نامه 044-به زياد بن ابيه - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نامه 044-به زياد بن ابيه

از نامه ى آن حضرت است به زياد بن ابيه، به على عليه السلام خبر رسيده بود كه معاويه براى زياد نامه نوشته است و مى خواهد او را فريب دهد و به خود ملحق سازد او را برادر خود بداند.

[استاد سيد عبدالزهراء حسينى خطيب نوشته اند اين نامه را پيش از سيد رضى، ابوالحسن على بن محمد مدائنى نقل كرده است و پس از سيد رضى ابن اثير در كامل التواريخ ضمن حوادث سال 44 و در اسدالغابه جلد دوم، صفحه ى 217 و ابن عبدالبر در الاستيعاب جلد اول، صفحه ى 550 آن را آورده اند.
]

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: «و قد عرفت ان معاويه كتب اليك يستزل لبك و يستفل غربك»، «چنين دانسته ام كه معاويه براى تو نامه نوشته است تا خرد تو را بلغزاند و تصميم و عزم تو را سست كند.»، ابن ابى الحديد پس از شرح لغات و اصطلاحات و نشان دادن مواردى كه از قرآن متاثر است و استناد به برخى از احاديث، مبحث مفصلى درباره ى نسبت زياد بن ابيه و برخى از اخبار و نامه هاى او ايراد كرده است كه موضوعات تاريخى و اجتماعى آن ترجمه مى شود.

نسبت زياد بن ابيه و پاره اى از اخبار او و نامه هايش

زياد، پسر عبيد است و برخى از مردم عبيد را عبيد بن فلان گفته اند و او را به قبيله ى ثقيف نسبت داده اند ولى بيشتر مردم معتقدند كه عبيد برده بوده است و همچنان تا روزگار زياد زنده بوده و سرانجام زياد او را خريده و آزاد كرده است و ما به زودى آنچه را در اين باره آمده است، خواهيم نوشت.

اينكه زياد را به غير پدرش نسبت داده اند به دو سبب است، يكى گمنامى پدرش و ديگر ادعاى ملحق شدن او به ابوسفيان. گاهى به او زياد بن سميه مى گفته اند و سميه نام مادر اوست كه كنيزى از كنيزكان حارث بن كلده بن عمرو بن علاج ثقفى، طبيب عرب بوده است و همسر عبيد. گاهى هم به او زياد بن ابيه و گاه زياد بن امه مى گفته اند. و چون معاويه او را به خود ملحق ساخت، بيشتر مردم به او زياد بن ابى سفيان مى گفتند كه مردم پيرو و همراه پادشاهان هستند زيرا بيم و اميد از آنان مى رود و پيروى مردم از دين در قبال پيروى ايشان از پادشاهان همچون قطره اى در قبال اقيانوس است، ولى آنچه كه پيش از پيوستن او به ابوسفيان به او گفته مى شد زياد بن عبيد بود و در اين هيچ كس شك نكرده است.

ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب از قول هشام بن محمد بن سائب كلبى از پدرش از ابوصالح از ابن عباس نقل مى كند كه عمر، زياد را براى اصلاح فسادى كه در يمن اتفاق افتاده بود، به آنجا گسيل داشت و چون برگشت پيش عمر خطبه اى ايراد كرد كه نظير آن شنيده نشده بود. ابوسفيان و على عليه السلام و عمرو بن عاص هم حاضر بودند. عمرو بن عاص گفت: آفرين بر اين غلام كه اگر قرشى مى بود با چوبدستى خود عرب را راه مى برد. ابوسفيان گفت: بدون ترديد او قرشى است و من كسى را كه او را در رحم مادرش نهاده است، مى شناسم. على عليه السلام فرمود: او كيست؟ گفت: خودم، على گفت: اى ابوسفيان آرام باش. ابوسفيان اين ابيات را خواند:

اى على! به خدا سوگند اگر بيم اين شخص از دشمنان كه مرا مى بيند نبود، صخر بن حرب كار خود را آشكار مى ساخت و از گفتگو درباره ى زياد بيم نمى داشت، مجامله كردن من با قبيله ى ثقيف و رها كردن ميوه دل را ميان ايشان طولانى شده است.

ابن عبدالبر مى گويد: منظورش از بيم اين شخص، عمر بن خطاب است.

[الاستيعاب، صفحه ى 201 به بعد.
]

احمد بن يحيى بلادزى هم مى گويد: زياد در حالى كه نوجوان بود، در محضر عمر بن خطاب سخنانى ايراد كرد كه همه ى حاضران را به شگفت انداخت. عمرو بن عاص گفت: آفرين كه اگر قرشى مى بود با چوبدستى خود عرب را راه مى برد. ابوسفيان گفت: به خدا سوگند كه او قرشى است و اگر او را مى شناختى، مى دانستى كه از اهل خودت هم بهتر است. عمروعاص گفت: پدرش كيست؟ گفت: نطفه اش را من در شكم مادرش نهاده ام. عمرو گفت: چرا او را به خود ملحق نمى سازى؟ گفت: از اين گورخرى كه نشسته است، بيم دارم كه پوستم را بدرد.

محمد بن عمر واقدى هم مى گويد: در حالى كه ابوسفيان پيش عمر نشسته بود و على هم حضور داشت زياد، سخنانى نيكو بر زبان آورد. ابوسفيان گفت: مناقب جز در شمايل زياد آشكار نمى شود. على عليه السلام پرسيد از كدام خاندان بنى عبدمناف است؟ ابوسفيان گفت: او پسر من است. على پرسيد: چگونه؟ گفت: به روزگار جاهلى با مادرش زنا كردم. على عليه السلام فرمود: اى ابوسفيان خاموش باش كه عمر در اندوهگين ساختن شتابان است، گويد: زياد از گفتگوى ميان آن دو آگاه شد و در دلش بود.

على بن محمد مدائنى مى گويد: به روزگار حكومت على عليه السلام، زياد از سوى او به ولايت فارس يا يكى از نواحى فارس گماشته شد. آنجا را نيكو اداره كرد و خراج آن را به خوبى جمع آورى كرد و آن را پايگاه خويش قرار داد. معاويه كه اين موضوع را دانست براى او چنين نوشت: اما بعد، گويا دژهايى كه شبها به آن پناه مى برى، همانگونه كه پرندگان به لانه خود پناه مى برند، تو را فريفته است. به خدا سوگند اگر نه اين است كه در مورد تو منتظر كارى هستم كه خداوند از آن آگاه است، همانا از جانب من براى تو همان چيزى صورت مى گرفت كه آن بنده صالح - سليمان عليه السلام - گفته است: «همانا با سپاههايى كه آنان را ياراى مقابله با ايشان نيست به سوى ايشان مى آييم و آنان را از آن ديار در حالى كه كوچك و زبون شده باشند، بيرون مى كنيم »،

[سوره ى نمل آيه ى 37. در پايين نامه هم اشعارى نوشت كه از جمله آنها اين بيت بود:
]

پدرت را فراموش كرده اى كه به هنگامى كه عمر والى مردم بود و براى مردم خطبه مى خواند پس از خشم آرام گرفت.

چون آن نامه به زياد رسيد، برخاست و براى مردم خطبه خواند و گفت شگفتا از پسر هند جگر خواره و سر نفاق، مرا تهديد مى كند و حال آنكه ميان من و او پسر عموى رسول خدا و همسر سرور زنان جهانيان و پدر دو نوه پيامبر و صاحب ولايت و منزلت و برادرى با صد هزار تن از مهاجران و انصار و تابعان قرار دارد. به خدا سوگند بر فرض كه از همه ى اينان بگذرد و به من برسد مرا سرخ روى گستاخ و ضربه زننده اى با شمشير خواهد ديد و سپس نامه اى براى على عليه السلام نوشت و نامه معاويه را همراه آن نامه كرد.

على عليه السلام ضمن پس فرستادن نامه ى معاويه براى زياد، چنين نوشت:

اما بعد، همانا من تو را ولايت دادم به آنچه ولايت دادم و تو را شايسته آن ديدم و همانا از ابوسفيان به روزگار عمر لغزشى سر زد كه از آرزوهاى سرگشته و دروغ بود و به هر حال تو با ادعاى او نه سزاوار ميراثى و نه مستحق نسب و معاويه همچون شيطان رجيم است كه از رو به رو و پشت سر و چپ و راست به سوى آدمى مى آيد، از او برحذر باش، برحذر باش، برحذر والسلام.

ابوجعفر محمد بن حبيب روايت مى كند كه على عليه السلام زياد را به ناحيه اى از نواحى فارس ولايت داد و او را برگزيد و چون على عليه السلام كشته شد، زياد بر سر كار خويش باقى ماند و معاويه از جانب او بيمناك شد و سختى ناحيه ى او را هم مى دانست و ترسيد كه زياد، حسن بن على عليه السلام را يارى دهد، براى زياد چنين نوشت:

از اميرالمومنين معاويه بن ابى سفيان به زياد بن عبيد، اما بعد، همانا تو بنده اى هستى كه كفران نعمت كرده اى و براى خود نقمت خواسته اى و حال آنكه سپاسگزارى براى تو بهتر از كفران بود. درخت ريشه مى دواند و از اصل خود شاخه شاخه مى شود و تو كه برايت مادرى بلكه پدرى هم نباشد، هلاك شدى و ديگران را به هلاك افكندى و پنداشتى كه از چنگ من بيرون مى روى و قدرت من تو را فرونمى گيرد. هيهات چنان نيست كه هر خردمندى، خردش به صواب انجامد و هر انديشمندى در رايزنى خيرخواهى كند. تو ديروز برده اى بودى و امروز اميرى هستى، آرى مقامى كه نبايد كسى مثل تو اى پسر سميه به آن برسد، اينك چون اين نامه ى من به تو رسيد، مردم را به اطاعت فراخوان و بيعت بگير و شتابان پاسخ مثبت بده كه اگر اين چنين كنى خون خود را حفظ كرده اى و خويشتن را دريافته اى و در غير اين صورت، با اندك كوشش و با ساده ترين وضع تو را درمى ربايم و سوگند استوار مى خورم كه تو را با پاى پياده از فارس تا شام خواهند آورد و برگرد تو گروهى نى و سرنا خواهند زد و تو را در بازار برپا مى دارم و به صورت برده مى فروشم و تو را همان جا برمى گردانم كه بوده اى و از آن بيرون آمده اى، والسلام.)

چون اين نامه به دست زياد رسيد، سخت خشمگين شد و مردم را جمع كرد و به منبر رفت و خدا را ستايش كرد و چنين گفت: اين پسر هند جگرخواره و قاتل شير خدا - يعنى حمزه - و كسى كه آشكار كننده ى خلاف و پنهان دارنده ى نفاق و سالار احزاب است و كسى كه مال خود را در خاموش كردن نور خدا هزينه كرده است، براى من نامه نوشته و شروع به رعد و برق زدن از ابرى كرده است كه آبى در آن وجود ندارد و به زودى بادها آن را به صورت رنگين كمان درخواهد آورد. آنچه دليل بر ضعف اوست، تهديد كردن پيش از قدرت يافتن است، آيا تصور كرده است به سبب مهربانى به من بيم مى دهد و حجت تمام مى كند، هرگز بلكه راه نادرستى را مى پيمايد و براى كسى هياهو راه انداخته كه ميان صاعقه هاى تهامه پرورش يافته است. چرا و چگونه بايد از او بترسم و حال آنكه ميان من و او پسر دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و پسر پسر عموى او همراه صد هزار تن از مهاجران و انصار قرار دارد. به خدا سوگند اگر او براى جنگ با معاويه به من اجازه دهد و مرا سوى او گسيل دارد، چنان مى كنم كه ستارگان را در روز ببيند - روزه اش را شام سياه مى سازم - و آب خردل بر بينى و دهانش مى مالم. امروز در قبال او بايد سخن گفت و فردا بايد مجتمع شد و به خواست خدا رايزنى پس از اين خواهد بود و از منبر فرود آمد و براى معاويه چنين نوشت:

اما بعد، اى معاويه نامه ات به من رسيد و آنچه را در آن بود، فهميدم و تو را همچون غريقى يافتم كه امواج او را فروگرفته است و به هر جلبك چنگ مى زند و به اميد زنده ماندن به پاى قورباغه خود را مى آويزد. كسى كفران نعمت كرده و خواهان نقمت است كه با خدا و رسولش ستيز كرده و به تباهى در زمين پرداخته است. اما دشنام دادن تو مرا، اگر نه اين بود كه مرا خردى است كه از تو بازمى دارد و اگر بيم آن نبود كه سفله و نادان خوانده شوم، زبونيهايى را براى تو ترسيم مى كردم كه با هيچ آبى شسته نشود. اما اينكه مرا به سميه سرزنش كرده اى، اگر من پسر سميه ام، تو پسر جماعه اى، اما اينكه پنداشته اى با كمترين زحمت و به ساده ترين صورت مرا درمى ربايى، آيا ديده اى كه گنجشكان كوچك باز را بترسانند يا شنيده اى كه بره، گرگ را دريده و خورده باشد. اينك كار خود را باش و تمام كوشش خود را انجام بده كه من جز به آنچه تو ناخوش دارى فرونمى آيم و جز در مواردى كه تو را بد آيد كوشش نخواهم كرد و به زودى خواهى دانست كدام يك از ما براى ديگرى فروتنى مى كند و كدام يك بر ديگرى هجوم مى آورد، والسلام.

چون نامه ى زياد به معاويه رسيد، او را افسرده و اندوهگين ساخت و به مغيره بن شعبه پيام داد و او را خواست و با او خلوت كرد و گفت: اى مغيره مى خواهم با تو در موضوعى كه مرا اندوهگين ساخته است، رايزنى كنم. در آن كار براى من خيرخواهى كن و نظر اجتهادى خود را به من بگو و در اين رايزنى براى من باش تا من هم براى تو باشم و من تو را براى گفتن راز خود برگزيدم و در اين مورد تو را بر پسران خويش ترجيح دادم. مغيره گفت: آن راز چيست؟ و به خدا سوگند مرا در فرمانبردارى از خود روان تر از آب در سراشيبى و بهتر از شمشير رخشان در دست شجاع دلير خواهى يافت. معاويه گفت: اى مغيره! زياد در فارس اقامت گزيده و براى ما همچون افعى خش خش مى كند و او مردى روشن راى و بازانديشه و استوار است و هر تيرى كه مى افكند به هدف مى زند و اينك كه سالارش در گذشته است، چيزى را كه از او در امان بودم، مى ترسم كه انجام دهد و نيز بيم آن دارم كه حسن را يارى دهد، چگونه ممكن است به او دست يافت و چه چاره اى براى اصلاح انديشه ى او بايد انديشيد؟ مغيره گفت: اگر نمردم خودم اين كار را اصلاح مى كنم، زياد مردى است كه شرف و شهرت و رفتن به منابر را دوست مى دارد و اگر با مهربانى از او چيزى را بخواهى و نامه اى نرم براى او بنويسى، او به تو مايل تر خواهد بود و اعتماد بيشترى خواهد داشت و براى او نامه بنويس و من خود رسالت اين كار را برعهده مى گيرم. معاويه براى زياد چنين نوشت:

از اميرالمومنين معاويه بن ابى سفيان به زياد بن ابى سفيان! اما بعد، گاهى هوس آدمى را به وادى هلاك مى افكند و تو مردى هستى كه در مورد گسستن پيوند خويشاوندى و پيوستن به دشمن ضرب المثل شده اى. بدگمانى تو و كينه ات نسبت به من سبب شده است تا خويشاوندى نزديك مرا بگسلى و پيوند رحم را قطع كنى و چنان حرمت و نسب مرا بريده اى كه پندارى برادر من نيستى و صخر بن حرب پدرت نيست و پدر من نيست. چه تفاوتى ميان من و تو است كه من خون پسر ابى العاص - عثمان - را مطالبه مى كنم و تو با من جنگ مى كنى. آرى رگ سستى از جانب زنان به تو رسيده است و چنان شده اى كه آن شاعر گفته است. «همچون پرنده اى كه تخم خويش را در بيابان رها كرده است و بال بر تخم پرنده ى ديگرى گسترده است.»

و من چنين مصلحت ديدم كه بر تو مهربانى كنم و تو را به بدرفتارى تو نگيرم و پيوند خويشاوندى تو را پيوسته دارم و در كار تو در صدد كسب ثواب باشم، وانگهى اى ابا مغيره اگر تو در اطاعت از آن قوم به ژرفاى دريا روى و چندن شمشير زنى كه تيغه ى آن از كار افتد، باز هم بر دورى خود از ايشان خواهى فزود كه بنى عبدشمس در نظر بنى هاشم ناپسندتر از كارد تيز براى گاو به زمين خورده و دست و پاى بسته براى كشتن هستند خدايت رحمت كناد به اصل خويش بازگرد و به قوم خود بپيوند و همچون كسى مباش كه بر بال و پر ديگرى پيوسته است و تو بدين گونه نسبت خود را هم گم كرده اى و به جان خودم سوگند كه اين كار را چيزى جز لجبازى بر سر تو نياورده است، آن را از خود كنار افكن كه اينك بر كار خود و حجت خويش آگاه گشتى. اگر جانب مرا دوست مى دارى و به من اعتماد مى كنى، حكومتى به حكومتى خواهد بود و اگر جانب مرا خوش نمى دارى و به گفتار من اعتماد نمى كنى، كار پسنديده آن است كه نه به سود من باشى و نه زيان، والسلام.

مغيره همراه آن نامه حركت كرد و به فارس آمد و چون زياد او را ديد وى را به خود نزديك ساخت و مهربانى كرد. مغيره نامه را به او داد، زياد به نامه دقيق شد و شروع به خنديدن كرد و چون از خواندن آن آسوده شد، آن را زير پاى خويش نهاد و گفت: اى مغيره بس است كه من به آنچه در انديشه دارى آگاه شدم، اينك از سفرى دور و دراز آمده اى برخيز و بار فرونه و آسوده گير. مغيره گفت: آرى خدايت بيامرزد، تو هم لجبازى را كنار بگذار و پيش قوم خود برگرد و به برادرت بپيوند و بر كار خويش بنگر و پيوند خويشاوندى را مگسل. زياد گفت: من مردى با گذشت و در كار خودم داراى روش ويژه اى هستم، بر من شتاب مكن و تو نسبت به من كارى را آغاز مكن تا من نسبت به تو آغاز كنم.

زياد پس از دو يا سه روز مردم را جمع كرد و به منبر رفت و حمد و ستايش خدا را به جاى آورد و گفت: اى مردم تا آنجا كه ممكن است بلا را از خود دفع كنيد و از خداوند مسئلت كنيد كه صلح و عافيت را براى شما باقى بدارد. من از هنگامى كه عثمان كشته شده است در كار مردم نظر افكندم و درباره ى آنان انديشيدم، ايشان را همچون قربانيهايى يافتم كه در هر عهد كشته مى شوند و اين دو جنگ يعنى جمل و صفين چيزى افزون از صد هزار تن را نابود كرده است و هر يك پنداشته است كه طالب حق و پيرو امامى است و در كار خود كاملا روشن است، اگر چنين باشد قاتل و مقتول در بهشت خواهند بود. هرگز چنين نيست و اين كار به راستى مشكل است و مايه اشتباه قوم شده است و من بيمناكم كه كار به صورت نخست برگردد و چگونه بايد آدمى دين خود را سلامت بدارد، من در كار مردم نگريستم و پسنديده تر

[متن غلط چاپى بود، از چاپ سنگى تهران تصحيح و ترجمه شد. م. فرجام را صلح ديدم به زودى در كارهاى شما چنان خواهم كرد كه عاقبت و انجام آن را بپسنديد و من هم به خواست خداوند طاعت شما را ستوده داشته ام و مى دارم و از منبر فرود آمد و پاسخ نامه ى معاويه را چنين نوشت:
]

اما بعد، اى معاويه نامه ى تو همراه مغيره بن شعبه به من رسيد و آنچه را در آن بود فهميدم. سپاس خداوندى را كه حق را به تو شناساند. و تو را به پيوند خويشاوندى برگرداند و من از كسانى نيستم كه كار پسنديده را نشناسد و از حسب هم غافل نيستم و اگر بخواهم آن چنان كه لازم است و با دليل و حجت پاسخت را بدهم سخن به درازا مى كشد و نامه طولانى مى شود. همانا اگر اين نامه ات را با عقيده صحيح و نيت پسنديده نوشته باشى و قصد نيكى كرده باشى، در دل من درخت دوستى خواهى كاشت و پذيرفته خواهد شد و اگر قصد فريب و حيله گرى و نيت تباه داشته باشى نفس از آنچه مايه ى نابودى است سرباز مى زند. من روزى كه نامه ات را خواندم كارى انجام دادم و سخنانى ايراد كردم، همانگونه كه خطيب كار را با سخنان خود آماده مى سازد و چنان شد كه همه ى حاضران را در حالتى كه درآوردم كه نه اهل رفتن باشند و نه اهل آمدن، همچون افراد سرگشته در بيابانى كه راهنماى آنان ايشان را گمراه كرده باشد و من به امثال اين كار توانايم. و در پايين نامه اين ابيات را نوشت:

«هنگامى كه خويشاوندانم نسبت به من انصاف ندهند، خود را چنان مى يابم كه تا هرگاه زنده باشم زبونى را از خويش كنار مى رانم... اگر تو به من نزديك شوى، من هم به تو نزديك مى شوم و اگر تو از من دورى بجويى، در آن حال مرا هم دورى كننده خواهى يافت.»

معاويه همه چيزهايى را كه زياد از او خواسته بود پذيرفت و به خط خود براى او چيزى نوشت كه به آن اعتماد كند. زياد به شام و پيش معاويه رفت و معاويه او را به خود نزديك ساخت و بر حكمفرمايى ولايتى كه داشت گماشت و سپس او را به حكومت عراق منصوب كرد.

على بن محمد مدائنى روايت مى كند: پس از رفتن زياد به شام پيش معاويه، وى تصميم گرفت زياد را به خود ملحق سازد - برادر خويش بداند. آن گاه مردم را جمع كرد و به منبر رفت و زياد را هم با خود بالاى منبر برد و او را بر پله اى پايين تر از پله اى كه خود مى نشست، نشاند. نخست حمد و ستايش خدا را به جا آورد و سپس گفت: اى مردم من نسب خانواده ى خودمان را در زياد مى بينم، هر كس در اين مورد شهادتى دارد برخيزد و گواهى دهد. گروهى برخاستند و گواهى دادند كه زياد پسر ابوسفيان است و گفتند پيش از مرگ ابوسفيان از او شنيده اند كه به اين موضوع اقرار كرده است. آنگاه ابومريم سلولى كه در دوره ى جاهلى مى فروش بود برخاست و گفت: اى اميرالمومنين! من گواهى مى دهم كه ابوسفيان به طائف و پيش ما آمد، من براى او گوشت و نان و شراب خريدم، چون خورد و نوشيد گفت: اى ابومريم براى من روسپى فراهم آور. من از پيش او بيرون آمدم و پيش سميه رفتم و گفتم: ابوسفيان از كسانى است كه جود و شرف او را مى شناسى به من فرمان داده است براى او روسپى فراهم سازم، آيا تو حاضرى؟ گفت: آرى، هم اكنون عبيد با گوسپندانش برمى گردد - عبيد شبان بود - و همين كه شامى خورد و سر بر زمين نهاد و خوابيد پيش او خواهم آمد. من پيش ابوسفيان برگشتم و خبر دادمش، چيزى نگذشت كه سميه دامن كشان آمد و پيش ابوسفيان و در بستر او رفت و تا بامداد پيش او بود. چون سميه رفت به ابوسفيان گفتم: اين همخوابه ات را چگونه ديدى؟ گفت: خوب همخوابه اى بود اگر زير بغلهايش بوى گند نمى داد. زياد از فراز منبر گفت: اى ابومريم مادرهاى مردان را شماتت و سرزنش مكن كه مادرت سرزنش و شماتت مى شود و چون سخن و گفتگوى معاويه با مردم تمام شد، زياد برخاست و مردم سكوت كردند. زياد نخست حمد و ثناى خدا را به جاى آورد و سپس گفت: اى مردم معاويه و شاهدان چيزهايى را كه شنيديد گفتند و من حق و باطل اين موضوع را نمى دانم، معاويه و شاهدان به آنچه گفتند داناترند و همانا عبيد پدرى نيكوكار و سرپرستى قابل سپاسگزارى بود و از منبر فرود آمد.

شيخ ما ابوعثمان - جاحظ - روايت مى كند كه زياد در آن هنگام كه حاكم بصره بود از كنار ابوالعريان عدوى كه پير مردى كور و سخن آور و تيز زبان بود گذشت. پرسيد: اين هياهو چيست؟ گفتند: زياد بن ابى سفيان است. ابوالعريان گفت: به خدا سوگند ابوسفيان پسرى جز يزيد و معاويه و عتبه و عنبسه و حنظله و محمد نداشت، اين زياد از كجا آمده است؟ اين سخن به آگهى زياد رسيد و كسى به او گفت چه خوب است زبان اين سگ را درباره ى خودت ببندى. زياد دويست دينار براى او فرستاد. فرستاده ى زياد به ابوالعريان گفت: پسر عمويت امير زياد براى تو دويست دينار فرستاده است كه هزينه كنى. گفت: پيوند خويشاونديش پيوسته باد، آرى به خدا سوگند كه او به راستى پسر عموى من است. فرداى آن روز كه زياد با همراهان خود از كنار او گذشت ايستاد و بر ابوالعريان سلام داد. ابوالعريان گريست، به او گفته شد چه چيزى تو را به گريه واداشت؟ گفت: صداى ابوسفيان را در صداى زياد شنيدم و شناختم! چون اين خبر به معاويه رسيد براى ابوالعريان چنين نوشت:

دينارهايى كه براى تو فرستاده شد، تو را مهلت نداد و به رنگهاى ديگر درآورد. ديروز زياد با دار و دسته اش از كنار تو گذشت، ناآشنا بود و فرداى آن همان چيزى كه نمى شناختى آشنا شد، آفرين بر زياد اى كاش زودتر اين كار را مى كرد كه قربانى چيزى بود كه از آن مى ترسيد.

چون اين ابيات را كه نامه ى معاويه بود بر ابوالعريان خواندند گفت: اى غلام پاسخ او را بنويس و چنين سرود:

اى معاويه براى ما صله اى مقرر دار تا جانها با آن زنده شود و اى پسر ابوسفيان نزديك است كه ما را فراموش كنى، اما زياد و نسب او در نظر من صحيح است و در مورد حق بهتان نمى زنم، هر كس كار خير كند هماندم نتيجه اش به او مى رسد و اگر كار شر انجام دهد هر جا كه باشد نتيجه اش به او خواهد رسيد.

جاحظ همچنين روايت مى كند كه زياد براى معاويه نامه نوشت و براى حج گزاردن از او اجازه خواست. معاويه براى او نوشت من تو را اجازه دادم و به سمت امير الحاج منصوب كردم و اجازه هزينه ى يك ميليون درهم دارى. در همان حال كه زياد براى رفتن به حج آماده مى شد به برادرش ابوبكره خبر رسيد. ابوبكره از هنگام حكومت عمر كه زياد در گواهى دادن براى زناى مغيره كار را مشتبه كرد با او قهر بود و سوگندهاى گران خورده بود كه با زياد هرگز سخن نگويد. در اين هنگام ابوبكره براى ديدن زياد وارد كاخ شد، پرده دار كه او را ديد خود را شتابان پيش زياد رساند و گفت: اى امير، اينك برادرت ابوبكره وارد محوطه كاخ شد. زياد گفت: خودت او را ديدى؟ گفت: آرى، پيدايش شد آمد. در آن هنگام پسركى كوچك در دامن زياد بود كه با او بازى مى كرد، ابوبكره آمد و مقابل زياد ايستاد و خطاب به آن كودك گفت: اى پسر چگونه اى؟ همانا پدرت در اسلام مرتكب گناهى بزرگ شد، مادرش را به زنا نسبت داد و خود را از پدر خويش نفى كرد و حال آنكه به خدا سوگند من نمى دانم كه سميه هرگز ابوسفيان را ديده باشد. اينكه پدرت مى خواهد گناهى بزرگتر از آن مرتكب شود، مى خواهد فردا به موسم حج برسد و خود را به ام حبيبه دختر ابوسفيان كه از زنان پيامبر و مادران مومنان است برساند. اگر پدرت از ام حبيبه اجازه بخواهد كه او را ببيند و او اجازه دهد - كه به عنوان برادرى از او ديدار كند - اى واى از اين كار زشت و مصيبت بزرگ براى پيامبر و اگر ام حبيبه به او اجازه ندهد، چه رسوايى بزرگى براى پدرت خواهد بود و برگشت. زياد گفت: اى برادر خداى از اين خيرخواهى پاداشت دهد، چه خشنود باشى و چه خشمگين. زياد براى معاويه نامه نوشت كه من از رفتن به حج منصرف شدم و اميرالمومنين هر كس را دوست مى دارد، گسيل فرمايد و معاويه برادرش عتبه بن ابى سفيان را فرستاد.

اما ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب چنين مى گويد: كه چون معاويه به سال چهل و چهارم مدعى شد زياد برادر اوست و او را به صورت برادر به خود ملحق ساخت، دختر خود را به همسرى محمد پسر زياد درآورد تا با اين كار صحت اين موضوع را تاييد كند. ابوبكره برادر مادرى زياد بود و سميه مادر هر دو بود. ابوبكره سوگند خورد كه هرگز با زياد سخن نگويد و گفت اين مرد مادرش را به زناكارى نسبت داد و خود را از پدر خويش نفى كرد و حال آنكه به خدا سوگند من اطلاع ندارم كه سميه ابوسفيان را هرگز ديده باشد. اى واى بر او، با ام حبيبه چه خواهد كرد، مگر نمى خواهد او را ببيند، اگر ام حبيبه خود را از او پوشيده بدارد و او را نپذيرد، زياد را رسوا كرده است و اگر با او ديدار كند، واى از اين مصيبت كه حرمت بزرگ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را دريده است.

زياد همراه معاويه حج گزارد و به مدينه رفت و چون مى خواست پيش ام حبيبه برود، سخن ابى بكره را به خاطر آورد و از آن كار منصرف شد و هم گفته اند ام حبيبه او را نپذيرفت و به زياد اجازه ورود به خانه اش را نداد و هم گفته شده است كه زياد حج گزارد و به سبب سخن ابوبكره به مدينه نرفت و مى گفت خداوند ابوبكره را پاداش دهاد كه به هر حال نصيحت و خيرخواهى را رها نمى كند.

همچنين ابوعمر بن عبدالبر در همان كتاب نقل مى كند كه گروهى از بنى اميه كه عبدالرحمان بن حكم هم ميان ايشان بود به هنگامى كه معاويه زياد را به خود پيوند داده بود، پيش معاويه آمدند. عبدالرحمان گفت: اى معاويه اگر هيچ كس جز زنگيان نيابى گويا با همانان هم مى خواهى از اندكى و زبونى بر شمار خودت بر ما - يعنى خاندان ابى العاص - فزونى بگيرى. معاويه روى به مروان كرد و گفت: اين فرومايه را از مجلس ما بيرون كن. مروان گفت: آرى به خدا سوگند كه او فرومايه است و طاقت آن را ندارد. معاويه گفت: به خدا سوگند اگر گذشت و بردبارى من نمى بود، مى ديدى كه طاقت آن را دارد، گويا مى پندارد شعر او در مورد من و زياد به اطلاع من نرسيده است. آنگاه مروان گفت: شعر او را براى من بخوان و معاويه شعر او را براى مروان خواند كه چنين است:

هان به معاويه بن حرب بگو دستها از آنچه كرده است بسته و تنگ شده است، آيا از اينكه گفته شود پدرت پاكدامن بوده است خشمگين مى شوى و از اينكه بگويند پدرت زناكار بوده است خشنود مى گردى، گواهى مى دهم كه پيوند خويشاوندى تو با زياد چون پيوند فيل و كره خر است و گواهى مى دهم كه سميه به زياد بار گرفت بدون آنكه ضحر - ابوسفيان - به او نزديك شده باشد.

[براى اطلاع بيشتر در اين مورد به نويرى نهايه الارب جلد بيستم، صفحه ى 306 و ترجمه ى آن جلد هفتم، صفحه 77 مراجعه فرماييد. م.
]

معاويه سپس گفت: به خدا سوگند از او راضى نخواهم شد مگر آنكه پيش زياد رود و از او پوزش خواهى و رضايتش را جلب كند. عبدالرحمان براى پوزش خواهى پيش زياد رفت و اجازه ى ورود خواست، اجازه اش نداد. قريش با زياد در اين باره گفتگو كردند و چون عبدالرحمان وارد شد، سلام داد. زياد از تكبر و خشم با گوشه چشم به او نگريست و چشم زياد همواره فروهشته بود، زياد به او گفت: تو خود سراينده ابياتى هستى كه سروده اى؟ عبدالرحمان گفت: چه چيزى را؟ گفت: چيزى گفته اى كه قابل بازگفتن نيست. گفت: خداوند كار امير را به صلاح آورد. براى كسى كه به صلاح برمى گردد و پوزش خواه است، گناهى نيست، وانگهى براى كسى هم كه گنه كرده است، گذشت پسنديده است، اينك بشنو از من كه چه مى گويم، گفت: بگو و عبدالرحمان اين ابيات را خواند:

«اى ابا مغيره از اشتباه و سخن ناهنجار خود در شام به سوى تو توبه مى كنم، من خليفه را در مورد تو چنان به خشم آوردم كه از بسيارى خشم مرا هجو گفت... »، زياد گفت: تو را مردى احمق و شاعرى تبه زبان مى بينم كه در حال خشم و رضا هر چه به زبانت مى رسد، مى گويى. به هر حال اينك شعرت را شنيديم و پوزشت را پذيرفتيم، نيازت را بگو. گفت: نامه اى در مورد خشنودى از من براى اميرالمومنين - يعنى معاويه - بنويس. زياد گفت: چنين مى كنم و دبير خويش را خواست و براى او رضايت نامه نوشت. عبدالرحمان نامه ى او را گرفت و پيش معاويه رفت، معاويه چون آن نامه را خواند گفت: خداوند زياد را لعنت كند كه متوجه معنى فلان شعر او نشده است و از عبدالرحمان راضى شد و او را به حال خود برگرداند. ابن ابى الحديد سپس ابياتى از يزيد بن مفرغ حميرى و هجو او از عبيدالله و عباد پسران زياد را كه زياد مدعى پدرى آنان بود، آورده و گفته است مى گويند اشعارى هم كه به عبدالرحمان بن حكم منسوب است از يزيد بن مفرغ است. آن گاه مى نويسد: ابن كلبى روايت كرده است كه زياد مدعى پدرى عباد شد و او را به خود ملحق ساخت، همانگونه كه معاويه هم زياد را به خود ملحق ساخت و هر دو مورد هم ادعايى بيش نبود. گويد: چون به زياد اجازه گزاردن حج داده شد و آماده مى شد كه حركت كند و خويشاوندان خويش خود را بر او عرضه مى داشتند، عباد كه پينه دوز بود آمد و خود را به زياد نزديك ساخت و با او به گفتگو پرداخت. زياد گفت: واى بر تو، تو كيستى؟ گفت: من پسر تو هستم. گفت: اى واى بر تو كدام پسرم. عباد گفت: تو با مادرم فلان زن كه از فلان عشيره بود زنا كردى و مادرم مرا زاييد و من ميان بنى قيس بن ثعلبه و برده زر خريد ايشان بودم و هم اكنون هم برده ايشانم. زياد گفت: به خدا سوگند راست مى گويى و من مى دانم چه مى گويى و كسى فرستاد كه او را از بنى قيس خريد و آزاد كرد و زياد مدعى پدرى او شد و او را به خود ملحق ساخت و به سبب او از افراد قبيله ى قيس بن ثعلبه دلجويى مى كرد و به آنان صله مى پرداخت. كار عباد چندان بالا گرفت كه معاويه پس از مرگ زياد، او را حاكم سيستان كرد و برادرش عبيدالله بن زياد را به ولايت بصره گماشت. عباد، ستيره دختر انيف بن زياد كلبى را كه به روزگار خود سالار قبيله ى كلب بود به همسرى گرفت و شاعرى خطاب به انيف اشعار زير را سروده است:

«اين پيام را به ابوتركان برسان كه آيا خواب بودى يا گوشت كر و سنگين است كه دخترى پاكيزه نسب را كه نياكانش از خاندان عليم و معدن كرم و بزرگوارى هستند به همسرى برده بنى قيس درآوردى، مگر عباد و تبارش را نمى شناختى.»

حسن بصرى مى گفته است: سه چيز در معاويه بود كه اگر فقط يكى از آن سه را هم مرتكب شده بود، كار درمانده كننده اى بود. نخست اينكه همراه سفلگان بر اين امت شورش كرد و حكومت را به زور در ربود. دو ديگر پيوستن زياد را به خويشتن آن هم برخلاف سخن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه فرموده است: فرزند از بستر است و براى زناكار سنگ. و سوم كشتن حجر بن عدى واى بر او از كشتن حجر و ياران حجر.

/ 314