يـكـى از شـرطـه هـاى ((44))پـيـرمـرد، مـرتـّب مـزاحـمت مى كرد و مى گفت :از ضريح فاصله بگير مبادا آن را ببوسى .مـن ابـتـداء بـه او قـول دادم كـه ضـريـح را نـبـوسـم شـايـد بـگـذارد مـن دعـاء كـنـم ولى او ول نكرد و مزاحمت را ادامه مى داد و به من مى گفت :بوسيدن آهن شرك است .من كه ديگر حال دعاء و زيارت را از دست داده بودم با خودم گفتم :پس چرا اين پيرمرد را به موضوع بوسيدن ضريح روشن نكنم لذا به او گفتم :پيرمرد تو فرزندت را نمى بوسى ؟ گفت :چرا.گفتم :چرا او را مى بوسى ؟ گفت :چون او را دوست دارم مى بوسم .گـفـتـم :مـن هـم " پـيـغـمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) را دوست دارم ضريحش را مى بوسم اين موضوع به شرك چه ارتباطى دارد.و عـلاوه چـون شـب جـمـعـه اسـت مـى خـواهم " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) را نزد خدا واسطه كنم تا او گناهان مرا ببخشد.گفت :خدا واسطه لازم ندارد.بـه او گـفـتـم :بـرادران يـوسـف وقـتى مى خواهند از گناه به آن بزرگى كه يوسف را به چاه انداخته بودند تـوبـه كـنـند، نزد پدرشان مى آيند به پدر عرض مى كنند:اى پدر براى ما از خدا طلب مغفرت كن و او را بين خـود و خـدا واسـطـه قـرار مـى دهـنـد پدر آنها با آنكه از پيامبران الهى بوده نمى گويد خدا واسطه نمى خواهد بلكه به آنها مى گويد:زود باشد كه براى شما از خدا طلب مغفرت كنم .((45))بـاز خـداى تـعـالى خـطـاب به " پيغمبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) فرموده كه :اگر معصيتكارها نزد تو آمدند و از خدا درخواست بخشش كردند و رسول هم براى آنها طلب بخشش كرد خدا آنها را مى بخشد.((46))آن پـيـرمـرد گـفـت :آنـهـا زنـده بـودنـد (يـعـنـى حـضـرت يـعـقـوب و " رسـول اكـرم " ( صـلّى اللّه عـليـه و آله )) ولى ايـنـهـا (اشـاره بـه قـبـر " رسـول اكـرم " ( صـلّى اللّه عـليه و آله ) و شايد از كلمه " اينها" منظورش " ابى بكر" و " عمر" هم كه در آنجا دفنند بود) مرده اند بدنشان خاك شده و از آنها چيزى باقى نمانده است .گـفـتـم :مـگـر خـداى تـعـالى دربـاره شـهـداء بـدر كـه قـطـعـا مـقـامـشـان خـيـلى پـائيـن تـر از مـقـام " رسول اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) است نفرموده :گمان مبريد آنهائى كه در راه خدا كشته شده اند مرده اند بلكه آنها زنده هستند و نزد پروردگارشان روزى مى خورند.((47))گـفـت :عـيـبـى نـدارد " پـيغمبر اكرم " هم اگر نزد خدا در عرش باشد باز هم صداى تو را نمى شنود، اينجا تا عرش خيلى راه است .گفتم :خدا كجا است ؟ گفت :او هم در عرش است ولى علمش بر ما احاطه دارد.گفتم :مگر علم خدا عين ذات او نيست ؟ گفت :نه خدا خودش روى تختش نشسته و شهداء و انبياء هم اطراف تختش روزى مى خورند.گفتم :آيا ذات خدا قبلا بوده و علمش بعدا پيدا شده يا آنكه علمش قبلا بوده و ذاتش بعدا پيدا شده است ؟ فكرى كرد و گفت :نه هر دوى آنها هميشه بوده اند.گـفـتـم :فـكـر كـن بـبـيـن اگـر كـسـى مـعـتـقـد بـاشـد كـه دو چـيـز هـمـيـشـه بـوده اسـت قائل به دو خدا نشده و مشرك نيست .در اينجا تذكّر اين نكته لازم است كه وهّابيها از اينكه كسى به آنها مشرك بگويد خيلى بدشان مى آيد زيرا به قول خودشان همه كوششان بر اين است كه خود را موحّد معرّفى كنند.ديدم عصبانى شد و گفت :مثلا من با اين اعتقاد مشركم ؟ گـفتم :بدون ترديد اگر اعتقادت اين باشد (كه ذات خدا غير از علمش مى باشد مشركى و نجسى و نبايد تو را در مسجد راه مى دادند).ديدم با چوبى كه در دست داشت به طرف من حمله كرد و مى خواهد مرا بترساند.جـمـعـى از ايـرانـيـهـا بـه طـرفـدارى من او را گرفتند و او هر چه فحش بلد بود به من داد و مانند گرگ زخمى جـسـورانـه پـشـتـش را بـه ضـريـح كـرد و ايـسـتـاد و بـه مـن مـى گـفـت :ديـگـر تـو را بـه حرم مطهّر حضرت " رسول اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) راه نخواهم داد! مـن از ايـن جـريـان فـوق العـاده مـتـاءثـّر شـدم هـمـان شـب در عـالم رؤ يـا سـيـّدى را كـه احـتـمـالا حـضـرت " رسـول اكـرم " ( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) بـود ديـدم بـه آن سيّد بزرگوار گفتم :يا جدّاه اگر خدمتگزار مى خواهيد ما فرزندانتان خودمان حاضريم در مسجد و حرمت خدمت كنيم اين حيوانات را كه هم كافرند و هم مشركند و هم بـداخـلاقـنـد چـرا در ايـنجا نگه داشته ايد؟ آن سيّد بزرگوار مرا نوازش فرمود و گفت :تا زمان ظهور حضرت " بقيّة اللّه " چون دنيا ناامن است و ممكن است ناامنى به خانه ما هم سرايت كند درِ خانه مان سگ بسته ايم تا از آن محافظت كنند.و طـبـيـعـى اسـت كـه اگـر فـرزنـد صـاحب خانه (بخصوص كه اگر سگ با او آشنا نباشد) با آن سگ سربسر بگذارد آن سگ به او حمله خواهد كرد.من از اين خواب خوشحال برخاستم و دانستم كه اين شرطه هاى بداخلاق وهّابى روى مصلحت در اينجا هستند.
پسرك نخاولى
روزى بـه خـيابان " نخاوله " محلّه شيعيان ساكن مدينه منوّره براى زيارت دوستان اميرالمؤ منين حضرت " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) رفتم .آنها وقتى شنيده بودند كه من به خانه يكى از بزرگان آنها براى ديدن آنها مى روم اجتماع كرده بودند به من فوق العاده محبّت فرمودند مجلس عزائى براى مادرم حضرت " فاطمه زهراء" ( سلام اللّه عليها ) بر پا كردند.چـنـد نـفـر روضه خوان و مدّاح روضه و شعر خواندند و بالاخره جاى شما خالى بود كه ببينيد چه لذّتى در آن محيط اين مجالس عزا و آن عزاداريها داشت .حضرت حجّة الاسلام والمسلمين آقاى " حاج شيخ محمّد على عمروى " هم در آن مجلس حضور داشتند.اين مرد بزرگوار هم خدمات ارزنده اى در راه پيشرفت مذهب تشيّع در مدينه منوّره داشته و طبق گفته ايشان متجاوز از سى هزار نفر شيعه در مدينه سكونت دارند.روزى يـكـى از عـلمـاء سـنـّى به من مى گفت :يك روز شيعه اى را از " نخاوله " براى اصلاح نخلهاى باغم برده بودم او با فرزندش به باغ ما آمده بودند.از پسرك او كه حدود هفت سال بيشتر نداشت پرسيدم :خدا چند تا است ؟ گفت :خدا يكى است و شريك ندارد.گفتم :بعد از خدا چه كسى را بيشتر دوست مى دارى ؟ گفت :پيغمبر خدا را بيشتر از همه دوست مى دارم .گفتم :بعد از او چه كسى را دوست دارى ؟ گـفـت :حـضـرت اميرالمؤ منين " على بن ابيطالب " و يازده فرزندش كه امام بر حقّند و صلوات خدا بر آنها باد بيشتر از همه دوست مى دارم .گفتم :پس " ابى بكر" و " عمر" و " عثمان " را دوست نمى دارى ؟ گفت :من آنها را نمى شناسم .پدرش از دور صدا زد:يا شيخ سربسر پسر من نگذار.من از آن عالم سنّى پرسيدم :چرا اهل مدينه به اين جمعيّت لقب " نخاوله " را داده اند؟ گفت :چون اگر آنها نخلها (درختهاى خرما) را اصلاح نكنند درختها خرما خوبى نمى دهد.مـن خـودم مـكـرّر بـه خـاطـر ايـنكه آنها نسبت به خلفاء راشدين ارادت ندارند سنّيها را براى گردزدن و اصلاح درختهايم به باغ برده ام ولى آنها سالها كه آنها نخلها را اصلاح كرده اند ابدا درختها خرما نكرده و يا بركتى نـداشـته است و لذا مجبور شده ام در هر سال از همين شيعيان نخاوله براى گردزدن و اصلاح نخلها دعوت كنم تا نخلها ثمر خوبى داشته باشند.
مساجد سبعه
يـك روز بـا دوسـتـان بـه طـرف شـمـال غـربـى مدينه منوّره رفتيم و مساجد سبعه را زيارت كرديم اين هفت مسجد عبارت است از:اوّل :" مـسـجـد قـبـلتـيـن " كـه در ايـن مـسـجـد دستور خواندن نماز به طرف كعبه مقدّسه از طرف پروردگار به " رسـول اكـرم " ( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) صـادر شـد و تـا آن زمـان " رسول اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) به طرف " مسجدالاقصى " نماز مى خواندند.دوّم :" مسجد فتح " كه به شكرانه فتح جنگ احد ساخته شده است .سوّم :" مسجد حضرت على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) كه ظاهرا آن وجود مقدّس در آنجا نماز خوانده اند.چـهـارم :" مسجد حضرت فاطمه زهراء" ( سلام اللّه عليها ) كه ظاهرا آن حضرت گاهى به آنجا مى رفتند و نماز مى خواندند.پنجم :" مسجد سلمان فارسى " كه مستحب است در اين پنج مسجد دو ركعت نماز تحيّت خوانده شود.ششم :مسجد عمر بن خطّاب ...هفتم :مسجد ابوبكر بن ابى قحافه ...در ايـن مـسـاجـد قـضـيـّه و سـرگـذشـت جـالبـى نـداشـتـيـم كـه بـراى شـمـا نقل كنيم . لذا تنها به معرّفى آنها اكتفاء كرديم .
باغ سلمان
يـك روز يكى از سادات نخاوله مرا به باغى كه در اجاره او بود و مى گفتند:اين باغ را حضرت " سلمان " آباد كرده و تقريبا پشت مسجد " قبا" نزديك مدينه منوّره واقع شده بود دعوت كرد.آن باغ بسيار با صفا و خرّم و پر آب و زيبا و پر درخت بود نهار مفصّلى جاى شما خالى تهيّه شده بود.و از طـرفـى دو درخـت خـرما در آنجا بود كه مى گفتند:آنها را حضرت " سلمان " غرس كرده است (كه البتّه بعيد بـه نـظـر مى رسيد) و مردم با آنها متبرّك مى شدند مسجد كوچكى هم در آن باغ بود كه مى گفتند:اينجا حضرت " سلمان " نماز خوانده و يا آن را او ساخته است .مـا هـم آن روز بـه ياد حضرت " سلمان " به آن نخلها نگاه مى كرديم و در آن مسجد نماز خوانديم و خلاصه از آن روز خاطره خوشى داشتيم .امـّا مـتاءسّفانه سال بعد كه در پى آن خاطره خوش به آنجا رفتيم صاحبش نبود آن دو درخت را وهّابيها آتش زده بودند و خاكسترش هنوز روى زمين بود! آب بـه درخـتـهـا ديـگـر نـداده بودند و آن باغ را به خاطر آنكه مردم به اصطلاح مشرك نشوند و به " سلمان " اظهار ارادت نكنند خشكانده بودند! مـسـجـد را خـراب كـرده بـودنـد و خـانـه تـوحـيد هزار و چهارصد ساله را به عنوان دفاع از توحيد از بين برده بودند! چند دقيقه اى آنجا نشستم و به حال مردم مدينه كه چگونه استعمار انگلستان در گذشته و استعمار آمريكا در اين زمان آنها را بدبخت كرده متاءسّف بودم و لعن و نفرين بر ... كه اين فكر را به آن مردم از طرف استعمار القاء كرده است فرستادم و برگشتم .
قصّه اجنه
يـك روز بـا همراهان به زيارت قبور شهداء احد و حضرت " حمزه سيّدالشّهداء" ( عليه السّلام ) در دامنه كوه احد رفتيم و آن پاسداران اسلام را زيارت كرديم و در مسجد مجاور نماز خوانديم .در گـوشـه اى مـردى را كـه هـر دو پـايـش از ران و هـر دو دسـتـش از بـازو قـطـع بـود و در عـيـن حـال بـسـيـار چـاق مـانـنـد تـوپـى روى زمـيـن افـتـاده بـود ديـدم كـه گـدائى مـى كـرد، مـردم هـم بـه حـال او رقـّت مـى كـردنـد و روى دسـتـمـالى كـه پـهـن كـرده بـود زيـاد پول مى ريختند.من در كنارى ايستاده و منتظر شدم سرش خلوت شود تا چند دقيقه احوالش را بپرسم .او مـتـوجـّه مـن شـد و بـا زبـان عـربـى مـرا صـدا زد و گـفـت :مـى دانـم چـه فـكـر مـى كـنـى مـايـلى شـرح حال مرا بدانى و من بدون استثناء هر كه باشد اگر اصرار هم بكند شرح حالم را برايش نمى گويم نمى دانم چرا دلم خواست براى شما قصّه ام را نقل كنم .(در اين بين يك نفر متوجّه حرف زدن ما شد و طبعا فهميد ما راجع به علّت قطع شدن دست و پاى آن مرد گدا حرف مـى زنـيـم او هـم نـزديـك آمـد و مـى خـواسـت گوش بدهد كه آن مرد گدا به من گفت :اينجا نمى شود با هم حرف بـزنـيـم چـون مـردم جـمـع مـى شـونـد بـيـا بـا هـم بـه مـنـزل بـرويـم تـا مـن جـريـان را بـراى شـمـا نقل كنم ).من به دو علّت از اين پيشنهاد استقبال كردم :اوّل به خاطر آنكه راست مى گفت ممكن نبود كنار معبر عمومى با او حرف زد زيرا مردم جمع مى شدند.و ديگر به خاطر آنكه ببينيم او چطور به خانه مى رود زيرا او نه پا داشت و نه دست .لذا موافقت كردم ولى به او گفتم :الا ن زوّار زياد است اگر از اينجا بروى منافعت به خطر مى افتد.گـفـت :نـه ، مـن هـر روز بـه قـدرى كـه مـخـارج خـودم و زن و فـرزنـدم و خـدمـتـگـزارانـم روبـراه شـود بيشتر، پـول از مـردم نـمـى گـيـرم و وقـتـى آن مـقـدار مـعـيـّن تـهـيـّه شـد بـه منزل مى روم و استراحت مى كنم .گفتم :امروز آن مقدار را بدست آورده اى ؟ گفت :بله .گفتم :هنوز اوّل صبح است .گفت :هر روز همان اوّل صبح در ظرف مدّت دو ساعت آن پول مى رسد.گـفـتـم :مـمـكـن اسـت بـگـوئيـد در روز چـقـدر مـخـارج داريـد و بـايـد چـقـدر پول برسد؟ خـنـده اى كـرد و گـفـت :خـواهـش مـى كـنـم از اسـرار نـاگـفـتـنـى سـؤ ال نكنيد و از طرفى هم شايد در ضمن نقل جريان خودم مجبور شوم اين موضوع را هم برايتان بگويم (كه مجبور نشد و من هم سؤ ال نكردم ).گفتم :با شما مى آيم اگر مايليد برويم .(او اوّل بـا يـك حـركـت سريع و مخصوص بدنش را روى دستمال پولها انداخت و آنچنان ماهرانه آن را جمع كرد و وارد جـيـبـى كـه بـر روى پـيـراهـنـش دوخـتـه بـودنـد نـمـود كـه خـود ايـن عـمـل بـه قـدرى شـگـفـت انـگـيـز بـود كـه ديـگـر بـراى مـن مـسـاءله رفـتـن بـه مـنـزل حل شده بود ولى در عين حال حركات ماهرانه او تماشائى بود او همان طور كه نشسته بود مقعدش را روى زمين حركت مى داد و آنچنان سريع مى رفت كه گاهى من عقب مى افتادم ).در عين حال يك جوان قوى هيكلى هم كه بعدا معلوم شد نوكرش هست هواى او را داشت و آماده بود كه اگر خسته شود كولش كند.البـتـّه احـتـيـاج نـبـود زيـرا در هـمـان نـزديـكـى مـاشـيـن شـورلت بـزرگـى مـهـيـّا بـود و آن آقـانـوكـره او را بغل كرد و در گوشه دست راست عقب ماشين نشاند و به من گفت :شما از طرف چپ ماشين سوار شويد.مـن بـه هـمـراهـان گـفـتـم :شما به مدينه برگرديد تا يكى دو ساعت ديگر من هم به شما ملحق مى شوم و سوار ماشين آنها شدم و به مدينه رفتيم .خـانـه اين مرد مفصّل بود زندگى خوبى داشت ، زن و فرزندان مؤ دّبى داشت كه همه از او حساب مى بردند، او را زياد احترام مى كردند.اوّل كـارى كـه پـس از ورود بـه مـنـزل براى او انجام دادند زنش پيش او آمد و لباسهاى او را عوض كرد پيراهن تـمـيـزى بـه تـن او نـمـود و سـپـس او را بغل كردند و به اتاق مخصوص پذيرائى بردند و به من هم تعارف كردند كه به آنجا بروم .اين اتاق مفروش به فرشهاى ايرانى و كاملا مرتّب و تزئين شده به لوسترهائى بود.او قصّه خود را در آنجا اين طور آغاز كرد:من تا بيست سالگى يعنى بيست سال قبل ؛ هم دست داشتم و هم پا داشتم در همين خانه با همين زن كه تازه ازدواج كرده بودم زندگى مى كردم در نيمه هاى شبى پشت در منزل ما صداى فرياد زنى كه معلوم بود او را جمعى به قـصـد كـشـتـن مـى زنـنـد بـلنـد شـد، مـن لبـاسـم را پـوشـيـدم و بـه درِ مـنـزل رفـتـم ديـدم آن زن بـه روى زمـين افتاده و خون از سرش كه شكافى برداشته بود جارى است و سه نفر جوان كه او را مى زدند وقتى مرا ديدند فرار كردند و من از آنها در آن تاريكى شبحى بيشتر نديدم .من فورا ماشينم را از منزل برداشتم و آن زن را به بيمارستان رساندم شايد بتوانند او را از مرگ نجات دهند.و لى آن زن از هـمـان سـاعـتـى كـه روى زمين افتاده بود بى هوش بود تا وقتى كه به بيمارستان رسيد سطح صـورتـش را هم خون پوشانده بود كه من هر چه زير چراغ ماشين خواستم او را بشناسم نتوانستم قيافه اش را تـشـخيص دهم به هر حال مساءله از نظر من مهمّ نبود زيرا من روى حسّ انسان دوستى اين كار را مى كردم و احتياجى به شناسائى او زياد نداشتم .او را بـه بـيـمـارسـتـان تـحـويـل دادم مـتـصـدّى بـيـمـارسـتـان طـبـق مـعـمـول گـزارشـى از مـن سـؤ ال كـرد و مـن هـم تـمـام جـريـان را از اوّل تـا بـه آخـر بـراى او گـفـتـم او هـمـه را نـوشـت و زيـر آن گـزارش آدرس كامل مرا هم نوشت و از بيمارستان بيرون آمدم .و قـتـى بـه مـنـزل رسـيـدم ديـدم درِ مـنـزل بـاز اسـت و زن جـوانـم كـه در منزل بوده از او خبرى نيست ولى يك لنگه از كفشهايش آنجا افتاده است ! فـورا بـاز سـوار مـاشـيـن شـدم جـريـان را به يك شرطه (پاسبان ) خبر دادم او مرا به شهربانى برد و اجازه گـرفـت كـه بـا اسلحه همراه من بيايد و ما دو نفرى سوار ماشين شديم و در آن نيمه شب دور كوچه ها و خيابانها مـى گشتيم و من بى صبرانه گريه مى كردم و اسم زنم را با فرياد صدا مى زدم تا آنكه از عقب يك كوچه بن بست صداى ناله زنم را شنيدم كه مرا به كمك مى طلبيد؟! فورا ماشين را متوقّف كردم ديدم او به روى زمين افتاده و از سر و صورتش خون مى ريزد او را برداشتم و به داخل ماشين انداختم و آن شرطه هم كمك كرد تا او را به بيمارستان برسانيم كه ناگاه در وسط راه سنگ محكمى به شيشه ماشينم خورد و شيشه ماشين شكست و روى زمين ريخت .من باز ماشين را در گوشه اى متوقّف كردم و از ماشين بيرون آمدم كه ببينم چه كسى آن سنگ را زده است سنگ دوّم بـه سـرم خـورد و مـن نـقش زمين شدم ، شرطه متوحّشانه در حالى كه يك پايش را از ماشين بيرون گذاشته بود ولى جرات نمى كرد كه كاملا پياده شود اسلحه اش را كشيد و به اطراف هوائى شليك مى كرد! مـردم صـداى تيراندازى را كه شنيدند از خانه ها بيرون ريختند خيابان شلوغ شد يكى از ميان جمع صدا زد كه فعلا مجروحين را به بيمارستان برسانيد تا بعد ببينيم چه كسى به اين كارها دست زده است ! يـك نـفـر از اهـالى هـمان خيابان پشت فرمان نشست و به شرطه گفتند تو تحقيق كن ببين آيا ضارب را پيدا مى كنى يا نه ؟ شـرطـه در واقع مى ترسيد كه بماند و لذا بهانه آورد كه دشمن ممكن است در تعقيب اينها باشد لذا من بايد تا بيمارستان محافظ اينها باشم .و بـالاخـره مـن و زنـم را عـقـب ماشين انداختند و راننده و شرطه جلو ماشين شيشه شكسته نشستند و هر دوى ما را به بيمارستان رساندند.زخـم مـن سـطـحـى بـود چـنـد بـخـيـه اى بـيـشـتـر لازم نـداشـت ولى زخـم زنـم عـمـيـق تـر بود و احتياج به اتاق عمل پيدا كرد علاوه بدنش در اثر كتك خوردن سخت كوبيده و كبود بود و احتياج زيادى به استراحت داشت .رئيـس بـيـمـارسـتـان در حـالى كـه كـاغذ و قلمى در دست گرفته بود براى تهيّه گزارش پيش من آمد و اسم مرا پـرسـيـد وقـتـى مـن جـواب دادم بـه مـن گـفـت شـمـا هـمـان آقـائى كـه يـكـى دو سـاعـت قبل خانم مجروحى را به اينجا آورديد نيستيد؟ گفتم :چرا.گـفـت :بـبـخشيد كه من شما را نشناختم ، سر و صورتت خون آلود بود و قيافه تان خوب مشخّص نبود، شناخته نمى شديد.من از رئيس بيمارستان سؤ ال كردم :حال آن زن چطور است ؟ گـفـت :اتـّفـاقـا تـازه بـهـوش آمـده و شـوهـرش هـم هـمـيـن چـنـد دقـيـقـه قبل رسيد اگر مايليد با او ملاقات كنيد مانعى ندارد.گـفـتـم :مـتـشـكـّرم و لذا بـا او رفـتـم وقـتى شوهر آن زن مرا ديد از من تشكّر كرد و گفت :اگر شما به او نمى رسيديد آن طورى كه اين آقا (يعنى دكتر بيمارستان ) مى گفت زنم مرده بود.مـن ابـتـداء بـراى رئيـس بـيـمـارسـتـان و شـوهـر آن زن جـريـان خـودم را نـقـل كـردم و بعد به شوهر آن زن گفتم :جريان زن شما چه بوده است كه آن سه نفر او را اين طور كتك زدند و بعد به خاطر كمكى كه من به او كردم اين بلا را سر من و زنم درآوردند.شـوهـر آن زن گـفـت :مـن امـشـب ديـرتـر بـه مـنـزل رفـتـم وقـتـى وارد مـنـزل شـدم زنـم را در مـنـزل نـديـدم و هـيـچ اطـّلاعـى از جـريـان او نـداشـتـم تـا آنـكـه نـيـم سـاعـت قـبـل اين آقا (يعنى دكتر بيمارستان ) به منزل ما تلفن زد و مرا به اينجا احضار نمود و هنوز هم زنم حالى پيدا نكرده كه بتواند جريان را نقل كند.تـا ايـنـجا براى همه افراد موضوع كاملا بغرنج بود و تنها كسانى كه از جريان اطّلاع داشتند، زن من و زن آن مـرد بـود كـه مـتـاءسـّفـانـه آنـهـا هـم هـنـوز حـالى نـداشـتـنـد كـه بـتـوانـنـد جـريـان را نـقـل كـنـنـد بـعـلاوه دكـتـر مـى گـفـت :چـون به آنها ضربه مغزى وارد شده هر چه ديرتر جريان را از آنها سؤ ال كنيد، ديرتر حرف بزنند بهتر است .بالاخره آن شب گذشت و جريان در ابهام كامل باقى بود تا آنكه صبح من از زنم كه نسبتا حالش بهتر بود سؤ ال كردم :ديشب بعد از رفتن من چه شد كه مجروح شدى و در آن كوچه بن بست افتادى ؟ گـفـت :و قـتى شما آن زن را برديد كه به بيمارستان برسانيد و من هنوز دم در ايستاده بودم ناگهان سه جوان نـقـابدار پيدا شدند، اوّل يكى از آنها درِ دهان مرا گرفت كه فرياد نكنم ولى من تلاش مى كردم كه خودم را از دست آنها نجات بدهم .يـكـى از آنها با چيزى كه در دست داشت به سر من زد، من بيهوش شدم ديگر نفهميدم چه شد تا آنكه تازه قدرى بهوش آمده بودم كه شما مرا در آن كوچه پيدا كرديد و به بيمارستان آورديد! ملاحظه مى كنيد كه باز هم موضوع از ابهامش بيرون نيامد.شـوهـر آن زن هـم وقـتـى از زنـش سـؤ ال مـى كـنـد كـه :چه شد تو مجروح شدى و در ميان آن كوچه افتادى ؟ مى گـويـد:زنـگ درِ مـنـزل بـه صـدا در آمـد و گـمـان كـردم كه شمائيد در را باز كردم ناگهان مورد هجوم سه نفر نـقـابـدار واقـع شـدم آنـهـا اوّل درِ دهان مرا گرفتند و بعد مرا برداشتند و در كوچه اى بردند من نفهميدم چه مى خـواستند بكنند كه دستشان از درِ دهان من كنار رفت من فرياد زدم آنها با چيزى كه در دستشان بود محكم به سر من كوبيدند من بيهوش شدم و در بيمارستان بهوش آمدم .در اين بين رئيس بيمارستان نزد ما آمد و گفت :متوجّه شديد بالاخره ديشب چه شد؟ گفتيم :نه .گفت :بعد از جريان شما پنج زن جوان ديگر را به همين نحو زخمى كرده اند و به اين بيمارستان كه مخصوص سـوانـح اسـت آورده انـد و مـا بـه شـرطـه خـبـر داده ايـم امـروز رئيـس شـرطـه بـا جـمـعـى از مـتـخـصـّصـيـن عـلل جـرائم بـسـيـج شـده انـد و عـجـيـب ايـن اسـت كـه از هـر كـدام از ايـن مـجـروحـيـن سـؤ ال مى شود بر سر شما چه آمده آنها عين همين مطلبى را كه زنهاى شما مى گويند گفته اند.بـالاخره ما هفت نفر شوهرهاى آن زنهاى مجروح دور هم نشستيم و هر چه افكارمان را روى هم ريختيم كه ببينيم چرا اين بلاى مشترك به سر ما آمده چيزى متوجّه نشديم .يكى از آنها گفت :من دلائلى دارم كه " اجنّه " اين كار را كرده اند.بقيّه خنديدند و گفتند:" اجنّه " چه دشمنى با ما داشته اند كه ما هفت نفر را انتخاب كنند؟ من گفتم :لطفا دلائلتان را بفرمائيد استفاده كنيم ؟! گـفـت :ببينيد يكنواختى حوادث و يك نحوه رفتار كردن با همه و نكشتن هيچ كدام از آنها و بيهوش شدن همه و با اين سرعت بهبودى همه دليل بر اين است كه اين كار بشر نبوده است .من گفتم :اينها دليل نمى شود زيرا اوّلا خيلى يكنواخت هم كارها انجام نشده بلكه مختصرا اختلافى هم داشته است .ثـانـيـا از كـجا معلوم كه بايد حتما كار " اجنّه " يكنواخت باشد و كار انسان نامنظّم باشد و از طرف ديگر " اجنّه " چه دشمنى با زنهاى ما داشته اند كه اين كار را بكنند.ديـگـرى گـفـت :مـن كـه مـايـلم هر چه زودتر خودم و زنم را از اين جريان بيرون بكشم يكى دو نفر ديگر هم كه منجمله شوهر آن زنى بود كه من او را به بيمارستان آورده بودم از بس ترسيده بودند با او موافقت كردند.و لى من گفتم :بايد ريشه اين كار را به كمك پليس در بياورم و اين سه جوان جانى را به كيفر برسانم .شـمـا هم اگر با من موافقت كنيد بهتر است زودتر به هدف مى رسيم ولى آنها هر كدام به نحوى اظهار بى ميلى كردند.