اگر بخواهيم تصويرى جامع و گويا از فرقه ى ضاله ى بهائيت داشته باشيم، لازم است ريشه ى پيدايش بهائيت را مورد بررسى و دقت قرار دهيم . در حقيقت، بهائيت زاييده ى بابى گرى است و بابى گرى از كشفيه، و كشفيه هم فرزند ناخلف شيخى گرى است . قهرا براى پى بردن به واقعيت بهائى گرى بايد ريشه ها و دامنه هايى را كه در آن متولد شده و پرورش يافته است، بشناسيم . لذا قبل از ورود به بحث بهائيت، بايد دو فرقه ى ديگر را مورد بررسى قرار بدهيم . ما در اين جا اول فرقه ى شيخيه را مورد بحث قرار مى دهيم .
مؤسس فرقه ى شيخيه، شيخ احمد احسائى است . شيخ احمد احسائى فرزند زين الدين بن ابراهيم بن صفر بن راغب بن رمضان درسال 1160 ه . در قريه اى به نام مطيرفى از قراء احساء يا (لهسا) متولد شد . وى از اعراب صحرانشين بود، ولى به خاطر اختلافى كه بين جد دوم و سومش (دائر و رمضان) پيدا شد، به منطقه ى احساء رفتند . اجداد شيخ احمد از سنى هاى متعصب بودند، ولى آمدن آن ها به منطقه ى احساء كه شيعه نشين بود، باعث شد تحت تاثير شيعه قرار گرفتند . با اين حال، به دليل سابقه ى تعصب و صحرانشينى، به نظر مى رسد تشيع آن ها از روى تحقيق و تعقل نبوده است و چه بسا از باب هم رنگ شدن با محيط جديد بوده است .
برخى از مريدان وى اوصاف عجيب و غريبى را به او نسبت داده اند و از وى فردى استثنايى و داراى الهامات و امدادهاى غيبى، ساخته اند، ولى بيشتر اين اوصاف توسط پسرش به او الهام مى شد . بيشتر اوصافى كه به او نسبت داده شده، از ناحيه ى پسرش بوده كه كتابى هم در وصف او نوشته است . مثلا قبل از 5 سالگى، يادگيرى قرآن را تمام كرد . خود مى گويد: «در ايام طفوليت، جسمم با بچه ها در حال بازى بود، ولى روحم در عالم ديگر بود . هميشه فكر مى كردم و تدبير مى نمودم و بر همه مقدم بودم . در سنين كودكى، بر اين عادت بودم كه در خلوت هايم درباره ى اوضاع جهان و مردم مى انديشيدم كه: كجايند ساكنين اين عمارات كه اين بناها و كاخ ها را ساخته اند و وقتى متذكر احوال شان مى شدم، مى گريستم . در مجالس لهو كه در آن زمان شايع بود، مى رفتم، ولى از آن كناره گيرى مى كردم . اگر هم جسمم با آن ها بود، ولى روحم در ملا اعلى بود» .
لازم به تذكر است كه در منطقه اى كه او سكونت داشت، موسيقى و غنا و امثال اين ها خيلى رواج داشت تا آن جا كه دستگاه موسيقى را بر درب خانه هاى شان آويزان مى كردند . درباره ى حافظه و هوشمندى خويش نيز مى گويد: «دو ساله كه بودم، سيلى آمد و همه چيز را برد جز يك مسجد و خانه ى عمه ام; حبابه .» كه اين سخن، حافظه ى قوى او را مى رساند .
گويند زمانى بر مقتولى گذر كرد، با عبارت فصيح به او خطاب نمود: «اين ملكك، اين شجاعتك، اين قوتك؟ ملك و شجاعتت چه شد، نيرو و توانت كو؟» و بعد بر دگرگونى زمان، مى گريست . اين فضايل مربوط به دوران طفوليت او است كه مقدمه اى است براى ادعاهايى ديگر . به هر حال، اوصافى براى او ذكر نموده اند كه لازمه اش، قداست و نبوغى خارق العاده است كه در اصلاب وى بى سابقه بوده و هدف از اين كار، چيزى جز اغواء و فريفتن مردم نبود .
نكته ى قابل توجه اين است كه: چنين اوصافى بعد از آن كه وى، رييس اين گروه گرديد، توسط پسرش، بيان مى شد تا مريدانش از او پيروى كنند .