حکمت 072 - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


حکمت 072

كل معدود منقض و كل متوقع آت.

«هر چيز قابل شمردن سپرى مى شود و هر چه چشم داشتنى است، فرارسنده است.»

سخن نخست، مذهب عموم متكلمان را تاكيد مى كند كه گفته اند همه ى جهان به ناچار سپرى و نابود مى شود، البته متكلمانى كه اين عقيده را دارند نمى گويند جهان از اين جهت كه شمردنى است، واجب است كه نابود و سپرى شود و آن را لازم نمى دانند و مى گويند ممكن است معدودى وجود داشته باشد و فناى آن واجب و لازم نباشد. به همين سبب است كه ياران معتزلى ما مى گويند علم ما به اينكه عالم فنا مى شود از طريق سمع و شنيدن اخبار است نه از طريق عقل و بنابراين بايد سخن اميرالمومنين را هم همين گونه معنى كرد، يعنى عدد و شمردنى بودن دليل تامه براى وجوب فناى آن نيست، ظاهر سخن هم همين معنى را مى دهد كه در اصطلاح اصوليان به آن ايماء مى گويند، مقصود آن حضرت اين است كه بدانيد هر چيز قابل شمارش سپرى شونده و منقضى است و بدين گونه در مورد هر معدودى حكم به انقضاء داده است ولى حكمى كه مجرد از علت است، همانگونه كه اگر گفته شود زيد ايستاده است، معنى آن اين نيست كه چون نام او زيد است ايستاده است.

اما اين سخن آن حضرت كه فرموده است: «هر چه چشم داشتنى است فرارسنده است.»، نظير اين گفتار عامه ى مردم است كه مى گويند: «اگر منتظر قيامت هستى، فراخواهد رسيد.» و اين سخن حقى است زيرا خردمندان و عاقلان معمولا منتظر كارى كه امكان آن محال باشد، نيستند و منتظر چيزى هستند كه وقوع آن امكان دارد و آنچه كه قريب الوقوع و مورد انتظار است، خواهد آمد.

حکمت 073

ان الامور اذا اشتبهت اعتبر آخرها باولها.

[اين سخن را اميرالمومنين در جنگ صفين فرموده است و آن را ابن قتيبه در الامامه و السياسه جلد اول، صفحه ى 104 و نصر بن مزاحم در كتاب صفين، صفحه ى 476 آورده اند، به نقل از مصادر نهج البلاغه جلد چهارم، صفحه ى 59.
]

«همانا كارها هنگامى كه مشتبه شوند، پايان آن را به اول آن قياس توان كرد.»

اين كلمه به صورت «استبهمت»، «مبهم شود» نيز نقل شده است و معنى يكى است و اين سخن حق است كه مقدمات دلالت بر نتايج و اسباب دلالت بر مسببات دارد و چه بسا كه ميان دو چيز رابطه ى علت و معلولى وجود ندارد ولى ميان آن دو اندك تناسبى وجود دارد و به حال يكى بر ديگرى استدلال مى شود. هرگاه چنين باشد و كارهايى بر خردمند زيرك مشتبه شود و نداند كار به كجا مى كشد، از انجام و آغاز آن مى توان به پايان و فرجام آن استدلال كرد. مثلا اگر رعيتى داراى پادشاهى سست عنصر و سياست ضعيف باشد و امور كشور او شروع به اضطراب و ناآرامى كند و بر عاقل مبهم گردد كه آينده چگونه خواهد بود، بر او واجب است كه پايان آن را بر آغاز آن قياس گيرد و بداند كه كار آن سامان به زودى در آينده به پراكندگى و انحلال خواهد كشيد، زيرا كارهاى نخستين دليل و بيم دهنده بر آن است و وقوع آن را وعده مى دهد و اين واضح است.

حکمت 074

و من خبر ضرار بن حمزه الضبابى عند دخوله على معاويه و مسالته له عن اميرالمومنين عليه السلام، قال: فاشهد لقد رايته فى بعض مواقفه و قد ارخى الليل سدوله و هو قائم فى محرابه قابض على لحيته، تيململ تململ السليم و يبكى بكاء الحزين و هو يقول:

يا دنيا اليك عنى، ابى تعرضت، ام الى تشوفت! لا حان حينك، هيهات، غرى غيرى، لا حاجه لى فيك، قد طلقتك ثلاثا، لارجعه فيها، فعيشك قصير و خطرك يسير و املك حقير. آه من قله الزاد و طول الطريق و بعد السفر و عظيم المورد.

[اين موضوع و اين كلمات از سخنان بسيار مشهور اميرالمومنين عليه السلام است كه كسى در آن اختلاف ندارد. صدوق در امالى، صفحه ى 371 و قالى در امالى، جلد دوم، صفحه ى 143 و مسعودى در مروج الذهب جلد سوم، صفحه ى 433 و ابونعيم در حليه الاولياء، جلد اول، صفحه ى 4 و گروهى ديگر آن را آورده اند. به مصادر نهج البلاغه و اسانيده جلد چهارم، صفحه ى 61 مراجعه فرماييد. م.
]

«از جمله خبر ضرار بن حمزه ضبابى است كه چون پيش معاويه رفت و معاويه درباره ى اميرالمومنين عليه السلام از او پرسيد، گفت: گواهى مى دهم كه شبى در حالى كه پرده هاى تاريكى خود را آويخته بود در يكى از جنگهايش او را در محراب عبادتش ديدم كه ايستاده و ريش خود را به دست گرفته بود و چون مار گزيده بر خود مى پيچيد و اندوهگينانه مى گريست و مى گفت: اى دنيا از من دور شو، خود را به من عرضه مى دارى، يا شيفته ى من شده اى، هرگز زمان تو نرسد، هرگز، جز مرا فريب ده كه مرا نيازى به تو نيست، تو را سه طلاقه كرده ام و در آن بازگشتى نيست، عيش زندگى تو كوتاه و ارزش تو اندك و آرزوى تو كوچك و حقير است، آه از اندكى توشه و درازى راه و دورى سفر و سختى آنجا كه بايد در آن درآمد.»

ابن ابى الحديد پس از توضيح پاره اى از لغات و اصطلاحات، در اين مورد چنين آورده است:

خبر رفتن ضرار بن ضمره را پيش معاويه، رياشى

[ابوالفضل عباس بن فرج بصرى، دانشمند و لغت شناس و مورخ و اديب قرن سوم هجرى است كه به سال 257 قمرى در بصره به دست سالار زنگيان كشته شد. به مرحوم محدث قمى الكنى و الالقاب جلد اول، صفحه ى 254 مراجعه فرماييد. م. نقل كرده است و من- ابن ابى الحديد- آن را از قول عبدالله بن اسماعيل بن احمد حلبى در كتاب التذييل على نهج البلاغه نقل مى كنم. او مى گويد: ضرار كه از ياران على عليه السلام بود، پيش معاويه آمد. معاويه به او گفت: اى ضرار على را براى من وصف كن. گفت: آيا مرا از اين كار معاف نمى دارى؟ گفت: نه معافت نمى دارم. ضرار گفت: چه بگويم، به خدا سوگند سخت نيرومند و داراى انديشه اى ژرف بود كه از همه ى حركات و سكنات او دانش و حكمت مى تراويد. نيك محضر و خوش رفتار بود. در حالى كه خوراكش خشن و جامه هايش كوتاه بود، اشكش روان بود و همواره در تفكر بود. كف دست خويش را مقابل چهره اش مى گرفت و خويشتن را مخاطب مى ساخت. ميان ما همچون يكى از ما بود، هرگاه چيزى از او مى پرسيديم ما را پاسخ مى داد و هرگاه ما سكوت مى كرديم او شروع به سخن مى كرد. ما با همه ى نزديكى و دوستى او، از هر كسى هيبت او را بيشتر مى داشتيم و به سبب بزرگى او هرگز آغاز به سخن نمى كرديم. درويشان را دوست مى داشت و دينداران را به خود نزديك مى ساخت و گواهى مى دهم كه او را در يكى از جنگهايش ديدم كه... تا آخر كلام.
]

ابوعمر بن عبدالبر هم اين خبر را در كتاب الاستيعاب آورده و گفته است: عبدالله بن محمد بن يوسف، از قول يحيى بن مالك بن عائله، از قول ابوالحسن محمد بن محمد بن مقله بغدادى در مصر و ابوبكر محمد بن حسن بن دريد، از قول عكلى، از حرمازى، از قول مردى از قبيله ى همدان نقل مى كردند كه معاويه به ضرار ضبابى گفت: اى ضرار براى من على را توصيف كن، گفت: اى اميرمومنان مرا معاف دار. گفت: بايد او را توصيف كنى. گفت: اينك كه چاره اى نيست، به خدا سوگند سخت ژرف انديش و نيرومند بود. سخن حق مى گفت و به عدل حكم مى كرد. از همه ى جوانب او دانش مى تراويد و همه ى اعضاى او به حكمت گويا بود. از دنيا و فريبندگى آن بيم داشت و با شب و تنهايى آن انس مى ورزيد. اشكش روان بود و همواره در تفكر بود. لباسهاى كوتاه را خوش مى داشت و خوراكهاى خشن را. ميان ما همچون يكى از ما بود، هرگاه پرسشى مى كرديم پاسخ مى داد و چون فتوايى از او مى خواستيم آگاهمان مى كرد. به خدا سوگند با همه ى نزديكى او به ما و اينكه ما را به خود نزديك مى فرمود، از هيبت او ياراى سخن گفتن با او نداشتيم. اهل دين را تعظيم مى كرد و بينوايان را به خود نزديك مى ساخت. هيچ نيرومندى در باطل خود به او طمع نمى بست و هيچ ناتوانى از عدل او نوميد نمى شد. گواهى مى دهم در آوردگاه به نيمه شبى كه گيسوى شب فروهشته به دامن و ستارگان در حال فروشدن بود، بر پاى ايستاده و ريش خود را به دست گرفته بود و همچون مار گزيده بر خود مى پيچيد و اندوهگين مى گريست و مى گفت: اى دنيا كس ديگرى جز مرا بفريب، آيا خود را به من عرضه مى دارى يا شيفته ى من شده اى، هرگز هرگز من تو را سه طلاقه كرده ام و مرا در آن حق رجوع نيست، عمر تو كوتاه و ارزش تو اندك است، آه از كمى توشه و دورى سفر و وحشت راه. معاويه گريست و گفت: خداوند اباحسن را رحمت كناد، آرى به خدا سوگند همين گونه بود. اينك اى ضرار اندوه تو بر جدايى از او چون است؟ گفت: اندوه مادرى كه فرزندش را ميان دامنش بكشند.

[الاستيعاب، صفحات 1108 -1107 و امالى جلد دوم، صفحه ى 147.
]

حکمت 075

و من كلامه عليه السلام للسائل الشامى لما ساله: اكان مسيرنا الى الشام بقضاء من الله و قدر؟ بعد كلام طويل هذا مختاره:

ويحك! لعلك ظننت قضاء لازما و قدرا حاتما! لو كان ذلك كذلك، لبطل الثواب و العقاب و سقط الوعد و الوعيد، ان الله سبحانه امر عباده تخييرا و نهاهم تحذيرا و كلف يسيرا و لم يكلف عسيرا و اعطى على القليل كثيرا و لم يعص مغلوبا و لم يطع مكرها و لم يرسل الانبياء لعبا و لم ينزل الكتب للعباد عبثا و لا خلق السماوات و الارض و ما بينهما باطلا، «ذلك ظن الذين كفروا فويل للذين كفروا من النار».

[اين گفتار را گروهى از علماى شيعه و سنى پيش از سيدرضى نقل كرده اند، از جمله كلينى در اصول كافى، جلد اول، صفحه ى 195 و صدوق در توحيد، صفحه ى 273 و عيون اخبار الرضا، جلد اول، صفحه ى 138 و ابن شعبه حرانى در تحف العقول، صفحه ى 168 و به مصادر نهج البلاغه و اسانيده جلد چهارم، صفحه ى 62 هم مراجعه فرماييد. م.
]

و از سخنان آن حضرت به آن مرد شامى

[اين كلمه شامى فقط در نسخه ى ابن ابى الحديد است و همانگونه كه استاد سيد عبدالزهراء حسينى مرقوم فرموده اند بى شك از سهو كاتبان نسخه است و روايت صدوق (ره) در توحيد حاكى از آن است كه سوال كننده عراقى بوده است نه شامى. م. است كه چون پرسيد: آيا اين رفتن ما به شام از قضا و قدر خداوند بود؟ پس از سخنى طولانى كه اين گزيده آن است، گفت: «واى بر تو! شايد قضا و قدر لازم و حتمى را پنداشته اى؟ اگر چنين بود كه ديگر پاداش و عقاب باطل است و وعد و وعيد از ميان برداشته است، خداوند سبحان بندگان خود را در حالى كه داراى اختيار هستند، امر فرموده است و براى ترس و بيم نهى فرموده است. خداوند آنچه را آسان است تكليف فرموده و كار دشوار را تكليف قرار نداده است و در قبال كار اندك پاداش فراوان عنايت مى كند. خداوند را هرگز در حالى كه مغلوب باشد، عصيان نمى كنند و با زور و ناگزير اطاعت نمى شود، پيامبران را به ياوه و بازيچه گسيل نفرموده است و براى بندگان كتابها را بيهوده نازل نكرده است، آسمانها و زمين و آنچه را ميان آنهاست باطل نيافريده است، «اين گمان كسانى است كه كافر شده اند، واى بر آنان كه كافر شده اند از آتش » ]

[آيه ى 27 از سوره ى سى و هشتم.
]

شيخ ما ابوالحسين

[يعنى محمد بن حسين بن الطبيب از بزرگان معتزله و مولف كتاب غرر الادله كه آن را به صورت الغرر هم نوشته اند. م. كه خدايش رحمت كناد اين خبر را در كتاب الغرر از اصبغ بن نباته نقل كرده و چنين آورده است كه پيرمردى برخاست و از على عليه السلام پرسيد كه به ما بگو آيا اين رفتن ما به شام به قضا و قدر خداوند بوده است؟ على فرمود: سوگند بدان كس كه دانه را مى شكافد و جان را پرورش مى دهد، بر هيچ جا گام ننهاديم و بر هيچ جا فرود نيامديم مگر به قضا و قدر خداوند. آن مرد گفت: من رنج خود را در پيشگاه خدا حساب مى كنم هر چند در اين صورت براى خود پاداشى نمى بينم. على فرمود: اى شيخ خاموش باش كه خداوند متعال پاداش شما را در مسيرتان و هنگامى كه مى رفتيد و هم در بازگشت شما هنگامى كه بازمى گشتيد بسيار بزرگ قرار داده است، شما در هيچ يك از حالات خود مجبور نبوده ايد و اضطرارى نداشته ايد. شيخ پرسيد: پس چگونه قضا و قدر ما را برده اند؟ فرمود: اى واى بر تو، شايد قضاى لازم و قدر محتوم را گمان كرده اى؟ اگر چنان مى بود كه پاداش و عقاب باطل مى شد و بيم و اميد و امر و نهى ياوه مى بود و هرگز از جانب خداوند سرزنشى براى گنهكار و ستايشى براى نيكوكار نمى آمد و نيكوكار از تبهكار شايسته تر براى ستايش و تبهكار از نيكوكار سزاوارتر به نكوهش نبودند. اين اعتقاد بت پرستان و سپاهيان شيطان و دروغگويان و كور دلان است كه قدريه و مجوس اين امت اند، خداوند سبحان بندگان خود را در حالى كه مختار هستند به كارى فرمان داده است و آنان را با بيم دادن از كارى نهى كرده است. كار آسان را تكليف قرار داده است و با او در حالى كه مغلوب باشد، عصيان نمى شود و به زور هم فرمان برده نمى شود. او پيامبران را ياوه براى خلق خود گسيل نفرموده است و آسمانها و زمين و آنچه را ميان آنهاست بيهوده نيافريده است «اين پندار كسانى است كه كافر شده اند واى بر آنان كه كافر شده اند از آتش». آن شيخ پرسيد: پس آن قضا و قدرى كه ما به سبب آن رفته ايم چيست؟ فرمود: امر و حكم خداوند و سپس اين آيه را تلاوت فرمود: «و خدايت فرمان داده است كه پرستش مكنيد مگر او را »، ]

[بخشى از آيه ى 23 سوره ى هفدهم، الاسراء. شيخ خشنود برخاست و اين دو بيت را مى خواند:
]

«تو همان امامى هستى كه ما با اطاعت از او، روز رستاخيز از خداى رحمان رضوان را آرزو مى كنيم، آنچه از دين را كه بر ما مشتبه بود واضح ساختى، خدايت از جانب ما پاداش و نيكى ارزانى دارد.»

ابوالحسين اين خبر را در اين مورد آورده است كه كلمه ى قضا و قدر گاه به معنى حكم و امر و از الفاظ مشترك است.

حکمت 076

خذ الحكمه انى كانت فان الحكمه تكون فى صدر المنافق فتلجلج فى صدره، حتى تخرج فتسكن الى صواحبها فى صدر المومن.

قال الرضى رحمه الله تعالى: و قد قال على عليه السلام فى مثل ذلك:

«حكمت را هر كجا باشد فراگير، كه حكمت گاه در سينه ى منافق است و همچنان در سينه اش مى جنبد تا بيرون آيد و در سينه ى مومن، كنار ديگر حكمتها آرام گيرد.»

حکمت 077

الحكمه ضاله المومن، فخذ الحكمه و لو من اهل النفاق.

[اين هر دو سخن را پيش از سيد رضى نقل كرده اند، سخن اول را جاحظ در البيان و التبيين، جلد دوم، صفحه ى 24 و برقى در المحاسن، جلد اول، صفحه ى 230 و سخن دوم را ابن قتيبه در عيون الاخبار، جلد دوم، صفحه ى 123 و ابن عبدربه در العقد الفريد، جلد دوم، صفحه ى 254 آورده اند و براى اطلاع بيشتر به بحث مستوفاى مصادر نهج البلاغه، جلد چهارم، صفحه ى 68 مراجعه فرماييد. م.
]

سيدرضى كه خداى متعال او را رحمت فرمايد مى گويد: على عليه السلام سخن ديگرى هم نظير اين فرموده است كه: «حكمت گمشده مومن است، حكمت را هر چند از منافقان فراگير.»

حجاج خطبه خواند و ضمن آن گفت: خداوند متعال ما را به طلب آخرت فرمان داده و زحمت و هزينه ى دنياى ما را كفايت كرده است، اى كاش زحمت آخرت ما كفايت مى شد و به طلب دنيا فرمان داده مى شديم.

چون حسن بصرى اين سخن را شنيد، گفت: آرى گمشده مومن است كه از دل منافق برون آمده است. سفيان ثورى هم از سخنان ابوحمزه خارجى همين گونه يادكرده و گفته است گمشده مومن است كه از دل منافق تراوش كرده است.

حکمت 078

قيمه كل امرى ما يحسنه.

قال الرضى رحمه الله تعالى: و هذه الكلمه التى لا تصاب لها قيمه و لا توزن بها حكمه و لا تقرن اليها كلمه.

[جاحظ اين كلمه را دوبار در البيان و التبيين آورده است، ناشى اكبر شاعر در گذشته به سال 293 قمرى و ابراهيم بن محمد بيهقى از قول شاعرى ديگر و ابن طباطبا در گذشته به سال 322 آن را به صورت تضمين در شعر آورده اند. به بحث سودمند استاد سيدعبدالزهراء خطيب در مصادر نهج البلاغه جلد چهارم، صفحه ى 70 مراجعه فرماييد. م.
]

«ارزش هر مرد آن چيزى است كه آن را خوب بداند.» سيدرضى كه خداى متعال او را رحمت كناد گفته است: اين كلمه اى است كه قيمتى براى آن نمى توان تعيين كرد و هيچ حكمتى همسنگ آن نيست و هيچ سخنى همتاى آن نمى شود.

سخنان بسنده در فضيلت علم در گذشته بيان داشته ايم و اينك نكته هاى ديگرى مى آوريم.

گفته مى شود: از جمله ى سخنان اردشير بابكان در رساله ى او كه براى شاهزادگان نوشته، اين است كه براى شما بهترين دليل در مورد فضيلت علم اين است كه با همه ى زبانها آن را ستوده اند و كسانى كه علم ندارند مدعى عالم بودن مى شوند و خود را با آن مى آرايند و بهترين دليل براى عيب جهل كه شما را بسنده است، اين كه همه كس آن را از خود دفع مى كند و اگر او را جاهل بنامند، خشمگين مى شود. به انوشروان گفته شد: شما را چه مى شود كه هر چه از علم چيزى مى آموزيد باز هم بر آموزش آن كوشاتر مى شويد؟ گفت: بدين سبب كه هر چه از آن مى آموزيم بر عزت و بلندى رتبت ما افزوده مى شود. گفتندش چرا از آموختن از هيچ كس خوددارى نمى كنيد؟ گفت: چون مى دانيم علم از هر كجا گرفته شود، سودبخش است.

به بزرگمهر گفته شد: به اين همه دانش كه فراگرفته اى چگونه رسيده اى؟ گفت: به سحرخيزى، چون سحرخيزى كلاغ و آزى چون آزمندى خوك و صبرى چون صبر خر.

و به بزرگمهر گفته شد: علم بهتر است يا مال؟ گفت: علم. گفتند: پس به چه سبب اهل علم را بر در خانه ى توانگران بيشتر مى بينيم تا توانگران را بر در خانه ى عالمان؟ گفت: اين هم به علم و جهل برمى گردد و آن چنان كه مى بينيد بدين سبب است كه عالمان به نياز به مال آگاه هستند و توانگران از فضيلت علم آگاه نيستند.

شاعر گفته است:

«بياموز كه آدمى عالم آفريده نشده است و قرين علم و دانش قابل مقايسه و همچون جاهل نيست، سالخورده و بزرگ قوم اگر دانش نداشته باشد به هنگام حضور در انجمنها كوچك و خردسال خواهد بود.»

حکمت 079

اوصيكم بخمس لو ضربتم اليها آباط الابل لكانت لذلك اهلا: لايرجون احد منكم الاربه و لا يخافن الاذنبه و لا يستحين احد منكم اذا سئل عما لايعلم ان يقول: لا اعلم و لا يستحين احد اذا لم يعلم الشى ء ان يتعلمه و عليكم بالصبر، فان الصبر من الايمان كالراس من الجسد. و لا خير فى جسد لا راس معه و لا خير فى ايمان لا صبر معه.

[اين سخنان به صورت متواتر از آن حضرت نقل شده است، پيش از سيد رضى، ابن قتيبه، جاحظ، برقى، صدوق، ابن عبدربه، قاضى نعمان و ابونعيم و ديگران آنها را نقل كرده اند به بحث استاد محترم سيد عبدالزهراء حسينى در مصادر نهج البلاغه، ج 4، ص 80، مراجعه فرماييد. م.
]

«شما را به پنج چيز سفارش مى كنم كه اگر شتران را با شتاب براى دسترسى به آن برانيد سزاوار است هيچ يك از شما جز از خداى خويش اميدى نداشته باشد و جز از گناه خويش نترسد و چون يكى از شما چيزى را كه نمى داند بپرسند، آزرم نكند كه بگويد نمى دانم و چون يكى از شما چيزى را نمى داند از آموختن آن آزرم نكند و بر شما باد به صبر كه صبر ايمان را چون سر است تن را و خيرى در جسد بدون سر نيست و نه در ايمانى كه با شكيبايى نبود.»

در همه ى حكمتهاى مندرج در اين فصل به تفصيل سخن گفته ايم. ابوالعتاهيه، در اين باره چنين سروده است: «اى خدا، به خودت سوگند كه به كسى جز تو اميد ندارم و از چيزى جز گناهانم بيم ندارم. اى مهربان، گناهانم را بيامرز كه تو پوشنده ى عيبهايى.» گفته شده است كسى كه از گفتن «نمى دانم» آزرم كند، همچون كسى است كه از برهنه كردن زانوى خود آزرم كند و بعد عورت خويش را برهنه كند. و اين بدان جهت است كه هر كس از گفتن «نمى دانم» آزرم كند و با نادانى پاسخ دهد و به خطا افتد، در واقع به كارى افتاده است كه بايد از آن آزرم كند و از چيزى كه آزرمى نداشته است خوددارى كرده است و شبيه همان زانو و عورتى است كه گفته ايم.

و گفته شده است تا هرگاه كه نادانى براى آدمى نكوهيده است، آموختن ستوده است و همانگونه كه تا آدمى زنده است نادانى براى او نكوهيده است، كسب دانش و آموختن براى او ستوده است.

درباره صبر در مطالب گذشته به اندازه ى كافى سخن گفته شده است و در مباحث آينده هم بخشى ديگر گفته خواهد شد.

حکمت 080

و قال عليه السلام لرجل افرط فى الثناء عليه و كان له متهما:

انا دون ما تقول و فوق ما فى نفسك.

[اين سخن اميرالمومنين را پيش از سيدرضى ابوعثمان جاحظ در دو جاى كتاب البيان و التبيين، جلد اول، صفحه ى 179 و جلد دوم، صفحه ى 220 و ابن قتيبه در عيون الاخبار جلد اول، صفحه ى 276 و ديگران آورده اند. م.
]

به مردى كه در ستايش آن حضرت افراط كرد و در نظر على عليه السلام متهم بود، فرمود: «من كمتر از آنم كه مى گويى و برتر از آنم كه در دل دارى.»

در مورد نكوهيده بودن ستايش آدمى در حضور او بيش از اين به حد كافى سخن گفته شد. عمر نشسته بود و تازيانه اش كنار او بود. جارود عبدى

[جارود از مسيحيانى است كه در سال دهم هجرت به حضور پيامبر آمد و مسلمان شد. او بعدها ساكن بصره شد و در جنگ نهاوند يا جاى ديگرى كه مورد ترديد و اختلاف است كشته شد. به اسد الغابه، جلد اول، صفحه ى 261 مراجعه فرماييد. م. آمد، مردى گفت: اين جارود سرور ربيعه است. عمرو كسانى كه گرد او بودند و خود جارود اين سخن را شنيدند. همين كه جارود نزديك آمد، عمر بر روى او تازيانه كشيد. جارود گفت: اى اميرالمومنين! چه چيزى ميان من و تو پديد آمده است؟ عمر گفت: چه چيزى! مگر سخن او را نشنيدى. گفت: در آنچه شنيدم چه زيانى! گفت: از آن سخن در دل تو چيزى پديد مى آيد كه دوست دارم آن را از تو بزدايم.
]

حكيمان گفته اند براى كسى كه او را در حضورش مى ستايند، دو چيز خطرناك پيش مى آيد يكى آنكه به خود شيفته مى شود، ديگر آنكه اگر او را به ديندارى يا علم ستايش كنند، در كار خود سست مى شود و كوشش او كاستى مى پذيرد و از خود راضى مى شود در نتيجه كوشش او در طلب دين و علم سستى مى پذيرد. معمولا كسى دامن همت به كمر مى زند كه خود را در كارى كامل نبيند، ولى هنگامى كه زبانها به ستايش او مى پردازند، او گمان مى كند به حد كمال رسيده است و همه چيزى را درك كرده است و به همان حيثيتى كه براى او در نظر مردم پديد آمده است، اعتماد مى كند و كوشش او كم مى شود.

به همين سبب است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به كسى كه ديگرى را ستود و آن شخص آن را نشنيد فرمود: «اى واى بر تو! كه گردن دوست خود را زدى، اگر اين ستايش را شنيده بود هرگز رستگار نمى شد.»

اما اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است «و از آنچه در دل دارى برترم» ظاهرا براى اين بوده است كه او را آگاه سازد كه مى داند چگونه است و او را از آن كار منصرف سازد و مصلحت دانسته است موضوع را به او بفهماند تا به گمان خود او را از آن حال بيرون آورد يا بدان گونه او را از بيم و اندرز دهد يا به هدفى ديگر.

حکمت 081

بقيه السيف انمى عددا و اكثر ولدا.

[منظور از بازمانده ى شمشير يعنى كسانى كه پس از كشتار افراد خانواده باقى مى مانند، اين سخن را جاحظ در البيان و التبيين و ابن عبدربه در العقد الفريد آورده اند. به مصادر نهج البلاغه، جلد چهارم، صفحه ى 81 مراجعه فرماييد. م.
]

«بازمانده ى شمشير از لحاظ شمار نمو كننده تر و از نظر فرزند فزون تر است.»

شيخ ما ابوعثمان جاحظ درباره ى اين كلمه نخست گفته است اى كاش اين حكم را كه بيان كرده است علت آن را هم مى فرمود. سپس گفته است: مصداق اين گفتار را در شمار فرزندان و اعقاب خود على عليه السلام و زبير و خاندان مهلت و امثال ايشان كه سخت مورد حمله و كشتار واقع شده اند، مى بينيم.

زنى از خوارج را پيش زياد آوردند، زياد به او گفت: همانا به خدا سوگند شما را درو مى كنم درو كردنى و شما را بى شمار نابود مى سازم. گفت: هرگز كه كشتار مايه ى كاشتن و روييدن ماست. و چون خواست و او را بكشد آن زن با جامه ى خويش خود را پوشيده داشت. زياد گفت: پرده اش را بدريد كه خدايش لعنت كناد. گفت: خداوند پرده و پوشش اولياى خود را نمى درد و آن كس كه پرده اش به دست پسرش دريده شده است، سميه است، زياد گفت: در كشتن او شتاب كنيد، خداى از رحمت خود دورش دارد! و آن زن كشته شد.

/ 314