بیشترلیست موضوعات آغاز سفر سرگذشت عجيب يك كور در سوريه سخاوت شيعيان شهر حلب قضيّه عالم سنّى زيارت حضرت زينب ( سلام اللّه عليها ) در خواب مقام و مشهد راس الحسين ( عليه السّلام ) غار اصحاب كهف حجر بن عدى لبنان و بيروت حجاز يا عربستان سعودى بحث با شرطه پسرك نخاولى مساجد سبعه باغ سلمان قصّه اجنه برگشت به سرگذشت سفر مدفن دندانهاى پيغمبر اكرم ( صلّى اللّه عليه و آله ) احرام از مدينه مسجد شجره شهر مكّه شبهاى مكّه على ( عليه السّلام ) افضل است على ( عليه السّلام ) خليفه بلافصل است حضرت مهدى روحى فداه فـضـائل سيصد آيه در شاءن على ( عليه السّلام ) معاويه چگونه است ؟ خواب خوب اماكن مقدّسه مكه قبرستان ابوطالب ( عليه السّلام ) غار حرا مسجد جن پاورقي توضیحاتافزودن یادداشت جدید
عالم بزرگ مكه ميانجيگرى كرد و به آنها گفت :حالا بگذاريد او حرفش را بزند شايد دليلى بر ادّعاء خودش داشـتـه باشد سپس رو به من كرد و گفت :شما چه دليل داريد كه او قصد آب دهان انداختن به قبر " ابى بكر" را نداشته است ؟ گـفتم :شما مى دانيد در ايران شهرى به نام مشهد وجود دارد كه در آنجا قبر حضرت " على بن موسى الرضا" ( عليه السّلام ) و قبر " هارون الرشيد" خليفه عبّاسى زير يك ضريح قرار گرفته اند.و نيز شما مى دانيد كه از نظر شيعيان " هارون الرشيد" به خاطر آنكه حضرت " موسى بن جعفر" ( عليه السّلام ) امام هفتم شيعه را شهيد كرده ملعون و مطرود است .و تمام مردم او را كنار قبرش لعنت مى كنند و شيعيان كاملا آزادند كه هرگونه ابراز تنفّرى را نسبت به او انجام دهـند ولى تا به حال سابقه ندارد كسى آب دهان به ضريح حضرت " على بن موسى الرضا" ( عليه السّلام ) به خاطر آنكه " هارون الرشيد" آنجا دفن شده است بيندازد.حالا چطور ممكن است ما اين تهمت را بپذيريم كه اين مرد مسلمان و شيعه به خود جرات داده باشد كه روى ضريح مقدّس " رسول اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) به خاطر " ابى بكر" آب دهان انداخته و اين توهين را نسبت به آن حضرت نموده باشد؟ مگر مقام حضرت " رسول اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) از مقام حضرت " على بن موسى الرضا" ( عليه السّلام ) نـعـوذبـاللّه كـمـتـر اسـت كـه آنـهـا رعايت آن حضرت را نكنند! و يا آنكه مگر نزد شيعه " ابى بكر" از " هارون الرشيد" بدتر است كه شما درباره او اين قضاوت را نموده ايد؟ دوبـاره قـاضـى شـرع مـحكمه مدينه حرف سابقش را تكرار كرد و گفت :آقا او نزد خود من اقرار كرده كه من آب دهان به آن طرف انداخته ام .گـفـتـم :درسـت است ولى من تحقيق كرده ام اصل قضيّه چيز ديگرى بوده و به شما عوضى فهمانده اند و چون او بـه زبـان عـربـى مـسـلّط نـبـوده نـتـوانـسـتـه از خـود دفـاع كـنـد بـلكـه وقـتـى شـمـا از او سـؤ ال كـرده ايد كه تو آب دهان انداخته اى او روى صداقت گفته بله و شما فكر كرده ايد كه گفته من آب دهان روى قبر " ابى بكر" انداخته ام .قاضى شرع گفت :پس اصل قضيّه چه بوده است ؟ گـفـتـم :شـمـا مـى دانيد كه شيعيان به خاطر اظهار محبّت به " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) ضريح مـقـدّس را مـى بـوسـنـد و غـالبـا شـرطـه هـا و مـاءمـوريـن شـمـا از ايـن عـمـل جـلوگيرى مى كنند و طبعا در آنجا درگيرى پيش مى آيد و گاهى به خشونت مى كشد در اينجا هم همين مساءله پـيش آمده و در حال درگيرى اين ايرانى مى خواسته آب دهن به شرطه بيندازد كه شرطه خودش را كنارى كشيده و آب دهـن روى ضـريـح افـتاده و شرطه به اتّهام آنكه او اين توهين را به قبر " ابى بكر" كرده او را نزد شما آورده است .و شـمـا از او پـرسـيـده ايـد كه :تو آب دهان آنجا انداخته اى او هم چون مسلمان است و به گمان آنكه منظور شما فقط آب دهان به آن طرف انداختن است گفته :بلى .قاضى شرع محكمه مدينه گفت :خدا كند اين طور باشد.عالم بزرگ مكه رو به قاضى شرع كرد و گفت :قطعا بدانيد همين طور است .بـه هـر حـال پـس از گـفتگوهائى در همان مجلس تصميم گرفته شد كه آن مرد قمى را كه به اتّهام انداختن آب دهان روى قبر " ابى بكر" زندانيش كرده بودند آزادش كنند و آن شلاّقها را هم به او نزنند ولى در آن مجلس با هـمه كوششى كه من داشتم و مى خواستم مطالبم را به آنها بگويم ديگر زمينه اى پيدا نكرد و مجلس بهم خورد و تـنـهـا فـائده اى كـه از آن مـجـلس بـردم اين بود كه آن مرد قمى را همان شب آزاد كردند و آن شلاّقها را بر او نزدند.در آن سـال وقـتـى بـه ايران برگشتم به فكر تهيّه كتابهائى كه عالم بزرگ مكه فهرست داده بود و براى مـكـه و مـدينه لازم بود افتادم و بحمداللّه موفّق شدم حدود هزار و پانصد جلد از كتب شيعه مانند " المراجعات " و كـتـاب " النـص و الاجـتـهـاد" و كـتـاب " عـلى و مـنـاوئه " و كـتـاب " اصـل الشـيـعـه و اصـولها" و كتاب " حديث ثقلين " و كتاب " صحيفه سجّاديه " و كتاب " كشف الارتياب " و كتاب " عـبـداللّه بن سبا" و كتاب " مع رجال الفكر فى القاهره " تهيّه كنم و موسم حج با همان طرحى كه عالم بزرگ مكه داده بود آن كتابها را به عربستان و مكه و مدينه برسانم .در آن سال من موفّق شده بودم كه زودتر از سائر حجّاج به مدينه بروم و همه روزه در مدينه كارم اين بود كه چند جلد از همان كتابها زير بغل بگذارم و به مسجدالنّبى به عنوان زيارت بروم و ضمنا نگاه كنم ببينم اگر عالمى و يا جوان روشنفكرى مى بينم با او طرح دوستى بريزم و يكى از آن كتابها را به او اهداء كنم .خـوشـبـخـتـانـه ايـن بـرنـامـه كـامـلا بـا مـوفـّقـيـّت انـجـام شـد و در حدود دوازده روزى كه در مدينه منوّره بودم لااقـل پـانـصـد جـلد از كـتـابـهـا را بـه هـمـيـن مـنـوال بـه دسـت عـلمـاء و رجال و روشنفكران ممالك مختلف رساندم .در ايـنـجـا لازم مـى دانـم بـه عـنـوان نـمـونـه بـعـضـى از مـلاقـاتـهـايـم را نقل كنم تا شايد براى ديگرانى كه مايلند از اين روش پيروى كنند و تبليغ مذهب تشيّع را بنمايند مفيد باشد.صـبـح زودى بـود آفـتـاب بـه رنگ شفّاف و طلائى تازه سر ديواره هاى مدينه تابيده بود مردم دسته دسته از حـرم " رسـول اكـرم " ( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) بيرون مى آمدند و به طرف قبرستان بقيع كه تازه درش باز شـده بـود مـى رفـتـنـد در خـيـابـانـى كـه حـرم " رسـول اكـرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) را به قبرستان بقيع وصـل مـى كـنـد مـردى بـه سوى قبرستان بقيع مى رفت كه من ملهم شدم او براى من مشترى خوبى است جلو رفتم سـلام كـردم او جـواب خـوبـى بـه مـن داد و بـلافـاصـله از مـن سـؤ ال كرد:اهل كجائى ؟ گفتم :ايرانى هستم .گفت :به به عجب مملكت خوبى .ايران در گذشته مهد علم و دانش بوده اگر نگوئيم تمام علماء بزرگ اسلامى ، ايرانى بوده اند بايد بگوئيم لااقل اكثر آنها از ايران مى باشند.مـا مـردم مـسـلمـان امـروز از مـعـارف اسـلامـى هر چه داريم مرهون زحمات ايرانيان بوده است صحاح ستّه ما را علماء ايـرانـى جـمـع آورى كـرده انـد عـلمـاء عـلوم ريـاضـى و دانـشـمـنـدان عـلوم تـجـربـى و رجال انقلابى اسلامى همه از ايران بوده اند.خوشحالم كه شما را ملاقات مى كنم .من از او سؤ ال كردم :شما اهل كجائيد؟ گفت :من اهل مصر و اسمم شيخ محمّد است .در ايـن موقع به كنار ديوارهاى قبرستان بقيع رسيديم در آنجا چند نفر با زبان عربى بحث مى كردند ابتداء من متوجّه آنها و بحثشان نشده بودم ولى شيخ محمّد به من گفت :اينها سر مذهب با هم بحث مى كنند.هـر دومـان تـوقّف كرديم ، گوش داديم متوجّه شديم كه يكى از آنها سنّى شافعى است و ديگرى معتقد به مسلك وهابيّت و پيرو " ابن تيميه " و " شيخ محمّد بن عبدالوهّاب " مؤ سّس مسلك وهابيّت است .بـحـثـشـان به اينجا رسيده بود كه مرد وهّابى مى گفت :زيارت قبور حرام است ولى شافعى مى گفت :نه هيچ دليلى بر حرمت آن نداريم .شيخ محمّد كه همراه من بود به آنها گفت :برادران بحثتان بر سر چيست چه چيز را حرام مى دانى كه اين برادر آن را حرام نمى داند؟ مـرد وهّابى در جواب گفت :او مى گويد در مصر قبر امام " محمّد بن ادريس شافعى " گنبد و بارگاهى دارد ولى چـرا قـبـر امام " مالك بن انس " به اين خوارى در ميان قبرستان بقيع بدون حتّى كوچكترين علامتى قرار گرفته است ؟ ولى مـن در جـواب او مـى گـويـم آن عـمـل حـرام اسـت و طـبـق روايـاتـى كـه از " رسول اكرم " رسيده نبايد روى قبور از هر كه باشد ساختمان بنا كرد يا چراغ روشن نمود و يا آنها را تزئين كرد.شـيـخ مـحـمّد كه مرد منصفى بود و بعدها معلوم شد كه او هميشه صلح طلب است به آنها گفت :اين مساءله آن قدر اهميّت ندارد كه شما بر سر آن نزاع كنيد.مرد وهّابى با خشونت عجيبى كه همه را ناراحت كرد فرياد زد:شيخ ريش بلند، خجالت نمى كشى كه مى گوئى شرك به خدا و پرستيدن قبور كه در قرآن مكرّر با خشونت از آن نهى شده اهميّت ندارد! چـطـور ايـنـهـا اهـمـيـّت نـدارد و حـال آنـكـه تـوحـيـد و يـكـتـاپـرسـتـى در مـرحـله اوّل اهـمـيـّت در اسـلام قـرار گـرفـته است و بعد اضافه كرد و گفت :خجالت بكشيد و اين قدر به خدا و اسلام تهمت نزنيد.مرد وهّابى كه در مدينه از موضع قدرت حرف مى زد و طبعا رژيم سعودى همراه و كمك او بود فكر نمى كرد كه كـسـى بـتـوانـد پاسخ فحّاشيهاى او را بدهد ولى ناگهان متوجّه شد كه از پشت سر شخصى سيلى محكمى به صورت او زد و به او گفت :كلب بن كلب تو تمام مسلمانان جهان را به شرك و بت پرستى نسبت مى دهى و خود را موحّد و يكتاپرست تصوّر كرده اى ! مرد وهّابى وقتى صورت برگرداند و چشمش به مردى كه سيلى به صورتش زده افتاد خيلى ترسيد و پا به فـرار گـذاشت آن مرد سيلى زننده هم او را تعقيب كرد و هر دوى آنها از ما دور شدند و ما هم كه براى نزاع و دعوا سـرمـان درد نـمى كرد و اصراى نداشتيم كه در مملكت غربت در ميان نزاعهائى كه تا حدّى جنبه سياسى پيدا مى كرد وارد شويم آنها را تعقيب نكرديم و همانجا يك جلد كتاب " كشف الارتياب " تاءليف مرحوم " آية اللّه سيّد محسن جبل عاملى " را كه در ردّ مسلك وهّابيت نوشته شده به " شيخ محمّد" و يك جلد به آن مرد شافعى اهداء كردم و چون مى دانستم كه باز هم آنها را خواهم ديد با آنها خداحافظى كردم و رفتم .دو روز بـعـد وقـتـى در خـيـابـان ابـوذر بـه طـرف حـرم مـطـهـّر حـضـرت " رسـول اكـرم " ( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) مـى رفـتـم ديـدم آن مـرد وهـّابـى بـا لبـاس نـظـامـى از مقابل من مى آيد وقتى به من رسيد سلام كرد و گفت :شما ديروز در ميان بحث و نزاع ما وارد نشديد تا عقيده شما را هم در مورد زيارت قبور بدانيم .من به او گفتم :آن مردى كه به شما ديروز سيلى زد و شما زياد از او ترسيديد كه بود؟ گـفت :جريان عجيبى بود وقتى ديروز آن مرد به من سيلى زد و من برگشتم و به او نگاه كردم ديدم او فرمانده ما است لذا فرار كردم او هم مرا تعقيب نمود تا آنكه در همين خيابان " يعنى خيابان ابوذر" كه فكر مى كردم ديگر او پى كار خود رفته ناگهان برگشتم به پشت سرم نگاه كردم ديدم او نزديك من ايستاده است سلام نظامى به او دادم و از او عذرخواهى كردم او به من گفت :اين گناه تو نابخشودنى است مگر آنكه عقيده ات را عوض كنى .گفتم :اينها اعتقادات وهّابيت است كه بايد ما و همه طرفداران رژيم سعودى به آن اعتقاد داشته باشيم .به من گفت :يعنى لازم است كه به مسلمانها هم توهين كنى در پادگان تو را تنبيه مى كنم و فورا از من جدا شد.مـن بـا آنـكـه يـقـيـن داشـتـم كه او فرمانده ما است ولى از طرز حركت و راه رفتن و لباس عادى در برداشتن او يك درصد به ترديد افتاده بودم كه آيا ممكن است او كس ديگرى باشد و من بى جهت از او ترسيده ام ولى باز به خـاطـر آنـكـه گـفـتـه بـود در پـادگـان تـو را تنبيه مى كنم و من در لباس شخصى بودم و ممكن نبود كه او مرا نـشـنـاخـتـه بـاشـد و يـك چـنـيـن حـرفـى بـزنـد احـتـمـال يـك درصـد هـم طـبـعـا زائل مى شد.بـه هـر حال ديروز اوّل صبح كه به پادگان رفتم و چشمم به فرمانده افتاد و اتّفاقا او از جاى ديگرى به قـدرى عـصـبـانـى بـود كـه نـمـى شـد بـا او حـرف بـزنـم و مـن خـيـال مـى كـردم از عمل ديروز من عصبانى است ، بدون معطّلى به پاهايش افتادم و گفتم :مرا ببخشيد من عقيده ام را هم عوض مى كنم او بـه من رو كرد و گفت :عجب تصادفى من فكر نمى كردم تو هم در اين كار دخالت داشته باشى فورا دستور داد سربازان مرا دستبند بزنند و به زندان ببرند.من كه از جواب فرمانده به ترديد افتاده بودم و متحيّر بودم كه او چرا اين طور به من جواب داد از سربازى كه همكارم بود و مرا به طرف زندان مى برد پرسيدم :شما هم از جريان روز گذشته ما اطّلاع داريد؟ گفت :بله آن مقتول پسر برادر من است ! گفتم :كدام مقتول ؟! گريه افتاد و گفت :همان كسى را كه شما دو نفر با آن وضع فجيع كشته ايد.من متحيّر شدم و گفتم :من كسى را نكشته ام .سرباز گفت :حالا اينجا كه محكمه نيست و من هم قاضى نيستم تو فعلا در اينجا باش تا تكليفت معلوم شود.در ايـن مـوقـع بـه درِ زنـدان ارتـش رسـيـده بـوديـم او مـرا بـه زنـدانـبـان تـحـويـل داد و مى خواست برود كه من با فرياد به او گفتم :به فرمانده بگو با من ملاقاتى داشته باشد من در ايـن كـار شـركـت نـداشـتـه ام ، سـربـاز سـرى تـكـان داد و رفـت و زنـدانـبـان هـم مـرا بـه يـك سلول انفرادى برد و در را بست و رفت .مـن وقـتـى تـنـهـا در مـيـان سـلول قـرار گـرفـتـم دو زانـو رو بـه قـبـله نـشـسـتـم و مـشـغول گريه كردن شدم حدود دو ساعت يكسره گريه مى كردم و از خدا مى خواستم كه مرا از اين تهمت و زندان نـجـات دهـد اتاق تاريك بود چشمهاى من هم در اثر گريه زياد تاريك شده بود كم كم احساس خستگى كردم لذا روى تـخـت دراز كشيدم و بعدا معلوم شده بود كه من با آنكه اضطراب داشتم فورا خوابم برده و حدود يك ساعت خوابيده ام و بعد هم در اثر داد و فرياد و صداى خشن فرمانده بيدار شده ام .و لى خواب خوبى ديده بودم كه به كلّى اضطرابم رفع شده بود.يـعـنـى در عـالم رؤ يـا ديـدم بـاز در كـنـار قـبـرسـتـان بـقـيـع بـا هـمـان مـرد شـافـعـى ايـسـتـاده ام و مـشـغـول ادامـه بـحـث روز قـبـلم امـّا امـروز او مـرا بـا دلائلى مـحـكـوم مـى كـنـد و مـن بـه كـنـار قـبـر " رسول اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) مى روم و از آن حضرت طلب شفاعت مى كنم و از آن حضرت مى خواهم كه مرا از اين بليّه نجات دهد او از قبرش بيرون مى آيد و مى گويد كه اگر مى خواهى از زندان و مرگ حتمى نجات پيدا كنى بايد نذر كنى كه چهل روز به زيارت قبور فرزندانم " امام حسن مجتبى " و " امام سجّاد" و " امام باقر" و " امام صادق " در بقيع بروى و از عقائد خرافى وهّابيت دست بكشى .گـفـتـم :به روى چشم بعد آن حضرت دستى بر سينه من گذاشت و فرمود مطمئن باش كه همين امروز نجات پيدا مى كنى .مـن از خـواب بـيـدار شـدم بـه كلّى از آن اضطرابى كه قبلا داشتم نجات پيدا كرده بودم و با آنكه صداى خشن فـرمـانـده در راهـرو زنـدان پـيـچـيـده بـود ابدا نترسيدم و ساكت بدون آنكه اظهار ناراحتى بكنم در ميان سلولم نـشـسـتـه بـودم فـرمـانـده بـه در سـلول مـن آمـد و گـفـت :پـس تـو هـم در آن قتل شريك بودى .گفتم :نه من در قتلى شريك نبودم و از هيچ كجا خبرى ندارم اگر اجازه بفرمائيد من با شما جريان ديگرى داشتم كه از آن عذرخواهى مى كردم .گفت :جريان ديگر! آن چه جريانى است كه من از آن اطّلاع ندارم .من اوّل او را قسم دادم كه شما از جريان ديروز حقيقتا اطّلاعى نداريد؟ او قـسـم خـورد و گـفـت :مـن ديـروز از صـبـح تـا غـروب در مـيـان منزل مشغول كارهاى شخصى خودم بوده ام .و ضـمـنـا بـه مـن گـفـت :اگـر حـقـّه اى بـخـواهـى بـزنـى كـه از شـركـت در قتل آن افسر نجات پيدا كنى من تو را مجازات شديدى خواهم كرد و گفت :حالا جريان ديروز را بگو من مى فهمم كه راست مى گوئى يا خير؟ من با خودم فكر كردم كه اگر جريان روز قبل را او نمى داند حتما مرا تكذيب هم خواهد كرد ولى با همان اطمينانى كه در خواب پيدا كرده بودم جريان را مفصّل حتّى خواب همان ساعت را هم براى او گفتم .او گـفـت :نـه ، مـن ديـروز تـو را نـديده ام و آنچه را به من نسبت مى دهى اشتباه مى كنى و چون با توجّه به اين خـواب احـتـمـال مـى دهـم كـه يـك مـوضـوع مـعـنـوى و روحـى در كـار بـوده و آن كـسـى كـه تـو او را بـه شكل من ديده اى جن يا ملك و يا شيطانى بوده است و چون اين چنين خوابى ديده اى حتما ملكى به صورت من در آمده و تـو را تـنـبـيـه كـرده و من هم سالها است كه به عقائد وهّابيت ارجى نمى گذارم و مى دانم كه آنها اين مطلب را بـدون دليـل مـى گويند، تو دو روز وقت دارى تا آن افرادى را كه با تو بحث مى كرده اند براى اثبات اينكه شخصى به شكل من پيدا شده و به تو سيلى زده است پيدا كنى و آنها را به عنوان شاهد بياورى .سـپـس اضـافـه كـرد و گـفـت :امّا فكر نكن كه من همين طورى تو را آزاد مى گذارم كه بروى و با افرادى قرار بـگـذارى و خـود را از ايـن مساءله تبرئه كنى نه اين كار را نمى كنم بلكه دو نفر ماءمور مورد اعتماد با تو مى فرستم تا تمام حركاتت را كنترل كنند و به من گزارش نمايند.مـن اوّل بـه او گـفـتـم :آخـر شـايـد آنـهـا را پـيـدا نـكـنـم ولى بـعـد بـه يـاد خـوابـم افـتـادم كـه حـضـرت " رسـول اكـرم " ( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) بـه مـن وعـده نـجـات داده اسـت لذا قـبـول كـردم و بـه او گفتم :مانعى ندارد حاضرم ، او هم دو نفر سرباز كه من آنها را به بدجنسى و رذالت مى شـنـاخـتـم و تـصـادفـا بـا يـكـى از آنـهـا چـنـد مـرتـبـه نـزاع كرده بودم همراه من فرستاد و درگوشى به آنها سـفـارشـاتـى كـرد اتـّفـاقـا وقـتـى مـن از پـادگـان بـه شـهـر مـديـنـه وارد شـدم اوّل كـسـى را كـه ديدم همان رفيق شما " شيخ محمّد" بود من در حضور آن دو سرباز جريان را به او گفتم :او هم چون بسيار مرد خوبى بود گفت :اتّفاقا من محلّ آن مرد شافعى را مى دانم بيا با هم به آنجا برويم و او را هم برداريم و نزد فرمانده شما برويم تا حقيقت را شهادت دهيم .مـرد شـافـعى در " فندق الحرم " سكونت داشت نزد او رفتيم جريان را به او گفتم او هم حاضر شد به پادگان بـراى شـهـادت هـمراه ما بيايد بالاخره سه نفرى با آن سربازها به دفتر فرمانده لشكر رفتيم او در اتاقش بـود ولى مـا را بـه اتاق او راه ندادند در اتاق انتظار حدود نيم ساعت نشستيم ابتداء آن دو سربازى كه همراه ما بودند احضار شدند ولى دو سرباز ديگرى را بر ما گماشتند.پـس از چـند دقيقه آن دو سرباز از نزد فرمانده برگشتند و حدود بيست عدد عكس از افسرانى كه در آن پادگان هـسـتـند با لباس شخصى كه منجمله عكس فرمانده ما بود آن هم با لباس شخصى جلو آن دو نفر ريختند و به آنها گفتند بدون آنكه سرتان را بالا كنيد و به كسى بخصوص به اين سرباز (اشاره به من ) نگاه كنيد عكس آن كس را كه ديروز به اين آقا سيلى زده پيدا كنيد و در اينجا يكى از آن دو سربازى كه به جاى اين دو نفر در آن چـنـد دقـيقه گماشته بودند گفت :چون ممكن است به يك وسيله اى وقتى عكس فرمانده بدست آنها مى رسد اين سرباز به آنها بفهماند كه اين همان عكس است خوب است او را از اتاق بيرون ببريم .مـن هـم از ايـن پـيـشـنـهـاد (بـا آنـكـه خـيـلى دوسـت داشـتـم در اتـاق بـاشـم ) بـراى رفـع تـهـمـت استقبال كردم و از اتاق بيرون رفتم .بـعـدا معلوم شد كه وقتى آنها چشمشان به عكس فرمانده مى افتد مى گويند به خدا قسم اين مرد همان كسى است كه ديروز كنار قبرستان بقيع به صورت آن سرباز سيلى زد و او را تعقيب نموده است .سـربـازان نزد فرمانده رفتند و آنچه ديده بودند شهادت دادند فرمانده به اتاق كار خودش برگشت و همه ما را بـه حـضور پذيرفت و گفت :چنانكه در جريان هستيد موضوع فوق العاده عجيب است آيا ممكن است شخصى به شـكـل و قـيـافـه مـن آن هـم بـه حـدّى شـبـيـه مـن بـاشـد كـه سـربـاز مـن آنـكـه در ظـرف يـك سـال هـر روز چـنـد مـرتـبـه مـرا ديـده يـقـيـن كـنـد كـه خـود مـن هـسـتـم و حـتـّى هـيـچ احتمال اشتباه هم ندهد! هـمـه گـفـتـنـد:جدّا عجيب است و اگر شما يك فرد معمولى مى بوديد و از كسى مى ترسيديد مى گفتيم شما بى دليل منكر آن جريان شده ايد ولى دليلى ندارد كه شما منكر قضيّه باشيد.او بـاز قـسـمـهـاى زيـادى يـاد كـرد كـه ديـروز مـن تـمـام وقـت در منزل بودم .و سـپـس بـه مـن رو كـرد و گـفـت :شـمـا دو روز مـرخـّصـى داريـد در كـوچـه و بـازار و حـرم مـطـهـّر " رسـول اكـرم " ( صـلّى اللّه عليه و آله ) بگرديد اگر آن مردى كه شبيه به من بوده ديديد از او تقاضا كنيد نزد من بيايد تا ما با او ملاقاتى داشته باشيم .مـن بـا آنـكـه يقين دارم او را پيدا نمى كنم ولى در عين حال از اين مرخّصى استفاده مى نمايم و در ميان شهر مدينه مى گردم تا ببينم چه مى شود.مـن چـون ديـدم خـداى تـعـالى زمـيـنـه پـذيـرش مـطـالب مـا را در ايـن جـوان مـهـيـّا كـرده او را بـه هتل (فندق ) بردم و يك جلد كتاب " المراجعات " و يك جلد كتاب " كشف الارتياب " به او دادم و از او خواستم كه اين دو كتاب را كاملا مطالعه كند و اگر صلاح دانست آنها را به فرمانده اش هم بدهد او از من متشكّر شد و رفت بعدا بـاز من " شيخ محمّد" را ديدم او هم جريان را عينا برايم نقل كرد و بحثهائى هم با او داشتيم كه لزومى در نقلش نمى بينم .ايـن قـضـيّه را كه با اين تفصيل براى شما نقل كردم منظورم دو چيز بود يكى آنكه به شما بگويم من چگونه و بـا چـه دقـّتـى كـتـابـهـا را بـه مـحـلهـاى مـنـاسـبـش مـى رسـانـم و ديـگـر آنـكـه نقل اين قضيّه خودش آموزنده و يا لااقل براى رفع خستگى بد نبود.بـه هـر حـال كـتـابـهـا را بـه انـحـاء مـخـتـلف بـا زمـيـنـه سـازيـهـاى قـبـلى بـدسـت عـلمـاء و رجـال سـنّى مى رساندم و حدود هزار جلد از آن كتابها را هم به مكه بردم و اكثر آنها را بوسيله عالم بزرگ مكه پخش نمودم و مقدارى هم با همان روشى كه در مدينه براى پخش كتب داشتم و تجربه نموده بودم توزيع كردم ولى نـمى دانستم كه آيا عالم بزرگ مكه كتابهائى را كه ما مخفيانه از درب اندرونى منزلش به او داده ايم در انـبـار گـذاشـتـه و آنـهـا را احـتـكـار كرده و يا آنها را توزيع نموده است لذا از چند نفر عالم در مكه و مدينه سؤ ال كـردم كـه شـمـا مثلا كتاب " المراجعات " را ديده ايد در پاسخ مى گفتند:بله شيخ ... (منظور عالم بزرگ مكه بـود) اين كتابها را براى ما فرستاده است ولى در عين حال قلبم آرام نبود با خود مى گفتم شايد آنها را نتواند به محلهاى لازم برساند.امـّا وقـتـى بـه ايـران بـرگـشـتـم خواب عجيبى ديدم كه قلبم آرام گرفت و مطمئن شدم كه خداى تعالى توفيق خوبى به من مرحمت فرموده است .حالا نمى دانم آن خواب را در اينجا براى شما نقل كنم يا نه ؟ البـتـّه بـراى آنـكـه بـدانـيـد ايـن گـونـه اعـمـال ولو از مـثـل مـن هـم صـادر بـشـود نـزد خـدا قبول است بد نيست بشنويد.در آن سـال ، يـك روز رؤ يت هلال ماه در عربستان با ايران اختلاف داشت شب عيد غدير به افق مكه در مسجدالحرام بـودم از خـدا و " خـانـدان عصمت " ( عليهم السّلام ) خواستم كه به يك وسيله اى به من بفهمانند كه آيا زيارت و اعمال من در اين سفر قبول شده است يا خير؟ آن شـب حـال خوبى داشتم بخصوص وقتى به من خبر دادند كه فردا صبح ساعت 10 از جدّه بسوى ايران پرواز داريـد طـبـعـا شـب وداع هـم بـود تـا نـزديـك صـبـح گـاهـى در " حـجـر اسـمـاعـيل " ( عليه السّلام ) و گاهى مقابل " حجرالاسود" و " مقام ابراهيم " ( عليه السّلام ) مى نشستم و متوجّه ذات اقدس حق بودم و انتظار ملاقات با " امام زمان " ( عليه السّلام ) را داشتم .فـردا صبح طبق برنامه قبلى براى حركت به ايران به جدّه رفتم ساعت 10 صبح هواپيماى ما به سوى ايران حـركـت كـرد درسـت سـاعـت دو بعد از ظهر ما در تهران بوديم اتّفاقا دوستى كه قبلا به او سفارش كرده بودم بـراى مـشـهد مقدّس بليط هواپيما بگيرد در فرودگاه آمده بود و گفت همين امروز يك ساعت ديگر بايد به سوى مشهد پرواز كنيد.مـن خـوشـحـال شدم شب عيد غدير به حساب ايران در كنار قبر حضرت " على بن موسى الرضا" ( عليه السّلام ) خـواهـم بـود لذا سـاعـت 4 بـعـد از ظـهـر به سوى مشهد حركت كردم و شب عيد غدير به زيارت حضرت " على بن مـوسـى الرضـا" ( عـليـه السـّلام ) هـم مـوفـّق شـدم ولى چـون خـيـلى خـسـتـه بـودم بـه منزل رفتم و خوابيدم .
خواب خوب
در عـالم خـواب مـى ديـدم كـه مـن در شـهـر بـسـيـار زيـبـائى كـه كـمـتـر مـثـل آن را از نـظـر سـاخـتـمانها و اشجار ديده بودم . راه مى روم و از مردمى كه از خيابانهاى آن عبور مى كنند مى پرسم خانه حضرت " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) كجا است ؟ هـر كـسـى جـوابـى بـه مـن مـى دهـد تـا آنـكـه ديـدم حـضـرت " خـاتـم انـبـيـاء" ( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) از مـقـابـل تـشـريـف مـى آورنـد بـه آن حـضـرت سـلام كـردم آن حـضـرت بـا كـمـال مـهـربـانـى جـواب مـرا دادنـد و اظـهـار لطـف بـه مـن فـرمـودنـد مـن از ايـشـان سـؤ ال كردم خانه حضرت " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) كجا است ؟ فرمودند:بله من آنجا را خوب بلدم بيا با هم برويم .آن حـضـرت دسـت مـرا گرفتند يعنى دست راست من در دست چپ آن حضرت بود با هم مى رفتيم تا به درِ خانه اى كـه بـاز بود و ساختمان بسيار مجلّل و با عظمتى داشت رسيديم فرمودند:اين خانه " على بن ابيطالب " است من از آن حضرت خداحافظى كردم و چون در باز بود وارد منزل شدم .