حجاز يا عربستان سعودى - شبهای مکه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شبهای مکه - نسخه متنی

سید حسن ابطحی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اين قضيّه را من شنيده بودم و لذا در سفرهاى مختلف كه به شام مى رفتم خيلى دوست داشتم كه به " بقين " بروم و از آن آب اسـتـفـاده كنم تا آنكه در سفر اخيرم موفّق شدم آنجا رفتم و جدّا بايد نام اين آب را بخصوص براى كسالتهاى كليوى و مثانه اى آب حيات دانست .و عـلاوه مـنـطـقـه " بـقـين " و " مضايا" و " زبدانى " و " سرغايا" منطقه بسيار خوش آب و هوائى است و به ديدنش بخصوص در بهار و تابستان با مسافت چهل كيلومتر از شام مى ارزد.

مـا در ايـنـجـا مـى خـواهـيـم مـطـلبـمـان را دربـاره شـام و آنـچـه در آنـجـا ديـده ايـم بـا آنـكـه هـنـوز شـرح و نـقـل خـصـوصـيـّات مـوزه هـا و مـسـاجـد و مناظر طبيعى آن باقى مانده خاتمه دهيم زيرا مطالب علمى و پر ارزشى مـربـوط بـه سـفـر مـديـنـه كـه بـايـد در هـمـين جلد از كتاب درج شود باقى مانده كه اگر اينجا را به اختصار نگذرانيم نمى توانيم آن مطالب را مشروحا به خوانندگان محترم تقديم داريم .

در ايـنـجـا بـاز تـذكـّر يـك نـكـتـه لازم اسـت و آن ايـن اسـت كـه مـن مكرّر به مكّه و مدينه مشرّف شده ام و قضايا و حـكـايـاتـى كـه نـقـل مـى كنم مربوط به سفر خاصّى نبوده بلكه در هر سفرى كه مطلب جالبى داشته ام آن را متذكّر مى شوم ولى در خصوص راه شام و مدينه و مكه ناگزيرم از همان سفرى كه با ماشين سوارى شخصى از ايـران بـه تـركـيـه و از تـركـيـه بـه شام و از شام به مدينه و مكه رفته ام براى شما گزارش كنم تا نظم مطالب بهم نخورد و مطلب واضحتر باشد.و قـتـى از شـهـر شـام بـه طرف " اردن هاشمى " حركت مى كنيم تمام راه سرسبز و تقريبا مشجّر و مناظر زيبائى دارد، شهر " عُمّان " پايتخت " اردن " هم از زيبائى خاصّى برخوردار است .و قـتـى دويـسـت كـيـلومتر از " عمّان " به طرف مدينه رفتيم به شهر " كَرْك " مى رسيم كه در كنار اين شهر غزوه مـوتـه اتـّفـاق افتاده و حضرت " جعفر طيّار" در آنجا به شهادت رسيده و قبر مطهّرش در قريه اى به نام مزار " مـوتـه " كـه بـا شـهـر " كـرك " شش كيلومتر بيشتر فاصله ندارد در كنار مسجد با شكوهى به نام " جامع جعفر طيّار" قرار گرفته است .

حـضـرت " جـعـفـر طـيـّار" هـمـان كـسى است كه " امام سجّاد" ( عليه السّلام ) به وجود او افتخار مى كند و " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) مى فرمايد:

اگر " حمزه " و " جعفر" ( عليهما السّلام ) بعد از " پيامبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) مى بودند نمى گذاشتند خلافت غصب شود.((24))و طـبـق روايـت صـحـيـحـه اى كـه در كـتـاب " انـوار زهـراء" ( سـلام اللّه عـليـهـا ) نـقـل كـرده ام حـضـرت " حـمـزه " و " جعفر" ( عليهما السّلام ) دو شاهد و دو شفيع براى انبياء عظام ( عليهم السّلام )اند.((25))

حضرت " جعفر" كسى است كه خدا در قيامت دو بال به او عنايت خواهد فرمود كه نامش " جعفر طيّار" شده است .

در هـمـين قريه قبر حضرت " زيد بن حارثه " و قبر " عبداللّه بن رواحه " (رضوان اللّه تعالى عليهما) است كه هر كدام بقعه و بارگاه مستقلّى دارند و كسانى كه از اين راه به مدينه منوّره مى روند آنها را زيارت مى كنند.

قـبـل از ظـهـرى بـود كـه در شـهـر كـرك و قـريـه مزار " موته " اين عزيزان را زيارت كرديم و سپس به طرف عربستان حركت نموديم .

حجاز يا عربستان سعودى

قـبل از مغرب از گمرك اردن و عربستان فارغ شديم و اوائل شب بود كه پس از پيمودن راه كويرى و بى آب و علف و طولانى به " تبوك " اوّلين شهر عربستان رسيديم .

ايـن شـهـر انـسـان را بـه يـاد غـزوه " تـبـوك " و زحـمـاتـى كـه " رسول اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) در آن بيابان خشك براى پيشرفت دين مقدّس اسلام كشيده مى اندازد.

مـا شـب را در آنـجـا مـانديم و صبح زود به طرف " مدينه منوّره " حركت كرديم اين راه بعكس تمام راههائى كه تا به حال آمده بوديم كاملا خشك و كوهستانى و پر از خارهاى " مغيلان " بود.

لذا لازم بـود كـه ايـن راه طـولانـى را بـا سـرعـت و بـدون تـوقـّف بـه پـيـمـائيـم شـايـد بـتـوانـيـم خـود را قبل از غروب به " مدينه منوّره " برسانيم .و لى وقـتـى بـه " قـلعـه خـيـبـر" كـه در نـزديكى مدينه واقع شده رسيديم نتوانستيم بدون گردش در اين قلعه بـگذريم ، لذا ماشينمان را در كنار خيابانى پارك كرديم و به تماشاى قلعه با عظمت " خيبر" كه هنوز آثارش بـاقـى اسـت و انـسـان را بـه يـاد شـجـاعـتهاى " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) و كندن درِ " خيبر" مى اندازد پرداختيم .

چشمه اى در آنجا به نام " عين على " بود كه مى گفتند:

اين چشمه با اعجاز آن حضرت بوجود آمده و آب گوارائى داشت .و خـلاصـه سـاعـتـى سـرگـرم ديـدن ايـن قـلعـه بـوديـم و بـا مـردم آنـجـا تـمـاس گـرفـتـيـم هـمـه آنـهـا اهـل سـنـّت بـودنـد ولى در هـمـه جـا ذكـر " عـلى امـيـرالمـؤ مـنـيـن " ( عـليـه السـّلام ) و شـجـاعـتـهـا و فـضـائل آن حـضـرت بـود و بـلكـه قـلعـه خـيـبر فرياد " يا على " مى كشيد و آن حضرت را كه از دست يهوديان نجاتش داده فراموش نكرده بود! از آنـجـا يك ساعت راه به مدينه منوّره بيشتر نبود در اين قسمت از راه دلهايمان كاملا متوجّه به شهرى كه يك روز بـا كـمـال احترام حضرت " خاتم انبياء" ( صلّى اللّه عليه و آله ) را پذيرفته و از آن حضرت پذيرائى كرده و ابـدان مقدّسه " پيغمبر اكرم " و " فاطمه زهراء" و حضرت " مجتبى " و " امام سجّاد" و " امام باقر" و " امام صادق " ( عليهم السّلام ) را در خود جاى داده است شده بود.

اوّل مـغـرب بـود كه ناگهان از كناره كوه احد گنبد مطهّر حضرت " خاتم انبياء" ( صلّى اللّه عليه و آله ) و مناره هـاى " مـسـجـدالنـّبـى " ظـاهر شد، با ديدن منظره شهر مدينه منوّره خستگى از بدنمان برطرف شد و با شوقى زياد به سوى حرم مطهّر روانه شديم .

پـس از زيـارت مـخـتـصـرى كـه آن شـب مـوفـّق بـوديـم بـراى اسـتـراحـت بـه هتل رفتيم و شب را استراحت نموديم .

در ايـنـجـا مـايـلم از شـما خوانندگان محترم تقاضا كنم كه از اينجا به بعد ديگر به مطالب علمى كه در مكه و مـديـنـه بـا جـمـعى از علماء مذاكره شده بود توجّه كنيد و خيلى به فكر سرگذشت سفر من نباشيد ولى به شما قول مى دهم كه در عين حال مقيّد باشم كه به چند مطلب توجّه داشته باشم :

1 - تمام زيارتگاهها و اماكن متبرّكه را نام ببرم و آنها را با ترتيب معرّفى كنم .

2 - مـطـلب عـلمـى و مـعـنوى را كه شرح مى دهم به طورى ساده و همه كس فهم بنويسم كه همه خوانندگان از آن استفاده كنند.

3 - تـا بـتـوانـم مطالب را طورى تنظيم كنم كه شما را خسته نكنم و آنها را متنوّع بيان نمايم تا استفاده كاملى ببريد.

4 - چـون مـطـالب ايـن كـتـاب مـربـوط بـه سـفـرهـاى مـخـتـلف مـن بـه مـكـه و مـديـنـه اسـت از نـقـل تـاريـخ بـرخوردها و مذاكرات خوددارى مى كنم و به عنوان سرگذشت و اينكه يك روز چنين ديدم و چنان شد مطالبم را انشاءاللّه بيان خواهم كرد.

اگـر يـادتـان بـاشـد مـسائلى را كه با " حسن خوجه " در " ارزنجان تركيه " مذاكره شده بود. (صفحات 28 تا 34) بـه او گـفـتـه بـودم كه مى خواهم اين سؤ الات را از علماء مكه و مدينه بپرسم و جوابش را بگيرم و براى تو بفرستم و لذا انتظار جواب اين مسائل را مى كشيد و من مجبور بودم هر چه زودتر كار " حسن خوجه " را يكسره كنم و جوابها را هر چه بود مثبت و يا منفى براى او ارسال دارم .

امّا با كمال خوشوقتى علماء مكه و مدينه حتّى يكى از اين سؤ الات را هم نتوانستند جواب دهند و من رسما براى او دوباره استدلالات شيعه را بر اثبات حقّانيّت مذهبشان بوسيله نامه اى نوشتم و به او تذكّر دادم كه من از آنچه در اين مدّت با بحث و مناظرات مرتّب و پى گير استفاده كرده ام اين است كه حق با مذهب شيعه است و اسلام واقعى جز شيعه چيز ديگر نمى تواند باشد.

اوّلين بحثى كه در مدينه منوّره همان روزهاى اوّل ورودمان اتّفاق افتاد با " شيخ عبدالعزيز ابن باز" بود.

ايـن مـرد عـالم كـه از هـر دو چـشـم نـابـيـنـا اسـت و تـنـهـا كـسـى اسـت كـه از اوّل بـروز مـذهـب " وهّابيت " در عربستان بوده و از علماء انقلابى كودتاى " ابن سعود" بشمار مى رود و شايد در مـحـضـر " مـحـمـّد بـن عـبـدالوهـّاب " مـؤ سـّس مـذهـب وهـّابـيـت تـلمـّذ كـرده بـاشـد و امـروز اوّل عالم پر قدرت عربستان است و حتّى ملك (شاه ) از او احترام خاصّى مى كند و اخيرا او را به پايتخت (رياض ) منتقل كرده اند.

آن روزهـا در " مـديـنـه " سـكـونـت داشـت وقـتى از منزل بيرون مى آمد همين مردمى كه معتقد بودند بوسيدن ضريح " پـيـغـمـبـر اكـرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) شرك است آنچنان دست و پاى " ابن باز" را مى بوسيدند كه مدّتها طول مى كشيد تا وارد " مسجدالنّبى " بشود! بـه هـر حـال يك روز به منزل او رفتم جمعى دور او نشسته بودند، او مرا نديد زيرا چشم نداشت كسى هم به او نـگـفـت كـه يك نفر روحانى شيعه در مجلس وارد شده من در كنار او نشستم سلام كردم ، جوابم را داد و چون مرا با يـكـى از دوسـتـانـش ظـاهـرا اشتباه گرفته بود با من احوال پرسى گرمى كرد اطرافيها به گمان آنكه او مرا شناخته و با من سابقه دارد ديگر مرا معرّفى نكردند و گوش به حرف زدن من و او دادند.

من ابتداء از او پرسيدم :

نظر شما درباره حديث معروف كه " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) فرموده :

" خلفائى من بعدى اثنى عشر" ((26))

يعنى :

خلفاء من بعد از من دوازده نفرند، چيست ؟ گفت :

اين حديث صحيح است و تمام كتب صحاح آن را نقل كرده اند و تواتر دارد.

مـن چـون نـمـى خـواسـتـم زود مـعرّفى بشوم بقيّه حديث را كه مى گويد:

" كلهم من قريش يا كلهم من بنى هاشم يا اوّلهم على بن ابيطالب ( عليه السّلام )" .

يـعـنـى :

هـمـه آنـهـا از قـريـش انـد يـا هـمـه آنـهـا از بـنـى هـاشـم انـد يـا اوّل آنها " على بن ابيطالب " است . نخواندم و پرسيدم :

اين دوازده نفر چه كسانى هستند؟ او گـفـت :

اوّل آنـهـا " ابى بكر" است دوّم " عمر بن خطّاب " است سوّم " عثمان " است چهارم " على بن ابيطالب " است پنجم " معاوية بن ابى سفيان " است .

(در اينجا توقّفى كرد و جاى شما خالى بود كه ببينيد چه جهّالى اطراف اين پيرمرد را گرفته اند).

يكى از اطرافيها گفت :

بعد " يزيد بن معاويه " است و خلاصه هر كس چيزى گفت .

" شـيـخ عـبـدالعـزيـز بـن بـاز" بـه كسى كه گفته بود بعد " يزيد بن معاويه " است تندى كرد و گفت :

نه او شرابخوار و قمارباز و مرد بدى بوده است نمى تواند خليفه " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) باشد.

من گفتم :

پس بقيّه چه كسانى هستند؟ با بى حوصله گى عجيبى گفت شما خودتان از ميان خلفاء اموى و عبّاسى دوازده نفر از خوبهايشان را انتخاب كنيد همانها منظور " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) بوده است ! گـفـتـم :

حـالا شـمـا چـرا هـمـان طـورى كـه در دهـهـا حـديـث صـحـاح كـتـب اخـبـار آمـده كـه اوّل آنها " على بن ابيطالب " است و بعد حضرت " امام حسن " و بعد حضرت " امام حسين " و بعد نه نفر از اولاد " امام حسين " كه آخر آنها حضرت " مهدى " ( عليه السّلام ) است معتقد نيستيد و خود را تا اين حد به زحمت مى اندازيد.

گـفت :

تو يك عالم جعفرى هستى ؟ (البتّه اين حدس را تنها از همين گفتگو زد و الاّ هيچ دليلى بر اين معنى نداشت ).

من چيزى نگفتم ، ولى يكى از همان اطرافيها كه مرا با لباس روحانيّت ديده بود به او گفت :

بله ايشان شيعه و جعفرى هستند.

آقـاى " شـيـخ عـبـدالعـزيـز بـن بـاز" بـا آنـكـه مـن فـكـر نـمـى كـردم يـك عـالم طـراز اوّل تـا ايـن حـد تـنـد و بد اخلاق باشد با كمال تاءسّف به قدرى آن روز پس از آنكه متوجّه شد من شيعه هستم به من جسارت كرد كه تا به حال كسى آن قدر به من فحش نداده است .و لى حمل بر صحّتش اين بود كه حتما قبلا از شيعه اى ناراحتى ديده بود و عقده اش را سر من خالى كرده است و الاّ چطور ممكن است يك فرد عالم تا اين حد بد اخلاق و فحّاش باشد! به هر حال يكى از حاضرين كه عاقبت بد اين فحّاشيها و تنديها را مى دانست به من اشاره كرد كه ديگر حرفى نزنم و بدون آنكه عكس العملى نشان بدهم از مجلس خارج شوم .

من هم بدون معطّلى از مجلس بيرون آمدم .و ضـمـنـا آن مـردى كـه بـه مـن اشـاره كـرده بـود كـه بـيـرون بـروم خـود او هـم بـا مـن بـيـرون آمـد و در خـارج مـنـزل بـه مـن گـفـت :

حـق بـا شـمـا بـود مـن هـم از عـلمـاء و مـتـخـصـّصـيـن عـلم اعـتـقادات هستم اين احاديثى كه شما نـقـل كـرديـد از مـتـواتـرتـرين احاديث كتب اهل سنّت است ولى چون ايشان سالها است كه نابينا شده فقط از حديث اوّلى كـه شـمـا نقل كرديد يادش مانده و لذا ديديد كه آن را حديث صحيح و متواترى مى دانست و تقصيرى نداشت كـه خـلفـاء دوازده گـانـه " پـيـغـمـبـر اكـرم " ( صـلّى اللّه عليه و آله ) را با " ابى بكر" و " عمر" و " عثمان " و بـعـضـى خـلفـاء امـوى و عـبـّاسـى تـطـبـيـق مـى كـرد چـون سـائر روايـاتـى كـه روايـت اوّل را تفسير مى كند فراموش كرده و يا نديده بود كه اين طور جواب مى داد.

مـن گـفـتـم :

انشاءاللّه حمل بر صحّتش همين است كه شما مى فرمائيد ولى يك عالم چرا اين قدر تند و بد اخلاق باشد.

گفت :

پيرمرد است كار زيادى دارد، حوصله اش سر مى آيد، لذا زود از كوره در مى رود شما او را ببخشيد.

خلاصه پس از مذاكرات زيادى كه با اين مرد عالم سنّى كه مى خواست هر طورى شده بداخلاقيهاى " ابن باز" را توجيه كند داشتيم به اين نتيجه مى رسيديم كه پيامبر عظيم الشاءن اسلام ( صلّى اللّه عليه و آله ) در احاديث متواتره اى عدد خلفائش را با نام و نشان تعيين كرده يعنى فرموده است كه :

اوّل آنـها حضرت " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) و بعد فرزندش " امام حسن " و بعد حضرت " امام حسين " و بـعـد حـضـرت " امـام سـجـّاد" و بـعـد حـضـرت " امـام مـحـمـّد بـاقـر" كـه در روايـت جـابـر " رسـول اكـرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) فرمود:

اى جابر تو او را مى بينى سلام مرا به او برسان و بعد از او " امـام جعفر صادق " و بعد حضرت " موسى بن جعفر" و بعد حضرت " على بن موسى " و بعد حضرت " محمّد بن على الجواد" و بعد حضرت " على بن محمّد الهادى " و بعد حضرت " امام حسن عسكرى " و بعد حضرت " مهدى قائم " ( عـليـهـم السّلام ) مى باشند آن عالم سنّى اين مطلب را قبول كرد و گفت :

اگر كسى مسلمان باشد اين احاديث را نمى تواند منكر گردد.((27))

مـطـلبـى كـه در ايـنـجا تذكّرش لازم است اين است كه من در اين سفرها كتابهاى زيادى براى هديه دادن به علماء سـنّى همراه مى بردم اگر چه موفّق نمى شدم كه همه آنها را به مقصد برسانم ولى با خود فكر مى كردم كه اگـر بـر فـرض سـر مـرزهـا هـم آنها را از من بگيرند باز بالاخره كتاب مطالعه مى شود و هر مقدارى را هم كه بـتـوانـم بـه دست علماء سنّى برسانم غنيمت است لذا اكثرا چند جلد كتابى بخصوص كتاب " المراجعات " همراهم بـود و در تـمـام مـسـافـرتـهـاى مـديـنـه و مـكـه يـكـى از كـارهـايـم ايـن بـود كـه هـر وقـت در اجـتـمـاعـى مـثـل حـرمـهـا و مساجد مشرّف مى شدم يكى دو جلد كتاب هم همراهم مى بردم تا بتوانم آنها را به علماء و دانشمندان اهل سنّت هديه دهم .

يك روز از درِ جبرئيل وارد " مسجدالنّبى " شدم و آداب زيارت را انجام دادم ، در طرف دست چپ كه مى گويند اينجا سـابـقـا مـحـلّ نـشـسـتـن " اصـحـاب صـفـّه " بـوده قـيـافـه يـكـى از عـلمـاء اهـل سـنـّت جـلب تـوجـّه مـرا كـرد او در آنـجـا نـشـسـتـه بـود و مـشـغـول ذكـر بـود مـن اوّل مـنـتـظـر شدم كه او ذكرش تمام شود شايد مقيّد باشد در وسط ذكر حرف نزند لذا مختصر توقّفى كردم و به او نگاه مى كردم ولى او به من سلام كرد.

از ايـن عـملش فهميدم كه او مى تواند حرف بزند زيرا اگر نمى خواست با كسى حرف بزند به من سلام نمى كرد.

مـن نـزديـك او نـشـسـتـم و از او احـوال پـرسـيـدم بـا كـمـال مـحـبـّت و مـلاطـفـت جـواب مـرا داد از مـن سـؤ ال كرد:

اهل كجائى ؟! گفتم :

ايرانى هستم ، خوشحال شد كه من خوب مى توانم عربى حرف بزنم .

گفت :

لابد شيعه هستى ؟ گفتم :

بله و اگر حالش را داشته باشيد يك سؤ ال از شما بكنم ؟ گفت :

بپرسيد مانعى ندارد.

گفتم :

شما اهل كجائيد؟ گفت :

اهل مدينه منوّره هستم .

گفتم :

ممكن است خصوصيّات حرم شريف نبوى را براى من تشريح كنيد؟ گـفـت :

اتـّفاقا از اهلش سؤ ال كرديد چون من به تمام مقامات اين حرم مقدّس احاطه دارم و تمام خصوصيّات آن را مى دانم لذا از همين جا كه نشسته ايم خصوصيّات حرم شريف را براى شما توضيح مى دهم .

بـه ايـن طـرف نـگـاه كـن ايـن درِ جـبـرئيـل اسـت وقـتـى از ايـن در وارد حـرم مـى شـويـد مـحـوّطـه مـقـابـل كـه مـقدارى در طرف چپ و داخل ضريح قرار گرفته خانه " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) بوده من بـه آن طـرف نـگـاه كـردم از او سـؤ ال كـردم :

آن قـبـرى كـه در داخل ضريح ديده مى شود و در قسمت خانه " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) واقع شده قبر كيست ؟ گـفـت :

آنـچـه مـعـروف است اين است كه آن قبر " فاطمه زهراء" ( سلام اللّه عليها ) است ((28))و اسم اين در كه پهلوى باب جبرئيل است " باب النساء" ((29))

است .و اين قسمت از مسجد كه نوساز است در زمان " ملك فيصل " ساخته شده و قبلا نبوده است .و ايـن مـحـلّى كـه مـن نشسته ام و آنجائى كه خوجه ها نشسته اند صفّه هاى مسجد بوده كه اصحاب صفّه در اينجاها سـكـونـت مـى كـرده انـد سـپـس ايـن عالم محترم با كمال محبّت همراه من همه جا آمد و منبر و محراب و ستون توبه و سـائر " اسـتوانه ها" ((30))را به من نشان داد و حدود قبر " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) و قبر " ابى بـكـر" و " عـمـر" را در ضـريـح آن حـضـرت بـه مـن مـعـرّفـى كـرد و بـاز دوبـاره بـه مـحـلّ اوّل برگشتيم .

او مى خواست دوباره مشغول ذكر شود.

من گفتم :

اگر مزاحمتى نيست سه سؤ ال كه در اين بين به فكرم رسيده از شما بپرسم ؟ گفت :

مانعى ندارد بپرس .

گـفـتـم :

يـكـى آنـكه اين " خوجه ها" كه عمّامه سفيد بزرگ در سر و لباس سفيد دارند چه كاره اند و قصّه اينها چيست ؟! دوّم :

اينكه چرا " اصحاب صفّه " در صفّه ها زندگى مى كرده اند و مردم مدينه به آنها خانه نمى دادند؟ سـوّم :

چرا آنچنان كه قبر " ابابكر" و " عمر" مشخّص است قبر حضرت " زهراء" ( سلام اللّه عليها ) مشخّص نيست ؟! آن مرد عالم گفت :

اين " خواجه ها" اكثرا اهل " سودان " هستند، مردم آنجا در اثر يك فكر غلط كه بايد در مدينه وقت نـمـاز زنـها از " باب النساء" و مردها از " باب جبرئيل " وارد شوند و چون ممكن است آنها وظيفه خود را نشناسند و لازم شـود ماءمورينى دخالت كنند و اگر ماءمورين مرد باشند نمى توانند به زنها دست بزنند و اگر ماءمورين زن باشند نمى توانند به مردها دست بزنند آنها بچّه هاى پسر خود را نذر " مسجدالنّبى " و " مسجدالحرام " مى كنند و آنها را در بچّگى " اخته " مى كنند يعنى از مردى مى اندازند كه نه مرد باشند تا بتوانند به زنها دست بـزنـند و نه زن باشند تا بتوانند به مردها دست بزنند و وقتى اين كار را كردند و آنها بزرگ شدند آنها را به مكه و يا مدينه مى آورند و تقديم مسجدشان مى كنند.

گفتم :

اين كار از نظر شما گناه ندارد؟ گـفـت :

مـن گـفتم در اثر يك فكر غلط اين كار را مى كنند، طبيعى است كه اسلام از ناقص كردن يك انسان و قطع نسل او كاملا متنفّر است و هيچگاه به كسى اجازه يك چنين كارى را نمى دهد.

گفتم :

بنابراين چرا از اين كار جلوگيرى نمى كنند؟! گفت :

اين كار را در مملكت ما نمى كنند بلكه عرض شد كه اين كار در " سودان " انجام مى شود.

گفتم :

چرا شما آنها را قبول مى كنيد؟ گـفت :و قتى پدر و مادرى به اميد آنكه فرزندشان خادم " مسجدالحرام " و يا " مسجدالنّبى " بشود او را از مردى انـداخـتـه انـد چـه مـى شـود كـرد؟ جـز آنـكـه آنـهـا را بـراى ايـن دو مـسـجـد قبول كنند.

گـفـتـم :

اشـتـبـاه مـى كـنـيـد مـمـكـن اسـت شـمـا رسـمـا در " سـودان " اعـلام كـنـيـد كـه چـون ايـن عـمـل حـرام اسـت اگـر كـسـى فـرزنـدش را " اخـته " كرد ما او را براى خدمت به " مسجدالحرام " يا " مسجدالنّبى " قـبـول نمى كنيم و اگر يكى دو نفر را هم جدّا قبول نكنيد و آنها به " سودان " برگردند ديگر كسى اين كار را نمى كند.

گـفـت :

درسـت است بخصوص كه اينها چون در خلقت ناقصند اخلاق هم ندارند و براى زوّار اسباب زحمت هم درست مى كنند.

امـّا پاسخ سؤ ال دوّم شما كه فرموديد:

چرا مردم مدينه به " اصحاب صفّه " خانه نمى دادند؟ عرض مى كنم كه آنـهـا خـانـه هـا را از كـسـب و فـعـّاليّت خودشان به دست آورده بودند و لذا معنى نداشت كه بى جهت به ديگرى بدهند.

من گفتم :

فكر مى كنم كه بهتر از اين جوابى داشته باشد و آن اين است كه بگوئيم اوّلا همه مهاجرين بى خانه نـبـوده اند بلكه عدّه اى مثل حضرت " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) كه منزلش همين جا بوده و " عبّاس " كه افـتـخارش اين بوده ناودان منزلش به طرف مسجد باشد و دهها نفر ديگر از مهاجرين كه تاريخ گواهى مى دهد آنها خانه و منزل در مدينه داشته اند.و ثـانـيـا جـمـعى كه در صفّه هاى مسجد زندگى مى كرده اند سربازان ارتش اسلام بوده اند كه مى خواسته اند هميشه آماده جنگ باشند ديگر آنها بناى تشكيل خانه و زندگى نداشته اند.

عينا مثل سربازانى كه در پادگانها زندگى مى كنند و هميشه آماده جنگ هستند.

گـفـت :

بـسـيـار جـواب جـالبـى بـود كـه داديـد سـپـس گـفـت :

پـس حـالا شـمـا خـودتـان هـم جـواب سـؤ ال سوّم خودتان را بدهيد.

من همان جوابى را كه در كتاب " انوار زهراء" براى مخفى بودن قبر مطهّر حضرت " فاطمه " ( سلام اللّه عليها ) در صفحه 10 داده ام براى ايشان هم شرح دادم كه خوشش نيامد ولى من براى آنكه او را از خودم راضى كنم گفتم :

اجازه مى فرمائيد اين كتاب را به شما اهداء كنم ؟! گفت :

اين چه كتابى است ؟ گفتم :

" المراجعات " .

گفت :

متشكّرم .

من آن كتاب را پشت نويسى و امضاء كردم و به او دادم و از او خداحافظى نمودم و جدا شدم .

يـك روز وارد " مـسـجـدالنـّبى " شدم و زيارت كردم و چون مقيّد بودم كه نمازم را جائى بخوانم كه مقدّم بر قبر مـطـهـّر حـضـرت " رسـول اكـرم " ( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) و " فـاطـمـه زهـراء" نـبـاشـم در مقابل " باب جبرئيل " ايستاده بودم و نماز مى خواندم در اين بين مرد عربى پهلوى من نشست و رو به قبر " فاطمه زهـراء" ( سـلام اللّه عـليـهـا ) كـرد و گـفـت :

" لعن اللّه ظالميك يا فاطمه " يعنى :

خدا كسانى را كه به تو ظلم كردند لعنت كند.

من پس از نماز به او سلام كردم و گفتم :

چه كسى به حضرت " فاطمه زهراء" ( سلام اللّه عليها ) ظلم كرده است كـه تـو او را لعنت مى كنى ؟ حالا نمى دانم كه او از من ترسيد يا علّت ديگرى داشت كه گفت :

مقصودى نداشتم ، مـنـظـورم كـسـانـى بـودند كه به دستورات اسلام عمل نمى كنند كه طبعا حضرت " زهراء" ( سلام اللّه عليها ) را اذيّت مى كنند.

گفتم :

شما شيعه هستيد؟ گفت :

نه من شافعى هستم .

گفتم :

اهل كجائيد؟ گفت :

اهل مصرم .

گفتم :

كتاب " تاريخ ابى الفداء" كه در مصر چاپ شده ديده ايد؟ گفت :

اين كتاب را ديده ام ولى مطالعه نكرده ام .

گـفـتـم :

اگـر آن را دو مـرتـبـه ديديد اين قسمت را مطالعه كنيد (جلد يك صفحه 156) در آنجا مى نويسد:

" ابى بكر" ، " عمر" را با عدّه اى به درِ خانه " على " ( عليه السّلام ) فرستاد كه او را از خانه " فاطمه زهراء" ( سلام اللّه عـليها ) بيرون بياورند و به مسجد ببرند تا با " ابى بكر" بيعت كند و به " عمر" سفارش كرد كه اگر " عـلى " ( عـليـه السـّلام ) قـبـول نـكـرد و بـا تـو نـيـامـد بـا او بـه مـقـاتـله بـرخـيـز، " عـمـر" بـا وسـائل آتـش زائى بـه درِ خـانه " فاطمه " ( سلام اللّه عليها ) رفت " فاطمه " ( سلام اللّه عليها ) او را ملاقات كرد فرمود:

به كجا مى روى اى پسر خطّاب ؟ آيا مى خواهى خانه مرا آتش بزنى ؟ " عمر" گفت :

بله مگر آنكه شما هم مثل سائر امّت " پيغمبر" ( صلّى اللّه عليه و آله ) با " ابى بكر" بيعت كنيد.و در كـتـاب " مـلل و نـحـل " شـهـرسـتـانـى كـه بـاز آن كـتـاب هـم در مـصـر چـاپ شـده صـفـحـه 83 (از نـظـام نقل مى كند):

روزى كه مى خواستند از " على " براى " ابى بكر" بيعت بگيرند " عمر" لگدى به شكم " فاطمه " زد كه جنينش سـقـط شد و " عمر" دائما فرياد مى زد كه :

خانه " فاطمه " و هر كس در او است آتش بزنيد و در آن وقت كسى جز " على " و " فاطمه " و " حسن " و " حسين " ( عليهم السّلام ) در خانه نبود.

آن مـرد مـصـرى بـه مـن گـفـت :

چـرا حـضرت " على " به رضايت خودش نرفت بيعت كند تا اين همه ناراحتى پيش بياورد.

گـفـتـم :

آيا قبول داريد كه " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) باب علم " پيغمبر" بوده و از حقائق و واقعيّات اطّلاع كافى داشته است يا خير؟ گـفت :

بله ، من او را معصوم از خطا و اشتباه هم مى دانم از او كسى به حقائق امور آگاهتر بعد از " پيامبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) نبوده است .

/ 28