گـفـت :
صـداى پـيرمردى را مى شنوم كه از عقب خانه استمداد مى كند! دو نفرى وارد آن خانه نيمه ويرانه شديم پـيـرمـردى را در پـسـتـوى خـانـه كـه سـقـفـش خـراب شـده بـود مـى ديـديـم كـه تـا كـمـر زيـر آوار مـانده و به قـول خـودش يك شبانه روز است كه به همين حالت بسر مى برد طبيعى است كه يك چنين منظره اى انسان را منقلب مى كند من و او دست بكار شديم تا آن پيرمرد را نجات دهيم ولى متاءسّفانه در همين بين زمين لرزه نسبتا شديدى خـانـه را تـكان داد و قطعه آجرى به سر آن پيرمرد نيمه جان خورد و او را كشت ما دو نفر هم خواستيم فرار كنيم كـه پـاى رفـيـقـم به ستونى كه از سقف به زمين افتاده بود بند شد و روى زمين افتاد و سقف آن خانه به روى پـاهـاى او خـراب شـد و اسـتـخـوانـهـاى هر دو پايش خورد گرديد ما او را به بيمارستان صحرائى كه از طرف دولت بـر پـا شده بود برديم او ابتداء بيهوش بود وقتى بهوش آمد گريه مى كرد من گمان كردم كه از درد پا بى تابى مى كند به او دلدارى مى دادم .
گـفـت :
شـمـا فـكـر مـى كـنـيد من از وضع خودم ناراحتم نه به خدا قسم ، بلكه گريه ام براى اين است كه چرا نتوانستم آن پيرمرد را نجات بدهم ! گفتم :
شما كه تقصيرى نداشتيد بلكه تا مرحله فداكارى و ايثار پيش رفته بوديد و علاوه چه مى دانيد شايد مـصلحت آن پيرمرد هم در همين بوده كه ديگر بقيّه عمرش را با آن وضع نگذراند و روحش به راه زندگى اخروى خود ادامه دهد و خلاصه به قدرى با آن دوستم حرف زدم تا توانستم مقدارى آرامش كنم .
جـريـان ديگرى كه همين دو سه روز اتّفاق افتاد اين بود كه چند نفر زخمى را پس از دو روز كه از همين زلزله گـذشته بود از زير آوار بيرون كشيديم و آنها را كنار آن خيابان خوابانده بوديم و دوا و غذا به حلق آنها مى ريختيم يكى از آنها كه رمق حرف زدن داشت از من سؤ ال كرد:
چه خبر شده است ؟ چـه كـسـانـى مـرده اند و چه كسانى زنده هستند؟ من مقدارى از اوضاع را برايش شرح دادم او گريه زيادى كرد و گفت :
اى كـاش مـن هـم مرده بودم و اين خبرهاى ناگوار را نمى شنيدم سپس اشاره به مجروحين كرد و گفت :
اين برادران دو روز است چيزى نخورده اند مقدارى غذا و آب به آنها برسانيد ما اطاعت كرديم ولى آنها همان گونه كه درباره اصحاب " پيامبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) نقل مى كنند كه در جنگ جمعى تشنه بودند و هر يك برادرانشان را بر خود ترجيح مى دادند اينها هم همين طور عمل مى كردند و آب و غذا را به يكديگر تعارف مى نمودند.و خلاصه تا غذا و آب براى همه مساوى تهيّه نشد آنها دست به طرف آب و غذا دراز نكردند.
ايـن دوسـت تـاجـر مـن جريان ديگرى هم از ايثارگريهاى شيعيان " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) در حادثه زلزله گـنـابـاد نـقـل كـرد كـه مـن بـراى آنـكـه زودتـر مـطـلبـم را تـمـام كـنـم و بـه مـقـصـد نـزديـك شـوم از نقل آنها خوددارى مى كنم .و لى اگـر شما در تمام دنيا بگرديد و بخواهيد مردمى مانند مردم ايران و شيعيان حضرت " اميرالمؤ منين " ( عليه السّلام ) ايثارگر و مهمان نواز و نوعدوست پيدا كنيد نمى توانيد بيابيد.
شـمـا روزنـامـه هـا و تـواريـخ را مـطـالعـه كـنـيـد مـى بـيـنـيـد كـه هـر زمـان حـادثـه اى از قبيل زلزله و سيل مردمى را بى خانمان مى كند حتما بايد تنها دولت آنها، به آنها كمك كند ولى بعكس در ايران و در مـيـان شـيـعـيـان قـبل از دولت ، خود مردم اقدام به يارى و كمك مردم آسيب ديده مى كنند و عمدتا بار زحمت اين عزيزان به دوش خود مردم است .
در جبهه هاى جنگ تحميلى كه بين ايران و عراق رخ داده شيعيان ايثارگر به قدرى آذوقه و مواد غذائى و كمكهاى جـنـسـى و نـقـدى بـه جبهه هاى جنگ فرستاده اند كه به قول يكى از شخصيّتهاى مذهبى نزديك است به اسراف منجر شود.
بـه هـر حال مى خواستم ثابت كنم كه شيعيان به پيروى از حضرت " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) صفت ايثار و محبّت به همنوعانشان را كاملا دارا هستند و اين خصوصيّت از صفات ممتازه اين دسته از مردم است .و لذا شـيـعـيـان " نُبّل " و " قرية الزهراء" هم از اين امتياز برخوردار بودند و به ما بسيار محبّت كردند خدا به آنـهـا تـوفـيـق بـيـشـتـرى عـنـايـت بـفـرمـايـد و بـالاخـره مـا چـنـد سـاعـت در ايـن محل مانديم و سپس به طرف شهر " حلب " حركت كرديم ، تا شهر حلب ده كيلومترى بيشتر راه نبود لذا چند دقيقه بيشتر در راه نبوديم .و قـتـى وارد شـهـر حـلب شـديم تصميم داشتيم كه با سرعت ، زيارتگاهها و شهر را ببينيم و هر چه زودتر به طرف " دمشق " (شام ) حركت كنيم .
شهر حلب
مـعـروف اسـت كـه شـهـر " حلب " قديمى ترين شهرهاى عالم است و بزرگترين شهرهاى سوريه بعد از " شام " است .
ايـن شـهـر را مـسلمانها در سال 161 هجرى فتح كردند و كمتر شهرى مانند حلب دائما شهر آبادى بوده و هيچگاه خراب نشده است .
زيارتگاههاى اين شهر عبارتند از:
1 - قـبـر حـضـرت " مـحـسـن " فـرزنـد حـضـرت " سـيـّدالشـّهـداء" ( عـليـه السـّلام ) كـه وقـتـى اهـل بـيـت حـضـرت " حسين بن على " ( عليه السّلام ) را به اسارت به طرف شام مى بردند و آنها را از اين شهر عـبـور مـى دادنـد در اثـر تـازيـانـه و شـكـنـجـه هـاى زيـادى كـه بـه مـادر ايـن طفل وارد آوردند اين بچّه سقط شد و اثرى از ظلمهائى كه بنى اميّه به خاندان عصمت نموده اند به عنوان نشانه و علامتى در اين شهر باقى ماند.
ايـن قـبـر مقدّس در كنار جبل (كوه ) " جوشن " كه متّصل به شهر حلب است واقع شده و ما موفّق شديم كه در كنار ايـن مـرقـد مـطـهـّر يكى دو ساعت بنشينيم و بر مصائب حضرت " سيّدالشّهداء" ( عليه السّلام ) گريه كنيم و بر بنى اميّه لعن و نفرين بفرستيم .
2 - مـشـهد نقطه :
مى گويند وقتى اسراء كربلاء را به طرف شام مى بردند آنها را يك شب در شهر حلب نگاه داشتند و در آن شب سر مقدّس حضرت " سيّدالشّهداء" ( عليه السّلام ) را روى سنگى گذاشتند قطره خونى بر آن سنگ چكيد و آثار خيانت بنى اميّه را ثبت كرد و هنوز آن محل به " مشهد نقطه " معروف است .
3 - قـبـر مقدّس حضرت " زكريّا" ( عليه السّلام ):
ما اين قبر مقدّس را در وسط شهر حلب در ميان مسجدى كه به نام " جامع زكريّا" معروف است زيارت كرديم .
اين پيامبر همان كسى است كه خدا او را به بندگى پذيرفته و در قرآن مى گويد:
" عَبْدَهُ زَكَرِيّ ا" .((14))
ايـن پـيـامـبـر متكفّل امور حضرت " مريم " ( سلام اللّه عليها ) بوده كه هرگاه به مسجد وارد مى شد مى ديد كنار محراب براى حضرت " مريم " مائده آسمانى نازل شده و گذاشته شده است .
اين پيامبر پاك ، همان كسى است كه در سنّ پيرى با آنكه زنش نازا بوده دعاء كرده خدا به او فرزندى به نام " يـحـيـى " مـرحـمـت فـرموده و بالاخره اين پيامبر بزرگوار در ميان مسجد جامع شهر حلب دفن است و بر زائرين محترم سوريه و شام لازم است كه از ثواب زيارت او غفلت نفرمايند.
ضـمـنـا طـبـق نوشته كتب تاريخ در شهر " رقه " سوريه كه تا حلب دويست كيلومتر راه است در كنار نهر فرات قـبر حضرت " عمّار ياسر" كه در جنگ صفّين در ركاب حضرت " اميرالمؤ منين على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) به دست عمّال " معاويه " كشته شد وجود دارد و همچنين در كنار قبر حضرت عمّار قبر جناب " اويس قرنى " است كه بارگاه مستقل و جداگانه اى دارد و اخيرا اين بارگاه بازسازى شده است .
بـه هـر حال در شهر حلب براى ما جريان جالبى اتّفاق نيافتاد و ما دو سه ساعت در آن شهر گردش كرديم و رهسپار شام شديم .
حـالا در آنـجـا يـك قـصـّه از يـك عـالم بـزرگ سـنـّى مـعـروف بـود كـه بـراى شـمـا نقل مى كنم و بعد به سرگذشت سفر خود مى پردازم .
چـون ايـن قـضـيـّه مـربـوط بـه ولايـت " عـلى بـن ابـيـطـالب " ( عـليـه السـّلام ) اسـت نقل مى كنم ، بد نيست ، آموزنده است اميد است خسته نشويد.
ضمنا بايد بگويم كه اين قضيّه را من قبلا از يك عالم دينى در مشهد شنيده بودم ولى يكى از تجّار شيعه ساكن شـهـر حـلب در كـنـار مـسـجد " جامع زكريّا" در همان مدّتى كه آنجا بوديم و مرقد حضرت " زكريّا" را زيارت مى كـرديـم مـى گـفـت ايـن قـضـيـّه در ايـنـجـا مـعـروف اسـت و بـراى مـن نقل كرد و اصل جريان اين است :
قضيّه عالم سنّى
شـخـصـى بـه نـام آقـاى " شـيـخ مـحـمـّد مـرعـى الامـيـن انـطـاكـى " كـه در هـمـيـن مـسـجـد بـه تدريس علوم اسلامى مـشـغـول بـوده و سـنـّى هـم بوده و طلاّب زيادى به درسش حاضر مى شدند مى بيند چند روزى مردى به لباس تجّار در گوشه اى از جلسه درس مى نشيند و جزء شاگردان او شده است .
روزى ايـن شـاگـرد كـتـابـى را بـه دسـت مـى گـيـرد و بـا كـمـال ادب قـبـل از درس در مـقابل استاد دوزانو به زمين مى نشيند و سلام عرض مى كند و سپس كتاب را دو دستى به محضر اسـتـاد تـقـديـم مى نمايد و مى گويد ملاحظه بفرمائيد ببينيد اگر مانعى ندارد و براى من مفيد است اين كتاب را مطالعه كنم ؟! " شيخ محمّد" خودش نقل مى كرده و مى گفته :
مـن نـگـاه كـردم ديـدم كـتـاب " المـراجـعـات " مـرحـوم " سـيـّد شـرف الدّيـن عـامـلى " اسـت و نـزد مـا اهـل سـنـّت مـعـروف بود كه كتابهاى اين عالم سِحر مى كند و بالاخره شيعه ساز است و ما اسم اين عالم شيعه را شيطان بزرگ گذاشته بوديم .
مـن عـصـبـانـى شـدم بـه اين شاگرد ناشناس با لحن تندى گفتم :
خجالت نمى كشى كتاب يك عالم شيعه آن هم كسى كه معروف به شيطان بزرگ است نزد من مى آورى و به من نشان مى دهى ! آن شـاگـرد باز هم با كمال ادب گفت :
استاد من كه جسارتى نكردم من مى خواستم از شما اجازه خواندن اين كتاب را اگـر صـلاح بـدانـيـد بگيرم و اگر صلاح نمى دانيد به من فقط مى فرموديد:
" صلاح نيست " و من اطاعت مى كردم در عين حال اگر جسارتى شده از شما عذر مى خواهم .
" شـيـخ مـحـمـّد" مـى گـويـد:
مـن از ادب او و عـصـبـانـيـّت خـودم خـيـلى خـجـالت كـشـيـدم ، لذا خـودم را كنترل كردم و به او گفتم :
مانعى ندارد كتاب را به من بدهيد تا امشب مطالعه كنم اگر صلاح بود به شما مى گويم مطالعه كنيد يا خير.و لى بـا خـود مـى گـفـتم كتاب را امشب مى برم به منزل و فردا صبح به او برمى گردانم و مى گويم صلاح نيست شما آن را مطالعه كنيد و به اين وسيله جبران آن تندى و بدخوئى و عصبانيّت را خواهم كرد.
شـب به منزل رفتم و كتاب را در گوشه اى گذاشته بودم و اتّفاقا آن شب كارى نداشتم لذا دائما وجدانم به مـن مى گفت :
چرا اين قدر تعصّب داشته باشى كه با نداشتن كار، كتابى را كه اصلا نديده اى و تنها امشب در اختيار تو است و كسى هم مطّلع نمى شود آن را مطالعه نكنى ؟ لذا بـرخـاسـتـم و كـتـاب را بـرداشـتـم و بـا كـمـال بـى اعـتـنـائى از صـفـحـه اوّل بـه مـطـالعـه شروع كردم وقتى چند صفحه از آن كتاب را خواندم ديدم بسيار كتاب علمى و تحقيقى و عميقى است كه من تا آن وقت مثلش را نديده بودم .
لذا پشت ميز مطالعه رفتم و توجّه بيشترى به مطالب كتاب نمودم و خلاصه نتوانستم كتاب را به زمين بگذارم تا آنكه تمامش را مطالعه كردم و در مطالبش تعمّق و تدبّر كاملى نمودم ! وقتى كتاب را به زمين گذاشتم ديگر صبح شده بود نماز صبح را خواندم ولى وجدانم مرا در محكمه اش احضار كرده بود، من نمى توانستم خود را از سؤ ال و جوابهايش نجات دهم بلكه او مرا محكوم مى كرد.
بـالاخـره هـر چـه فـكـر كـردم كـه آيـا مـن شـيـعـه هـسـتـم يـا سـنـّى ؟ ديـدم نـمـى تـوانـم از دلائل مـحـكـمـى كـه در ايـن كـتـاب آمـده صـرفـنـظـر كنم و آنها را نديده بگيرم و خود را سنّى بدانم و چون تمام شـبـهـاتـى كـه در نـظـرم بـود در ايـن كتاب پاسخ گفته شده بود مجبور بودم به مذهب تشيّع اعتراف كنم ولى چطور؟! مگر ممكن است يك استاد جامعه اهل سنّت ، يك مفتى بزرگ ، يك دفعه مذهبش را تغيير دهد! به مردم چه بگويد؟ خلاصه به التهاب و دودلى عجيبى مبتلا شده بودم و ديگر هيچ شبهه اى براى من بر حقّانيّت مذهب شيعه باقى نمانده بود.
بـه فـكرم رسيد كه از برادرم كه او هم از علماء اهل سنّت و در " حلب " بود استمداد كنم لذا تلفن را برداشتم و شماره منزلش را گرفتم خوشبختانه هنوز از خانه بيرون نرفته بود.
بـه او گـفـتـم :
مـسـاءله اى پـيـش آمـده هـر چـه زودتـر خـودت را بـه منزل ما برسان .
گـفـت :
بـسـيـار خـوب و فـورى آمـد وقـتـى مـرا ديـد كـه رنـگـم پـريـده بـا حال تحيّر در اتاق كتابخانه ام تنها نشسته ام گفت :
برادر چه شده كه اين قدر ناراحتى ؟ من كتاب " المراجعات " را پيش او گذاشتم و گفتم :
آيا اين كتاب را ديده اى ؟! وقـتـى چشمش به كتاب " المراجعات " افتاد به من گفت :
اين كتاب را دور بينداز اين كتاب گمراه كننده است من چه نيازى به مطالعه اين كتاب دارم ؟! من از شيعيان متنفّرم آنها گمراهند! گفتم :
برادر اين كتاب را بگير و مطالعه كن ولى به مطالبش اعتقاد پيدا نكن مطالعه اش كه ضررى ندارد؟ او كـتـاب را از مـن گرفت و دقيق مطالعه كرد تا بالاخره او هم مانند من حالش دگرگون شد و به مذهب حقّه شيعه اعـتـراف كـرد ولى تـا مـدّتى من و او با هم مناظره داشتيم ، گاهى او سنّى مى شد و من شيعه و گاهى من سنّى مى شـدم و او شـيـعـه مـى شـد و بـا هم بحث مى نموديم تا بالاخره تمام عقائد شيعه را خوب حلاّجى كرديم و متوجّه شديم تنها مذهب شيعه حقّ است و كاملا به آن معتقد گرديديم .
كم كم مردم از اين تغيير عقيده كه من و برادرم داده بوديم مطّلع شدند و دسته دسته به ما مراجعه مى كردند و ما آنها را متوجّه به مذهب حقّه شيعه مى نموديم .تا آنكه بحمداللّه جمع كثيرى از آشنايان و اقوام در سوريه و لبنان و تركيه مشرّف به مذهب تشيّع گرديدند و بـالاخـره جريان ، به گوش سائر مردم هم رسيد و جمع كثيرى به مذهب تشيّع رو آوردند، ولى جمعى كه نمى تـوانـسـتـنـد حـقـيـقـت را بـبـينند " ره افسانه زدند" و ما را رمى به كفر و الحاد نمودند، بچّه ها در كوچه و بازار سنگمان مى زدند و اسم ما را " مُهر تربت پرست " گذاشته بودند! مـا را تـحـريـم اقـتصادى كرده بودند! و اگر كسى مى خواست به ما پناه بدهد او را نهى مى كردند و به او مى گفتند:
تو مى خواهى به افرادى كه مردود و مطرود و مشركند پناه بدهى .و حتّى جمعى از علماء و شخصيّتهاى بزرگ حلب جمعيّتى به نام " جمعيّة الدعوة المحمّديه الى الصراط المستقيم " تـشـكـيل دادند و يك عالم حلبى كتابى به نام اين جمعيّت تاءليف كرد و در آن نوشته بود كه :
مذهب تشيّع در حـلب و اطـرافش شايع شده و من اعلام خطر مى كنم و مردم را از اين خطر بزرگ مى ترسانم ! لذا هر چه زودتر بايد از پيشرفت تشيّع در اين مناطق جلوگيرى شود! ولى در تـمـام ايـن مـصـائب و بـلاهـا مـا چـون كـوه اسـتـوار بـوديـم و ايـن بـادهـا ما را نمى لغزاند، تا آنكه خبر فـشـارهائى كه بر ما وارد مى شد به مرحوم آية اللّه " سيّد شرف الدين عاملى " رسيد، اين مرد بزرگ در ضمن نامه اى شرح جريان ما را به مرجع اعلاء آية اللّه العظمى " بروجردى " رضوان اللّه تعالى عليه نوشت .و قتى او از اين جريان اطّلاع پيدا كرد دست ما را گرفت و او مانند پدرى مهربان با تمام نيرو از ما دفاع فرمود و كمكهاى حيات بخش به من و برادرم كرد.
ايـنـجـا بـود كـه مـا ديـديـم لازم اسـت بـه عـراق و ايـران مـسـافـرت كـنـيـم لذا در سـال 1370 قـمـرى بـراى زيـارت اعـتـاب مـقـدّسـه بـه عـراق مـشـرّف شـديـم و در بـغـداد در مـنـزل آيـة اللّه " سـيّد محمّد صدر" كه از سال 1360 تا آن روز نخست وزير عراق بود ميهمان بوديم ، علماء به ديدن ما مى آمدند و به ما كمال محبّت را مى نمودند.
در كـربـلا مـيـهـمان آية اللّه " سيّد عبّاس كاشانى " بوديم و علماء عظام كربلا به ديدن ما آمدند. در نجف اشرف تحت حمايت آية اللّه العظمى آقاى " حكيم " بوديم كه علماء بزرگ نجف همه به ما محبّتها كردند.
سـپـس بـه ايـران رفـتـيـم و در قم به محضر مرجع بزرگ شيعه حضرت آية اللّه العظمى " بروجردى " مشرّف شديم و علماء بزرگ و مراجع آن وقت از ما ديدن كردند.((15))
در تـهـران آيـة اللّه العـظـمـى حـاج " سـيـّد احـمـد خـونـسـارى " و سـائر عـلمـاء در مـنـزل آيـة اللّه آقـاى " ميرزا حسن شيرازى " از ما ديدن كردند. و همچنين در مشهد به محضر آية اللّه العظمى آقاى " سـيـّد مـحـمّد هادى ميلانى " و سائر علماء مشرّف شديم و آن قدر مورد لطف علماء بزرگ شيعه قرار گرفتيم كه به وصف نيايد.
امـيـد اسـت پـروردگـار مـتـعـال ايـن مـحـبـّت و بـرادرى كـه در اثـر ولايـت اهل بيت عصمت و طهارت در بين ما بوجود آورده روزبروز محكمتر و قويتر بفرمايد.
سپس به شهر حلب برگشتيم و كتابى به نام " لماذا اخترت مذهب الشيعه " را تاءليف نمودم و حقايقى را كه در مـوضـوع حـقـّانـيـّت مـذهـب شـيـعـه مـتـوجّه شده بودم در آن كتاب به طور مختصر آورده ام اميدوارم حضرت " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) آن را قبول فرمايد.
ايـن كـتـاب در ايـران مـكـرّر بـه چـاپ رسـيـد و حـتـّى تـرجـمـه هـم شـده و مـن مـقـدارى از شـرح حال اين مرد بزرگ را از مقدّمه همين كتاب استفاده كرده ام .
اين بود سرگذشت علاّمه " شيخ محمّد انطاكى " و برادرش " شيخ احمد امين انطاكى " كه حتما از مطالعه اش خسته نشديد و بلكه چون محبّت خاندان عصمت را ديديد خوشحال هم شديد.
بالاخره ما پس از دو سه ساعت كه در شهر " حلب " گردش كرديم و اين قصّه را به عنوان سوغات بدست آورديم بـه طـرف " دمـشـق " (شـام ) حـركـت كـرديـم در بـين راه به چند شهر برخورديم ولى زياد در اين شهرها توقّف نـكـرديـم زيـرا تا شام چهارصد و پنجاه كيلومتر راه بود و فقط در شهر " حُماة " براى ناهار و در شهر " حُمص " براى ديدن قبر " خالد بن وليد" مختصر توقّفى نموديم .
قـبـر " خالد بن وليد" در كنار مسجدى واقع شده و معروف به " جامع خالد بن وليد " است و نيز قبر " عبداللّه بن عمر" در گوشه ديگر اين مسجد است .
در ايـنـجا مى خواهم به موضوعى اشاره كنم و آن اين است كه تا به امروز من شش مرتبه به سوريه رفته ام و لذا مـقـيـّد نـيـسـتـم كـه تـنـهـا جريانات يك سفر را بنويسم بلكه آنچه در اين سفرها جنبه معنوى و يا علمى و يا اخلاقى و يا ادبى دارد به يارى خدا خواهم نوشت و همان طور كه در مقدّمه اين كتاب نوشته ام ، خاطراتى كه در اين كتاب مى خوانيد تنها به منظور نقل حكايت و سرگذشت حقيقى نوشته نشده بلكه مى خواستم آنچنان كه دواى تلخ و شور را براى مريض در كپسول خوش رنگ و بوئى مى ريزند و به خورد او مى دهند من هم مطالب علمى و اخـلاقى اين كتاب را به خوانندگان محترم به نحو احسن تقديم دارم شايد از اين راه بتوانم به فرهنگ اسلامى خدمت ارزنده اى بكنم .و لى استثنائا قضيّه اى را كه مى خواهم نقل كنم مى گويم كه مربوط به كدامين سفرم بوده چون بايد ذكر شود.
زيارت حضرت زينب ( سلام اللّه عليها ) در خواب
در سـفـر اوّلى كه به شهر شام مى رفتيم و با ماشين شخصى با خانواده همسفر بوديم حدود دويست كيلومتر كه بـه دمـشـق مـانده بود عيبى در موتور ماشين پيدا شد كه به هيچ وجه روشن نمى شد در اين بين شخصى به نام آقـا مـهـدى در آن بـيـابـان بـا مـاشـيـن بـنـزش پـيـدا شـد و بـا كـمـال مـحـبـّت مـاشـيـن مـا را بـكـسـل كـرد و بـه شـهـر شـام رساند ولى از اين وضع من خيلى ناراحت بودم و به حضرت " زينب " ( سلام اللّه عليها ) عرض كردم كه :
چرا ما با اين وضع در سفر اوّل وارد شام شديم .
شـب در عـالم رؤ يـا خـدمـت حضرت " زينب " ( سلام اللّه عليها ) رسيدم ، آن حضرت در جواب من فرمودند:
آيا نمى خـواهـى شـبـاهـتى به ما داشته باشى مگر نمى دانى كه ما در سفر اوّلى كه به شام آمديم اسير بوديم تو هم چـون از مـا هـستى (منظورشان اين بود كه چون تو سيّد هستى ) بايد در اوّلين سفرى كه به شام وارد مى شوى اسيروار وارد شوى .
گفتم :
قربانتان گردم قبول كردم و با اين توجيه همه خستگى سفر از تنم برطرف شد.
در ايـن سـفـر يـك جـريـان نـسـبـتـا قـابل توجّهى هم اتّفاق افتاد كه اگر بخواهم نقلش كنم مقدارى از مطلب كه سرگذشت سفر است دور مى افتيم ، ولى چون كرامتى از حضرت " زينب " ( سلام اللّه عليها ) است نقلش مى كنم و امـيـدوارم آن حـضـرت بـه مـن كـمك كند تا بتوانم بوسيله نوشتن اين كتاب محبّت و ولايت شما را نسبت به خاندان عصمت و طهارت تشديد نمايم .
اصل قضيّه اين است :
در آن سفر از عراق به شام رفته بوديم وقتى قبل از رفتن به شام در عراق بوديم زيارت " كاظمين " ( عليهما السّلام ) و زيارت كربلا و نجف را كرده بوديم ولى زيارت سامراء را براى برگشتن از شام گذاشته بوديم و از خـدا مى خواستيم كه صحيح و سالم به عراق برگرديم تا به زيارت حضرت " امام هادى " و " امام عسگرى " ( عليهما السّلام ) مشرّف شويم .و لى يـك شـب در شـام در عالم خواب ديدم كه از مسافرت برگشته ام و به مردم مى گويم كه :
ما به كربلا و نجف و كاظمين و شام رفتيم ولى توفيق زيارت سامراء را پيدا نكرديم ! از خـواب بـيدار شدم با خود مى گفتم :
چگونه ممكن است كه ما زنده و صحيح و سالم به عراق برگرديم ولى بـه سـامـراء نـرويـم پـس اگـر ايـن خـواب رؤ يـاى صـادقـه بـاشـد احتمال دارد كه من در شام از دنيا بروم و آن تاءسّف را در عالم برزخ بخورم .
لذا بـه حـرم حـضـرت " زيـنـب " ( سـلام اللّه عـليـهـا ) مـشـرّف شـدم و از آن حـضـرت خـواسـتـم كـه اگـر اجل من رسيده است به تاءخير بيفتد تا من در عراق موفّق به زيارت سامراء بشوم .
شب دوّم باز در عالم خواب ديدم كه در مشهد در منزل نشسته ام و مردم به ديدن من مى آيند و من به مردم مى گويم ما همه جا رفتيم ولى سامراء نرفتيم ! از خواب بيدار شدم .
تعبير كردم كه من در اين سفر نخواهم مُرد ولى پيشامدى مى كند كه توفيق زيارت سامراء را پيدا نمى كنم ! بـاز روز بـعـد به حرم حضرت " زينب " ( سلام اللّه عليها ) رفتم و از آن مخدّره تقاضا كردم كه اگر مانعى در راه هست و نمى گذارد ما توفيق زيارت سامراء را پيدا كنيم برطرف شود و موفّق به زيارت سامراء گرديم .
در ايـنـجـا آن قدر التجاء كردم تا قلبم روشن شد كه اگر مانعى بوده برطرف شده و حضرت " زينب " ( سلام اللّه عليها ) واسطه شده اند كه اين توفيق از ما سلب نگردد.
در اينجا مى بايست تا حدّى معلوم شود كه چگونه مى شد كه ما توفيق رفتن به سامراء را پيدا نمى كرديم .
لذا وقـتـى بـه عـراق مـراجعت كرديم معلوم شد كه بين ايران و عراق از نظر سياسى بهم خورده . ايرانيها را از عراق اخراج مى كنند (و اين موضوع مربوط به سفر سال 1348 بود).
مـا كـه با ماشين شخصى به اين سفر رفته بوديم و مدّت جواز اقامت ماشينمان از نظر دولت عراق سر آمده بود لازم بود به گمرك مراجعه كنيم و اجازه را تمديد نمائيم .
لذا در همان روز اوّلى كه از سوريه وارد بغداد شده بوديم به گمرك بغداد رفتيم و درخواست تمديد اجازه را كرديم ولى با خشونت رئيس مربوطه روبرو شديم . او نسبت به شاه ايران فحّاشى مى كرد و مى گفت :
ديگر به شما اجازه ماندن در عراق را نمى دهيم .
مـن بـه او گـفـتـم :
اگـر شـمـا از شـاه ايـران مـنـزجـر و مـتـنـفـّريـد مـا هـم مثل شما هستيم ما هم او را لعن و نفرين مى كنيم .
گـفـت :
بـه هـر حـال هـمين الا ن بايد شما به طرف ايران حركت كنيد و حتّى يك لحظه هم به شما اجازه ماندن در عراق را نمى دهم .
اينجا بود كه من متوجّه شدم چگونه ممكن است ما زنده باشيم ، صحيح و سالم باشيم ، ولى سامراء نرويم .
امـّا چـنـد لحـظـه اى نـگـذشـت كـه مـردى وارد اتـاق رئيـس شـد و پـهـلوى او نـشـسـت و در ضـمن مطالبش از او سؤ ال كرد:
چه مطلبى بين شما و اين آقا اتّفاق افتاده ؟ رئيس ماجرا را به او گفت .
او در جـواب رئيس گفت :
شما روحانيّون ايران را نمى شناسيد، اينها با شاه ايران مخالفند و خلاصه مدّتى با او بـه عـربـى حـرف زد و وسـاطـت كـرد تـا بالاخره رئيس گفت :
من فقط مى توانم آمدن آنها را در اين ساعت به ايـنـجـا نديده بگيرم آنها بروند زيارتشان را بكنند و هر وقت خواستند به ايران برگردند بيايند تا آنها را به ايران بفرستيم .
مـن تـشـكـّر كـردم و بـه هـمراهان گفتم :
فورا سوار ماشين شويد تا به سامراء برويم كه از خطر عدم توفيق زيارت سامراء نجات پيدا كرديم .
حـدود ده روز زيـارتـمـان طـول كـشـيـد وقـتـى به همين مرد مراجعه كرديم و او نوشت كه ما بايد فورا به ايران برگرديم ديديم نوشته را به دست افسرى داد و آن افسر به ما گفت :
بايد تا ساعت چهار بعد از ظهر خود را بـه مـرز ايـران بـرسـانـيـم و الاّ در بـيـابـان شـب را مـى مـانـيـم و چـون امـنـيـّت نـدارد بـسـيـار مشكل خواهد بود.
مـا هـم بـا ايـنـكـه بـيـشـتـر از پـنـج سـاعـت وقـت نـداشـتـيـم بـه كـاظـمـيـن رفـتـيـم و زيـارت وداع كـرديـم و قبل از ساعت 4 بعد از ظهر خود را به مرز خسروى رسانديم .
ايـنـجـا بـود كه فهميدم توسّل به حضرت " زينب " ( سلام اللّه عليها ) كم توفيقيها را برطرف مى كند و حتّى بلاهائى كه تقدير شده است رفع مى نمايد.
در شهر دمشق (شام ) بزرگترين مركزى كه شيعيان زيارت مى كنند حرم مطهّر حضرت " زينب " ( سلام اللّه عليها ) است .
اين آستانه مقدّسه در شش كيلومترى دمشق واقع شده و حرمى وسيعتر و باشكوه تر از حرم آن حضرت بعد از حرم " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) در عالم اسلام وجود ندارد.((16))
زائريـن بـراى حـوائجـشـان بـه ايـن آسـتـانـه مـقـدّسـه شـب و روز رو مـى آورنـد و دائمـا ذكـر فضائل خاندان عصمت و طهارت در اين مكان مقدّس مى شود.