خطبه 069-پس از ضربت خوردن - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


خطبه 069-پس از ضربت خوردن

سخنان آن حضرت در شب ضربت خوردن

(در اين خطبه كه با عبارت «ملكتنى عينى و انا جالس فسنح لى رسول الله صلى الله عليه، فقلت يا رسول الله ماذا لقيت من امتك من الاود و اللدد...» (در حالى كه نشسته بودم خواب چشمم را در ربود رسول خدا بر من آشكار شد عرضه داشتم: اى رسول خدا چه بسيار كژى و ستيز كه از امت تو ديدم...) شروع مى شود پس از توضيح برخى از لغات و اصطلاحات مبحث تاريخى زير آمده است.):

خبر كشته شدن على، كه خداى چهره اش را گرامى داراد

لازم است همين جا موضوع كشته شدن على عليه السلام را نقل كنيم و صحيح ترين مطلبى كه در اين مورد وارد شده است همان چيزى است كه ابوالفرج على بن حسين اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبيين آورده است.

[مقاتل الطالبيين، ص 14 -28، چاپ نجف و افست قم، 1385 ق. م.
]

ابوالفرج على بن حسين، پس از ذكر سلسله اسناد متفاوت و مختلف از لحاظ لفظ كه داراى معناى متفق است و ما گفتار او را نقل مى كنيم، چنين گفته است:

تنى چند از خوارج در مكه اجتماع كردند و درباره حكومت و حاكمان مسلمانان سخن گفتند و بر حاكمان و كارهاى ايشان كه بر ضد خوارج صورت گرفته بود خرده گرفتند و از كشته شدگان نهروان ياد كردند و بر آنان رحمت آوردند و برخى به برخى ديگر گفتند: چه خوب است ما جان خود را براى خداوند متعال بفروشيم و اين پيشوايان گمراهى را غافلگير سازيم و بندگان خدا و سرزمينهاى اسلامى را از آنان آسوده كنيم و خون برادران شهيد خود در نهروان را بگيريم.

پس از سپرى شدن مراسم حج آنان با يكديگر در اين مورد پيمان بستند. عبدالرحمان بن ملجم

[در متن مقاتل الطالبيين پس از اين جمله «لعنه الله» آمده است. م. گفت: من شما را از على كفايت مى كنم، ديگرى گفت: من معاويه را از شما كفايت خواهم كرد و سومى گفت من عمروعاص را كفايت خواهم كرد. اين سه تن با يكديگر پيمان استوار بستند كه بر تعهد خود وفا كنند و هيچيك از ايشان در مورد كار خود سستى نكند و آهنگ آن شخص و كشتن او كند و قرار گذاشتند در ماه رمضان و همان شبى كه ابن ملجم على (ع) را كشت آن كار را انجام دهند.
]

ابوالفرج مى گويد: ابومخنف، از قول ابوزهير عبسى نقل مى كند كه آن دو تن ديگر برك بن عبدالله تميمى و عمرو بن بكر تميمى بودند كه اولى عهده دار كشتن معاويه و دومى عهده دار كشتن عمروعاص بود.

گويد: آن يكى كه قصد كشتن معاويه را داشت آهنگ او كرد و چون چشمش بر معاويه افتاد او را شمشير زد و ضربه شمشيرش به كشاله ران معاويه خورد. او را گرفتند. طبيب براى معاويه آمد و چون به زخم نگريست گفت: اين شمشير زهرآلوده بوده است، يكى از اين دو پيشنهاد مرا انتخاب كن نخست اينكه آهنى را گداخته كنم و بر محل زخم بگذارم دوم آنكه با دارو و شربت ها ترا معالجه كنم كه بهبود خواهى يافت، ولى نسل تو قطع خواهد شد. معاويه گفت: من تاب و توان آتش را ندارم از لحاظ نسل هم در يزيد و عبدالله آنچه مايه روشنى چشم من باشد وجود دارد و همان دو مرا بس است. پزشك به او شربت هايى آشاماند كه معالجه شد و زخم بهبود يافت و پس از آن هم معاويه را فرزندى به هم نرسيد.

برك بن عبدالله به معاويه گفت: برايت مژده اى دارم. معاويه پرسيد: چيست؟ او خبر دوست خود را به معاويه داد و گفت: على هم امشب كشته شده است. اينك مرا پيش خود زندانى كن اگر على كشته شده بود خود مى توانى در مورد من آنچه مصلحت بينى انجام دهى و اگر كشته نشده بود به تو عهد و پيمان استوار مى دهم كه بروم او را بكشم و پيش تو برگردم و دست در دست تو بگذارم تا به آنچه مى خواهى فرمان دهى. معاويه او را پيش خود زندانى ساخت و چون خبر آمد كه على (ع) در آن شب كشته شده است او را رها كرد. اين روايت اسماعيل بن راشد است ولى راويان ديگرى غير او گفته اند: معاويه او را هماندم كشت.

و آن كس كه مى خواست عمروعاص را بكشد در آن شب خود را پيش او رساند. قضا را عمروعاص بيمار شده و دارويى خورده بود و مردى به نام خارجه بن حنيفه از قبيله بنى عامر بن لوى را براى نماز گزاردن با مردم روانه كرد و چون خارجه براى نماز بيرون آمد عمرو بن بكر تميمى با شمشير بر او ضربت زد و او را سخت زخمى كرد. عمرو بن بكر را گرفتند و پيش عمروعاص بردند كه او را كشت. عمروعاص فرداى آن روز به ديدار خارجه رفت. او كه مشغول جان كندن بود به عمروعاص گفت: اى اباعبدالله او كس ديگرى غير از ترا اراده نكرده بود. عمرو گفت: آرى ولى خداوند خارجه را اراده فرمود.

ابن ملجم هم در آن شب على (ع) را كشت.

ابوالفرج مى گويد: محمد بن حسين اشنانى

[اين كلمه در متن شرح نهج البلاغه همه جا به صورت اشناندانى است و ظاهرا صحيح نيست. اشنان گياهى است كه به نقل ابن منظور براى شست و شو بكار مى رود و به قول صفى پورى در منتهى الارب اشنانى لقب چند تن از محدثان است. م. و كسان ديگرى غير از او، از قول على بن منذر طريقى، از ابن فضيل، از فطر ]

[اين كلمه در نسخه ها به صورت قطن ثبت شده كه اشتباه است، از مقاتل الطالبيين اصلاح شد، او فطر بن خليفه است كه به قول مولف التهذيب از راويان عامر بن وائله است.، از ابوالطفيل براى من نقل كردند كه مى گفته است على عليه السلام مردم را براى بيعت فراخواند، عبدالرحمان بن ملجم هم براى بيعت آمد. على (ع) او را دو يا سه بار رد كرد و سپس دست خود را دراز كرد و عبدالرحمان با او بيعت كرد. على (ع) به او فرمود: چه چيزى بدبخت ترين اين امت را از انجام كار خود بازداشته است؟ سوگند به كسى كه جان من در دست اوست بدون ترديد اين ريش من از خون سرم خضاب خواهد شد و سپس اين دو بيت را خواند:
]

«كمربندهاى خود را براى مرگ استوار كن كه مرگ ديداركننده تو است و چون مرگ به وادى تو فرارسد بيتابى مكن».

ابوالفرج مى گويد: براى ما از طرق ديگرى غير از اين سلسله اسناد نقل شده است كه على عليه السلام مقررى و عطاى مردم را پرداخت كرد و چون نوبت به ابن ملجم رسيد مقررى او را پرداخت نمود و خطاب به او اين بيت را خواند:

«من زندگى او را مى خواهم و او كشتن مرا مى خواهد. چه كسى پوزشخواه اين دوست مرادى توست؟»

[به نقل ابن عبدربه در عقد الفريد، ج 1، ص 120، چاپ 1948 ميلادى، مصر و همچنين زمخشرى در اساس البلاغه، ص 295، سراينده اين بيت عمرو بن معدى كرب است. براى اطلاع از تمام ابيات اين قصيده كه يازده بيت است به عقد الفريد همان صفحه مراجعه فرماييد. م.
]

ابوالفرج اصفهانى مى گويد: احمد بن عيسى عجلى با اسناد خود، از ابوزهير عبسى

[ابوالفرج اصفهانى سلسله سند خود را در مقاتل الطالبيين، ص 19 آورده است. م. براى من نقل كرد كه ابن ملجم از قبيله ى مراد است كه از شاخه هاى قبيله كنده شمرده مى شود. او چون به كوفه رسيد با ياران خود ملاقات كرد و تصميم خود را از آنان پوشيده داشت و با آنان سخنى در مورد تعهد و پيمانى كه او و يارانش در مكه براى كشتن اميران مسلمانان بسته بودند نگفت كه مبادا فاش شود. روزى به ديدن مردى از ياران خود كه از قبيله تيم الرباب بود رفت و آنجا با قطام دختر اخضر كه او هم از همان قبيله بود برخورد. پدر و برادر قطام را على در نهروان كشته بود. او از زيباترين زنان روزگار خويش بود. ابن ملجم چون او را ديد بشدت شيفته اش شد و از او خواستگارى كرد. قطام گفت: چه چيزى كابين من قرار مى دهى؟ گفت: خودت هر چه مى خواهى بگو. گفت: بر تو مقرر مى دارم كه سه هزار درهم و برده يى و كنيزى بپردازى و على بن ابى طالب را بكشى. ابن ملجم به او گفت: همه ى چيزهايى كه خواستى غير از كشتن على براى تو فراهم است و چگونه براى من ممكن است كه او را بكشم. گفت: او را غافلگير ساز كه اگر او را بكشى اندوه جان مرا تسكين مى بخشى و زندگى با من بر تو گوارا خواهد بود و اگر كشته شوى آنچه در پيشگاه خداوند است براى تو بهتر از دنياست. ابن ملجم به او گفت: همانا به خدا سوگند، چيزى انگيزه آمدن من به اين شهر جز كشتن على نبوده است، ولى بيمناكم و از مردم اين شهر در امان نيستم.
]

قطام گفت: من جستجو مى كنم و كسى را مى يابم كه در اين باره ترا يارى و تقويت كند. سپس به وردان بن مجالد كه از افراد قبيله تيم الرباب بود پيام داد و چون آمد موضوع را به او گفت و از او خواست تا ابن ملجم را يارى دهد و او اين كار را پذيرفت.

ابن ملجم از آنجا بيرون آمد و پيش مردى از قبيله اشجع كه نامش شبيب بن بجيره بود رفت و به او گفت: اى شبى، آيا آماده هستى كارى انجام دهى كه براى تو شرف اين جهانى و آن جهانى را فراهم آورد. او پرسيد: چه كارى است؟ گفت: اينكه مرا در مورد كشتن على يارى دهى. شبيب با آنكه از خوارج بود گفت: مادر بر سوگت بگريد! كارى شگرف و سخت آورده اى، واى بر تو! چگونه ياراى اين كار را خواهى داشت؟ ابن ملجم گفت: براى او در مسجد بزرگ كوفه كمين مى سازيم و چون براى نماز صبح بيرون آيد غافلگيرش مى كنيم و اندوه جانهاى خود را از او تسكين مى بخشيم و انتقام خونهاى خود را مى گيريم و در اين باره چندان بر شبيب دميد كه با او موافقت كرد.

ابن ملجم همراه شبيب پيش قطام آمد. براى قطام در مسجد بزرگ كوفه خيمه يى زده شده و او در آن معتكف بود. آن دو به قطام گفتند: ما بر كشتن اين مرد هماهنگ شده ايم. او به آنان گفت: هرگاه خواستيد اين كار را انجام دهيد همين جا به ديدار من آييد. آن دو برگشتند. چند روزى درنگ كردند و سپس همراه وردان بن مجالد كه قطام يارى دادن ابن ملجم را بر او تكليف كرده بود پيش او برگشتند

[در متن مقاتل الطالبيين تفاوتهاى مختصرى با آنچه در متن فوق آمده است ديده مى شود. م. و شب جمعه نوزدهم رمضان سال چهلم هجرت بود.
]

ابوالفرج اصفهانى مى گويد: در روايت ابن مخنف اين چنين است ولى در روايت ابوعبدالرحمان سلمى آمده است كه شب هفدهم رمضان بوده است.

ابن ملجم به قطام گفت: امشب شبى است كه من با دو دوست ديگر خود قرار گذاشته ايم كه هر يك كسى را كه آهنگ قتل او را دارد بكشد.

مى گويم: آن سه تن- يعنى عبدالرحمان و برك و عمرو- در مكه شب نوزدهم رمضان را قرار گذاشته بودند. زيرا معتقد بودند كشتن حاكمان ستمگر تقرب جستن به خداوند متعال است و شايسته ترين اعمال عبادى اعمالى است كه در اوقات مبارك و شريف انجام شود.

و چون شب جمعه نوزدهم رمضان شبى مبارك و محتملا شب قدر است آن شب را براى انجام كارى كه به عقيده خود آنرا تقرب به خدا مى پنداشتند انتخاب كرده بودند و براستى بايد از اينگونه عقايد تعجب كرد كه چگونه بر دلها جارى و بر عقلها چيره مى شود تا آنجا كه مردم گناهان بسيار بزرگ و كارهاى بسيار خطير را انجام مى دهند.

ابوالفرج اصفهانى مى گويد: قطام پارچه هاى ابريشمى خواست و بر سينه آنان بست و آنان شمشيرهاى خود را بر دوش افكندند و رفتند و برابر دالانى كه على عليه السلام از آن براى نمازگزاردن مى آمد نشستند.

ابوالفرج مى گويد: در آن شب ابن ملجم با اشعث بن قيس در يكى از گوشه هاى مسجد خلوت كرده بود و حجر بن عدى از كنار آنان گذشت و شنيد كه اشعث به ابن ملجم مى گويد: بشتاب و هر چه زودتر كار خود را انجام بده كه سپيده دم رسوايت مى سازد. حجر به اشعث گفت: اى يك چشم، او را كشتى! و شتابان به قصد رفتن پيش على بيرون آمد، ولى ابن ملجم بر او پيشى گرفته و على را ضربت زده بود و حجر در حالى رسيد كه مردم فرياد مى كشيدند: اميرالمومنين كشته شد.

[اين مورد در ارشاد شيخ مفيد، ص 9، چاپ 1377 ق، تهران گوياتر و با توضيح بيشترى آمده است. و به ترجمه ى روضه الواعظين فتال، به قلم اين بنده، ص 224، چاپ 1366 ش، نشر نى، تهران مراجعه فرماييد. م.
]

ابوالفرج مى گويد: در مورد انحراف اشعث بن قيس از اميرالمومنين اخبار بسيارى است كه شرح آن طولانى است، از جمله حديثى است كه محمد بن حسين اشنانى، از اسماعيل بن موسى، از على بن مسهر، از اجلح، از موسى بن ابى النعمان براى من نقل كرد كه اشعث بر در خانه على (ع) آمد و اجازه ورود خواست. قنبر به او اجازه نداد. اشعث به بينى قنبر زد و آنرا خون آلوده كرد. اميرالمومنين عليه السلام بيرون آمد و مى فرمود: اى اشعث! مرا با تو چه كار است؟ به خدا سوگند، آنگاه كه اسير دست برده ثقيف شوى مويهاى ريز بدنت از بيم به لرزه درمى آيد. گفته شد: اى اميرالمومنين برده ثقيف كيست؟ فرمود: غلامى از ايشان است كه هيچ خاندانى از عرب را باقى نمى گذارد مگر اينكه آن را به خوارى و زبونى مى افكند. گفته شد: اى اميرالمومنين، چند سال ولايت مى كند يا چند سال در مقام خود باقى مى ماند؟ فرمود: اگر به آن برسد بيست سال.

ابوالفرج همچنين مى گويد: محمد بن حسين اشنانى با اسنادى كه آنرا ذكر كرده است براى من نقل كرد كه اشعث به حضور على (ع) آمد و گفتگويى كرد كه على (ع) به او درشتى كرد. اشعث ضمن سخنان خود تعريض زد كه بزودى على را غافلگير خواهد كرد و على (ع) به او فرمود: آيا مرا از مرگ بيم مى دهى و مى ترسانى! به خدا سوگند، من اهميت نمى دهم كه من به مرگ درآيم يا مرگ به من درآيد.

ابوالفرج مى گويد: ابومخنف مى گفت: پدرم از عبدالله بن محمد ازدى

[در ترجمه تاريخ طبرى، به قلم مرحوم ابوالقاسم پاينده، ص 2685 گوينده اين سخن محمد بن حنفيه است. م. نقل مى كرد كه مى گفته است من در آن شب همراه گروهى از مردم شهر در مسجد بزرگ كوفه نماز مى گزاردم و آنان معمولا تمام شبهاى ماه رمضان را از آغاز تا پايان شب نماز مى گزاردند. در اين هنگام چشم من به چند مرد افتاد كه نزديك دهليز نماز مى گزاردند و همگان پيوسته در حال قيام و ركوع و سجود و تشهد بودند، گويى خسته نمى شوند. ناگاه در سپيده دم على (ع) آمد و به سوى ايشان رفت و با صداى بلند مى گفت: نماز، نماز! من نخست درخشش شمشيرى را ديدم و سپس شنيدم كسى مى گويد: «اى على! حكميت خاص خداوند است و از آن تو نيست». سپس درخشش شمشير ديگرى را ديدم و صداى على عليه السلام را شنيدم كه مى فرمود: اين مرد از دست شما نگريزد.
]

ابوالفرج مى گويد: درخشش شمشير نخست از شمشير شبيب بن بجيره بوده است كه ضربتى زده و خطا كرده است و شمشيرش بر لبه طاق خورده است و درخشش شمشير دوم از ابن ملجم بوده است كه ضربه خود را بر وسط فرق سر على (ع) فرود آورده است. مردم از هر سو بر آن دو حمله كردند و هر دو را گرفتند.

ابومخنف مى گويد: قبيله همدان مى گويند مردى از ايشان كه كنيه ابوادماء بوده ابن ملجم را گرفته است. ديگران گفته اند چنين نيست مغيره بن حارث بن عبدالمطلب قطيفه يى را كه در دست داشت بر ابن ملجم افكند و او را بر زمين زد و شمشير را از دستش بيرون كشيد و او را آورد.

گويد: شبيب بن بجيره گريزان از مسجد بيرون زد مردى او را گرفت و بر زمين افكند و بر سينه اش نشست و شمشيرش را از دستش بيرون كشيد تا او را بكشد، در اين هنگام متوجه شد كه مردم آهنگ او دارند و ترسيد كه مبادا شتاب كنند و خود او را بكشند اين بود كه از سينه اش برخاست و او را رها كرد و شمشير را از دست خود افكند و شبيب هم گريخت و به خانه خود رفت. در اين هنگام پسر عمويش وارد خانه شد و ديد كه پارچه حرير را از سينه خود مى گشايد، به او گفت: اين چيست؟ شايد تو اميرالمومنين را كشته اى؟ او كه مى خواست بگويد: نه گفت: آرى. پسر عمويش رفت و شمشير خود را برداشت و به خانه او برگشت و چندان بر او شمشير زد تا او را كشت.

ابومخنف مى گويد: پدرم براى من از قول عبدالله بن محمد ازدى نقل كرد كه مى گفته است ابن ملجم را به حضور على (ع) بردند من هم همراه كسانى كه رفته بودند بودم و شنيدم على (ع) مى فرمود: جان در برابر جان. اگر من مردم او را همانگونه كه مرا كشته است بكشيد و اگر سلامت يافتم درباره او خواهم انديشيد. ابن ملجم گفت: اين شمشير را به هزار درهم خريده ام و به هزار درهم آنرا زهرآلود كرده ام و اگر ضربه اين شمشير خيانت ورزد خدايش از من دور گرداند. در اين هنگام ام كلثوم خطاب به ابن ملجم گفت: اى دشمن خدا، اميرالمومنين را كشتى! گفت من پدر ترا كشتم. ام كلثوم. گفت: اى دشمن خدا اميدوارم خطرى براى او نباشد. گفت: مى بينم كه بر على گريه مى كنى، به خدا سوگند، او را ضربتى زدم كه اگر ميان همه مردم زمين تقسيم شود همه را خواهد كشت.

ابوالفرج مى گويد: ابن ملجم را از حضور على (ع) بيرون بردند و او اين ابيات را مى خواند:

«اى دختر برگزيدگان! ما ضربتى سخت بر ابوالحسن زديم بر جلو سرش كه از آن خون بيرون جهيد...»

[اين بيت و دو بيت ديگر به نقل ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين از ابن ابى مياس فزارى است كه از شاعران معروف خوارج است. در الموتلف و المختلف آمدى، ص 186، چاپ كرنكو، قاهره، 1354 ق دو بيت از اين ابيات با تفاوتهاى لفظى آمده است. م.
]

گويد: و چون مردم از نماز صبح برگشتند ابن ملجم را احاطه كردند و گوشت بدن او را با دندانهاى خويش گاز مى گرفتند، گويى درندگان هستند و مى گفتند: اى دشمن خدا، ديدى چه كردى؟ بهترين مردم را كشتى و امت محمد را هلاك ساختى! و او همچنان ساكت بود و سخن نمى گفت.

ابوالفرج گويد: ابومخنف، از ابوالطفيل نقل مى كرد كه پس از آنكه ابن ملجم على (ع) را ضربت زده بود صعصعه بن صوحان اجازه ورود خواست كه از على (ع) عيادت كند و به كسى اجازه ملاقات داده نمى شد. صعصعه به كسى كه اجازه ورود مى داد گفت: از قول من به على عليه السلام بگو: اى اميرالمومنين! خداوند در زندگى و مرگ بر تو رحمت آورد! كه همانا خداوند در سينه تو سخت بزرگ بود و تو به ذات خداوند سخت دانا بودى. آن شخص گفتار صعصعه را به اميرالمومنين ابلاغ كرد. فرمود به او بگو: خداوند ترا هم رحمت فرمايد كه مردى كم زحمت و بسيار يارى دهنده بودى.

[در اينجا عبارات متن مقاتل الطالبين با متن فوق از لحاظ تقدم و تاخر متفاوت است. م.
]

ابوالفرج مى گويد: سپس طبيب هاى كوفه را براى معاينه جمع كردند و هيچكس از ايشان در مورد زخم على (ع) داناتر از اثير بن عمرو بن هانى سكونى نبود. او پزشكى صاحب كرسى بود كه زخمها را معالجه مى كرد و جزو چهل نوجوانى بود كه ابن وليد آنان را در جنگ عين التمر به اسارت گرفته بود. اثير همينكه به زخم اميرالمومنين عليه السلام نگريست ريه و شش گوسپندى را كه هماندم كشته باشند خواست و رگى از آن بيرون كشيد و داخل زخم كرد و آهسته در آن دميد و سپس بيرون آورد و بر آن رگ سپيدى هاى مغز چسبيده بود. او گفت: اى اميرالمومنين! وصيت خود را انجام بده كه ضربت اين دشمن خدا به مغز سرت اصابت كرده است. در اين هنگام على (ع) كاغذ و قلم و دوات خواست و وصيت خود را به اين شرح مرقوم داشت:

بسم الله الرحمن الرحيم. اين چيزى است كه اميرالمومنين على بن ابى طالب به آن وصيت مى كند. نخست گواهى مى دهد كه خدايى جز خداوند يگانه نيست و اينكه محمد بنده و رسول اوست كه خداوند او را با هدايت و دين حق گسيل فرموده است تا آنرا بر همه اديان پيروز سازد، هر چند مشركان ناخوش داشته باشند. درودها و بركتهاى خداوند بر او باد! «همانا نماز و پرستش و زندگى و مردن من براى خداى پروردگار جهانيان است. او را انبازى نيست. به اين مامور شدم و من نخستين گردن نهندگانم.»

[سوره انعام آيه 162. م.
]

اى حسن! تو و همه فرزندان و افراد خاندان خويش و هر كس را كه اين نامه من به او برسد سفارش مى كنم به ترس از خداوند كه پروردگار ما و شماست. «و نبايد بميريد مگر آنكه مسلمان منقاد باشيد»

[بخشى از آيه 97 سوره آل عمران، «و همگان به ريسمان خدا چنگ زنيد و پراكنده مشويد» ]

[بخشى از آيه 98 سوره آل عمران. كه من خود شنيدم رسول خدا مى فرمود: «اصلاح و رفع كدورت ميان اشخاص بهتر از همه ى نمازها و روزه هاى مستحبى است و آنچه كه مايه تباهى و نابودى دين است ايجاد كدورت و فساد ميان اشخاص است.» و هيچ نيرو و يارايى جز به خداوند برتر و بزرگ نيست. به ارحام خويش بنگريد و پيوند خويشاوندى را رعايت كنيد تا خداوند حساب را بر شما سبك فرمايد. خدا را خدا را در مورد يتيمان، مبادا كه آنان را با بى توجهى و ستم خود گرسنه بداريد يا آنكه مجبور شوند خواسته ى خويش را تكرار كنند. ]

[با توجه به توضيح و تفسيرى كه ابن ابى الحديد در چند سطر بعد آورده است ترجمه شد. م. خدا را خدا را در مورد همسايه هايتان كه اين وصيت و سفارش رسول خدا (ص) است همواره ما را در مورد ايشان سفارش مى فرمود تا آنجا كه پنداشتيم خداوند بزودى براى آنان سهمى از ميراث منظور خواهد فرمود. خدا را خدا را در مورد قرآن، هيچكس در عمل به احكام آن بر شما پيشى نگيرد. خدا را خدا را در نماز كه ستون دين شماست. خدا را خدا را در روزه ماه رمضان كه سپر آتش است. خدا را خدا را در مورد جهاد با اموال و جانهاى خود. خدا را خدا را در پرداخت زكات اموال خودتان كه خشم پروردگارتان را خاموش مى كند. خدا را خدا را در مورد اهل بيت پيامبرتان، مبادا كه ميان شما بر ايشان ستم شود. خدا را خدا را در مورد ياران پيامبرتان كه رسول خدا (ص) در مورد ايشان سفارش فرموده است. خدا را خدا را درباره درويشان و بينوايان، آنان را در زندگى و وسايل معيشت خود شريك سازيد. خدا را خدا را درباره آنچه دستهاى شما مالك آن است (بردگان و جانوران) كه اين آخرين سفارش پيامبر (ص) بود و فرمود: «شما را در مورد دو گروه ناتوان كه در تصرف شمايند سفارش مى كنم.» و باز بر نماز مواظبت كنيد نماز. و در راه خدا از سرزنش سرزنش كننده مترسيد تا خداوند كسى را كه بر شما آهنگ ستم دارد و نيت بد، از شما كفايت فرمايد. براى مردم سخن پسنديده بگوييد، همانگونه كه خداوندتان به آن فرمان داده است. امر به معروف و نهى از منكر را رها مكنيد كه كسى ديگر غير از شما آنرا برعهده بگيرد و در آن صورت دعا مى كنيد و پذيرفته نمى شود. بر شما باد به فروتنى و مهرورزى و گذشت و بخشش. و از بريدن و پراكندگى و پشت به يكديگر كردن بپرهيزيد، «بر نيكى و پرهيزگارى يكديگر را يارى دهيد و در گناه و سركشى يكديگر را يارى مدهيد و از خداوند بترسيد كه خداوند سخت عقوبت كننده است.» ]

[سوره مائده بخشى از آيه 3. م. خداوند شما خاندان را حفظ فرمايد و سنت پيامبرش را ميان شما نگهدارد. شما را به خداوند به وديعه مى سپرم كه او بهترين وديعه داران است. و سلام و رحمت خداوند بر شما باد. ]

[ابن ابى الحديد در اينجا چند سطرى توضيح لغوى و اصطلاحى داده است كه ترجمه با توجه به آن انجام شد. متن اين وصيت در متون كهن ديگر تفاوتهايى اندك دارد. براى اطلاع به ترجمه روضه الواعظين فتال نيشابورى به قلم اين بنده، ص 1366 228 ش، نشر نى، تهران و شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 17، ص 6 -10، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم، 1963 ميلادى مراجعه فرماييد. م.
]

ابوالفرج مى گويد: ابوجعفر محمد بن جرير طبرى با اسنادى كه در كتاب خود آورده است از قول ابوعبدالرحمان سلمى براى من نقل كرد كه مى گفته است: حسن بن على عليه السلام به من گفت: آن شب از حجره خود بيرون آمدم، پدرم در نمازخانه خود نماز مى گزارد، به من گفت: پسركم امشب را شب زنده دار بودم كه اهل خانه را بيدار كنم، زيرا شب جمعه هفدهم رمضان

[در متن نوزدهم رمضان است. از مقاتل الطالبيين ثبت شد. م. است و در صبح آن جنگ بدر بوده است، لحظه يى خواب چشمانم را در ربود و پيامبر (ص) براى من آشكار شدند. عرضه داشتم: اى رسول خدا چه بسيار كژى و ستيز كه از امت تو ديدم. فرمود: بر آنان نفرين كن. گفتم: پروردگارا به جاى ايشان بهتر از ايشان به من عنايت كن و به جاى من بدتر از من به آنان بده.
]

حسن عليه السلام گويد: در اين هنگام ابن ابى النباح

[در متن ابى الساج است كه صحيح نيست و از مقاتل الطالبيين اصلاح شد. م. آمد و اعلان وقت نماز كرد. پدرم بيرون رفت من هم پشت سرش رفتم. آن دو او را در ميان گرفتند. ضربه شمشير يكى از آن دو بر طاق خورد ولى ديگرى ضربه خود را بر سر على عليه السلام فروآورد.
]

ابوالفرج گويد: احمد بن عيسى، از حسين بن نصر، از زيد بن معدل، از يحيى بن شعيب، از ابى مخنف، از فضيل بن خديج، از اسود كندى و اجلح نقل مى كند كه هر دو مى گفته اند: على عليه السلام در شصت و چهار سالگى به سال چهلم هجرت در شب يكشنبه بيست و يك ماه رمضان رحلت فرموده است و پسرش حسن (ع) و عبدالله بن عباس او را غسل دادند

[جاى تامل است كه عبدالله بن عباس در غسل شركت داشته باشد كه حضور او در آن هنگام در عراق مورد بحث و گفتگو است. م. و او را در سه پارچه كه پيراهن در آن نبود كفن كردند و پسرش حسن (ع) بر او نماز گزارد و پنج تكبير گفت و هنگام سپيده دم و نماز صبح در رحبه، جايى كه به سوى درهاى قبيله كنده است به خاك سپرده شد.
]

اين روايت ابومخنف است. ابوالفرج مى گويد: احمد بن سعيد، از يحيى بن حسن علوى، از يعقوب بن زيد، از ابن ابى عميره، از حسن بن على خلال، از پدر بزرگوارش نقل مى كند كه مى گفته است: به حسين بن على عليه السلام گفتم: اميرالمومنين (ع) را كجا به خاك سپرديد؟ گفت: جسدش را شبانه از خانه اش بيرون آورديم و از كنار منزل اشعث بن قيس گذشتيم سپس پشت كوفه، كنار «غرى » به خاك سپرديم.

مى گويم: اين روايت حق و صحيح است و كار بر آن استوار است و در گذشته هم گفتيم كه فرزندان مردم از همگان به محل قبر پدران خويش آگاهترند و همين قبرى كه در غرى (نجف) قرار دارد همان است كه فرزندان و اعقاب على عليه السلام در زمانهاى گذشته و نزديك آنرا زيارت كرده اند و مى گويند: اين گور پدر ماست. و هيچكس از شيعه و ديگران در اين مورد شك و ترديدى ندارد. منظورم از فرزندان و اعقاب على (ع) كسانى از نسل حسن و حسين و ديگر فرزندان اوست كه متقدمان و متاخران ايشان جز همين قبر را زيارت نكرده و كنار آن نايستاده اند.

ابوالفرج عبدالرحمان بن على بن جوزى در كتاب تاريخ خود كه به المنتظم معروف است ضمن شرح حال و درگذشت ابوالغنايم محمد بن على بن ميمون نرسى كه به سبب خوبى قرائت قرآن معروف به ابى (يعنى ابى بن كعب) بود چنين مى نويسد:

ابوالغنايم در سال پانصد و ده درگذشت او از محدثان مورد وثوق و حافظ كوفه و از شب زنده داران و اهل سنت بود و مى گفت: در كوفه كسى كه بر مذهب اهل سنت و از اصحاب حديث باشد غير از من وجود ندارد. و مى گفت: در كوفه سيصد تن از اصحاب پيامبر (ص) درگذشتند، قبر هيچكدام از ايشان جز قبر اميرالمومنين معروف و شناخته شده نيست و آن همين قبرى است كه هم اكنون هم مردم آنرا زيارت مى كنند. جعفر بن محمد عليه السلام و پدرش محمد بن على عليهم السلام به عراق آمدند و آن را زيارت كردند در آن هنگام گور معروف شناخته شده و آشكارى نبود و بر آن خاربنهايى رسته بود، تا اينكه محمد بن زيد، داعى سالار ديلم

[محمد بن زيد بن اسماعيل بن حسن علوى حسنى پس از مرگ برادرش حسن بن زيد به فرمانروايى طبرستان رسيد و در سال 287 پس از هفده سال حكومت درگذشت. به الاعلام زركلى، ج 6، ص 366 مراجعه فرماييد. و براى اطلاع بيشتر به فرحه الغرى ابن طاووس، ص 119، چاپ نجف، 1368 ق نيز مراجعه شود. م.، آمد و قبر را آشكار ساخت.
]

/ 314