سيصد آيه در شاءن على ( عليه السّلام ) - شبهای مکه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شبهای مکه - نسخه متنی

سید حسن ابطحی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ايـن بـود آنـچـه كـه مـن مـى تـوانـسـتـم در ايـن وقـت كـم بـراى شـمـا از ايـن سـوره در فضائل اهل بيت عصمت و طهارت عرض كنم .

مـن گـفـتم :

بسيار متشكّرم و از اينكه با يك عالم منصف با حقيقتى كه حقايق را بدون تعصّب بيان مى كند روبرو هستم ممنونم .

سيصد آيه در شاءن على ( عليه السّلام )

در ايـنـجـا نـاگـزيـرم بـراى خـوانندگان محترم به يك حقيقت اشاره كنم و آن اين است كه اگر مى بينيد اين عالم سـنـّى بـدون تـعـصـّب حـقـايـق را مـى گـويـد بـيـشـتـر بـه خـاطـر ايـن اسـت كـه مـن بـه قـدرى در مـقـابـل او تـواضـع كـردم كـه صـددرصـد كـبـر و غـرور او را اشـبـاع نـمـودم . و ديـگـر او بـراى آنـكـه مـرا در مقابل خود وادار به تواضع كند تلاش نمى كرد و جبهه نمى گرفت .

سـؤ ال بـعـدى مـن ايـن بـود كـه آيا شما قبول داريد كه خداى تعالى در قرآن فضيلتى را ذكر نكرده مگر آنكه حضرت " على " ( عليه السّلام ) در راس آن بوده است ؟ گـفـت :

مـن ايـن را قـبـول دارم امـّا مـايـلم در ايـنـجـا شـمـا يـك دليـل از قـرآن و يـك دليـل از روايـات و يـك دليـل از گـفـتـار مـفـسـّريـن بـر اثـبـات ايـن مـطـلب بـيـاوريـد تـا بـبـيـنـيـم شـمـا هـم مثل من به عظمت مقام حضرت " على " ( عليه السّلام ) معتقد هستيد يا آنكه اسما نام خود را شيعه گذاشته ايد.

گفتم :

من اينجا آمده ام تا از وجود شما استفاده كنم اگر شما آنها را بيان بفرمائيد بهتر است .

گـفـت :

حـالا شـمـا هـر چـه بـلديـد بـگـوئيـد شـايـد مـن هـم نـواقـص مـطـالب شـمـا را تكميل كنم .

گفتم :

از قرآن فكر مى كنم اين آيه بر اين معنى دلالت داشته باشد آنجا كه خداى تعالى مى فرمايد:

" ثـُمَّ اَوْرَثـْنـَا الْكـِت ابَ الَّذي نَ اصْطَفَيْن ا مِنْ عِب ادِن ا فَمِنْهُمْ ظ الِمٌ لِنَفْسِه وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ س ابِقٌ بِالْخَيْر اتِ" .((62))

كـه در روايـات مـتـواتـره اى وارد شـده مـنـظـور از ايـن سـه دسـتـه " آل مـحمّد" ( صلّى اللّه عليه و آله ) هستند و چون كلمه " بالخيرات " نكره محلّى به الف و لام است افاده عموم مى كـنـد و طـبـعـا مـعـنـايـش ايـن اسـت كه جمعى از " آل محمّد" كه " ائمّه اطهار" ( عليهم السّلام ) از آنها هستند به جميع خـوبيها پيشى گرفته اند يعنى تمام خوبيهائى كه در عالم هست آنان و آنها را دارا هستند و بلكه در راس تمام خـوبـيـهـا قرار گرفته اند پس از اين آيه استفاده مى شود هر كجا در آيه اى از قرآن از فضيلتى ياد مى شود حضرت " على " ( عليه السّلام ) در راس آن فضيلت است و بر همه مردم در آن فضيلت سبقت گرفته است .

عالم بزرگ مكه گفت :

احسنت طيّب (يعنى خوب گفتى بارك اللّه ).

گـفـتـم :

امـّا از روايـات آنـچـه بـه يـاد دارم از " كـفـايـة الطـّالب " از " عـلاّمـه كـنـجـى شـافـعـى " نقل مى كنم كه گفت :

" قال رسول اللّه ( صلّى اللّه عليه و آله ):

ما انزل اللّه آية فيها يا ايّها الّذين آمنوا الاّ و علىّ راسها و اميرها" .

يـعـنـى :

خـداى تـعـالى آيـه اى در قـرآنـت خـطـاب بـه مـؤ مـنـيـن و در فضائل آنها نازل نكرده الاّ آنكه " على " ( عليه السّلام ) در راس آن قرار گرفته و امير آنها بوده است .

گفت :

احسنت .

گفتم :

امّا مفسّرين و اصحاب " رسول اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) زياد اين جمله را تكرار كرده اند كه از همه بيشتر " ابن عبّاس " گفته :

خداى تعالى در قرآن فضيلتى را يادآور نشده مگر آنكه " على " ( عليه السّلام ) در راس آن قرار گرفته است .

گـفـت :

بـله ايـن جـمـله را اكـثـر مـفـسـّريـن اهـل سـنـّت از قـول " ابـن عـبـّاس " نـقـل كـرده انـد و كـسـى تـرديـدى نـدارد و از هـمـه بـالاتـر " احـمـد بـن حـنـبـل " اسـت كـه در كـتـاب " فـضـائل الصـحـابـه " صـفـحـه 189 بـا يـك اضـافـه اى ايـن مـوضـوع را نـقل كرده و آن اضافه اين است كه گفته :

خدا تمام اكثر اصحاب " پيامبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) را در قـرآن مورد سرزنش قرار داده جز حضرت " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) را كه در همه جا او را به خوبى ذكر كرده است .

گـفـتـم :

كـتـابـى به نام " احقاق الحق " در ايران به عربى نوشته شده كه " علاّمه حلّى " ابتدا يك دوره معارف اسـلام را طـبـق عـقـائد شـيعه از كتب اهل سنّت و عقل و قرآن تنظيم فرموده و هشتاد و چهار آيه از قرآن را كه منجمله سـوره " دهـر" اسـت از كـتـب اهـل سـنـّت در شـاءن حـضـرت " عـلى " ( عـليـه السـّلام ) نقل كرده است آيا شما هم آنها را قبول داريد؟ گـفـت :

مـن شـنـيـده ام كـه در شـاءن " عـلى " ( عـليـه السـّلام ) سـيـصـد آيـه نازل شده ولى تفصيلش را نمى دانم .

گـفـتـم :

درسـت اسـت اجـمـالا مـن مـى تـوانـم از هـمـان كـتـاب اسـلامـى جـمـعـى از عـلمـاء اهـل سـنـّت كـه ايـن مـعـنـى را مـتذكّر شده اند نام ببرم كه منجمله " سيوطى " (در " تاريخ خلفاء" صفحه 11 چاپ لاهور).و " عـلاّمـه هـيـثـمـى " (در " صـواعـق " صـفـحه 125 چاپ محمّديه مصر) و " گنجى شافعى " (در " كفاية الطّالب " صفحه 108) و " غياث الدّين " (در " حبيب السير" جلد 2 صفحه 13) و " شيخ سليمان قندوزى " (در " ينابيع المودّة " صفحه 126) كه همه مى گويند:

" اخرج الطّبرانى عن ابن عبّاس رضى اللّه عنهما قال :

نزلت فى علىّ اكثر من ثلاث ماءة آية فى مدّحه " .

يـعـنـى :

" ابـن عبّاس " گفت :كه خدا در شاءن و مدح " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) زيادتر از سيصد آيه نازل فرموده است .

(ضـمنا اخيرا يكى از علماء مشهد كتابى تاءليف كرده كه در آن سه هزار آيه از كتب شيعه و سنّى در شاءن " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) نقل مى كند).

گـفـت :

شـمـا خـودتـان را مـعـطّل نكنيد من همه اينها را قبول دارم و " على " ( عليه السّلام ) بالاتر از اين است كه تصوّر مى شود.

گـفـتـم :

بـنـابـرايـن شـمـا چـگـونـه مـعـتـقـديـد كـه " ابـى بـكـر" بـا آنـكـه حـتـّى يـك آيـه را هـم در مـدحـش نـقـل نـمـى كـنيد خليفه بلافصل " پيغمبر" باشد ولى " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) با اين همه فضيلت خليفه چهارم " پيغمبر" ( صلّى اللّه عليه و آله ) باشد.

گـفـت :

تنها چيزى كه مرا در اينجا نگه داشته اين است كه اگر حضرت " على " ( عليه السّلام ) لازم بود خليفه بـلافصل " رسول اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) باشد خداى تعالى ترتيبش را مى داد " على " ( عليه السّلام ) خودش به حق طلبى قيام مى كرد و امروز نهصد ميليون مسلمان به اين موضوع معتقد نبودند.و ضمنا از شما مى خواهم كه در اين موضوع بيشتر با من بحث نكنيد كه حوصله اش را ندارم .

در ايـنجا نمى دانم تجربه كرده ايد كه وقتى انسان به يك موضوع پر اهميّتى از نظر علمى برخورد مى كند دوست دارد كه در تنهائى به آن فكر كند و كسى زياد با او حرف نزند يا نه ؟! عـالم بـزرگ مـكـه هـم بـه هـمـيـن حـال افـتـاده بـود لذا مـن آن شب در آن موضوع با او بيشتر حرف نزدم و بلكه عذرخواهى كردم و گفتم :

اگر شما را اذيّت كردم مى بخشيد.و بـالاخـره آن شـب هـم نـمـاز عـشـاء را خـوانـديـم و خـداحـافـظـى كـردم و بـه منزل رفتم .

شـب سـوّم هـم بـه هـمـان تـرتـيـب شـب دوّم بـا او مـلاقـات كـردم و مسائل زير را در يك محيط صفا و صميميّتى با او مطرح نمودم .

ضـمـنـا خـوانـنـدگـان محترم بايد بدانند كه من نويسنده كتاب " اتّحاد و دوستى " ام و متجاوز از صد جلد كتاب در موضوع " دوست يابى " مطالعه كرده ام و تمام رواياتى را كه در اين موضوع وارد شده بررسى نموده ام .و بـه حـول اللّه مـى تـوانـم طـبـق آئيـن دوسـت يـابـى اسـلامـى طـرف مـقـابـل را در بـحـث آنـچـنـان بـا خـود مـحـبّ و صـميمى كنم كه بدون هيچ گونه مخالفت جاهلانه و تعصّبات غير معقول با من بحث كند و آنچه در دل دارد بدون پرده بيرون بريزد.

اين عالم هم در اين چند جلسه با من همين طور شده بود.

زيـرا بـه او هـدايـائى داده بـودم ، خـودم را در مـقـابـل او كـوچـك كـرده بـودم ، غـرور او را لكّه دار نكرده بودم ، شـخـصـيـّت او را حفظ نموده بودم ، با او نيكو سخن گفته بودم ، به او اظهار علاقه و محبّت كرده بودم ، هميشه بـا او بـا لبـان متبسّم و صورتى باز سخن گفته بودم ، نام او را با عظمت ياد كرده بودم ، در برخورد به او ابـتـداء مـن سـلام كـرده بـودم و بـا او مـصـافـحـه نـمـوده بـودم ، بـه او دروغ نـگـفـتـه بـودم و بـالاخـره تـمـام وسـائل دوسـتـى و جـلب مـحـبـوبـيـّت را رعـايـت كـرده بـودم ، لذا مـى تـوانـسـتـم مـطـالبـى را كـه نقل كردم و نقل مى كنم با او در ميان بگذارم و هيچ پروائى از اينكه او يك دانشمند سنّى مذهب است نداشته باشم .

معاويه چگونه است ؟

لذا گفتم :

نظر شما درباره " معاويه " چيست ؟ گـفـت :

خـدا او را لعـنـت كـنـد او بـه چـنـد دليـل مـلعـون اسـت سـپـس اضـافـه كـرد و گـفـت :

شـمـا مـى تـوانـيـد دلائل مـلعون بودن " معاويه " را براى من بگوئيد زيرا مى خواهم ببينم شما كه شيعه هستيد بهتر مى توانيد اين معنى را اثبات كنيد يا من كه سنّى هستم ؟ گفتم :

من براى استفاده از محضر شما خدمت رسيده ام لذا معنى ندارد كه در حضور شما چيزى عرض كنم .

گفت :

نه اين طور نيست شما بگوئيد اگر نقصى داشت من جبران مى كنم .

گـفـتـم :

" مـعـاويـه " كـسـى اسـت كه " عمّار ياسر" را كشت و حال آنكه " پيامبر" ( صلّى اللّه عليه و آله ) در ميان اصـحـابـش دربـاره او فـرمـوده بـود:

" تـقـتـله الفـئة البـاغـيـة " يـعـنـى جـمـعـيـّتـى كـه در مقابل اسلام سركشند و بر اسلام هجوم مى آورند " عمّار ياسر" را مى كشند.

در كتاب " مستدرك صحيحين " جلد 3 صفحه 386 مى نويسد:و قـتـى كـه " عـمّار ياسر" در ركاب حضرت " على " ( عليه السّلام ) به شهادت رسيد " عمر بن حزم " خود را به " عـمـروعـاص " مـلعـون رساند و گفت :

ديدى چه شد؟ " عمّار" كشته شد! و من خودم از " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) شنيدم كه مى فرمود:

او را " فئه باغيه " خواهند كشت .

" عـمـروعـاص " وقـتـى ايـن مـطـلب را شـنـيد ناراحت شد و با تاءثّر و جزع و فزع خود را با عجله به " معاويه " رساند.

" معاويه " گفت :

چه شده ؟ " عـمـروعـاص " گـفـت :

" عـمـّار" كـشـتـه شـده و مـن خودم از " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) شنيدم كه مى فـرمـود:

او را جـمـعـيـّت سـركـش و مـتـجاوز بر اسلام مى كشند " معاويه " حاضر نشد كه اين ننگ را بپذيرد و با شيطنت فوق العاده اى گفت :

مگر او را ما كشته ايم ؟ نه ، او را " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) و طرفدارانش كشته اند:

زيـرا او بـه خـاطـر مـحـبـّتـش بـه " عـلى " ( عـليـه السـّلام ) بـه مـيـدان جـنـگ آمـده و خـود را در مقابل تير و شمشير ما قرار داده و كشته شده است .

" عـلى " ( عـليـه السـّلام ) وقـتـى ايـن مطلب را شنيده بود در جواب " معاويه " فرموده بود:

اگر اين منطق صحيح باشد پس " حمزه " و " جعفر" و سائر اصحاب " رسول اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) را كه در جنگها در ركاب " پـيـغـمـبـر اكـرم " ( صـلّى اللّه عليه و آله ) كشته شده اند آن حضرت آنها را كشته است (و اين روايت را همه كتب حديث نقل كرده اند و به حدّ تواتر رسيده است ).

" معاويه " كسى است كه " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) درباره او فرموده :و قتى او را ديديد كه جاى من نشسته و به منبر من بالا رفته ، بكُشيد.

(ايـن روايـت را " ابـن حـجـر" در " تـهذيب التهذيب " جلد 5 صفحه 110 و " مناوى " در " كنوزالحقايق " و " ذهبى " در " ميزان الاعتدال " جلد 2 صفحه 1 نقل كرده است ).

" مـعـاويـه " كـسـى اسـت كـه " پـيـغـمـبـر اكـرم " ( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) او را اهل جهنّم معرّفى فرموده .

چـنـانـكـه " هـيـثـمـى " در " مـجـمـع " جـلد 9 صـفـحـه 405 از قـول " عـمـرو خـزاعـى " نـقـل مـى كـنـد كـه او مـى گـويد:

من روزى خدمت " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) بودم به من فرمود:

اى " عمرو" ، مى خواهى مردان بهشتى را كه در دنيا روى زمين راه مى روند و غذا و آب مى خورند به تو نشان دهم ؟ عرض كردم :

بله پدرم به قربانت ، فرمود:

اين .

نگاه كردم ديدم به " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) اشاره مى كند و مى فرمايد:

اين " على " و دارودسته اش اهل بهشتند.

بـاز بـه من فرمود:

مى خواهى افراد جهنّمى را هم كه در بازارها راه مى روند و غذا و آب مى خورند به تو نشان دهم ؟ عرض كردم :

بله پدرم به قربانت .

فـرمـود:

ايـن و اشـاره كـرد بـه " مـعـاويـه " و گـفـت :

ايـن مـرد بـا دارودسـتـه اش اهل جهنّم اند.و لذا وقتى جريان جنگ " معاويه " با " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) به ميان آمد از آن سخنانى كه " پيامبر اكـرم " ( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) درباره آن دو دسته فرموده بود به يادم مى آمد و من هميشه از مردم جهنّمى به طرف مردم بهشتى فرار مى كردم .

" مـعـاويـه " كـسـى اسـت كـه " حـجـر بـن عـدى " رضـوان اللّه تـعـالى عـليـه را كـشـت و حـال آنـكـه " پـيـغـمـبـر اكـرم " ( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) فـرمـود كـه :

كـشـتـه شـدن " حـجـر بـن عـدى " خـدا و اهل آسمان را به غضب در مى آورد.

در كـتـاب " كـنـزالعـمـال " جـلد 7 صـفـحـه 87 از " ابـى الاسـود" و " سـعـيـد بـن ابـى هـلال " نـقـل مـى كـنـد كـه " مـعـاويه " به حج رفت و به خدمت " عايشه " رسيد " عايشه " به او گفت :

شنيده ام كه اهل عذراء يعنى " حجر بن عدى " و دوستانش را در " مرج عذراء" كشته اى ؟ گـفت :

اى امّالمؤ منين اين كار را به خاطر آن كردم كه بودن آنها در روى زمين مايه فساد ميان امّت " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) بود و در مقابل نبودن آنها به مصلحت مردم مسلمان بود.

" عايشه " گفت :

به خدا قسم از " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) شنيدم كه فرمود:

در " عذراء" هفت نفر را مى كشند كه به خاطر كشته شدن آنها خدا و بلكه اهل آسمانها به غضب در مى آيند.

" مـعـاويـه " كـسـى اسـت كـه دسـتـور سـبّ و لعـن خـليـفه " رسول اللّه " ( صلّى اللّه عليه و آله ) يعنى " على بن ابـيـطـالب " ( عـليـه السـّلام ) را داد و بـدون تـرديـد كـسـى كـه خـليـفـه حـقـيـقـى " رسول اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) را لعن كند ملعون است .

" مـعـاويـه " كـسـى اسـت كـه بـا حـضـرت " عـلى " ( عـليـه السـّلام ) جـنـگ كـرد و كـسـى كـه بـر خـليـفـه واقـعى " رسول اكرم " خروج كند ملعون است .

گـفـت :

احسنت ، حالا ديديد چقدر خوب شد كه شما مطالب را فرموديد هم من خسته نشدم و هم از تحقيقات تاريخى شما اطّلاع پيدا كردم .

گفتم :

آيا چيزى از آنچه موجب لعن " معاويه " مى شود باقى مانده كه من نگفته باشم ؟ گفت :

بله زياد.

گفتم :

آنها چيست ؟! گفت :

مثلا در روايات صحيحه اى وارد شده كه او شراب مى خورد و شرابخوار ملعون است .

امـا " احـمـد حـنبل " در " مسند" جلد 5 صفحه 348 مى نويسد كه :

" عبداللّه بن بريده " مى گفت :

روزى من با پدرم بـر " مـعـاويه " وارد شديم و به ما احترام كرد و ما را روى فرش خودش نشاند و براى ما غذا دستور داد ما با او غـذا خورديم بعد دستور داد كه خمر آوردند اوّل " معاويه " خودش خورد سپس به پدرم از آن را تعارف كرد پدرم گفت :

من از روزى كه " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) آن را حرام كرده نخورده ام ! علاوه " معاويه " از بنى اميّه است و بنى اميّه به طور كلّى در قرآن با تفسيرى كه از خود " پيغمبر" ( صلّى اللّه عليه و آله ) رسيده ملعونند.

گـفـتـم :

منظورتان آيه " وَ م ا جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّت ى اَرَيْن اكَ اِلاّ فِتْنَةً لِلنّ اسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِى الْقُرْا نِ" .((63))

گفت :

بله زيرا تمام مفسّرين گفته اند كه اين " شجره ملعونه " در قرآن " بنى اميّه " هستند اينها بودند كه هميشه " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) را اذيّت مى كردند.

" امـام فـخـر رازى " در " تـفـسـيـر كـبيرش " ذيل اين آيه مى گويد:

" سعيد بن مسيّب " گفته كه " پيغمبر اكرم " ( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) در خـواب ديـد كه بنى اميّه مانند بوزينه به منبرش بالا مى روند وقتى آن حضرت از خـواب بـيـدار شـد ناراحت بود كه اين آيه نازل گرديد لذا اين سلسله نسب همه شان ملعونند و از آنها ضررهاى زيادى به اسلام رسيده است .

گـفتم :

در زيارت عاشوراء " حسين بن على " ( عليه السّلام ) هم قاطبه بنى اميّه لعن شده كه مى فرمايد:

" و لعن اللّه بنى اميّة قاطبة " .و لى در اينجا سؤ الى پيش مى آيد كه آيا " عثمان " از بنى اميّه نبوده .

گـفـت :

چـرا و به همين خاطر نتوانست كاملا با عدالت در ميان مردم حكومت و خلافت كند و اگر نبود كه " عمر" او را كـانـديـد كـرده بـود و اصـحـاب " پـيـغـمـبـر" بـر خـلافـتـش راى داده بـودنـد مـا او را بـه خـلافـت قـبـول نـداشـتـيـم و ضـمـنـا بـه شـمـا تـوصـيـه مـى كـنـم زيـاد دربـاره ايـن مـسـائل كـه شـبـهـه آور اسـت فـكـر نـكـنـيـد و بـه مـضـمـون " قف عندالشبهه " يعنى در مسائلى كه شبهه ناك است معطّل نشويد.

مـن در ايـنـجـا بـه خـاطـر آنـكـه بـتـوانـم بـيـشـتـر بـا او كـار كـنـم و در حـقـيـقـت از مـطـالبـى كـه مـوجـب مـلال او مـى شـود پرهيز كنم چيزى نگفتم ولى از او آدرس منزلش را گرفتم و گفتم مايلم هديه اى كه در مسجد صلاح نيست تقديم كنم خدمتتان بياورم او هم فورا آدرسش را روى كاغذ نوشت و به من داد.

فرداى آن روز يك دوره كتاب " الغدير" كه با زحمت زيادى از همان مكه تهيّه كرده بودم براى او بردم .

او وقـتـى بـه مـوضوع كتاب توجّه كرد خيلى خوشحال شد و از من تشكّر نمود كه من بعدها فهميدم خوشحالى او به چه خاطر بوده است كه پس از شرح مطالبى در اين باره ، آن را توضيح مى دهم .

امـّا بـعـد از آن جـلسـه كـه تـا ده شـب مـن در مـكـه بـودم ديـگـر بـه مـن رو نـمـى داد كـه از او سـؤ الات قابل توجّهى بكنم .

مـثـلا گـاهـى كـه مـن مـى خـواسـتـم چـيـزى بـپـرسـم مـى گـفـت :

مـسـجـد مـحـلّ عـبـادت اسـت مـن در آن دو سـه شـب اوّل از اذكارم افتادم .

يك شب ديدم در نماز مغرب دست را باز گذاشته و مثل شيعيان نماز مى خواند بعد از نماز توانستم به او بگويم كـه آيـا دسـت بـسـتـه نـمـاز خـوانـدن صـحـيـح اسـت يـا خـيـر؟ وقـتـى ايـن سـؤ ال را كردم به من خنديد و گفت :

مثلا اين همه مردم مسلمان كه دست بسته نماز مى خوانند نمازشان صحيح نيست ؟ گـفـتـم :

آخـر مـن شـنـيـده ام كـه وقـتـى اسـراى ايـرانـى را در مـقـابـل " عـمـر" رژه مـى دادنـد آنـهـا كـف دسـت راسـت را روى پـشـت دست چپ گذاشته بودند و به اين نحوه از او احترام مى كردند.

" عمر" گفت :

اينها چرا اين كار را كرده اند.

يكى به او گفت :

اينها رسمشان اين است كه در مقابل بزرگان اين گونه تعظيم مى كنند.

" عـمـر" گـفـت :

ايـن كـار خـوبـى اسـت بـايـد از ايـن بـه بـعـد مـسـلمـانـهـا هـم در نـمـاز هـمـيـن گـونـه در مقابل خدا تعظيم و احترام كنند.

گـفـت :

نـه تـنـهـا ايـن نـبـوده بـلكـه در كـتـاب ... (كـه مـن نـام آن كـتـاب را فـرامـوش كـرده ام ) از " ابوهريره " نـقل شده كه گفت :

من يك روز ديدم " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) در نماز كف دست راستش را پشت دست چپش گذاشت .

گفتم :

شايد آن روز " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) پشت دستش مى خاريده و آن حضرت به اين وسيله مـى خـواسـتـه پـشـت دسـتـش را بـخـارانـد و الاّ چـرا بـقـيـّه مـسـلمـانـهـا آن را نـديـدنـد و عمل نكردند.

خـنـده اى كـرد و گفت :

توجيه خوبى كرديد ولى دست انسان هر كجا كه باشد اشكالى ندارد و چون ائمّه اربعه دستور داده اند احتياطا عمل مى كنم .

گـفتم :

اگر يقين شد كه آن را " عمر" در نماز اضافه كرده و شرط نماز قرار داده آيا باز هم مى توانيم به آن عمل كنيم ؟ گفت :

چه عيب دارد؟ گـفـتـم :

عـيبش اين است كه چون عبادات توقيفى است يعنى تنها و تنها خدا مى تواند احكام عبادات را دستور دهد و كـسـى حـتّى " پيامبر اكرم " حقّ كم و زياد كردن عبادت را برخلاف خواسته خدا يا بدون علم آنكه خدا راضى است ندارد.

زيرا اگر گفتيم ديگرى غير خدا اين حقّ را دارد يا بايد آن حكمى را كه دستور مى دهد از روى هواى نفس باشد و يـا بـه او وحـى شـده بـاشـد اگـر از روى هـواى نـفس باشد كه ما حق نداريم در عبادات پيرو هواى نفس ديگران بـاشـيم و اگر معتقد شديم كه به او وحى شده است پس لازمه اش اين است كه بگوئيم دين اسلام ناقص بوده و بوسيله اين فرد كامل شده كه در اين صورت با خاتميّت " پيغمبر اسلام " منافات دارد.

او چيزى نگفت و باز با خنده و تعارف از اين مطلب با مسامحه گذشت .

شب ديگرى كه يك ايرانى در مسجدالحرام سيگار كشيده بود و شرطه (پليس ) او را گرفته و نزد ايشان آورد و او در حـضـور مـن خيلى او را توبيخ و سرزنش كرد و حتّى به او گفت :

به خاطر اين آقا تو را مى بخشم و من هم به آن ايرانى گفتم :

اين كار صحيح نبود و او رفت .

از او سؤ الى كردم و آن اين بود كه چرا شما علماء در بعضى از چيزها كه نبايد خيلى حرارت به خرج دهيد فوق العاده حسّاسيد و در بعضى از چيزها كه بيشتر بايد نهى كنيد و مانع شويد آن حسّاسيت را نداريد.

گفت :

چطور؟ گـفـتـم :

در مـسجدالحرام گربه زيادى هست و من مكرّر ديده ام كه گربه ها، مسجد و بخصوص پشت بام مسجد را نجس مى كنند و براى بول و غائط به خارج نمى روند چرا آنها را راه مى دهيد؟ يـا آنـكـه هـمـيـن الا ن اگـر گـوش بـدهيد صداى موسيقى مغازه دار كنار مسجدالحرام با آهنگ هنرپيشه هاى زن به گـوش مـى رسـد چـرا پـليـس شـمـا آنـهـا را مـانـع نـمـى شـونـد مـگر حرمت اين موسيقى و نجس كردن گربه ها، مسجدالحرام را به پايه سيگار كشيدن در مسجد كه دودش به آسمان مى رود نمى رسد؟ گفت :

چرا بايد آنها را هم جلوگيرى كرد.

شـب ديـگـرى يـك عـالم سـنـّى اهـل پاكستان خدمت ايشان رسيد و گفت :

مگر در مسجد، بودن صورت و عكس حيوان و انسان حرام نيست ؟ او گفت :

چرا مگر چه شده ؟ گفت :

در يكى از قاليها كه در مسجدالحرام پهن است صورت حيوانى را ديده ام .

او به يكى از شاگردانش كه در كنارش نشسته بود گفت :

برو ببين اين فرش در كجا پهن است .

آن شـاگـرد بـا آن عـالم پـاكـستانى رفتند و پس از چند دقيقه برگشتند معلوم شد خوب نتوانسته بفهمد كه آن نقشه صورت حيوانى است يا مثلا بوته گلى است .

عالم بزرگ مكه رو به من كرد و گفت :

اين قاليها مال ايران است شما بهتر مى توانيد تشخيص دهيد كه آن چيست اگر زحمت نباشد برويد ببينيد كه آيا روى قالى عكس جاندارى هست يا آنكه اشتباه مى كنند.

مـن رفـتم ديدم قالى نقش حيوانى دارد آمدم به او گفتم بله اين طور كه معلوم است اين قالى همان گونه است كه ايـن آقـا يـعـنـى عالم پاكستانى مى گويد نقش حيوانى روى آن هست فورا دستور داد كه قالى را از مسجد بيرون ببرند.

بـه هـر حـال در آن سـفر با اين عالم بزرگ بيشتر از اين نتوانستم حرف بزنم و آن شبها با سكوتهاى ممتد او سـپـرى مـى شد ولى بحمداللّه تتمّه مطالب را در سه مرتبه ديگرى كه به مكّه مشرّف شدم و آن را پى گيرى كردم به نحو احسن انجام شد.

يـعـنـى سـال بـعـد كـه بـاز بـا مـاشـيـن بـه مـكـه مـكـرّمـه رفـتـه بـودم اتـّفـاقـا شـب جـمـعـه اى بـود در حـال احـرام بـودم لبـاس روحـانـيـّت نـداشـتـم كـه فـورى او مـرا بـشـنـاسـد ولى بـا كـمـال تـعـجـّب وقـتـى نـزد او رفـتـم و سـلام كـردم فـورا از جـا بـرخـاسـت و مـرا در بغل گرفت و گفت :و عليك السّلام يا شيخ حسن ! (البـتـّه در آنـجـا بـه عـلمـاء، شـيـخ مـى گـويـنـد) ولى مـن تـعـجـّب مـى كـردم كـه چـگـونـه او پـس از يـك سـال اسـم كـوچـك مـن بـه يـادش مـانـده و ايـن طـور فـورا مـرا شـنـاخـت ولى خـودش زود پـرده از ايـن مشكل برداشت و گفت :

از سال گذشته تا به حال هميشه به ياد تو بوده ام و هيچ گاه تو را فراموش نكرده ام .

گفتم :

چرا؟ گـفـت :

تـو نـمـى دانى سال گذشته چه طوفانى در زندگانى من بوجود آوردى و چگونه آن طوفان سرنوشت حيات مرا دگرگون كرد.

سـپـس اضـافـه كـرد و گـفـت :

لابـد امـسـال هـم مـسـائلى را روى كـاغـذ تـنـظـيـم كـرده اى و مـى خـواهـى از من سؤ ال كنى ؟ گفتم :

طبيعى است كه ما بايد در اينجا از معنويّت خانه خدا و از علوم شما استفاده كنيم .

گفت :

خير امسال ديگر من و تو با هم اختلافى نداريم تا احتياج به بحث و گفتگو باشد.

گفتم :

چطور شما امشب با من خيلى با پرده حرف مى زنيد.

گفت :

چرا نمى پرسى كه از سال گذشته چه شده كه من مى گويم طوفانى در زندگى من بوجود آمده است .

گـفـتـم :

خـيـلى دلم مـى خـواسـت ايـن را سـؤ ال كـنـم ولى تـرسـيـدم در مـحـضـرتـان ايـن سـؤ ال بى ادبى باشد.

گـفـت :

نـه حـالا كـه مـايـلى بـرايـت جـريـان تـازه را نـقـل كـنـم مـى گـويـم و آن ايـن است كه اگر يادت باشد سال گذشته در اوّلين برخورد جمله اى را به من گفتى كه مرا بسيار تكان داد و آن اين بود كه گفتى :

" شـمـا بـه شـيـعـه مـطـالبـى را نـسـبـت مـى دهـيـد كـه تـهـمـت بـه آنـهـا اسـت و لابـد روز قـيـامـت و شـب اوّل قـبر جوابى براى خدا در نظر گرفته ايد كه اگر گفت چرا به برادران شيعه تان اين تهمتها را زده ايد جواب بگوئيد" .

از آن روز تـا مـدّتـهـا ايـن جـمـلات مـثـل تابلوئى در مقابل چشمم بود مرتّب با خود مى گفتم اگر از دنيا بروم چگونه جواب خدا را بدهم .

/ 28