شرح نهج البلاغه

ابن ابی الحدید

نسخه متنی -صفحه : 314/ 197
نمايش فراداده

شيخ ما ابوجعفر اسكافى، كه خدايش رحمت كناد، پاسخ مى دهد و مى گويد: اين سخنان و اعتراضهاى جاحظ همگى مبنى بر اين است كه على عليه السلام در هفت يا هشت سالگى مسلمان شده باشد و حال آنكه ما به صورت روشن گفتيم كه او در پانزده يا چهارده سالگى و در حالى كه بالغ بوده است مسلمان شده است، و بر فرض كه بر ادعاى دشمنان تسليم شويم و روايت مشهور آنان را كه بيشتر بر آن عقيده اند بپذيريم، كه على عليه السلام در ده سالگى مسلمان شده است، باز هم آنچه كه جاحظ گفته است لازم نخواهد بود، زيرا طفل ده ساله عقلش جمع و جور است و از مبادى معارف و علوم چندان آگاه است كه به بسيارى از امور عقلى پى مى برد و هرگاه كودك مميز باشد در مورد عقليات مكلف است، هر چند كه مكلف بودن او به امور شرعيات متوقف بر حد و نهايت زمانى خاصى است. بنابراين موضوع عجيبى نيست كه على عليه السلام در ده سالگى در مورد معجزه و شناخت آن عاقل باشد و همان او را به اقرار نبوت پيامبر (ص) واداشته است و مسلمان شده است آن هم اسلام كسى كه عارف به آن است نه اسلام مقلد و پيرو.

وانگهى اگر آن چيزها كه جاحظ به رشته كشيده و برشمرده است و گفته است مسلمان بايد فرق ميان سحر و نجوم و نبوت و آنچه را در حكمت جايز و غير جايز است و آنچه را كه جز خداوند كسى آن را پديد نياورده است و فرق ميان آن و چيزى را كه اشخاص با قدرت مى توانند آن را پديد آورند بشناسد و خدعه و فريب و نيرنگ سازى و اشتباه اندازى را تشخيص دهد و فقط در آن صورت اسلام او صحيح است، مورد قبول باشد، بايد گفت: بنابراين نه اسلام ابوبكر و عمر درست است و نه افراد ديگرى غير از آن دو، زيرا تكليفى هم كه در اين مورد بر عهده آنها بوده است، شناخت اجمالى مبادى علوم و معارف است، نه دقايق و پيچيدگى آنها. وانگهى اسلام هرگز نيازمند آن نيست كه مسلمان با مردان جنگ كرده و فاتح شده باشد و همه امور را آزموده و با دشمنان و مدعيان مناظره و ستيز كرده باشد، بلكه اسلام نيازمند صحت غريزه و كمال نسبى عقل و سلامت فطرت شخص مسلمان است. مگر نمى بينى اگر كودكى در خانه يى پرورش يابد كه با مردان و دشمنان و مدعيان مباحثه و ستيزى نكرده باشد و عقل او به نسبت در حد كمال باشد و علوم بديهى را كسب كرده و براى او محرز باشد نسبت به امور عقلى مكلف است!

اما اين گمان و پندار جاحظ كه على عليه السلام در اثر تربيت مربى و تلقين قيم و زحمت پرورش دهنده خويش مسلمان شده است، آرى، سوگند به جان خودم كه محمد (ص) مربى و قيم و پروراننده اوست ولى على هرگز از پدرش ابوطالب و برادرانش طالب و عقيل و جعفر و از عموها و افراد خاندان خويش منقطع نبوده است، بلكه همواره با آنان آمد و شد و معاشرت داشته است، در عين حال كه خدمتگزار پيامبر (ص) بوده است. بنابراين چرا على (ع) گرايشى به شرك و پرستش بتها نشان نداد در صورتى كه او با برادران و پدر و عموها و خويشاوندان خود كه بسيار بودند معاشرت ممتد داشت؟ و حال آنكه محمد (ص) يك فرد تنها بود و تو مى دانى كه كودك وقتى داراى خويشاوندانى است كه اكثريت با ايشان است و ميان آنان يك نفر داراى مذهب و روش ويژه يى است و كسى از خويشاوندان با او موافقت نمى كند كودك به گرايش به اكثريت تمايل بيشترى دارد و از راى اندك و نادر آن يك تن دورى مى گزيند. وانگهى على (ع) در شهر و ديار اسلام متولد نشده است، بلكه در سامان شرك زاييده و ميان مشركان پرورش يافته است و بتها را مشاهده كرده و به چشم خويش بستگان نزديك و خويشاوندان خود را ديده است كه بتها را مى پرستيده اند. اگر چنان بود كه على در شهر و ديار اسلام زندگى مى كرد، شايد براى اين گفتار جاحظ راهى مى بود و گفته مى شد: او ميان مسلمانان متولد شده است و مسلمانى او بر اثر تلقين دايه و شنيدن سخن اسلام و مشاهده شعارهاى اسلامى بوده است، زيرا سخنى جز آن نشنيده و چيز ديگرى به خاطرش خطور نكرده است، ولى چون در مورد على عليه السلام چنين نبوده است ثابت مى شود كه اسلام على اسلام شخص مميز و عارف است و مى دانسته است در چه راهى وارد مى شود و گام مى نهد و اگر چنين نمى بود پيامبر (ص) او را در آن مورد ستايش نمى فرمود و دختر خود فاطمه (ع) را كه از آن ازدواج نگران بود با اين سخنان راضى نمى فرمود كه بگويد: «ترا به تزويج كسى در آوردم كه اسلامش از همگان قديمى تر است» و سخن خود را اينگونه ادامه نمى داد كه «علمش از همه آنان بيشتر و حلمش بزرگتر است» و حلم به معنى عقل است و اين دو موضوع نهايت فضيلت براى على است. و اگر چنان بود كه اسلام على بدون تميز و شناخت مى بود، پيامبر (ص) اسلام او را ضميمه علم و حلم نمى فرمود كه على عليه السلام را به آن دو توصيف فرموده است، و چگونه ممكن است پيامبر (ص) على را، در موضوعى كه در آن ثوابى براى او نبوده و در ترك آن عقابى برايش متصور نبوده است، ستايش فرمايد و اگر اسلام على به سبب تلقين و تربيت مى بود خودش در آن مورد، در حضور جمع و روى منبر و ميان دشمن در حال جنگ با او، افتخار نمى فرمود و ميان گروهى منافق كه از يارى دادنش دست برداشته بودند چنين نمى گفت كه من بنده خدا و برادر رسول خدا و صديق اكبر و فاروق اعظم هستم و هفت سال پيش از همه مردم نماز گزارده ام و پيش از آنكه ابوبكر مسلمان و مومن شود من مسلمان و مومن شده ام، و آيا به شما خبر رسيده است كه كسى از مردم آن روزگار اين موضوع را منكر شود يا بر او خرده بگيرد و اين موضوع را براى كس ديگرى مدعى شده باشد يا به او گفته باشد تو كودكى بودى كه به سبب تربيت و تلقين پيامبر (ص) مسلمان شده اى همانگونه كه به طفل زبان فارسى يا تركى تعليم داده مى شود آن هم در دوره شيرخوارگى! بديهى است در اين صورت براى او افتخارى نبود. وانگهى بايد در نظر داشت كه على عليه السلام اين سخن را به هنگامى گفته است كه با مردم بصره و شام و نهروان جنگ مى كرده است و دشمنان از هر سو بر او خرده مى گرفته اند و شاعران او را هجو مى گفته اند، آنچنان كه نعمان بن بشير چنين سروده است:

«همانا ابوتراب خلافت را از راه دور جستجو مى كند و در گمراهى شتاب مى ورزد، معاويه پيشوا و امام است و تو از امامت فقط چون آبنما و سراب هستى.»

يكى از خوارج در نكوهش على عليه السلام چنين سروده است:

«ما براى او در تاريكى ابن ملجم را گماشتيم تا به او پاداش مرگ و پايان نامه سرنوشت را بدهد. اى اباحسن اين ضربه را بر سر خود از دست مردى بزرگوار بگير كه ثواب او پس از مرگش خواهد بود.»

و عمران بن حطان خارجى ضمن ستايش قاتل على عليه السلام چنين سروده است:

«خوشا آن ضربه از آن مرد پرهيزگار كه مى خواست با آن به رضوان خداوند عرش برسد. هرگاه او را- ابن ملجم- ياد مى كنم چنين گمان مى كنم كه در پيشگاه خداوند ترازويش بسيار آكنده از حسنات است.»

اين سرايندگان اگر راهى براى كوبيدن حجت و برهانى كه على به آن افتخار مى كرد، و آن تقدم اسلامش بر همگان است، مى يافتند از آن شروع مى كردند و چيزهاى بى معنى را رها مى كردند.

ما اشعارى را كه شاعران در ستايش على در مورد سبقت او بر اسلام سروده اند آورديم و چگونه هيچيك از اين شاعران دشمن و در حال جنگ با او در رد كردن آن موضوع چيزى نسروده اند؟ و حال آنكه على عليه السلام، در مورد احكام كنيزانى كه داراى فرزند هستند، سخن و فتوايى بر خلاف عمر داده بود، شاعران مخالف با او همين موضوع را در شعر خود آورده و بر او خرده گرفته اند. چگونه ممكن است از خرده گرفتن بر او در چيزى كه خود به آن افتخار مى كرده است، در صورتى كه از نظر آنان داراى ارزش و فخر نباشد، چشم بپوشند و حال آنكه بر فتواى آن حضرت در مورد كنيزكان خرده گرفته اند.

از اين گذشته به جاحظ مى گوييم: عقيده ى خودت را در مورد عبدالله بن عمر كه پيامبر (ص) در جنگ احد اجازه شركت در جهاد را به او ندادند و در جنگ خندق اجازه فرمودند به ما بگو. آيا آنچه را كه تو از شروط صحت و فضيلت اسلام برشمردى تميز مى داده است؟ و آيا فرق ميان پيامبر و مدعى پيامبرى و تفاوت ميان سحر و معجزه و ديگر چيزها را كه به تفصيل برشمردى مى دانسته است؟

اگر جاحظ گستاخى كند و بگويد آرى، به او گفته خواهد شد: على عليه السلام براى اين موضوع سزاوارتر از ابن عمر است كه بدون هيچگونه خلافى ميان اشخاص عاقل، على عليه السلام از او زيركتر و روشنتر بوده است و چگونه ممكن است در اين باره شك كرد و حال آنكه خودتان روايت كرده ايد كه ابن عمر پس از داشتن عمر طولانى، تفاوتى ميان چوب و ترازو نمى نهاد و پس از مدتها تجربه، فرقى ميان امام هدايت و امام گمراهى نمى نهاد كه از بيعت با على عليه السلام خوددارى كرد، و حال آنكه شبانه بر در خانه حجاج رفت تا براى عبدالملك بيعت كند كه آن شب را بدون امام نخوابد كه به تصور خود از پيامبر (ص) چنين روايت مى كرد كه فرموده اند: «هر كس بميرد و او را امامى نباشد به مرگ جاهلى مرده است» و كار كوچك ساختن و به زبونى كشيدن ابن عمر از سوى حجاج به آنجا كشيد كه پاى خود را از تشك و زير لحاف بيرون آورد و گفت دست خود را بر آن بنه. اين است شناخت ابن عمر از چوب و ترازو و اين است تشخيص و گزينش او در مورد امامان.

و حال على عليه السلام در هوش و زيركى و رخشندگى تشخيص و صحت گمان و حدس معلوم و مشهور است. اگر جايز باشد كه اسلام ابن عمر اسلامى صحيح باشد و در مورد او گفته شود امورى را كه جاحظ برشمرده، و خواسته است زبان آورى و ژاژ خايى خويش را آشكار سازد، مى دانسته است، بدون ترديد على عليه السلام به شناخت اين امور سزاوارتر و به صحت اسلام شايسته تر است.

و اگر جاحظ بگويد: ابن عمر اين چيزها را نمى دانسته است، بنا به ادعاى خودش اسلام او را باطل ساخته است و به رسول خدا (ص) طعنه زده است كه پيامبر (ص) حكم به صحت اسلام ابن عمر فرموده و اجازه شركت در جنگ خندق را به او داده است و پيامبر مكرر مى فرموده است: من جز به شخص بالغ و عاقل اجازه شركت در جنگ نمى دهم و به همين سبب در جنگ احد اجازه شركت به او نفرمود.

از اين گذشته به جاحظ پاسخ داده مى شود كه آنچه ما در مورد بلوغ على عليه السلام مى گوييم، حدى است كه در آن تكليف عقلى پسنديده بلكه واجب است. و بلوغ على در ده سالگى عجيب تر از تولد فرزند شش ماهه نيست كه اهل علم آن را صحيح دانسته اند و درستى آن را از قرآن استنباط كرده اند

[خوانندگان گرامى توجه دارند كه در آيه 233 سوره بقره آمده است «و مادران فرزندان خود را دو سال كامل شير دهند» و در آيه 15، سوره احقاف آمده است «مدت حمل و از شير بازگرفتن او سى ماه است» كه چون بيست و چهار ماه از سى ماه كاسته شود. شش ماه براى حمل صحيح است و براى اطلاع بيشتر به صفحات 172 / 175، ج 4، تفسير برهان سيد هاشم بحرانى 1394 ق، قم مراجعه فرماييد. م. هر چند خارج از حد عادت و معمول است. همچنين تولد فرزند پس از دو سال طول كشيدن مدت باردارى هم با آنكه خارج از حد معمول است مورد تصويب فقيهان و مردم است. ]

و روايت شده است كه چون معاذ بن جبل عمر را از سنگسار كردن زن باردارى منع كرد، عمر آن زن را آزاد كرد و او پسرى زاييد كه دو دندان پيشين آن كودك روييده بود. پدر طفل گفت: به خداى كعبه سوگند كه اين پسر خود من است، و اين كار سنتى شد كه فقيهان به آن عمل مى كنند. عادت هم بر اين جارى است كه دختر در دوازده سالگى خون حيض مى بيند و كمترين سنى كه زن قاعده مى شود همين دوازده سالگى است، ولى به صورت اندك مشاهده شده است كه برخى از زنان در ده سالگى يا نه سالگى قاعده شده اند و فقيهان اين موضوع را گفته و پذيرفته اند. شافعى در مورد لعان گفته است: اگر زن از شوهرى كه كمتر از ده سال داشته باشد، فرزندى بياورد، آن فرزند از آن مرد نيست، زيرا پسرانى كه به ده سال نرسيده باشند اولاددار نمى شوند، ولى اگر ده سال داشته باشد جايز است كه آن فرزند از خود او باشد، البته اگر مرد اقرار به كودك نكند، ميان زن و شوهر احكام لعان جارى مى شود.

فقيهان همچنين گفته اند كه زنان منطقه تهامه به سبب شدت گرمايى كه در سرزمين آنان است در نه سالگى حيض مى شوند.

جاحظ مى گويد: اگر هر كس تقوى پيشه و پرهيز كننده از هوش باشد باطل بودن اين ادعا را نپذيرد، مگر به اين دليل كه على عليه السلام اين ادعا را نفرموده و با دشمن در اين باره ستيز نكرده است بايد به همين قانع شود، زيرا على عليه السلام كه با همه مردان و با اشخاصى كه نظير و همتاى خود بوده اند و با اهل شورى بگو و مگو داشته است و به روزگار خويش چنين ادعايى نفرموده است و هرگاه چنين ادعايى براى او ثابت نشده باشد و مردم روزگارش اين موضوع را ثبت نكرده باشند براى فرزندانش سست تر و ضعيف تراست.

وانگهى نقل نشده است كه على عليه السلام در هيچ موردى و مجلسى اين ادعا را فرموده باشد و خطبه يى در اين خصوص ايراد كرده باشد و به آن استدلال فرموده باشد. اينك با توجه به اينكه پيامبر (ص)- به اعتقاد شما- على را براى شما راهنما و پناهگاه قرار داده است و او را براى مردم به امامت نصب كرده است، وقتى هيچكس و خودش چنين ادعايى نكرده اند، و كسى نگفته است كه دليل بر امامت او اين است كه پيامبر (ص) او را به اسلام و تصديق قبل از بلوغ دعوت فرموده باشد، بايد اين ادعا را رها كرد. خاصه كه اگر چنين مى بود آيت و حجتى براى مردم و فرزندانش در روزگار خودش و پس از او محسوب مى شد كه براى طلحه و زبير و عايشه از همه دلايل ديگر از قبيل فضائل و سوابق و خويشاوندى نزديك او كوبنده تر مى بود.

شيخ ما ابوجعفر اسكافى، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: بر شخصى همچون جاحظ با توجه به علم و فضل او پوشيده نيست كه به دروغ چنين چيزى مى گويد، ولى چه مى توان كرد كه آنچه مى گويد از روى تعصب و ستيز است و حال آنكه عموم مردم افتخار كردن على (ع) به پيشى گرفتن از همگان به مسلمان شدن را نقل كرده و گفته اند: پيامبر (ص) روز دوشنبه به پيامبرى مبعوث شد و على روز سه شنبه مسلمان شد، و خود على عليه السلام همواره مى فرمود: من هفت سال پيش از همه ى مردم نماز گزاردم، و من نخستين كس هستم كه اسلام آورده است. و على عليه السلام خود به اين موضوع افتخار مى كرد و اولياء و مادحان و شيعيان على در عصر خودش و پس از وفات او اين افتخار را براى او برشمرده اند، و اين موضوع از هر شهره يى شهره تر است و اندكى از آن را قبلا برشمرديم. و هيچكس از مردم را نمى شناسيم كه به اسلام على عليه السلام به ديده ى سستى و سبكى بنگرد و هيچكس چنين گمان ياوه يى نبرده است كه على عليه السلام مسلمان شده است. مسلمانى نوجوانى شيفته و كودكى خردسال، و جاى شگفت است كه افرادى چون حمزه و عباس منتظر بمانند كه ابوطالب چه مى كند و به راى او عمل كنند ولى پسر ابوطالب بدون هيچ اميد و بيمى با او مخالفت كند و اقليت را بر اكثريت و زبونى را بر عزت بدون علم و شناخت فرجام آن برگزيند و ترجيح دهد.

وانگهى چگونه ممكن است جاحظ و عثمانيان منكر اين موضوع شوند كه رسول خدا (ص) على (ع) را به اسلام دعوت فرموده و تصديق را بر او تكليف كرده باشد!

و حال آنكه در خبرى صحيح آمده است كه پيامبر (ص) در آغاز دعوت و پيش از ظهور كلمه ى اسلام و انتشار آن در مكه از على خواست كه خوراكى فراهم آرد و فرزندان عبدالمطلب را به حضور پيامبر (ص) فراخواند، و على عليه السلام چنان كرد. فرزندان عبدالمطلب در آن روز به حضور پيامبر آمدند، ولى آن حضرت به سبب سخنى كه عمويش ابولهب گفت آنان را به اسلام دعوت نكرد و بيم نداد و براى روز ديگر على (ع) را همچنان مكلف كرد كه غذايى فراهم آرد و آنان را براى بار دوم فراخواند و چنان كرد و آنان غذا خوردند و پيامبر با آنان سخن گفت و به اسلام فراخواندشان و على را هم همراه ايشان، از آن جهت كه او هم از اعقاب عبدالمطلب بود، به دين اسلام فراخواند و براى هر كس كه با پيامبر همكارى كند و يارى دهد تضمين فرمود كه او را برادر خود در دين و وصى خود پس از مرگ و خليفه ى خود پس از رحلت قرار دهد. همگى از پذيرفتن آن خواسته خوددارى كردند و فقط على عليه السلام آن را پذيرفت و عرضه داشت كه من تو را بر آنچه آورده اى يارى مى دهم و با تو بيعت و همكارى مى كنم. و چون پيامبر (ص) از ديگران خوددارى از يارى و سرپيچى كردن را ديد و از او يارى و فرمانبردارى را مشاهده فرمود به آنان گفت: اين برادر من و وصى و خليفه ام پس از من است. برخاستند و در حالى كه مى خنديدند و مسخره مى كردند: به ابوطالب مى گفتند: اينك از پسرت فرمانبردارى كن كه محمد او را بر تو امير ساخت. آيا ممكن است به كودكى كه فقط مميز است و به شيفته يى كه هنوز عاقل نيست گفته و تكليف شود كه خوراكى فراهم سازد و آن قوم را فراخواند، و آيا ممكن است كه كودكى پنج يا هفت ساله را بر راز نبوت امين قرار داد و آيا كسى جز عاقل و خردمند را در زمره پيرمردان و كامل مردان دعوت مى كنند، و آيا ممكن است كه پيامبر (ص) دست خود را در دست او نهد و با او بيعت فرمايد و برادرى و وصايت و خلافت خويش را به او واگذار كند و او شايسته براى آن كار و در حد تكليف نباشد و ياراى تحمل دوستى خدا و دشمنى با دشمنان خدا را نداشته باشد! و چگونه است كه آن كودك- به ادعاى شما- پس از مسلمان شدن هرگز با كودكان هم سن و سال خود انس نداشت و به شكل آنان در نيامد و هرگز ديده نشد كه با كودكان همبازى شود و حال آنكه او هم يكى از ايشان و در طبقه ى آنان بود و معرفت و شناخت او هم مى بايست همچون يكى از آنان باشد.

و چگونه است كه حتى يك ساعت هم از وقت خود را به گرايش به نوجوانان صرف نكرد كه گفته شود انگيزه ى نوجوانى و كودكى و شيفتگى و كم سن و سالى و اسباب دنيايى او را به درود در جرگه ى نوجوانان و بازى كردن واداشت، بلكه او را فقط در حالى مى بينيم كه بر اسلام خود مصمم و استوار است و گفته و عقيده ى خويش را با كار و عمل خود محقق مى سازد و اسلام خود را با پاكدامنى و پارسايى به مرحله ى تصديق مى رساند و از همه ى كسانى كه در محضر پيامبر بودند او به رسول خدا پيوست و او امين و انيس پيامبر (ص) در اين جهان و آن جهان است.

و على عليه السلام شهوت خود را سركوب و انگيزه هاى خود را مقهور و خويشتن را بر آن شكيبا ساخت كه اميد به فرجام پسنديده و پاداش آن جهانى داشت و على خود در سخنان و خطبه هاى خويش آغاز كار و گشايش حال خويش را بيان فرموده است و مى گويد: هنگامى اسلام آورده است كه رسول خدا (ص) درختى را به حضور خود فراخوانده است و آن درخت در حالى كه زمين را مى شكافته است به حضورش آمده است و قريش گفته اند جادوگرى است كه جادويش سبك است و على عليه السلام عرضه داشته است كه اى رسول خدا من نخستين كس هستم كه به تو ايمان مى آورد. من به خدا و رسولش ايمان مى آورم و تو را در آنچه آورده اى تصديق مى كنم و گواهى مى دهم كه درخت اين كار خود را به فرمان خداوند و به عنوان تصديق نبوت و برهان درستى دعوت تو انجام داده است. در اين صورت آيا ايمانى صحيح تر و استوارتر و قرص بنيان تر از چنين ايمانى وجود دارد؟ ولى چه مى توان كرد كه شدت خشم و كينه ى عثمانيان و تعصب و انحراف جاحظ را چاره يى نيست.

وانگهى اگر شخص منصف با دقت بنگرد و هوس را يك سو نهد، نعمت خدا را بر على خواهد دانست كه او چه هنگام و با چه وضعى اسلام آورده است و اگر الطاف ويژه يى كه او به آن مخصوص بوده و هدايتى كه خداوند به او ارزانى داشته است نمى بود، او هم همچون يكى ديگر از خويشاوندان نزديك و افراد خاندان پيامبر (ص) بود، كه با آنكه همچون على با او معاشرت و آميزش داشتند، ولى هيچيك دعوت او را نپذيرفتند مگر پس از سالها و برخى از خويشاوندان نزديك رسول خدا هرگز دعوتش را پذيرا نشدند. مثلا جعفر طيار عليه السلام با آنكه پيوسته ى به رسول خدا بود ولى در آن هنگام مسلمان نشد و عتبه بن ابى لهب با آنكه پسرعمو و داماد پيامبر (ص)- يعنى شوهر دخترش- بود، هرگز آن حضرت را تصديق نكرد، بلكه از دشمنان سرسخت رسول خدا شمرده مى شد.

[براى اطلاع بيشتر در مورد رفتار ناپسند عتبه كه منجر به نفرين كردن رسول خدا (ص) بر او شد و او در يكى از سفرهاى خود به چنگ و دندان شيرى گرفتار و كشته آمد. به ص 78 ترجمه ج 2 دلائل النبوه بيهقى به قلم اين بنده تهران 1361 ش، مركز انتشارات علمى و فرهنگى مراجعه فرماييد. م. ]

خديجه را پسرانى از شوهران ديگر بود كه با آن حضرت در يك خانه مى زيستند و ناپسريهاى او بودند، ولى در آن هنگام مسلمان نشدند. ابوطالب كه در واقع همچون پدر پيامبر (ص) و كفيل و ناصر او بود و همواره از آن حضرت حمايت مى كرد و كسى است كه اگر او نمى بود براى پيامبر هيچ ركنى برقرار نمى شد، بر طبق بيشتر روايات مسلمان نشده است. عباس كه عمو و همتاى پدر محمد (ص) بود و از لحاظ سن و سال و محل تولد و چگونگى پرورش همانندش بود، پس از روزگارى دراز دعوت او را پذيرفت، و ابولهب كه عموى پيامبر و همچون گوشت و خون او بود نه تنها هرگز مسلمان نشد بلكه از دشمنان سرسخت او بود.

بنابراين چگونه ممكن است اسلام على عليه السلام را معلول الفت و تربيت و قرابت و پرورش و تلقين و خانه ى مشترك و طول معاشرت و انس و خلوت و همخونى دانست و حال آنكه همه ى اين حالات براى همه آنان كه نام برديم يا براى بيشتر آنان فراهم بوده است و با وجود آن گروهى از ايشان همچنان بر انكار و كفر خود اصرار ورزيده اند و بر همان حال مردند و گروهى بسيار دير و پس از درنگ بسيار و در حالى كه ديگران از آنان سبقت گرفته بودند و در پايان كار مسلمان شدند و ديگران فضيلت و منزلت را از آنان درربودند.

و آيا دقت و تامل منصفانه در حال على عليه السلام نشان دهنده ى اين موضوع نيست كه او به سبب مشاهده ى نشانه ها و معجزات و احساس بوى دل انگيز پيامبرى و بينش از پرتو رسالت و يقين پايدارى كه در دلش جايگزين شد و از روى علم و نظر صحيح نه از روى تقليد و تعصب مسلمان شده است و اگر بيم و اميدى هم داشته است فقط متعلق به امور آخرتى بوده است.

جاحظ گفته است: بر فرض كه على عليه السلام به هنگامى كه مسلمان شده است بالغ بوده باشد، باز هم اسلام ابوبكر و زيد بن حارثه و خباب بن ارت از اسلام او برتر و با فضيلت تر بوده است، زيرا اسلام كسى كه مستعد پذيرش آن نبوده است و بر آن عادت و آمادگى نداشته و تمرين نكرده است برتر از اسلام نوجوانى است كه در آن پرورش يافته و رشد كرده است و اسلام در نظرش با محبت جلوه گر شده است و اين بدان سبب است كه دوستى و محبت مربى بار انديشه و اضطراب نفس و شور دل را از دوش على (ع) برداشته است و حال آنكه زيد و خباب و ابوبكر گرفتار سختى تامل و دقت و سختى انتقال از دينى كه به آن الفت داشته اند به آيين جديد بر كسى پوشيده نيست و در صورتى كه على عليه السلام به هنگام مسلمان شدن بالغ و داراى همين شروط هم بوده باشد باز هم اسلام آنان از اسلام او برتر است، زيرا كسى كه مسلمان مى شود و مى داند پشتيبانى چون ابوطالب و مدافعانى چون بنى هاشم دارد و ميان بنى عبدالمطلب داراى موقعيت خاص است، همچون برده و همپيمان و پيرو و مزدور نيست و نمى توان او را همچون يكى از افراد عادى قريش دانست. مگر نمى دانى كه قريش به طور خصوصى و مردم مكه به صورت عمومى ياراى آزار پيامبر (ص) را تا هنگامى كه ابوطالب زنده بود نداشتند! وانگهى آن گروه علاوه بر اينكه با رسول خدا چنان الفتى نداشته اند گرفتار كارها و انديشه هاى خود هم بوده اند و حال آنكه على عليه السلام همواره در محضر رسول خدا بوده و پيوسته نشانه هاى نبوت را مى ديده و در منزل وحى مى زيسته است و براهين براى او آشكارتر بوده و گرفتاريها در قلب او كمتر خلجان داشته است و معلوم است كه به ميزان سختى و مشقت فضيلت و پاداش بزرگتر و بيشتر است.

ابوجعفر اسكافى، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: سزاوار است اشخاص منصف اين فصل را به دقت بنگرند و در گفته هاى جاحظ و ابوبكر اصم

[ابوبكر اصم از دانشمندان پركار قرن دوم و سوم هجرى و مورد توجه معتزله بوده است. براى اطلاع از آثار او به ص 214 الفهرست ابن نديم چاپ مرحوم رضا تجدد مراجعه فرماييد. م. در يارى دادن عثمانيان و كوشش آن دو در كاستن قدر فضائل على عليه السلام دقت كنند كه چگونه مى خواهند از ارزش آن بكاهند. گاهى مى خواهند معنى آن را باطل سازند و گاه مى خواهند انگيزه ها و اسبابى فراهم آورند كه از منزلت آن بكاهند و با اين فريب سازى و داستانسرايى آميخته با سجع خويش هيچكارى از پيش نمى بردند. و اگر دقت كنى خواهى دانست كه فقط الفاظ بدون معنى درهم بافته است كه بر آن رنگ ستيز و گرفتارى آشكار است، و گرنه چگونه ممكن است كه حيله و مكر حسود و ستيز و دشمنى عيب گيرنده براى كسى كه قدرش از هر گونه نقصى منزه است و فضائلش از پرتو خورشيد تابناكتر اثر بگذارد! و اين سخن جاحظ كجا مى تواند با دلائل آسمانى و براهين انبياء پهلو بزند كه هر كوچك و بزرگ و هر دانا و نادان كه نام على عليه السلام را شنيده و چگونگى مبعث پيامبر (ص) را دانسته باشد بخوبى مى داند كه على در سرزمين اسلام متولد نشده و در دامن ايمان پرورش نيافته است و پيامبر (ص) او را در سال قحطى و گرسنگى كه على (ع) هشت ساله بوده است پيش خود برده است و على هفت سال همراه پيامبر بوده است و پس از آن جبرئيل رسالت را به او ابلاغ كرده است. پيامبر (ص) در آن هنگام على را كه بالغ و داراى عقل كامل بوده به اسلام فراخوانده است و او پس از مشاهده ى معجزه و اعمال نظر و انديشه مسلمان شده است. و اينكه در سخن على (ع) آمده است كه هفت سال پيش از همه ى مردم نمازگزارده است، منظورش همان فاصله ميان هشت تا پانزده سالگى خويش بوده است و بديهى است كه در آن مدت نه پيامبر (ص) مدعى پيامبرى بوده و نه كسى را به اسلام دعوت مى فرموده است. پيامبر (ص) بر مبناى آيين ابراهيم عليه السلام و دين حنيف، خدا را پرستش مى فرموده است و از مردم كناره گيرى داشته و گوشه نشين و خواهان خلوت بوده و در كوه حرا گسسته از همگان مى گذرانده است و على عليه السلام همچون پيرو و شاگردى براى آن حضرت بوده است. و چون على به حد بلوغ رسيد و فرشتگان به حضور پيامبر آمدند و او را به پيامبرى مژده دادند، على را به اسلام فراخواند و او با كمال دقت و شناخت دلائل و معجزات دعوت رسول خدا را پذيرفت. بنابراين چگونه جاحظ مى گويد كه اسلام على چنان نبوده كه مستعد براى آن باشد! و اگر قرار باشد كه اسلام على از اسلام ديگران فضيلت كمترى داشته باشد، آن هم به اين سبب كه پيش از دعوت به اسلام در مورد تعبد و خداپرستى با رسول خدا تمرين مى كرده است، بايد طاعت و عبادت بسيارى از مكلفان افضل و برتر از طاعت و عبادت پيامبر (ص) و ديگر معصومان باشد، زيرا به عقيده ى عدلى مذهبان- معتزله- عصمت عبارت از لطف ويژه خداوند است كه هر بنده يى به آن اختصاص يابد، مرتكب كار قبيح نمى شود و هر كس به اين لطف مخصوص گردد طاعت و عبادت بر او آسانتر است و طبق سخن جاحظ لازم است كه پاداش و اجر او كمتر از ثواب كسى كه بدون چنان لطفى طاعت و بندگى مى كند، باشد. از اين گذشته چگونه جاحظ مى گويد كه اسلام على (ع) از اسلام ديگران ناقص تر است و حال آنكه در خبر صحيح آمده است كه على (ع) روز سه شنبه يى مسلمان شد كه روز پيش از آن- يعنى دوشنبه- پيامبر به رسالت مبعوث شده است و كسى كه حال او چنين باشد- در آن فاصله ى اندك- دلايل و حجتهاى رسالت چندان به گوش او نرسيده و معجزات پيامبرى را چندان مشاهده نكرده است و زمان چنان طولانى نبوده است كه اندوه ترك آيين و سنگينى تكليف را از دوشش برداشته باشد، بلكه بدين گونه فضل او و حسن انتخاب او براى خودش آشكارتر مى شود كه در حال بلوغ و پس از ستيز كوتاهى با انگيزه هاى نفسانى مسلمان شده است و پس از شنيدن آن مسلمانى خود را به تاخير نينداخته است. ]

وانگهى، جاحظ در كتاب عثمانيه خود مى گويد: ابوبكر پيش از آنكه مسلمان شود شخصى نام آور و معروف و سالار بوده است. گروه بسيارى از مردم مكه پيش او جمع مى شدند، شعر مى خواندند و در مورد تاريخ و اخبار مذاكره مى كردند و به باده نوشى مى پرداختند. و ابوبكر دلائل پيامبرى و براهين پيامبران را شنيده و به سرزمينهاى بسيارى سفر كرده بود و اخبار كاهنان و حيله گريهاى جادوگران را مى شناخته و اخبار ايشان به او رسيده بوده است. بنابراين كسى كه احوالش اين چنين باشد بايد كشف شدن امور براى او آشكارتر و پذيرش اسلام بر او آسانتر باشد و گرفتاريها بر دلش كمتر خلجان كند و همه ى اين امور از چيزهايى است كه بايد ابوبكر را به مسلمانى يارى مى داد و راه را براى او آسان مى ساخت، و از جمله ى همين امور است كه چون پيامبر فرمود: «ديشب به بيت المقدس رفتم»، ابوبكر درباره ى مسجد اقصى و جايگاههاى بيت المقدس سوال كرد و چون قبلا آنجا را ديده بود گرفتار پيامبر (ص) را تصديق كرد و حقيقت كار پيامبر براى او روشن شد و به سبب شناختى كه از مسجد اقصى و بيت المقدس داشت، كار بر او آسان گرديد. در اين صورت طبق ادعاى جاحظ، اسلام ابوبكر هم از اينكه از پيش براى آن آماده نبوده باشد بيرون است، و باز در همين باره شما خودتان از پيامبر (ص) روايت مى كنيد كه فرموده است: هيچكس را به اسلام دعوت نكردم مگر اينكه او را ترديدى و درنگى بود، مگر آنچه از ابوبكر صورت گرفت كه بدون هيچ درنگى يقين بر او هجوم آورد و مسلمان شد و معرفت يافت. بنابراين چگونه اين اسلام را مقايسه مى كنيد با اسلام كسى كه فقط خودش بوده است و عقلش و فقط با كمى سن خود به انديشه ى خويش پناه برده است و بدون اتلاف وقت مسلمان شده است! علاوه بر نوجوانى چه انگيزه ها كه در دلش خلجان داشته است و ميان گروهى پرورش يافته است كه بر ضد آيينى بوده اند كه آن را پذيرفته است و حال آنكه بر اشخاصى كه هم سن و سال و نظير او بوده اند دوستى و گرايش به لهو و لعب است، ولى على عليه السلام به آنچه از دلائل دعوت پيامبر كه برايش روشن شد پناه برد و اسلام خود را به تاخير نينداخت كه در نتيجه مقصر و مرتكب معصيت باشد، شهوت خود را سركوب كرد و برخواسته ها و انگيزه هاى خويش غلبه يافت و از عادت و چيزى كه به آن پرورش يافته بود به سبب صحت نظر و لطافت فكر و تيزبينى فهم بيرون آمد. استنباط او بسيار گرانقدر است و فضلش رجحان و برترى دارد و منزلت و ارزش اسلامش بسيار شريف است. او از دنيا هيچ بهره يى نبرد و نه در جوانى و نه در پيرى به نعمتى از آن دست نيازيد. نفس خود را از هوس بازداشت و با تقوى و پرهيزگارى شور جوانى خويش را درهم شكست و به جاى سرگرم شدن به اندوختن نعمت دنيا به كار دين پرداخت. اندوه آخرت دل او را به خود مشغول داشت و ميل و رغبت خود را متوجه آخرت فرمود. آرى، اسلام آوردن على به گونه يى است كه هيچكس چنان اسلامى نياورده است و راه او همان راه پيامبران است، تا شناخته شود كه منزلت او نسبت به پيامبر (ص) همان منزلت هارون به موسى عليهماالسلام است و على (ع) هر چند كه پيامبر نبوده است ولى راه آنان را مى پيموده و روش ايشان را پيروى مى كرده است. حال او همچون حال ابراهيم عليه السلام است كه اهل علم نوشته اند: ابراهيم (ع) را در كودكى مادرش در سردابى جا داده بود، تا كسى بر وجودش آگاه نشود. چون ابراهيم پرورش يافت و رشد كرد و خردمند شد، به مادرش گفت: خداى من كيست؟ گفت: پدرت خداى تو است. ابراهيم پرسيد: خداى پدرم كيست؟ مادرش او را از سخن گفتن بازداشت و روى بر او ترش كرد، تا آنكه ابراهيم (ع) از شكاف سرداب سركشيد و ستاره يى را ديد و گفت: اين پروردگار من است. و چون ستاره ناپديد شد، فرمود: من غروب كنندگان را دوست نمى دارم. و چون ماه را رخشان ديد گفت: اين پروردگار من است. و همينكه غروب كرد، گفت: اگر پروردگار من مرا هدايت نفرمايد هر آينه از قوم گمراهان خواهم بود. و همينكه خورشيد را تابان ديد، گفت: اين كه از همه بزرگتر است پروردگار من است. و همينكه خورشيد غروب كرد، گفت: اى قوم، من از شركى كه شما مى ورزيد بيزارم. من روى خويش را براى آن كس كه آسمانها و زمين را آفريده است، با ايمان خالص متوجه مى سازم و من از مشركان نيستم. و خداوند متعال خود در اين مورد چنين مى فرمايد: «بدينگونه ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داديم، تا از يقين كنندگان باشد.»

[آيه 75، سوره انعام. ]

اسلام صديق اكبر عليه السلام- يعنى حضرت اميرالمومنين على- هم بر همين منوال بوده است. ما نمى گوييم كه على در فضيلت همپايه ى ابراهيم است، ولى از روش او پيروى مى كرده است بر همان منوال كه خداوند متعال فرموده است كه «همانا سزاوارترين مردم نسبت به ابراهيم كسانى هستند كه از او پيروى كرده اند و اين پيامبر و كسانى كه ايمان آورده اند، و خداوند ولى مومنان است.»

[آيه 68، سوره آل عمران. ]

اما اينكه جاحظ بهانه تراشى كرده است كه چون على را پشتيبانى همچون ابوطالب و مدافعانى چون بنى هاشم بوده است، ثواب و فضيلت اسلام ابوبكر و بلال به سبب محنتى كه داشته اند برتر است، در اين صورت بايد ثواب و فضيلت اسلام آن دو از اسلام خود پيامبر (ص) هم بيشتر باشد، زيرا ابوطالب پشتيبان او بوده است و بنى هاشم مدافعان آن حضرت هم بوده اند. و همين مقدار براى نشان دادن نادانى ستيزه گرى چون جاحظ كافى است كه نمى تواند قدر و منزلت على عليه السلام را كاهش دهد، مگر به كاستن قدر و منزلت رسول خدا (ص). وانگهى هيچكس در دشمنى نسبت به پيامبر (ص) سخت گيرتر از برخى خويشاوندان نزديك آن حضرت نبوده است، آن هم به ترتيب نزديكى خود، مانند ابولهب عمويش و زن او يعنى ام جميل كه دختر حرب بن اميه و از اعقاب عبد مناف است و عقبه بن ابى معيط كه او هم از عموزادگان پيامبر است و نضر بن حارث كه او هم از اعقاب عبدالدار و از عموزادگان پيامبر است و كسان ديگرى جز ايشان كه برشمردن نام آنان سخن را به درازا مى كشاند و همه ى آنها در راه پيامبر سنگ و خار مى ريختند و رازها و اخبار پوشيده اش را نقل مى كردند و بر او سنگ مى زدند و امعاء و احشاء و كثافتهاى درون شكم دامهاى خود را كه مى كشتند، بر آن حضرت پرتاب مى كردند و آنان على عليه السلام را هم همچون پيامبر آزار مى دادند و در اندوهگين ساختن و تمسخر او سخت كوشش مى كردند و ابوبكر چنان خويشاوندانى نداشت كه او را بدانگونه آزار دهند. و از سوى ديگر به سبب الفت و اتحاد و اتفاقى كه ميان پيامبر (ص) و على وجود داشت، منافقان در مدينه از آزار رسول خدا (ص) خوددارى مى كردند كه به هر حال فرمانده ى لشكر و امير مدينه بود و فرمانش مطاع و حكمش جارى بود و منافقان از ترس شمشير و براى حفظ خون خود از پيامبر (ص) مى ترسيدند و از اظهار دشمنى نسبت به ايشان خوددارى مى كردند، ولى كينه و ستيز خود را نسبت به على عليه السلام اظهار مى داشتند و پيامبر (ص) در اين مورد ضمن خبرى كه در تمام كتابهاى صحاح آمده فرموده است: «ترا جز مومن دوست نمى دارد و كسى جز منافق ترا دشمن نمى دارد.» و گروه بسيارى از بزرگان صحابه ضمن خبرى كه ميان محدثان مشهور است چنين گفته اند: «ما منافقان را فقط با كينه توزى نسبت به على بن ابى طالب مى شناختيم». از اين گذشته اگر قرار بود پشتيبانى ابوطالب موثر باشد، چرا در مورد جعفر عليه السلام چنين نبود و آزارها او را از وطنش بيرون راند، تا آنجا كه بر دريا نشست و به حبشه هجرت فرمود؟ شايد جاحظ چنين گمان ياوه يى دارد كه ابوطالب على را يارى مى داده و از يارى جعفر خوددارى مى كرده است.

جاحظ مى گويد: ابوبكر را در مسلمان شدنش فضيلت ديگرى است كه پيش از مسلمان شدن داراى دوستان بسيار و آبرومند و توانگر و آسوده بوده است. به سبب اموالش مورد تعظيم بوده و از انديشه ى او استفاده مى شده است. ابوبكر با مسلمان شدن از عزت توانگرى و داشتن دوستان فراوان به خوارى تنگدستى و ناتوانى تنهايى افتاده است، و اين غير از مسلمان شدن كسى است كه حركت و قدرتى نداشته و پيرو بوده و كسى از او پيروى نمى كرده است، و از سخت ترين امورى كه شخص كريم گرفتار آن مى شود دشنام شنيدن پس از خوشامد و ضربه خوردن پس از هيبت و سختى پس از آسانى است. وانگهى ابوبكر يكى از داعيان دعوت پيامبر (ص) و در همه ى احوال پيرو آن حضرت بوده است. بنابراين بيم او بيشتر و ناخوشايندها نسبت به او سريعتر بوده است، و از كسانى بوده است كه مطالبه از او راحت تر صورت مى گرفته و در مورد انتقامجويى و خونخواهى به سبب شهرت و بلندآوازگى هدف قرار مى گرفته است و حال آنكه از گناه افراد كم سن و سال به سبب گمنامى و نوجوانى چشم پوشى مى شود.

شيخ ما ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: آنچه درباره ى فراوانى مال و دوستان و نام آورى و شهره بودن و بزرگسالى ابوبكر گفته شده است، همگى بر زيان ابوبكر است و نه بر سود او. اين بدان سبب است كه هر كس سيره و روش عرب را بداند، متوجه اين نكته است كه از اخلاق عرب حفظ دوستى و وفادارى به پيمان و احترام نسبت به ثروتمندان و سالخوردگان است، كه در همه اين امور، به هنگام گرفتاريها مى توان اعتماد كرد و آنها را پشتوانه شمرد و به همين سبب است كه عرب هرگاه بر دوست خود قدرت مى يافت، او را زنده نگه مى داشت و آزرم مى كرد و در واقع سبب نجات و عفو او مى شد. از سوى ديگر بايد در نظر داشت كه اگر سن و سال على عليه السلام او را مشهور و نام آور نكرده بود و ولى نسبت او و موقعيتى كه ميان بنى هاشم داشت او را مشهور ساخته بود و اگر نام على به سبب رويارويى با مردان و سفرهاى فراوان زبانزد نبود، ولى در پناه نام ابوطالب بسيار زبانزد شده بود و شما مى دانيد كه خاندان تيم در بلندآوازگى همچون خاندان بنى هاشم نبودند و ابوقحافه قابل مقايسه با ابوطالب نبود و با اين حساب شهرت جوان بر پير و نام آورى نوجوان بر شخص سالخورده برترى مى يابد. اين هم معلوم است كه بار على بر گردن مشركان به مراتب سنگين تر از ديگران است كه هاشمى بوده است و پدرش هم از پيامبر حمايت مى كرده است و مانع ستم بر او بوده است. و اين على است كه درهاى مخالفت و ستيز با عرب را گشود و با آشكار ساختن اسلام و نماز خود آنان را خوار شمرد و با افراد خاندان و عشيره ى خود مخالفت و از پسرعموى خويش در آيينى كه از پيش شناخته شده نبود و نظيرى نداشت پيروى كرد. و خداوند متعال در مورد احوال آن قوم مى فرمايد: «تا بيم دهى گروهى را كه پدران ايشان بيم داده نشده اند و آنان بى خبرانند».

[آيه ششم، سوره يس. و على عليه السلام افزون بر اين كار همواره مصاحب رسول خدا (ص) بوده است و پيامبر همه ى اندوه خود را بر او شكايت مى فرموده است و على همنشين و انيس خلوت و دوست همه ى روزگاران پيامبر بود و همه ى اين امور موجب مى شد كه اعراب بر ضد او تحريض شوند و دشمنى كنند. ]

و شما گروه عثمانيان براى ابوبكر فضيلتى ثابت مى كنيد و مى گوييد: از مكه تا مدينه مصاحب آن حضرت بوده است و با ايشان در غار به سر برده است و به همين اندازه كه شريك پيامبر در هجرت و انيس آن حضرت در وحشت بوده است، براى او معتقد به مرتبتى شريف و حالتى جليل هستيد. اين مقدار مصاحبت كجا قابل مقايسه با مصاحبت على عليه السلام در خلوتهاى پيامبر (ص) است، آن هم هنگامى كه در شب و روز براى رسول خدا همدمى جز او نبوده است. پيامبر (ص) هنگام اقامت در مكه فقط همراه على خدا را پوشيده عبادت مى كرد، و حاجتهاى خود را آشكارا به على مى فرمود و على همانگونه كه برده يى براى صاحب خود خدمت مى كند خدمتگزار بود و همچون پسرى مهربان نسبت به پدر، نسبت به رسول خدا مهربانى و عطف توجه مى كرد، تا آنجا كه چون از عايشه پرسيدند محبوب ترين مردم در نظر رسول خدا (ص) چه كسى بود؟ گفت: از مردان على و از زنان فاطمه.

[ممكن است اين اظهار نظر اسكافى در نظر خوانندگان ارجمند بعيد باشد، لطفا براى اطلاع بيشتر به ص 319، ج 2، صحيح ترمذى و به صفحات 185 / 189، ج 2، فضائل الخمسه استاد معظم سيد مرتضى حسينى فيروز آبادى مراجعه شود كه از منابع متعدد استخراج فرموده است. م. ]

جاحظ مى گويد: ابوبكر پيش از هجرت از كسانى بود كه در مكه شكنجه اش مى دادند. نوفل بن خويلد كه به ابن عدويه معروف است او را دوبار در مكه چنان زد كه آغشته به خون شد و او را با طلحه بن عبيدالله در يك ريسمان و بند بست. و عمير بن عثمان بن مره بن كعب بن سعد بن تيم بن مره، آن دو را همچنان بسته ميان آفتاب نيمروز قرار داد و به همين سبب به ابوبكر و طلحه قرينين «دوهم بند» مى گفتند و اگر شكنجه ى ديگرى جز همين يك بار نمى بود، باز رسيدن به مقام و منزلت او دشوار بود و بر فرض كه فقط يك روز هم بوده باشد منزلتى بسيار بزرگ است و حال آنكه على بن ابى طالب مرفه و آسوده بوده است. نه او در جستجوى كسى بوده است. و نه كسى در جستجوى او و منظور از اين سخن اين نيست كه در سرشت او شهامت و چالاكى و در غريزه ى او شجاعت وجود نداشته است، ولى در آن هنگام هنوز شجاعت و شهامت او به مرحله ى كمال و تمام نرسيده بود و معمولا خونخواهان و انتقام جويان نسبت به نوجوانان و كسانى، كه هنوز حالت كودكى و فريفتگى دارند، چشم پوشى و حوصله مى كنند، تا آنكه به مردان ملحق شوند و از حالت كودكى بيرون آيند.

شيخ ما ابوجعفر اسكافى، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: سخن گفتن و ادعا كردن ممكن و آسان است، بويژه براى افرادى مثل جاحظ كه بر زبانش از دين و عقل او رقيبى گماشته نيست و هر گونه ادعاى ياوه يى از او بعيد نيست. سخن او بيهوده و معنى آن سست و مطالب آن سجع و گفتارش لهو و لعب است. هر سخنى و خلاف آن را مى گويد و هر عقيده و ضد آن را نيكو بيان مى كند. او را از نفس خود اندرزگويى نيست و ادعاى او را حد و مرزى وجود ندارد و گرنه چگونه ممكن است اينچنين گستاخى كند و بگويد در آن هنگام على نه در طلب كسى بوده است و نه كسى در طلب او و حال آنكه ما با اخبار صحيح روشن ساختيم و با احاديث مرفوع و مسند توضيح داديم كه على به هنگامى كه مسلمان شد بالغ كامل بود و با دل و زبان خويش مشركان قريش را كنار مى نهاد و بر دلهاى مشركان سخت سنگين بود. وانگهى على اين اختصاص را دارد كه در دره ى ابوطالب در حصر بود و ابوبكر داراى اين فضيلت نيست و در آن روزگاران سياه تنها او همدم خلوتهاى پيامبر (ص) بود و چه جرعه هاى تلخ اندوه كه از ابولهب و ابوجهل مى آشاميد و پذيراى هر ناخوشايندى بود. على (ع) در تحمل هر آزارى با پيامبر خود شريك بود و بار سنگين را بر دوش مى كشيد و كارى بس سنگين را عهده دار بود. چه كسى شبانه از دره ى ابوطالب دزدانه بيرون مى آمد و در حالى كه خود را از نظرها پوشيده مى داشت پيش بزرگانى از قريش، همچون مطعم بن عدى و ديگران كه ابوطالب او را گسيل مى داشت و پيام مى فرستاد، مى رفت و از آنجا جوالهاى سنگين آرد و گندم را بر دوش مى كشيد و براى بنى هاشم مى برد، در حالى كه از دشمنان ايشان همچون ابوجهل و ديگران در كمال بيم بود كه اگر بر او دست مى يافتند خونش را مى ريختند. آيا به هنگام محاصره در دوره ابوطالب، على چنان مى كرد يا ابوبكر. على عليه السلام حال خود را در آن هنگام بيان كرده و ضمن خطبه يى چنين فرموده است و آن خطبه بسيار مشهور است:

«مشركان پيمان بستند كه با ما هيچ داد و ستدى نكنند و به ما زن ندهند و از ما زن نگيرند و جنگ شعله هاى خود را به زيان ما شعله ور مى ساخت. آنان ما را به دامنه ى كوهى دشوار محصور كردند. مومن ما فقط اميد ثواب داشت و كافر ما هم براى دفاع از اصل و نسب خويش با ما همكارى مى كرد.»

در آن حال همه ى قبائل بر ضد بنى هاشم متحد شده بودند و عبور رهگذران و رساندن خوار و بار به ايشان را مانع شده بودند و آنان هر صبح و شام از شدت گرسنگى منتظر مرگ بودند و هيچ راه و چاره يى براى گشايش كار خود نداشتند. عزم آنان سستى گرفته و اميدشان بريده شده بود و تنها كسى كه اندوه اين گرفتاريها را پس از پيامبر (ص) متحمل مى شد فقط على عليه السلام بود. و هرگز كسى كه بخواهد اين فضيلت را وصف كند و آنچنان كه شايسته است بيان كند از عهده بيرون نمى آيد و نمى توان اهميت فضيلت كسى را كه در اين گرفتارى شكيبا بوده است بيان كرد. اين محنت و گرفتارى سه سال براى آنان ادامه داشت تا سرانجام با داستان صحيفه كه داستانى مشهور است گشايش يافت.

[براى اطلاع بيشتر در مورد محاصره بنى هاشم، در منابع كهن اهل سنت به صفحات 207/205، ترجمه، ج 1، طبقات ابن سعد به قلم اين بنده، تهران، نشر نو 1365 ش، مراجعه فرماييد. م. ]

جاحظ چگونه براى خود مى پسندد كه در مورد على عليه السلام بگويد پيش از هجرت آسوده و مرفه بوده است، نه در جستجوى كسى بوده و نه كسى در جستجوى او! و حال آنكه على (ع) همان كسى است كه در آن بسترى خفته است كه جان خويش را فداى رسول خدا كرده است و با خون خويش او را نگهدارى كرده و ضربات شمشير و سنگ را به جاى آن حضرت تحمل كرده است. آيا وصف كننده و ستايشگر، هر اندازه هم كه سخن را به درازا كشاند مى تواند، حق اهميت اين فضيلت و ارزش اين خصيصه را روشن سازد؟

اما اين سخن جاحظ كه مى گويد: ابوبكر در مكه شكنجه شده است، تا آنجا كه ما مى دانيم شكنجه فقط نسبت به بردگان و مزدوران و افرادى كه خانواده و خويشاوندانى نداشته اند كه از آنان دفاع كنند صورت مى گرفته است. و شما در مورد ابوبكر دو گونه سخن مى گوييد: گاهى او را شخص زبون و فرومنزلت و خوار و مستضعفى مى دانيد و گاه او را سالارى بزرگ كه مورد احترام بوده است و از او پيروى مى شده است. اينك به يكى از اين دو سخن خود اعتماد و بسنده كنيد تا ما با شما بر همان مبنا كه براى خود انتخاب مى كنيد سخن بگوييم. اگر در شكنجه و عذاب شدن فضيلتى باشد، بدون ترديد عمار و خباب و بلال و هر كس ديگرى كه او را در مكه شكنجه داده اند، از ابوبكر برتر است كه آنان به مراتب بيشتر و سخت تر شكنجه شده اند و در مورد شكنجه شدن آنان آيات قرآنى نازل شده كه در مورد ابوبكر نازل نشده است، نظير اين گفتار خداوند متعال كه فرموده است: «و آنان كه پس از آنكه به ايشان ستم شد در راه خدا هجرت كردند»

[آيه 41 سوره نحل و براى اطلاع بيشتر به ص 188 اسباب النزول واحدى مراجعه فرماييد. م. و گفته اند اين آيه در مورد خباب و بلال نازل شده است. ]

در مورد عمار اين آيه نازل شده است كه «مگر كسى كه مجبور شود و دلش مطمئن به ايمان باشد»