بیشترلیست موضوعات شرح نهج البلاغه (ابن ابى الحديد) خطبه ها خطبه 001-آغاز آفرينش آسمان و... خطبه 002-پس از بازگشت از صفين خطبه 003-شقشقيه خطبه 005-پس از رحلت رسول خدا خطبه 006-آماده نبرد خطبه 008-درباره زبير و بيعت او خطبه 011-خطاب به محمد حنفيه خطبه 012-پس از پيروزى بر اصحاب جمل خطبه 013-سرزنش مردم بصره خطبه 015-در برگرداندن بيت المال خطبه 016-به هنگام بيعت در مدينه خطبه 019-به اشعث بن قيس خطبه 020-در منع از غفلت خطبه 022-در نكوهش بيعت شكنان خطبه 023-در باب بينوايان خطبه 025-رنجش از ياران سست خطبه 026-اعراب پيش از بعثت خطبه 027-در فضيلت جهاد خطبه 029-در نكوهش اهل كوفه خطبه 030-درباره قتل عثمان خطبه 031-دستورى به ابن عباس خطبه 032-روزگار و مردمان خطبه 033-در راه جنگ اهل بصره خطبه 034-پيكار با مردم شام خطبه 035-بعد از حكميت خطبه 036-در بيم دادن نهروانيان خطبه 037-ذكر فضائل خود خطبه 039-نكوهش ياران خطبه 040-در پاسخ شعار خوارج خطبه 041-وفادارى و نهى از منكر خطبه 043-علت درنگ در جنگ خطبه 044-سرزنش مصقله پسر هبيره خطبه 046-در راه شام خطبه 047-درباره كوفه خطبه 048-هنگام لشكركشى به شام خطبه 051-ياران معاويه و غلبه بر فرات خطبه 052-در نكوهش دنيا خطبه 053-در مساله بيعت خطبه 054-درباره تاخير جنگ خطبه 055-در وصف اصحاب رسول خطبه 056-به ياران خود درباره احاديث جعلى در نكوهش على عليه السلام خطبه 057-با خوارج خطبه 058-درباره خوارج خطبه 059-خبر دادن از پايان كار خوارج خطبه 060-در باب خوارج خطبه 065-در آداب جنگ خطبه 066-در معنى انصار خطبه 067-شهادت محمد بن ابى بكر خطبه 068-سرزنش ياران خطبه 069-پس از ضربت خوردن خطبه 072-درباره مروان خطبه 073-هنگام بيعت شورا با عثمان خطبه 076-نكوهش رفتار بنى اميه خطبه 079-نكوهش زنان خطبه 083-درباره عمرو بن عاص خطبه 091-پس از كشته شدن عثمان خطبه 092-خبر از فتنه خطبه 093-در فضل رسول اكرم خطبه 096-در باب اصحابش خطبه 099-درباره پيامبر و خاندان او خطبه 100-خبر از حوادث ناگوار خطبه 104-صفات پيامبر خطبه 124-تعليم ياران در كار جنگ خطبه 126-درباره تقسيم بيت المال خطبه 127-در خطاب به خوارج خطبه 128-فتنه هاى بصره خطبه 129-درباره پيمانه ها خطبه 130-سخنى با ابوذر خطبه 134-راهنمائى عمر در جنگ خطبه 135-نكوهش مغيره خطبه 136-در مسئله بيعت خطبه 137-درباره طلحه و زبير خطبه 138-اشارت به حوادث بزرگ خطبه 139-به هنگام شورى خطبه 140-در نهى از غيبت مردم خطبه 144-فضيلت خاندان پيامبر خطبه 146-راهنمائى عمر خطبه 148-درباره اهل بصره خطبه 149-پيش از وفاتش خطبه 150-اشارت به حوادث بزرگ خطبه 153-در فضائل اهل بيت خطبه 155-خطاب به مردم بصره خطبه 159-در بيان عظمت پروردگار خطبه 160-در بيان صفات پيامبر خطبه 161-چرا خلافت را از او گرفتند؟ خطبه 163-اندرز او به عثمان خطبه 164-آفرينش طاووس خطبه 165-تحريض به الفت با يكديگر خطبه 167-پس از بيعت با حضرت خطبه 168-هنگام حركت به بصره خطبه 171-درباره خلافت خود خطبه 172-شايسته خلافت خطبه 173-درباره طلحه خطبه 174-موعظه ياران خطبه 175-پند گرفتن از سخن خدا خطبه 176-درباره حكمين خطبه 177-در صفات خداوند خطبه 179-در نكوهش يارانش خطبه 180-پيوستگان به خوارج خطبه 181-توحيد الهى خطبه 182-آفريدگار توانا خطبه 183-خطاب به برج بن مسهر خطبه 184-به همام درباره پرهيزكاران خطبه 188-در ذكر فضائل خويش خطبه 189-سفارش به تقوا خطبه 190-در سفارش به ياران خود خطبه 191-درباره معاويه خطبه 192-پيمودن راه راست خطبه 193-هنگام به خاكسپارى فاطمه خطبه 196-خطاب به طلحه و زبير خطبه 197-منع از دشنام شاميان خطبه 198-بازداشتن امام حسن از ... خطبه 199-درباره حكميت خطبه 200-در خانه علاء حارثى خطبه 201-در باب حديثهاى مجعول خطبه 205-در وصف پيامبر و عالمان خطبه 207-خطبه اى در صفين خطبه 208-گله از قريش خطبه 209-عبور از كشته شدگان جمل خطبه 210-در وصف سالكان خطبه 212-تلاوت الهيكم التكاثر خطبه 213-تلاوت رجال لا تلهيهم... خطبه 215-پارسائى على خطبه 216-نيايش به خدا خطبه 217-نكوهش دنيا خطبه 218-دعائى از آن حضرت خطبه 219-درباره يكى از حاكمان خطبه 220-در توصيف بيعت مردم خطبه 223-با عبدالله بن زمعه خطبه 224-در باب زيانهاى زبان خطبه 225-چرا مردم مختلفند؟ خطبه 227-در ستايش پيامبر خطبه 228-در توحيد خطبه 229-در بيان پيشامدها خطبه 231-ايمان خطبه 234-خطبه قاصعه خطبه 235-سخنى با عبدالله بن عباس خطبه 236-در حوادث بعد از هجرت خطبه 238-درباره حكمين خطبه 239-در ذكر آل محمد نامه ها نامه 001-به مردم كوفه نامه 003-به شريح قاضى نامه 006-به معاويه نامه 007-به معاويه نامه 009-به معاويه نامه 010-به معاويه نامه 011-به گروهى از سپاهيان نامه 012-به معقل بن قيس الرياحى نامه 013-به دو نفر از اميران لشگر نامه 014-به سپاهيانش نامه 017-در پاسخ نامه معاويه نامه 018-به عبدالله بن عباس نامه 024-وصيت درباره دارايى خود نامه 025-به مامور جمع آورى ماليات نامه 027-به محمد بن ابوبكر نامه 028-در پاسخ معاويه نامه 029-به مردم بصره نامه 031-به حضرت مجتبى نامه 033-به قثم بن عباس نامه 034-به محمد بن ابى بكر نامه 035-به عبدالله بن عباس نامه 038-به مردم مصر نامه 039-به عمروعاص نامه 040-به يكى از كارگزاران خود نامه 041-به يكى از كارگزارانش نامه 042-به عمر بن ابى سلمه نامه 044-به زياد بن ابيه نامه 045-به عثمان بن حنيف نامه 047-وصيت به حسن و حسين نامه 049-به معاويه نامه 051-به ماموران ماليات نامه 052-به فرمانداران شهرها نامه 053-به مالك اشتر نخعى نامه 054-به طلحه و زبير نامه 056-به شريح بن هانى نامه 059-به اسود بن قطبه نامه 061-به كميل بن زياد نامه 062-به مردم مصر نامه 064-به معاويه نامه 067-به قثم بن عباس نامه 068-به سلمان فارسى نامه 069-به حارث همدانى نامه 071-به منذر بن الجارود نامه 073-به معاويه نامه 075-به معاويه نامه 077-به عبدالله بن عباس نامه 078-به ابوموسى اشعرى نامه 079-به سرداران سپاه حكمت ها حکمت 001 حکمت 002 حکمت 003 حکمت 004 حکمت 005 حکمت 006 حکمت 007 حکمت 008 حکمت 009 حکمت 010 حکمت 011 حکمت 012 حکمت 013 حکمت 014 حکمت 015 حکمت 016 حکمت 017 حکمت 018 حکمت 019 حکمت 020 حکمت 021 حکمت 022 حکمت 023 حکمت 024 حکمت 025 حکمت 026 حکمت 027 حکمت 028 حکمت 029 حکمت 030 حکمت 031 حکمت 032 حکمت 033 حکمت 034 حکمت 035 حکمت 036 حکمت 037 حکمت 038 حکمت 039 حکمت 040 حکمت 041 حکمت 042 حکمت 043 حکمت 044 حکمت 045 حکمت 046 حکمت 047 حکمت 048 حکمت 049 حکمت 050 حکمت 051 حکمت 052 حکمت 053 حکمت 054 حکمت 055 حکمت 056 حکمت 057 حکمت 058 حکمت 059 حکمت 060 حکمت 061 حکمت 062 حکمت 063 حکمت 064 حکمت 065 حکمت 066 حکمت 067 حکمت 068 حکمت 069 حکمت 070 حکمت 071 حکمت 072 حکمت 073 حکمت 074 حکمت 075 حکمت 076 حکمت 077 حکمت 078 حکمت 079 حکمت 080 حکمت 081 حکمت 082 حکمت 083 حکمت 084 حکمت 085 حکمت 086 حکمت 087 حکمت 088 حکمت 089 حکمت 090 حکمت 091 حکمت 092 حکمت 093 حکمت 094 حکمت 095 حکمت 096 حکمت 097 حکمت 098 حکمت 099 حکمت 100 حکمت 101 حکمت 102 حکمت 103 حکمت 104 حکمت 105 حکمت 106 حکمت 107 حکمت 108 حکمت 109 حکمت 110 حکمت 111 حکمت 112 حکمت 113 حکمت 114 حکمت 115 حکمت 116 حکمت 117 حکمت 118 حکمت 119 حکمت 120 حکمت 121 حکمت 122 حکمت 123 حکمت 124 حکمت 125 حکمت 126 حکمت 127 حکمت 128 حکمت 129 حکمت 130 حکمت 131 حکمت 132 حکمت 133 حکمت 134 حکمت 135 حکمت 136 حکمت 137 حکمت 138 حکمت 139 حکمت 140 حکمت 141 حکمت 142 حکمت 143 حکمت 144 حکمت 145 حکمت 146 حکمت 147 حکمت 148 حکمت 149 حکمت 150 حکمت 151 حکمت 152 حکمت 153 حکمت 154 حکمت 155 حکمت 156 حکمت 157 حکمت 158 حکمت 159 حکمت 160 حکمت 161 حکمت 162 حکمت 163 حکمت 164 حکمت 165 حکمت 166 حکمت 167 حکمت 168 حکمت 169 حکمت 170 حکمت 171 حکمت 172 حکمت 173 حکمت 174 حکمت 175 حکمت 176 حکمت 177 حکمت 178 حکمت 179 حکمت 180 حکمت 181 حکمت 182 حکمت 183 حکمت 184 حکمت 185 حکمت 186 حکمت 187 حکمت 188 حکمت 189 حکمت 190 حکمت 191 حکمت 192 حکمت 193 حکمت 194 حکمت 195 حکمت 196 حکمت 197 حکمت 198 حکمت 199 حکمت 200 حکمت 201 حکمت 202 حکمت 203 حکمت 204 حکمت 205 حکمت 206 حکمت 207 حکمت 208 حکمت 209 حکمت 210 حکمت 211 حکمت 212 حکمت 213 حکمت 214 حکمت 215 حکمت 216 حکمت 217 حکمت 218 حکمت 219 حکمت 220 حکمت 221 حکمت 222 حکمت 223 حکمت 224 حکمت 225 حکمت 226 حکمت 227 حکمت 228 حکمت 229 حکمت 230 حکمت 231 حکمت 232 حکمت 233 حکمت 234 حکمت 235 حکمت 236 حکمت 237 حکمت 238 حکمت 239 حکمت 240 حکمت 241 حکمت 242 حکمت 243 حکمت 244 حکمت 245 حکمت 246 حکمت 247 حکمت 248 حکمت 249 حکمت 250 حکمت 251 حکمت 252 حکمت 253 حکمت 254 حکمت 255 حکمت 256 حکمت 257 حکمت 258 حکمت 259 حکمت 260 حکمت 261 حکمت 262 حکمت 263 حکمت 264 حکمت 265 حکمت 266 حکمت 267 حکمت 268 حکمت 269 حکمت 270 حکمت 271 حکمت 272 حکمت 273 حکمت 274 حکمت 275 حکمت 276 حکمت 277 حکمت 278 حکمت 279 حکمت 280 حکمت 281 حکمت 282 حکمت 283 حکمت 284 حکمت 285 حکمت 286 حکمت 287 حکمت 288 حکمت 289 حکمت 290 حکمت 291 حکمت 292 حکمت 293 حکمت 294 حکمت 295 حکمت 296 حکمت 297 حکمت 298 حکمت 299 حکمت 300 حکمت 301 حکمت 302 حکمت 303 حکمت 304 حکمت 305 حکمت 306 حکمت 307 حکمت 308 حکمت 309 حکمت 310 حکمت 311 حکمت 312 حکمت 313 حکمت 314 حکمت 315 حکمت 316 حکمت 317 حکمت 318 حکمت 319 حکمت 320 حکمت 321 حکمت 322 حکمت 323 حکمت 324 حکمت 325 حکمت 326 حکمت 327 حکمت 328 حکمت 329 حکمت 330 حکمت 331 حکمت 332 حکمت 333 حکمت 334 حکمت 335 حکمت 336 حکمت 337 حکمت 338 حکمت 339 حکمت 340 حکمت 341 حکمت 342 حکمت 343 حکمت 344 حکمت 345 حکمت 346 حکمت 347 حکمت 348 حکمت 349 حکمت 350 حکمت 351 حکمت 352 حکمت 353 حکمت 354 حکمت 355 حکمت 356 حکمت 357 حکمت 358 حکمت 359 حکمت 360 حکمت 361 حکمت 362 حکمت 363 حکمت 364 حکمت 365 حکمت 366 حکمت 367 حکمت 368 حکمت 369 حکمت 370 حکمت 371 حکمت 372 حکمت 373 حکمت 374 حکمت 375 حکمت 376 حکمت 377 حکمت 378 حکمت 379 حکمت 380 حکمت 381 حکمت 382 حکمت 383 حکمت 384 حکمت 385 حکمت 386 حکمت 387 حکمت 388 حکمت 389 حکمت 390 حکمت 391 حکمت 392 حکمت 393 حکمت 394 حکمت 395 حکمت 396 حکمت 397 حکمت 398 حکمت 399 حکمت 400 حکمت 401 حکمت 402 حکمت 403 حکمت 404 حکمت 405 حکمت 406 حکمت 407 حکمت 408 حکمت 409 حکمت 410 حکمت 411 حکمت 412 حکمت 413 حکمت 414 حکمت 415 حکمت 416 حکمت 417 حکمت 418 حکمت 419 حکمت 420 حکمت 421 حکمت 422 حکمت 423 حکمت 424 حکمت 425 حکمت 426 حکمت 427 حکمت 428 حکمت 429 حکمت 430 حکمت 431 حکمت 432 حکمت 433 حکمت 434 حکمت 435 حکمت 436 حکمت 437 حکمت 438 حکمت 439 حکمت 440 حکمت 441 حکمت 442 حکمت 443 حکمت 444 حکمت 445 حکمت 446 حکمت 447 حکمت 448 حکمت 449 حکمت 450 حکمت 451 حکمت 452 حکمت 453 حکمت 454 حکمت 455 حکمت 456 حکمت 457 حکمت 458 حکمت 459 حکمت 460 حکمت 461 حکمت 462 حکمت 464 حکمت 465 حکمت 466 حکمت 467 حکمت 468 حکمت 469 حکمت 470 حکمت 471 حکمت 472 كلمات غريب کلمه غريب 001 کلمه غريب 002 کلمه غريب 003 کلمه غريب 004 کلمه غريب 005 کلمه غريب 006 کلمه غريب 007 کلمه غريب 008 کلمه غريب 009 توضیحاتافزودن یادداشت جدید
[بخشى از آيه 106، سوره نحل.، و پيامبر (ص) هرگاه از كنار عمار و پدر و مادرش، كه آنان را بنى مخزوم كه هم پيمان ايشان بودند شكنجه مى كردند، عبور مى كرد مى فرمود: «اى خاندان يا سر بر شما باد به شكيبايى كه وعده گاه شما بهشت است». و بلال را بر پشت روى ريگهاى گرم مى خواباندند و او فقط، احد، احد مى گفت و ما نشنيده ايم كه از ابوبكر در اين گونه شكنجه ها نامى باشد و بر فرض كه آنچه درباره ى شكنجه ى او روايت مى كنيد راست باشد، در اين صورت على عليه السلام را بر ابوبكر حق نعمتى بزرگ است كه هر دو شكنجه گر او يعنى نوفل بن خويلد و عمير بن عثمان را به روز جنگ بدر كشته است. او نخست بر نوفل ضربتى زد كه ساق پايش را قطع كرد. نوفل گفت: تو را به حق خدا و پيوند خويشاوندى سوگند مى دهم. على گفت: خداوند هر پيوند سببى و نسبى را جز در مورد كسانى كه تابع محمد (ص) باشند قطع فرموده است و سپس ضربتى ديگر بر نوفل زد كه بر جاى سرد شد. على سپس آهنگ عمير بن عثمان تميمى كرد و او را در حال گريز ديد و راه گريز هم بر او بسته شده بود. چنان ضربتى بر زير دنده هاى او زد كه بالا تنه اش را قطع و او را دو نيمه ساخت و آن نيمه بدنش جلو پايش افتاد. و چنين نبوده است كه ابوبكر در پى انتقام از آن دو نباشد، بلكه در آن مورد كوشش هم كرده، ولى ياراى آن را نداشته است كه كار على عليه السلام را انجام دهد و فضيلت على (ع ) با اين كار خود آن هم به جاى ابوبكر آشكارا مى شود. ]جاحظ مى گويد: ابوبكر را مراتبى است كه در آن نه على و نه هيچكس ديگر با او شريك نيست و آن عبارت از اعمال او پيش از هجرت است و مردم به خوبى مى دانند كه شهرت و فضيلت على عليه السلام و آزمايش و رويارويى او با سختيها از روز جنگ بدر شروع شده است و او به روزگارى جنگ و رويارويى را شروع كرده است كه شمار مسلمانان و مشركان تقريبا برابر بوده است و مسلمانان طمع داشته اند كه فتح و پيروزى ميان آنان به نوبت باشد. وانگهى خداوند متعال به مسلمانان اعلام فرموده است كه فرجام پسنديده و پيروزى از پرهيزگاران است و حال آنكه ابوبكر پيش از هجرت هم مغدب و رانده شده و پراكنده خاطر بوده است، آن هم به روزگارى كه اسلام و مسلمانان را ياراى جنبش نبوده است و به همين جهت است كه ابوبكر به روزگار خلافت خود گفته است: خوشا به حال كسى كه به هنگام سستى و ضعف اسلام مرده است. [صفحات 39/40 العثمانيه با اندكى تصرف و اختصار. ]ابوجعفر اسكافى، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: هيچ شكى ندارم كه باطل و ناحق نسبت به جاحظ خيانت كرده و زبونى و گمراهى او را به سرگشتگى كشانده است و ندانسته و بدون شناخت اين سخنان را گفته است و به ياوه پنداشته است كه على ( ع) پيش از هجرت گرفتار و دست به گريبان سختيها نبوده است و از روز جنگ بدر گرفتار تكليفهاى دشوار و محنت شده است. جاحظ موضوع محاصره دره ابوطالب و سختيهايى را كه به على رسيده است فراموش كرده است و حال آنكه در مدت محاصره بنى هاشم، ابوبكر آسوده و مرفه بوده است. آنچه مى خواسته مى خورده است و با هر كس دوست مى داشته همنشينى مى كرده است. آسوده خاطر و دل آرام و خوش بوده است، در حالى كه على دستخوش گرفتاريها و چاره انديشى براى بر طرف كردن بيمهاى هراس انگيز بوده است. گرسنگى و تشنگى را تحمل مى كرد و هر بامداد و شامگاه منتظر كشته شدن خود بود، زيرا تنها كسى كه پوشيده براى بدست آوردن خوراكى اندك از پيرمردان و خردمندان به تن خويش اقدام مى كرد همو بود، تا بتواند رمق پيامبر (ص) و بنى هاشم را كه در محاصره بودند حفظ كند. و هيچگاه از هجوم و حمله ناگهانى دشمنان رسول خدا بر خود در امان نبودند و اگر ابوجهل بن هشام و عقبه بن ابى معيط و وليد بن مغيره و عتبه بن ربيعه و ديگر سركشان و فرعونهاى قريش به او دسترسى پيدا مى كردند از كشتن او فروگذار نبودند. در آن روزگار على به خود گرسنگى مى داد و خوراك خود را به پيامبر (ص) مى خورانيد و خود را تشنه مى داشت و سهم آب خويش را به رسول خدا ارزانى مى داشت و هرگاه پيامبر (ص) بيمار مى شد پرستارش بود و چون آن حضرت تنها مى ماند على همدمش بود. ابوبكر از همه ى اين امور بر كنار و آسوده بود و هيچ درد و رنجى از آنچه بر سر بنى هاشم مى رسيد و از آن همه سختى چيزى بهره ى او نبود، بلكه از اخبار و احوال ايشان چيزى به صورت اجمال نه به صورت تفصيل مى دانست و سه سال انجام هرگونه معامله و ازدواج و همنشينى با بنى هاشم ممنوع بود و آنان در محاصره و زندانى بودند و از بيرون آمدن از آن دره و انجام كارهاى خويش ممنوع بودند. چگونه است كه جاحظ اين فضيلت را به حساب نمى آورد و اين خصيصه را كه شبيه و نظيرى ندارد فراموش مى كند! آرى، او همين قدر كه خطابه و سخن پردازيش روبراه شود ديگر اعتنايى ندارد كه چه معانى را تباه ساخته است و چه خطايى بر او برمى گردد. اما اين سخن جاحظ كه مى گويد: مسلمانان در جنگ بدر مى دانستند كه فرجام پسنديده و پيروزى از پرهيزگاران است، متضمن معنى پيچيده يى است كه جاحظ در نظر داشته است. و آن اين است كه در آن جهاد فضيلتى براى على عليه السلام نيست، زيرا پيامبر (ص) به او اعلام فرموده كه پيروز است و فرجام كار از اوست و اين از دسيسه هاى جاحظ و سخن چينيها و ريشخندهاى اوست و آنچه گفته است بر حق نيست، زيرا پيامبر (ص) به صورت خطاب اجمالى و به همه ى اصحاب خويش اعلام فرموده است كه پيروزى از آنان است و به هيچيك از ايشان گفته نشده و نمى دانسته است كه كشته نخواهد شد، نه على و نه غير او. و بر فرض اين موضوع درست باشد كه پيامبر (ص) به على اعلام فرموده باشد كه كشته نمى شود، ولى ديگر نفرموده است كه هيچ عضوى از اعضاى او جدا نمى شود. يا آنكه درد زخم را در جسد خود احساس نمى كند و ضربه هاى سخت نمى خورد و با توجه به اينكه پيامبر (ص) پيش از جنگ بدر و در آن هنگام كه در مكه ساكن بود به ياران خود فرموده بود كه نصرت و غلبه سرانجام از ايشان خواهد بود و پس از هجرت هم همين سخن را تكرار كرده بود، اگر قرار باشد كه براى على و ديگر مجاهدان پس از هجرت براى جهاد ايشان فضيلتى منظور نشود، آن هم به اين بهانه كه پيامبر (ص) به آنان اعلام پيروزى فرموده است، همينگونه در خبر آمده است كه آن حضرت به ابوبكر هم پيش از هجرت وعده نصرت داده و فرموده است كه من به كشتن اين گروه مبعوث شده ام و خداوند به زودى اموال ايشان را به ما ارزانى مى دارد و سرزمينهاى آنان را در اختيار ما مى گذارد، بنابراين براى ابوبكر و كسان ديگرى غير از او كه پيش از هجرت تحمل سختيها كرده اند فضيلتى نخواهد بود و اين سخن در هر دو مورد يكسان و متفق خواهد بود. جاحظ در پى اين سخن خود مى گويد: فرق بسيارى است ميان گرفتاريهاى ياران پيامبر (ص) در هنگامى كه روياروى مشركان و مردم مكه در جنگ بدر ايستاده بودند و مردم مدينه كه صاحبان نخلستانها و برج و بارو و شجاعت و مواسات و ايثار و شمار فراوان و اهل كار استوار بودند با ايشان بودند، با روزگارى كه آنان را در مكه شكنجه و دشنام مى دادند و كتك مى خوردند و پراكنده مى شدند و گرسنه و تشنه بودند و مقهور و بدون جنب و جوش و زبون بدون قدرت و بينوايان بدون مال بودند و پوشيده مى زيستند و نمى توانستند دعوت خود را اظهار كنند. ميان اين دو حالت فرق واضحى است. مسلمانان به هنگام اقامت در مكه همچنان بودند كه لوط نبى (ع) كه از فرط درماندگى عرضه داشت: «اى كاش مرا در قبال شما نيرويى مى بود يا به كرانه و ركنى قوى گريزم.» [آيه 82، سوره هود. پيامبر (ص) مى فرموده اند: از برادرم لوط شگفت مى كنم كه چگونه با آنكه به سوى خداوند متعال پناه برده بود، بازمى گفت به ركنى قوى گريزم. و اين حال يك روز و دو روز و يك ماه و دو ماه و يك سال و دو سال نبود، بلكه سالهاى پياپى بود. و پس از رسول خدا (ص) محنت و سختى ابوبكر از همگان بيشتر بود كه او هم در مكه همان اندازه كه پيامبر اقامت فرمود، يعنى سيزده سال، اقامت داشت و اين مدت ميانگين اقوالى است كه درباره ى مدت اقامت پيامبر (ص) در مكه گفته شده است. ]شيخ ما ابوجعفر اسكافى، كه خدايش رحمت كناد، در پاسخ گفته است: چنين مى بينم كه دليل جاحظ براى اينكه ابوبكر از همه محنت و سختى بيشترى داشته است فقط موضوع اقامت او در مكه به اندازه ى اقامت پيامبر (ص) است و حال آنكه اين دليل تنها به ابوبكر مختص نيست، كه على عليه السلام، همچنين طلحه و زيد و عبدالرحمان بلال و خباب و كسان ديگرى هم همان اندازه مقيم مكه بوده اند و بر عهده ى جاحظ است كه دليل ديگرى ارائه دهد كه دلالت بر آن داشته باشد كه محنت و سختى ابوبكر از همگان بيشتر و دشوارتر بوده است. بنابراين احتجاج جاحظ خودبخود بى ارزش است. وانگهى بايد به جاحظ گفته شود ترا چه مى شود كه موضوع خوابيدن و شب زنده دارى على عليه السلام در بستر پيامبر (ص) در شب هجرت را بى اهميت جلوه مى دهى و از آن نام نمى برى. آيا آن را فراموش كرده اى يا خود را به فراموشى زده اى! در صورتى كه آزمايش بزرگ و فضيلت سترگ همان است كه هرگاه آدمى در آن بنگرد و بينديشد، ضمن آن فضائل مختلف و مناقب گوناگون ديگرى را هم مى بيند. و چنان بود كه چون براى مشركان آگاهى قطعى حاصل شد كه پيامبر (ص) تصميم گرفته است از ميان آنان برود و پيش ديگران هجرت فرمايد، آهنگ شتاب در كشتن او كردند و پيمان بستند كه بر آن حضرت در بسترش شبيخون زنند و با شمشيرهاى بسيارى كه هر يك در دست يكى از سالارهاى خاندانهاى مختلف قريش قرار داشته باشد بر او ضربت بزنند تا خون او ميان همه ى خاندانها و قبائل تباه شود و بنى هاشم نتوانند خون رسول خدا را از يك قبيله و خاندان قريش مطالبه كنند. و پيمان بستند و سوگند خوردند و هماهنگ شدند كه در آن شب آن كار را انجام دهند. و چون پيامبر (ص) از كار آنان آگاه شد، مطمئن ترين افراد را در نظر خويش كه او را برگزيده ترين مردم مى دانست فراخواند و يقين داشت كه او بخشنده ترين مردم درباره ى جان و خون خويش در راه خداوند است و شتابانتر از همگان پاسخ مثبت مى دهد و فرمان بردارتر است. آنگاه به او فرمود: قريش پيمان بسته و سوگند خورده اند كه امشب بر من شبيخون زنند. تو در بستر من برو و در خوابگاه من بخواب و برد حضرمى مرا بر خود بيفكن كه چنين پندارند كه من از خانه ى خود بيرون نرفته ام و من به خواست خداوند متعال بيرون خواهم شد. پيامبر (ص) در عين حال على را از هر گونه حيله گرى و چاره انديشى منع كرد و او را از اينكه به يكى از انواع چاره گريها و پيش گيريهايى كه مردم براى حفظ جان خود مى كنند دست يازد بازداشت و در واقع او را وادار فرمود كه خويشتن را عرضه ى لبه هاى تيز شمشير، آن هم از دست مردمى تندخو و كينه توز كند و على (ع) در كمال شنوايى و فرمانبردارى و خوش نفسى آن را پذيرفت و در كمال شكيبايى و براى رضاى خداوند متعال در بستر پيامبر (ص) آرميد و با جان خود در حالى كه منتظر كشته شدن خويش بود از رسول خدا حمايت كرد. و هيچ منزلتى براى هيچ صابرى فراتر از بخشيدن جان نيست و كسى به فراتر از آن نمى رسد، كه بخشيدن جان و گذشت از آن نهايت بخشندگى است. و اگر پيامبر (ص) او را شايسته آن كار نمى دانست بر آن كار نمى گماشت و اگر نقصى در شكيبايى و شجاعت و خيرخواهى او براى پسر عمويش وجود مى داشت و پيامبر (ص) او را براى آن كار مى گزيد، دليل بر آن بود كه پيامبر در اختيار كردن او گرفتار اشتباه شده است و براى هيچ مسلمانى جايز نيست كه چنين پندارى داشته باشد و همه ى مسلمانان در اين مساله اتفاق نظر دارند كه پيامبر (ص) همواره بهترين كار را انجام مى داده اند و بهترين گزينش را داشته اند. و از اين گذشته، هرگاه كسى با دقت بر اين كار على (ع) بنگرد چند فضيلت ديگر هم در آن مى بيند كه به شرح زير است: از جمله آنكه علاوه بر آنكه على (ع) مورد اعتماد براى انجام اين كار بوده است ولى تامينى نداشته است كه آن راز فاش نشود و تدبير تباه نگردد و موضوع براى دشمنان آشكار نگردد و بنابراين رازدارى شخص على (ع) هم مورد تاييد و اعتماد بوده است. ديگر آنكه اين احتمال مى رفته است كه با وجود رازدارى و مورد اعتماد بودن در نظر كسى كه على را براى آن كار برگزيده است، تامينى از ترس به هنگام غافلگير شدن و فرارسيدن خطر نبوده باشد و از بستر بگريزد و از ناچارى به جستجوى رسول خدا برآيد و بر او دست يابد و پيامبر (ص) از احتمال چنين موضوعى هم درباره ى على آسوده خاطر بوده است. ديگر آنكه هر چند مورد اعتماد و رازدار و شجاع دلير بوده است، اين احتمال داده مى شده است كه نتواند توقف در بستر را تحمل كند، كه اين موضوعى غير از شجاعت است و مى دانيم سخت تر از حال كسى است او را بسته باشند و از حركت بازداشته باشند، زيرا كسى كه بسته و از حركت بازداشته شده است مى داند راهى براى گريز ندارد و حال آنكه على راه گريز و دفاع از خود داشته است و در عين حال نه گريخته و نه از خود دفاع كرده است. ديگر آنكه با وجود جمع بودن همه ى چيزهايى كه گفته شد اين احتمال مى رفته است كه به هنگام شكنجه و عقوبت صبرش تمام شود و تراوشى از او سرزند و به آنچه مى داند اقرار كند و بگويد پيامبر (ص) از فلان راه بيرون رفته است و پيامبر تعقيب و گرفتار شود و على (ع) چنين هم نكرد و به همين سبب است كه علماى مسلمان گفته اند: هيچكس از بشر را نمى شناسيم كه به فضيلتى چون فضيلت على عليه السلام در آن شب رسيده باشد. مگر قضيه ى حضرت ابراهيم و حضرت اسحاق به هنگامى كه ابراهيم (ع) از او خواست كه تسليم براى كشته و قربانى شدن بشود [خوانندگان گرامى توجه دارند كه در نظر ما شيعيان و گروه بسيارى ديگر از مسلمانان ذبيح حضرت اسماعيل عليه السلام است و براى اطلاع بيشتر بايد به تفاسير قرآن مجيد ذيل آيات 100 / 105 سوره و الصافات مراجعه كرد. م.، و اگر چنين نبود كه كسى بر پيامبران فضيلت ندارد، مى گفتيم آزمايش و گرفتارى على عليه السلام بزرگتر و ارزشمندتر بوده است، زيرا روايت است كه چون ابراهيم (ع) به اسحاق فرمان داد براى كشته شدن بر زمين بخوابد اسحاق (ع) اندكى درنگ كرد و بر حال خود گريست و چون پدرش مى دانست كه او را در آن مورد ترديد و درنگى است، به گفته ى قرآن مجيد به او گفت: «پس بنگر كه تو خود چه مى بينى»، در صورتى كه حال على عليه السلام بر خلاف اين بوده است و هيچ درنگى و خوددارى يى نفرموده است. رنگش دگرگون نشده و اعضاى بدنش به لرزه نيفتاده است. و مى دانيم كه اصحاب پيامبر (ص) در مواردى آرايى مخالف با نظر و فرمان آن حضرت اظهار مى كردند و پيامبر در پاره يى از امور نظر خود را رها و پيشنهاد ايشان را قبول مى كرد، آن چنان كه در جنگ خندق پيامبر (ص) پيشنهاد فرمود با پرداخت يك سوم خرماى مدينه با احزاب صلح فرمايد و اصحاب پيشنهاد كردند آن كار را رها فرمايد و چنان كرد ][براى اطلاع بيشتر در اين مورد به ص 154، ترجمه ج 2، نهايه الارب به قلم اين بنده تهران، اميركبير، 1365 ش مراجعه فرماييد. م. و اين قاعده و روش پيامبر (ص) با آنان بود. على عليه السلام هم مى توانست، بهانه يى بياورد و درنگ كند و بگويد: اى رسول خدا بهتر آن نيست كه من همراه تو باشم تا تو را از دشمن حمايت كنم و با شمشير خود از تو دفاع كنم كه تو در بيرون رفتن خود از همچو منى بى نياز نيستى و يكى از بردگان خويش را در بستر شما بخوابانيم، تا دشمن با ديدن او چنان بپندارد كه تو بيرون نرفته اى و مركز خويش را رها نفرموده اى. و على (ع) چنين نگفت و هيچ درنگ و توقفى نكرد و فرمان را انجام داد. البته اين بدان جهت بود كه هم پيامبر (ص) و هم على عليه السلام مى دانستند كه هيچكس بر اين مشقت ياراى تحمل ندارد و هيچكس خود را در اين ورطه نمى اندازد، مگر كسى كه خداوندش بر صبر بر آن كار مخصوص فرموده باشد تا آن فضيلت را نائل شود. و براى على عليه السلام كارهاى بسيارى نظير اين كار بوده است، همچون روزى كه عمرو بن عبدود مسلمانان را به مبارزه فراخواند و همه ى مسلمانان به سبب اطلاعى كه از دليرى و نيروى او داشتند از سخن گفتن و روياروى شدن با او خوددارى كردند. عمرو بن عبدود باز صداى خويش را بلند كرد و هماورد خواست. على عليه السلام برخاست و فرمود من به مبارزه با او مى روم. پيامبر (ص) به او فرمود: اين عمرو است! على (ع) عرض كرد: آرى و من على هستم. پيامبر (ص) فرمان داد براى جنگ با او برود و همينكه على عليه السلام بيرون رفت پيامبر فرمود: «اينك تمام ايمان به مبارزه تمام شرك بيرون شد» و همچون جنگ احد كه على پيامبر (ص) را، از هجوم پهلوانان قريش كه آهنگ كشتن آن حضرت را كرده بودند، حمايت كرد و آنان را چنان راند كه جبريل عليه السلام فرمود: «اى محمد اين مواسات است». پيامبر فرمود: «او از من و من از اويم» و جبريل فرمود: «من هم از شما دو تن هستم». ]و اگر بخواهيم جنگها و مواردى را كه على عليه السلام جان خود را در راه خداوند متعال عرضه داشته است برشمريم سخن را به درازا كشانده ايم. جاحظ مى گويد: اگر كسى بخواهد در مورد على عليه السلام به خفتن و شب- زنده دارى در بستر رسول خدا (ص) احتجاج كند، ميان موضوع غار و بستر فرقى آشكار است، زيرا در مورد غار و همراهى و مصاحبت ابوبكر با پيامبر قرآن سخن گفته است و بدينگونه چيزى همچون نماز و زكات و ديگر امورى كه قرآن نقل كرده است مى باشد و حال آنكه كار على عليه السلام و خفتن او در بستر پيامبر (ص) هر چند كه صحيح و ثابت هم باشد باز در قرآن ذكر نشده است و به روش روايات و اخبار است و اين همسنگ آن نيست. [ص 44، العثمانيه. ]شيخ ما ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: اين سخنى بى تاثير است كه حديث خفتن على (ع) در بستر پيامبر (ص) با تواتر ثابت شده است و فرقى ميان آن و آنچه در نص كتاب آمده است نيست و كسى جز ديوانه يا غير مسلمان اين سخن را نمى گويد. مگر موضوع آنكه نمازهاى واجب روزانه پنج است و نصاب زر چه اندازه است و اينكه خروج باد مبطل طهارت است و امورى نظير اينها كه حكمش با تواتر معلوم است در قرآن آمده است؟ و آيا مخالف نص كتاب است؟ اين چيزى است كه هيچ خردمند رشيدى نمى گويد. وانگهى خداوند متعال در قرآن از ابوبكر نام نبرده بلكه فرموده است «هنگامى كه به همنشينى خود مى گفت» و از طريق اخبار و آنچه كه در سيره آمده است دانسته ايم كه مقصود ابوبكر است و اهل تفسير گفته اند: اين گفتار خداوند متعال كه فرموده است «خدا مكر فرمود و خداوند بهترين مكر كنندگان است» [آيه 30، سوره انفال.، كنايه از على عليه السلام است كه نسبت به مشركان مكر ورزيد و آغاز اين آيه چنين است: «و چون آنان كه كافرند نسبت به تو مكر ورزيدند، تا تو را بازدارند يا بكشند يا بيرونت كنند، آنان بدسگالى كردند و خدا هم سگالش كرد و خدا بهترين سگالش كنندگان است». ][آيه 30، سوره انفال. ]اين آيه در شب هجرت نازل شده است. مكر و سگالش كافران تقسيم كردن شمشيرها ميان قبايل قريش بود و مكر خداوند خوابيدن على عليه السلام در بستر پيامبر بود و هيچ فرقى در اين دو مورد نيست كه از هر دو به صورت كنايه ياد شده است نه به صورت تصريح. و تمام مفسران نقل كرده اند كه اين گفتار خداوند «و از مردمان كسى است كه جان خود را براى كسب رضاى خداوند مى فروشد» [آيه 207، سوره بقره. در مورد على عليه السلام و خفتن او در بستر پيامبر نازل شده است و اين نظير همان گفتار خداوند است كه فرموده است: «هنگامى كه به همنشين خود مى گفت» و ميان آن دو فرقى نيست. ]جاحظ مى گويد: فرقى ديگر كه وجود دارد اين است كه بر فرض خوابيدن على عليه السلام در بستر پيامبر (ص) همچون بودن ابوبكر در غار باشد، براى على نمى توان طاعت بزرگى منظور كرد، زيرا ناقلان اخبار نقل كرده اند كه پيامبر (ص ) به على فرموده است: «بخواب كه هيچ چيزى كه آن را ناخوش داشته باشى به تو نخواهد رسيد» و هيچ ناقلى نقل نكرده كه پيامبر (ص) براى مصاحبت ابوبكر با او در غار به او چنين سخنى فرموده باشد، يا به او گفته باشد: هزينه كن و بردگان را آزاد ساز كه هرگز فقير نخواهى شد و ناخوشايندى به تو نخواهد رسيد. [ص 45، العثمانيه. ]شيخ ما ابوجعفر اسكافى، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: اين ديگر دروغ محض و تحريف و افزودن چيزى را كه نيست در روايت است. آنچه كه معروف و منقول است، اين است كه پيامبر (ص) به على (ع) فرموده است: برو و در بستر من بخواب و برد حضرمى مرا بر خود افكن كه اين قوم بزودى مرا گم مى كنند و بستر مرا نمى بينند. شايد چون تو را در بسترم ببينند، تا صبح موجب آرامش ايشان شود. و چون تو شب را به صبح آوردى، صبح زود، در پرداخت امانتهاى من اقدام كن. و چيزى كه جاحظ گفته است نقل نشده است. اين موضوع را ابوبكر اصم جعل كرده و جاحظ از او گرفته است و آن را اصلى نيست و اگر اين سخن درست مى بود هيچ ناخوشايندى از دست مشركان بر سر على عليه السلام نمى رسيد و حال آنكه اين مساله مورد اتفاق است كه بر على (ع) سنگ پرتاب شد و پيش از اينكه بفهمند او كيست، او را زدند تا آنكه داد و فرياد برآورد و آنان به على گفتند: جنب و جوش ترا ديديم و هياهويت را شنيديم. ما به محمد سنگ مى زديم و تكان نمى خورد و جنب و جوشى نداشت. و مقصود از كلمه ناخوشايند و مكروه در آن عبارت پيامبر (ص) بر فرض كه گفته باشد مراد آن است كه از كشته شدن محفوظى و بر فرض كه على از كشته شدن محفوظ مى بود، چه دليلى دارد كه از كتك خوردن و زبون شدن و قطع شدن برخى از اعضاى خود مصون و كاملا سالم بماند؟ مگر خداوند متعال به پيامبر خويش نفرموده است: «آنچه را كه از سوى پروردگارت به تو نازل شده است تبليغ كن و اگر چنان نكنى رسالت او را تبليغ نكرده اى و خداوند تو را از مردم در پناه قرار مى دهد» [آيه 67، سوره مائده. با وجود اين دندانهاى او شكست و پيشانى او دريد و هر دو پايش زخمى و خون آلوده شد و اين بدان جهت است كه حفظ و عصمت فقط از كشته شدن بوده است و همينگونه مكروه و ناخوشايندى كه على عليه السلام از آن در امان بوده است بر فرض درستى سخن جاحظ كشته شدن است و بس. ]از اين گذشته، به جاحظ گفته خواهد شد: در اين صورت براى همراه بودن ابوبكر با پيامبر (ص) در غار نيز فضيلتى نخواهد بود، زيرا به نقل قرآن مجيد پيامبر (ص) به او فرمود «اندوهگين مباش كه خداوند با ماست»، [بخشى از آيه 40، سوره توبه. و هر كس كه خدا با او باشد بدون هيچ ترديد از هر بدى و ناخوشايندى در امان است. و چگونه ادعا مى كنى كه هيچكس نقل نكرده است كه پيامبر (ص) به ابوبكر در مورد توقف در غار چنين فرموده باشد: هر پاسخى كه جاحظ در اين مورد بدهد همان پاسخ ما هم خواهد بود. ]اضافه بر اين به او مى گوييم: اين اعتراضى كه تو طرح كرده اى شامل حال پيامبر هم مى شود، زيرا خداوند متعال او را وعده فرموده است كه دين او آشكار خواهد شد و پيروزى از اوست و بنا به ادعاى تو، او هم در قبال تحمل آن همه ناخوشايند و آزارى كه ديد نبايد پاداشى دريافت فرمايد، زيرا يقين به سلامت و پيروزى پيدا فرموده است. جاحظ مى گويد: هر كس منكر اين باشد كه ابوبكر همدم رسول خدا (ص) در غار بوده است بدون ترديد كافر شده است، زيرا نص قرآن را منكر شده است، وانگهى دقت كن كه در اين گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد: «همانا خداوند با ماست»، چه فضيلتى براى ابوبكر نهفته است كه او شريك پيامبر در همراه بودن خداوند با آن حضرت و فروفرستادن آرامش بوده است و بسيارى از مردم مى گويند: اين آيه مخصوص به ابوبكر است، كه او به سبب رقت طبع بشرى كه گرفتار آن شده است، نيازمند به نزول آرامش و سكينه بوده است و پيامبر (ص) نيازى به آن نداشته است، زيرا مى دانسته است كه از جانب خداوند متعال حراست مى شود و نزول سكينه بر آن حضرت معنى ندارد و اين در مساله غار فضيلت سوم ابوبكر است. شيخ ما ابوجعفر اسكافى، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: شگفت است كه جاحظ چيزهايى را به خود مى بندد كه در قبال آن ياراى تحمل مطاعن شيعه را نخواهد داشت و حال آنكه از توسل به اين دليل بى نياز بوده است. شيعيان چنين مى پندارند كه اين آيه بيشتر از آنچه موجب فضيلت ابوبكر باشد، موجب كاستى و سرزنش و عيب اوست، زيرا چون در آيه خطاب به او آمده است «اندوهگين مباش»، دليل بر آن است كه نا اميد شده و بر جان خويش ترسيده و اندوهگين شده است. و اين حالت از صفات مومنان صابر نيست و ضمنا مسلم است كه اندوه او طاعت و پسنديده نيست، زيرا خداوند از طاعت كسى را نهى نمى كند و اگر گناه نمى بود، از آن نهى نمى فرمود و اين گفتار كه «خداوند با ماست» يعنى خداوند داناى به حال ماست و مى داند چه شك و يقينى در دل داريم، همانگونه كه كسى به مصاحب خود مى گويد: نيت ناپسند و بد مكن كه خداوند متعال آنچه را نهان و آشكار بداريم مى داند و نظير اين گفتار خداوند متعال است: «و نه كمتر از آن و نه بيشتر از آن، جز اينكه هر كجا كه باشند خداوند با آنان است.» [بخشى از آيه 7، سوره مجادله. يعنى خداوند در همه حال به آنان عالم است. اما در مورد نزول آرامش و سكينه، چگونه جاحظ مى گويد به پيامبر (ص) برنمى گردد و حال آنكه بقيه ى آيه چنين است «و خداوند او را با لشكرهايى كه شما نمى بينيد تاييد كرد» ][بخشى از آيه 40، سوره توبه. آيا تصور مى كنى كه آن كسى كه با لشكرهاى ناديده مويد شده است ابوبكر بوده است يا رسول خدا (ص)؟ ]و اينكه جاحظ مى گويد: پيامبر (ص) از آن بى نياز بوده است، صحيح نيست كه هيچكس از الطاف و توفيق و تاييد و تثبيت قلب خود بى نياز نيست. وانگهى خداوند متعال در بيان داستان جنگ حنين چنين فرموده است: «زمين با همه گشادگى بر شما تنگ شد و روى به گريز نهاديد. سپس خداوند سكينه خود را بر رسول خويش و مومنان فروفرستاد» [آيات 26 -25، سوره توبه. اما موضوع مصاحبت بر چيزى جز رفاقت و همراه بودن دلالت ندارد و همين كلمه گاه براى موردى كه ايمان ندارد نيز استعمال شده است، آنچنان كه خداوند متعال فرموده است «مصاحب و دوست او در حالى كه با او گفتگو مى كرد، گفت: آيا به آن كسى كه تو را از خاك آفريده است كافر شدى.» ][آيه 37، سوره كهف. و ما هر چند معتقد به اخلاق ابوبكر و ايمان صحيح او و فضيلتش هستيم، ولى به آنچه جاحظ از دلايل سست احتجاج كرده است احتجاج نمى كنيم و به آنچه كه موجب شود مطاعن و زيركيهاى شيعه دامنگير ما شود استدلال نمى كنيم. ]جاحظ مى گويد: بر فرض كه خفتن در بستر پيامبر (ص) فضيلت باشد، كجا قابل مقايسه با فضائل ابوبكر در مكه است، از آزاد كردن بندگانى كه شكنجه مى شدند و انفاق اموال و فراوانى افرادى كه به دعوت او مسلمان شدند، با در نظر گرفتن فرقى كه ميان اطاعت جوان كم سن و سالى كه عزت او در گرو عزت سالارش مى باشد، با اطاعت پيرمردى سالخورده و خردمند كه عزت و سالارى او وابسته به دوست و عشيره خودش نيست وجود دارد. شيخ ما ابوجعفر اسكافى، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: در مورد فراوانى افرادى كه دعوت كسى را پذيرفته اند فضيلت آن به كسانى كه دعوت را پذيرفته اند برمى گردد، نه به آن كس كه آنان را دعوت كرده است و براى مثال مى دانيم افرادى كه دعوت حضرت موسى عليه السلام را پذيرفتند بيشتر از افرادى هستند كه دعوت حضرت نوح عليه السلام را پذيرا شدند و حال آنكه ثواب نوح (ع) به مناسبت صبر او در قبال دشمنان و تحمل اخلاق نكوهيده و سركشى آنان بيشتر است. اما آنچه در مورد انفاق مال گفته است، كجا مى توان سختى و محنت توانگر را با سختى و محنت بينوا مقايسه كرد و كجا مى توان اسلام كسى را كه با ثروت و دولت مسلمان شده است و اگر گرسنه شود هر چه خواهد مى خورد و اگر خسته شود سوار مى شود و اگر برهنه ماند جامه مى پوشد و به هر حال به توانگرى و مال خويش تكيه دارد و در سختيهاى دنيا از ثروت خود بهره مند مى شود، با اسلام كسى مقايسه كرد كه خوراك روزانه ى خود را نمى يابد و بر فرض كه بيابد آن را به خود اختصاص نمى دهد و فقر شعار اوست، در همين مورد گفته شده است: فقر شعار مومن است و خداوند متعال به موسى فرموده است: «اى موسى، چون فقر را ببينى كه مى آيد، بگو: درود و خوشامد بر شعار نيكوكاران.» [اين هر دو حديث همراه احاديث ديگرى در صفحات 2401 / 2397 احياء علوم الدين غزالى چاپ دارالشعب قاهره و صفحات 324 / 320، ج 7، محجه البيضاء فيض كاشانى چاپ استاد على اكبر غفارى با استخراج منابع آنها در پاورقى ها به تفصيل آمده است. م. و هم در حديث آمده است: «فقيران پانصد سال پيش از توانگران وارد بهشت مى شوند» ][اين هر دو حديث همراه احاديث ديگرى در صفحات 2401 / 2397 احياء علوم الدين غزالى چاپ دارالشعب قاهره و صفحات 324 / 320، ج 7، محجه البيضاء فيض كاشانى چاپ استاد على اكبر غفارى با استخراج منابع آنها در پاورقى ها به تفصيل آمده است. م. و پيامبر ما كه درود خدا بر او و خاندانش باد عرضه مى داشت: «بار خدايا، مرا در زمره ى فقيران محشور فرماى.» و به همين سبب خداوند محمد (ص) را فقير مبعوث فرمود و با فقر بسيار شاد و كامياب بود و چنان رنج تنگدستى و دشوارى گرسنگى را تحمل فرمود كه سنگ بر شكم خود مى بست و همين فضيلت فقر تو را كفايت است كه در دين خدا براى هر كس كه بر آن صبر كند فضيلت است و دنيا جويان طالب فقر نيستند كه فقر با احوال دنيا و مردمش سازگار نيست و شعار مردم آخرت است. ]اما اينكه جاحظ پنداشته است طاعت و فرمانبردارى على از اين جهت بوده است كه عزت او وابسته به عزت محمد (ص) و خاندانش بوده است و طاعت ابوبكر چنين نبوده است، اين راه را براى جاحظ مى گشايد كه بگويد جهاد حمزه و عبيده بن حارث و هجرت جعفر به حبشه هم به همين سبب بوده است، بلكه مى تواند بگويد حمايت مهاجران از پيامبر (ص) هم به همين سبب بوده است كه دولت ايشان در پناه دولت محمد (ص) و حكومت آنان وابسته به يارى دادن آن حضرت بوده است و اين كار منجر به الحاد مى شود و دروازه ى زندقه را مى گشايد و به طعنه زدن به اسلام و پيامبرى كشيده مى شود. جاحظ گويد: بر فرض كه آنچه را مى خواهند بپذيريم و فضيلت خفتن در بستر را همچون فضيلت مصاحبت در غار قرار دهيم، ديگر فضائل ابوبكر معارضى نخواهد داشت. شيخ ما ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، گويد: ما برترى فضيلت خوابيدن در بستر پيامبر (ص) را به هم صحبتى در غار بيان كرديم و براى هر كس كه داد دهد واضح است و اينك تاكيدى ديگر را كه در مباحث گذشته نگفته ايم بيان مى كنيم و مى گوييم: به دو دليل ديگر هم خفتن در بستر پيامبر (ص) بر مصاحبت در غار برترى دارد. نخست آنكه على عليه السلام به پيامبر (ص) انس داشته است و به مناسبت اينكه از ديرباز با آن حضرت مصاحبت داشته اين انس و الفت شدت پيدا كرده است و چون پيامبر (ص) در آن شب از او جدا شد آن انس و الفت را از دست داد و حال آنكه ابوبكر به آن دست يافت بنابراين رنجى كه على از تحمل فراق و دورش كشيد موجب افزونى ثواب اوست كه ثواب و پاداش به ميزان مشقت بستگى دارد. دو ديگر آنكه ابوبكر از پيش هم ترجيح مى داد از مكه بيرون برود. يك بار هم تنهايى بيرون رفته بود و كراهت او از ماندن در مكه افزون شده بود و همينكه همراه رسول خدا بيرون رفت كارى موافق طبعش و خواسته ى دلش بود. بنابراين او را فضيلتى همچون فضيلت كسى كه مشقت بزرگى را تحمل كرده و تن خود را عرضه ى شمشيرها قرار داده است و سر خود را آماده سنگ خوردن كرده است نخواهد بود كه عبادت هر چه آسان تر باشد ثواب آن كمتر است. جاحظ گويد: فضيلتى را كه ابوبكر در مسجدى كه بر در خانه خود در محله بنى جمح ساخته بود بايد در نظر گرفت و چنان است كه او مسجدى ساخته بود و در آن نماز مى گزارد و مردم را به اسلام فرامى خواند. او صدايى خوش و چهره يى زيبا داشت و چون قرآن مى خواند مى گريست و همه ى رهگذران از مرد و زن و كودك و برده مى ايستادند و گوش مى دادند و چون در راه خدا آزار ديد و از آن مسجد او را منع كردند از پيامبر (ص) براى هجرت اجازه گرفت و رسول خدا او را اجازه فرمود و چون براى رفتن به مدينه روى در راه نهاد كنانى [يعنى مالك بن الدغنه يكى از افراد قبيله بنى حارث بن بكر بن عبد بن منات، ظاهرا مسلمان نشده است، ابن اثير در اسدالغابه از او نام نبرده است. او را ديد و به او پناه داد و گفت: به خدا سوگند نمى گذارم چون تو كسى از مكه بيرون رود. ابوبكر برگشت و به كار خود در مسجد خويش پرداخت. قريش پيش كنانى كه او را پناه داده بود رفتند و مردم را بر او شوراندند. كنانى به ابوبكر گفت: مسجدت را رها كن به خانه ى خويش برو و آنچه مى خواهى انجام بده. ]شيخ ما ابوجعفر اسكافى مى گويد: چگونه است كه بنى جمح، عثمان بن مظعون را كه ميان ايشان داراى قدرت و عزت بوده است آزار مى دادند و مى زدند و اينگونه كه شما مى گوييد ابوبكر را آزاد گذاشته اند كه مسجدى بسازد و آنچنان عمل كند؟ وانگهى خود شما از ابن مسعود روايت مى كنيد كه گفته است: «هرگز آشكارا نماز نگزارديم تا آنكه عمر بن خطاب مسلمان شد» و آنچه در مورد ابوبكر براى ساختن مسجد نقل مى كنيد بايد پيش از اسلام عمر باشد و اين چگونه است؟ اما آنچه درباره ى خوش آوازى و زيبارويى ابوبكر مى گوييد، چگونه است كه واقدى و غير او روايت كرده اند كه عايشه مردى از عرب را كه گونه هاى كم گوشت و سوخته و چشمان گود داشت و گوژپشت بوده و نمى توانست ازار خود را نگهدارد ديد و گفت: شبيه تر از اين به ابوبكر نديده ام. در اين توصيف ما چيزى را كه دليل بر زيبايى او باشد نمى بينيم. جاحظ مى گويد: و چون ابوبكر پناه و جوار كنانى را نپذيرفت و گفت: پناه و جوارى غير از خدا نمى خواهم، چنان آزار و شكنجه و زبونى و پستى ديد كه از آن آگاهيد و اين در همه كتابهاى سيره موجود است و سرانجام هم آن همه مشقت خودش و خاندانش براى موضوع مصاحبت او در غار تحمل كردند. قريش به جستجوى او پرداخت و صد شتر جايزه قرار داد، همان مقدار كه براى پيدا كردن پيامبر (ص) قرار داده بودند. ابوجهل اسماء دختر ابوبكر را ديد و از او پرسيد، كه چون پوشيده داشت، چنان بر رخسارش سيلى زد كه گوشواره از گوشش بيرون پريد. [ص 29، العثمانيه با تصرف و اختصار. ]شيخ ما ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: اين سخن از لحاظ اضطرابى كه در معنى آن است هم از نظر الفاظ با هذيان گفتن مست يكسان است و چنين بوده است كه تا هنگامى كه ابوطالب زنده بود و از پيامبر حمايت مى كرد قريش بر آزار پيامبر قادر نبود و چون ابوطالب درگذشت قريش به تعقيب و جستجوى پيامبر (ص) پرداخت تا آن حضرت را بكشد و رسول خدا (ص) روزى به قبيله بنى عامر و روزى به ثقيف و روزى به بنى شيبان پناه مى برد و جرات نمى فرمود در مكه آشكارا اقامت فرمايد، تا آنكه مطعم بن عدى آن حضرت را پناه داد و پس از آن هم آهنگ مدينه فرمود. قريش از شدت كينه يى كه داشت چون نتوانست به پيامبر دست يابد صد شتر جايزه تعيين كرد. ديگر چه معنى دارد كه براى ابوبكر صد شتر جايزه تعيين كند، كه او به گفته شما پناهندگى را رد كرده و ميان آنان تنها و بدون ناصر و حامى مانده و هر چه مى خواستند مى توانستند نسبت به او انجام دهند. ظاهرا عثمانيان يا نادان ترين يا دروغگو و وقيح ترين مردمند. اين سخن كه جاحظ مى گويد در هيچ سيره و خبرى نيامده است و هيچكس آن را نشنيده است و پيش از جاحظ كسى آن را نگفته است. جاحظ مى گويد: فضيلت ديگر ابوبكر حسن احتجاج او و فراخواندن مردم به اسلام است تا آنجا كه طلحه و زبير و سعد و عثمان و عبدالرحمان بدست او مسلمان شدند و او از همان ساعتى كه مسلمان شد مردم را به خدا و رسولش فراخواند. شيخ ما ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: اين سخن چه شگفت انگيز است كه عثمانيان براى ابوبكر ادعا مى كنند و مى گويند به نرمى و با احتجاج پسنديده مردم را به اسلام فرامى خوانده است، در حالى كه ابوبكر هنگامى كه مسلمان شد پسرش عبدالرحمان در خانه ى او زندگى مى كرد و ابوبكر نتوانست او را با رفق و مدارا و احتجاج پسنديده مسلمان كند، يا آنكه با زور و اجبار و قطع هزينه اش او را به قبول اسلام واداد. وانگهى ابوبكر در نظر پسرش آنقدر احترام و منزلت نداشته است كه از فرمان او اطاعت كند و به آنچه او را فرامى خواند بپذيرد، در صورتى كه روايت شده است كه ابوطالب روزى پيامبر (ص) را گم كرد و بيم آن داشت كه قريش آن حضرت را غافلگير سازند و همراه پسرش جعفر بيرون آمد و به جستجوى پيامبر پرداختند. آن حضرت را در يكى از دره هاى مكه پيدا كردند كه به نماز ايستاده بود و على (ع) هم در سمت راست او ايستاده بود. همينكه ابوطالب آن دو را ديد به جعفر گفت: برو پهلوى پسر عمويت نماز بگزار. جعفر سمت چپ رسول خدا (ص) ايستاد و چون شمارشان سه تن شد پيامبر (ص) اندكى پيش رفت و آن دو برادر اندكى عقب رفتند، در اين هنگام ابوطالب گريست و چنين گفت: «همانا على و جعفر به هنگام پيشامدهاى دشوار و حادثه هاى سنگين مايه ى اعتماد منند. خوددارى مكنيد و پسر عمويتان را كه برادرزاده ى پدر و مادرى من است يارى دهيد. به خدا سوگند من از يارى او خوددارى نمى كنم و هيچيك از پسران نژاده ى من از يارى او خوددارى نمى كند.» راويان مى گويند: جعفر از همان روز مسلمان شد كه پدرش به او فرمان داد و او فرمان پدر را اطاعت كرد، در صورتيكه ابوبكر نتوانست پسر خود عبدالرحمان را به اسلام درآورد و او سيزده سال در مكه به كفر خود باقى بود و پس از آن در جنگ احد همراه مشركان بود و ميان لشكر آنان فرياد مى كشيد كه من عبدالرحمان پسر عتيقم، آيا هماوردى هست؟ و پس از آن هم همچنان بر كفر خود باقى بود تا آنكه در سال فتح مكه، كه همه ى قريش خواه و ناخواه مسلمان شدند، او هم مسلمان شد و در آن هنگام هيچ يك از افراد قريش چاره و راهى جز مسلمان شدن نداشت. از اين گذشته مدارا و حسن احتجاج ابوبكر نسبت به پدرش ابوقحافه هم هيچ اثرى نداشته است و با آنكه هر دو در يك خانه ساكن بودند، اى كاش ابوبكر مى توانست با مدارا او را به اسلام فراخواند تا مسلمان شود و خودتان مى دانيد كه ابوقحافه تا روز فتح مكه مسلمان نشد و همچنان بر كفر خود باقى ماند. پسرش ابوبكر در آن روز او را كه پيرى فرتوت و موهاى سرش همچون پنبه و ابر يكسره سپيد بود به حضور پيامبر آورد. رسول خدا را خوش نيامد و فرمود: اين سپيدى موهايش را تغيير دهيد. او را خضاب كردند و بار ديگر به حضور پيامبر آوردند و مسلمان شد. ابوقحافه فقيرى گرسنه و درمانده و ابوبكر مردى توانگر و ثروتمند بود و نتوانست با نيكى كردن و پرداخت اموال به پدر خويش از او استمالت كند و او را به اسلام درآورد. همچنين همسر ابوبكر يعنى مادر پسر ديگرش عبدالله، كه نامش نمله و دختر عبدالغرى بن اسد بن عبدود و از قبيله بنى عامر است، مسلمان نشد و همچنان بر كفر خود در مكه باقى ماند و ابوبكر هجرت كرد و او همچنان كافر بود و چون اين نازل شد كه «و هرگز به نگهدارى زنان كافر دست ميازيد» [بخشى از آيه 10، سوره ممتحنه. ابوبكر طلاقش داد. بنابراين كسى كه از مسلمان كردن پدر و فرزند و همسر خويش عاجز و ناتوان باشد، از مسلمان كردن ديگران و بيگانگان ناتوان تر است و كسى كه پدر و فرزند و همسرش سخن او را نه با مدارا و نه با بيم دادن از قطع هزينه و زور نپذيرفتند، ديگران سخن او را كمتر مى پذيرند و بيشتر با او مخالفت مى كنند. ]جاحظ مى گويد: اسماء دختر ابوبكر گفته است: من از هنگامى كه پدرم را شناخته ام متدين بوده است. روزى كه مسلمان شد نزد ما آمد و ما را به اسلام دعوت كرد و درنگ نكرديم و مسلمان شديم و بيشتر همنشينان او مسلمان شدند و به همين سبب گفته اند: كسانى كه با دعوت ابوبكر مسلمان شده اند، بيشتر از كسانى هستند كه با شمشير مسلمان شده اند! و در اين مورد عددى را نشمرده اند بلكه منظور اهميت قدر و منزلت كسانى است كه به دست او مسلمان شده اند، كه تنها پنج تن از اعضاى شورى كه هر يك شايسته خلافت بوده اند و همگى همتاى على عليه السلام و رقباى او براى رياست و امامت شمرده مى شدند مسلمان شده اند و ارزش آنان بيشتر از همه مردم است. [ص 31 / 32، العثمانيه با تصرف و اختصار. ]شيخ ما ابوجعفر اسكافى، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: لطفا به ما بگوييد در آن روز كه ابوبكر مسلمان شده است كداميك از افراد خانواده اش با او مسلمان شده اند؟ همسرش و پسرش عبدالرحمان و پدرش ابوقحافه و خواهرش ام فروه كه مسلمان نشدند. عايشه هم در آن هنگام هنوز متولد نشده بود و او پنج سال پس از مبعث پيامبر (ص) متولد شده است، محمد بن ابى بكر هم كه بيست و سه سال پس از مبعث و به سال حجه الوداع متولد شده است و اسماء دختر ابوبكر كه جاحظ اين خبر را از قول او نقل مى كند، به هنگام مبعث رسول خدا (ص) چهار ساله و طبق برخى از روايات دو ساله بوده است. بنابراين چه كسى از خانواده ابوبكر به هنگام مسلمان شدن ابوبكر مسلمان شده است! از نادانى و دروغ و ستيز به خدا پناه مى بريم. بنابراين چگونه ممكن است سعد بن ابى وقاص و زبير و عبدالرحمان به دعوت ابوبكر مسلمان شده باشند و حال آنكه نه از قبيله اويند و نه هم سن و سال او و نه از دوستان و همنشينان او. پيش از آن هم ميان ايشان دوستى و رفاقت استوارى نبوده است و چگونه ابوبكر عتبه و شيبه پسران ربيعه را رها كرد و نتوانست با مدارا و دعوت پسنديده آنان را به اسلام درآورد و شما خود پنداشته ايد كه آن دو به سبب علم و خوش محضرى ابوبكر همواره با او نشست و برخاست داشته اند و چگونه است كه نتوانسته است جبير بن مطعم را به اسلام درآورد و حال آنكه شما مدعى هستيد كه ابوبكر او را تربيت كرده و آماده ساخته است و جبير علم به انساب قريش و آثار و اخبار آنان را از ابوبكر آموخته است. چگونه است كه ابوبكر از مسلمان كردن اين اشخاص كه برشمرديم، با وجود آنكه دوستى او با ايشان بدينگونه كه گفتيم بوده است، عاجز مانده است و كسانى را كه با آنان چندان انس و شناختى نبوده است به اسلام دعوت كرده است؟ و چگونه است كه عمر بن خطاب را كه از همه ى مردم به او نزديكتر و شبيه تر و در بيشتر خلق و خوى خود نظير او بوده است نتوانسته است مسلمان كند. و اگر انصاف دهيد به خوبى مى دانيد كه اسلام اين گروه جز با دعوت پيامبر (ص) نبوده است و بدست آن حضرت مسلمان شده اند و اگر در مورد روش پسنديده دعوت به اسلام بينديشيد، براى ابوطالب با آنكه به تصور شما مشرك بوده است، چند برابر اين فضيلتى كه براى ابوبكر متذكر شده ايد موجود است كه خودتان روايت مى كنيد ابوطالب به على عليه السلام گفت: پسركم همراه پسرعمويت باش كه او تو را جز به كار خير فرانمى خواند و به جعفر گفت: كنار پسر عمويت نماز بگزار و به جعفر با همين سخن ابوطالب مسلمان شد و به پاس ابوطالب همه اعقاب عبد مناف در مكه بر نصرت پيامبر (ص) دست بدست دادند و از ميان بنى مخزوم و بنى سهم و بنى جمح مشخص شدند و به پاس ابوطالب افراد بنى هاشم بر سختى محاصره شدن در دره ابوطالب صبر و پايدارى كردند و به سبب توجه ابوطالب به محمد (ص) و دعوت او، همسرش فاطمه دختر اسد مسلمان شد. بنابراين ابوطالب با مداراتر و فرخنده تر از ابوبكر و ديگران بوده است و بر فرض كه ثابت شود خودش مسلمان نشده است فقط براى تقيه بوده است. و ابوبكر جز يك پسر كه همان عبدالرحمان باشد نداشته است و نه تنها نتوانسته است او را مسلمان كند بلكه پس از اينكه اسلام را نپذيرفته است ابوبكر موفق نشده است كه او را همچون يكى از مشركان ديگر مكه كه آزارشان نسبت به پيامبر كمتر بوده است تربيت كند تا آنجا كه اين آيه در مورد او نازل شده است كه مى فرمايد: «و آنكه به پدر و مادرش گفت اف بر شما باد، آيا مرا بيم و وعده مى دهيد كه از گور بيرون آورده مى شوم و حال آنكه پيش از من امتهايى درگذشته اند و پدر و مادرش از خدا فريادخواهى مى كردند و مى گفتند اى واى بر تو، ايمان بياور كه وعده ى خداوند حق است و او مى گفت اين چيزى جز افسانه هاى گذشتگان نيست»