شرح نهج البلاغه

ابن ابی الحدید

نسخه متنی -صفحه : 314/ 16
نمايش فراداده

خطبه 019-به اشعث بن قيس

اين خطبه كه خطاب به اشعث بن قيس است، با عبارت «ما يدريك ما على ممالى» (تو چه مى دانى چه چيز به زيان و چه چيز به سود من است) شروع مى شود

(ابن ابى الحديد در شرح اين خطبه، نخست گفتار سيد رضى را آورده كه گفته است: مقصود على (ع) اين است كه اشعث يك بار در حالى كه كافر بوده و بار ديگر در حالى كه مسلمان بوده اسير شده است. و معنى گفتار اميرالمومنين عليه السلام كه مى فرمايد: اشعث قوم خود را به لبه ى شمشير راهنمايى كرده است، داستان همراهى اشعث با خالدبن وليد در يمامه است كه قوم خود را فريب داد و نسبت به آنان مكر كرد تا خالد در ايشان افتاد

[براى اطلاع بيشتر در اين مورد به صفحات 1470 تا 1475 ترجمه ى تاريخ طبرى مرحوم ابوالقاسم پاينده و نيز به ص 264 ج 4 عقد الفريد ابن عبدربه مراجعه شود كه ابوبكر در بستر مرگ مى گفت: اى كاش اشعث را مى كشتم. م. و قوم اشعث پس از اين جريان به او لقب عرف النار (يال و شراره آتش) دادند و اين لقب را به كسى اطلاق مى كرده اند كه مكار و فريب دهنده باشد. سپس بحث زير را آورده است): ]

اشعث و نسب و برخى از اخبار او

نام اصلى اشعث، معدى كرب است و نام پدرش قيس الاشج (شكسته پيشانى)- و چون در يكى از جنگها پيشانى او شكسته بود اشج ناميده مى شد- پسر معدى كرب بن معاويه بن معدى كرب بن معاويه بن جبله بن عبدالعزى بن ربيعه بن معاويه اكرمين بن حارث بن معاويه بن حارث بن معاويه بن ثور بن مرتع بن معاويه بن كنده بن عفير بن عدى بن حارث بن مره بن ادد است.

مادر اشعث، كبشه دختر يزيد بن شرحبيل بن يزيد بن امرى القيس بن عمرو مقصور پادشاه است.

چون اشعث ژوليده موى در محافل شركت مى كرد و آشكار مى شد همين كلمه ى اشعث بر او چنان غلبه پيدا كرد كه نام اصلى او فراموش شد. اعشى همدان

[عبدالرحمان بن عبدالله همدانى، معروف به اعشى همدان، مقتول در سال 83 هجرى به دست حجاج از شعراى بزرگ امويان است. در قيام عبدالرحمان بن محمد بن اشعث به او پيوست و اسير حجاج و كشته شد. به ص 84 ج 4 الاعلام زركلى مراجعه شود. م. خطاب به عبدالرحمان بن محمد بن اشعث ]

[اين مرد از فرماندهان نظامى امويان است كه بر حجاج و عبدالملك بن مروان شوريد و كشته شد. براى اطلاع بيشتر به صفحات 360 تا 363 ترجمه ى اخبار الطوال به قلم اين بنده، چاپ 1364، نشر نى، مراجعه فرماييد. م. چنين سروده است: ]

«اى پسر اشج، سالار قبيله كنده! من در مورد تو از سرزنش شدن پروا ندارم. تو مهتر پسر مهتر و نژاده تر مردمى.»

پيامبر (ص) قتيله خواهر اشعث را به همسرى خود درآوردند، ولى پيش از آنكه به حضور پيامبر برسد آن حضرت رحلت فرمود.

[براى اطلاع بيشتر در اين باره كه به پيشنهاد اشعث بوده است به ص 174 ج 3، ترجمه ى نهايه الارب، به قلم اين بنده، چاپ 1365، اميركبير، تهران، مراجعه فرماييد. م. ]

اما موضوع اسير شدن اشعث در دوره ى جاهلى را كه اميرالمومنين على به آن اشاره فرموده است، ابن كلبى در كتاب جمهره النسب خويش آورده است و مى گويد: هنگامى كه قبيله ى مراد، قيس اشج را كشتند اشعث به خونخواهى پدر خروج كرد و افراد قبيله ى كنده در حالى كه داراى سه رايت بودند بيرون آمدند. فرمانده يكى از رايات كبس بن هانى بن شرحبيل بن حارث بن عدى بن ربيعه بن معاويه اكرمين بود- هانى پدر كبس معروف به مطلع بود، زيرا هر گاه به جنگ مى رفت، مى گفت: بر فلان قبيله اشراف و اطلاع پيدا كردم. فرمانده يكى ديگر از رايات ابوجبر قشعم بن يزيد ارقم بود و فرمانده رايت ديگر اشعث بود. آنان محل قبيله ى مراد را اشتباه كردند و با آنان درنيفتادند و بر بنى حارث بن كعب حمله بردند. كبس و قشعم كشته شدند و اشعث اسير شد و براى آزادى او سه هزار شتر پرداخت شد و در مورد فديه ى هيچ شخص عربى نه پيش از او و نه پس از او اين مقدار شتر پرداخت نشده است. عمرو بن معدى كرب زبيدى در اين باره چنين سروده است:

«فديه ى آزادى او دو هزار شتر و هزار شتر ديگر تازه سال و سالخورده بود».

اسارت دوم اشعث در اسلام بوده است. بدين معنى كه پيش از هجرت افراد قبيله كنده براى گزاردن حج آمده بودند، پيامبر (ص) دعوت خود را بر آنها عرضه كرد همانگونه كه بر ديگر قبايل عرب عرضه مى نمود. افراد خاندان وليعه كه از طايفه ى عمرو بن معاويه بودند دعوت پيامبر را رد كردند و نپذيرفتند. پس از آنكه پيامبر هجرت فرمودند و دعوت ايشان استوار شد و نمايندگان قبايل عرب به حضور ايشان آمدند، نمايندگان قبيله ى كنده هم آمدند. اشعث و افراد خاندان وليعه هم با آنان بودند و مسلمان شدند. پيامبر (ص) براى خاندان وليعه بخشى از محصول خوراكى زكات را از ناحيه حضر موت اختصاص دادند و پيامبر زيادبن لبيد بياضى انصارى را قبلا به كارگزارى آن ناحيه گماشته بودند. زياد به آنان پيشنهاد كرد بيايند سهم خود را ببرند. آنان از پذيرفتن آن خوددارى كردند و گفتند: ما وسيله انتقال و شتران باركش نداريم، با شتران باركشى كه دارى براى ما بفرست. زياد نپذيرفت و ميان ايشان كدورتى پيش آمد كه نزديك بود منجر به جنگ شود. گروهى از آنان به حضور پيامبر (ص) برگشتند و زياد هم نامه يى به محضر ايشان نوشت و از خاندان وليعه شكايت كرد.

و در همين جريان است كه اين خبر مشهور از پيامبر (ص) نقل شده است كه به خاندان وليعه فرمود: «آيا تمام و بس مى كنيد يا مردى را بفرستم كه همتاى خود من است و او جنگجويان شما را خواهد كشت و زن و فرزندتان را به اسيرى خواهد گرفت». عمر بن خطاب مى گفته است: هيچگاه جز آن روز آرزوى فرماندهى نكردم و سينه خود را آكنده از اميد كردم كه شايد پيامبر (ص) دست مرا بگيرد و بگويد: آن شخص اين است، ولى پيامبر (ص) دست على عليه السلام را گرفت و فرمود: «آن شخص اين است». آنگاه پيامبر (ص) براى آنان به زياد بن لبيد نامه يى نوشتند و آنان نامه را به زياد رساندند.

[متن اين نامه ظاهرا در دست نيست. براى اطلاع بيشتر از چگونگى كارهاى كفر آميز اشعث به بحث صفحات 264 تا 267 وثائق، ترجمه ى مجموعه الوثائق السياسيه، دكتر محمد حميدالله، به قلم اين بنده، چاپ 1365، بنياد، تهران، مراجعه فرماييد. م. ]

و در آن هنگام پيامبر (ص) رحلت فرمودند و چون خبر رحلت آن حضرت به قبايل عرب رسيد افراد خاندان وليعه از دين برگشتند و زنان بدكاره ى ايشان ترانه ها خواندند و به شادى مرگ پيامبر (ص) بر دستهاى خود حنا و خضاب بستند.

محمد بن حبيب مى گويد

[بيشتر به ابن حبيب معروف است. در بغداد متولد شد و در سامراء به سال 245 درگذشت. از مورخان و نسب شناسان مشهور است. چند كتاب او چاپ شده كه از جمله المحبر و المنمق است. براى اطلاع بيشتر از شرح حال و آثارش به ياقوت حموى، ارشاد الاريب (معجم الادبا) ج 6، ص 473، چاپ مارگليوث، 1930 ميلادى، مصر، مراجعه فرماييد. م.: اسلام خاندان وليعه ضعيف بوده و پيامبر (ص) اين موضوع را مى دانسته است و هنگامى كه پيامبر (ص) در حجه الوداع بودند چون به دهانه ى دره رسيدند اسامه بن زيد براى بول كردن رفت. پيامبر (ص) منتظر ماند تا اسامه كه سياه پوست و داراى بينى پهن بود بازگردد. بنى وليعه اعتراض كردند كه اين مرد حبشى ما را معطل كرده است! و ارتداد در جان آنان ريشه داشت. ]

ابوجعفر محمد بن جرير (طبرى) مى گويد: ابوبكر هم زياد بن لبيد را همچنان بر حكومت حضر موت باقى گذاشت و به او فرمان داد از مردم بيعت بگيرد و زكات آنان را دريافت كند. مردم حضر موت همگان با او بيعت كردند، جز خاندان وليعه و چون زياد براى گرفتن زكات از طايفه ى عمروبن معاويه بيرون آمد، ماده شتر پر شير و گرانبهايى را كه نامش شذره و از جوانى به نام شيطان بن حجر بود براى زكات انتخاب كرد. آن جوان زياد را از آن كار بازداشت و گفت: شتر ديگرى را بگير. زياد نپذيرفت و در اين مورد لجبازى كرد. شيطان از برادرش عداء بن حجر استمداد كرد. او هم به زياد گفت: اين شتر را رها كن و شترى ديگر برگزين. زياد نپذيرفت، آن دو جوان هم ايستادگى كردند زياد بيشتر لج كرد و به آن دو گفت: كارى مكنيد كه مبادا ناقه شذره براى شما به شومى و نحوست بسوس

[بسوس: نام زنى است كه ضرب المثل شومى و نحوست است و او را كره شترى بوده كه چون آن را كشتند، بهانه ى بر افروختن جنگى ميان دو قبيله ى بكر و تغلب شد كه چهل سال طول كشيد. مطالب ديگرى هم گفته اند و مراجعه شود به ابن منظور، لسان العرب، ج 6، ص 28، نشر ادب الحوزه، 1405 ق. م. باشد. در اين هنگام آن دو جوان بانگ برداشتند كه اى قبيله عمرو! آيا بايد بر شما ستم شود و آيا زبون مى شويد! خوار و زبون كسى است كه او در خانه اش خورده و نابود شود. و سپس مسروق بن معدى كرب را ندا دادند و از او يارى خواستند، مسروق هم به زياد گفت اين شتر را رها كن، نپذيرفت و مسروق اين سه مصراع را سرود و خواند: ]

«اين شتر را پيرمردى كه موهاى گونه هايش سپيد شده و آن سپيدى بر چهره اش همچون نقش پارچه مى درخشد و چون جنگ و گرفتارى پيش آيد در آن پيش مى رود آزاد خواهد كرد».

مسروق برخاست و آن شتر را آزاد كرد. در اين هنگام ياران زياد بن لبيد بر گرد او جمع شدند و بنى وليعه هم جمع و آشكارا براى جنگ آماده مى شدند. زياد بر آنان كه هنوز در حال آسايش بودند شبيخون زد و گروه بسيارى از ايشان را كشت و غارت برد و اسير گرفت. گروهى از آنان كه گريختند به اشعث بن قيس پيوستند و از او يارى خواستند. گفت: شما را يارى نمى دهم مگر اينكه مرا بر خود پادشاه سازيد. آنان او را بر خود پادشاه ساختند و تاج بر سرش نهادند همانگونه كه بر سر پادشاهان قحطان تاج مى نهادند. اشعث با لشكرى گران به جنگ زياد رفت. ابوبكر به مهاجر بن ابى اميه كه حاكم صنعاء بود نوشت با همراهان خود به يارى زياد بشتابد. مهاجر كسى را به جانشينى خود بر صنعاء گماشت و پيش زياد رفت. آنان با اشعث روياروى شدند و او را شكست دادند و وادار به گريز كردند، مسروق هم كشته شد. اشعث و ديگران به حصار معروف به نجير

[در مراصد الاطلاع همينگونه مصغر آمده و گفته شده حصارى در يمن و نزديك حضرموت است. پناه بردند و مسلمانان آنان را محاصره كردند و مدت محاصره طولانى و سخت شد و آنان ناتوان و سست شدند. اشعث شبانه پوشيده از حصار پايين آمد و خود را به مهاجر و زياد رساند و از ايشان براى خود امان خواست و گفت او را پيش ابوبكر ببرند تا او درباره اش تصميم بگيرد و در قبال اين كار حصار را براى ايشان خواهد گشود و هر كس را كه آنجا باشد تسليم آن دو خواهد كرد. و گفته شده است: ده تن از خويشاوندان و وابستگان اشعث هم در امان قرار گرفتند. مهاجر و زياد او را امان دادند و شرطش را پذيرفتند، او هم حصار را براى ايشان گشود و آنان وارد حصار شدند و هر كه را در آن بود فروآوردند و سلاح هاى آنان را گرفتند و به اشعث گفتند آن ده تن را كنار ببر و او چنان كرد. اشعث و آنان را زنده نگه داشتند و ديگران را كه هشتصد تن بودند كشتند و دست زنانى را كه در هجو پيامبر (ص) ترانه خوانده بودند بريدند و اشعث و آن ده تن را در زنجير بستند و پيش ابوبكر آوردند و او اشعث و آن ده تن را بخشيد و خواهر خود ام فروه دختر ابوقحافه را كه كور بود به همسرى اشعث در آورد و ام فروه براى اشعث محمد و اسماعيل و اسحاق را زاييد. ]

روزى كه اشعث با ام فروه عروسى كرد به بازار مدينه آمد و بر هر چهارپا كه مى گذشت آن را مى كشت و مى گفت: گوشت اين چهارپا وليمه ى عروسى است و بهاى تمام اينها بر عهده ى من است و آن را به صاحبان آنها پرداخت كرد.

ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ مى گويد: مسلمانان اشعث را لعن و نفرين مى كردند و كافران هم او را لعن مى كردند و زنان قومش او را يال و زبانه ى آتش نام نهادند و اين نام در اصطلاح آنان بر اشخاص مكار اطلاق مى شد.

اين موضوع كه من گفتم در نظرم صحيح تر از سخنى است كه سيد رضى در شرح گفتار اميرالمومنين على آورده و گفته است: منظور از اين عبارت «همانا مردى كه قوم خود را بر لبه شمشير هدايت كند» داستانى است كه ميان اشعث و خالد بن وليد رخ داده است و اشعث در يمامه قوم خود را فريب داده و نسبت به آنان مكر ورزيده و خالد آنان را كشته است و ما در تواريخ نديده و نمى دانيم كه براى اشعث همراه خالد بن وليد در يمامه چنين كارى صورت گرفته باشد يا كارى نظير آن اتفاق افتاده باشد. وانگهى كنده كجا و يمامه كجاست؟ (يعنى كنده و يمامه از يكديگر زياد فاصله دارند). كنده در يمن است و يمامه از آن قبيله حنيفه و نمى دانم سيدرضى كه خدايش رحمت كناد اين موضوع را از كجا نقل كرده است!

اما سخنى كه اميرالمومنين عليه السلام بر منبر كوفه فرمود و اشعث بر او اعتراض كرد چنين بود كه على (ع) براى خطبه خواندن برخاست و موضوع حكمين را متذكر شد و اين پس از پايان كار خوارج بود. مردى از اصحابش برخاست و گفت: نخست ما را از حكميت منع فرمودى و سپس به آن فرمان دادى و نمى دانيم كدام كار درست تر بود! على (ع) دست بر هم زد و فرمود: آرى اين سزاى كسى است كه دور انديشى را رها كند. و غرض او اين بود كه اين سزاى شماست كه راى و دورانديشى را رها كرديد و در پذيرفتن پيشنهاد آن قوم براى حكميت تن داديد و اصرار كرديد. اشعث پنداشت كه اميرالمومنين مى خواهد بگويد: اين سزاى من است كه راى و دور انديشى را رها كردم، زيرا اين سخن دو پهلو است. مگر نمى بينى كه اگر سپاه پادشاهى بر او اعتراض كنند و انجام كارى را از او بخواهند كه به صلاح نباشد ممكن است، براى تسكين ايشان، بدون آنكه آن كار را مصلحت بداند موافقت كند و چون ايشان پشيمان شوند مى گويد: اين سزاى كسى است كه راى درست را رها كند و با حزم و دورانديشى مخالفت ورزد و بديهى است كه در اين صورت مراد او اشتباه آنان است، هر چند ممكن است خود را هم در نظر داشته باشد كه چرا با آنان موافقت كرده است. و اميرالمومنين على (ع) مرادش همان بوده كه ما گفتيم، نه آنچه به ذهن اشعث خطور كرده است. و چون اشعث به على عليه السلام گفت: اين سخن به زيان تو است نه به سود تو، در پاسخ او فرمود: تو چه مى دانى كه چه چيزى به زيان من است و چه چيزى به سود من، نفرين و لعنت خداوند و نفرين كنندگان بر تو باد!

اشعث از منافقان روزگار خلافت على (ع) و به ظاهر هم از اصحاب او بوده است، همانگونه كه عبدالله بن ابى بن سلول در زمره ى اصحاب پيامبر (ص) بود و هر يك از اين دو به روزگار خويش سر نفاق و مايه ى آن بوده اند.

اما اين گفتار على عليه السلام كه به اشعث فرموده است: «اى بافنده پسر بافنده»، موضوعى است كه تمام مردم يمن را به آن سرزنش مى كنند و اختصاصى به اشعث ندارد.

و از جمله گفتارهاى خالد بن صفوان

[خالد بن صفوان بن عبدالله، از سخنوران مشهور عرب و از نديمان عمر بن عبدالعزيز و هشام بن عبدالملك است و حدود سال 133 هجرى در گذشته است. مراجعه شود به زركلى الاعلام، ج 2، ص 338. م. درباره ى يمنى ها اين است كه چه بگويم چه بگويم درباره قومى كه ميان ايشان جز بافنده چادر و برد، يا دباغى كننده ى پوست يا پرورش دهنده ى بوزينه نيست! زنى بر آنان پادشاهى كرد و موشى موجب شكستن، سد و غرق ايشان شد و هدهد سپاه و سليمان را بر آنان راهنمايى كرد. ]