خطبه 225-چرا مردم مختلفند؟ - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 225-چرا مردم مختلفند؟

از سخنان آن حضرت (ع) به هنگام غسل دادن و تجهيز جسد مطهر پيامبر (ص)

اين خطبه با عبارت «بابى انت و امى يا رسول الله! لقد انقطع بموتك ما لم ينقطع بموت غيرك...»

[اين خطبه را محمد بن حبيب (درگذشته به سال 245 ه. ق يعنى يكصد و چهارده سال پيش از تولد سيد رضى) در امالى خود نقل كرده است. زجاج نيز (در گذشته به سال 311 ه. ق) آن را در امالى، ص 112، و شيخ مفيد در امالى، ص 60، آورده اند. به مصادر نهج البلاغه و اسانيده، مراجعه فرماييد. م. (اى رسول خدا، پدر و مادرم فداى تو باد! بدرستى كه با مرگ تو چيزى بريده و منقطع شد كه به مرگ غير تو منقطع نشد... ]

[ابن ابى الحديد پس از توضيح پاره يى از لغات و اصطلاحات و آوردن شواهدى از اشعار در مرائى دو بيت از سروده هاى خود درآورده است.
]

برخى از اخبار و سيره پيامبر (ص) به هنگام مرگ آن حضرت

در مورد رحلت رسول خدا كه درود خداوند بر او و خاندانش باد و آنچه كه سيره نويسان در آن باره نوشته اند در مباحث پيشين مطالبى آورديم و اينك بخشى ديگر از آن را به روايت محمد بن جرير طبرى، در تاريخ خود، مى آوريم.

ابوجعفر طبرى مى گويد: ابومويهبه

[طبرى در تاريخ، ج 1، ص 1780، چاپ اروپا، او را در زمره بردگان آزاد كرده پيامبر (ص) و از متولدين در مزينه دانسته است كه رسول خدا او را خريد و آزاد فرمود. برده آزاد كرده رسول خدا (ص) روايت كرده و گفته است: نيمه شبى پيامبر (ص) به من پيام دادند و چون به حضورش رسيدم فرمود: «اى ابامويهبه، به من فرمان رسيده است براى اهل بقيع آمرزشخواهى كنم، همراه من بيا.» من همراه ايشان رفتم، همين كه ميان گورها رسيد ايستاد و چنين فرمود: «اى ساكنان گورها، سلام بر شما باد! آنچه شما در آن هستيد بر شما گواراتر است از آنچه كه مردم در آن قرار دارند كه فتنه ها همچون پاره هاى شب سياه پياپى فرامى رسد و فتنه اى از فتنه ى پيشين بدتر است.» سپس به من نگريست و روى به من كرد و فرمود «اى ابا مويهبه، كليدهاى گنجينه هاى اين جهان و جاودانگى در آن و سپس بهشت را به من ارزانى داشتند و ميان گزينش آن و بهشت مختار شدم و من بهشت را برگزيدم» گفتم: پدر و مادرم فداى تو باد! كليدهاى گنجينه هاى اين جهان و جاودانگى در آن و سپس بهشت را انتخاب فرماى. فرمود «اى ابامويهبه، نه كه من ديدار خداى خود را برگزيدم» و آن گاه براى آرميدگان در بقيع آمرزشخواهى فرمود و برگشت و بيمارى او كه خداوندش در آن بيمارى او را به سوى خود فراگرفت، آغاز شد. ]

[تاريخ طبرى، ج 1، ص 1799، چاپ اروپا.
]

محمد بن مسلم بن شهاب زهرى، از عبيدالله بن عتبه، از عايشه نقل مى كند كه مى گفته است: پيامبر چون آن شب از بقيع مراجعت فرمود مرا ديد و من در سر خود احساس درد مى كردم و مى گفتم واى سرم، پيامبر فرمود: من هم سردرد دارم، واى سرم. سپس به من فرمود «چه زيانى داشت اگر پيش از من مى مردى و خودم براى تجهيز تو قيام مى كردم، تو را كفن مى پوشاندم و بر تو نماز مى گزاردم و به خاك مى سپردمت؟ گفتم: به خدا سوگند و اگر چنان شود گويا تو را مى بينم كه به خانه من بازمى گشتى و با يكى از زنان خود همبستر مى شدى. پيامبر (ص) لبخند زد و با آنكه بيمارى او بدتر مى شد همچنان به خانه زنان خويش مى رفت تا آنكه بيمارى آن حضرت را بسترى كرد و از پاى درآورد و در خانه ميمونه بود. در اين هنگام همسران خود را فراخواند و از آنان اجازه خواست كه در خانه ى من بسترى شود و اجازه داده شد و پيامبر (ص) در حالى كه به دو مرد از افراد خانواده خود تكيه داده بود كه يكى فضل بن عباس و مردى ديگر بودند بيرون آمد و پاهايش به زمين كشيده مى شد و بر سرش دستمال بسته بود وارد خانه من شد.

عبيدالله بن عبدالله بن عتبه مى گويد: اين حديث را براى ابن عباس نقل كردم، گفت: مى دانى آن مرد ديگر كيست؟ گفتم: نه. گفت: على ابن ابى طالب بود ولى عايشه با آنكه مى توانست هيچ گاه نمى خواست و ياراى آن را نداشت كه از او به نيكى ياد كند.

عايشه در پى سخن خود مى گويد: سپس پيامبر (ص) بيتاب و بيمارى اش سخت شد و فرمود: «هفت مشك كوچك آب كه از چاههاى مختلف فراهم شده باشد بر من بريزيد تا بتوانم پيش مردم بروم و با آنان عهد كنم». او مى گويد: رسول خدا را در طشتى كه از حفصه دختر عمر بود نشاندم و بر آن حضرت آب ريختم تا آنكه با دست خود اشاره فرمود «بس است بس».

عطاء، از قول فضل بن عباس كه خدايش رحمت كناد! روايت مى كند كه مى گفته است: چون بيمارى رسول خدا شروع شد پيش من آمدند و فرمودند بيرون بيا. همراهش بيرون رفتم، متوجه شدم گرفتار تب است و دستمالى بر سر بسته است. فرمود: دستم را بگير و دست آن حضرت را گرفتم تا بر منبر نشست. سپس فرمود: «مردم را فراخوان» با صداى بلند مردم را فراخواندم، به حضورش گرد آمدند، چنين فرمود: «اى مردم، نخست همراه شما خداى را مى ستايم. همانا كوچ كردن از ميان شما براى من نزديك شده است، اگر بر پشت كسى تازيانه زده ام، اينك پشت من آماده است، داد خويش بستاند. اگر نسبت به آبروى كسى تعرض كرده و دشنامى داده ام، اينك آبروى من آماده است، دادخواهى كند. اگر از كسى مالى گرفته ام، اينك مال من آماده است، از آن برگيرد و نبايد هيچ كس بگويد كه من از ستيز پيامبر مى ترسم. همانا ستيزه در خوى و شان من نيست و همانا محبوب ترين شما در نظر من كسى است كه اگر حقى بر من دارد حق خود را بگيرد يا مرا حلال كند و من در حالى كه آسوده خاطر باشم خدا را ملاقات كنم و چنين مى بينم كه اين كار مرا كفايت نمى كند مگر آنكه ميان شما چند بار به آن اقدام كنم».

پيامبر (ص) از منبر پايين آمد و نماز ظهر گزارد و باز بر منبر رفت و همان سخن خود را، در مورد نداشتن كينه و ستيز، مطرح فرمود. مردى برخاست و گفت: اى رسول خدا، مرا پيش تو سه درهم است. پيامبر فرمود: من هيچ كس را تكذيب نمى كنم و از او سوگندى نمى خواهم، طلب تو بابت چه چيزى بوده است؟ گفت: اى رسول خدا آيا به ياد مى آورى كه روزى فقيرى از كنار شما گذشت، به من فرمان دادى سه درهمش بدهم و من به او پرداختم. پيامبر خطاب به من فرمود: اى فضل، سه درهمش را بده. به آن مرد گفتم قبول است و او نشست. پيامبر (ص) سپس فرمود «اى مردم هر كس چيزى بر عهده و پيش اوست بپردازد و نگويد مايه ى رسوايى در دنياست كه رسوايى دنيا سبك تر و آسانتر از رسوايى آخرت است». مردى برخاست و گفت: اى رسول خدا مرا سه درهم بر عهده است كه در راه خدا به ناحق برداشته ام. فرمود: چرا چنين كردى؟ گفت: نيازمند آن بودم. پيامبر به من فرمود: اى فضل از او بگير. سپس فرمود «اى مردم، هر كس از چيزى در نفس خويش بيم دارد برخيزد تا برايش دعا كنم» مردى برخاست و گفت: اى رسول خدا، من دروغگو و زناكار- بدكاره- و پرخوابم، رسول خدا عرضه داشت «بار خدايا، به او راستى و صلاح ارزانى فرماى و هرگاه كه مى خواهد خواب را از او ببر!» سپس مردى ديگر برخاست و گفت: اى رسول خدا، من دروغگو و منافق و سخن چينم يا گفت: هيچ گناهى نيست مگر آنكه مرتكب مى شوم. عمر بن خطاب برخاست و گفت: اى مرد، خود را رسوا كردى. پيامبر فرمود «اى پسر خطاب، رسوايى اين جهانى سبك و آسانتر از رسوايى آن جهانى است، خدايا به او راستى و ايمان ارزانى دار و كارش را به نكويى مبدل فرماى!».

عبدالله بن مسعود روايت مى كند و مى گويد: پيامبر و محبوب ما يك ماه پيش از رحلت خود خبر مرگ خويش را به ما داد و چنان بود كه ما را در خانه عايشه جمع فرمود و مدتى به ما نگريست و با شدت چشم به ما دوخت و سپس گريست و فرمود: خوش آمديد. خدايتان زنده بدارد و بر شما رحمت آورد و پناهتان دهد و نگهدارتان باشد! خدايتان بلند مرتبه قرار دهد و شما را بهره رساند، روزيتان دهد و شما را هدايت فرمايد، پيروز و سلامتتان بدارد و پذيراى شما به درگاه خويش باشد! اينك شما را به ترس از خدا سفارش مى كنم و از پيشگاه خداوند هم درباره شما استدعا مى كنم و خدا را بر شما خليفه قرار مى دهم و من براى شما از سوى خداوند مژده و بيم دهنده آشكارم، بر بندگان و سرزمين هاى خداوند برترى و چيرگى مجوييد كه خداوند متعال براى من و شما فرموده است «آن سراى جاودان آخرت را براى كسانى قرار داده ايم كه آهنگ برترى در زمين و تباهى ندارند و فرجام پسنديده از پرهيزگاران است»

[از سوره قصص آيه 83، در منابع ديگر پس از اين آيه، آيه ى 60 سوره زمر هم آمده است كه پيامبر تلاوت فرمود. به نهايه الارب ج 3، ص 328، ترجمه اين بنده مراجعه فرماييد. م. گفتيم: اى رسول خدا مرگ تو چه هنگام خواهد بود؟ فرمود: «جدايى نزديك شده است و بازگشت به سوى خدا و بهشت برين و سدره المنتهى و برترين دوست و زندگى و بهره گواراست». گفتيم: اى رسول خدا، چه كسى تو را غسل خواهد داد؟ فرمود «خويشاوندان نزديكم به ترتيب قرابت خود». گفتيم: تو را در چه چيز كفن كنيم؟ فرمود «اگر خواستيد در همين جامه كه بر تن دارم يا در پارچه سپيد مصرى يا در حله يى يمنى». گفتيم: چه كسى بر تو نماز بگزارد؟ فرمود: «چون مرا غسل داديد و كفن كرديد مرا در همين خانه بر سريرى كنار گورم نهيد و سپس همگان ساعتى بيرون رويد كه نخستين كس كه بر من نماز مى گزارد همنشين و دوست و محبوبم جبريل خواهد بود و پس از او ميكائيل و سپس اسرافيل و پس از او فرشته مرگ با لشكرهاى خود از فرشتگان، آنگاه شما گروه گروه درآييد و بر من نماز گزاريد و سلام دهيد و با مدح و ستايش و ناله و فرياد آزارم مدهيد و بايد نخست مردان خاندانم و سپس زنان ايشان بر من نمازگزارند و پس از ايشان شما و از جانب من بر خودتان سلام دهيد بر هر يك از افراد خاندانم كه غايب هستند سلام مرا ابلاغ كنيد و بر هر كس كه پس از من آيين مرا از شما پيروى كند سلام برسانيد. من شما را گواه مى گيرم كه هم اكنون بر هر كس كه از امروز تا روز رستاخيز از دين من پيروى و در آن باره با من بيعت كند سلام مى رسانم» گفتيم: اى رسول خدا، چه كسى تو را در گورت مى نهد؟ فرمود: «افراد خاندانم همراه بسيارى از فرشتگان كه شما را مى بينند و شما ايشان را نمى بينيد». ]

[براى اطلاع از نظير اين روايت در منابع شيعى لطفا به روضه الواعظين، فتال نيشابورى، ترجمه اين بنده، ص 128، تهران، نشرنى، 1366 ش مراجعه فرماييد. م.
]

مى گويم: به راستى جاى شگفتى است از آنان كه چگونه در آن ساعت نپرسيدند اى رسول خدا، پس از تو چه كسى عهده دار امور حكومت ماست كه ولايت امر مهمتر از سوال درباره دفن و چگونگى نماز گزاردن بر رسول خداوند است و من نمى دانم در اين مورد چه بگويم!

همچنين ابوجعفر طبرى مى گويد: سعيد بن جبير روايت مى كند و مى گويد ابن عباس كه خدايش رحمت كناد! مى گفت: روز پنجشنبه و چه روز پنجشنبه يى! سپس چندان گريست كه اشك چشمش ريگها را خيس كرد، به او گفتيم: آن روز پنجشنبه چه بود؟ گفت: روزى بود كه بيمارى رسول خدا (ص) سخت شد و فرمود «براى من لوحه و دوات يا فرمود استخوان كتف و دواتى بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از من گمراه مشويد» آنان ستيز كردند. فرمود «برخيزيد و بيرون رويد و در حضور هيچ پيامبرى شايسته نيست نزاع شود» آنان گفتند: او را چه مى شود، آيا هذيان مى گويد؟! بپرسيد چه مى گويد. آنان خواستند سخن خود را تكرار كنند فرمود: «رهايم كنيد كه آنچه من در آنم بهتر از چيزى است كه مرا به آن فرامى خوانيد» و سپس در سه مورد سفارش كرد و فرمود «مشركان را از جزيره العرب بيرون كنيد و به نمايندگان همانگونه كه من جايزه مى دادم جايزه دهيد» پيامبر (ص) در مورد وصيت سوم عمدا سكوت كرد يا در صورتى هم كه فرموده است من فراموش كردم.

همچنين ابوجعفر طبرى از ابن عباس روايت مى كند كه مى گفته است: على بن ابى طالب عليه السلام از حضور پيامبر در بيمارى رحلت آن حضرت بيرون آمد. مردم به او گفتند: اى اباالحسن، پيامبر (ص) چگونه است؟ گفت: سپاس خدا را كه بهبود يافته است. عباس دست او را گرفت و گفت: گويا نمى بينى و معتقد نيستى كه تو پس از سه روز ديگر بنده چوبدستى (درمانده) خواهى بود. من مرگ را در چهره فرزندان عبدالمطلب مى شناسم، پيش رسول خدا برو از او بپرس حكومت براى چه كسى خواهد بود كه اگر براى ما مى باشد آن را بدانيم و اگر براى ديگران است در مورد ما به او سفارش فرمايد. على گفت: مى ترسم از او بپرسم و آن را از ما بازدارد كه در آن صورت هرگز مردم آن را به ما نخواهند داد.

و عايشه روايت مى كند و مى گويد پيامبر (ص) در حالى كه حجره انباشته از زنان بود ام سلمه، ميمونه، اسماء بنت عميس حضور داشتند و عباس عموى پيامبر هم پيش ما بود، مدهوش شد. همگان متفق شدند كه بر لبهاى آن حضرت لدود

[روغن آميخته با داروهاى مختلف. بمالند. عباس گفت من اين كار را نمى كنم. ديگران چنان كردند و چون پيامبر (ص) به هوش آمد پرسيد چه كسى اين كار را با من انجام داده است؟ گفتند: عمويت به ما گفت اين دارويى است كه از آن سرزمين براى ما آورده اند و اشاره به جانب حبشه كرد. پيامبر فرمود براى چه اين كار را كرديد؟ عباس گفت: اى رسول خدا، ترسيديم كه گرفتار ذات الجنب شده باشى. حضرت فرمود: «آن دردى است كه خداوند مرا گرفتارش نمى فرمايد هيچ كس در خانه باقى نماند مگر آنكه بر او لدود بمالند مگر عمويم» گويند: ميمونه با آنكه روزه بود براى فرمان رسول خدا كه به منظور عقوبت آنان، براى كارى كه كرده بودند، صادر فرموده بود لدود ماليد.
]

ابوجعفر طبرى گويد: در روايت ديگرى از عايشه نقل شده كه گفته است در بيمارى پيامبر (ص) بر لب آن حضرت لدود ماليديم، فرمود: بر من لدود نماليد. گفتيم: اين به سبب ناخوش داشتن بيمار دارو راست. چون به خود آمد فرمود: هيچ كس نبايد در خانه باقى بماند مگر اينكه لدود بمالد غير از عمويم عباس كه حضور نداشته است.

طبرى مى گويد: كسى كه لدود را با دست خود بر لب و دهان رسول خدا (ص) ماليد اسماء بنت عميس بود.

مى گويم: به راستى تناقض اين روايات موجب شگفتى است، در يكى از آنها آمده است كه عباس در آن كار شركت نداشته و به همين سبب پيامبر (ص) او را از اينكه به خود لدود بمالد معاف فرموده است و هر كس كه حضور داشته لدود به خود ماليده است، در روايت ديگر آمده است كه عباس هم حضور داشته است. و در همين روايتى كه متضمن حضور عباس است سخنان مختلف نقل شده است آن چنان كه عباس مى گويد: من به پيامبر (ص) لدود نماليدم و پس از آن مى گويد: پيامبر (ص) چون به خود آمد پرسيد چه كسى اين كار را با من انجام داده است؟

گفتند: عمويت عباس و گفت اين دارويى است كه از سرزمين حبشه براى بيمارى ذات الجنب براى ما آورده اند. پس چگونه است كه از سويى عباس مى گويد من اين كار را نكرده ام و از سوى ديگر هموست كه به اين كار اشاره كرده و گفته است دارويى است كه براى اين بيمارى از حبشه آورده اند.

من از نقيب ابوجعفر يحيى بن ابى زيد بصرى درباره اين موضوع سوال كردم و پرسيدم: آيا در آن روز بر على بن ابى طالب هم لدود ماليده شد؟ گفت: هرگز، پناه بر خدا! اگر چنان شده بود عايشه براى خرده گيرى از على عليه السلام آن را نقل مى كرد. نقيب گفت: وانگهى فاطمه (ع) و دو پسرش هم در خانه پيامبر (ص) حاضر بوده اند آيا تصور مى كنى كه فاطمه و دو پسرش لدود ماليده اند؟ هرگز چنين نبوده است. داستان لدود ماليدن را به اين صورت كسى براى تقرب جستن به بعضى ساخته و پرداخته است. آرى آنچه كه ممكن است صورت گرفته باشد اين است كه اسماء بنت عميس اين پيشنهاد را كرده و گفته است اين دارويى است كه جعفر بن ابى طالب شوهر او از حبشه آورده و در اين موضوع ميمونه هم با او همفكر بوده است و چون لدود بر پيامبر ماليده اند همين كه به خود آمده آن كار را ناپسند دانسته است و چون پرسيده است سخن اسماء و موافقت ميمونه دختر حارث را به عرض رسانده اند و آن حضرت دستور داده است همان دو بانو لدود بمالند نه كس ديگرى و بر همان دو لدود ماليده شد و نسبت به كس ديگرى چيزى انجام نشده است و سخن باطل هيچگاه بر شخص دانا و آن كس كه بخواهد روشن شود پوشيده نمى ماند.

همچنين عايشه روايت مى كند كه فراوان از پيامبر (ص) مى شنيدم كه مى فرمود «خداوند هيچ پيامبرى را قبض روح نمى فرمايد مگر اينكه او را ميان زندگى و مرگ مخير مى فرمايد». چون پيامبر (ص) محتضر شد آخرين سخنى كه از او شنيدم اين بود «بلكه به سوى برترين دوست» و گفتم به خدا سوگند، در اين صورت ما را انتخاب نخواهد فرمود و دانستم همان چيزى است كه پيش از اين مى فرمود.

ارقم بن شرحبيل

[براى اطلاع در مورد ارقم كه ابوزرعه و گروهى ديگر او را موثق دانسته اند به ميزان الاعتدال ذهبى ج 1، ص 171، چاپ على محمد بجاوى، مصر مراجعه فرماييد. م. مى گويد: از ابن عباس كه خدايش رحمت كناد! پرسيدم آيا پيامبر (ص) وصيت فرمود؟ گفت: نه. گفتم: پس چگونه بود؟ گفت: پيامبر (ص) در بيمارى خود فرمود «بفرستيد على را فراخوانند» عايشه گفت: چه خوب است به ابوبكر پيام دهيد و حفصه گفت: چه خوب است به عمر پيام دهيد و همگى در محضر پيامبر جمع شدند، اين خبرى است كه طبرى آن را با همين الفاظ در تاريخ خود آورده و نگفته است كه پيامبر (ص) آن دو را احضار كرده و پيغام فرستاده است.
]

ابن عباس مى گويد: پيامبر (ص) فرمود «برگرديد اگر نيازى داشتم پى شما خواهم فرستاد» و آنان برگشتند. گفته شد: اى رسول خدا نماز فرارسيده است. فرمود: «به ابوبكر بگوييد با مردم نمازگزارد». عايشه گفت: ابوبكر مردى رقيق است، به عمر فرمان بده! و پيامبر فرمود: به عمر بگوييد. عمر گفت: من هرگز تا ابوبكر حضور داشته باشد بر او مقدم نمى شوم. اين بود كه ابوبكر مقدم شد و در آن حال پيامبر (ص) در خود آرامش و سبكى يى احساس فرمود و از حجره بيرون آمد و همينكه ابوبكر صداى حركت پيامبر (ص) را شنيد كنار رفت و پيامبر (ص) جامه او را كشيد و او را همانجا كه بود قرار داد و رسول خدا (ص) نشست و قرائت نماز را از جايى كه ابوبكر درنگ كرده بود شروع فرمود.

مى گويم (ابن ابى الحديد): مرا در مورد اين خبر سخنى است و در آن مورد ترديدهايى و اشتباهاتى بر من عارض مى شود كه چنين است.

در صورتى كه بر طبق اين روايت پيامبر خواسته اند به على (ع) پيام دهند بيايد تا به او وصيت فرمايد و عايشه بر على عليه السلام رشگ ورزيده و خواهش كرده است پدرش احضار شود و حفصه هم حسد ورزيده و خواهش كرده است پدر او فراخوانده شود و هر دو- يعنى ابوبكر و عمر- بدون آنكه از طرف پيامبر پيامى داده شود حاضر شده اند و بر طبق ظاهر شك نيست كه دخترانشان آن دو را احضار كرده اند و اين سخن پيامبر (ص) كه پس از حضور آن دو فرموده است: «برويد اگر نيازى داشتم پى شما خواهم فرستاد»، گفتارى است كه نشانه از دلتنگى آن حضرت از حضور آنان و خشم. نهانى آن حضرت است و نشانه ى آن است كه زنها متهم به احضار آن دو هستند. اين كردار و گفتار چگونه مطابقت دارد با آنچه گفته شده است كه چون پدر عايشه براى نماز گزاردن معين شد عايشه گفته باشد پدرم مردى دل نازك است به عمر دستور بده نماز بگزارد. آن حرص و رشك با اين گفتار و تقاضاى معاف كردن ابوبكر سازگار نيست و اين موضوع چنين به گمان مى آورد كه آنچه شيعه مى گويند- كه نمازگزاردن ابوبكر به دستور عايشه بوده است- درست است. البته كه من اين را معتقد نيستم و نمى گويم ولى دقت در اين خبر و مضمون آن چنين گمانى را به ذهن مى آورد. شايد هم اين خبر نادرست باشد! وانگهى در اين خبر چيز ديگرى هم هست كه عدلى مذهبان- معتزله- آن را جايز نمى دانند و آن اين گفتار پيامبر است كه «به ابوبكر دستور دهيد» و بلافاصله پس از آن بگويد «به عمر دستور دهيد» و اين نسخ حكمى است پيش از آنكه وقت انجامش رسيده باشد. و اگر بگويى آنقدر زمان سپرى شده بود كه حاضران بتوانند به ابوبكر پيام دهند و در اين خبر هم چيزى جز اين نيامده كه پيامبر به حاضران فرموده است به ابوبكر بگوييد و در اين مورد زمان بسيار كمى لازم است كه فقط گفته شود اى ابوبكر با مردم نماز بگزار. مى گويم اشكال از اين سبب نيست، بلكه اشكال در آن است كه ابوبكر به هر حال و هر چند به واسطه ى مامور نمازگزاردن بوده است و سپس اين امر پيش از گذشت وقتى كه ممكن است در آن نمازگزارد منسوخ شود.

و اگر بگويى چرا در آغاز سخن خود گفتى پيامبر (ص) مى خواسته است على بيايد تا به او وصيت فرمايد و چرا جايز نباشد كه براى كار ديگرى او را احضار فرموده باشد، مى گويم: زمينه سخن ابن عباس لازمه آن است. مگر نمى بينى ارقم بن شرحبيل راوى اين خبر مى گويد: از ابن عباس پرسيدم: آيا رسول خدا (ص) وصيت فرموده است؟ گفت: نه. گفتم: پس چگونه بوده است؟ ابن عباس گفت: پيامبر (ص) در بيمارى رحلت خود فرمود: «پى على بفرستيد و او را فراخوانيد». آن زن از پيامبر استدعا كرد كه پيش پدرش بفرستد و ديگرى هم چنان خواست. و اگر ابن عباس از اين گفتار رسول خدا چنان استنباط نمى كرد كه مى خواهد به او وصيت فرمايد، معنى نداشت كه در پاسخ ارقم چنين بگويد.

قاسم بن محمد بن ابى بكر از قول عايشه روايت مى كند كه مى گفته است: پيامبر (ص) را در حال مرگ ديدم كه دست در قدح آبى كه كنارش بود مى كرد و سپس بر چهره ى خود آب مى ماليد و عرضه مى داشت: «بار خدايا مرا بر سختى- بى هوشى- مرگ يارى فرماى». عروه از عايشه نقل مى كند كه مى گفته است: پيامبر (ص) روز مرگش در آغوش من تكيه زده بود. مردى از خاندان ابوبكر پيش من آمد كه در دستش مسواكى سبز بود. پيامبر (ص) نگاهى به آن مسواك فرمود كه دانستم آن را مى خواهد. گفتم: آيا مى خواهى اين مسواك را به تو بدهم؟ فرمود: آرى. مسواك را گرفتم و چندان جوبدم كه نرم شد و آن را به پيامبر (ص) دادم. بسيار محكم با آن مسواك فرمود و آن را كنارى نهاد. ناگاه احساس كردم كه رسول خدا در آغوش من سنگين شد. بر چهره اش نگريستم ديدم چشمش به گوشه يى دوخته شد و مى فرمايد: «بلكه برترين رفيق از بهشت». گفتم: مختار شدى و سوگند به كسى كه ترا بر حق مبعوث فرمود همورا برگزيدى و پيامبر (ص) رحلت فرمود.

[به راستى از خاندان زبير جاى تعجب نيست كه از روى كينه توزى نسبت به على عليه السلام چنين روايات سست را به خاله ى خود عايشه نسبت دهند و جعل كنند. براى اطلاع بيشتر در مورد اين روايت به ترجمه طبقات ابن سعد ج 2، ص 280، به قلم اين بنده نشر نو، تهران، 1369 ش مراجعه فرماييد. م.
]

طبرى مى گويد: در اين مورد اتفاق است كه رحلت رسول خدا (ص) در دوشنبه يى از ماه ربيع الاول بوده است

[گروهى از بزرگان علماى شيعه از جمله شيخ مفيد در الارشاد، ص 90، چاپ 1377 ق، تهران، وفات پيامبر را دوشنبه بيست و هشتم صفر و طبرسى در اعلام الورى در دوشنبه چند روز مانده از صفر و فتال نيشابورى در ترجمه روضه الواعظين، ص 125، تهران، 1366 ش، نشر نى، دوشنبه بيست و هشتم صفر مى دانند. م. ولى اختلاف است كه در كدام دوشنبه آن ماه گفته شده است دوشنبه يى كه دو شب از آن ماه گذشته بوده يا دوشنبه يى كه دوازده روز از آن گذشته بوده است، ]

[بنا به استخراج زامباور در معجم الانساب و الاسرات الحاكمه، ص 523، روز اول محرم سال يازدهم هجرى 19 مارس 632 ميلادى بوده است. بنابراين وفات پيامبر (ص) اواخر ارديبهشت يا اوائل خرداد ماه بوده است. م. و در مورد اينكه چه روزى آن حضرت را تجهيز كرده اند اختلاف است. برخى گفته اند: روز سه شنبه يعنى روز پس از وفات بوده است و هم گفته شده است: سه روز پس از رحلت دفن شده است كه مردم به سبب مشغول بودن به كار بيعت از جمع كردن جنازه آن حضرت غافل ماندند.
]

طبرى روايتى از زياد بن كليب از ابراهيم نخعى نقل مى كند كه مويد اين موضوع است. مى گويد: ابوبكر سه روز از پس رحلت رسول خدا (ص) كنار پيكر آن حضرت آمد و شكم پيامبر (ص) آماس كرده بود. ابوبكر پارچه را از چهره پيامبر كنار زد و دو چشم آن حضرت را بوسيد و گفت: پدر و مادرم و فدايت باد كه در زندگى و مرگ پاكيزه و خوشبويى.

مى گويم (ابن ابى الحديد): من از اين درشگفتم. فرض كن كه ابوبكر و كسانى كه با او بوده اند به كار بيعت سرگرم بوده باشند، على بن ابى طالب و عباس و اهل بيت به چه چيز سرگرم بودند كه پيامبر (ص) سه شبانروز ميان آنان در پارچه پيچيده باقى بماند و بر آن پيكر مطهر دست نزنند و آن را غسل ندهند.

و اگر بگويى روايتى كه طبرى نقل كرده است در مورد آن سه روزى است كه پيش از بيعت بوده است- زيرا الفاظ اين خبر از قول ابراهيم نخعى است- و ابوبكر در مدينه نبوده و پس از سه روز آمده است، و هيچكس جرات نكرده است جامه از چهره پيامبر (ص) كنار زند!! تا آنكه شكم پيامبر (ص) آماس كرده است و اين ابوبكر بوده كه پارچه را از چهره پيامبر (ص) كنار زده و دو چشم ايشان را بوسيده و گفته است پدر و مادرم فداى تو باد كه در زندگى و مرگ پاكيزه و خوش بويى و سپس پيش مردم رفته و گفته است هر كس محمد را پرستش مى كرد همانا محمد در گذشت.... تا آخر حديث، مى گويم:

به جان خودم سوگند روايت را همينگونه هم كه نقل كرده باشد باز غير ممكن است، زيرا پيامبر (ص) هنوز زنده بوده كه ابوبكر از او جدا شده و به منزل خود در سنح رفته است و اين به روز دوشنبه بوده است و همان روزى است كه پيامبر (ص) رحلت فرموده است. البته ابوبكر حال پيامبر (ص) را نسبتا خوب و بهتر مى دانسته كه به سنح رفته است و همين موضوع را هم طبرى نقل مى كند. از سوى ديگر ميان سنح و مدينه فقط نيم فرسنگ فاصله است بلكه آن را بخشى از مدينه مى دانند، چگونه ممكن است پيامبر (ص) روزهاى دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه مرده باقى بماند و ابوبكر نفهمد و حال آنكه فاصله ى ميان آنها به اندازه سه فاصله پرتاب تير بوده است و چگونه ممكن است سه روز پيكر پاكش ميان افراد خاندانش افتاده باشد و هيچكس را يارى آن نباشد كه پارچه از چهره شريفش يكسو زند و حال آنكه ميان ايشان على بن ابى طالب عليه السلام حضور داشته كه روح و روان جارى ميان دو پهلوى رسول خدا (ص) است و عباس بوده كه همچون پدر آن حضرت بوده است و دو پسر فاطمه كه همچون پسران پيامبرند و ميان آنان فاطمه (ع) حاضر بوده كه پاره تن اوست. آيا ميان ايشان كسى نبوده است كه پارچه را از چهره آن حضرت بردارد و به فكر تجهيز بيفتد و مواظب باشد كه شكم پيامبر آماس نكند و رنگش سبز نشود و منتظر تشريف فرمايى ابوبكر بشوند كه او پارچه از چهره پيامبر يكسو افكند!

نه كه من اين سخن را تصديق نمى كنم و دل من به آن آرام نمى گيرد و صحيح آن است كه آمدن ابوبكر بر بالين پيامبر (ص) و كنار زدن پارچه از چهره آن حضرت و آنچه گفته است پس از آسوده شدن آنان از كار بيعت بوده است و همانگونه كه در روايت آخرى آمده است آنان سرگرم بيعت بوده اند.

اشكالى كه باقى مى ماند خوددارى و فرونشينى على عليه السلام از تجهيز جسد مطهر است آنان كه سرگرم بيعت بودند، چه چيزى على را از اين كار بازداشته است؟

مى گويم: بر فرض صحت اين موضوع، آنچه بر گمان من غلبه دارد اين است كه على (ع) آن كار را براى زشت شمردن رفتار ابوبكر و يارانش انجام داده است و چون خلافت از دست على (ع) بيرون رفت و ديگرى را ترجيح دادند، خواست پيامبر (ص) را به حال خود رها كند و در تجهيز آن حضرت كارى انجام ندهد تا براى مردم ثابت شود كه دنيا ايشان را از پيامبرشان سه روز بازداشت و كار به اينجا كشيد كه مى بينيد، و على عليه السلام پس از داستان سقيفه به هر طريقى در مورد زشت نشان دادن كار ابوبكر خوددارى نمى كرد و به كوچكترين وسيله هم متوسل مى شد، و چه بسيار كه در آن باره سخن فرموده است. شايد اين كار هم از جمله همان كارها باشد. يا اگر اين روايت درست باشد ممكن است بنابر وصيتى كه پيامبر به او فرموده اند يا رازى كه فقط آن دو مى دانسته اند انجام شده باشد.

و اگر بگويى: در صورت درست بودن اين سخن، چرا جايز نباشد بگوييم: على عليه السلام تجهيز جسد مطهر پيامبر را به تاخير انداخته است براى اينكه راى او و راى مهاجران درباره كيفيت غسل و تكفين و امور ديگر هماهنگ شود؟ مى گويم: روايت اولى- آنچه از عبدالله بن مسعود روايت شده است- اين احتمال را باطل مى كند كه پيامبر (ص) خطاب به آنان فرموده است: «خويشاوندان نزديكم به ترتيب قرابت خويش عهده دار غسل من خواهند بود و من در همين جامه ام يا درياچه ى سپيد مصرى يا در حله يمنى كفن شوم».

ابوجعفر طبرى مى گويد: كسانى كه عهده دار غسل پيامبر بودند، على بن ابى طالب و عباس بن عبدالمطلب و فضل و قثم پسران عباس و اسامه بن زيد و شقران برده ى آزاد كرده ى پيامبر (ص) بوده اند. اوس بن خولى، كه يكى از مردم خزرج است و از شركت كنندگان در جنگ بدره بوده است، آمد و به على عليه السلام گفت: اى على، ترا به خدا سوگند مى دهم كه بهره ى ما را از پيامبر (ص) حفظ فرمايى. على فرمود: وارد شو، و او هم هنگام غسل پيامبر (ص) حضور داشت. اسامه و شقران آب مى ريختند و على عليه السلام كه جسد مطهر را به سينه خويش چسبانده و تكيه داده بود پيامبر را غسل مى داد، در حالى كه پيراهن پيامبر بر تن آن حضرت بود و على (ع) به بدن مطهر دست نمى زد. عباس و دو پسرش فضل و قثم در برگرداندن جسد به اين سو و آن سو كمك مى كردند.

ابوجعفر طبرى مى گويد: عايشه روايت مى كند و مى گويد آنان در چگونگى غسل دادن اختلاف نظر پيدا كردند كه آيا جسد را برهنه كنند يا نه. خداوند چرت را بر آنان چيره فرمود آنچنان كه سر هر يك بر سينه اش قرار گرفت و سپس گوينده يى از گوشه ى خانه، كه ندانستند كيست، گفت: پيامبر را در حالى غسل دهيد كه جامه اش بر تن او باشد. برخاستند و پيامبر (ص) را در حالى كه جامه اش بر تن بود غسل دادند. عايشه مى گفته است: چون به كار خويش روى آورم پشت نمى كنم، پيامبر را كسى جز زنانش غسل ندادند.

مى گويم (ابن ابى الحديد): در خانه ى محمد بن معد علوى در بغداد حضور يافتم. حسن بن معالى حلى معروف به ابن الباقلاوى آنجا بود و آن دو اين خبر و اين احاديث را از تاريخ طبرى مى خواندند. محمد بن معد بن حسن بن معالى گفت: به نظرت مقصود عايشه از اين سخن چيست؟ گفت: بر جد تو (على عليه السلام) حسد ورزيده است. آن هم بر آنچه كه افتخار مى كرده است كه عهده دار غسل رسول خدا بوده است! محمد خنديد و گفت: بگذار به خيال خودش در موضوع غسل دادن جسد مطهر پيامبر با على تعارض كند. آيا مى تواند خود را در ديگر فضائل و خصائص على شريك سازد!

ابوجعفر طبرى مى گويد: سپس جسد مطهر پيامبر (ص) در سه پارچه كفن شد. دو پارچه صحارى و يك برد يمنى

[صحارى منسوب به صحار كه دهكده يى از يمن است، اين اخبار همگى در صفحات 1831 / 1800، ج 1، تاريخ طبرى چاپ اروپا آمده است. كه جسد را در آن پيچيدند و بر عادت اهل مدينه براى پيامبر (ص) گورى با لحد آماده ساختند و جسد را بر سريرى نهادند.
]

در مورد دفن آن حضرت هم اختلاف كردند، يكى گفت: او را ميان مسجدش به خاك مى سپاريم. ديگرى گفت: او را در بقيع ميان يارانش به خاك مى سپاريم.

ابوبكر گفت: من شنيدم پيامبر (ص) مى فرمود: «هر پيامبر هر جا كه قبض روح شد همانجا دفن مى شود». بستر رسول خدا را كه در آن قبض روح شده بود برداشتند و زير همان گور كندند.

مى گويم: چگونه در مورد جاى دفن پيامبر اختلاف پيدا كردند و حال آنكه پيامبر در روايت نخست به آنان فرموده بود: «مرا بر سريرم در همين حجره كنار گورم نهيد»، و اين تصريح به آن است كه بايد در همان حجره، كه ايشان را جمع فرموده و خانه عايشه بوده است، به خاك سپرده شود. بنابراين يا بايد آن حديث درست نباشد يا اين يكى كه مى گويد با يكديگر اختلاف پيدا كردند كه پيامبر را كجا دفن كنند و ابوبكر به آنان گفت «پيامبران همانجا كه مى ميرند دفن مى شوند»، چون جمع بين اين دو حديث ممكن نيست.

وانگهى اين خبر منافات دارد با آنچه كه نقل شده و حاكى از آن است كه جسد گروهى از پيامبر از جايى كه در گذشته اند براى دفن به جاى ديگر منتقل شده است و خود طبرى همنام برخى از ايشان را ضمن اخبار پيامبران بنى اسرائيل آورده است. و بر فرض كه اين خبر صحيح هم باشد، مقتضى وجوب دفن پيامبر (ص) در جايى كه قبض روح شده است نيست، زيرا خبر دادن محض است نه امر، مگر اينكه آنان از فحواى سخن رسول خدا اين موضوع را استنباط كرده باشد كه مقصود آن حضرت وصيت و امر به دفن كردن آنجا بوده است.

ابوجعفر طبرى مى گويد: سپس مردم وارد شدند و نخست مردان گروه گروه بر پيكر پيامبر نمازگزاردند و پس از ايشان زنان و سپس كودكان و پس از آن بردگان نمازگزاردند و هيچكس عهده دار امامت نبود و سپس در نيمه شب چهارشنبه پيكر پيامبر (ص) به خاك سپرده شد.

طبرى مى گويد: عمره دختر عبدالرحمان بن اسعد بن زراره از قول عايشه نقل مى كند كه مى گفته است. ما از دفن پيامبر (ص) آگاه نشديم مگر نيمه ى شب چهارشنبه كه صداى بيل و كلنگ را شنيديم.

مى گويم (ابن ابى الحديد): اين هم خود از شگفتيهاى موجود در اين حديث است، زيرا همانگونه كه در روايت آمده است، پيامبر (ص) روز دوشنبه هنگامى كه روز كاملا برآمده بود رحلت فرموده و شب چهارشنبه، در نيمه ى شب به خاك سپرده شده است و سه شبانه روز از مرگ آن حضرت نگذشته بوده است.

[اين دقت و نقد و بررسى كه ابن ابى الحديد مبذول فرموده است بسيار آموزنده و در خور توجه است و بايد روايات را اينچنين بررسى كرد. م.
]

همچنين اين موضوع كه عايشه مى گويد از دفن پيامبر آگاه نشده تا آنكه صداى بيل ها را شنيده عجيب است. با آنكه دفن رسول خدا در خانه او انجام شده است، فكر مى كنى كجا بوده است؟ من در اين باره از جماعتى پرسيدم. گفتند: شايد در خانه ى مجاور خانه ى خويش و همراه گروهى از زنان بوده است و اين عادت خويشاوندان ميت است كه او هم همينگونه رفتار كرده و از حجره ى خويش كنار گرفته و در آن خانه رفته است. وانگهى حجره ى عايشه آكنده از مردان خويشاوند پيامبر بوده است و افراد ديگرى از اصحاب رسول خدا، و اين موضوع به صحت نزديك است و ممكن است همينگونه بوده باشد.

طبرى مى گويد: على بن ابى طالب عليه السلام و فضل بن عباس و برادرش قثم و شقران برده ى آزاد كرده ى ايشان وارد گور رسول خدا (ص) شدند. در اين هنگام اوس بن خولى به على عليه السلام گفت: اى على! ترا به خدا سوگند مى دهم كه رعايت بهره ى ما را از رسول خدا را بفرمايى، و على (ع) به او فرمود: تو هم فرود آى و او هم همراه ايشان وارد گور شد، شقران قطيفه يى را كه رسول خدا مى پوشيد گرفت و در گور افكند و گفت: نبايد كسى پس از رسول خدا آن را بپوشد.

مى گويم: هر كس در اين اخبار تامل كند مى داند كه على عليه السلام اصل و اساس انجام كارهاى رسول خدا پس از مرگ آن حضرت و تجهيز ايشان بوده است. مگر نمى بينى كه اوس بن خولى كسى ديگر از آن گروه را مورد خطاب قرار نمى دهد و از كس ديگرى براى حضور در غسل و وارد شدن در گور كسب اجازه نمى كند! آنگاه به بزرگوارى و بخشندگى و نيك سرشتى و گذشت على عليه السلام بنگر كه چگونه براى شركت كسى چون اوس بن خولى، كه مردى بيگانه از انصار است، در اين مراسم بخل نمى ورزد و حق او را رعايت مى كند و نيازش را برمى آورد و چه تفاوت فاحشى ميان اخلاقى به اين شرافت و اخلاق و گفتار آن كسى، كه مى گويد چون به كارى روى آورم ديگر پشت نمى كنم

[معادل ضرب المثل «مرغ يك پا دارد». م. و پيامبر را كسى جز زنانش غسل نداده است، وجود دارد! و اگر كس ديگرى غير از على عليه السلام و از افراد تندخو و خشن مى بود و اوس چنين تقاضايى مطرح مى كرد، او را با درشتى از خود دور مى كرد و او نوميد بازمى گشت.
]

طبرى مى گويد: مغيره بن شعبه همواره مدعى بود آخرين كسى است كه با پيكر پيامبر (ص) تجديد عهد كرده است و به مردم مى گفت: من انگشتر خويش را عمدا در گور افكندم و گفتم اى واى انگشترم در گور افتاد، به اين منظور كه بر بدن رسول خدا دست كشم و آخرين كس باشم كه تجديد عهد كرده است.

طبرى سپس مى گويد: عبدالله بن حارث بن نوفل مى گويد: به روزگار حكومت عمر يا عثمان همراه على ابن ابى طالب عليه السلام عمره گزاردم. او به خانه ى خواهر خود ام هانى دختر ابوطالب منزل كرد، و چون اعمال عمره ى خود را انجام داد و برگشت براى او وسايل غسل فراهم شد و چون غسل فرمود تنى چند از عراقيان پيش او آمدند و گفتند: اى اباالحسن! آمده ايم از موضوعى بپرسيم كه دوست داريم تو پاسخ دهى. فرمود: چنين گمان مى كنم كه مغيره براى شما گفته است كه او آخرين كسى است كه با پيامبر (ص) تجديد عهد كرده است! گفتند: آرى و آمده ايم براى همين موضوع از تو بپرسيم. فرمود: دروغ گفته است. آخرين كسى كه با پيكر رسول خدا تجديد عهد كرده است قثم بن عباس است، كه پس از همه ى ما از مرقد مطهر بيرون آمده است.

مى گويم (ابن ابى الحديد): اصحاب معتزلى ما چه بر حق بر مغيره عيب گرفته و او را سرزنش و نكوهش كرده اند كه بر روشى ناپسند بوده است. گويى خداوند فقط چنين مقرر فرموده بوده است كه او همواره دروغگو باشد. مى بينيد او آخرين كس كه با پيامبر تجديدعهد كرده باشد نيست و بر فرض به گمان باطل خود آخرين كس باشد، خودش اعتراف به دروغ مى كند و مى گويد: گفتم انگشترم از دستم افتاد، و حال آنكه آن را عمدا فروافكنده است. وانگهى مغيره كجا و رسول خدا (ص) كجا كه مغيره ادعاى قرب به آن حضرت و اينكه آخرين كسى است كه با او تجديد عهد كرده است داشته باشد. خداوند متعال و مسلمانان مى دانند كه اگر آن جنايتى را كه انجام داد انجام نداده و همراهان خود را با مكر و تزوير نكشته بود و سپس براى اينكه پناهگاهى بيابد و به رسول خدا پناه آورد نمى بود، هرگز مسلمان نمى شد و پاى در مدينه نمى نهاد.

طبرى مى گويد: در مورد سن رسول خدا (ص) اختلاف نظر است. بيشتر بر اين عقيده اند كه به هنگام رحلت شصت و سه ساله بوده است. گروهى هم شصت و پنج و گروهى شصت سال گفته اند. و اين چيزى است كه طبرى در تاريخ خود آن را ذكر كرده است.

محمد بن حبيب در كتاب «امالى» خود مى گويد: غسل پيامبر (ص) را على عليه اسلام و عباس، كه خدايش از او خشنود باد، بر عهده داشتند و على عليه السلام پس از آن مى فرمود: هرگز عطرى خوشبوتر از بدن رسول خدا در آن روز نبوييده ام و چيزى درخشان تر از چهره اش نديده ام، و دهان رسول خدا را بازمانده چون دهان مردگان نديدم.

محمد بن حبيب مى گويد: على عليه السلام پس از پايان غسل پيامبر خم شد و چند بار چهره ى پيامبر (ص) را ببوسيد و مدتى دراز بدرد بگريست و چنين فرمود: «پدر و مادر من فداى تو باد: به درستى كه به مرگ تو منقطع شد آنچه منقطع و بريده نشد به مرگ غير تو، از نبوت و خبر دادن و خبر آسمانى. در مصيبت خود چنان ويژه شدى كه تسلى دهنده ى هر مصيبت ديگرى و سوگ تو چندان همگانى است كه گويى براى همه يكسان است. و اگر چنين نبود كه خود به شكيبايى فرمان داده و از بيتابى نهى فرموده اى، هر آينه آب چشمه هاى اشك خود را بر تو روان مى ساختيم. ولى مرگ را نمى توان دفع كرد. اينك به تو از اندوه و ادبار و درد فتنه شكايت مى كنم كه آتش فتنه برانگيخته شده است و درد آن درد بزرگ است. پدر و مادرم فداى تو باد، در پيشگاه خداى خود از ما ياد كن و ما را در ياد و همت خويش نگهدار».

سپس به چهره ى رسول خدا نگريست و خاشاكى در گوشه چشم آن حضرت ديد كه با زبان خود آن را پاك كرد و سپس پارچه را روى چهره پيامبر كشيد.

بسيارى از مردم ندبه و مويه گرى فاطمه عليهاالسلام، به روز مرگ پدر بزرگوارش و روزهاى بعد را روايت كرده اند كه پاره يى از آن الفاظ مشهور است و از جمله اين كلمات است: «واى پدر جان كه بهشت برين جايگاه اوست، واى پدر جان كه پناهگاهش پيشگاه صاحب عرش است، و اى پدرجان كه جبريل به حضورش مى آمد، و اى پدرجان كه پس از امروز ديگر او را نخواهم ديد».

برخى از مردم مى گويند فاطمه (ع) اين مويه گرى را با نوعى از تظلم و دادخواهى و اندوه به سبب ستمى كه بر او رسيده بود مى آميخت و خداى به درستى اين كار داناتر است.

شيعيان روايت مى كنند كه گروهى از اصحاب طول گريستن فاطمه (ع) را ناپسند شمردند و او را از آن نهى كردند و فرمان دادند از كنار مسجد به گوشه يى از گوشه هاى مدينه رود، و من اين را بعيد مى دانم و در حديث كم و بيشى و تحريف و تغيير وارد مى شود و من در مورد سران مهاجران چيزى جز خير نمى گويم.

/ 314