و قـتـى كه آن حالت را پيدا كرد شروع كرد به گفتن ، گفت :
برويد راجع به آقا در انتهاى دنيا هر چه معالجه اش هـست بياوريد نگذاريد چيزى بماند آقا خيلى ناراحت است آنها او را بيچاره كرده اند برويد هر كجاى دنيا هست پيدا كنيد بياوريد ديگر ساكت شد.
چيزى نگفت يك دفعه ديديم كه پنج عدد از اين ريسمانها كه با آن فرش مى بافند از هوا افتاد و طورى بافته شده بود كه با دست غير ممكن بود آنها را انسان بتواند ببافد.
ما گفتيم :
مادر پنج تا چيز افتاد پائين .
گفت :
آنها را جمع كنيد بدهيد به من ما جمع كرديم داديم به او.
او يـكـى از آنها را به من داد و گفت :
اين را خودت نگهدار من آن را توى كاغذى گذاشتم و پشت آن را نوشتم پيش خودم نگه داشتم .
گفت :
اين را هم به خانواده ات بده بايد پيش خودش نگه دارد آن را هم نوشتم و در جيب گذاشتم .
گـفـت :
ايـن را هـم به برادرت بده (شما يك برادر داريد كه تمام حركاتش بد است ) همان طور هم بود او اصلا آرام راه نمى رفت همش مى دويد گفت :
به او بگوئيد آن طور راه نرود و آرام راه برود اين را هم او نگه دارد.
يكى را هم داد و گفت :
اين را به ديوار رو به قبله با ميخ آويزان كن .
يك چيزى هم داد و گفت :
اين را با پوست خارپشت بسوزان بعد گفت :
يك اسمى مى گويم آن را بنويس كه مهمش همان اسم بود (نوشته ام ولى هر چه الا ن به مغزم فشار مى آورم كه يادم بيايد به يادم نمى آيد).
گفت :
اينها را با ناخن الاغ وسط حياط بسوزان .و گـفـت :
آن چـيـزهـا را كـه مـشـغـوليـد آن سـوره هـاى قـرآن را ديـگـر نـخـوان تـعـطـيـل كـن از روزى كـه مـداومـت داريـد بـه خـوانـدن آن سـوره هـا ايـنـهـا نـاراحـتـنـد لااقل يك مدّتى آنها را تعطيل كن نخوان .
گفتم :
چشم ، ما از آنجا برگشتيم و آنها را عملى كرديم البتّه بعد از آن آتش زدنها از بين رفت .
بچّه ها كه خيلى مى ترسيدند گفتند كه :
انشاءاللّه ديگر توى خانه آثارشان نيست .
يـك وقـت ديـديم كه يك گلابى بزرگ را آورده اند و گذاشته اند گوشه خانه در صورتى كه آن موقع ، وقت گلابى هم نبود بچّه ها مى ترسيدند آن را بردارند مى گفتند:
آنها هنوز نرفته اند گلابى آورده اند.و از اين قبيل كارها هنوز مى كردند.
شـبـى از شـبـهـاى ماه رمضان كه برايمان ميهمان با خانوده اش آمده بود من خودم آن شب جاى ديگرى ميهمان بودم ايـنـهـا نـاگـهـان مى بينند كه جلوى پنجره مقدارى نخود تازه ريختند كه گرم است و سرد نشده است حالا از كجا آورده انـد مـعلوم نيست كه بچّه ها مى ريزند و مى خورند و بعد بچّه ها با هم مى گويند رويمان را بگردانيم تا بـاز هـم بياورند بچّه ها رويشان را به طرف ديگر مى گردانند مى بينند كه باز هم نخود گرم تفتيده ريختند آنها شروع مى كنند به خوردن آن شب آنها نخود زيادى مى خورند.و قـتـى آش دم افـطـار مـى آورنـد بـريـزنـد تـوى كـاسـه مـى بـيـنـنـد يـك چـيـز بـزرگـى تـوى كـاسـه افتاده اوّل آنها مى ترسند ولى بعد مى بينند تو آش يك گلابى بزرگ انداخته اند.
بالاخره بعد از آن روز اذيّتها اين طورى بود بعضى وقتها مثلا نفت توى غذا مى ريختند.
يـا مـثـلا بـچّه ناگهان مى گفت :
اين كبريت را توى دست من كى گذاشت ؟! كه مادرش فورا مى گفت :
من گذاشتم كه بچّه نترسد، بعد به من مى گفت :
آنها گذاشته اند.
يا وقتى كه مى خوابيديم بچّه ناگهان مى گفت :
اين چى بود كه افتاد روى لحاف من ؟! چراغ را روشن مى كردم مى ديدم كه مقدارى نخ را آن قدر گره زده اند كه مثل گلوله شده و انداخته اند روى لحاف ، كه بچّه بترسد.
ايـن طـور چـيـزهـا بـود البـتـّه آن آتـش زدنـهـا تـمـام شـده بـود ايـن جـريـانـات تـقـريـبـا يـك مـاه و نـيـم باز هم طول كشيد.
بـعـد يـك نفر كه از رفقاى ما بود بدون اطّلاع ما پيش آن زن رفته بود و گريه كرده بود گفته بود:
شما را به خدا قسم مى دهم به فلانى رحم كن . آن زن گفته بود:
من آنچه از دستم برآمده كرده ام . گفته بودند:
هنوز آن جـزئيـّات قـطـع نـشـده اسـت . آن زن گـفـتـه بـود:
پـس مـن چـكـار كـنـم ؟ دوسـت مـا كـه اهل كار بود گفته بود:
پسر " زعفر جنّى " را حاضر كن .
اين زن رنگش پريده بود و گفته بود:
من آن اندازه لياقت ندارم كه رئيس يك قبيله را، رئيس اجنّه شيعه را احضار كنم .
گفته بود كه :
خوب شما نمى توانيد بگوئيد از قول من بگوئيد، بگوئيد فلانى مى گويد اسم مرا ببريد.
آن زن قـسـم داده بـود پـسـر جناب " زعفر" را و گفته بود:
شما را به خدا قسم مى دهم كه جواب دعوت ميهمان مرا بدهيد و به منزل ما تشريف بياوريد.
من خواهش مى كنم كه دعوت ايشان را اجابت كنيد.
ضـمنا بد نيست دوستمان را هم معرّفى كنيم ايشان آقاى " جناب زاده " است " اجنّه " را با چشمش مى بيند و خودش هم خيلى اهل كار است .
دوسـت مـا خـودش مـى گـفـت كـه :
نـاگـهـان ديـدم كـه ايـن زن وضـعـش دگـرگـون شـد رنـگـش پـريـد و يـك حال ديگرى پيدا كرد.
گفتم :
مادر، چه خبر است چرا اين طور شدى ؟ گفت :
شما يك كارى كرديد كه تمام در و ديوار ما پر از سرباز شده چرا اين كار را كرديد؟ گفتم :
نترس .
گفتم :
آن يك نفر كه جلو سربازها مى آيد علامتش چيست ؟ گفت :
علامتش اين است كه يك لوحى روى سينه اش آويخته و روى آن لوح نوشته شده :
" يا ابا عبداللّه الحسين " اين علامت آن شخص بزرگ است .
بـالاخـره مـى گـفـت كـه :و قـتـى آن شخصيّت بزرگ " اجنّه " كه فرزند جناب " زعفر " بود و اسمش " سعفر" است رسـيد آن زن گفت كه :
اين آقا را اين طور اذيّت مى كنند پسر " زعفر" فورى دستور داد كه آنها را احضار كردند مخالفين ما را احضار كردند.
اوّل به آنها نصيحت كرد و گفت كه :
شما اين كارها را نكنيد آنها شيعه هستند، مسلمان هستند، آنها را ناراحت نكنيد.
در جواب گفته بودند:
نه ، ما خواهيم كرد آنچه از دستمان بيايد نسبت به او خواهيم كرد.و قـتـى ايـن طـور گـفته بودند پسر جناب " زعفر" دستور داده بود دست و پاى آنها را ببندند و آنها را محكوم به حبس ابد كردند.
در ضـمـن پسر جناب " زعفر" در حالى كه اشك مى ريخت به آنها خطاب مى كرد و مى گفت :
يادم نرفته آن ساعت را كـه شـما به گلوى نازك پسر ابى عبداللّه حضرت " امام حسين " ( عليه السّلام ) روى دست پدرش زديد خون آلود شد يادم نرفته هنوز.
شما دشمن خدا هستيد و چيزهاى ديگرى از مصائب كربلا مى گفت كه زن شروع كرد به گريه كردن ما هم گريه كـرديـم مـثـل اينكه روضه مى خواند مجلس روضه عجيبى شد بعد پسر جناب " زعفر" اين طور تعريف كرد كه دو سال پيش مى خواستند به اين آقا اذيّت كنند.
كـه البـتـّه تـاريـخ دارد و يـادم هـسـت كـه دو سـال پـيـش از ايـن قـضـيـّه يـك شـب در خـانـه تـنـهـا بـودم مـشـغـول كتاب خواندن بودم خانواده به تبريز رفته بودند خواستم بخوابم لحاف را كه به سر كشيدم ديدم مـثـل اينكه خروارها چيزى روى من ريخته شده لحاف را برداشتم ديدم هيچ چيزى نيست باز هم همين طور تقريبا چند مـرتـبـه تـكرار شد ديدم نه نمى گذارند بخوابم بعد همسايه را صدا زدم بيدارش كردم گفتم :
بيا اينجا تا صبح بنشينيم ديگر من نمى خوابم .
پـسـر جناب " زعفر" گفته بود:
از آن شب دو سال پيش از اين جريان من دو نفر را ماءمور كردم كه با ايشان هستند تـا مـبـادا به جان ايشان صدمه اى بزنند و آن دو نفر دائمى با ايشان هستند و الا ن هم كه به جان ايشان صدمه اى نمى زنند به خاطر همان دو نفر ماءمورى است كه من با او همراه كرده ام و الاّ اينها قصد جان او را دارند.
بـالاخـره پـس از سـه مـاه كـه جـريـانـات مـفـصـّلى بـا مـا داشـتـه انـد بـه ايـنـجـا تـمـام مسائل ختم شد و اين زن به ما خيلى خدمت كرد خدا او را رحمت كند.
بعد از آن من به يك مناسبتى به قم خدمت يكى از مراجع رفتم و جريان را براى ايشان تعريف كردم خيلى تعجّب كردند فرمودند:
شما يك نسخه بى كم و زياد از آن بنويسيد به من بدهيد.و ضمنا يكصد تومان از جيبشان درآوردند و فرمودند بدهيد به آن زن كه زحمت شما را خيلى كشيده بعد فرمودند كه نه ، اين وجوهات است بروم و از خرجى خودم بياورم رفتند از اندرون يكصد تومان از مخارج خودشان آوردند و بـه مـن دادنـد و ضـمنا فرمودند كه :
اگر آن زن ميل زيارت مشهد را دارد و لو با هواپيما او را مى فرستم ، ما برگشتيم و رفتيم آنجا يعنى به همان ده ، كه هم آن صد تومان امانت ايشان و هم آن پيغام را برسانيم .
در جـواب مـا گـفـت كـه :
مـن زمـيـن گـيـر شـده ام و نـمى توانم به مشهد بروم ولى صد تومان را گرفت و خيلى خوشحال شد و گفت :
چون از دست آقا است خيلى خوشحال شدم .
گفتم :
مادرجان من شنيده ام كه شما را اين جنها يك مرتبه به مشهد برده اند.
گفت :
بله آنها در جوانى در آن اوائلى كه با آنها ارتباط پيدا كرده بودم مرا به مشهد بردند.
گفتم :
من مى خواهم قصّه را از زبان خودت بشنوم .
گـفـت :
بـله ، يـك شـب بـچـّه ام را خـوابـانـده بـودم شب زمستانى بود خيلى هم برف باريده بود نيم متر مى شد نـاگـهـان ديـدم كـه " حـيـدر" و " قـمـر" مـا آمـدنـد و بـه مـن گـفـتـنـد:
ميل دارى تو را به مشهد ببريم ؟ گفتم :
ميل دارم ، چشم مى آيم .
ديـدم يـك چـهـارپـايه گذاشتند و به من گفتند:
روى چهارپايه بنشين من نشستم و آنها چهارپايه را برداشتند و حتّى توى راه يك ليموناد (نوشابه هاى آن وقت ) از قهوه خانه اى خريدند و براى من آوردند و من خوردم و شيشه آن را پس دادند.
بعد ما رسيديم به مشهد مرا توى صحن به زمين گذاشتند.
گفتند:
تو برو زيارت كن و نمازت را بخوان حاضر باش تا باز برگرديم .
مـن نـماز مغرب و عشاء را خواندم و بعد حضرت " ثامن الائمّه " ( عليه السّلام ) را زيارت كردم و درست نگاه كردم ديدم يك چند نفر از محل ما در حرمند و براى زيارت آمده اند.
گفتند:
" خيرالنّساء" خانم شما از براى چه آمديد اينجا؟ گفتم :
مگر شما براى چه اينجا آمده ايد شما براى زيارت آمده ايد من هم براى زيارت آمده ام .
نگفتم چطور آمده ام بعد از زيارت و نماز، " قمر" و " حيدر" آمدند و گفتند:
حاضريد برويم ؟ گـفـتـم :
بـله ، حـاضـرم چـهـارپايه را توى صحن گذاشته بودند من باز روى چهارپايه نشستم چهارپايه را بـرداشـتـنـد و از بـچّه به كلّى يادم رفته بود كه من بچّه را خوابانده ام و رفته ام آن وقت كه رسيدم دم در، يك دفعه يادم افتاد كه من بچّه را خوابانده ام .
گفتم :
اى واى بچّه حتما بيدار شده ناراحت شده و گريه مى كند فورا دويدم ديدم هنوز بچّه بيدار نشده است .
بـعـد از آن يـك سـفر معمولى به مشهد كردم ديدم همان مشهد است و همان زيارتگاه است و هيچ فرقى با آن مشهدى كـه آنـهـا مـرا بـرده بـودنـد نـدارد وقـتـى آن چـنـد نـفـرى را كـه تـوى حـرم در سـفـر اوّل ديده بودم به محل آمدند گفتند:
زيارت شما هم قبول شما را توى حرم ديديم .
گفتم :
بله من هم آمده بودم .
از او سؤ ال كردم كه مى شود آنها را يعنى آن دو نفر جنّى كه در خدمت شما هستند من ببينم ؟ گفت :
شما فقط برويد پيشنمازى خودتان را بكنيد با اين كارها كار نداشته باشيد.
ايـن بـود جـريـان مـن و البـتـّه مـى دانـيـد كـه خـواهـى نـخـواهـى جـريـانـى كـه سـه مـاه طول بكشد قصّه هاى كوتاه و زيادى دارد كه نقلش ملال آور است .
تـا ايـنـجـا آنـچـه نـوشـته شد عباراتى بود كه آقاى حاج شيخ با زبان خودشان در نوار فرموده بودند و لذا عبارات ، مقدارى با عبارات كتاب فرق مى كرد.
برگشت به سرگذشت سفر
بـرگـرديـم بـه سـرگـذشـت سـفـر، انـشـاءاللّه از ايـن دو قـضـيـّه اى كـه بـرايـتـان نـقـل كـردم خـسـتـه نـشـديـد و فـكـر مـى كـنـم بـد نـبـود بـه هـر حـال هـر چـه بـود بـا اجـازه خـودتـان نقل كرديم .
يادتان هست كجا بوديم ؟ من يادم هست در قبرستان احد كنار قبور شهداء احد بوديم كه به آن مرد بى دست و پا برخورديم و حكايات جنها به ميان آمد و من آنها را نقل كردم .
حـالا باز بر مى گرديم كنار قبور شهداى احد و به حضرت " حمزه " (سلام اللّه عليه ) اين جملات را كه معرّف مقام مقدّس آن جناب و قسمتى از زيارت ماءثوره آن حضرت است خطاب مى كنيم .
" پـدر و مـارم بـه قـربـانـت ، خـدمـتـت رسـيـده ام كـه بـوسـيـله زيـارت تـو بـه رسـول خـدا نـزديـك شـوم و امـيدوارم كه تو مرا شفاعت كنى و بوسيله زيارتت جانم از دست هواها و شياطين نجات يابد، به تو پناه مى برم از آتش جهنّمى كه حقّ مثل منى است " .
" زيرا عليه خودم جنايت كردم و گناهان را مثل هيزم بر پشتم بار كردم و آن آتش را برافروختم " .
" اميدوارم پروردگارم بوسيله تو به من ترحّم كند" .
" من از راه دور و پر رنجى خدمت رسيده ام از تو مى خواهم كه از آتش جهنّم نجات يابم " .
" گـنـاهـانـم پـشـتم را خم كرده و دست به كارى زده ام كه موجب خشم پروردگارم شده و كسى را بهتر از شما اى اهل بيت رحمت پيدا نمى كنم كه به او پناه ببرم پس در روزى كه دستم تنگ و فقير و حاجتمندم شفاعتم كن " .
" من نزد تو با حزن و اندوه آمده ام با داشتن ناراحتيهاى زيادى خدمت رسيده ام " .
" اشك از چشمم مى ريزد و نزد تو تنها آمده ام و تو كسى هستى كه خدا مرا امر كرده كه بايد دوستت داشته باشم بـا تـو در ارتـبـاط بـاشـم بـا تو نيكى كنم و به فضيلت تو مرا دلالت كرده و به دوستى تو مرا راهنمائى كرده و به رفتن سر خوان كرمت ترغيبم كرده ، به من الهام كرده كه حاجتم را از تو بخواهم شما خاندانى هستيد كه اگر كسى شما را دوست بدارد بدبخت نمى شود" .
" و كسى كه درِ خانه تان بيايد ماءيوس بر نمى گردد و كسى كه هواى شما را داشته باشد ضرر نمى كند و كسى كه شما را دشمن بدارد سعادتمند نخواهد شد" .
امـيـد اسـت بـا ايـن چـنـد جـمـله كـه از زيـارت حـضـرت " حـمـزه " (سـلام اللّه عـليـه ) كـه نقل شد مورد لطف آن حضرت واقع شويم و توفيق زيارتش را باز هم پيدا كنيم .
در يـكـى از سفرها كه در مدينه منوّره بودم و به زيارت حضرت " حمزه " ( عليه السّلام ) مشرّف گرديدم مردمى كـه آنـجـا بـودنـد مـى گفتند:
چند ساعت قبل كورى با توسّل به آن حضرت شفا يافت و من نتوانستم موضوع را كـاملا تحقيق كنم و مشروح قضيّه را براى شما بنويسم ولى در عظمت و مقام والاى حضرت " حمزه " همين بس كه در محضر " رسول اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) و " ائمّه اطهار" ( عليهم السّلام ) مى تواند به كسانى كه به او متوسّل شوند جواب مثبت دهد و حوائجشان را برآورد.
مدفن دندانهاى پيغمبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله )
قـدرى بالاتر از قبور شهداء احد به طرف كوه احد محلّ دفن دندانهاى " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) است كه در جنگ احد آنها را شكستند و در آنجا دفن كردند.
مـن در مـديـنـه مـنـوّره در سـفـرهـاى مـتـعـدّدى كـه كـرده ام جـريـانـات و حـكـايـات زيـادى دارم كـه نـقـل اكـثـر آنـهـا بـراى شـمـا فـائده زيـادى نـدارد و شـايـد بـعـضـى از آنـهـا را بـه مـناسبتى در مراجعت از مكه نقل كنم به هر حال .
احرام از مدينه
و قـتـى مـى خـواهـيـد احرام ببنديد و از مدينه به مكه برويد كوشش كنيد كه بعد از ظهر حركت نمائيد بخصوص اگـر در تـابـسـتـان بـاشـد زيـرا مـا يـك مـرتـبـه صـبـح از مـديـنـه بـا حـال احـرام به مكه رفتيم كه اشتباه بود زيرا صبح آن روز كاملا سرما خورديم و ظهر هم كه در بيابانهاى مكه بوديم بسيار گرممان شد و حتّى سر و قسمتهائى از بدنمان كه لخت بود سوخت .زيـرا هـواى مـديـنـه مـنـوّره خـنـك تر از مكه است و اگر ظهر حركت كنيد با احرام و روى ماشين سرباز سرما نمى خوريد ولى صبح ممكن است سرما بخوريد و از آن طرف عصر هم كه به مكه مى رسيد چون هوا خنك مى شود سر و بدنتان نمى سوزد و گرما نمى خوريد.
مسجد شجره
اوّليـن مـحلّى كه يك حاجى يا يك مسافرى كه به سوى مكه مى رود و از مدينه منوّره حركت كرده مى رسد و بايد براى احرام برود " مسجد شجره " است اين مسجد در خارج شهر مدينه واقع شده است .
" مـسـجـد شجره " يا " بئار على " ( عليه السّلام ) جائى كه " پيامبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) محرم شده ، محلّ احرام ما بود.
مـا در هـر مـرتبه كه به مكه مشرّف مى شديم مقيّد بوديم كه برنامه را طورى تنظيم كنيم كه از مدينه به مكه برويم و از " مسجد شجره " محرم شويم .
اينجا محلّى است كه " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) احرام بسته و " ائمّه اطهار" ( عليهم السّلام ) به آن عـنـايت خاصّى داشته اند شايد هر سال لااقل يك مرتبه حضرت " ولىّ عصر" ارواحنا لتراب مقدمه الفداء در اين محل حاضر مى شود و احرام مى بندد.
به هر حال " مسجد شجره " بهترين و با فضيلت ترين ميقاتگاهى است كه حاجيها در آن محرم مى شوند.
ما هم طبق معمول در آن مسجد دو ركعت نماز احرام خوانديم و لباس احرام را پوشيديم و شروع به گفتن :
" لبّيك اللّهمّ لبّيك لاشريك لك لبّيك انّ الحمد والنّعمة لك والملك لاشريك لك لبّيك " كرديم .
حـال خـوشـى داشـتـيـم فـكـر مـى كـرديـم كـه بـا هـر مـرتـبه گفتن لبّيك پاسخ دعوت خدا را داده ايم و او ما را پذيرفته است .
شـايـد هـم اين به خاطر حسن ظنّى بود كه ما بايد به پروردگار مهربانمان داشته باشيم و الاّ حضرت حق چه اعـتـنـائى بـه بـنـدگـان مـعـصـيـتـكـارى چـون مـا دارد بـه هـر حـال بـا حال خضوع و خشوع لبّيكها را مى گفتيم و به سوى مكه حركت مى كرديم .
ايـن راه و جـادّه كـه دائما محلّ رفت و آمد " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) و " ائمّه اطهار" ( عليهم السّلام ) بـوده و كـمـتـر زمـيـنى در كره زمين وجود دارد كه تا اين حد به روى آن قدمهاى " خاندان عصمت " ( عليهم السّلام ) گـذاشته شده باشد با آنكه خشك و پر از خار است روحانيّت و معنويّت فوق العاده اى داشت و انسان را به ياد آن وقـتـى كـه " پـيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) با چند نفر از اصحاب به سوى مدينه مى رود و براى جنگ بدر و فتح مكه و زيارت خانه خدا و اعمال حج بر مى گردد مى اندازد.
در ايـن بـيـابـان انـسان اگر با چشم دل نگاه كند جاى پاى حضرت " على بن ابيطالب " و " ائمّه اطهار" ( عليهم السـّلام ) را كـه پـاى پـياده لبّيك گويان در اين بيابان قدم مى گذاشتند و اشك مى ريختند و به شوق لقاء خداى تعالى و مناجات با او دست از هر چيز و هر كس كشيده بودند، مى بيند و آنها را با آن حالات مشاهده مى كند.
در بـيـن راه حـدود صد و هفده كيلومتر كه از مدينه به طرف مكه بيرون آمديم (در جادّه قديم ) دو تپه كوتاهى را ديديم كه از وسط آنها جادّه اى باز شده بود و به سوى قبرستانى كه از جادّه اصلى سيصد متر بيشتر فاصله نداشت مى رفت .
در گوشه اين قبرستان متروك قبر جناب " عبيدة بن حارث بن عبدالمطلب " است .
جـاى شـمـا خـالى بـود وقـتـى كـنـار آن قـبـر نـورانـى بـا لبـاس احـرام نـشـسـتـيـم و فـاتـحـه اى خـوانـديـم ، حال خوشى پيدا كرديم مثل آنكه مى ديديم كه " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) دستور داده بدن مجروح جـناب " عبيدة بن حارث " را كه در جنگ بدر جراحت برداشته مسلمانها به دوش بردارند و به سوى مدينه ببرند تـا او را مـعـالجـه كـنـنـد ولى بـه ايـن مـحـل كـه قـريـه اى اسـت بـه نـام " روحـا" رسـيـدنـد حـال او رو به وخامت گذاشت و از دنيا رفت و " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) فوق العاده متاءثّر شد و اصحاب آن حضرت براى او عزادارى كردند و او را در آنجا دفن كردند.
جـنـاب " عـبـيـدة بـن حارث " به قدرى نزد " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) محبوبيّت داشت كه هميشه آن حـضـرت بـه يـاد او بود و حتّى در جنگ احزاب وقتى حضرت " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) با " عمرو بن عبدود" روبرو شد دست به دعاء و مناجات برداشت و عرض كرد:
پـروردگارا من سه نفر يار با وفا داشتم كه دو تاى آنها را از من گرفتى يكى از آنها " عبيدة بن حارث " بود كـه در جـنـگ بـدر از مـن گـرفـتـى و ديـگرى " حمزه " بود كه او را هم در جنگ احد از من گرفتى و تنها " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) باقى مانده او را براى من حفظ فرما.
از ايـن مـنـاجـات مـقـام بـا عـظـمـت حـضـرت " عـبـيـدة بـن حـارث بـن عـبـدالمـطـلب " روشـن مـى شـود زيـرا " رسـول اكـرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) او را رديف حضرت " اميرالمؤ منين " و حضرت " حمزه سيّدالشّهداء" قرار داده است .
بنابراين مناسب است كه زوّار بيت اللّه الحرام قبر او را در همان محلّى كه در بالا آدرس داده شده زيارت كنند.
حدود دوازده كيلومتر كه از قبر جناب " عبيدة بن حارث " به طرف مكه رفتيم به قريه اى سرسبز و با صفا به نام " واسطه " (يا ربذه ) رسيديم .
در حـقـيـقـت ايـن قـريـه كـه بـا صفاترين قراء بين مكه و مدينه است و صد و سى كيلومتر از مدينه (در راه مكه ) فاصله دارد همان محلّى است كه اسم سابقش " ربذه " بوده و جناب " ابوذر غفّارى " را به آنجا تبعيد كرده اند.
اسم فعلى اين محل كه قريه نسبتا بزرگى است " واسطه " است اين قريه در طرف چپ جادّه فعلى مدينه به مكه قرار گرفته و كمتر قريه اى به سرسبزى و زيبائى آن در اين راه وجود دارد.
قبر جناب " ابوذر غفّارى " عليه الرّحمه در كنار اين قريه در ميان قبرستان محصورى به نام قبرستان " جندب " كه اسم حضرت " ابوذر" است مشخّص و معروف است .
مـا بـه قـصـد زيـارت قـبـر اين صحابى عظيم الشاءن و يار با وفاى حضرت " اميرالمؤ منين " ( عليه السّلام ) يـعـنـى حـضـرت " ابوذر" به اين قبرستان مكرّر رفته ايم و آن مرقد مطهّر را (كه بدست وهّابيهاى لامذهب ويران شده ) زيارت كرده ايم .
در يـكـى از سـفـرهـا كـه بـا زائر عـارفـى بـه زيـارت ايـن قـبر شريف رفته بوديم و سر قبر او فاتحه اى خوانديم و سپس در آن نزديكى به باغى كه جوى آب روانى داشت دعوت شديم و از هر درى سخنى به ميان آمده و من فضائل جناب " ابوذر غفّارى " را براى آن عارف اهل معنى مى گفتم و او با گوش ديگرى سخنان مرا مى شنيد اسـتـفـاده مـعـنـوى بـسـيـارى در آن روز از بـركـت روح پـاك حـضـرت " ابـوذر" و حال آن مرد عارف و با كمال نموديم كه هيچگاه لذّت آن جلسه فراموشم نمى شود.و لى با كمال تاءسّف اين كتاب آمادگى نقل مطالبى كه آن روز مذاكره شد ندارد.
امـّا ضـمـنـا هـم نـمـى تـوانـم شـمـا خـوانـنـدگـان مـحـتـرم را بـخـصـوص اگـر اهل عرفان و حقيقت باشيد از آن مجلس بى بهره بگذارم .
لذا بـه شـمـا تـوصـيـه مى كنم به رواياتى كه در معرفت امام ( عليه السّلام ) از حضرت " سلمان " و " ابوذر" نـقـل شـده و در كـتـاب " الزام النـّاصـب " بـاب شـنـاخـت امـام ( عـليـه السـّلام ) در اخـتـيـار اهل معرفت قرار گرفته مراجعه كنيد زيرا در آن روز قسمتى از مطالب ما در شرح همان روايت بوده است .و قـتى انسان در كنار اين جادّه قبر مطهّر حضرت " ابوذر" را مى بيند به ياد ستمهائى كه به آن جناب به خاطر حق گوئيهايش رسيده و در غربت در اين سرزمين در وسط بيابان از دنيا رفته مى افتد.
در سـال سـى و چهارم هجرى يعنى در زمان خلافت " عثمان بن عفان " اصحاب " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) اعـمـالى را كـه " عـثـمان " برخلاف دستورات قرآن و اسلام انجام داده بود در ورقه اى نوشتند و همه امضاء كردند و به " عمّار ياسر" دادند تا به او بدهد شايد متنبّه شود و از اين كارها دست بردارد.و لى وقتى نامه را مطالعه كرد علاوه بر آنكه متنبّه نشد غضب هم كرد و دستور داد كه " عمّار" را كتك بزنند و حتّى خـودش بـه قـدرى بـا لگـد بـه بـدن جـنـاب " عـمـّار يـاسـر" زد كـه مـبـتـلا بـه مـرض فـتـق گـرديـد و از قبل از ظهر تا نيمه شب بى هوش روى زمين افتاده بود كه نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء او قضا شد.و عـلاوه ، بـر خـلاف نـظـر خـدا و پـيـغـمـبـر و اصـحـاب آن حـضـرت ، پول زيادى از بيت المال بين بنى اميّه تقسيم نمود و به سائرين از فقراء چيزى نداد.
در ايـن بـيـن جـنـاب " ابـوذر" فرياد حق طلبانه اش بلند شد و اين آيه را با صداى بلند در كوچه و بازار مى خـوانـد:
" وَ الَّذي نَ يـَكـْنـِزُونَ الذَّهـَبَ وَ الْفـِضَّةَ وَ لا يـُنـْفـِقـُونـَه ا ف ى سَبي لِ اللّ هِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذ ابٍ اَلي مٍ" .((48))
" عثمان " از شنيدن اين جريان ناراحت شد از جناب " ابى ذر" فوق العاده خشمگين گرديد تا آنكه او را در مجلسى كـه جـمـعـى از اصحاب " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) بودند دعوت كردند و براى اينكه سرپوشى بـر حـيـف و مـيـل كـردن بـيـت المـال بـگـذارد رو بـه حـاضـريـن كـرد و گـفـت :
آيـا والى مـسلمين مى تواند از بيت المال چيزى به قرضيه بردارد؟ " كعب الاحبار" گفت :
عيبى ندارد! حـضـرت " ابـوذر" رو بـه " كـعـب الاحبار" كرد و فرمود:
اى پسر دو يهودى تو مى خواهى دين ما را به ما تعليم بدهى ! او خـواسـت جـواب دهـد بين آنها مشاجره شد حضرت " ابوذر" با عصائى كه در دست داشت به سر " كعب الاحبار" زد كه سرش شكست ! " عثمان " به غضب آمد و او را به شام تبعيد كرد.