خواهرم مىگفت: چه دودى!
برادرم مىگفت: چه بويى!
اما پدرم مىگفت: اسپندها تا آتشى به زير پا ندارند، به جاى خويشاند، از جا دل نمىكنند، و نه بالا مىروند، و نه عطر آگين سازند!
خوب كه در كلامش خيره آمدم، دانستم كه پاسخ مرا مىگويد!
بارى، پيش از اين وى را گفته بودم: چه بايدم كرد تا دل از دنيا بركَنم؟
و نيز اينكه: راز بلاها و مصائب كدام است؟
و پاسخ من جز اين نبود كه: مصيبتها به آتش مانند، و آدمى به اسپند و ... .