حضرت " ابوذر" در شام بى كار ننشست و مشغول تبليغ حقيقت اسلام و ولايت حضرت " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) و مذمّت و طعن " معاويه " گرديد.
" مـعـاويـه " ايـن خبر را به " عثمان " نوشت و از او درباره " ابوذر" كسب تكليف نمود و در اين مدّت تا وقتى جواب نـامـه از " عـثـمـان " بـرسـد جـنـاب " ابـوذر" را در زنـدانى حبس كرد پس از مدّتى " عثمان " در جواب او نوشت كه " ابوذر" را به مدينه برگرداند ولى او را به چاروادارى كه خشن باشد و در راه او را شكنجه بدهد بسپارد.
او هم اين عمل را انجام داد و او را با بدترين وضع به مدينه فرستاد! وقـتـى چـشـم " عـثـمـان " بـه " ابـى ذر" افـتـاد بـا خـشـونـت بـه او اهـانـت كـرد و مـذاكـرات زيـادى بـيـن آنـهـا ردّوبـدل شـد بـالاخـره " عـثـمـان " فـوق العـاده غـضـبـنـاك گـرديـد از او سـؤ ال كرد كه :
اى " ابى ذر" در ميان بلاد از كدام موضع بيشتر بدت مى آيد؟ گفت :
از " ربذه " زيرا در زمانى كه مشرك بوده ام در آنجا زندگى مى كرده ام و من از آنجا منزجرم .
" عـثـمـان " هـم بـه خـاطر آنكه او را اذيّت كند به " مروان " دستور داد كه او را به " ربذه " بفرستد و نگذارد از آنجا خارج شود.
بـه ايـن تـرتـيـب جـنـاب " ابـوذر" در " ربذه " مدّتى ماند و در همانجا مريض شد و كنار راه از دنيا رفت و نشانه ديگرى از ظلم بنى اميّه در اين مكان كه امروز به نام " واسطه " معروف است باقى ماند.
زوّار بيت اللّه الحرام از ثواب زيارت جناب " ابوذر" در اين مكان غفلت نفرمايند.
بالاخره پس از چند دقيقه كه از " واسطه " (ربذه ) حركت كرديم و به طرف مكه مى رفتيم به محلّ آبادى به نام " بدريّه " رسيديم .
مى گفتند:
اين مكان را از آن جهت " بدريّه " مى گويند كه جنگ بدر در اينجا اتّفاق افتاده است .
در كنار اين شهرك و يا قريه آباد قبرستانى است كه قبور شهداء بدر در آنجا است .
ايـن شـهـداء بـه قـدرى بـا عـظـمـتـنـد كـه آيـه شـريـفـه ((49))
در شـاءن آنـهـا نازل شده است .
جـريـان قـابـل تـوجـّهـى كـه از ايـن سـفـرها در كنار قبور اين عزيزان اتّفاق افتاد اين بود كه وقتى با ماشين سـوارى وارد " بـدريـّه " شديم و قصد داشتيم براى زيارت شهداء بدر به طرف آن قبرستان برويم شخصى كه ظاهرا از اهالى تركيه بود ولى به زبان عربى هم تا حدّى مسلّط بود همراه ما شد.
او مـعـتـقد بود كه ارواح را مى بيند و با آنها حرف مى زند و ما هر چه كرديم از مذهب و محلّ زندگى او اطّلاع پيدا كنيم موفّق نشديم .و قتى به همراه او كنار قبور شهداء بدر قرار گرفتيم او از حالات آنها براى رفقاى ما زياد حرف مى زد.
دوسـتـان مـايـل بـودند كه من هم مثل آنها حرفهاى او را گوش بدهم و از ادّعاهاى او خوشم بيايد و مريد او بشوم ولى مـن كـه اصـولى از اسـلام در دسـت داشـتـم و مـعـتـقـد نـبـودم كـه هـر كـس بـتـوانـد ايـن ادّعـاء را بـكـنـد بـا كمال بى اعتنائى با او روبرو مى شدم .
تـا آنـكـه در همانجا عملى انجام داد كه كاملا توجّه مرا به خود جلب كرد و آن اين بود كه در كنار قبرستان روى خـاكـهـا چهارزانو نشست و مشغول ذكرى شد كه ما نمى فهميديم چه مى گويد پس از چند دقيقه ناگهان فريادى كشيد و بى هوش روى زمين افتاد.
ما گمان كرديم كه او حالت غشوه داشته و غش كرده است .
بعضى از دوستان شانه هايش را ماليدند كه بهوش بيايد در آن بين ناگهان چشمهايش را باز كرد و گفت :
به من كار نداشته باشيد و مرا به حال خود بگذاريد.
او را روى زمـيـن دراز كـردنـد و بـاز مـثـل ايـنـكـه از هـوش رفـت حـدود نـيـم سـاعـت در حـال بـى هـوشـى بـود سپس از آن حالت بيرون آمد و نشست و عرق زيادى به پيشانيش نشسته بود رفقا دور او جمع شده بودند.
او مى گفت :
من در اين مدّت " تخليه روح " كردم و با تمام دنيا تماس گرفته ام و شما هر چه از هر جا مى خواهيد از من سؤ ال كنيد! دوسـتـان سـؤ الات مـخـتـلفـى از او كـردند يكى از خانه و زن و فرزندش يكى از مغازه و شاگردانش ديگرى از فاميل و بستگانش .
بـه هر كدام جواب مناسبى داد، آنها را كاملا به خود جذب كرده بود شايد هم تا حدّى به خاطر حسن ظنّى كه آنها به او داشتند مطالب كلّى او را با موارد خصوصى خود تطبيق مى نمودند.
مـن خـواسـتـم او را امـتحان كنم چند سؤ ال از او كردم كه اگر جواب مى داد شايد من هم به او معتقد مى شدم ولى او به من گفت :
شما به من ايمان نداريد و مى خواهيد مرا امتحان كنيد من نمى توانم سؤ الات شما را پاسخ دهم ! من به او گفتم :
اگر مى خواهيد من به شما ايمان پيدا كنم كيفيّت " تخليه روح " را به من تعليم بدهيد.
در جواب گفت :
نه من اصرارى ندارم كه شما به من ايمان داشته باشيد.
گفتم :
مگر عمل شما حق نيست ؟ گفت :
چرا حقّ است و حقيقت هم دارد.
گفتم :
مگر اين طور نيست كه اگر من به يك حقيقتى ايمان پيدا كنم به راه راست هدايت شده ام .
گفت :
چرا.
گفتم :
مگر يكى از صفات الهى اين نيست كه هادى و راهنماى گمراهان است ؟ گفت :
چرا.
گفتم :
مگر نبايد يك انسان و يك ولىّ خدا متّصف به صفات الهى و متخلّق به اخلاق او باشد؟ گفت :
چرا.
گفتم :
پس چرا شما از تعليم اين عمل به من دريغ مى كنيد؟ ايـنـجـا ديـگـر جـوابـى نـداشـت ولى گـفـت :
فـعـلا وقـت كـم اسـت و لااقل تعليم " تخليه روح " دو ساعت طول مى كشد.
گفتم :
ما با آنكه محرميم حاضريم كه دو ساعت اينجا بنشينيم و آن را ياد بگيريم .
گفت :
من وقت ندارم اگر انشاءاللّه در مكه خدمتتان رسيدم و قسمتتان بود به شما تعليم مى دهم .
خـلاصـه بـحـثـمـان در ايـنـجـا پايان يافت و از هم جدا شديم او سوار ماشين ديگرى شد و ما سوار ماشين خودمان شديم و به سوى مكه رفتيم .
چند روز در مكه بوديم و بسيار دقّت مى كردم كه او را ببينم .
زيـرا بـعـضـى از رفـقـا خـيـلى از غـيـبگوئيهاى او مبالغه مى كردند حتّى يكى از آنها گفت :
من با آنكه به او از زنـدگـى خـودم چـيـزى نـگفته بودم به من گفت :
تو اهل مشهدى و خانه شما در فلان محلّه مشهد است و چند فرزند دارى كه اسم آنها به اين شرح است و نام يك يك از فرزندان مرا برد.
بـالاخـره يـك روز او را در گـوشـه مـسـجـدالحـرام ديـدم ، بـه او سـلام كـردم ، بـا كمال محبّت به من جواب داد.
گفتم :
حالا وقت داريد كه كيفيّت " تخليه روح " را به من تعليم دهيد.
گفت :
بله ولى چند شرط دارد:
يكى آنكه هر چه مى گويم انجام دهى ! دوّم آنكه يك شبانه روز غذا نخورى ولى آب مانعى ندارد! سوّم :
آنكه بايد در اين يك شبانه روز خود را بى خوابى دهى تا بتوانم برنامه را پياده كنم .
گفتم :
حالا فرض كنيد من همه اين كارها را انجام داده ام بعد چه دستور مى دهيد؟ اوّل نمى خواست مطالب و دستوراتش را بگويد ولى پس از اصرار زياد من ، كه براى تو چه فرق مى كند چه بعد از اين رياضت آن را بگوئى و يا قبل از آن .
گـفت :و قتى شكمت گرسنه باشد و كم خوابيده باشى مى توانى لحظه اى را كه به خواب مى روى در اختيار بـگـيـرى و اگـر لحـظه اوّل خوابت را در اختيار گرفتى ديگر اختيار روحت در دست تو است به هر كجا بخواهى خواهى رفت ! از او سؤ ال كردم :
در همان دفعه اوّل اين كار انجام مى شود؟ گفت :
نه ولى با تمرين طولانى و مراقبت استاد موفّق به خواب اختيارى يا " تخليه روح " مى گردى .
من به او گفتم :
طريق ديگرى از " تخليه روح " را نمى دانى ؟ گفت :
نه .
من در اينجا متوجّه شدم كه او از چند نوع " تخليه روح " كه با رياضت شرعى و غير شرعى ممكن است انجام شود تـنـهـا بـه يـك نـوع ضـعـيـف آن را اطـّلاع دارد آن هـم بـا ريـاضـت تـقريبا غيرشرعى لذا از توجّه به مطالب او صرفنظر كردم .و ضـمـنـا بـه خـوانـندگان محترم تذكّر داده مى شود كه حتّى همين نوع ضعيف تخيله روح هم بدون استاد و بدون برنامه صحيح علاوه بر آنكه فائده اى ندارد بلكه ضررهاى زيادى هم ممكن است متوجّه انسان بشود.
زيـرا مـن اسـاتـيـد و شـخصيّتهاى بزرگى را در اين فن ديده ام آنها با آنكه خودشان ورزيده اين كار بودند و مـرتـّب روحـشـان را تـخـليـه مـى كردند ولى گاهى دچار اشكالاتى مى شدند كه نمى توانستند به آسانى از كنارش بگذرند.
مـثـلا يـكـى از ايـن بـزرگـان روحـش را تـخـليـه كـرده بـود و حـدود دو سـاعـت مثل مرده اى روى زمين افتاده بود و در همان حالت خواب مانند، گاهى تكان سختى مى خورد ولى بيدار نمى شد.
حتّى يكى دو نوبت من او را تكان دادم كه بيدارش كنم باز هم بيدار نشد.
مـن بـه يـكـى از رفـقـا كـه در كـنـارم نـشـسـتـه بـود و خـودش هـم اهل فن بود گفتم :
فكر مى كنم كه روحش را نمى تواند وارد بدنش كند لذا اين تشنّج را پيدا كرده است .
گفت :
بعيد نيست و اگر اين چنين باشد خيلى خطرناك است .
بـه هـر حـال مـا دو نـفـر دست به كار شديم و او را تكان زيادى داديم تا روح او وارد بدنش شد و به اصطلاح بيدار شد، عرق زيادى كرده بود و با آنكه هوا بسيار سرد بود حتّى پيراهنش از عرق تر شده بود.
از او سؤ ال كرديم :
چه خبر بود؟! او پـس از آنـكه قدرى تحمّل كرد و حالت ضعف تا حدّى از او برطرف شد گفت :
يك ساعت است كه اطراف بدنم مى چرخم تا بتوانم وارد بدنم بشوم موفّق نمى گرديدم .تا آنكه اين تكان دادن شما روحم را از آن حالت توجّه منصرف كرد و از راه بينى وارد بدنم شدم .
شايد شما بپرسيد كه چرا اين مطالبى را كه هيچ فائده علمى و عملى ندارد عنوان مى كنم .
در جـواب بـايد عرض كنم كه يك فائده علمى دارد و آن اين است كه جمعى موفّق به " تخليه روح " مى شوند و بـه قـدرى مـوضوع براى آنها مسلّم است كه بحث در اقسام و كيفيّت آن به ميان آمده و به انحاء مختلف آنرا عملى مـى كـنـنـد ولى بـعـضـى كـه حـقـيـقـت را نمى بينند ره افسانه مى زنند و هنوز هم نمى خواهند بفهمند كه روحشان استقلال دارد.
به هر حال بگذريم و باز برنامه سرگذشت سفر را ادامه دهيم .
در سفرهاى متعدّدى كه از مدينه به مكه مى رفتم چند مرتبه از " جدّه " عبور كرديم و به مكه رفتيم و چند مرتبه هـم مـسـتـقـيـم بدون آنكه به " جدّه " برويم به مكه رفته ايم ولى چون راه مستقيمش مطلبى نداشت و در عوض در " جدّه " چند نكته را لازم است كه تذكّر دهم لذا از راه " جدّه " به مكه مى رويم و مطالبى را مى نويسم .
نمى دانم شما مى دانيد كه چرا شهر بندرى " جدّه " را به اين نام معرّفى كرده اند يا نه ؟! اگر نمى دانيد تذكّرش بد نيست .
مى گويند در قبرستانى كه وسط اين شهر قرار گرفته قبر حضرت " حوّا" جدّه بنى آدم است و چون قبر جناب " جدّه " يعنى مادر بزرگ همه آنجا است اين شهر را " جدّه " مى گويند.
شهر " جدّه " از شهرهاى بسيار بزرگ حجاز است .
اكـثـر مـسـافـريـن و زائريـن بـيـت اللّه الحـرام چـه بـا كـشـتـى و چـه بـا هـواپـيـمـا اوّل به اين شهر وارد مى شوند و غالبا چند روز يا لااقل چند ساعتى در اين شهر توقّف مى كنند.
در شـهـر " جـدّه " جـريـان جـالبـى كـه قـابـل نـقـل بـاشد نبود و بخصوص كه ما با ماشين سوارى بوديم نيازى به توقّف در " مدينة الحاج " كه در " جدّه " واقـع اسـت نـداشـتـيـم و لذا زود عـبـور مـى كـرديـم ولى در راه " جـدّه " بـه مـكـه قبل از مسجد " تنعيم " به " وادى فخّ" رسيديم .
در ايـن بـيـابـان جنگ " فخّ" بين سادات به رهبرى جناب " حسين بن على بن حسن بن حسن بن على بن ابيطالب " ( عـليـهم السّلام ) با " عبّاسيان " اتّفاق افتاد و جمعى از اولاد " فاطمه " ( سلام اللّه عليها ) در اين بيابان شهيد شدند! حضرت " امام جواد" ( عليه السّلام ) فرمود:
پس از واقعه كربلا حادثه اى بزرگتر از جريان جنگ " فخّ" براى ما " اهل بيت عصمت و طهارت " واقع نشده است ! مـا هـم مـانـنـد هـمـه شـيـعيان و محبّين اهل بيت " پيامبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) آنها را زيارت كرديم و بر ظالمين و ستمگران لعن و نفرين فرستاديم .
شهر مكّه
شهر مكه هم از صفا و نورانيّت خاصّى برخوردار است .
انـسـان بـخـصـوص در دفـعـه اوّل وقـتـى وارد مـكـه مـى شـود بـه قـدرى خوشحال و فرحناك مى گردد كه در كمتر جائى يك چنين حالتى به او دست مى دهد.
حـتـّى بـه دفـعـات تجربه شده كه انسان با آنكه از راه رسيده و خسته است و طبعا بايد استراحت كند ولى به قدرى نشاط دارد كه تا اعمال عمره اش را انجام ندهد استراحت نمى كند.
ما هم مثل سائرين بوديم .
لذا ماشين را در كنار يكى از درهاى مسجدالحرام پارك كرديم و از " باب السّلام " وارد مسجدالحرام شديم .و چون هر دو سفرى كه با ماشين مشرّف شده ام براى عمره مفرده بوده و در موسم حج نبوده طبعا مسجدالحرام خلوت بود و مى توانستيم مطالبى كه نقل مى شود انجام دهيم .
ابـتـداء كـه بـراى طـواف رفـتـه بـوديـم و شـب جـمـعـه اى بـود و لازم بـود طـواف را از مقابل " حجرالاسود" شروع كنيم نمى دانم چرا به فكرم افتاد كه چند جمله اى با " حجرالاسود" حرف بزنم ! لذا رو بـه " حـجـرالاسـود" كـردم و گـفـتم :
طبق فرموده حضرت " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) تو روحى دارى و مَلَكى بوده اى و لذا مى شود از تو حاجت خواست .و سپس چند حاجت از او خواستم كه منجمله خدمتى به عالم تشيّع در مكه معظّمه در همين سفر بود.
حالا شما مى گوئيد چگونه ممكن است كه سنگى روح داشته باشد و بتواند از خدا حاجت تو را بگيرد.
مـن در ايـن بـاره قـضـيـّه اى دارم كـه اگـر اجـازه بـفـرمـائيـد مـنـاسـب اسـت هـمـيـنـجـا نقل كنم .
يـك روز در مـسجدالحرام نشسته بودم و طبق برنامه اى كه داشتم خود را در ميان جمعى از عربها قرار داده بودم و مشغول صحبت با آنها شدم .
منجمله گفتم :
من با سى و هفت واسطه از ذريّه و اولاد حضرت " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) مى باشم لذا مـايـلم گـوشـه اى از فـضـائل جـدّم را در ايـن مـسـجـدى كـه مـحـلّ تـولّد آن بـزرگـوار اسـت بـراى شـمـا نـقـل كـنـم آنـهـا كـه مـركـّب از مـصـريـهـا و نـيـجـريـه ايـهـا و الجـزايـريـهـا بـودنـد بـا گـرمـى اسـتـقـبـال نـمـودنـد و گـفـتـنـد:
چـه بـهـتـر كـه وقـتـمـان را تـا اذان ظـهـر بـه شـنـيـدن فضائل حضرت " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) صرف كنيم .
مـن هـم بـى دريـغ مـطـالبـى را كـه اگـر آنـهـا فـكـر مـى داشـتـنـد مـى خـواسـت مـعـتـقـد بـه خـلافـت بـلافـصـل حـضـرت " عـلى بـن ابـيـطـالب " ( عـليـه السـّلام ) گـردنـد بـراى آنـهـا نقل مى كردم .
مـثـلا مـى گـفتم :
روزى " عمر بن خطّاب " در زمان خلافتش در مسجدالحرام جوانى را ديد كه صورتش كبود شده و اشك از ديدگانش مى ريزد و فوق العاده ناراحت است .
" عمر" از او سؤ ال كرد:
چه كسى اين عمل را با تو انجام داده است آن جوان گفت :
" ابوالحسن على بن ابيطالب " ، او مرا سيلى زد، او مرا اين چنين مجروح كرد.
" عمر" به خدمت آن حضرت مشرّف شد و به آن حضرت عرض كرد كه :
شما به اين جوان اين سيلى را زده ايد.
فرمود:
بله او را ديدم كه در مسجدالحرام به زنهاى مردم خائنانه نگاه مى كرد.
" عمر" رو به آن جوان كرد و گفت :
چشم خدا تو را ديده و دست خدا تو را زده است .
يـكـى از آنـهـائى كـه دور مـن نـشـسـتـه بـودنـد و بـعـدا مـعـلوم شـد كـه اهـل مـصـر و دانـشـمـنـد اسـت رو بـه مـن كـرد و گـفـت :
پـس اجـازه بـدهـيـد مـن هـم يـك فـضـيـلت از فـضـائل جـدّ شـمـا را كـه بـاز در هـمـيـن مـسـجـد اتـّفـاق افـتـاده بـراى شـمـا نقل كنم .
گفتم :
مانعى ندارد، بفرمائيد استفاده مى كنيم .
او گـفـت :
يـك روز " عـمـر" رو بـه " حـجـرالاسـود" كـرد و گـفـت :
اگـر ايـن چـنـيـن نـبـود كـه مـن با چشم خود ديدم " رسـول اكـرم " ( صـلّى اللّه عـليـه و آله ) تـو را مـى بـوسد دستور مى دادم كه هيچ كس تو را نبوسد، جدّ شما حضرت " على بن ابيطالب " ( عليه السّلام ) فرمود:
اين سنگ مَلكى است كه مى فهمد و مى شنود.
" عمر" گفت :
" لولا علىّ لهلك عمر" اگر " على " نبود " عمر" هلاك مى شد.
حـالا مـلاحـظـه فـرمـوديـد كـه ايـن مـطـلب را اهـل سـنـّت هـم قـبـول دارنـد و در كـتـب آنـهـا ايـن روايـت نقل شده است ، پس من درست مى گويم كه " حجرالاسود" مى شنود و ممكن است از خدا براى من حاجت بگيرد.
بـه هـر حـال پـس از ايـن درخـواسـت كـه از " حـجـرالاسـود" نـمـودم بـه اعـمـال عمره ام مشغول شدم و پس از آنكه طواف و نماز طواف و سعى صفا و مروه و تقصير و نماز طواف نساء را به جا آوردم ، براى استراحت به هتل مناسبى رفتم .
صـبـح آن شـب كـه بـراى نـمـاز صـبـح بـه مـسـجـدالحـرام رفـتـه بـودم و نـمـاز صـبـح را خـوانـدم ديـدم اوائل آفـتـاب جـلسـات درس زيـادى در رشـتـه هـاى مـخـتـلفـى در اطـراف مـسـجـدالحـرام تشكيل شده است .
مـن سـر درس اصـول اعـتـقـادات يـكـى از عـلمـاء كـه در طـرف صـفـا و مـروه تشكيل شده بود نشستم و درس را گوش مى دادم .
از اين جلسه درس يك جريان فوق العاده پر اهميّت و با ارزشى بوجود آمد كه اگر در ايـن كـتـاب مـطـلبـى جـز نـقـل ايـن جـريـان نـبـود كافى بود و به مناسبت اين قصّه نام اين كتاب را " شبهاى مكّه " گذاشته ام .
شبهاى مكّه
آن روز صبح در وسط درس به يادم آمد كه به " حسن خوجه " در شهر " ارزنجان " تركيه وعده كردم كه اشكالات شـيـعـه را بـه اعـمـال و عـقـائد اهـل سـنـّت از عـلمـاء مـكـه و مـديـنـه سـؤ ال كنم و پاسخش را براى او بنويسم .
پـس از آنـكـه درس تمام شد صورت اشكالات و سؤ الات را از كيف بيرون آوردم و نزد مدرّس كه بعدها معلوم شد نامش " شيخ محمّد" است رفتم و روى زمين كنار او نشستم .و گـفتم :
چند سؤ ال از شما كه مدرّس اصول اعتقاداتيد و طبعا در اين علم ورزيده ترين علماء مكه هستيد دارم اگر اجازه مى فرمائيد سؤ ال كنم .
" شيخ محمّد" يا به خاطر آنكه خيلى خسته بود و يا شكسته نفسى مى كرد و يا حقيقت را بيان مى نمود.
گفت :
نه اشتباه كرده ايد من اعلم علماء مكه در اصول اعتقادات نيستم و شما علماء شيعه هم سؤ الات مشكلى مى كنيد لذا شـمـا سـؤ الاتـتـان را از آقـاى " شيخ سليمان " كه اتّفاقا در آن قسمت مسجد درس مى دهد و الا ن درسش تمام شده و به طرف ما مى آيد بپرسيد.
مـن نـزد او رفتم وقتى جريان را براى او گفتم او هم گفت :
آقاى " شيخ محمّد" شما را از سر خود باز كرده اند و به من حسن ظنّ دارند حقيقت اين است من هم نمى توانم با علماء شيعه بحث كنم چون جدّا سؤ الات مشكلى مى كنند.و لى در اينجا شخصى از علماء بزرگ ما هست كه بدون مبالغه تمام مشكلات علمى و اعتقادى را پاسخ مى دهد و از او در مكه دانشمندتر وجود ندارد.
من براى شما از او وقت مى گيرم تا با او ملاقات كنيد و سؤ الاتتان را بپرسيد.
بالاخره آقاى " شيخ سليمان " بوسيله تلفنى كه در مسجدالحرام بود از آن عالم بزرگ براى من وقت گرفت و قرار شد فردا ساعت ده صبح در دفترش حاضر شوم تا پاسخ سؤ الات مرا بدهد.
فـرداى آن روز حدود نيم ساعت زودتر به دفتر او كه داراى تشريفات خاصّى بود رفتم در اتاق انتظار جمعى از عـلمـاء اهـل سـنّت نشسته بودند ولى من به آنها كارى نداشتم و آنها هم از من سؤ الى نكردند فقط يك نفر كه معلوم شد دفتردار آن عالم بزرگ است از من پرسيد:
" سيّد حسن ابطحى " شما هستيد؟ گفتم :
بله .
گفت :
ملاقات شما از اوّل ساعت 10 تا 11 است .
گفتم :
درست است مانعى ندارد.
او رفـت و مـن در ايـن نـيـم سـاعـت كـه در اتـاق انتظار فرصتى داشتم سؤ الاتم را روى كاغذى مرتّب مى كردم ، اوّل سـاعـت 10 صـبـح در اتاق باز شد شخصى كه با عالم بزرگ مكه قبلا ملاقات مى كرد از اتاق بيرون آمد سپس به من اجازه ورود به تالارى كه آن عالم نشسته بود دادند.
من وارد تالار شدم سلام كردم او جواب داد.
در گوشه اى كه به او نزديك بود روى مبل نشستم او به من " مرحبا" گفت من هم به او جواب دادم و كاغذ را از كيف درآوردم و گفتم :
حـضـرت " على بن ابيطالب " امام و رهبر ما شيعيان دستورى فرموده كه من طبق آن دستور سؤ الاتم را از شما مى پـرسـم و آن دسـتـور ايـن اسـت كـه مـى فـرمـايـد:
" سـل تـفـقـهـا و لاتسئل تعنتا" .
يـعـنى :و قتى از عالم و دانشمندى چيزى را سؤ ال مى كنى براى چيز فهميدن بپرس نه براى خودنمائى و بى اعتنائى به او.
عـالم بـزرگ مـكه گفت :
سلام خدا بر امام " على بن ابيطالب " باد كه چنين سخن پر معنى و كوتاهى را فرموده است .
گـفـتـم :
مـن كـه در مـذهـب تـشـيـّع مـطـالعـاتـى دارم و خـودم هـم شـيـعـه هـسـتـم و در مـيـان شـمـا اهـل سـنـّت هـم بـوده ام مى بينم كه شما افتراءها و تهمتهائى به شيعيان در عقائد و اعمالشان مى زنيد كه لابد لااقل شما علماء اعلام جوابى براى خدا در روز قيامت آماده كرده ايد.
زيـرا وقـتـى خـداى تـعـالى سؤ ال كند كه چرا اين تهمتها را به برادران مسلمانتان زده ايد بايد جوابى داشته باشيد و پروردگار متعال را بى جواب نگذاريد.
بـه هـر حـال مـن بـه ايـن مـوضـوع كـارى نـدارم و حـتـّى نـمـى خـواهـم شـمـا از مـن سـؤ ال كنيد كه ما چه تهمتى به شيعيان زده ايم .و لى مـى تـرسـم كـه مـا شـيعيان هم به شما اهل سنّت تهمت زده باشيم كه اگر چنين باشد روز قيامت جوابى در مقابل پروردگار نداريم .
لذا چـيـزهـائى كـه از نـظـر اعـتـقـادى از اهـل سـنـّت بـيـن شـيـعـيـان مـعـروف اسـت من نوشته ام و مايلم از شما سؤ ال كـنـم كه اگر بگوئيد حقيقت دارد روز قيامت به پروردگار عرض كنم خدايا عالم بزرگ مكه گفته اينها حقيقت دارد و از مـعـتـقـدات اهـل سنّت است و تهمت نيست و اگر بگوئيد حقيقت ندارد من هم آنها را درباره شما معتقد نباشم و علاوه به شيعيان بگويم كه اهل سنّت به اينها معتقد نيستند.
عـالم بـزرگ مـكـه مـقـدارى تـوى فكر فرو رفت و چيزى نگفت و بعدها معلوم شد كه اين حرف من زياد در او اثر گذاشته است .
سپس سرش را بالا كرد و گفت :
بسيار كار خوبى كرده ايد سؤ الاتتان را بپرسيد.
گـفـتـم :
اوّل آنـكـه در بـين شيعه معروف است كه شما با توسّل و واسطه قرار دادن اولياء خدا نزد خدا و حاجت خواستن از آنها مخالفيد و بلكه آن را شرك مى دانيد آيا اين نسبت كه به شما مى دهند صحيح است يا خير؟ گـفـت :
بله يكتاپرستى و توحيد همين معنى را اقتضاء مى كند زيرا خداى تعالى در قرآن فرموده :
" اِتَّخَذُوا اَحْب ارَهُمْ وَ رُهْب انَهُمْ اَرْب ابًا مِنْ دُونِ اللّ هِ" .((50))
عـلمـاء و راهـبـان خـود را بـراى خـود، غـيـر از خـدا خـدايـانـى تـصـوّر كـرده انـد. و تـرديـدى نـيـسـت كـه توسّل و حاجت خواستن همان پرستيدن آنها است .
گفتم :
اجازه مى فرمائيد سياق و اوّل و آخر اين آيه را دقيقا از روى قرآن ببينم .
گفت :
من آيه را از اوّل حفظم براى شما مى خوانم آيه را تكرار كرد و بقيّه را نيز تلاوت نمود:
" اِتَّخـَذُوا اَحـْب ارَهـُمْ وَ رُهـْب انـَهـُمْ اَرْب ابـًا مـِنْ دُونِ اللّ هِ وَ الْمـَسـي حَ بـْنَ مـَرْيـَمَ وَ م ا اُمـِرُوا اِلاّ لِيـَعـْبـُدُوا اِل هًا و احِدًا لا اِل هَ اِلاّ هُوَ سُبْح انَهُ عَمّ ا يُشْرِكُونَ" .((51))
يـعـنـى :
علماء و راهبان خود را غير از خدا، خدايانى تصوّر كرده اند و همچنين " مسيح " پسر " مريم " را و امر نشده اند مگر آنكه عبادت كنند خداى واحد را كه نيست خدائى جز او پاك است از آنچه براى او شريك قرار مى دهند.
گـفـتـم :
بـنـابراين وقتى آيه را از اوّل تا به آخر دقّت كنيم از يهود و نصارائى كه " عيسى " و احبار و راهبان خود را خدا مى دانند نكوهش شده است .و اين آيه چه ارتباطى با توسّل به اولياء خدا و حاجت خواستن از آنها دارد مگر آنچنانكه نصارى " مسيح " را خدا مى دانند مسلمانان ، اولياء خدا را، خدا تصوّر مى كنند؟ گفت :
پس حاجت خواستن از آنها چه معنى دارد؟ گـفـتم :
اگر كار گذرنامه من در اداره " امن العام " (شهربانى ) گيرى داشته باشد شما مى توانيد آن را رفع كنيد؟ گفت :
چرا در وسط بحث اين موضوع را عنوان مى كنيد؟ گفتم :
حاجتى به شما دارم ، تقاضا مى كنم حاجتم را برآوريد.
گفت :
مانعى ندارد من فردا به رئيس " امن العام " تلفن مى كنم تا ناراحتى شما برطرف شود.
گـفـتم :
اين حاجت خواستن من از شما منافاتى با توحيد من ندارد؟ اگر شما همين گونه كه نزد رئيس شهربانى موجّه ايد نزد خدا موجّه باشيد و در حاجتى من به شما متوسّل شوم و از شما حاجت بخواهم و شما از من وساطت كنيد من مشركم ؟ گفت :
نه .
گفتم :
پس چرا وقتى كه ما مى خواهيم " پيامبر اكرم " ( صلّى اللّه عليه و آله ) را در حاجتى وسيله قرار دهيم شما ما را به شرك نسبت مى دهيد؟ گـفـت :
اوّل بـه خـاطـر ايـنـكـه خـدا در قـرآن اجـازه نفرموده كه ما حوائجمان را از غير خودش بخواهيم و بلكه مى گويد:
" اُدْعُون ى اَسْتَجِبْ لَكُمْ" .((52))
يـعـنـى :
مرا بخوانيد تا اجابت كنم و آيات ديگر از اين قبيل در قرآن وجود دارد كه در تمام آنها خدا بشر را به سوى خود دعوت كرده و اجازه نداده است كه در حوائج به ديگرى مراجعه كند.