آغاز سفر - شبهای مکه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شبهای مکه - نسخه متنی

سید حسن ابطحی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

" پيشگفتار"

اين كتاب كه به منظور بهتر ارائه دادن مطالب علمى و اخلاقى ، به صورت سفرنامه تنظيم شده ، تنها براى نـقـل حـكايت و سرگذشتى از يك سفر نوشته نشده ، بلكه مى خواسته ام آن چنانكه طبيب معالج دواى تلخ و شور را بـراى مـريـض در كـپـسول خوشرنگ و بوئى مى ريزد و به خورد او مى دهد، من هم مطالب علمى و اخلاقى اين كـتـاب را بـه خـوانـنـدگـان مـحـتـرم بـه نـحـو احـسـن تـقـديـم دارم ، شـايـد از ايـن راه بـتـوانـم بـه مسائل اخلاقى و علمى و اعتقادى اسلامى خدمت ارزنده اى كرده باشم .

ضـمـنـا اشـتـبـاه نـشود، آنچه در اين كتاب از معارف و احكام و تاريخ و جغرافيا مى خوانيد مطالبش تحقيق شده و بدون كم و زياد بوده و صددرصد حقيقت دارد.

آغاز سفر

((1))
در روز 22 بـهـمـن مـاه 1352

بـه قـصـد عـمـره مـفرده با ماشين پيكان ساخت ايران ، از مرز بازرگان ، با همراهان ، وارد تركيه شديم .

حدود 152 كيلومتر كه از مرز گذشتيم وارد شهرى به نام " آقرى " گرديديم .

ضـمـنـا فـرامـوش كـردم كـه عـرض كـنـم در بين راه يعنى به فاصله 56 كيلومتر كه از مرز گذشته بوديم از شهرى به نام " دُغُوبا يزيد" عبور كرديم كه ما بدون توقّف در آن از آنجا گذشتيم ! شايد هم ناخودآگاه چون از اين نام و اين شهر خوشمان نيامده بود به آن توجّه نكرده بوديم .

زيرا ما مردم ايران چقدر از " يزيد" و " بايزيد" خوشمان مى آيد كه اين " دغو بايزيد" بود! خلاصه وقتى وارد شهر " آقرى " شديم غروب آفتابى بود.

مـن وضـو گـرفـتـم و بـراى نـماز به مسجد آن شهر رفتم ، امام جماعت يا نمازش را خوانده و رفته بود و يا آن مسجد امام جماعت نداشت .

بـه هر حال چند نفرى متفرّق در گوشه و كنار مسجد نماز مى خواندند من هم در گوشه اى ايستادم و نماز مغرب و عشاء را خواندم .

در ايـن بـيـن شخصى كه تا حدودى مسلّط به زبان فارسى بود نزد من آمد و با لحن بى ادبانه و تندى گفت :

اهل كجا هستى ؟! گفتم :

ايرانيم .

گفت :

چه مذهب دارى ؟ گفتم :

شيعه هستم .

گفت :

شيعه ، يعنى پيرو " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام )، على كجا اين طور نماز مى خواند؟! على كجا به اصحاب " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) لعن مى كرد؟! خدايا من كه كسى را در اينجا لعن نكرده بودم مثل اينكه اين آقا از جاى ديگرى عصبانى شده و اوقاتش تلخ است .و همان طور ادامه مى داد كه :

على كجا دروغ مى گفت ؟! و اين همه خيانت مى نمود؟! با خودم مى گفتم خدايا من كه نزد اين آقا دروغ نگفته ام ، خيانتى در اينجا نكرده ام .و خـلاصه بدون آنكه به من اجازه بدهد كه حتّى يك كلمه جواب او را بدهم يكسره به من فحّاشى كرد و از مسجد خارج شد! من كه اين اوّلين برخوردم با مردم تركيه بود با خود مى گفتم :

اين مملكت عجب مردم خشن و بى ادبى دارد! چرا اين مرد اين همه به من توهين مى كرد؟! مگر من چه كرده بودم .

" البتّه بعدها نظرم درباره آنها عوض شد" و اين جريان هر طور بود گذشت ولى بعد از آن كمى حواسم را جمع كـردم كـه اوّلا در مـسـجد آنها ديگر بدون تقيّه و برخلاف نظر آنها نماز نخوانم و ثانيا بهتر اين است كه اگر بـار ديـگـر از مـن سـؤ ال كـردنـد چـه مـذهـب دارى ؟ آن چـنانكه حضرت ابراهيم وقتى در ميان قوم ستاره پرست و خورشيد و ماه پرست واقع شد و خود را از آنها معرّفى كرد، من هم يك نحوه اى بايد نگذارم آنها بفهمند كه شيعه هستم تا بتوانم مقصد خود را عملى كنم و يا لااقل با آنها حرف بزنم .

آخـر من بيشتر از هر چيز منظورم از مسافرت اين بود كه از مذاهب مختلفى كه در تركيه و سائر ممالكى كه سر راهـم هستند تحقيق كنم و بخصوص از مذهب " على اللّهى ها" كه در تركيه بيش از همه جا پيروان پروپا قرصى دارد جستجو نمايم .و لذا در شـهـرهائى كه بعد از " آقرى " وارد شدم ، اين تجربه به دردم خورد و توانستم اكثر مطالب علمى اين كتاب را در آنجاها مذاكره نمايم .

بـه هـر حـال شـب را در " آقـرى " در هتل مناسبى مانديم و صبح زود پس از پيمودن 140 كيلومتر راه پرپيچ و خم به شهرى كه اسمش " خراسان " بود رسيديم !((2))را سـتـى در ايـنـجـا فـرامـوش كـردم چـنـد جـريـان كـوتـاه و جـزئى ولى قابل توجّه را كه در اين شهر برايمان اتّفاق افتاده بود بنويسم .

اوّل ايـنـكـه روز 23 بـهـمـن كـه هـواى شـهـر " آقـرى " فـوق العـاده سـرد بـود و كـم كـم بـرف هـم مـى آمـد قبل از آفتاب به طرف " خراسان " كه تقريبا 140 كيلومتر راه است حركت كرديم ، چند كيلومترى كه از شهر دور شـديـم دو طـرف جـادّه بـرف عـجـيـبـى روى زمـيـن نـشـسـتـه كـه بـسـيـار مـشـكـل بـود انـسـان بـتـوانـد بـه آسـانـى از آن بـگـذرد و مـا هـنـوز غافل بوديم كه در اين مسير گردنه هاى عجيبى هم خواهد بود.و لى در هـمـان اوائل جادّه كه مى رفتيم ماشين " پليس راه " جلو ما افتاد و چراغهاى احتياطش را روشن كرد و نگذاشت كه ما از او سبقت بگيريم تا از گردنه ها عبور كرديم ! سـپـس مـا را متوقّف كرد و گفت :

چون گاهى شبها در اين گردنه ها كولاك برف شديد مى شود و جادّه را پر مى كـنـد و شما هم كه غريب بوديد، ممكن بود در ميان برف بمانيد. لذا ما خود را موظّف دانستيم كه شما را تا اينجا همراهى كنيم .

ضمنا از اينكه مقدارى معطّلتان كرديم عذر مى خواهيم ! البتّه ما از اين اخلاق و از اين محبّت فوق العاده ممنون شديم و از آنها تشكّر كرديم و رفتيم .

دوّم :

ايـنـكـه در تـركـيـه بـوسـيـله دسـتـورى كـه در گـذشـتـه " آتـاتـرك " داده اسـت مـردم مـتـّحـدالشـّكـل انـد يـعـنى لباس همه يكنواخت و كت و شلوار است و روحانيون آنها هم در غير از مسجد، حقّ پوشيدن لباس روحانيّت را ندارند! لذا وقـتـى مـردم تـركـيـه چـشـمـشـان بـه مـن مـى افـتـاد كـه لبـاس روحـانـيـّت بـر تـن داشـتـم و هـنـوز مـثـل بـعـد از انـقـلاب شـكـوهـمـنـد اسـلامـى ايـران روحـانـيـون شـيـعـه پـشـت تـلويـزيـون ظـاهـر نـشـده بودند و مـثـل امـروز مـردم دنـيـا آنـهـا را نمى شناختند، در شهرهاى تركيه اجتماع عجيبى دور من مى شد و همه مرا تماشا مى كردند، گاهى بعضى به خود جرات مى دادند كه بپرسند:

شما كه هستيد و از كجا مى آئيد؟ من هم به آنها جواب مى دادم كه از ايران مى آيم و روحانى هستم .

آنـهـا بـه من زياد اظهار محبّت مى كردند و با كلمه " گوله ، گوله " كه به معنى " شاد باش ، شاد باش " است مرا بدرقه مى نمودند! بـه هـر حـال ، پـس از پـيـمـودن 140 كـيلومتر از " آقرى " در هواى پر برف و فوق العاده سرد به شهرى كه اسمش " خراسان " بود رسيديم .

(البتّه چون در زبان تركى " خ " وجود ندارد آنها اين شهر را " حُراسان " مى گويند!).

من از ماشين پياده شدم و به فكر خريدن مقدارى ميوه و تنقّلات براى همراهانمان بودم كه باز جمعيّت دور من جمع شـدنـد و يـك جـوان مـسـلمـان بـا كـمـال ادب جـلو آمـد و سـلام كـرد و بـه مـن دسـت داد و بـه زبـان فـارسـى احوال مرا پرسيد، من هم جواب دادم و از او سؤ ال كردم :

چرا اين شهر را " خراسان " مى گوئيد؟! گـفـت :

در زمـانـهـاى گـذشـتـه يـك نـفـر خـراسـانـى (از خـراسـان ايـران ) كـه شـيـعـه و دانـشـمـنـد و بـا كـمـال بوده و هم مورد علاقه مردم اين حدود قرار گرفته در اينجا زندگى مى كرده مردم در اثر محبّتى كه به او پيدا مى كنند نام شهرشان را به خاطر او " خراسان " مى گذارند.

گفتم :

ممكن است در اين خصوص اطّلاعات بيشترى در اختيارم بگذارى ، آخر من هم خراسانى هستم ! گفت :

در اينجاها معروف است كه شيعيان مردمان شجاع و سخىّ و با كمالى هستند.

البتّه چون پيروان " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام )اند، بايد هم همين طور باشند چون على همين طور بوده ، شـجـاع بـوده ، سـخـاوت داشـتـه و از نـظـر كـمـالات مـعـنـوى هـم كـه فـرد اوّل جهان بشريّت بعد از " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) بوده است .

براى اين جهت مردم اين حدود كه در شرق تركيه قرار گرفته اند به شيعيان علاقه دارند و شيعيان هم اكثرا در هـمـيـن شـرق تـركـيـه هـستند. و با اين كه من خودم سنّى حنفى هستم ، از شيعيان به خاطر صفاتى كه گفتم خيلى خوشم مى آيد و مردم اين شهر هم نام اين شهرستان را به اسم يك نفر خراسانى كه شيعه هم بوده گذاشته اند.

در اينجا يك دفعه صدائى شبيه به خالى شدن " تفنگ ژ - 3" خيلى نزديك به ما بلند شد! آخر ما اين حرفها را با هم در كنار خيابان مى زديم .

من از جا پريدم ديدم عدّه اى كه در آن نزديكى ايستاده و به من و لباسم نگاه مى كردند مى خنديدند.

من از آن جوان پرسيدم چه بود؟! گـفـت :

بـچـّه هـا بودند مى خواستند شما را بترسانند. تفنگ نبود. اين يك نوع ترقّه اى است كه شايد در ايران نباشد، اينجا هست و خيلى صدا مى كند.

من گفتم :

مى دانيد كه اين عمل از نظر اخلاق اسلامى صحيح نيست ؟ گـفـت :

مـتاسّفانه فرهنگ اسلامى در ميان مردم اينجا هنوز درست پياده نشده ولى جاى شوخيش اين است كه شما هم خيلى ترسيديد مى خواست شجاعت بيشترى از خودتان نشان بدهيد مگر شما شيعه نيستيد! مـن كه هنوز قلبم مى زد از حرف اين جوان خوشم نيامد آخر شنيدن صداى ترقّه و ترسيدن ، آن هم بدون سابقه ، در مملكت غربت ، چه ارتباطى به شجاعت دارد؟! خـلاصـه از ايـن كـار خـوشم نيامد و از آن جوان خداحافظى كردم و سوار ماشين شدم و به طرف " ارض روم " كه تقريبا 39 كيلومتر با " خراسان " فاصله داشت حركت كرديم .و لى در بـيـن راه دربـاره ايـن ترقّه كه هم رشته سخن ما را با آن جوان پاره كرد و هم مرا خيلى ترسانده بود و بعد هم يادم آمد كه من مى خواستم ميوه و يا تنقّلاتى براى راهمان بخرم و فراموش كرده ام فكر مى كردم .

نـاگـهـان مـتـوجـّه شـدم كـه ايـن صـداى تـرقـّه يـك مـطـلب عـلمـى مـشـكـلى را كـه چـنـدى قبل با يك نفر بحث مى كرديم و نمى توانستم جوابش را بگويم حلّ كرد! حـالا نـمـى دانـم شـمـا خـوانـنـده مـحـتـرم حـالش را داريـد كـه ايـن حـكـايـت را هـم بـرايـتـان نقل كنم ، يا نه ؟ عـلَى اللّه ، نـقل مى كنم امّا اگر در بين خسته شديد يكى دو ورق از كتاب را بزنيد باز به سرگذشت مسافرت تركيه مى رسيد.

امّا اصل قضيّه اين است ...

يـك روز قـرآن مـى خـوانـدم ، يـك نـفر پهلوى من نشسته بود (در پرانتز نمى دانم بعضيها را ديده ايد كه وقتى پاى سخنرانى و يا در محلّى كه ديگرى صحبت مى كند نشسته اند هر چه طرف مى گويد آنها هم سرى تكان مى دهند و تاءييد مى كنند و يا بعضى كلمات را جلوتر از گوينده مى گويند؟ لابد ديده ايد چون اين افراد در بين مردم زيادند) اين آقا هم كه پهلوى من نشسته بود از همين افراد بود.

روى قـرآن مـن نـگـاه نـمـى كـرد و مـى خـواسـت بگويد من اين آيات را حفظم و معنيش را هم مى فهمم كلمات قرآن را قبل از من مى خواند و جدّا مزاحمت مى كرد.

مـن خـسته شدم ، حال قرآن خواندن از من گرفته شد. ضمنا به اين آيه از قرآن رسيده بودم كه خداى تعالى در سوره توبه آيه 40 مى فرمايد:

" ث انِىَ اثْنَيْنِ اِذْ هُم ا فِى الْغ ارِ، اِذْ يَقُولُ لِص احِبِه لا تَحْزَنْ اِنَّ اللّ هَ مَعَن ا" .

قرآن را نزديك او بردم و به او گفتم معنى اين آيه چيست ؟ گـفـت :

ايـن آيـه در وقـتـى كـه حـضـرت " رسـول اكـرم " ( صـلّى اللّه عـليه و آله ) با ابى بكر در غار بودند نازل شده و معنيش هم اين است :

يكى از آن دو تن وقتى در غار بودند به آنكه همراهش بود گفت :

محزون مباش خدا با ما است .

سپس اضافه كرد و گفت :

ايـن آيـه در شـاءن " ابـى بـكـر" نـازل شـده و اهـل سـنـّت حـتـّى بـه ايـن آيـه استدلال مى كنند كه او بايد خليفه بلافصل " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) باشد.

ديـدم نـه ، ايـن آقـا بـد نـيـسـت ، حـقّ دارد كـه اظـهـار فـضـل مـى كـنـد.

مثل اينكه چيزى مى فهمد! به او گفتم :

سؤ الى دارم ؟ گفت :

بفرمائيد.

گـفـتم :

اگر " ابى بكر" خليفه بلافصل پيغمبر باشد بايد او از اولياء خدا هم باشد و اولياء خدا كه نبايد بترسند زيرا خدا در قرآن مى فرمايد:

" اَلا اِنَّ اَوْلِيَّاءَ اللّ هِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ" ((3)).

(بر اولياء خدا خوف و حزنى مستولى نمى شود؟) ولى " ابى بكر" آن قدر مى ترسيد كه " پيغمبر اكرم " به او مى فرمايد:

" لا تَحْزَنْ اِنَّ اللّ هَ مَعَن ا" .

(محزون مباش ، خدا با ما است ).

اگـر " ابـى بكر" از اولياء خدا است چرا در آنجا محزون شد تا " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) مجبور شود او را دلدارى بدهد و بگويد:

محزون مباش ، خدا با ما است ؟! گـفت :

اگر كسى بگويد كه آيا حضرت " موسى " ( عليه السّلام ) از اولياء خدا بوده يا نه ؟ چه جواب خواهيد داد؟ گفتم :

قطعا مى گويم كه او از اولياء خدا بوده زيرا او پيغمبر اولوالعزم است .

گـفـت :

اگـر كسى بگويد پس چرا او وقتى در كوه طور ديد عصايش اژدها شده ، ترسيد كه خداى تعالى به او فرمود:

" خُذْه ا وَ لا تَخَفْ سَنُعي دُه ا سي رَتَهَا الاُْولى " .((4))

(نترس آن را بگير كه زود است او را به صورت اوّلش برگردانيم ؟) چرا او كه از اولياء خدا بود ترسيد؟ به همان دليل ابى بكر هم محزون شد و ترسيد.

اينجا چه جواب خواهى داد؟ گفتم :

نمى دانم شما بفرمائيد.

گفت :

شما اهل علم هستيد فكر كنيد، جوابش را پيدا خواهيد كرد.

حالا يا او هم مثل من جوابش را بلد نبود. و يا واقعا مى خواست فكر مرا بكار بيندازد تا من خودم جوابش را پيدا كنم (حمل بر صحّتش همين دوّمى است ).و لى چون مساءله برايم زياد اهميّت نداشت زيرا مورد ابتلائم نبود فراموشش كرده بودم .تا آنكه بين راه " خراسان " و " ارض روم " وقتى درباره صداى ترقّه و ترسيدنم در بين مردم فكر مى كردم يك دفـعه متوجّه اين معنى شدم كه ترسيدن حضرت " موسى " ( عليه السّلام ) به خاطر نداشتن شجاعت نبوده . و با ايـنـكـه او از اولياء خدا باشد اين ترسيدن منافات نداشته . زيرا وقتى حضرت " موسى " ( عليه السّلام ) به كـوه طـور رسـيـد خـطـاب آمد كه :

اى موسى كفشهايت را بكَن ، زيرا تو در بيابان مقدّسى پا نهاده اى ، حضرت " مـوسـى " هـم كـفـشـهايش را كَند و نزديك آن درخت رسيد. خدا با او صحبت كرد و ضمنا به او فرمود:

چه در دست دارى ؟ حـضـرت " مـوسـى " عـرض كـرد:

ايـن عصاى من است به آن تكيه مى دهم و براى گوسفندانم برگ درختان را مى ريزم و با آن كارهاى ديگرى هم مى كنم .

خـداى تـعـالى فـرمـود:

آن را بينداز (حضرت " موسى " در اينجا گمان كرد آن چنانكه خداى تعالى به او گفته كـفـشـهـايـت را بـكـَن حـالا هـم مـى گـويـد عـصـايـت را بـيـنـداز او هـم عـصـايـش را انـداخـت ) غافل از اينكه چه خواهد شد.

ناگهان ديد عصا اژدهائى شد كه حمله مى كند! اين جريان غيرمترقّبه و ناگهانى آنچنان او را ترساند كه پا بـه فـرار گـذاشـت ! تـا آنكه خداى تعالى به او فرمود:

نترس و آن را بگير كه زود بصورت اوّلش بر مى گردد.

بنابراين ترس حضرت " موسى " از اژدها و امثال آن نبوده كه نقصى به شجاعتش وارد شود.

اگر شما هم در گوش مرد شجاعى ناگهان دادى بزنيد و يا صدائى جلو پايش بلند شود و يا ناگهان عصاى دستش اژدها گردد چون ناگهانى است ، بى سابقه است ، مى ترسد و منافاتى با شجاعت او ندارد.

زيـرا هـمـيـن آقـائى كـه بـا گـفـتـن " پـق " در گـوشـش تـرسـيـده اسـت مـمـكـن اسـت در جـبـهـه هـاى جـنـگ مثل باران توپ و گلوله اطرافش بريزد و صداهاى مهيب بكند و نترسد! بگذريم ، ضمنا من با اين مطلب نمى خواهم خودم را تبرئه كنم و بگويم من شجاعم و اينجا به خاطر ناگهانى بودن صداى ترقّه همان طور كه حضرت " موسى " ترسيد من هم ترسيدم .

بـلكـه مـى خـواهـم فـقـط سـرگـذشـتـهـائى را بـراى خـوانـنـدگـان مـحـتـرم نقل كنم تا شايد در لابلاى آنها مطالبى كه مورد استفاده واقع شود گيرشان بيايد.و لى ضـمـنا از اين حقيقت هم نمى توانم صرفنظر كنم كه من در آن وقت كارى انجام داده بودم كه هر كس مى شنيد مى گفت عجب فلانى شجاع و نترس است ! شما هم باشيد اگر جريان را بشنويد يا باور نمى كنيد و يا به نترسى من اقرار خواهيد كرد.

حالا مردّدم كه آيا جريان را نقل كنم يا نه ؟ عـلَى اللّه ، يـك مـقـدارش را كـه مـمـكـن اسـت مـفـيـد و شـايـد آمـوزنـده بـاشـد نقل مى كنم .

شـمـا فكر كنيد، من با ماشين پيكان ساخت ايران كه وسائلش در خارج از كشور پيدا نمى شود، در ماه بهمن ، از مشهد به طرف تركيه ، به قصد مكّه حركت كرده ام .

سـال عـجـيـبـى بـود تـمـام راه بـدون اسـتـثـنـاء بـرف بـود و گـاهـى هـم در داخـل ايران راهها بسته مى شد و ما در ميان راه مى مانديم حتّى فراموش نمى كنم در " ابهر" (بين زنجان و قزوين ) شـب كـه خـوابـيديم صبح ديديم برفى آمده كه از دو طرف ، راهها بسته شده و حتّى كاميونها هم نتوانستند يك شبانه روز از " ابهر" حركت كنند! ضمنا تا حالا نمى خواستم بگويم همراهانم چه كسانى بودند ولى چون پيش آمد مى گويم :

يكى از آنها پدرم بـود كـه حـدود هـشـتـاد سـال از عـمـرش گـذشـتـه بـود و چـنـد روز قـبـل از حـركت در اثر كسالت كليه ، پاهايش ورم كرده بود و پزشك معالجش به من سفارش مى كرد كه او را در منزل نگه نداريد زيرا اين كسالت احتياج به مراقبت بيشترى دارد بايد در بيمارستان بسترى شود.

حالا شما مى گوئيد چرا پس او را به اين مسافرت برديد؟ باز اين هم جريانى دارد.

من طبق دستور اسلام و به خاطر آنكه پدرم خيلى به من علاقه داشت چون در آن وقت پسر ديگرى هم جز من نداشت و او مـرد خـيـلى خـوبـى بـود مـقـيـّد بـودم كـه تـا مـى تـوانـم فـرامـيـنـش را عـمـل كـنـم و لذا قـبـل از آن كـه كـسـالتـشـان كاملا ظاهر شود و من مى خواستم براى خودم گذرنامه بگيرم ايشان فرمودند من هم دوست دارم يك مرتبه با تو به عمره مفرده مشرّف شوم و هدفى هم جز تشرّف به محضر حضرت " بـقـيـّة اللّه " ارواحـنـا فـداه از ايـن سـفـر ندارم . (ايشان فكر مى كرد كه اگر به مكّه به نيابت حضرت " ولىّ عـصـر" ارواحـنا فداه برود در مسجدالحرام به خدمت آن حضرت ممكن است مشرّف شود) من هم اطاعت كردم و گذرنامه اى هـم بـراى او گـرفـتم ولى پس از آنكه آماده حركت شديم كسالت ايشان ظاهر شد و احتياج به مراجعه پزشك گـرديـد وقـتـى پـزشـك نـظـريـه اش را اعـلام نـمـود پـدرم بـه مـن فـرمـود:

بـه ايـن مـسـائل نـبـايد توجّه كنى ، روزى كه قرار بوده حركت كنيم بايد برويم ، من هر چه كردم كه برنامه را به يك صورتى تغيير دهم يعنى يا فعلا تاءخير بيندازم يا با ماشين سوارى شخصى نرويم و با هواپيما حركت كنيم ، نـشـد. بـلكه ايشان با كمال قاطعيّت دستور مى فرمود كه بايد طبق قرار قبلى با ماشين سوارى حركت كنيم و شما به هيچ وجه نگران من نباشيد! خلاصه آخرين كلامش اين بود كه :

هر وقت ديديد من از دنيا رفتم درِ ماشين را باز كنيد و مرا در بيابان بيندازيد و برويد و فكر معطّل شدنتان را براى من نكنيد و اگر بخواهى تخلّف كنى از تو راضى نخواهم بود! مـن هـم اطـاعـت كردم و با خود فكر مى كردم كه نهايت هر كجا كسالتشان شدّت كرد همان جا در بيمارستانى او را بسترى مى كنيم تا بهتر شود و بعد حركت خواهيم كرد.

امّا با كمال تعجّب ديديم او با اعتقاد به اينكه از مشهد كه حركت كرده و قصد خانه خدا را نموده و خود را ميهمان پروردگار مى داند و مكرّر به من مى گفت :

خدا در قرآن مى فرمايد:

(شفادهنده خدا است ).

چگونه ممكن است من ميهمان او باشم و مرا شفا ندهد؟! و لذا روزبـروز حـالش بـهـتـر مـى شـد و بـه قـول يـكـى از اطـبـّاء مـتـخـصـّص مثل اين بود كه در بيمارستان با مراقبت شديد پزشكان متخصّص استراحت كرده است .

همراهان ديگر ما يك زن و سه بچّه كوچك بود.

پـسـر بـزرگـم هـم چـنـد روز قـبـل از حركت مبتلا به يرقان شديدى شده بود كه باز هم مى خواست تحت مراقبت كامل پزشك باشد.و از هـمـه مـهـم تر، معروف بود كه در تركيه دزد فراوان است و جادّه ها امنيّت ندارد. و حتّى مكرّر دزدها مسافرين اتوبوسهاى ايرانى را لخت كرده اند.

مـن ابـتـداء ايـن مـطلب را شايعه اى بيش نمى دانستم ولى وقتى به سازمان جلب سيّاحان و گمرك تهران براى اجـازه خـروج مـاشـيـن از كـشـور مـراجـعه كردم به من گفتند:و قتى به مرز تركيه رسيديد آن قدر صبر كنيد تا اتومبيل ديگرى هم بيايد و شما تنها، در جادّه هاى تركيه حركت نكنيد چون امنيّت ندارد.و لى مـتـاءسـّفـانه در گمرك تركيه هر چه صبر كرديم اتومبيلى نيامد و برخلاف همه توصيه ها همه جا تنها بوديم .

پس مى بينيد كه خيلى هم ترسو نبودم .

مـن آن روزهـا مـعـتـقـد بـودم كـه هـر كـارى از دو وجـه خـارج نـيـسـت ، يـا محال است و يا آسان كه بايد انجام شود.

از نظر من در اين بين كارى كه مشكل باشد براى شخصى كه با اراده و جدّى است وجود ندارد، مثلا هزارها كيلومتر راه در بـرف و سـرمـا تـكـرار هـمـان يـك كـيـلومـتـر راه اوّل اسـت چـطـور شـد كـه ايـن آسـان ولى آن مشكل باشد؟! نه آن هم با اين حساب آسان است و همين طور سائر مشكلات با اين توجّه حلّ مى شود.

از ايـن مـوضـوع بـگـذريـم هـر چـه بـود من از صداى آن ترقّه خيلى ترسيده بودم . و تا شهر " ارض روم " همين مسائل در افكارم رژه مى رفتند و خود را براى اين گونه از پيشامدهاى ناگهانى آماده مى كردم .

ساعت 12 ظهر بود كه وارد شهر باشكوه " ارض روم " شديم .

" ارض روم " شـهر با صفاى خوبى بود، مردمش هم خوب بودند. مخصوصا جمعى از اهالى آذربايجان ايران كه به پاكى و مهربانى در ايران هم معروفند، در آنجا سكونت داشتند. من اين موضوع را از يك برخورد در يكى از خيابانهاى " ارض روم " فهميدم .

بـا مـاشـيـن در يـكـى از خـيـابـانـهـاى ايـن شـهـر مـى رفـتـيـم و ضـمـنـا دنبال يك مغازه آپاراتى هم مى گشتيم .

(آخر در بين راه " خراسان " و " ارض روم " ماشينمان هم پنچر شده بود).

من دقيق به دو طرف خيابان نگاه مى كردم تا مغازه آپاراتى را پيدا كنم .

اتـّفـاقـا طـرف راسـت خـيـابـان را سـرتـاسـر كـنـده بـودنـد حـالا بـراى چـه نـمـى دانـم ! شـايـد هـم بـراى كـابـل بـرق ، يـا تـلفـن و يـا لوله آب بـود بـه هـر حـال يـك وقـت مـتـوجـّه شـدم مـردى كـه در حـدود پـنـجـاه سـال داشـت در پـيـاده رو ايـسـتـاده و بـه مـن نـگـاه مـى كـنـد مـثـل ايـنـكـه مـتـوجـّه شـده مـن دنبال چيزى مى گردم و او مى خواهد به من كمك كند و منتظر است كه از او استمداد نمايم .

من هم ماشين را به كنار خيابان بردم و گفتم :

آقا آپاراتى كجا است ؟ اين بيچاره با شتابزدگى كه مى خواست ببيند من چه مى گويم به طرف من دويد ولى متوجّه نشد و ميان آن كنده كـاريـهائى كه در كنار خيابان بود افتاد دست و پايش جراحت سطحى برداشت ولى اهميّت نداد من از ماشين پياده شدم ديدم مى تواند فارسى صحبت كند فهميدم ايرانى است .

گفتم :

ناراحت شديد؟ گفت :

نه آقا، فداى سرتان من شما روحانيّين را خيلى دوست دارم ، كارى داشتيد بفرمائيد؟ گفتم :

بله ، مغازه آپاراتى را مى خواستم ؟ گفت :

يك قدرى با اينجا فاصله دارد اگر اجازه بفرمائيد خدمتتان بيايم و آن را به شما نشان بدهم .

گـفـتـم :

لطـف مـى فـرمـائيـد (جـلو مـاشـيـن نـشـسـت ) در بـيـن راه از او سـؤ ال كـردم شـمـا اهـل كـجـائيـد؟ گـفـت :

اهـل تـبـريـزم ولى حـدود ده سـال اسـت كـه در " ارض روم " مشغول كارم .

گفتم :

چه كار مى كنيد؟ چـيزى نگفت يا نشنيد و يا نمى خواست شغلش را به من بگويد. من هم اصرار نكردم چون از نظر اخلاقى هم زياد صحيح نيست كه انسان از اين جور چيزها تحقيق كند.

به هر حال به مغازه آپاراتى رسيديم و پنچرى ماشين را گرفتيم يكى دو ساعت در شهر " ارض روم " بوديم و نـهـار را در يـكى از مهمانخانه هاى آن شهر به راهنمائى همان مرد تبريزى خورديم و تقريبا ساعت دوى بعد از ظهر بود كه از آنجا به طرف " ارزنجان " حركت كرديم .را ستى فراموش كردم ، نكته اى را كه در اين شهر يعنى " ارض روم " متوجّه شدم بنويسم و آن نكته اين بود.

در يـكـى از خـيـابـانـهـاى " ارض روم " چـشـمـم به تابلوى كتابخانه اى افتاد با خود گفتم بد نيست كه از اين كـتـابـخانه ديدن كنم وقتى وارد كتابخانه شدم در راهرو آن كتابخانه دو نفر نشسته بودند و چرت مى زدند از رنـگ و قـيافه آنها كاملا معلوم بود كه معتاد به هروئين هستند و چون گاهى هم سرشان را بلند مى كردند و به داخل كتابخانه نگاه مى كردند، متوجّه شدم كه آنها منتظر كسى هستند.

در ايـن بـيـن پـيـرمـردى از كـتـابـخـانـه بـيـرون آمـد و چـنـد بـسـتـه گـرد هـروئيـن در مقابل چشم من به آنها داد آنها هم همان جا استعمال كردند و به نشاط آمدند!

/ 28