خطبه 181-توحيد الهى - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


خطبه 181-توحيد الهى

از سخنان آن حضرت (ع)

از نوف بكالى روايت شده كه گفته است: اميرالمومنين على عليه السلام اين خطبه را براى ما در كوفه ايراد فرمود و در آن حال بر سنگى كه آن را جعده بن هبيره مخزومى براى او نصب كرده بود ايستاده بود، قبايى كوتاه و مويين بر تن داشت، حمايل شمشيرش ليف خرما بود و كفشهايى از ليف (خرما) برپا داشت و از بسيارى سجده بر پيشانى او همچون پينه زانوى شتر ديده مى شد. آن حضرت كه سلام خداى بر او باد! چنين فرمود:

«الحمدلله الذى اليه مصائر الخلق و عواقب الامر» (سپاس خداوندى را كه بازگشت همه مردم و سرانجام كارها به سوى اوست)

[اين خطبه كه از خطبه هاى مفصل و شماره آن هم متفاوت است (يعنى 180 و 183 182 ضبط شده است) شايد آخرين خطبه يى باشد كه حضرت امير ايستاده ايراد فرموده و پس از آن مضروب شده است. زمخشرى بخشى از آن را در ربيع الابرار و ابن شاكر واسطى ليثى (در گذشته حدود 455 ه. ق) در عيون الحكم و المواعظ بخشى ديگر را آورده اند. به مصادر نهج البلاغه، ج 2، ص 452 مراجعه فرماييد. م.
]

نوف البكالى

جوهرى در كتاب صحاح مى گويد: بكالى به فتح اول است و او حاجب على عليه السلام بوده و سپس مى گويد: ثعلب گفته است كه او منسوب به بكاله است كه نام قبيله يى است.

قطب راوندى در شرح نهج البلاغه خود گفته است: بكال و بكيل داراى يك معنى و نام شاخه يى از قبيله همدان است و اين كلمه بيشتر به صورت «بكيل» آمده است و كميت آن را در شعر خود به صورت «بكيل» آورده است.

صواب غير از چيزى است كه آن دو گفته اند. بنوبكال به كسر «ب» نام شاخه يى از قبيله حمير است كه اين شخص از آن قبيله است و نام پدرش خضاله است كه يار و صحابى على عليه السلام است و روايت درست كسر «ب» است. ابن كلبى نسبت اين قوم را در كتاب خود چنين آورده است: نام و نسب جد اين گروه كه از حميريان هستند چنين است: بكال بن دعمى بن غوث بن سعد بن عوف بن عدى بن مالك بن زيد بن سهل بن عمرو بن قيس بن معاويه بن جشم بن عبد شمس بن وائل بن غوث بن قطن بن عريب بن زهير بن ايمن بن الهميسع بن حمير.

[به جمهره انساب العرب ابن حزم، ص 475 و 396، دارالمعارف مصر، چاپ 1391 قمرى و نهايه الارب فى معرفه انساب العرب، قلقشندى، ص 168 چاپ بغداد، 1378 ق مراجعه فرماييد. م.
]

نسب جعده بن هبيره

جعده بن هبيره خواهرزاده اميرالمومنين عليه السلام است، مادرش ام هانى دختر ابوطالب بن عبدالمطلب بن هاشم

[نام ام هانى، فاخته يا هند بوده است. معرفى مختصرى از او در طبقات ابن سعد، ج 8، ص 32 و شرح حالش در الاصابه ابن حجر عسقلانى، ج 4، ص 503 آمده است. م. و پدرش ابوهبيره بن ابووهب بن عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم بن يفظه بن مره بن كعب بن لوى بن غالب است. جعده سواركارى دلير و مردى فقيه بوده و از سوى اميرالمومنين عليه السلام به ولايت خراسان گماشته شده است. او از صحابه يى است كه روز فتح مكه همراه مادرش ام هانى به حضور پيامبر آمده است. پدرش ابوهبيره بن ابووهب همان روز همراه عبدالله بن زبعرى به نجران گريخت.
]

اهل حديث روايت مى كنند كه روز فتح مكه ام هانى در خانه خويش بود. شوهرش هبيره و يكى از پسرعموهايش در حالى كه از مقابل على عليه السلام كه شمشير به دست در تعقيب ايشان بود مى گريختند وارد خانه شدند، ام هانى براى دفاع از آن دو روبه روى على (ع) ايستاد و گفت چه قصدى نسبت به آنان دارى؟ ام هانى هشت سال بود كه على (ع) را نديده بود، على با دست به سينه ام هانى كوفت ولى او از جاى خويش تكان نخورد و گفت: اى على، آيا پس از هشت سال فراق و جدايى از من آزرم نمى كنى كه مى خواهى به خانه ام درآيى و حرمت مرا بشكنى و شوهرم را بكشى. على گفت: پيامبر (ص) ريختن خون اين دو را روا دانسته است و چاره يى نيست و بايد ايشان را بكشم. ام هانى آن دست على را كه شمشير داشت گرفت و هبيره و آن مرد ديگر خود را به خانه يى انداختند و از آن خانه به خانه ديگرى رفتند و گريختند. ام هانى به حضور رسول خدا آمد و متوجه شد كه پيامبر (ص) مشغول غسل و شستشوى خويش از ديگ آبى كه بر كناره هاى آن اثر خمير باقى مانده است مى باشد و دخترش فاطمه او را با جامه خود از انظار پوشيده مى دارد. او درنگ كرد تا پيامبر (ص) جامه پوشيد و خود را با جامه بياراست و هشت ركعت نماز نافله و ظهر بگزارد و چون نمازش تمام شد فرمود: آفرين و خوشامد بر ام هانى باد! چه چيزى تو را اين جا كشانده است؟ ام هانى موضوع شوهر خود و پسرعمويش را و اينكه على عليه السلام با شمشير آخته به خانه اش در آمده است به عرض پيامبر رساند، در همين حال على عليه السلام فرارسيد. پيامبر (ص) در حالى كه مى خنديد فرمود: اى على با ام هانى چه كردى؟ على گفت: اى رسول خدا، از او بپرس كه با من چه كرده است؟ سوگند به كسى كه تو را به حق گسيل فرموده است او دست مرا كه شمشير در آن بود بگرفت و نتوانستم آن را از دست او بيرون بكشم، مگر پس از كوشش بسيار و آن دو مرد از چنگ من گريختند. پيامبر (ص) فرمود «اگر ابوطالب پدر همه مردم بود همه ايشان شجاع و دلير مى بودند. آن كس را كه ام هانى امان و پناه داده است ما هم امان و پناه داديم و تو را بر آن دو راهى نيست».

گويند: هبيره به مكه برنگشت و آن مرد ديگر بازگشت و كسى متعرض او نشد. همچنين گويند: هبيره همچنان در نجران اقامت كرد و همانجا در حالى كه كافر بود درگذشت.

محمد بن اسحاق در كتاب مغازى خود شعرى از او آورده است كه مطلع آن اين بيت است كه ضمن آن از ام هانى و مسلمان شدن او ياد كرده و گفته است كه چون ام هانى از آيين برگشته و مسلمان شده است از او دورى گزيده است.

«آيا هند تو را به اشتياق آورده يا پرسش از او به سوى تو آمده است؟ آرى اسباب جدايى و دگرگونى هاى آن اين چنين است...»

ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب مى گويد: ام هانى براى هبيره بن ابووهب چهار پسر زاييد كه جعده و عمر و هانى و يوسف نام داشتند، ابن عبدالبر مى گويد جعده همان است كه در مورد خود چنين سروده است:

[رجوع كنيد به استيعاب، ص 782 و الاصابه، ابن حجر عسقلانى، ج 4، حاشيه ص 503، براى اطلاع بيشتر در مورد داستان ابو وهب مخزومى و تعقيب اميرالمومنين عليه السلام و گفتگوى حضرت ختمى مرتبت و ام هانى، در منابع بسيار كهن،- به مغازى واقدى ترجمه اين بنده، ج 2، ص 634 و 649 و طبقات ابن سعد، ج 2، بخش 1، ص 104 ترجمه آن. و سيره ابن هشام، ج 4، ص 62، چاپ مصر، 1355 ه. ق. مراجعه فرماييد. البته در اين منابع تفاوتهاى مختصرى با آنچه كه ابن ابى الحديد آورده است به چشم مى خورد. م.
]

«اگر درباره من مى پرسى پدرم از خاندان مخزوم است و مادرم از خاندان هاشم است كه بهترين قبيله است و چه كسى مى تواند در مورد دايى خود به من فخر بفروشد و دايى او همچون دايى من على بسيار بخشنده و عقيل باشد؟»

(ابن ابى الحديد سپس به توضيح لغات پرداخته و ضمن توضيح در مورد كلمه «ثفنه» پينه زانوهاى شتر) مى گويد: سه تن به سبب كثرت سجود به لقب «ذوالثفنات» معروفند و ايشان حضرت على بن حسين سجاد و على بن عبدالله بن عباس و عبدالله بن وهب راسبى سالار خوارج هستند و طول سجده در پيشانى آنان اثر گذاشته و موجب بسته شدن پينه شده بود. دعبل خزاعى مى گويد:

«سرزمين على و حسين و جعفر و حمزه و سجاد ذوالثفنات».

(در دنباله شرح خطبه مطالب ادبى و كلامى آمده است و سپس در مورد اقوامى كه نامهاى ايشان در متن خطبه آمده است تاريخى زير را مطرح كرده است.)

نسب عمالقه

عمالقه فرزندان لاوذ بن ارم

[در متن پس از لاوذ كلمه «ابن» از قلم افتاده است از چاپ تهران تصحيح شد. م. بن سام بن نوح هستند. آنان پادشاهان منطقه حجاز و يمن و سرزمين هاى اطراف بودند از جمله ايشان عملاق بن لاوذ بن سام و برادرش طسم بن لاوذ هستند. ديگر از ايشان جديس بن لاوذ برادر ديگرشان است. پس از مرگ عملاق بن لاوذ پادشاهى و قدرت در خاندان طسم قرار گرفت و چون عملاق بن طسم به پادشاهى رسيد سركشى كرد و تباهى بسيار در زمين ببار آورد و كار را بدانجا كشاند كه هر عروس را در شب زفافش و پيش از آنكه به خانه شوهرش ببرند تصرف مى كرد و با او در مى آميخت و اگر دوشيزه بود دوشيزگى او را برمى گرفت. چون همين كار را نسبت به زنى از خاندان جديش كه نامش غفيره، دختر غفار بود، انجام داد آن زن پيش قوم خويش رفت و اين شعر را مى خواند:
]

«هيچ كس زبون تر از جديس نيست، آيا بايد با عروس چنين رفتار شود»

[براى اطلاع بيشتر در اين مورد و اين اشعار به اخبار الطوال ابوحنيفه دينورى، ترجمه اين بنده، ص 39 و نهايه الارب نويرى ترجمه اين بنده، ج 10، ص 316، مراجعه فرماييد. م.
]

برادر آن زن كه نامش اسود بن غفار بود به پاس او خشم گرفت و قومش هم از او پيروى كردند و تصميم گرفتند عملاق بن طسم و خاندانش را غافلگير كنند و بكشند. اسود خوراكى فراهم ساخت و عملاق شاه را به ميهمانى فراخواند و سپس بر او و سران خاندان طسم حمله آورد و همه سالارهاى ايشان را كشت و از آن ميان فقط رياح بن مر نجات پيدا كرد و به ذوجيشان بن تبع حميرى پادشاه يمن پناهنده شد و از او فرياد خواهى كرد و او را براى حمله كردن به جديس برانگيخت. ذوجيشان همراه حميريان حركت كرد و خود را به سرزمين جو، كه مركز يمامه است رساند و همه افراد جديس را از پاى درآورد و يمامه را ويران كرد و از افراد خاندانهاى طسم و جديس جز اندكى باقى نماند.

پس از طسم و جديس و بار بن اميم بن لاوذ بن ارم به پادشاهى رسيد. او با اهل و فرزندان خود به سرزمين «وبار» كه اينك معروف به رمل عالج است كوچ كرد و مدتى در زمين تباهى بار آوردند تا خدايشان نابود فرمود. پس از وبار عبد صحم بن اثيف بن لاوذ به پادشاهى رسيد و او و پيروانش در طائف فرود آمدند و مدتى آنجا ساكن بودند و سپس از ميان رفتند.

نسب عاد و ثمود

از طوايف ديگرى كه در شمار عمالقه شمرده مى شوند دو طايفه عاد و ثمودند. عاد نسبش چنين است: عاد بن عويص بن ارم بن سام بن نوح. عاد ماه را پرستش مى كرد و گفته مى شود كه او چندان زيست كه از نسل سوم خويش چهار هزار تن را درك كرد و هزار دوشيزه را به زنى گرفت و سرزمين او همان سرزمين احقاف است كه در قرآن از آن نام برده شده است و از ناحيه شحر عمان تا حضرموت ادامه داشته است و شداد بن عاد صاحب و سالار شهرى كه ذكر شده است از فرزندان اوست.

ثمود نسبش چنين است: ثمود بن عابر بن ارم بن سام بن نوح، سرزمين ايشان ميان شام و حجاز و بر كرانه رود حبشه قرار داشته است.

نسب فراعنه: اين گفتار على عليه السلام كه مى فرمايد «فراعنه و پسران فراعنه كجايند؟» فراعنه جمع كلمه فرعون است و آنان پادشاهان مصر بوده اند و از جمله ايشان وليد بن ريان فرعون روزگار يوسف عليه السلام است و وليد بن مصعب كه فرعون روزگار موسى عليه السلام است و فرعون بن اعرج و او همان كسى است كه با بنى اسرائيل جنگ و بيت المقدس را ويران كرد.

نسب اصحاب الرس

اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است «ساكنان شهرهاى رس كجايند؟»، گفته شده است: ايشان مردمى هستند كه شعيب پيامبر عليه السلام پيامبرشان بوده است. ايشان پرستندگان بتها بودند و چهارپايان بسيار داشتند و چاههاى آبى در منطقه آنان بود كه از آنها آب برمى داشتند.

«رس» چاهى بسيار فراخ و بزرگ بود كه آنان را در حالى كه بر گرد آن بودند فروكشيد و همگان هلاك شدند و سرزمين و خانه هاى ايشان هم به زمين فروشد. و گفته شده است رس نام دهكده يى در فلج اليمامه بوده است و در آن قومى از بازماندگان ثمود زندگى مى كردند كه ستم يازيدند و نابود شدند. همچنين گفته شده است ايشان قومى از اعراب قديمى بوده اند كه ميان شام و حجاز ساكن بوده اند و عنقاء كودكان ايشان را مى ربود و مى كشت، ايشان دعا كردند و خدا را فراخواندند تا آنان را از اين گرفتارى برهاند. حنظله بن صفوان براى ايشان مبعوث شد. او ايشان را به دين و آيين فراخواند و آن را شرط كشتن عنقاء قرار داد و آنان اين شرط را پذيرفتند. صفوان دعا كرد و صاعقه يى بر عنقاء فرود آمد و او را كشت و اصحاب رس نسبت به حنظله وفادارى نكردند و پيمان خود را شكستند و او را كشتند و پس از آن هلاك شدند.

گفته شده است: ايشان همان اصحاب «اخدود» ند و رس همان اخدود است. نيز گفته شده است: رس نام سرزمينى در انطاكيه است كه حبيب نجار در آن سرزمين كشته شده است. برخى گفته اند: آنان پيامبر خود را تكذيب كردند و او را در چاهى افكندند و كلمه رس به معنى رمى و در انداختن است. و گفته شده است: رس، نام رودى در اقليم باب و آغاز سرزمين هاى باب از شهر طراز است و به رود كر مى پيوندند و در درياى خزر مى ريزد و آنجا پادشاهى قدرتمند بوده اند كه خداوند ايشان را به سبب ستمى كه روا داشته اند هلاك فرموده است.

[نظير همين مطالب در تفاسير قرآن مجيد ذيل آيه چهلم سوره فرقان آمده است. به عنوان مثال به تبيان شيخ طوسى، ج 7، ص 433 و مجمع البيان طبرسى ج 8-، ص 170 و تفسير ابوالفتوح رازى، ج 8، ص 272 مراجعه فرماييد و در اين منبع اخير به تفصيل بحث شده است. م.
]

اما اين جمله كه مى فرمايد «و الصق الارض بجرانه بقيه من بقايا حجته و خليفه من خلائف انبيائه» «و جلو سينه و گردنش را به زمين بگذارد، باقى مانده يى از بقاياى حجت او و خليفه يى از خليفه هاى پيامبرانش» چنين آورده است: اين كلام را هر طايفه يى به اعتقاد خويش تفسير كرده است. شيعه اماميه چنين مى پندارند كه مقصود اميرالمومنين عليه السلام از اين كلمه «ولى الله» در زمين است و صوفيه معتقدند كه دنيا هيچ گاه از ابدال كه شمارشان جهل تن است و از اوتاد كه شمارشان هفت تن است و از قطب كه يك تن است خالى نمى ماند و هرگاه قطب درگذرد يكى از اوتاد هفت گانه به جاى او منصوب مى شود و يكى از ابدال چهل گانه به مرتبه اوتاد مى رسد و يكى از اوليايى كه خداوند آنان را برگزيده است به مرتبه ابدال مى رسد.

ياران معتزلى ما مى پندارند كه خداوند متعال امت را از گروهى مومنان عالم به عدل و توحيد خالى نمى دارد و اجماع به اعتبار گفته اين علماء صورت مى گيرد ولى چون شناخت آن گروه ممكن نيست يا آنكه دشوار است، اجماع علماى ديگر معتبر شمرده شده است و حال آنكه اصل اجماع گفتار اين گروه است.

معتزله مى گويند: سخن اميرالمومنين عليه السلام به اين جماعت از علماء اشاره ندارد و نمى گويد كه آنان چه جماعتى هستند ولى حال هر يك از ايشان را توصيف مى كند و مى گويد صفات او چنين و چنان است.

فلاسفه مى پندارند مقصود و مراد آن حضرت از اين سخن شخص عارف است و فلاسفه را در مورد عرفان و صفات عارف سخنانى است كه كسى كه با آنان انس داشته باشد معنى آن را مى فهمد.

در نظر و به عقيده من بعيد نيست كه اميرالمومنين عليه السلام با اين سخن قائم آل محمد (ص) را اراده فرموده باشد كه پس از آنكه خداوند او را بيافريند در آخر زمان ظهور خواهد كرد، هر چند هم اكنون هم موجود نباشد. در سخن على عليه السلام سخنى نيست كه دلالت بر وجود آن خليفه در آن زمان باشد و به هر حال همه فرقه هاى مسلمان در اين موضوع اتفاق نظر دارند كه دنيا و تكليف جز با ظهور او منقضى نمى شود.

اما مقصود از جمله ى «الا انه قد ادبر من الدنيا ما كان مقبلا» «هان! آنچه از دنيا كه مايه سعادت و اقبال بود اينك پشت كرده و مايه ادبار گرديده است» اين است كه هدايت و راه راست كه به روزگار رسول خدا (ص) و خلفاى آن حضرت آشكار و روى آور بود اينك با استيلاء معاويه و پيروانش پشت كرده است. البته در نظر ياران معتزلى، معاويه منسوب به الحاد و مطعون در دين است و پيامبر (ص) دين او را مورد طعن قرار داده است كه شيخ ما ابوعبدالله بصرى در كتاب نقض السفيانيه خود كه در رد جاحظ نوشته است آن روايات را آورده است و فراوان است و بر اين موضوع دلالت دارد و ما آنها را در كتاب مناقضه السفيانيه آورده ايم. احمد بن ابى طاهر

[آيا اين شخص همان احمد بن طيفور (ابى طاهر) است كه در گذشته به سال 280 هجرى است و شرح حال و آثارش در الاعلام ج 1، ص 138 زركلى آمده است؟. م. در كتاب اخبار الملوك خود چنين آورده است: معاويه شنيد موذن اذان مى گويد و سه مرتبه گفت «اشهد ان لا اله الا لله» همين كه موذن گفت «اشهد ان محمدا رسول الله» معاويه گفت: اى پسر عبدالله! خدا پدرت را بيامرزد چه بلند همت بودى و براى خود خشنود نشدى و نپسنديدى مگر اينكه نام تو مقارن با نام پروردگار جهانيان باشد!
]

آن گاه على (ع) مى فرمايد «اين اخوانى اين عمار...» «برادرانم كجايند، عمار كجاست؟!»

عمار بن ياسر، نسب و برخى از اخبار او

وى عمار بن ياسر بن عامر بن كنانه بن قيس عنسى مذحجى است. كنيه اش ابواليقظان و همپيمان بنى مخزوم است. اينك بخشى و گزينه يى از اخبار او را از كتاب الاستيعاب ابى عمر بن عبدالبر محدث نقل مى كنيم.

ابوعمر مى گويد: ياسر، پدر عمار، عربى قحطانى از خاندان عنس قبيله مذحج است و پسرش عمار وابسته و از موالى بنى مخزوم است و چنين بود كه پدرش ياسر همراه دو برادر خود به نام مالك و حارث در جستجوى برادر ديگرشان به مكه آمدند. حارث و مالك به يمن برگشتند ولى ياسر در مكه ماند و با ابوحذيفه بن مغيره بن عبدالله بن عمر بن مخزوم همپيمان شد. ابوحذيفه يكى از كنيزان خود را كه نامش سميه بود به ازدواج ياسر درآورد كه براى او عمار متولد شد. ابوحذيفه عمار را آزاد كرد و از همين جاست كه عمار وابسته بنى مخزوم است در حالى كه پدرش عربى آزاد و بدون وابستگى به كسى است. در اين مورد اهل سيره اختلافى ندارند، به مناسبت همين پيمان و وابستگى كه ميان بنى مخزوم و عمار بوده است پس از اينكه غلامان عثمان عمار را چندان زدند كه گفته اند فتق گرفت و يك دنده از دنده هايش را شكستند. بنى مخزوم بر عثمان خشم گرفتند و جمع شدند و گفتند به خدا سوگند اگر عمار بميرد در قبال خونش كسى جز عثمان را نخواهيم كشت.

ابوعمر مى گويد: عمار بن ياسر از كسانى است كه در راه خدا شكنجه شده است و سرانجام عمار با زبان خود آنچه را ايشان مى خواستند گفت در حالى كه دلش مطمئن به ايمان بود و اين آيه كه مى فرمايد «مگر كسى كه مجبور شود و دلش مطمئن به ايمان باشد»

[سوره ى نحل، بخشى از آيه 106. در مورد او نازل شده است. اين موضوعى است كه مفسران بر آن اجماع دارند. ]

[در كتاب الجامع لاحكام القرآن قرطبى، ج 10، ص 180 آمده است كه اين آيه در مورد عمار نازل شده است و مفسران بر اين عقيده اند، زيرا عمار اندكى خود را به آنچه ايشان فرامى خواندند نزديك ساخت و در حال اجبار و كراهت آنچه را مى خواستند گفت و سپس از اين موضوع به حضور پيامبر (ص) شكايت كرد. پيامبر از او پرسيدند: دل خود را چگونه ديدى؟ گفت: مطمئن به ايمان. فرمود «اگر باز هم چنان كردند همانگونه بگو».
]

سپس عمار به حبشه هجرت كرد و به هر دو قبله نمازگزارد و او از نخستين مهاجران به مدينه بود. سپس در جنگ بدر و همه جنگهاى ديگر شركت جست و سخت كوشش و پايدارى كرد و پس از رحلت رسول خدا (ص) در جنگ يماهه هم حاضر شد و در آن جنگ هم پايدارى كرد و يك گوش او در آن جنگ قطع شد.

ابوعمر مى گويد: واقدى، از عبدالله بن نافع، از پدرش، از عبدالله بن عمر روايت مى كند كه مى گفته است روز جنگ يمامه عمار را ديدم بر فراز صخره يى از كوه برآمده و فرياد مى كشد اى گروه مسلمانان! آيا از بهشت مى گريزيد؟ من عمار بن ياسرم پيش من آييد. در همان حال به گوش بريده اش مى نگريستم كه روى زمين مى جهيد و او سخت ترين جنگ را انجام مى داد. ابوعمر مى گويد: عمار شخصى بيش از اندازه كشيده قامت و داراى چشمانى شهلا و فراخ شانه بود و مويهاى سپيد خويش را رنگ نمى كرد.

(ابوعمر) گويد: به ما خبر رسيده كه عمار گفته است من همسن رسول خدا (ص) هستم و هيچ كس از اين نظر از من به او نزديكتر نيست. ابن عباس در تفسير اين آيه كه خداوند متعال مى فرمايد «آيا آن كس كه مرده بود و او را زنده اش ساختيم و براى او پرتوى قرار داديم كه در پناه آن ميان مردم راه مى رود» گفته است: مقصود عمار ياسر است و اين گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد «همچون كسى است كه مثل او در تاريكيهاست و از آن بيرون نيست»

[سوره انعام، آيه 122. در تفسير قرطبى از ابن عباس نقل شده كه اين آيه درباره حمزه بن عبدالمطلب نازل شده است و ابوجهل و صحيح آن است كه در مورد هر مومن و كافرى صادق است. يعنى ابوجهل بن هشام.
]

همچنين گويد: پيامبر (ص) فرموده اند «همانا سراپاى وجود عمار تا سر استخوانهايش انباشته از ايمان است» و به صورت «تا گودى كف پايش» نيز روايت شده است.

ابوعمر بن عبدالبر از عايشه نقل مى كند كه مى گفته است: هيچيك از اصحاب پيامبر نيست كه اگر بخواهم درباره اش چيزى بگويم مى توانم بگويم جز عمار بن ياسر كه خودم شنيدم پيامبر (ص) مى فرمود «او سراپا تا گودى كف پاهايش انباشته از ايمان است».

ابوعمر همچنين مى گويد: عبدالرحمن بن ابزى

[از ياران محترم پيامبر (ص) و مورد عنايت حضرت امير و از قاريان و حافظان بنام قرآن است. براى شرح حالش به اسدالغابه ابن اثير، ج 3،ص 279، مراجعه فرماييد. م. مى گفته است: هشتصد تن از كسانى كه در بيعت رضوان شركت كرده بوديم در جنگ صفين همراه على عليه السلام بوديم كه از جمع ما شصت و سه نفر كشته شدند و عمار بن ياسر در زمره ايشان بود.
]

ابوعمر مى گويد: از خالد بن وليد نقل شده است كه پيامبر فرموده اند «هر كس عمار را دشمن بدارد و با او كينه توزى كند، خدايش او را دشمن مى دارد»، خالد مى گفته است من از آن روز همواره او را دوست مى دارم.

ابوعمر مى گويد: از على بن ابى طالب عليه السلام روايت شده كه مى گفته است: روزى عمار آمد و براى شرفيابى به حضور پيامبر اجازه خواست، پيامبر (ص) كه صداى او را شناخته بود فرمود «خوشامد و آفرين بر پاكيزه يى كه خويشتن را پاكيزه مى دارد- يعنى عمار- اجازه دهيدش».

ابوعمر مى گويد: انس از پيامبر (ص) روايت مى كند كه فرموده است «بهشت مشتاق چهار تن است على و عمار و سلمان و بلال».

سپس مى گويد: فضاياى عمار براستى بسيار است كه آوردن آن سخن را به درازا مى كشاند. گويد: اعمش، از ابوعبدالرحمن سلمى نقل مى كند كه مى گفته است: همراه على عليه السلام در جنگ صفين شركت كرديم، عمار بن ياسر را ديدم كه به هيچ وادى و جانبى حركت نمى كرد مگر اينكه اصحاب محمد (ص) در پى او حركت مى كردند، گويى او براى ايشان نشانه يى بود و خودم از او شنيدم كه در آن روز به هاشم بن عتبه مى گفت، اى هاشم! پيش برو كه بهشت زير درخشش شمشير است و اين بيت را مى خواند.

«امروز ياران را كه محمد و حزب اويند ديدار مى كنم»

به خدا سوگند. اگر ما را شكست دهند و به نخلستانهاى هجر عقب برانند باز هم مى دانيم كه ما بر حق هستيم و ايشان بر باطل اند. و سپس اين ابيات را خواند:

«ما شما را در مورد تنزيل قرآن فروكوفتيم و امروز در مورد تاويل آن بر شما ضربه مى زنيم...»

گويد: من ياران محمد (ص) را نديده بودم كه در هيچ جا آن چنان كشته شوند.

گويد: ابومسعود بدرى و گروهى كه هنگام احتضار حذيفه حضور داشتند سخن از فتنه پيش آمد. ابومسعود

[عقبه بن عمرو معروف به ابومسعود كه به سبب سكونت در منطقه بدر ملقب به بدرى است. او از اصحاب پيامبر (ص) است و شرح حالش در اسدالغابه، ج 5، ص 296 آمده است. م. و ديگران به حذيفه گفتند چون ميان مردم اختلاف پديد آيد ما را به پيروى از نظر چه كسى فرمان مى دهى؟ گفت بر شما باد به پسر سميه كه او ناگاه مرگ از حق جدا نمى شود- يا آنكه گفت: او تا هنگامى كه باشد همراه حق حركت مى كند.
]

ابن عبدالبر مى گويد: برخى هم اين حديث را به طور مرفوع از حذيفه نقل كرده اند.

ابوعمر مى گويد: شعبى، از احنف نقل مى كند كه مى گفته است: در جنگ صفين عمار حمله كرد، ابن جزء سكسكى و ابوالغاديه فزارى بر او حمله كردند، ابوالغاديه بر او نيزه زد، ابن جزء سر او را بريد.

مى گويم: در اين مورد خود ابوعمر بن عبدالبر كه خدايش رحمت كناد! گوناگون سخن گفته است. او در بخش كنيه ها در كتاب استيعاب خود ابوالغاديه را نام برده و گفته است جهنى است و جهينه شاخه يى از قبيله قضاعه است. حال آنكه اينجا او را فزارى شمرده است و باز در همان بخش كنيه ها گفته است كه نام ابوالغاديه يسار و گفته شده است مسلم بوده است.

ابن قتيبه در كتاب المعارف از قول خود ابوالغاديه روايت مى كند كه مى گفته است: خودش عمار را كشته است. او مى گفته نخست، مردى بر عمار نيزه زد كه كلاهخود از سرش افتاد و من ضربتى زدم و سرش را جدا كردم، ناگاه ديدم سر عمار است. چگونگى اين قتل با آنچه ابن عبدالبر روايت كرده است تفاوت دارد.

ابوعمر مى گويد: وكيع، از شعبه، از عبد بن مره، از عبدالله بن سلمه نقل مى كند كه مى گفته است: گويى هم اكنون روز جنگ صفين است و به عمار مى نگرم كه روى زمين دراز كشيده بود و آب خواست، براى او جرعه يى شير آوردند نوشيد و گفت «امروز ياران را ديدار مى كنم» و همانا پيامبر (ص) با من عهد فرموده و گفته است آخرين آشاميدنى من در اين جهان جرعه يى شير است. سپس دوباره آب خواست زنى كه داراى دستهاى بلندى بود ظرف شيرى با آب آميخته براى او آورد و عمار چون آن را آشاميد گفت: سپاس خداوند را بهشت زير پيكان نيزه قرار دارد. به خدا سوگند، اگر چنان ما را فروكوبند كه به نخلستانهاى هجر عقب بنشانند هر آينه مى دانيم كه ما بر حق هستيم و آنان بر باطل اند. سپس چندان جنگ كرد تا كشته شد.

ابوعمر مى گويد: حارثه بن مضراب

[نام اين شخص در ميزان الاعتدال ذهبى به صورت حارثه بن مضرب آمده و از راويان قرن اول هجرت است. به همان منبع، شماره 1662 مراجعه شود. م. روايت مى كند و مى گويد نامه يى را كه عمر براى مردم كوفه نوشته بود خواندم و چنين بود:
]

«اما بعد، من عمار را به عنوان امير و عبدالله بن مسعود را به عنوان معلم و وزير پيش شما فرستادم و آن دو از زمره ياران نجيب محمد (ص) هستند، سخن آن دو را بشنويد و به آن دو اقتداء كنيد و من با نيازى كه به وجود عبدالله بن مسعود داشتم شما را بر خودم ترجيح دادم و برگزيدم.

ابوعمر مى گويد: عمر بن خطاب از اين جهت گفته است آن دو از نجباى اصحاب پيامبرند، كه رسول خدا (ص) فرموده است «هيچ پيامبرى نيست كه مگر هفت ياور نجيب و فقيه و وزير به او عنايت مى شود و به من چهارده تن عنايت شده است حمزه و جعفر و على و حسن و حسين و ابوبكر و عمر و عبدالله بن مسعود و سلمان و عمار و اباذر و حذيفه و مقداد و بلال».

ابوعمر مى گويد: اخبار در حد تواتر رسيده است كه پيامبر (ص) فرموده است «عمار را گروه ستمگر خواهد كشت» و اين از اخبار غيبى و نشانه هاى پيامبرى آن حضرت (ص) و از صحيح ترين احاديث است.

جنگ صفين در ربيع الاخر سال سى و هفت بود. على عليه السلام عمار را در جامه هايش بدون اينكه او را غسل دهد به خاك سپرد.

مردم كوفه روايت مى كنند كه على عليه السلام بر جنازه عمار نمازگزارده است و مذهب ايشان در مورد شهيدان همين گونه است كه آنان را غسل نمى دهند ولى بر آنان نمازگزارده مى شود.

ابوعمر بن عبدالبر مى گويد: سن عمار روزى كه كشته شد نود و چند سال بود و نيز گفته شده است: نود و يك يا نود و دو يا نود و سه سال داشته است.

[در صورتى كه عمار به گفته خودش هم سن حضرت ختمى مرتبت (ص) بوده است در سال يازدهم هجرت 63 ساله بوده و قاعده بر اين است كه در سال 37 هجرت نود سال بلكه چيزى كمتر از آن داشته باشد. همچنين براى اطلاع بيشتر از فضايل عمار ياسر در منابع شيعى به بحث مستوفاى مرحوم مجلسى در بحارالانوار ج 22، ص 315 -354 (چاپ جديد) مراجعه فرماييد. م.
]

ابوالهيثم بن التيهان و برخى از اخبارش

على عليه السلام سپس فرموده است «ابن التيهان كجاست؟!». او ابوالهيثم بن التيهان است كه در كلمه دوم حرف «ى» مشدد و مكسور است، نام اصلى او و پدرش هر دو مالك بوده است و نسبت پدرش چنين است: مالك بن عبيد بن عمرو بن عبدالاعلم بن عامر الانصارى. ابوالهيثم يكى از نقيبان دوازده گانه انصار در شب بيعت عقبه است و گفته شده است كه او از انصار نبوده بلكه از قبيله بلى بن ابى الحارث بن قضاعه و هم پيمان بنى عبدالاشهل بوده است. به هر حال او يكى از نقيبان بيعت شب عقبه است و در جنگ بدر هم شركت كرده است.

ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب خود مى گويد: درباره تاريخ مرگ او اختلاف است، خليفه، از اصمعى نقل مى كند كه مى گفته است از خويشاوندانش پرسيدم، گفتند به روزگار زندگى رسول خدا (ص) در گذشته است.

ابوعمر مى گويد اين سخنى است كه از گوينده آن كسى پيروى نكرده و پذيرفته نشده است. و گفته شده است او به سال بيستم يا بيست و يكم در گذشته است و آنچه كه از همه بيشتر گفته شده است اين است كه جنگ صفين را درك كرده و همراه على عليه السلام بوده است و هم گفته شده است كه در جنگ صفين كشته شده است.

ابوعمر سپس مى گويد: خلف بن قاسم، از حسن بن رشيق، از دولابى، از ابوبكر وجيهى، از قول پدرش، از صالح بن وجيه نقل مى كند كه مى گفته است: از جمله كسانى كه در صفين كشته شده اند عمار و ابوالهيثم و عبدالله بن بديل و گروهى از شركت كنندگان در جنگ بدر هستند كه خدايشان رحمت كناد!

آن گاه ابوعمر روايت ديگرى نقل مى كند و مى گويد: ابومحمد عبدالله بن محمد بن عبدالمومن، از عثمان بن احمد بن سماك، از حنبل بن اسحاق بن على، از ابونعيم نقل مى كند كه مى گفته است: نام ابوالهيثم مالك و نام پدرش عمرو بن حارث است و ابوالهيثم در جنگ صفين همراه على عليه السلام كشته شده است.

ابن عبدالبر مى گويد: اين سخن ابونعيم و كسان ديگرى جز اوست.

مى گويم: اين روايت صحيح تر از گفتار ابن قتيبه است كه در كتاب المعارف خود مى گويد: گروهى گفته اند كه ابوالهيثم در جنگ صفين همراه على عليه السلام بوده است و حال آنكه اهل علم اين سخن را نه مى شناسند و نه ثابت مى كنند. تعصب ابن قتيبه معلوم است. چگونه مى گويد: اين سخن را اهل علم نه مى شناسند و نه ثابت مى كنند و حال آنكه ابونعيم و صالح بن وجيه هر دو گفته اند و ابن عبدالبر هم آن را روايت كرده است و اينان همگى مشايخ بزرگ محدثان هستند.

[منظور از ابونعيم، فضل بن دكين ملائى (130 -219 ه. ق) از راويان بسيار معتبر حديث و مورد احترام شيعيان و اهل سنت است و نبايد او را با ابونعيم اصفهانى مولف حليه الاولياء اشتباه كرد. به دانشنامه ايران و اسلام، ص 1117 مراجعه فرماييد. م.
]

شرح حال ذوالشهادتين خزيمه بن ثابت

على عليه السلام سپس فرموده است «ذوالشهادتين كجاست؟!»، او خزيمه بن ثابت بن فاكه بن ثعلبه خطمى انصارى از خاندان بنى خطمه از قبيله اوس انصار است و پيامبر (ص) در داستان مشهورى گواهى او را معادل گواهى دو مرد قرار داده است.

[ابن اثير مى گويد «پسر ذوالشهادتين، يعنى عماره، نقل مى كند كه پيامبر (ص) از سواء بن قيس محاربى اسبى خريد، سواء منكر شد، خزيمه در آن مورد به سود پيامبر (ص) گواهى داد. پيامبر به او فرمودند «تو كه همراه ما نبودى چه چيزى تو را بر آن داشت كه به سود من گواهى دهى؟» گفت: من در مورد آنچه كه آورده اى تو را تصديق كرده ام و مى دانم و يقين دارم كه چيزى جز حق نمى گويى و بدين سبب گواهى دادم. پيامبر (ص) فرمود: «خزيمه بن ثابت به نفع و زيان هر كس گواهى دهد همان گواهى او كافى است». اسدالغابه، ج 2، ص 114. كنيه او ابوعماره است و در جنگ بدر و همه جنگهاى پس از آن شركت داشته است و روز فتح مكه رايت خاندان خطمه در دست او بوده است.
]

ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب مى گويد: او در جنگ صفين همراه على بن ابى طالب عليه السلام شركت كرده است و پس از اينكه عمار كشته شد، خزيمه چندان جنگ كرد كه كشته شد.

ابن عبدالبر مى گويد: موضوع كشته شدن ذوالشهادتين در جنگ صفين از طرق مختلف نقل شده است كه ما در كتاب الاستيعاب از قول پسر پسرش، يعنى محمد بن عماره بن خزيمه ذوالشهادتين، نقل كرده ايم. خزيمه در جنگ صفين همواره مى گفت: خودم از پيامبر (ص) شنيدم كه مى فرمود «عمار را گروه ستمگر خواهد كشت» و سپس چندان جنگ كرد كه كشته شد.

مى گويم: از شگفت ترين تعصبهاى زشتى كه بر آن آگاه شده ام يكى هم اين است كه ابوحيان توحيدى در كتاب البصائر مى گويد خزيمه بن ثابت كه با على عليه السلام در جنگ صفين كشته شده است خزيمه بن ثابت ذوالشهادتين نبوده است بكله مردى ديگر از انصار و صحابه است كه خزيمه بن ثابت نام داشته است. اين (سخن) اشتباه است چرا كه كتابهاى حديث و نسب گواه آن است كه ميان اصحاب پيامبر (ص)، چه از انصار و چه غير ايشان، هيچ كس جز ذوالشهادتين، خزيمه بن ثابت نام نداشته است و چه مى توان كرد كه گمراهى هوس را دارو و چاره اى نيست و بايد توجه داشت كه طبرى صاحب تاريخ پيش از ابوحيان برگفتن اين سخن پيشى گرفته است و ابوحيان اين سخن را از كتاب او نقل كرده است و كتابهايى كه در مورد نامهاى صحابه تاليف شده به خلاف آنچه اين دو گفته اند گواهى مى دهد. وانگهى يارى دهندگان و ياران اميرالمومنين چه نيازى دارند كه بخواهند شمار خويش را با برشمردن نام خزيمه و ابوالهيثم و عمار و جز ايشان بيفزايند. اگر مدرم نسبت به اين مرد (على عليه السلام) انصاف دهند و با ديده ى انصاف بر او بنگرند خواهند دانست كه اگر على (ع) تنها مى بود و همه مردم با او جنگ مى كردند او برحق بود، و همگان بر باطل.

سپس على عليه السلام مى فرمايد «برادران ديگر آنان كه نظير ايشان بودند كجايند؟!» و مقصودش كسانى از صحابه هستند كه در صفين همراهش بودند و كشته شدند همچون ابن بديل و هاشم بن عتبه و كسان ديگرى غير از آن دو كه ما ضمن اخبار صفين از آنان نام برديم.

[ابن ابى الحديد سپس توضيحاتى درباره چند لغت و اصطلاح داه است. م.
]

قيس بن سعد بن عباده و نسب او

قيس بن سعد بن عباده بن دليم خزرجى از اصحاب پيامبر (ص) و كنيه او ابوعبدالملك است. او احاديثى از پيامبر (ص) روايت كرده است. قيس مردى بيش از اندازه كشيده قامت و داراى موهاى بلند و صاف و دلير و بخشنده بود. پدرش سعد سالار خزرجيان بود هموست كه انصار درباره اينكه پس از پيامبر (ص) به خلافت برسد چاره انديشى كردند، او هنگامى كه با ابوبكر بيعت شد با وى بيعت نكرد و به حوران رفت و همانجا مرد. گفته شد كه چون ايستاده و به هنگام شب در صحرا ادرار كرد جنيان او را كشتند و در اين مورد دو بيت شعر روايت مى كنند و گويند شبى كه سعد كشته شد اين دو بيت شنيده شد بدون اينكه خواننده آن ديده شود و آن دو بيت چنين است:

«ما سالار خزرج سعد بن عباده را كشتيم و دو تير بر او پرتاب كرديم به قلبش برخورد و خطا نرفت»

گروهى مى گويند: در آن هنگام امير شام كسى را به كمين او نشانده بود تا شبانگاه او را بكشد و شب كه سعد براى قضاى حاجت به صحرا رفته بود آن شخص او را به سبب اينكه از اطاعت خليفه سرپيچى كرده بود با دو تير كشت و يكى از متاخران در اين باره چنين سروده است.

«مى گويند سعد بن عباده را جنيان دلش را شكافتند! اى كاش دين و آيين خود را با مكر و تزوير درست نكنى. گناه سعد در اينكه ايستاده ادرار كرده است چيست؟ آرى سعد با ابوبكر بيعت نكرده بود...»

قيس بن سعد از بزرگان شيعيان اميرالمومنين عليه السلام و معتقد به محبت و ولايت اوست و در همه جنگها در التزام ركاب آن حضرت بود. قيس هر چند كه در مورد صلح امام حسن با معاويه بر امام حسن اعتراض كرد ولى از ياران و همراهان او بود و عقيده و ميل او نسبت به آل ابوطالب بود و در اعتقاد و دوستى خود مخلص شمرده مى شد. البته از امورى كه موجب تاكيد اين موضوع مى شد بيرون رفتن كار از دست پدرش و گرفتاريهاى روز سقيفه و پس از آن بود كه از همه اين امور دلتنگ شده بود و اندوه خويش را در دل نهان مى داشت تا آنكه در خلافت اميرالمومنين عليه السلام امكان اظهار نظر پيدا كرد و از قديم گفته شده است «دشمن دشمنت دوست تو شمرده مى شود».

ابوايوب انصارى و نسب او

نام و نسبت ابوايوب انصارى چنين است: خالد بن يزيد بن كعب بن ثعلبه خزرجى. او از خاندان نجار است. در بيعت عقبه و جنگ بدر و ديگر جنگها حضور داشت و هنگامى كه پيامبر (ص) در هجرت از مكه به مدينه از محل سكونت خاندان عمرو بن عوف بيرون آمد در خانه او منزل فرمود و تا هنگامى كه مسجد و خانه ها را ساخت همچنان در خانه ابوايوب ساكن بود و سپس از آنجا به خانه خود منتقل شد، و روزى كه پيامبر (ص) ميان ياران خود عقد برادرى مى بست ميان ابوايوب و مصعب بن عمير عقد برادرى منعقد فرمود.

ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب مى گويد: ابوايوب انصارى در همه جنگهاى على عليه السلام همراهش بوده است. او اين موضوع را از ابن كلبى و ابن اسحاق نقل مى كند و آن دو مى گفته اند كه ابوايوب در جنگ جمل و صفين همراه على (ع) بود و در جنگ خوارج هم سالار مقدمه و پيشتازان بوده است.

[ابوايوب انصارى به سال 50 يا 51 هجرى در حال جهاد با روميان كنار شهر قسطنطنيه در گذشت و همانجا به خاك سپرده شد. به اسدالغابه ابن اثير، ج 5، ص 143 مراجعه فرماييد. م. و گفته مى شود اين خطبه آخرين خطبه يى است كه اميرالمومنين عليه السلام آن را ايستاده ايراد فرموده است.
]

/ 314