حکمت 052 - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


حکمت 052

الصبر صبران: صبر على ما تكره و صبر عما تحب.

[همين سخن بدون هيچ گونه تغيير در غرر الحكم آمده است و به نوعى ديگر در اصول كافى، جلد دوم، صفحه ى 90 و تحف العقول، صفحه ى 216 آمده است. م.
]

«شكيبايى دو گونه است، شكيبايى بر آنچه خوش نمى دارى و شكيبايى از آنچه خوش مى دارى.»

نوع نخست از نوع دوم دشوارتر است، زيرا اولى شكيبايى بر مضرت و زيانى است كه نازل مى شود و دومى صبر از چيزى است كه آدمى انتظار وصول آن را دارد و هنوز حاصل نشده است و در گذشته سخنى مفصل درباره ى صبر گفتيم.

از بزرگمهر در گرفتارى كه براى او پيش آمده بود، پرسيدند: چگونه اى، گفت: انديشيدن در چهار مورد اين گرفتارى را بر من سبك مى كند، نخست آنكه مى گويم از قضا و سرنوشت چاره اى نيست، دوم آنكه مى انديشم كه اگر شكيبايى نكنم، چه كنم، سوم آنكه مى گويم ممكن است گرفتارى اى از اين سخت تر هم وجود داشته باشد و چهارم آنكه مى گويم شايد گشايش كار نزديك باشد.

انوشروان گفته است: همه كارهاى دنيا بر دو گونه است و نوع سومى ندارد، يا چيزهايى است كه براى دفع آن چاره اى هست كه در آن صورت شكيبايى و حوصله كردن داروى آن است، يا چيزهايى است كه براى آن چاره اى نيست كه صبر و شكيبايى شفاى آن است.

حکمت 053

الغنى فى الغربه وطن و الفقر فى الوطن غربه.

«توانگرى در غربت چون در وطن ماندن است و فقر در وطن در غربت به سر بردن.»

در مطالب گذشته سخن كافى درباره ى توانگرى و فقر و ستودگى و ناستودگى آن گفته ايم همانگونه كه عادت ماست كه خوبيها و بديهاى چيزى را مى گوييم و اينك افزون بر آن مى گوييم.

مردى به بقراط گفت: اى حكيم سخت درويش و بينوايى، گفت: اگر آسايش درويشى را بشناسى، اندوه خوردن بر خودت، تو را از اندوه كه خوردن براى من بازمى دارد، درويشى پادشاهى است كه بر آن محاسبه نيست.

و گفته اند: ناتوان ترين مردم كسى است كه توانگرى را تحمل نكند.

به كندى

[يعقوب بن اسحاق كندى در گذشته به سال 252 هجرى از دانشمندان بزرگ طب و رياضى و فلسفه كه به سختى مورد آزار متوكل قرار گرفته است. براى اطلاع بيشتر از منابع شرح حال او به عمر رضا كحاله، معجم المولفين، جلد 13، صفحه ى 244 مراجعه فرماييد. م. گفته شد: فلان كس توانگر است، گفت: مى دانم كه مال دارد، ولى نمى دانم توانگر است يا نه، چون نمى دانم در مال خود چگونه عمل مى كند.
]

به ابن عمر گفته شد: زيد بن ثابت در گذشته است و دويست هزار درهم بر جاى نهاده و ترك كرده است. گفت: آرى، او از مال دست برداشته و رها كرده است ولى مال - گرفتارى حساب آن - او را رها نكرده است. و گفته شده است: براى تو در شرف فقر همين بس كه كسى را نمى بينى براى اينكه فقير شود، عصيان پروردگار را پيشه سازد و همين موضوع را شاعرى هم در شعر گنجانيده و گفته است: «اى سرزنش كننده ى درويشى، دلگير مباش كه اگر پند و عبرت بگيرى، عيب توانگرى بيشتر است، تو در جستجوى توانگرى از فرمان خدا سرپيچى مى كنى ولى براى آنكه فقير شوى عصيان خدا نمى كنى.»

و گفته شده است: حلال قطره قطره فرومى چكد و حرام به صورت سيل مى آيد.

حکمت 054

القناعه مال لا ينفد.

«قناعت مالى است كه پايان نمى پذيرد.»

سيد رضى كه خدايش رحمت كناد مى گويد: اين سخن از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هم روايت شده است.

در مباحث گذشته نكته هاى گرانقدرى درباره ى قناعت گفتيم و اينك افزونيهاى ديگرى مى آوريم. از سخن حكيمان است كه در قبال درويشى با قناعت مقاومت كنيد و بر توانگر با تعفف چيره شويد و با كردار نيك رنج حسود را افزون كنيد و با نام نيك بر مرگ غلبه كنيد.

و گفته شده است: مردم دو گروهند، كسى كه مى يابد و بسنده نمى كند و كسى كه در جستجو است و نمى يابد و شاعر اين سخن را گرفته و چنين گفته است: «مردم يا يابنده غير قانع به روزى خود هستند يا جستجوگرى كه نمى يابند.»

مردى، بقراط را ديد كه علف مى خورد، گفت: اگر خدمت پادشاه مى كردى نيازمند به خوردن علف نمى بودى. بقراط گفت: و اگر تو علف مى خوردى نيازمند خدمت به پادشاه نبودى.

حکمت 055

المال ماده الشهوات.

[اين سخن در غرر الحكم و مجمع الامثال ميدانى، جلد دوم، صفحه ى 454 و مطالب السوول، جلد اول، صفحه ى 164 آمده است.
]

«مال مايه شهوتهاست.»

در گذشته سخن ما درباره ى نكوهش و ستايش مال بيان شد.

عربى صحرا نشين به پسران خود گفت: درهمها را جمع كنيد كه مايه ى پوشيدن جامه پسنديده و خوراندن گرده نان است.

گفته شده است: سه تن مال را بر جان خويش ترجيح مى دهند بازرگانى دريايى و جنگجوى مزدور و كسى كه براى صدور حكم رشوه مى گيرد و اين يكى از همه بدتر است، براى اينكه آن دو تن ديگر چه بسا به سلامت مانند ولى سومى از گناه به سلامت نمى ماند.

در عين حال گفته اند: خداوند متعال در گفتار خود مال را خير ناميده است در آنجا كه مى فرمايد «اگر خيرى باقى بگذارد»

[بخشى از آيه ى 180 سوره ى بقره. و آنجا كه مى فرمايد «او در دوست داشتن خير - مال - سخت استوار است.» ]

[آيه ى 8 سوره ى العاديات.
]

حکمت 056

من حذرك، كمن بشرك.

«آن كس كه تو را مى ترساند و برحذر مى دارد چون كسى است كه تو را مژده رساند.»

اين سخن نظير سخنى است كه گفته اند از فرمان كسانى كه تو را به گريه وامى دارند، پيروى كن، نه از فرمان كسانى كه تو را به خنده وامى دارند. و نظير آن اين است كه دوست تو كسى است كه تو را نهى كند، نه آن كس كه تو را تشويق كند. و اين سخن كه خداى رحمت كند كسى را كه عيبهاى مرا نشانم دهد. منظور از تحذير، خير خواهى است كه واجب است و آن شناساند چيزى به انسان است كه صلاح او در آن است و مايه ى دفع زيان مى گردد.

در خبر صحيح آمده است كه «دين همان خيرخواهى است.»، گفته شد: اى رسول خدا نسبت به چه كسى؟ فرمود: «براى عموم مسلمانان». نخستين چيزى كه بر انسان واجب است، اين است كه خود را بيم دهد و نفس خويش را خيرخواهى كند، هرچند به ظاهر اين خيرخواهى براى او زيان داشته باشد و به همين مورد در كتاب خدا اشاره شد كه فرموده است:

«اى كسانى كه گرويده ايد براى خدا به عدالت گواهى دهندگان باشيد اگر چه به زيان خودتان باشد.»

[بخشى از آيه ى 135 سوره ى نساء. و فرموده است «و چون مى گوييد عدالت كنيد هر چند كه خويشاوند باشند» ]

[بخشى از آيه ى 152 سوره ى انعام. معنى اين سخن على عليه السلام كه فرموده است «چون كسى است كه تو را مژده دهد» اين است كه سزاوار است از بيم دادن و تحذير او شاد شوى، همان گونه كه اگر به كارى كه آن را دوست دارى مژده ات دهد، شاد مى شوى و بايد در اين باره از او سپاسگزارى كنى، كه اگر او براى تو اراده خير نكرده باشد، تو را از اينكه در شر گرفتار شوى برحذر نمى دارد.
]

حکمت 057

اللسان سبع، ان خلى عنه عقر.

[اين سخن در وصيت اميرالمومنين عليه السلام به فرزندش محمد بن حنفيه آمده است و صدوق آن را در باب نوادر كتاب من لا يحضره الفقيه آورده است.
]

«زبان درنده اى است كه اگر واگذارندش، بگزد.»

[ترجمه از استاد دكتر سيد جعفر شهيدى گرفته شد. م.
]

قبلا در اين باره سخنى مفصل گفتيم.

گفته شده است: اگر در سخن گفتن رسيدن و درك كردن است، در سكوت عافيت نهفته است.

حكيمان گفته اند: سخن گفتن شريف ترين چيزى است كه انسان به آن ويژه شده است زيرا بزرگترين مشخصه آدمى از ديگر جانوران است و بدين جهت خداوند سبحان فرموده است «آدمى را آفريد گفتار روشن را به او آموخت.»، بدون آنكه ميان اين دو جمله و او عطف بياورد و اين بدان سبب است كه جمله ى دوم تفسير جمله ى نخست است و عطف بر آن نيست، يعنى اگر گفتار از آدمى گرفته شود انسانيت او مرتفع مى شود و به همين سبب است كه گفته شده است: اگر زبان نباشد، آدمى فقط جاندار مهمل و صورتى بيش نيست. شاعر هم گفته است:

«نيمى از جوانمرد زبان و نيمى ديگر دل اوست وگرنه چيزى جز صورتى مركب از گوشت و خون باقى نمى ماند.»

حکمت 058

المراه عقرب حلوه اللسبه.

«زن كژدمى است شيرين گزنده.»

به سقراط گفته شد كدام يك از درندگان گستاخ تر است؟ گفت: زن.

حكيمى به زنى كه بر درختى به دار كشيده شده بود نگريست و گفت: اى كاش هر درختى چنين ميوه اى داشته باشد.

يكى از حكيمان معلمى را ديد كه به دوشيزه اى نوشتن مى آموزد، گفت: بر بدى، بدى ميفزاى، همانا تيرى را زهرآلود مى كنى كه روزى آن را خواهد زد.

يكى از حكيمان كنيزكى را ديد كه آتش با خود مى برد، گفت: آتش بر آتش و آن كس كه آن را مى برد بدتر است از چيزى كه مى برد.

يكى از حكيمان زنى لاغر را به همسرى گرفته بود، در آن باره از او پرسيدند گفت: از بدى و شر كمتر و كوچكترش را برگزيده ام.

فيلسوفى بر در خانه ى خود نوشته بود: هرگز شرى به اين خانه وارد نشده است. يكى از يارانش گفت: بنويس «جز زن».

در حديث مرفوع آمده است «از زنان بد به خدا پناه بريد و از نيكان ايشان هم برحذر باشيد.»

«سلاح ابليس» از كنايه هاى مشهورى است كه در مورد زنان گفته شده است.

در حديث آمده است «زنان دامهاى شيطان اند» و «فتنه اى را زيان بخش تر از زنان براى مردان پس از مرگ خودم باقى نگذاشته ام.»

و هم در حديث آمده است كه زن دنده كژ است، اگر با او مدارا كنى از او بهره مند مى شوى و اگر بخواهى آن را راست كنى، او را خواهى شكست.

در امثال آمده است هيچ كنيزى را در سالى كه او را خريده اى و هيچ زن آزاده اى را در سال نخست ازدواج با او ستايش مكن.

يكى از گذشتگان گفته است: مكر زنان از مكر شيطان بزرگتر است كه خداوند متعال ضمن ياد كردن از شيطان فرموده است «همانا كيد شيطان سست است.»

[بخشى از آيه ى 76 سوره ى نساء. و زنان را ياد كرده و فرموده است: «اين از مكر و كيد شماست كه كيد شما بزرگ است.» ]

[بخشى از آيه ى 28 سوره ى يوسف. از سخنان عبدالله مامون درباره ى زنان است كه آنان همگى بد هستند و بدترين چيزى كه در مورد ايشان است، اين است كه چاره اى از آنان نيست.
]

حکمت 059

اذا حييت بتحيه فحى باحسن منها و اذا اسديت اليك يد فكافئها بما يربى عليها و الفضل مع ذلك للبادى

«چون تو را تحيت و درودى گويند به از آن پاسخ گوى و چون دستى به تو نعمتى ارزانى داشت با نعمتى فزون تر آن را جبران كن و با اين همه فضيلت براى آغازگر است.»

جمله ى نخست مقتبس از قرآن عزيز است

[آيه ى 88 سوره ى نساء. و جمله ى دوم متضمن معنى مشهورى است و مقصود از جمله سوم تحريض به كرم و بزرگوارى و تشويق به كار پسنديده است.
]

مدائنى نقل مى كند كه در خراسان مردى همراه مردم به حضور اسد بن عبدالله قشيرى

[قشيرى اشتباه و صحيح آن قسرى است. اسد از حاكمان آغاز قرن دوم خراسان و درگذشته به سال 120 قمرى است. به زركلى، الاعلام جلد اول، صفحه ى 291 مراجعه فرماييد. م. آمد و گفت: خداوند كارهاى امير را قرين به صلاح دارد، مرا بر تو حق نعمتى است. اسد گفت: نعمت تو چيست؟ گفت: فلان روز ركابت را گرفتم سوار شدى، گفت: راست مى گويى نياز تو چيست؟ گفت: مرا به حكومت ابيورد بگمار. گفت: به چه سبب؟
]

گفت: براى آنكه صد هزار درهم به چنگ آورم. اسد گفت: هم اكنون فرمان مى دهيم كه صد هزار درهم را به تو بدهند و بدين گونه تو را به آنچه دوست مى دارى رسانده ايم و آن دوست خود را هم بر حكومتش باقى گذاشته ايم. آن مرد گفت: خداى كار امير را قرين صلاح دارد، خواسته ى مرا آن چنان كه بايد برنياوردى. اسد گفت: براى چه، من آنچه را كه آرزو داشتى به تو دادم. گفت: پس اميرى و محبت امر و نهى كردن كجا مى رود. اسد گفت: تو را حاكم ابيورد قرار مى دهم و پولى را هم كه براى تو فرمان دادم، در اختيارت مى گذارم و اگر هم تو را از حكومت ابيورد بر كنار سازم، از محاسبه معاف خواهم داشت. گفت: به چه سبب مرا بر كنار سازى كه بر كنارى يا به سبب ناتوانى است يا به سبب خيانت و من از آن دو برى هستم، اسد گفت: تا هنگامى كه خراسان در اختيار ما باشد تو امير ابيورد خواهى بود. و آن شخص تا هنگامى كه اسد از حكومت خراسان بر كنار شد، همچنان حاكم ابيورد بود.

مدائنى مى گويد: مردى پيش نصر بن سيار آمد و قرابت خود را با او متذكر شد نصر پرسيد: قرابت تو چيست؟ گفت: فلان بانو، من و تو را زاييده است. نصر گفت: قرابتى با رخنه و گسسته است، آن مرد گفت: در اين صورت چون مشك فرسوده و پاره اى است كه اگر آن را رقعه زنند از آن استفاده مى شود. نصر گفت: نيازت چيست؟ گفت: صد ماده شتر باردار و صد ماده بز همراه بزغاله هايش. نصر گفت: صد بز آماده است، آن را بگير، اما در مورد ماده شترها فرمان مى دهيم بهاى آن را به تو بپردازند.

شعبى مى گويد: در مجلس زياد بن ابيه حضور داشتم، مردى هم حضور داشت كه گفت: اى امير مرا بر تو حرمتى است، اجازه مى دهى بگويم؟ گفت: بگو. آن مرد به زياد گفت: تو را در حالى كه پسر بچه اى بودى و دو زلف داشتى در طائف ديدم كه گروهى از پسر بچه ها تو را احاطه كرده بودند و تو يكى از آنان را با لگد و ديگرى را با سر از خود مى راندى و ديگرى را با دندانهايت گاز مى گرفتى، آنها گاهى از تو كناره مى گرفتند و گاه فرصت پيدا مى كردند و تو را مى زدند، تا آنكه شمارشان بيشتر شد و از تو نيرومندتر شدند. من خود را رساندم و در حالى كه سلامت بودى از ميان ايشان بيرون كشيدم و حال آنكه آنان همگى زخمى بودند. زياد پرسيد: راست مى گويى تو همان مردى؟ گفت: آرى من همانم. زياد گفت: نياز تو چيست؟ گفت: اينكه از گدايى بى نياز شوم. زياد به غلام خود گفت: اى غلام هر سيميه و زرينه اى كه پيش توست به او بده و چون نگريست در آن روز پنجاه و چهار هزار درهم گرفته بود كه آن مرد همه را گرفت و رفت. پس از اين موضوع به آن مرد گفتند: آيا به راستى زياد را در كودكى به آن حال ديده اى؟ گفت: آرى به خدا سوگند او را در حالى ديدم كه فقط دو پسر بچه كه چون دو بزغاله بودند، اطراف او را گرفته بودند و اگر من به يارى او نمى شتافتم، گمان مى كنم همان دو او را كشته بودند.

مردى پيش معاويه كه در جلسه ى بار عام خود بود آمد و گفت: اى اميرالمومنين مرا بر تو حق و حرمتى است. گفت: چيست؟ گفت: روز جنگ صفين كه اسبت را آورده بودند كه از آوردگاه بگريزى و عراقيان هم نشانه هاى پيروزى را ديده بودند، من خود را به تو نزديك ساختم و گفتم به خدا سوگند اگر هند دختر عتبه - مادر معاويه - به جاى تو بود، نمى گريخت و فقط مرگ با كرامت يا زندگى ستوده را مى پذيرفت، تو كجا مى گريزى و حال آنكه عرب لگام كارها و رهبرى خود را به تو سپرده است و تو به من گفتى: اى بى مادر آرام سخن بگو. ولى پايدارى كردى و در آن حال نگهبانان ويژه ى تو و خودت به جنبش آمديد و به شعرى تمثل جستى كه اين بيت آن را حفظ كردم «هر چه دلم نيرومندتر و استوارتر مى شد، مى گفتم بر جاى باش تا ستوده باشى يا از زندگى آسوده شوى.»

[اين بيت از قطعه اى از سروده هاى عمر بن اطنابه است كه پنج بيت آن را نصر بن مزاحم در وقعه صفين، به اهتمام عبدالسلام محمد هارون، مصر، 1382 ق، صفحه ى 404 آورده است. م. معاويه گفت: راست گفتى، هم اكنون هم دوست مى دارم آرام و آهسته سخن بگويى. سپس معاويه به غلام خود گفت: پنجاه هزار درهم به اين مرد بده و خطاب به او گفت: اگر ادب بيشترى مى داشتى، ما هم بر نيكويى نسبت به تو مى افزوديم.
]

حکمت 060

الشفيع جناح الطالب.

[اين سخن از صد كلمه اى است كه جاحظ آن را آورده است. م)
]

«شفاعت كننده بال و پر طلب كننده است.»

در حديث مرفوع آمده است «مرا شفيع آوريد تا پاداش بيشترى داده شويد و خداوند هر چه را خواهد از گفتار پيامبرش را برمى آورد.»

مامون به ابراهيم بن مهدى هنگامى كه او را عفو كرد، گفت: بهترين و بزرگترين نعمت من بر تو در عفو كردن من از تو، اين است كه تو را از منت كشيدن از شفيعان راحت كردم و تلخى آن را به تو نچشانيدم.

از سخنان قابوس بن وشمگير است كه گفته است: با آتش زنه شفيع چراغ رستگارى برافروخته مى شود و از دست بخشنده انتظار برآمدن و رسيدن به اهداف مى رود.

احنف با مصعب بن زبير در مورد گروهى كه ايشان را زندانى كرده بود سخن گفت و چنين اظهار داشت: خداى كار امير را قرين صلاح دارد، اگر اين گروه به ناحق زندانى شده اند، حق ايشان را از زندان بيرون خواهد آورد و اگر به حق زندانى شده اند، عفو بايد آنان را فروگيرد. مصعب فرمان به آزادى ايشان داد.

شاعرى چنين سروده است: «هرگاه چنان باشى كه فقط شفاعت تو را به مهربانى وادارد، بدان در دوستى و مودتى كه به شفاعت وابسته باشد، خيرى نيست.»

به روزگارى منصور بر در كاخ او مقررى پرداخت مى شد مردى معروف به شقرانى كه از فرزندزادگان شقران برده ى آزاد كرده ى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود، چند روز بر در كاخ مى ايستاد و مقررى او پرداخت نمى شد. قضا را جعفر بن محمد عليه السلام از پيش منصور بيرون آمد، شقرانى برخاست و نياز خود را به ايشان عرضه داشت. جعفر بن محمد به او خوش آمد گفت و دوباره پيش منصور برگشت و در حالى بيرون آمد كه مقررى او را در آستين داشت و بر آستين شقرانى افشاند و سپس به او فرمود: اى شقرانى كار نيك از هر كسى پسنديده است و از تو به سبب پيوستگى تو به ما پسنديده تر است و كار نكوهيده از هر كس نكوهيده تر است و از تو به همان سبب نكوهيده تر. مردم سخن جعفر بن محمد (ع) را بسيار ستودند و اين بدان سبب بود كه شقرانى باده نوشى مى كرد. مردم گفته اند: بنگريد كه چگونه جعفر بن محمد در عين حال كه به شقرانى با اطلاع از كار او محبت ورزيده و براى برآوردن نياز او كوشش كرده است و با گرامى داشتن او، او را پند و اندرز داده و نهى از منكر كرده است، آن هم نه به صورت تصريح بلكه به صورت تعريض. زمخشرى گفته است: اينگونه رفتار از اخلاق پيامبران است. سعيد بن حميد براى مردى توصيه اى نوشت و در آن چنين آورد: اين نامه من با توجه به عنايت نسبت به كسى كه سفارش شده است و با اعتماد به لطف كسى كه به او توصيه شده است، فراهم آمده است و هرگز به خواست خدا حامل اين نامه نااميد و تباه نمى شود.

محمد بن جعفر و منصور

منصور شيفته ى معاشرت و گفتگوى با محمد بن جعفر بن عبيدالله بن عباس بود. مردم هم به سبب گرانقدرى او در نظر منصور، براى شفاعت او در مورد برآمدن نيازهاى خود به او متوسل مى شدند، اين كار بر منصور گران آمد و مدتى از پذيرفتن او خوددارى كرد ولى سرانجام دلش هواى او را كرد و با ربيع- وزير خود- در آن باره گفتگو كرد و گفت: مرا از ديدار او صبر و چاره نيست ولى چه كنم كه شفاعتهاى او را به ياد مى آورم. ربيع گفت: من با او شرط مى كنم كه ديگر شفاعت نكند، ربيع با محمد بن جعفر گفتگو كرد و محمد پذيرفت. مدتى گذشت و او شفاعت نكرد. روزى كه آهنگ رفتن به خانه ى منصور را داشت، گروهى از قريش و ديگران با نامه هايى بر سر راهش ايستادند و از او خواستند نامه هاى ايشان را بگيرد. او داستان را براى ايشان گفت، آنان تضرع كردند و با اصرار از او خواستند. محمد گفت: اينك كه شما عذر را نمى پذيريد من آنها را از شما نمى گيرم، ولى بياييد و خودتان آنها را در آستين من نهيد و آنان چنان كردند. محمد پيش منصور رفت. منصور ميان كاخ خضراى خود كه مشرف به مدينه السلام- بغداد- بود، ميان باغها و قطعات سرسبز آن حركت مى كرد. منصور به محمد بن جعفر گفت: زيبايى اين كاخ را مى بينى؟ گفت: آرى اى اميرالمومنين، خداوند به تو بركت و فرخندگى دهاد و همه ى نعمتهاى خويش را بر تو تمام كناد، عرب در طول حكومت اسلام و عجم به روزگاران گذشته، شهرى به اين خوبى و استوارى نساخته اند ولى در نظر من يك عيب كوچك دارد. منصور گفت: چه عيبى؟ گفت: مرا در آن قطعه زمينى نيست، منصور خنديد و گفت: آن را در نظرت آراسته مى كنيم، سه قطعه زمين را به تو بخشيدم. محمد گفت: اى اميرالمومنين به خدا سوگند كه از هر جهت شريف و بزرگوارى، خداوند باقيمانده عمرت را بيش از آنچه گذشته است قرار دهد. ضمن گفتگوى محمد با منصور آن نامه ها گاهى از ميان آستين او ظاهر مى شد و او نگاهى به آنها مى كرد و مى گفت: خاموش بر جاى خود برگرديد و دوباره به گفتگو با منصور مى پرداخت. منصور گفت: موضوع چيست؟ و تو را به حق خودم بر تو سوگند مى دهم كه داستان را به من بگويى، محمد موضوع را به او گفت. منصور خنديد و گفت اى پسر آموزگار خير و نيكى! تو جز كرم و بزرگوارى چيزى را نمى پذيرى و سپس به اين ابيات عبدالله بن معاويه بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب تمثل جست كه گفته است:

«هر چند تبار و حسب ما كامل است ولى مباد آن روز كه بر حسب و نسب خود تكيه كنيم، ما هم بايد همانگونه كه نياكان ما ساختند و رفتار كردند، بسازيم و رفتار كنيم.»

منصور آن نامه ها را گرفت و همه را نگريست و بر همه توقيع كرد كه نياز صاحب نامه برآورده شود.

محمد بن جعفر مى گفته است: از پيش منصور بيرون آمدم، در حالى كه هم سود بردم و هم سود رساندم. مبرد به عبدالله بن يحيى بن خاقان گفت: خداى كار تو را قرين صلاح بدارد من درباره ى فلان كس پيش تو شفاعت مى كنم. عبدالله بن يحيى گفت: شنيدم و اطاعت مى كنم و در مورد كار او چنين رفتار خواهم كرد، هر كاستى بر عهده من است و هر افزونى كه شد براى او خواهد بود. مبرد گفت: خداوند عمرت را طولانى بدارد كه تو چنانى كه زهير گفته است:

«پناهنده اى كه به سوى ما آمد، بيم و اميد او را آورده است، ما براى او ضمانت كرديم و به سلامت ماند، كاستى او بر عهده ى ماست و افزونى از آن اوست.»

ابن ابى الحديد سپس ابيات ديگرى را هم در اين معنى شاهد آورده است.

حکمت 061

اهل الدنيا كركب يسار بهم و هم نيام.

[استاد سيد عبدالزهراء حسينى در مصادر نهج البلاغه، جلد چهارم، صفحه ى 52 نوشته اند، اين سخن را ابن معتز در اشعار خود تضمين كرده است و به زهر الاداب جلد دوم، صفحه ى 771 ارجاع داده اند. م.
]

«اهل دنيا همچون مسافرانى هستند كه ايشان را مى برند و آنان خفتگان اند.»

اين تشبيه صورت حالى است كه ناچار صورت مى گيرد، من هم در نامه ى تسليتى كه براى يكى از دوستان خود نوشته ام، همين معنى را مورد استفاده قرار داده ام.

/ 314