[حكيم يا حكيم (به صورت مصغر) از اصحاب پيامبر (ص) و ياران على (ع) در جنگ جمل است كه در آن جنگ شهيد شده است. به الاستيعاب (در حاشيه اصابه)، ج 1، ص 324 مراجعه فرماييد. م. كه از خاندان عمرو بن وديعه بود پيش عثمان بن حنيف آمد. عثمان نامه طلحه و زبير را براى او خواند، او هم همان سخن احنف بن قيس را گفت و عثمان هم همان پاسخ را داد. حكيم گفت: اجازه بده تا من با مردم آهنگ ايشان كنم اگر در اطاعت اميرالمومنين درآمدند چه بهتر و گرنه با آنان جنگ خواهم كرد. ]
عثمان گفت: اگر اعتقاد من به جنگ مى بود خودم آهنگ ايشان مى كردم. حكيم گفت: همانا به خدا سوگند، اگر آنان در اين شهر بر تو در آيند دلهاى بسيارى از مردم متوجه ايشان مى شود و تو را از اين مجلس و جايگاه برمى دارند و تو داناترى. عثمان سخنش را نپذيرفت.
[اين گفتگو به صورت دقيق ترى در نبرد جمل، ص 165 -168، تهران، 1367 آمده است. م. ]
(ابومخنف) گويد: چون به على عليه السلام خبر رسيد كه آن قوم آهنگ بصره دارند و نزديك آن رسيده اند براى عثمان بن حنيف چنين نوشت:
از بنده خدا على اميرالمومنين به عثمان بن حنيف. اما بعد، همانا ستمگران نخست با خدا پيمان بستند و سپس آن را گسستند و آهنگ شهر تو دارند و شيطان ايشان را در جستجوى چيزى كه خداوند بر آن راضى نيست كشانده است و خداوند نيرومندتر و سخت عقوبت تر است. چون پيش تو رسيدند نخست ايشان را به اطاعت و بازگشت به وفادارى نسبت به عهد و ميثاقى كه داشتند و با آن از ما جدا شدند، فراخوان، اگر پذيرفتند تا هنگامى كه پيش تو باشند با ايشان خوشرفتارى كن و اگر چيزى را جز دست يازيدن به ريسمان پيمان گسلى و ستيزه گرى نپذيرفتند با آنان جنگ كن تا خداوند ميان تو و ايشان حكم كند و او بهترين حكم كنندگان است. من اين نامه خويش را براى تو از ربذه نوشتم و به خواست خداوند متعال شتابان به سوى تو مى آيم. اين نامه را عبيدالله بن ابى رافع به سال سى و شش نوشته است.
گويد: چون نامه على عليه السلام به عثمان بن حنيف رسيد ابوالاسود دوئلى و عمران بن حصين خزاعى
[عمران از اصحاب پيامبر (ص) است، در سال فتح خيبر مسلمان شد و در جنگهاى پس از آن شركت كرد و به سال 52 در بصره درگذشت. به اسدالغابه ابن اثير، ج 4، ص 137 مراجعه فرماييد. را فراخواند و به هر دو فرمان داد پيش آن قوم بروند و خبر آنان را براى او بياورند و بپرسند كه چه چيز آنان را آنجا كشانده است؟ آن دو حركت كردند و به حفر ابوموسى كه لشكرگاه قوم بود رسيدند و پيش عايشه رفتند و با او سخن گفتند و پندش دادند و به خداوند سوگندش دادند. عايشه به آنان گفت: با طلحه و زبير ديدار كنيد. آن دو از پيش او برخاستند و با زبير ديدار و گفتگو كردند، زبير به ايشان گفت: ما براى طلب خون عثمان اينجا آمده ايم و مردم را فرامى خوانيم كه خلافت را به شورا واگذارند تا مردم براى خود كسى را برگزينند. آن دو به زبير گفتند: عثمان در بصره كشته نشده است كه خونش آنجا مطالبه شود و تو بخوبى مى دانى قاتلان عثمان چه كسانى و كجا هستند! و تو و دوست تو و عايشه از همه مردم بر او سخت گيرتر بوديد و از همگان بيشتر مردم را بر او شورانديد، اينك بايد از خويشتن دادخواهى كنيد، اما اينكه كار خلافت به شورا برگردد چگونه ممكن است و حال آنكه شما با على در حالى كه مختار بوديد و بدون زور و اجبار بيعت كرده ايد، وانگهى تو اى اباعبدالله، هنوز چيزى نگذشته است كه به هنگام رحلت رسول خدا (ص) به دفاع از حق اين مرد قيام كردى، دسته شمشيرت را در دست گرفته بودى و مى گفتى هيچ كس سزاوار و شايسته تر از على براى خلافت نيست و از بيعت با ابوبكر خوددارى كردى، آن كار تو را با اين سخنت چه مناسبت است؟ زبير به آنان گفت: برويد با طلحه ديدار كنيد. ]
آن دو برخاستند و پيش طلحه رفتند، او را سرسخت تر و خشمگين تر و در فتنه انگيزى و برافروختن آتش جنگ استوارتر ديدند.
[براى اطلاع بيشتر در اين مورد به كامل التواريخ، ابن اثير، ج 3، ص 82 و تاريخ طبرى ترجمه مرحوم پاينده، ص 237 و نبرد جمل، ص 167 مراجعه فرماييد. م. ]
آن دو پيش عثمان بن حنيف برگشتند و به او خبر دادند و ابوالاسود اين ابيات را براى او خواند.
«اى پسر حنيف به جنگ تو آمده اند، حركت كن و به آن قوم نيزه بزن و دلير و پايدار باش و سلاح پوشيده به مبارزه آنان برو و دامن بر كمر زن»
عثمان بن حنيف گفت: آرى، سوگند به دو حرم (مكه و مدينه) كه بدون ترديد چنين خواهم كرد. و به منادى خود فرمان داد ميان مردم فرياد برآورد كه سلاح برگيريد، سلاح! مردم پيش او جمع شدند و ابوالاسود ابيات زير را سرود:
«زبير پيش ما آمد و سخن نزديك گفت و حال آنكه فاصله طلحه چون ستاره بلكه از آن هم دورتر است...»
گويد: آن قوم همچنان سوى بصره پيش آمدند تا آنكه به مربد
[مربد: بيشتر به معنى فضاى باز و بزرگى است كه در آن شتران را نگهدارى مى كرده اند و شايد به معنى كرانه و ميدان بزرگ كنار شهرها باشد. م. رسيدند. ]
مردى از بنى جشم برخاست و گفت: اى مردم، من فلان كس جشمى هستم، اينك اين گروه سوى شما هجوم آورده اند، شگفت است كه از جايى آمده اند كه آنجا پرندگان و جانوران وحشى و درندگان در امان اند و شگفت تر آنكه به طلب خون عثمان پيش شما آمده اند و حال آنكه كس ديگرى غير از ما عهده دار كشتن او بوده است. اينك از من فرمانبردارى كنيد و آنان را به همانجا كه از آن آمده اند برگردانيد. و اگر چنين نكنيد از جنگى تيزدندان و فتنه اى كر كه هيچ چيز را رها نمى كند و باقى نمى گذارد درامان نخواهيد بود.
گويد: گروهى از مردم بصره بر او ريگ زدند و او از سخن گفتن بازماند. گويد: مردم بصره هم در مربد جمع شدند آن چنان كه آكنده از پيادگان و سواران شد. طلحه برخاست و به مردم اشاره كرد سكوت كنند تا خطبه ايراد كند، مردم پس از كوشش بسيار سكوت كردند و طلحه چنين گفت:
همانا عثمان بن عفان از پيشگامان مسلمانان و اهل فضيلت و از مهاجران نخست بود كه خداوند از ايشان خشنود و آنان از خداوند خشنود بودند و قرآن در مورد فضيلت آنان سخن گفته است و يكى از پيشوايان مسلمانان است كه پس از ابوبكر و عمر، دو صحابى رسول خدا (ص)، بر شما حكومت كرد. او بدعتها و كارهايى انجام داده بود كه بر او خشم گرفتيم و پيش او رفتيم و خواستيم از ما پوزش بخواهد و چنان كرد. آنگاه مردى كه اينك حكومت اين امت را بدون رضايت و مشورت غصب كرده است بر او ستم و شورش كرد و او را كشت و قومى كه نه پرهيزگار بودند و نه نيكوكار او را بر آن كار يارى دادند و عثمان در حالى كه توبه كرده و از اتهام برى بود ناروا كشته شد. اى مردم! ما اينك پيش شما براى خونخواهى عثمان آمده ايم و شما را هم به خونخواهى او فرامى خوانيم و اگر خداوند ما را بر قاتلان عثمان پيروزى دهد آنان را در قبال خون او مى كشيم و اين حكومت را به شورايى ميان مسلمانان وامى گذاريم و در آن صورت خلافت براى همه امت رحمت خواهد بود و هر كس حكومت را بدون رضايت عامه و مشورت با آنان در ربايد حكومتش پادشاهى گزنده و بدعتى بزرگ است.
پس از او زبير برخاست و سخنانى همچون او گفت.
گروهى از مردم بصره برخاستند و به طلحه و زبير گفتند: مگر شما همراه كسانى كه با على بيعت كرده اند بيعت نكرده ايد؟ به چه سبب نخست بيعت كرديد و سپس آن را شكستيد؟ گفتند: ما بيعت نكرده ايم و بيعت هيچ كس بر گردن ما نيست و ما مجبور به بيعت شديم. گروهى گفتند: راست و سخن درست مى گويند و براى وصول به پاداش از بيعت خود را كنار كشيدند. گروهى هم گفتند: راست و درست نمى گويند. و چنان شد كه هياهو برپا خاست.
گويد: سپس عايشه در حالى كه سوار بر شترش بود آمد و با صداى بلند گفت: اى مردم، سخن كم گوييد و سكوت كنيد و مردم براى او خاموش شدند و او چنين گفت: همانا اميرالمومنين عثمان دگرگون شده و تغيير كرده بود ولى همواره اين گناه خود را با توبه مى شست تا آنجا كه در حال توبه و مظلوميت كشته شد. همانا كارهايى كه بر او عيب گرفتند اين بود كه تازيانه مى زند و جوانان را به اميرى مى گمارد و مراتع و چراگاهها را خالصه قرار مى دهد. او را در ماه حرام و در شهر حرام و به ناروا سر بريدند همچنان كه شتر را مى كشند. همانا قريش تيرهاى خود را به هدف خود زد و با دستهاى خود دهان خويش را خون آلود كرد و از كشتن او به چيزى دست نيافت و راه درستى را در مورد او نپيمود. به خدا سوگند آن را به صورت بلاى سختى خواهند ديد كه خفته را بيدار مى كند و نشسته را برپا مى دارد و همانا قومى بر ايشان چيره مى شوند كه بر آنان رحمت نخواهند آورد و آنان را با سختى عذاب خواهند كرد.
اى مردم، گناه عثمان به آن پايه نرسيده بود كه ريختن خونش روا باشد. نخست او را همان گونه كه جامه آلوده را مى شويند شستيد (از او خواستيد توبه كند و چنان كرد) سپس بر او ستم كرديد و دست يازيديد و او را پس از توبه و بيرون شدنش از گناه كشتيد و بدون اينكه با مردم مشورت شود از سر غصب و ربودن خلافت با پسر ابوطالب بيعت كرديد. اى مردم، مرا چنان مى پنداريد كه از تازيانه عثمان كه بر شما فرود مى آمد خشمگين شوم ولى از شمشيرهاى شما كه بر عثمان فرود آمد خشم نگيرم. همانا عثمان مظلوم كشته شد، در جستجوى قاتلانش باشيد و چون بر آنان دست يافتيد بكشيدشان سپس تعيين حكومت را به شورايى كه آنان را اميرالمومنين عمر بن خطاب برگزيده بود واگذار كنيد و نبايد كسى كه شريك خون عثمان است عضو آن شورا باشد.
گويد: مردم نگران شدند و درهم آميختند. برخى مى گفتند: سخن درست همان است كه عايشه گفت و برخى مى گفتند: او را با اين امور چه كار است! او زن و فرمان يافته است كه در خانه خود بنشيند. صداها برخاست و هياهو درگرفت تا آنجا كه كفش و ريگ به يكديگر پرتاب كردند و مردم به دو گروه متمايز تقسيم شدند: گروهى با عثمان بن حنيف همراه شدند و گروهى با عايشه و ياران او.
گويد: اشعث بن سوار، از محمد بن سيرين، از ابوالخليل براى ما نقل كرد كه مى گفته است: چون طلحه و زبير در مربد فرود آمدند پيش ايشان رفتم و ديدم پيش يكديگرند، به آنان گفتم: شما را به خدا و حرمت مصاحبت پيامبر (ص) سوگند مى دهم كه چه چيزى شما را به اين سرزمين ما آورده است؟ نخست هيچ پاسخى ندادند؟ دوباره گفتم، گفتند: به ما خبر رسيده است كه در اين سرزمين شما دنيا وجود دارد، به جستجوى آن آمده ايم.
گويد: محمد بن سيرين، از احنف بن قيس هم روايت مى كند كه مى گفته است: طلحه و زبير را ديده است و گفتگو كرده و همين پاسخ را به او داده اند و گفته اند: ما به جستجوى دنيا آمده ايم.
مدائنى هم نظير آنچه ابومخنف روايت كرده آورده و گفته است كه على عليه السلام به روز جنگ جمل، پيش از آنكه جنگ دربگيرد، ابن عباس را نزد زبير فرستاد: ابن عباس به او گفت: همانا اميرالمومنين به تو سلام مى رساند و مى گويد: مگر تو با رغبت و بدون اجبار با من بيعت نكردى؟ اينك چه چيز تو را در مورد من چنين به ترديد انداخته است كه جنگ با مرا روا مى شمرى؟ ابن عباس مى گويد: پاسخى نداشت جز اينكه به من گفت: ما با داشتن بيم بسيار طمع هم داريم. و چيز ديگرى نگفت.
ابواسحاق مى گويد: از محمد بن على بن حسين (ع) پرسيدم: به نظرت زبير در اين سخن خود چه مى خواسته است بگويد؟ فرمود: به خدا سوگند، ابن عباس را رها نكردم تا از او در اين باره پرسيدم. گفت: مقصودش اين بود كه ما با همه ترس و بيمى كه در آن هستيم طمع داريم عهده دار كارى شويم كه شما عهده دار آن هستيد.
محمد بن اسحاق مى گويد: جعفر بن محمد عليه السلام از قول پدرش، از ابن عباس براى من نقل كرد كه مى گفته است: روز جنگ جمل على عليه السلام مرا با قرآنى باز كه نسيم، برگ آن را حركت مى داد پيش طلحه و زبير فرستاد و به من گفت: به آن دو بگو اين كتاب خدا ميان ما و شما حكم باشد، چه مى خواهيد؟ آن دو را پاسخى نبود جز اينكه گفتند: ما همان چيزى را مى خواهيم كه او مى خواهد. گويى مى گفتند: حكومت مى خواهيم، من پيش على (ع) برگشتم و به او خبر دادم.