سرگذشت عجيب يك كور - شبهای مکه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شبهای مکه - نسخه متنی

سید حسن ابطحی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نـزديـك ظـهرى بود كه ما وارد اين جزيره شديم در آن روز با همان كالسكه هاى مخصوص تمام جزيره سرسبز " بيوك آدا" را گردش كرديم .

تمام خيابانها و باغات و قسمت جنگلى آن را ديديم .

حـدود غـروب آفتاب تنها صدائى كه آرامش اين جزيره را بهم زد آواز ملايم و روحبخش قرآنى بود كه از مسجدى بـه عـنـوان مـقـدّمـه اذان بـه گـوش مـى رسـيـد. مـا هـم بـا آنـكـه كـامـلا خـسـتـه بـوديـم مثل همه مسلمانها به طرف مسجد رفتيم .

ايـن مـسـجـد بـا آنـكه توقّع مى رفت پر جمعيّت باشد زيرا تنها مسجدى بود كه در آن جزيره وجود داشت در عين حال بيشتر از چند نفر پيرمرد و پيرزن كسى ديگر در آن نبود.

امـام جـمـاعـتـى هـم داشت كه برخلاف انتظار اطّلاعات مذهبيش خوب بود. ما به او اقتداء كرديم او پس از نماز طبق عـادتـى كـه ائمـّه جـمـاعـت اهـل سـنـّت دارنـد بـرگـشـت و رو بـه مـاءمـومـيـن نـشـسـت و مـشـغـول تـسـبيح حضرت " زهراء" ( سلام اللّه عليها ) شد ولى چون يكى از همراهان ما با مُهر نماز مى خواند امام جـمـاعـت بـيشتر از همه به او نگاه مى كرد شايد هم معظّم له عمدا اين كار را كرده بود كه سر حرف را با او باز كند، همين طور هم شد.

امـام جـمـاعـت اعـتـراض كـرد كـه چرا به مهر سجده مى كنيد؟ ما هم همان استدلالاتى كه در " ارزنجان " براى " حسن خـوجـه " كـرده بـوديـم بـا مـخـتـصـرى كـم و زيـاد بـراى ايـن امـام جـمـاعـت گـفـتـيـم ، او هـم مـرد مـنـصـفـى بـود استدلال را قبول كرد و از ما خواست كه درباره مظلوميّت " فاطمه زهراء" و حقّانيّت حضرت " على بن ابيطالب " ( عـليـهـما السّلام ) بحثى كنيم ما هم مطالبى درباره اذيّتهائى كه بعضى از اصحاب به " فاطمه اطهر" ( سلام اللّه عـليـهـا ) وارد كـرده و حـقـوق او را ضـايـع نـمـوده بـودنـد بـيـان كـرديـم كـه شـرحـش مفصّل است و انشاءاللّه بعضى از آنها را در همين كتاب مى آوريم .

به هر حال آن مباحث حدود يك ساعت طول كشيد و آن امام جماعت علاوه بر آنكه از سخنان صريح ما ناراحت نشد خيلى هم خوشحال گرديد كه چيزى ياد گرفته و اطّلاعى از يك قسمت از تاريخ اسلام پيدا كرده است صبح فردا به " اسلامبول " برگشتيم .و قـتـى بـه " اسـلامـبـول " رسـيـديـم دوسـتان ، ما را به مسجد " اسكودار" (سيّد احمد درپى ) كه در ميان قبرستان ايـرانـيـان واقـع اسـت بـردنـد ايـن مـسجد و قبرستان را سيّد احمد نامى (طبق آنچه در لوحى سنگى نوشته شده ) بـراى مـحـبـّين " اهل بيت عصمت و طهارت " ( عليهم السّلام ) وقف كرده و امروز به عنوان قبرستان ايرانيان معروف شده است .

شـيعيان در روزهاى عيد فطر و عيد قربان و سائر مراسم اجتماعى و مذهبى در اين مسجد جمع مى شوند. و حتّى در روز عاشورا حدود شصت هزار نفر اطراف اين مسجد يعنى در قبرستان ايرانيان كه محلّ وسيعى است اجتماع مى كنند و به عزادارى مى پردازند.

در آن روز پليس در قسمت آسيائى " اسلامبول " كه اين مسجد در آنجا واقع است وضع خاصّى بوجود مى آورد! در بين شيعيان " اسلامبول " رسم است كه در روز عاشورا هر كسى كه حاجتى دارد يك كيلو قند براى اين مسجد مى آورد كه گاهى تقريبا حدود چهار تن قند جمع مى شود! اين مسجد محراب جالب و زيبائى از كاشيهاى اصفهان دارد.و بـالاخـره آخـريـن جـائى كـه عـصـر روز پـنـجـم تـوقـّفـمـان در " اسلامبول " ديديم و زيارت كرديم قبر " ابو ايّوب انصارى " بود.

ايـن زيـارتـگـاه بـا عـظـمـت كـه در مـحلّه " ايّوب سلطان " اسلامبول واقع است و اكثر شخصيّتها و مورّخين اسلامى مـثـل " ابـن بـطـوطـه " يـادى از آن كـرده انـد بـه قـدرى مـورد تـوجـّه مـردم مـسـلمـان اسـلامـبول است كه وقتى حاجيها مى خواهند به مكّه عزيمت كنند بايد مبدا حركتشان از كنار قبر حضرت " ابوايّوب انصارى " باشد.

ايـن مـكـان مـقدّس محلّ اجتماع اهل دل است و ما هم به سهم خود در آن روز از روح با عظمت " ابو ايّوب انصارى " بى بهره نبوديم خدا او را رحمت كند.

پـس از آنـكـه پـنج روز در " اسلامبول " مانديم ، صبح روز ششم به قصد " آنكارا" و يا در حقيقت به قصد رفتن به سوريه از اسلامبول حركت كرديم . بعد از ظهر همان روز به " آنكارا" رسيديم در اين سفر دو روز بيشتر در " آنكارا" نمانديم جريان جالبى كه در اين شهر و در اين سفر اتّفاق افتاد اين بود كه :

سرگذشت عجيب يك كور

صبح روز اوّل كه از هتل بيرون آمدم ديدم در كنار يكى از خيابانهاى آنكارا مرد كورى نشسته و جمعى دور او مانند شـاگـردان كـه بـه دور استاد حلقه مى زنند جمع شده اند! او هم گاهى جُك مى گويد، به دولت انتقاد مى كند، شـخـصـيـّتـهـاى مـعـروف تركيه را به باد مسخره و استهزاء مى گيرد، گاهى كلمات حكمت آميز و سخنان علمى و اخلاقى مطرح مى كند، آيات قرآن را از حفظ مى خواند! و لذا هميشه يك مشت مشتريهاى پروپا قرصى به خصوص از جوانها اطرافش جمع مى شوند.

يكى از اين جوانها وقتى چشمش به من افتاد گفت :

آقا اين مرد اعجوبه است به پنج زبان خوب مسلّط است تركى ، فـارسـى ، عـربـى ، انـگـليـسـى ، فـرانـسـوى و بـسـيـارى از مـطـالب عـلمـى را بـه آسـانـى حل مى كند! گفتم :

اين مرد از اوّل كور بوده يا بعدها كور شده است ؟ گفت :

نمى دانم ولى مى شود از خود او سؤ ال كرد چون بسيار خوش اخلاق است .

مـن بـه خـاطـر آنـكـه تـجـربـه كـنـم بـبـيـنـم مـى تـوانـد فـارسـى صـحـبـت كـنـد يا نه از او پرسيدم :

شما از اوّل كور بوده ايد يا بعدا نابينا شده ايد؟ بـه فـارسى بسيار سليس به من جواب داد و گفت :

من بعدا كور شده ام ولى خدا را شكر مى كنم كه اگر از راه حكمت درى را برويم بسته ، زرحمت درِ ديگرى را برويم گشوده است .

مـن حـافـظـه خـوبى دارم ، درك و احساس فوق العاده اى دارم ، ولى در زمانى كه چشم داشتم اين حافظه و درك و احـسـاس را نـداشـتـم . و چـون خـيـلى مـدّت است كه با يك فارس زبان صحبت نكرده ام مايلم اگر شما وقت داشته بـاشـيـد گـوشـه اى بـا هـم بنشينيم مقدارى حرف بزنيم و چون كنار خيابان مزاحممان مى شوند، بيا با هم به اتاقى كه شبها من در آنجا مى خوابم برويم تا با خيال راحت صحبت كنيم .

گفتم :

مانعى ندارد با تو مى آيم .

از جـا حـركـت كـرد مثل كسى كه چشم دارد بدون عصا به طرف خانه اش مى رفت ، من هم با او مى رفتم ، تا آنكه به خانه اى رسيديم ، كليدى از جيب در آورد و در را باز كرد.

او يـك اتـاق در ايـن خـانـه بـيـشـتـر نداشت ولى چون كور بود صاحب خانه از او توقّع آنكه سر زده وارد نشود نداشت .و لى امروز كه من همراه او بودم متوجّه اين نكته بود كه نبايد سرزده وارد شود لذا با صداى بلند گفت :

يا اللّه و به زبان تركى گفت :

من امروز ميهمان دارم كسى سر راه نباشد.

مـا وارد مـنـزل شـديـم كـسـى هـم سـر راه نـبـود شـايـد هـم صـاحـب منزل از خانه بيرون رفته بود چون تا وقتى من در آنجا بودم صداى كسى در خانه بلند نشد.

ابـتـدا بـه مـن اصـرار كـرد كـه بـالاى اتـاق بـنـشـيـنـم ظـرف مـيـوه اى از يخچال بيرون آورد و جلو من گذاشت .

سپس درِ صندوقى را باز كرد و عكسهائى از جوانيها و ايّام تحصيلش و مدارك تحصيلى و كارنامه هايش را به من نشان داد! صورت چروكيده امروز او يك روز بشّاش و با نشاط بوده ! چشمهاى كور امروز او يك روز درشت و نرگسين بوده ! موى سفيد و چركين امروز او يك روز سياه و برّاق بوده ! لباسهاى پاره و وصله خورده امروز او يك روز بهترين لباس فاخر و قيمتى بوده ! من با ديدن اين عكسها، فوق العاده متاءثّر شدم .

گـفـتـم :

پـدر، بـهـتـر از هـر سـخـن ايـن اسـت كـه شـمـا سـرگـذشـت خـود را از آن روز تـا امـروز بـرايـم نـقل كنيد زيرا با ديدن اين عكسها و مدارك و كارنامه ها حسّ كنجكاوى عجيبى در من به وجود آمده و مايلم سرگذشت شما را از اوّل تا به آخر بدانم .

گفت :

من هم اتّفاقا به دو منظور اين عكسها و مدارك را به شما نشان دادم يكى آنكه حسّ كنجكاوى شما را تحريك كـنـم ، كـه شـرح حـال مـرا از من درخواست كنيد و ديگر آنكه من زمينه اى براى حرف زدن با شما را داشته باشم زيـرا خـيـلى دوسـت دارم فـارسـى حـرف بـزنـم ، ولى مـمـكـن اسـت مـقـدارى طول بكشد اگر خوب گوش مى دهيد من جريان را نقل كنم .

گـفـتـم :

البـتّه استفاده مى كنم ، سپس ادامه داد و گفت :

من دوران تحصيلات ابتدائى و متوسّطه و دانشكده ادبيات رشـتـه زبـان را در " آنكارا" به پايان رساندم ، من در خانواده مرفّه و ثروتمندى زندگى مى كردم ، دخترى از اهـالى سـوريه در دانشكده عاشق و دلباخته من شد من با او ازدواج كردم ، زندگى خوبى داشتيم ، عشق و محبّت و گرمى فوق العاده اى كانون زندگى ما را تشكيل مى داد.

زبانهاى فارسى ، انگليسى و فرانسه را تعليم گرفتم و چون شوق زيادى به مكالمه اين زبانها داشتم بر اين زبانها خوب مسلّط شدم .

عربى را هم زنم به من تعليم داد، چون او عرب و اهل سوريه بود.

امتياز روزنامه اى را هم گرفته بودم و از درآمد آن زندگى خود را مى گذراندم .

گاهى هم به عنوان مترجم مرا نزد وزراء و احيانا رئيس جمهور، وقتى مهمان خارجى داشتند مى بردند.و لى از تماس با آنها خوشم نمى آمد زيرا از جوانى يك فرد آزاديخواه و روشنفكر بودم .

آنها براى دو روز رياست ، تحت فرمان ابرقدرتها و استعمارگران قرار مى گرفتند و مى گفتند ما بايد زير حمايت آنها باشيم و الاّ نمى توانيم زندگى كنيم .

روزى در كـنـار يـكـى از خـيـابـانـهاى " آنكارا" براى سوار شدن به تاكسى ايستاده بودم كه يك تاكسى خالى جلوى پايم ترمز كرد من به تاكسى سوار شدم و به طرف مقصد مى رفتم .را ننده تاكسى در عين آنكه تقريبا مرد مسنّى بود خيلى دوست داشت زنها را بيشتر سوار كند، تا آنكه سه نفر زن را عـقب تاكسى سوار كرد و من هم كه جلو تاكسى نشسته بودم طبعا مزاحمتى براى آنها و براى من در بين نبود و تا اينجا همه كارها عادى انجام مى شد و به طرف مقصد مى رفتيم .

در بـيـن راه يكى از زنها ناگهان فريادى زد و مشغول گريه كردن شد من خيلى متاءثّر شدم رو به آنها كردم و گفتم :

چرا اين زن گريه مى كند؟ يكى از آنها گفت :

اگر كمى صبر كنيد عرض مى كنم ، ولى چيزى نگفت تا آنكه آن زن از گريه ساكت شد و من هم به مقصد نزديك مى شدم .

دلم طـاقـت نياورد گفتم :

خانم نگفتيد چرا ايشان گريه مى كنند من روزنامه نگارم اگر گرفتارى و يا ناراحتى داشته باشيد مى توانم كارى انجام دهم .

آن زنـى كـه گـريـه مـى كرد به زن نسبتا مسنّى كه پهلويش نشسته بود گفت :

خيلى خوب شد. به همين آقا مى گـوئيـم ولى بـايـد بـا مـا پـيـاده شـود تـا فـرصـتـى بـاشـد كـه جـريـان را از اوّل تـا بـه آخـر بـراى او شـرح دهـيـم . و بـاز مـشغول گريه كردن شد من دلم سوخت و از طرفى كار لازمى هم نـداشـتـم ولى مـحـلّى كـه آنـهـا پـيـاده مـى شـدنـد بـا مـقـصـد مـن چـنـد خـيـابـان دورتـر بـود در عـيـن حال گفتم :

مانعى ندارد.و لى رانـنـده تـاكـسـى بـه مـن گـفـت :

شـما بايد دو كورس كرايه بدهيد آن زنى كه گريه مى كرد به راننده تاكسى گفت :

آقا مانع خير نشويد من كرايه اين آقا را مى دهم .را ننده تاكسى گفت :

بسيار خوب هر كه مى خواهد بدهد من اين آقا را براى رساندن به اين خيابان سوار كرده ام حالا مى خواهد در سه خيابان بالاتر پياده شود چرا اضافه كرايه اش را نگيرم ؟ من به راننده تاكسى گفتم :

من هم نمى خواستم شما مرا از اين خيابان تا آنجا مجّانى ببريد و خودم كرايه ام را دو برابر مى دهم .

بـه هـر حـال هـر طـورى بـود رانـنـده تـاكـسـى مـا را بـه مـحـلّى كـه خـانـمـهـا مـى گـفـتـنـد بـرد و چـون مـن پول خورد نداشتم طبعا بيشتر معطّل شدم تا بقيّه پولم را از راننده بگيرم .را ننده تاكسى در اين فرصتى كه آنها پياده شده بودند و من هنوز سوار بودم و بقيّه پولم را مى گرفتم سر به گوش من گذاشت و گفت :

جوان تو حيفى مبادا اينها سرت را كلاه بگذارند.

من فكر كردم كه اين راننده به من توصيه مى كند كه مبادا من با آنها رفاقت نامشروع پيدا كنم .

لذا به او گفتم :

خاطرت جمع باشد من از اين زنها زياد ديده ام و من متاءهلم .را نـنـده تـاكـسى ديگر چيزى نگفت شايد هم ديگر فرصت حرف زدن برايش باقى نمانده بود و رفت ، من عقب آن زنها رفتم ولى منزل آنها باز هم دو خيابان آن طرفتر بود به آنها گفتم :

پس چرا شما اينجا پياده شديد؟ گفتند:

اين راننده بداخلاق بود مى ترسيديم كه اگر به او بگوئيم ما را اينجا بياورد بدخلقى كند.

من چيزى نگفتم ولى اين كار و آن توصيه مرا به ترديد انداخته بود و نسبت به آنها ظنين شده بودم .

بالاخره آنها درِ خانه اى را زدند جوان نسبتا گردن كلفتى در را باز كرد وقتى چشمش به آنها افتاد با تندى و خـشـونـت فـوق العـاده اى بـه آن زن مـسـن گـفـت :

بـاز ايـن فـلان فـلان شـده را بـه منزل برگردانديد! آن زن مـسـن بـا خـواهـش و تـمـنـّا تـقـاضـا كـرد كـه چـون ايـن آقـا بـراى حـلّ اخـتـلاف بـه مـنـزل مـا آمـده انـد شـمـا اجـازه بـدهيد اين دفعه وارد منزل بشود اگر اختلاف شما با او حلّ نشد ما خودمان او را از منزل بيرون مى كنيم ! مـن از ايـنـجـا بـه بـعـد كـامـلا مـى تـرسـيـدم كه مبادا حقّه اى در كار باشد و چند مرتبه هم تصميم گرفتم وارد مـنـزل نـشـوم ولى غـرورم اجـازه نـداد كـه اظـهـار ضـعـف كـنـم و خـلاصـه وارد منزل شدم .

خانه بسيار بزرگى بود، اتاقهاى اين منزل در انتهاى آن خانه قرار داشت و از درِ حياط دور بود.

مـن با آن جوان به طرف آن اتاقها مى رفتيم ولى زنها جلوتر از ما وارد اتاقها شدند در بين راه من به آن جوان گفتم :

اين خانم همسر شما است ! گفت :

بله .

گفتم :

با هم اختلاف داريد؟ گفت :

بله .

گفتم :

چه اختلافى داريد؟ گفت :

برويم در اتاق بنشينيم معلوم مى شود ولى زير لب مى گفت :

پس شما هنوز از اختلاف ما اطّلاعى نداريد؟ گـفتم :

من در تاكسى بودم اين خانم همسر شما گريه مى كرد، من دلم سوخت خواستم از ناراحتيش اطّلاع پيدا كنم آنها مرا به منزل دعوت كردند تا جريان را براى من بگويند شايد بتوانم رفع ناراحتيش را بكنم .

گفت :

بسيار خوب شايد نفس شما اين زن را به راه راست هدايت كند! مـن خـواسـتم بيشتر از اين علّت اختلاف را تحقيق كنم كه به درِ اتاق رسيده بودم و او پشت سر من قرار گرفته بـود و مشت محكمى به پشت من زد و مرا به داخل اتاق انداخت و كيف مرا گرفت و درِ اتاق را از روى من بست ، معلوم شد زنها هم وقتى وارد اين اتاق شده اند از طرف ديگر بيرون رفته اند و آن در را هم آنها از پشت بسته اند! مـن ابتدا يك مقدار داد و فرياد كردم ولى فائده اى نداشت و معلوم بود كه صدايم به جائى نمى رسد به فكر چـاره جـوئى افـتـادم و از طـرفـى هـم مـتـحـيـّر بـودم كـه آنـهـا بـا مـن چـه خـواهـنـد كـرد و چـرا ايـن عمل را انجام دادند آنها از من چه مى خواهند؟! شـايـد يـك ساعت بيشتر نگذشته بود كه آن زن مسن به درِ اتاقى كه من آنجا محبوس بودم آمد و گفت :

اين جوان حـرفـه اش كـلاه بـردارى و دزدى اسـت و شـوهر دختر من است و اينكه دخترم در تاكسى گريه مى كرد براى آن بـود كـه چـرا ايـن چـنـيـن شـوهـرى دارد و عـلاوه ديـروز او را از مـنزل بيرون كرده بود و او به منزل ما آمد، ولى من امروز او را برداشتم و آوردم كه با شوهرش آشتى بدهم كه ايـن اتـّفـاق افـتـاد او حـالا رفـتـه چـنـد نـفـر از رفـقـايـش را بـيـاورد تـا بـا شـكـنـجـه و كـتـك از شـمـا پول بگيرد و براى آنكه لُو نرود احتمالا شما را خواهد كشت ولى من در اين فرصت مى خواهم اگر بتوانم شما را نجات بدهم چون شما با نيّت پاكى همراه ما آمده بوديد و مى خواستيد به ما كمك كنيد.

مـن كـه فـوق العـاده تـرسـيـده بـودم بـه التـمـاس افـتـادم و گـفـتـم :

خـواهـش مـى كنم هر چه زودتر مرا از اين منزل نجات بدهيد چون ممكن است او با رفقايش بيايد و ديگر محبّت شما دير شده باشد.

گـفـت :

مـن اگـر شـمـا را نـجـات بـدهـم او مـن و دخـتـرم را مـى كـشـد ولى اگـر شـمـا دو عمل انجام دهيد ممكن است از كشتن من و دخترم صرفنظر كند.

گفتم :

چه بايد بكنم ؟ گـفـت :

يـكـى اينكه هر چه پول داريد به من بدهيد تا به او بدهم . ديگر اينكه به خطّ خود آنچه من مى گويم بنويسيد و امضاء كنيد و به من بدهيد.

من گفتم :

مانعى ندارد فورا آنچه پول و يك انگشتر قيمتى كه در دست داشتم درآوردم و به او دادم و كاغذ و قلمى از جيب بيرون آوردم و گفتم :

بفرمائيد هر چه مى گوئيد مى نويسم .

او گفت :

بنويس ! اينجانب ... در روز ... وارد منزل فلانى شدم و قصد تجاوز به همسرش را داشتم ولى چون عملى انجام نشده بود او مـرا ايـن دفـعـه بـخـشيد ولى اگر بار ديگر با همسر او حرف بزنم يا به درِ خانه او بروم حقّ دارد مرا به دست پليس بدهد و قانون ، مرا به كيفر اعمالم برساند.

امضاء ....

من هر چه گفتم :

آخر خانم شما از من كمك خواستيد اين جزاى نيكى من بود؟! گفت :

من چه كنم مطمئنّم كه اين نامرد با غير از اين راضى نمى شود و اگر هم بمانيد و الا ن فرار نكنيد يقينا او مـى آيـد ايـن پـولها را از شما مى گيرد و شايد شما را مجبور كند كه آنچه در بانك داريد به او حواله بدهيد و بـعـد هـم بـراى آنـكـه مـبادا او را لُو دهيد احتمال دارد شما را بكُشد من يك دفعه يادم آمد كه اتّفاقا پانصد هزار ليـره در بـانـك دارم و در ته چك دسته چكم نوشته شده است و كيف هم كه دست آنها است پس بهتر اين است كه هر چه مى گويد انجام دهم و لااقل جانم را خلاص كنم .

گفتم :

اگر اين مطلب را بنويسم شما كيفم را به من مى دهيد.

گفت :

بله ، كيف شما را نبرده اينجا است من نگاه كردم ديدم كيف را پشت در گذاشته است .

گـفتم :

بسيار خوب مطلب را تكرار كنيد تا بنويسم او دوباره مطلب را تكرار كرد من هم هر چه گفت ، نوشتم و امـضـاء كـردم و بـه او دادم وقـتـى آمـدم دم در اتاق و كيف را برداشتم كه بروم ديدم آن جوان با دو جوان ديگر آن سـوى خـانـه ايـسـتـاده و بـا هـم حـرف مـى زنـنـد آن زن بـه مـن گـفـت :

شـمـا بـرويـد داخل اتاق ببينم من مى توانم او را با اين قرارداد راضى كنم يا نه ؟ من وارد اتاق شدم او در را به روى من دوباره بست و رفت و ديگر تا شب از آنها خبرى نشد! وقـتـى هـوا كـامـلا تـاريك شده بود آن جوان در را باز كرد و وارد اتاق شد و به من گفت :

ديگر نمى توانى از دسـتـم فـرار كـنـى تو عقب زن من مى افتى و حتّى به حريم خانه من تجاوز مى كنى الا ن سزايت را مى دهم من كه كاملا خودم را باخته بودم به دست و پاى او افتادم گفتم :

مرا ببخش .

گفت :

محال است تو را رها كنم دو ماه است پى تو مى گرديم تا امروز اين خانم تو را پيدا كرده است ! من اينجا به فكر افتادم كه اگر اصل جريان برخوردم را با زنها براى او نقل كنم شايد رفع اشتباه بشود و مرا آزاد كند.

لذا به او گفتم :

شما جريان برخورد مرا با اين زنها مى دانيد؟ گـفـت :

بـله بـرخـورد شـمـا را بـا ايـن زنـهـا امـروز و بـا زن مـن از دو مـاه قبل موبمو و دقيق اطّلاع دارم .و لى ايـن جـمـله را كـه گفت فوق العاده ناراحت شده فريادكنان با فحّاشى به طرف من دويد و مشتى به سر من كـوبـيـد كـه بـى هوش روى زمين افتادم و ديگر نفهميدم چه شد بعد از چند ساعت كه بهوش آمدم خود را در اتاق تاريكى كه هيچ جا را نمى ديدم مشاهده كردم ولى هواى آن اتاق بسيار گرم و كثيف بود احساس كردم كه اگر با ايـن هـوا تـا صبح بمانم خفه مى شوم از جا برخاستم دست به در و ديوار كشيدم تا شايد پنجره اى پيدا كنم و آن را بـاز نـمايم هوائى وارد اتاق شود تا قدرى راحت تر نفس بكشم دستم به شيشه اى رسيد گمان كردم كه شـيـشـه پـنـجـره است هر چه كردم پنجره خيالى باز نشد با خودم گفتم :

من كه مجرم شناخته شده ام پس چرا با شـكـنـجـه بـمـيـرم بـهـتـر ايـن اسـت كـه ايـن شـيـشـه را بـشـكـنـم تـا هـواى آزاد وارد اتـاق شـود و لااقـل تـا صـبـح راحـت نـفس بكشم ، بالاخره هر طور بود با زحمت زياد شيشه را شكستم و قدرى نفس راحت و عميق كشيدم و خيال مى كردم كه هواى تازه اى وارد اتاق شده است .

تـا صـبـح در آن اتـاق بـودم اگـر چـه از تـرس و نـگـرانـى خـوابـم نـمـى بـرد امـّا خوشحال بودم كه توانسته ام بدون مزاحمت هواى تازه اى وارد اتاق كنم .و لى صـبـح كه هوا روشن شد با كمال تعجّب ديدم آنچه شكسته ام آينه اى بوده كه به ديوار نصب شده و چون پـشت آن به مقدار ده سانت با ديوار فاصله داشته هواى مختصرى كه احتمالا سرد هم بوده وارد اتاق شده ! و اين فقط يك تلقين بوده است ! بـه هـر حـال صـبح ديدم مرا در اتاق زيرزمينى سرداب مانندى انداخته اند و هيچ توجّهى به من نمى كنند و الا ن نـزديـك يـك شبانه روز است كه نه آب و نه غذا و نه محلّ مناسبى براى زنده بودنم دارم صدايم را به گريه بـلنـد كـردم و نـاله مـى زدم كـه ديدم آن جوان با چند پليس به در آن سرداب آمدند و پليس ابتدا نامه اى را كه روز قبل نوشته بودم و به آن زن داده بودم به من نشان داد و گفت :

اين خطّ تو است گفتم :

بلى ولى توضيحى دارد كه بايد عرض كنم ! پـليـس گـفـت :

لازم نـيـسـت و بـه مـن دسـتـبـنـد زد و مـرا بـا خـودش بـه اداره پـليـس بـرد مـن از طـرفـى خـوشـحـال بـودم كـه از شـرّ آن جوان راحت شدم ولى از طرف ديگر به خاطر آنكه آبرويم نرود به خاطر آنكه هـمـسـرم بـا آن عـشـقـى كـه بـه من دارد مرا يك مرد بى وفا نداند و خلاصه به خاطر آنكه خود را چگونه از اين گرفتارى نجات بدهم فوق العاده نگران بودم .

رئيـس پـليـس وقـتـى مـرا ديـد بـه مـن گـفـت :

جـنـاب آقـاى ... مـديـر مـحـتـرم روزنـامـه .... از شـمـا ايـن اعمال ناجوانمردانه خيلى بعيد بود چرا شما كه مى خواستيد بى بندوبارى و عيّاشى بكنيد با زن شوهردارى ، آن هـم زن مـعـاون مـن ، آن زن نـجـيـبـى كـه بـه نـجـابـتـش خـودم شـهـادت مـى دهـم ايـن اعمال را انجام داديد؟ گـفـتـم :

بـه خـدا قـسـم مـن از هـيـچ چيز اطّلاعى ندارم در ميان تاكسى بودم ... امّا رئيس پليس مهلت نداد كه بقيّه سـخـنـانـم را بـه او بـگـويـم از جـا برخاست و سيلى محكمى به گوشم زد كه باز سرم گيج خورد و به زمين افتادم ، مى شنيدم كه او مى گفت :

مرديكه خجالت هم نمى كشد مى گويد من از هيچ چيز اطّلاع ندارم .

(اين دفعه بى هوش نشده بودم ولى به قدرى بى حال بودم كه نمى توانستم از جا برخيزم ) دو نفر پاسبان آمدند زير بغلهاى مرا گرفتند و مرا به زندان موقّت شهربانى بردند.

چـند ساعت كه از اين ماجرا گذشت ديدم همسرم به ملاقاتم آمده ولى وقتى مرا ديد بدون آنكه از من سؤ الى بكند آب دهـان بـه صـورتـم انـداخـت و گفت :

بى غيرت تر از تو مردى سراغ ندارم به من مى گفتند تو منحرفى من بـاور نـمـى كـردم آخـر آن هـمـه مـحـبـّت دروغـيـن كـه اظـهـار مـى كـردى مـرا گول زده بود، من به او نتوانستم يك كلمه حرف بزنم .

اينجا بود كه چشمهايم سياه شد و ديگر چيزى را نديدم چون من همسرم را تا مرحله پرستش دوست داشتم و تا به حال تمام ناراحتيهايم در اين بود كه مبادا او از جريان دستگيرى من اطّلاع پيدا كند لذا خيلى متاءثّر شدم نشستم و هاى هاى گريه كردم او رفت ولى بعد از آن ديگر چشمم جائى را نديد.

بعدها كه به پزشك مراجعه كردم احتمال مى دادند كه در اثر آن مشت و سيلى كه آن جوان و رئيس شهربانى به سـر و صـورتـم زدنـد و يـا به خاطر ناراحتى فوق العاده اى كه در آن يك شبانه روز به سرم آمده چشمم كور شده است .

اينجا كلامش را قطع كرد و مشغول گريه كردن شد و گفت :

بله ، اين بود سرگذشت كور شدن من .

او ديگر نمى خواست چيزى بگويد.و لى هـمـان گـونه كه شما خوانندگان محترم خيلى مايليد كه بقيّه داستان را هم بدانيد و ببينيد بالاخره چه شد كـه او از زنـدان آزاد شـد و چگونه آن ثروت و زندگى را از دست داد و چطور اين همه معلومات را كسب كرد، من هم مايل بودم آنها را بدانم لذا اصرار كردم و گفتم :

خوب بفرمائيد بقيّه داستان چه شد؟ گـفـت :

از ايـنـجـا بـه بعد گفتنى نيست شما هم شايد آنها را باور نكنيد، چرا انسان چيزى را كه مردم باور نمى كنند نقل كند؟ گفتم :

خواهش مى كنم بقيّه سرگذشتتان را نقل كنيد من تا اينجا خيلى استفاده كردم ، پند گرفتم .

چرا فرمايشات شما را باور نكنم ؟ گفت :

از اينجا سرگذشت زندگى من چند بخش دارد.

اوّل مـربـوط مـى شود به نجات من از زندان ، وقتى همسرم رفت و چشمهاى من تار شد و ديگر جائى را نمى ديدم حـدود دو سـاعـت يـكـسـره گـريـه مـى كـردم پـليـس نـگـهـبـان زنـدان دلش بـه حـالم سـوخـت مثل اينكه نزد رئيس پليس رفته و گفته بود فكر مى كنم اين مرد بى گناه باشد.

رئيـس پـليـس نـامـه اى را كـه من نوشته بودم و به دست آن زن مسن داده بودم به نگهبان پليس زندان نشان داده بود و گفته بود:

خودش اقرار كرده كه رفت و آمد نامشروع با زن معاون داشته است .

/ 28