خطبه 030-درباره قتل عثمان - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

This is a Digital Library

With over 100,000 free electronic resource in Persian, Arabic and English

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


خطبه 030-درباره قتل عثمان

اين خطبه با عبارت «لو امرت به لكنت قاتلا» (اگر فرمان به قتل او داده بودم قاتل مى بودم) شروع مى شود.

[برخى گفته اند كه اين سخنان اميرالمومنين عليه السلام از نامه يى است كه ايشان در روزهاى آخر خلافت خود مرقوم فرموده و دستور داده است بر مردم خوانده شود، لطفا به ص 408 ج 1 مصادر نهج البلاغه واسانيده سيد عبدالزهراء حسينى مراجعه شود. م.
]

پريشان شدن كار بر عثمان و اخبار كشته شدن او

لازم است در آغاز اين بحث نخست چگونگى پريشان شدن كار بر عثمان را كه منجر به كشته شدنش شد بيان كنيم. و صحيح ترين مطالب در اين مورد همان چيزهايى است كه ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ طبرى آورده است و خلاصه ى آن چنين است:

[ضمن حوادث سالهاى 33 -35، ابن ابى الحديد مطالب طبرى را تلخيص و گاه در آن تصرف كرده است.
]

عثمان بدعتها و كارهاى مشهورى انجام داد كه مردم در آن مورد بر او خرده گرفتند، از قبيل حكومت و فرماندهى دادن به بنى اميه و به ويژه به تبهكاران و فرومايگان و سست دينان ايشان و اختصاص اموال و غنايم به آنان و آنچه در مورد عمار و ابوذر و عبدالله بن مسعود انجام داد و كارهاى ديگرى كه در روزهاى آخر خلافتش روى داد. و از جمله باده نوشى و ميگسارى وليد بن عقبه، كارگزار عثمان بر كوفه و گواهى دادن گواهان در اين باره موجب آمد كه او را از حكومت كوفه بر كنار كند و سعيد بن عاص را به جاى او بگمارد. سعيد چون به كوفه آمد و گروهى از مردم كوفه را برگزيد كه پيش او افسانه سرايى مى كردند، روزى سعيد گفت: عراق بوستان اختصاصى قريش و بنى اميه است، مالك اشتر نخعى گفت: تو چنين مى پندارى كه ناحيه ى عراق كه خداوند آن را با شمشيرهاى ما گشوده و بر مسلمانان ارزانى فرموده است، بوستان اختصاصى براى تو و قوم تو است! سالار نگهبانان سعيد به اشتر گفت: تو سخن امير را رد مى كنى! و نسبت به او درشتى كرد. اشتر به افراد قبيله نخع و ديگران كه از اشراف كوفه و بر گرد او بودند نگريست و گفت: مگر نمى شنويد! و آنان در حضور سعيد برجستند و سالار نگهبانانش را با زور و تندى بر زمين افكندند و پايش را گرفتند و از مجلس بيرون كشاندند. اين كار هر چند بر سعيد گران آمد، ولى افسانه سرايان خويش را دور كرد و پس از اين كار به آنان هم ديگر اجازه ى ورود نداد. آنان در مجالس خود نخست شروع به دشنام دادن به سعيد كردند و سپس از آن فراتر رفتند و عثمان را نيز دشنام دادند. و گروه بسيارى از مردم هم بر ايشان جمع شدند و كارشان بالا گرفت. سعيد در مورد ايشان به عثمان نامه نوشت. عثمان در پاسخ نوشت آنان را به شام تبعيد كند تا مردم كوفه را به تباهى نكشانند. و براى معاويه كه حاكم شام بود نوشت: تنى چند از مردم كوفه را كه آهنگ فتنه انگيزى داشتند پيش تو تبعيد كردم، آنان را از اين كار نهى كن و اگر احساس كردى كه روبراه شده اند نسبت به آنان نيكى كن و ايشان را به سرزمينهاى خودشان برگردان.

آنان كه مالك اشتر و مالك بن كعب ارحبى و اسود بن يزيد نخعى و علقمه بن قيس نخعى و صعصعه بن صوحان عبدى و كسان ديگرى بودند، چون پيش معاويه رسيدند روزى آنان را جمع كرد و گفت: شما قومى از عرب و صاحب دندان و زبانيد (كنايه از نيرومندى است) و به يارى اسلام به شرف رسيديد و بر امتها چيره شديد و مواريث آنان را به چنگ آورديد، اينك به من خبر رسيده است كه قريش را نكوهش مى كنيد و بر واليان خرده مى گيريد و حال آنكه اگر قريش نبود شما خوار و زبون بوديد. همانا پيشوايان شما براى شما چون سپر هستند، از گرد اين سپر پراكنده مشويد. پيشوايان شما اكنون بر ستم شما صبورى دارند و زحمت شما را تحمل مى كنند، به خدا سوگند، يا از اين رفتار بازايستد و تمام كنيد، يا آنكه خداوند شما را گرفتار كسانى خواهد كرد كه شما را بر زمين فرو خواهند برد و صبورى شما را هم نخواهند ستود و در نتيجه در زندگى و مرگ شريك بليه يى خواهيد بود كه براى رعيت فراهم ساخته ايد.

صعصعه بن صوحان گفت: اما قريش در دوره ى جاهليت نه از لحاظ شمار بيشترين عرب بودند و نه از لحاظ نيرو و همانا قبايل ديگر عرب از لحاظ شمار و نيرو بر قريش برترى داشته است. معاويه گفت: گويا تو سخنگوى اين گروهى و براى تو عقلى نمى بينم و اينك شما را شناختم و دانستم چيزى كه شما را شيفته است كمى عقل و خرد است، آيا كار اسلام بر شما بزرگ است كه تو جاهليت را به من تذكر مى دهى! خداوند كسانى را كه كار شما را بزرگ كرده اند زبون فرمايد! بفهميد كه چه مى گويم و گمان نمى كنم كه بفهميد، قريش در دوره ى جاهلى و دوره اسلام عزت و شوكتى نداشته است مگر به يارى خداوند يكتا. راست است كه از لحاظ شمار و نيرو مهم ترين اعراب نبوده اند، ولى از لحاظ نسب از همگان برتر و نژاده تر بوده اند و از لحاظ جوانمردى از همه كامل تر بوده اند. در آن روزگار- كه مردم يكديگر را مى خوردند- آنان محفوظ نماندند مگر به عنايت خداوند و خدا بود كه براى ايشان حريمى امن فراهم فرمود، در حالى كه مردم از گرد آنان ربوده مى شدند. آيا عرب و عجم و سرخ و سياهى مى شناسيد كه روزگار آنان را در شهر و حرم خود گرفتار مصيبت نكرده باشد؟ جز قريش كه هر كس با آنان مكرى انديشيد خداوند خود چهره او را خوار فرمود، تا آن گاه كه خداوند اراده فرمود كسانى را با پيروى از آيين خود از زبونى اين جهانى و نافرجامى آن جهانى برهاند و گرامى دارد و براى اين كار، بهترين خلق خود را برگزيد و براى آن بنده ى خويش يارانى برگزيد كه برتر از همه ى آنان قريش بودند و اين ملك را بر ايشان پايه نهاد و اين خلافت را در آنان مقرر فرمود و كار به صلاح نمى انجامد مگر به وجود ايشان. خداوند قريش را در دوره جاهلى كه كافر بودند رعايت فرموده است، اكنون چنين مى بينى با آنكه بر دين خدايند خداوندشان رعايت نخواهد كرد؟ اف بر تو و يارانت باد! اما تو اى صعصعه، بدان كه دهكده ات بدترين دهكده هاست! گياه آن بد بوترين گياهان و دره ى آن ژرف ترين دره هاست و همسايگانش فرومايه ترين همسايگانند و از همه جا معروف تر به شر و بدى است. هيچ شريف يا فرومايه اى در آن ساكن نشده است مگر آنكه دشنامش داده اند، شما ستيزه گرترين مردم و بردگان ايرانيانيد. و تو خود بدترين قوم خويشى، اينك كه اسلام تو را نمايان كرد و در زمره مردم در آورد آمده اى در دين خدا كژى بار بياورى و به گمراهى بگروى؟ همانا كه اين كار هرگز به قريش زيانى نمى رساند و آنان را پست نمى كند و از انجام آنچه بر عهده ى ايشان است بازشان نمى دارد. همانا كه شيطان از شما غافل نمانده است و شما را به بدى شناخته است و بر مردم افكنده است، ولى شما را بر زمين خواهد افكند و نابود خواهد ساخت و شما با شر و بدى به چيزى نمى رسيد جز اينكه كارى بدتر و زشت تر برايتان پيش خواهد آمد. به شما اجازه دادم هر جا كه مى خواهيد برويد، خداوند هرگز به وسيله شما به كسى سود و زيان نمى رساند كه شما نه مرد سوديد و نه زيان. و اگر خواهان رستگارى هستيد هماهنگ جماعت باشيد و نعمت شما را سرمست نكند كه سرمستى خيرى در پى خود ندارد، هر كجا مى خواهيد برويد و به زودى درباره شما به اميرالمومنين نامه خواهم نوشت.

معاويه براى عثمان چنين نوشت:

همانا گروهى پيش من آمدند كه نه خردى دارند و نه دين، از عدالت و دادگرى به ستوه آمده و دلتنگ شده اند، خدا را منظور ندارند و با دليل و برهان سخن نمى گويند. همانا تنها قصدشان فتنه انگيزى است و خداوند، آنان را گرفتار و رسوا خواهد كرد و از آن گروهى نيستند كه از ستيز ايشان بيمى داشته باشيم و اكثريتى ميان كسانى كه اهل غوغا و فتنه اند ندارند.

سپس معاويه آنان را از شام بيرون كرد.

[به صفحات 87 تا 90 ج 5 تاريخ طبرى و صفحات 2195 تا 2199 ترجمه ى تاريخ طبرى به قلم مرحوم ابوالقاسم پاينده مراجعه فرماييد. م.
]

ابوالحسن مداينى مى گويد: در شام ميان آنان و معاويه چند مجلس صورت گرفت و مذاكرات و گفتگوهاى طولانى كردند و معاويه ضمن سخنان خود به آنان گفت: قريش اين موضوع را مى داند كه ابوسفيان گرامى ترين ايشان و پسر گرامى ترين است، به جز حرمتى كه خداوند براى پيامبر خويش قرار داده و او را برگزيده و گرامى داشته است و به گمان من اگر مردم همه از نسل ابوسفيان بودند، همگان دورانديش و بردبار بودند.

صعصعه بن صوحان به معاويه گفت: دروغ مى گويى! مردم از نسل و زاده كسى هستند كه بسيار بهتر از ابوسفيان بوده است! كسى كه خدايش به دست خويش آفريده و در او از روح خويش دميده است و به فرشتگان فرمان داده است بر او سجده برند و ميان ايشان نيك و بد و زيرك و احمق وجود دارد.

گويد: ديگر از گفتگوهاى ميان ايشان اين بود كه معاويه به ايشان گفت: اى قوم يا خاموش باشيد و سكوت كنيد يا پاسخ نيكو دهيد و بينديشيد و بنگريد چه چيزى براى شما و مسلمانان سودبخش است، آن را مطالبه كنيد و از من اطاعت بريد.

صعصعه به او گفت: تو شايسته ى اين كار نيستى! و كرامتى نيست كه در معصيت خدا از تو اطاعت شود.

معاويه گفت: نخستين سخن كه با شما آغاز كردم اين بود كه به شما ترس از خدا و اطاعت از رسول خدا را گوشزد كردم و اينكه همگى به ريسمان خداوند چنگ يازيد و پراكنده مشويد.

آنان گفتند: چنين نيست، كه تو فرمان به پراكندگى و مخالفت با آنچه پيامبر (ص) آورده است دادى.

معاويه گفت: بر فرض كه چنان كرده باشم، هم اكنون توبه مى كنم و به شما در مورد بيم از خداوند و اطاعت از او فرمان مى دهم و اينك هماهنگ با جماعت باشيد و پيشوايان خود را اطاعت كنيد و حرمت داريد.

صعصعه گفت: اگر توبه كرده اى ما اينك از تو مى خواهيم از كار خود كناره بگيرى كه ميان مسلمانان كسانى هستند كه از تو براى آن شايسته ترند و كسى است كه پدرش از پدر تو در اسلام كوشاتر بوده و خودش هم در اسلام از تو پايدارتر و موثرتر بوده است.

معاويه گفت: مرا هم در اسلام كوششى بوده است، هر چند ديگران از من كوشاتر بوده اند، اما در اين روزگار هيچكس به كارى كه من دارم از من تواناتر نيست و عمر بن خطاب اين كار را براى من به مصلحت دانسته است و اگر ديگرى از من تواناتر بود، عمر نسبت به من و غير من نرمى و گذشتى نداشت. وانگهى بدعت و كار ناصوابى نياورده ام كه موجب شود از كار خويش كناره گيرم و اگر اميرالمومنين اين موضوع را به صلاح تشخيص دهد براى من به دست خويش بنويسد و من هماندم از كار او كناره خواهم گرفت. آهسته رويد كه در آنچه شما مى گوييد و بر آن عقيده ايد و نظاير آن خواسته هاى شيطانى نهفته است. به جان خودم سوگند اگر كارها بر طبق راى و خواسته شما انجام شود كارهاى مسلمانان يك روز و يك شب به استقامت نخواهد بود. اكنون به نيكى بازگرديد و سخن پسنديده بگوييد كه خداوند داراى حملات و قهر سخت است و من نسبت به شما بيم دارم كه سرانجام از شيطان پيروى و از فرمان خداوند رحمان سرپيچى كنيد و اين موضوع شما را در اين جهان و آن جهان به زبونى افكند.

آنان برجستند و سر و ريش معاويه را گرفتند، معاويه گفت: رها كنيد و دست نگهداريد! كه اينجا كوفه نيست، به خدا سوگند اگر مردم شام ببينند با من كه پيشواى ايشانم چنين رفتار مى كنيد نخواهم توانست آنان را از كشتن شما بازدارم، به جان خودم سوگند كه كارهاى شما همه شبيه يكديگر است. معاويه از پيش آنان برخواست و در مورد ايشان نامه يى به عثمان نوشت.

(طبرى متن نامه ى معاويه به عثمان را آورده كه به شرح زير است:

بسم الله الرحمان الرحيم. به بنده خدا عثمان اميرالمومنين، از معاويه بن ابى سفيان، اما بعد اى اميرمومنان، جماعتى را پيش من فرستاده اى كه به زبان شيطانها و آنچه آنان بر ايشان القاء مى كنند سخن مى گويند. آنان- به پندار خويش- با مردم از قرآن سخن مى گويند و ايشان را به شبهه مى افكنند و بديهى است كه همه ى مردم نمى دانند ايشان چه مى خواهند. منظور اصلى ايشان پراكنده ساختن مردم و فتنه انگيزى است. اسلام بر آنان سنگينى مى كند و از آن تنگدل شده اند. افسون شيطان بر دلهايشان اثر كرده و بسيارى از مردم كوفه را كه ميان آنان بوده اند فريفته اند و من در امان نيستم كه اگر ميان مردم شام ساكن شوند با جادوى زبان و كارهاى نارواى خود ايشان را نفريبند، آنان را به شهر خودشان برگردان و محل سكونت آنان در همان شهر خودشان كه نفاق در آن آشكار شده است باشد. و السلام.)

[به نقل از پاورقى است كه به متن منتقل شد. م.
]

عثمان در پاسخ معاويه نوشت كه آنان را به كوفه و پيش سعيد بن عاص بفرستد و او چنان كرد. و ايشان در نكوهش سعيد و عثمان و خرده گرفتن بر آن دو زبان گشودند و عثمان براى سعيد نوشت كه آنان را به حمص تبعيد كند و پيش عبدالرحمان بن خالد بن وليد بفرستد و او آنان را به حمص تبعيد كرد.

واقدى روايت مى كند كه چون آن گروه كه عثمان آنان را از كوفه به حمص تبعيد كرده بود- و ايشان اشتر و ثابت بن قيس همدانى و كميل بن زياد نخعى و زيد بن صوحان و برادرش صعصعه و جندب بن زهير غامدى و جندب بن كعب ازدى و عروه بن جعد و عمرو بن حمق خزاعى و ابن كواء بودند- به حمص رسيدند، عبدالرحمان بن خالد بن وليد (امير حمص) پس از آنكه آنان را منزل و مسكن داد و چند روز پذيرايى كرد فراخواند و به آنان گفت: اى فرزندان شيطان! خوشامد و آفرين بر شما مباد كه شيطان نااميد و درمانده برگشت، ولى شما هنوز هم بر بساط گمراهى و بدبختى گام برمى داريد. خدا عبدالرحمان را جزا دهد، اگر شما را چنان نيازارد كه ادب شويد! اى گروهى كه من نمى دانم عربيد يا عجم! اگر تصور مى كنيد براى من هم مى توانيد همان سخنان را بگوييد كه براى معاويه گفته ايد سخت در اشتباهيد كه من پسر خالد بن وليدم. من پسر كسى هستم كه حوادث او را كار آزموده كرد، من پسر كسى هستم كه چشم ارتداد را بيرون كشيد. اى پسر صوحان! به خدا سوگند اگر بشنوم يكى از همراهان من بينى ترا در هم كوفته است و تو سربلند كرده اى، ترا به جايى بسيار دور افتاده پرتاب خواهم كرد.

گويد: آنان يك ماه پيش عبدالرحمان بن خالد ماندند و او هر گاه سوار مى شد ايشان را پياده در ركاب خود مى برد و به صعصعه مى گفت: اى پسر مردك زشت و كوته قامت! آرى، هر كس نيكى او را به صلاح نياورد، بدى اصلاحش مى كند. ترا چه مى شود، چرا اكنون سخنانى را كه به سعيد و معاويه مى گفتى نمى گويى! و آنان مى گفتند: به زودى به پيشگاه خدا توبه مى كنيم و برمى گرديم، از گناه ما در گذر خدايت از تو درگذرد. و در آن مدت همواره رفتار عبدالرحمان و ايشان همينگونه بود، تا سرانجام عبدالرحمان بن خالد گفت: خداوند توبه ى شما را پذيرفت و براى عثمان نامه يى نوشت و تقاضا كرد از ايشان راضى شود و آنان را به كوفه برگرداند.

ابوجعفر محمد بن جرير طبرى كه خدايش رحمت كناد مى گويد: پس از آن در سال يازدهم خلافت عثمان، سعيد بن عاص پيش او آمد و چون سعيد به مدينه رسيد، گروهى از صحابه جمع شدند و در مورد سعيد و كارهاى او و قوم و خويش بازى عثمان و اينكه اموال مسلمانان را در اختيار ايشان مى گذارد گفتگو كردند و بر اعمال عثمان خرده گرفتند و عامر بن عبدالقيس

[دو تن از صحابه نامشان عامر و نام پدرشان عبدالله است كه ذيل شماره هاى 6557 و 6558 الاصابه آمده است، ولى اين موضوع درباره هيچكدام نه در الاصابه آمده است و نه در اسدالغابه. م. را كه نام اصلى پدرش عبدالله است و از خاندان بنى عنبر و قبيله ى تميم و بسيار پارسا بود پيش عثمان فرستادند. او پيش عثمان رفت و گفت: گروهى از صحابه جمع شدند و در كارهاى تو نگريستند و چنان ديدند كه مرتكب كارهاى نارواى بزرگى شده اى، اينك از خدا بترس و توبه كن.
]

عثمان گفت: اين را ببينيد مردم مى پندارند كه قارى قرآن است و آمده است با من در مورد چيزى كه نمى داند سخن بگويد. به خدا سوگند كه نمى دانى خداوند كجاست! عامر گفت: نه به خدا سوگند مى دانم كه خداوند در كمين است.

عثمان عامر را از پيش خود بيرون كرد و عبدالله بن سعد بن ابى سرح و معاويه و سعيد بن عاص و عمرو بن عاص و عبيدالله بن عامر را كه امراى ولايات بودند و آنان را قبلا به مدينه احضار كرده بود فراخواند و با آنان مشورت كرد و گفت: هر اميرى را وزيران و خيرخواهانى است و شما وزيران و خيرخواهان منيد و مورد اعتماديد و مى بينيد كه مردم چه كرده اند و از من خواسته اند كارگزاران خويش را از كار بركنار كنم و از همه ى چيزها كه خوش نمى دارند به چيزهايى كه خوش مى دارند بازگردم، اينك كوشش كنيد و راى خود را بگوييد.

عبدالله بن عامر گفت: اى اميرالمومنين! من براى تو چنين مصلحت مى بينم كه آنان را از خويشتن به جهاد وادارى تا براى تو خوار و زبون گردند و همه به حفظ خويش پردازند و انديشه يى جز زخم پشت مركوب خود و شپش جامه و پوست خويش نداشته باشند.

سعيد بن عاص گفت: درد را از خود دور و جدا كن و آنچه را كه از آن بيم دارى از خود ببر و قطع كن. هر قومى را رهبرانى است كه چون آنان نابود شوند قوم پراكنده مى شوند و ديگر كارشان فراهم نمى شود.

عثمان گفت: آرى راى درست همين است اگر عواقب آن نبود.

معاويه گفت: من پيشنهاد مى كنم به اميران سپاه فرمان دهى تا هر يك از ايشان ناحيه ى خويش را براى تو سامان دهد و من خود متعهدم كه مردم شام را از تو كفايت كنم و سامان دهم.

عبدالله بن سعد گفت: مردم اهل طمع و دنيايند، از اين اموال به آنان ببخش تا دلهايشان با تو نرم شود.

عمرو بن عاص گفت: اى اميرالمومنين، تو بنى اميه را بر گرده ى مردم سوار كرده اى

[در روايت ديگرى در تاريخ طبرى آمده است كه تو نسبت به مردم كارهايى كردى كه خوش نمى دارند، لطفا به سطر سوم و سطر بيست و يكم ص 2209 ترجمه مرحوم پاينده مراجعه فرماييد. م.، تو سخنانى مى گويى، آنان هم سخنانى مى گويند، تو كژ شده اى، آنان هم كژ شده اند. اينك يا معتدل شو، يا از كار كناره گيرى كن و اگر اين كار را نمى پذيرى تصميمى بگير و كارى بكن.
]

عثمان به او گفت: ترا چه مى شود كه بر پوستينت شپش افتاده است

[اين سخن كنايه از خوار شدن است.! اين سخن را جدى مى گويى؟
]

عمروعاص ساكت شد تا آن جمع پراكنده شدند، سپس به عثمان گفت: اى اميرالمومنين، به خدا سوگند تو در نظر من گرامى تر از اين هستى، ولى من مى دانستم بر در خانه كسانى هستند كه سخن هر يك از ما را به مردم مى رسانند. من خواستم اين سخن مرا هم براى آنان نقل كنند و به من اعتماد نمايند تا بتوانم خيرى به تو برسانم يا شرى را از تو دور كنم.

عثمان كارگزاران خود را به محل حكومت خودشان گسيل داشت و به آنان دستور داد مردم را آماده كنند و به ماموريتهاى جنگى گسيل دارند، عثمان همچنين تصميم گرفت پرداخت مقررى مردم را لغو كند تا مطيع او شوند. سعيد بن عاص را هم به كوفه فرستاد، ولى مردم كوفه كه حكومت او را خوش نمى داشتند و روش او را نكوهش مى كردند در جرعه

[جرعه: با فتح و سكون راء ضبط شده است، نام جايى نزديك كوفه و ميان نجفه و حيره است. در اين باره لطفا به ص 58 ج 5 ترجمه ى نهايه الارب به قلم اين بنده، اميركبير، تهران، 1364 ش، مراجعه فرمائيد. م. با او روياروى شدند و به او گفتند: پيش سالار خودت برگرد كه ما را به تو احتياج نيست. او خواست به راه خود ادامه دهد و برنگردد، مردمى بسيار بر او هجوم آوردند و يكى از آن ميان به سعيد گفت: يعنى چه! مگر مى توانى سيل را از حركت و خروش بازدارى! به خدا سوگند غوغاى مردم را چيزى جز شمشير مشرفى ]

[منسوب به مشارف كه نام چند دهكده نزديك حوران شام است. آرام نمى كند و شايد پس از امروز بكار آيد و بديهى است در آن روز آرزوى امروز را خواهند كرد كه براى ايشان باز نخواهد گشت، تو هم اكنون به مدينه برگرد كه كوفه براى تو خانه امن و عيش نيست.
]

سعيد پيش عثمان برگشت و به او اطلاع داد كه كوفيان چه كرده اند. عثمان ابوموسى اشعرى را به اميرى كوفه گماشت و براى ايشان چنين نوشت:

«اما بعد اينك ابوموسى اشعرى را به اميرى شما گسيل داشتم و شما را از سعيد معاف كردم، به خدا سوگند آبروى خويش را به شما تفويض مى دارم و شكيبايى خود را به شما عرضه مى دارم و تمام توان خود را براى اصلاح شما انجام مى دهم، هر چه را كه معصيت خدا نباشد و ناخوش داشته باشيد از آن معاف خواهيد شد، تا آنكه همانگونه كه مى خواهيد باشد و براى شما در پيشگاه خداوند بهانه يى باقى نماند. به خدا سوگند همانگونه كه به ما دستور داده شده است صبر خواهيم كرد و به زودى خداوند صابران را پاداش خواهد داد.»

ابوجعفر طبرى مى گويد: و چون سال سى و پنجم هجرت فرارسيد، دشمنان عثمان و بنى اميه از شهرهاى مختلف با يكديگر مكاتبه كردند و يكديگر را به خلع عثمان از خلافت و بر كنار كردن عاملان و كارگزارانش از شهرها تشويق كردند. اين خبر به عثمان رسيد و براى مردم شهرستانها چنين نوشت:

«اما بعد به من گزارش شده است كه عاملان من به برخى از شما ناسزا و دشنام مى دهند و آنان را مى زنند، بر سر هر كس كه چنين آمده است در موسم حج به مكه آيد و حق خود را به طور كامل از من يا از عاملان من بگيرد و من از آنان هم خواسته ام كه پيش من آيند، با آنكه حق خود را ببخشيد كه خداوند صدقه دهندگان را پاداش مى دهد».

عثمان سپس به عاملان خويش نامه نوشت و آنان را فراخواند و چون پيش او آمدند آنان را جمع كرد و گفت: اين شكايت مردم از شما چيست؟ بيم دارم كه راست باشد و در آن صورت اين كار فقط به حساب من گذاشته مى شود. آنان گفتند: به خدا سوگند هر كس به تو گزارش داده راست نگفته و نيكو رفتار نكرده است و ما براى اين موضوع اصل و اساسى نمى شناسيم. عثمان گفت: اينك راى خود را به من بگوييد. سعيد بن عاص گفت: اينها خبرهاى ساختگى است كه در مجالس محرمانه ساخته و پرداخته و به مردم القاء مى شود و درباره ى آن سخن مى گويند و علاج اين كار شمشير است.

عبدالله بن سعد گفت: هنگامى كه حق مردم را مى دهى آنچه را كه بر عهده ى ايشان است از ايشان بگير. معاويه گفت: چاره ى راى درست در نيك رفتارى است.

عمروعاص گفت: نظر من اين است كه تو هم چون دو دوست خود (ابوبكر و عمر) رفتار كنى آنجا كه نرمى لازم است نرمى كن و آنجا كه شدت لازم است شدت كن.

عثمان گفت: آنچه گفتيد شنيدم، چيزى كه درباره اش بر اين امت بيم مى رود ناچار صورت خواهد گرفت و همانا آن درى كه بايد بسته باشد هر آينه گشوده خواهد شد، اينك با مدارا و نرمى جز در مورد حدود خداى تعالى آنان را از اين كار بازداريد، خدا مى داند كه من براى مردم خير انديشم و آسياى فتنه در گردش است، خوشا به حال عثمان اگر بميرد و آن را بيشتر به حركت نياورد. مردم را تسكين دهيد و حقوق ايشان را به آنان بپردازيد و نسبت به حقوق خداوند هيچگونه سستى مكنيد.

عثمان از مكه خارج شد و چون به مدينه رسيد على و طلحه و زبير را فراخواند و آنان پيش او آمدند و معاويه هم آنجا بود. عثمان، سكوت كرد و سخنى نگفت، معاويه سخن گفت و پس از حمد و ثناى خداوند خطاب به ايشان گفت: شما اصحاب رسول خدا (ص) و برگزيدگان خلق خدا و واليان امر اين امتيد، هيچكس جز شما در آن طمع ندارد، شما عثمان را كه دوست شماست بدون زور و طمع براى خلافت برگزيديد و او پير شده و عمرش سپرى گرديده است و اگر انتظار فرتوت شدن و مرگش را داريد نزديك است گر چه اميدوارم در پيشگاه خداوند گرامى تر از آن باشد كه او را به فرتوتى برساند. سخنانى شايع شده است كه بيم دارم از ناحيه ى شما باشد و اگر گله هايى از او داريد بر عهده مى گيرم كه بر طرف كنم، ولى به هر حال مردم را در كار خود به طمع ميندازيد كه به خدا سوگند اگر آنان را به طمع اندازيد هرگز از آن جز ادبار نخواهيد ديد.

على عليه السلام فرمود: اى بى مادر ترا با اين كار چه كار است! معاويه گفت: سخن از مادرم به ميان نياور كه بدترين مادران شما نبود و مسلمان شد و با پيامبر بيعت كرد و پاسخ گفتار مرا بده، در اين هنگام عثمان گفت: برادرزاده ام (معاويه) راست مى گويد، اينك من از خودم و كار خويش با شما سخن مى گويم، دو يار من كه پيش از من بودند نسبت به خود و ياران نزديك خود سختگيرى مى كردند و حال آنكه پيامبر (ص) به نزديكان خويش عطا مى فرمود من هم خويشاوندان مستمند و كم درآمد دارم. و تا حدودى در مورد اموالى كه در دست من است گشاده دستى كرده و بخشيده ام و اگر اين موضوع را خطا مى دانيد آن را بر گردانيد كه دستور من تابع دستور شماست.

گفتند: درست و نيك رفتار كرده اى ولى به عبدالله بن خالد بن اسيد پنجاه هزار درهم و به مروان پانزده هزار درهم عطا كرده اى اين دو مبلغ را از ايشان پس بگير و عثمان چنان كرد و همگى خشنود شدند و رفتند.

[در ص 122 ترجمه ى بلعمى از تاريخ طبرى چاپ بنياد فرهنگ آمده است: عثمان گفت من اين شصت و پنج هزار درهم از خواسته ى خويش باز بيت المال مى دهم. م.
]

ابوجعفر طبرى مى گويد: معاويه به عثمان گفت پيش از آنكه بر تو هجوم آورند و تو ياراى مقابله با آنان نداشته باشى همراه من به شام بيا كه مردم شام همگى بر طاعت و فرمانبردارند، عثمان گفت: همسايگى رسول خدا (ص) را با چيزى عوض نمى كنم و نمى فروشم هر چند رگ گردنم قطع شود. معاويه گفت: اجازه بده سپاهى از شام پيش تو فرستم كه اگر حادثه يى براى مدينه و تو پيش آمد در خدمت تو حاضر باشند، گفت: نمى خواهم ساكنان كنار مرقد رسول خدا (ص) را به زحمت اندازم، معاويه گفت: در اين صورت به خدا سوگند ترا غافلگير مى كنند، او گفت خداى مرا بسنده و بهترين كارگزار است.

ابوجعفر طبرى مى گويد: معاويه از پيش عثمان بيرون آمد و در حالى كه جامه ى سفر بر تن داشت از كنار تنى چند از مهاجران كه على عليه السلام و طلحه و زبير هم ميان ايشان بودند گذشت و آنجا ايستاد و گفت شما مى دانيد كه مردم بر سر حكومت با يكديگر ستيز مى كردند تا آنكه خداوند پيامبر خويش را مبعوث فرمود زان پس در سبقت و قدمت در اسلام و جهاد در راه خدا نسبت به يكديگر برترى نشان مى دادند. اگر اين ترتيب را رعايت كنند همچنان كار در دست ايشان باقى خواهد ماند و مردم پيرو آنان خواهند بود ولى اگر با ستيزه جويى در طلب دنيا برآيند، كار از دست ايشان بيرون خواهد شد و خداوند آن را به ديگران برمى گرداند و خداوند بر هر گونه تغيير و تبديلى تواناست، اينك اين پيرمرد سالخورده خودمان را ميان شما مى گذارم نسبت به او خير انديش باشيد و ياريش دهيد و با او مدارا كنيد كه در آن صورت شما از او كامياب تر از خودش خواهيد بود و سپس از آنان توديع كرد و رفت. على (ع) فرمود: در اين شخص خيرى مى پنداشتم. و زبير گفت: به خدا سوگند در نظر تو و ما معاويه تا امروز هرگز به اين اهميت و بزرگى نبوده است.

/ 314