حکمت 443 - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


حکمت 443

زهدك فى راغب فيك نقصان حظ و رغبتك فى زاهد فيك ذل نفس.

[با افزونى و كاستى در غررالحكم، صفحات 232 و 135 آمده است. م.
]

«بى رغبتى تو در مورد كسى كه به تو راغب است، كاستى بهره است و رغبت تو در كسى كه به تو بى رغبت است، خوار ساختن نفس است.»

يعنى موجب كاستى بهره توست و اين بدان سبب است كه شايسته نيست نسبت به كسى كه به تو رغبت دارد بى رغبتى نشان دهى و احسان را نبايد با بدى مكافات كرد و براى قصد حرمتى است و براى كسى كه آرزومند است، احترام و تعهدى است و هر كس كه خواهان دوستى با تو باشد و به تو اميد بسته و آهنگ تو كرده است، جايز نيست كه او را برانند و كنار زنند و بى رغبتى نشان دهند، اگر بى رغبتى نشان دهى مايه ى كاستى بهره ى توست نه كاستى بهره ى او. اما رغبت نشان دادن تو نسبت به كسى كه به تو بى رغبت است، خوارى و زبونى است زيرا خود را به كسى عرضه مى دارى كه به تو اعتنايى ندارد و اين مايه ى خوارى و كوچك شدن است. عباس بن احنف كه غزل نيكو مى سروده است، در اين غزل خود چنين سروده است:

همواره در قبال دوستى كسانى كه راغب دوستى با من بودند بى رغبتى نشان مى دادم تا آنكه گرفتار رغبت كردن به كسى شدم كه بى رغبت است- معشوق-، آرى اين همان دردى است كه چاره سازيهاى طبيب از درمانش ناتوان است و نااميدى عيادت كننده طولانى است.

مقصودش اين است كه همواره عزيز بودم تا آنكه عشق خوار و زبونم ساخت.

حکمت 444

مازال الزبير رجلا منا اهل البيت حتى نشا ابنه المشئوم عبدالله.

[قبل از تاليف نهج البلاغه اين سخن نقل شده است و برخى از نقل كنندگان كلمه ى- نافرخنده- را نياورده اند، مثلا به عقدالفريد، جلد سوم، صفحه ى 96 مراجعه شود. ابن اثير در اسدالغابه، جلد سوم، صفحه ى 162، طبرى هم ضمن شرح جنگ جمل و حوادث سال 36 در تاريخ طبرى، جلد پنجم، صفحه ى 204 اين سخن را به اين صورت آورده است كه على عليه السلام خطاب به زبير فرموده است: ما تو را از خاندان عبدالمطلب مى شمرديم تا آنكه پسر بدت رشد كرد و ميان ما و تو جدايى افكند. به مصادر نهج البلاغه، جلد چهارم، صفحه ى 309 مراجعه فرماييد. م.
]

«زبير همواره مردى از ما اهل بيت بود تا آنكه پسر نافرخنده اش عبدالله به جوانى رسيد.»

اين سخن را ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب

[الاستيعاب، چاپ دارالنهضته، مصر، صفحه ى 904. از قول اميرالمومنين عليه السلام درباره ى عبدالله بن زبير آورده است با اين تفاوت كه كلمه ى مشئوم- نافرخنده- را نقل نكرده است.
]

عبدالله بن زبير و بيان بخشى از اخبار تازه ى او

ما- ابن ابى الحديد- اينك آنچه را كه ابن عبدالبر در شرح حال عبدالله بن زبير آورده است مى آوريم كه اين مصنف معمولا تلخيص بخشهاى مهم شرح حال هر كس را نقل مى كند. سپس تفصيل احوال او را از آثار ديگر نقل خواهيم كرد.

ابوعمر كه خدايش رحمت كناد مى گويد: كنيه ى عبدالله بن زبير، ابوبكر بوده است. برخى هم گفته اند ابوبكير و اين موضوع را ابواحمد حاكم حافظ در كتاب خود كه درباره ى كنيه هاست گفته است ولى جمهور سيره نويسان و اهل آثار بر اين عقيده اند كه كنيه ى او ابوبكر است. كنيه ى ديگرى هم داشته است كه ابوخبيب است به نام پسر بزرگش خبيب و اين خبيب همان كسى است كه عمر بن عبدالعزيز به هنگام فرمانروايى خود بر مدينه از سوى وليد به فرمان وليد او را تازيانه زد و خبيب از ضربه هاى تازيانه كشته شد و عمر بن عبدالعزيز بعدها خونبهاى او را پرداخت! ابوعمر مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را به نام و كنيه ى جد مادريش نام و كنيه نهاد. مادر عبدالله يعنى اسماء دختر ابوبكر در حالى كه از او حامله بود، از مكه به مدينه هجرت كرد و او را به سال دوم هجرت و بيستمين ماه هجرت زاييد. و گفته شده است: عبدالله به سال نخست هجرت زاييده شده است و نخستين پسرى است كه پس از هجرت مهاجران به مدينه براى مهاجران متولد شده است.

هشام بن عروه از قول اسماء روايت مى كند كه گفته است من در مكه به عبدالله باردار شدم و هنگامى كه مدت باردارى من نزديك به پايان بود به مدينه آمدم و در منطقه ى قباء منزل كردم و همان جا او را زاييدم و سپس به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رفتم و عبدالله را در دامن آن حضرت نهادم. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خرمايى خواست و آن را جويد و آب آن را از دهان خويش به دهان او ريخت و نخستين چيزى كه به شكم عبدالله وارد شد آب دهان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بود، آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با خرمايى كام او را برداشت و براى او دعا فرمود و فرخندگى خواست و او نخستين فرزندى بود كه در مدينه براى مهاجران زاييده شد و سخت شاد شدند كه به آنان گفته شده بود يهوديان شما را جادو كرده اند و براى شما فرزندى متولد نخواهد شد.

ابوعمر مى گويد: عبدالله بن زبير همراه پدر و خاله ى خود- عايشه- در جنگ جمل شركت كرد، او مردى چالاك، تيزهوش و با نام و ننگ و زبان آور و سخنور بود. عبدالله كوسه بود، نه ريش داشت و نه يك تار موى در چهره اش. بسيار نماز مى خواند و بسيار روزه مى گرفت و سخت دلير و نيرومند بود و نژاده و مادران و نياكان مادرى و خاله هايش همگان گرامى بودند، ولى خويهايى داشت كه با آنها شايستگى خلافت نداشت. او مردى بخيل و تنگ سينه و بدخوى و حسود و ستيزه گر بود و محمد بن حنفيه را از مكه و مدينه تبعيد كرد و عبدالله بن عباس را هم به طائف تبعيد كرد. على عليه السلام درباره ى او فرموده است: همواره زبير در شمار خانواده ى ما شمرده مى شد تا آنگاه كه پسرش عبدالله رشد و نمو كرد.

گويد: به گفته ى ابومعشر به سال شصت و چهار و به گفته ى مدائنى به سال شصت و پنج با او به خلافت بيعت شد و پيش از آن او را خليفه نمى خواندند. بيعت با عبدالله بن زبير پس از مرگ معاويه بن يزيد بن معاويه بود. مردم حجاز و يمن و عراق و خراسان با او بيعت كردند و او با مردم هشت حج گزارد و به روزگار عبدالملك بن مروان روز سه شنبه سيزده روز باقى مانده از جمادى الاولى و گفته شده است جمادى الاخر سال هفتاد و سه، در سن هفتاد و دو سالگى كشته شد.

پيكرش پس از كشته شدن در مكه به دار آويخته شد. حجاج از شب اول ذيحجه ى سال هفتاد و دوم او را محاصره كرد و در آن سال حجاج به امارت حج بر مردم حج گزارد و در عرفات در حالى كه مغفر و زره بر تن داشت وقوف كرد و آنان در آن حج طواف انجام ندادند. حجاج، عبدالله بن زبير را شش ماه و هفده روز در محاصره داشت تا او را كشت.

[اگر آغاز محاصره ابن زبير شب اول ذيحجه و مدت محاصره اش شش ماه و هفده روز بوده است بايد كشته شدن او در هفدهم جمادى الاخر باشد نه جمادى الاولى. م.
]

ابوعمر مى گويد: هشام بن عروه از پدرش روايت مى كند كه مى گفته است: ده روز پيش از كشته شدن عبدالله بن زبير، عبدالله پيش مادرش اسماء كه بيمار بود رفت و گفت: مادر جان چگونه اى؟ گفت: خود را بيمار مى بينم. عبدالله گفت: همانا در مرگ راحت است. مادر گفت: شايد تو آرزوى آن را براى من دارى ولى من دوست نمى دارم بميرم مگر اينكه شاهد يكى از دو حال براى تو باشم، يا كشته شوى و تو را در راه خدا حساب كنم يا بر دشمنت پيروز شوى و چشم من روشن شود.

عروه مى گويد: عبدالله برگشت به من نگريست و خنديد. روز كشته شدن عبدالله بن زبير، مادرش در مسجد پيش او آمد و گفت: پسركم! مبادا از بيم كشته شدن امانى از ايشان بپذيرى كه در آن بيم زبونى باشد كه به خدا سوگند ضربت شمشير خوردن در عزت بهتر است از تازيانه خوردن در خوارى. گويد: عبدالله برون آمد و براى او تخته درى كنار كعبه نصب كرده بودند كه زير آن توقف مى كرد، مردى از قريش پيش او آمد و گفت: آيا در خانه ى كعبه را براى تو بگشاييم كه داخل كعبه شوى؟ گفت: به خدا سوگند كه اگر شما را زير پرده هاى كعبه پيدا كنند، همه تان را خواهند كشت مگر حرمت خانه ى كعبه غير از حرمت حرم است و سپس اين بيت را خواند:

من خريدار زندگانى به ننگ و دشنام نيستم و از بيم مرگ بر نردبان بالا نمى روم. در همين حال گروهى از سپاهيان حجاج بر او سخت حمله آوردند، پرسيد: آنان كيستند؟ گفتند: مصريان اند. عبدالله بن زبير به ياران خود گفت: نيام شمشيرهاى خود را بشكنيد و همراه من حمله كنيد كه من در صف اول هستم، آنان چنان كردند، ابن زبير بر مصريان حمله كرد و آنان بر او حمله كردند. ابن زبير با دو شمشير- كه در دو دست داشت- ضربه مى زد، به مردى رسيد و چنان ضربتى به او زد كه دستش را قطع كرد و به هزيمت رفتند و شروع به ضربه زدن به ايشان كرد تا آنها را از در مسجد بيرون راند، مرد سياهى از آن ميان او را دشنام مى داد، ابن زبير به او گفت: اى پسر حام! بايست و بر او حمله كرد و او را كشت.

در اين هنگام مردم حمص از در بنى شيبه هجوم آوردند، پرسيد: اينان كيستند؟ گفتند: مردم حمص اند، بر آنان حمله برد و چندان با شمشير خود بر آنان ضربت زد كه از مسجد بيرونشان كرد و برگشت و اين شعر را مى خواند: «اگر هماوردم يكى بود، او را نابود مى كنم و در حالى كه سرش را مى برم به وادى مرگ در مى آورمش.» آنگاه مردم اردن از در ديگرى بر او حمله آوردند، پرسيد: اينان كيستند؟ گفتند: مردم اردن هستند، شروع به ضربه زدن به آنان كرد و آنان را از مسجد بيرون راند و اين بيت را مى خواند:

مرا چنين هجومى كه چون سيل است و گرد و خاك آن تا شام فرونمى نشيند در خاطر نيست.

در اين هنگام سنگى از ناحيه ى صفا رسيد و ميان چشمان او خورد و سرش را زخم كرد و اين بيت را مى خواند: «زخمهاى ما بر پاشنه هاى ما خون نمى ريزد بلكه بر پشت پايمان خون فرومى چكد.»

[اين بيت از حصين بن حمام مرى است از مفضليه 12. و به اين بيت تمثل جسته بود، دو تن از بردگانش به حمايت از او پرداختند و يكى از ايشان چنين رجز مى خواند: «برده از خدايگان خود حمايت مى كند و پرهيز مى دارد.» دشمنان بر او گرد آمدند و پيوسته بر او ضربت مى زدند و او هم مى زد و سرانجام او و آن دو برده را با هم كشتند و چون كشته شد شاميان تكبير گفتند و عبدالله بن عمر گفته است: تكبير گويندگان روز تولد عبدالله بن زبير بهتر از تكبير گويندگان روز كشته شدن او هستند.
]

ابوعمر مى گويد: يعلى بن حرمله گفته است، سه روز پس از كشته شدن عبدالله بن زبير وارد مكه شدم. پيكر عبدالله بردار كشيده بود. مادرش اسماء كه پيرزنى فرتوت و بلندقامت و كور بود و عصاكش داشت، آمد و به حجاج گفت: وقت آن نرسيده است كه اين سوار فرود آيد؟ حجاج بدو گفت: همين منافق را مى گويى؟ اسماء گفت: به خدا سوگند منافق نبود، بلكه بسيار روزه گيرنده و نمازگزارنده و نيكوكار بود. حجاج گفت: برگرد كه تو پيرزنى و كودن شده اى. اسماء گفت: نه به خدا سوگند خرف نشده ام و خود از رسول خدا شنيدم مى فرمود: «از ميان ثقيف يك دروغگو و يك هلاك كننده بيرون خواهد آمد.» دروغگو را ديديم- و منظور اسماء مختار بود- و هلاك كننده تويى.

ابوعمر مى گويد: سعيد بن عامر خراز، از ابن ابى مليكه نقل مى كند كه مى گفته است: من به كسى كه براى اسماء مژده آورده بود كه جسد پسرش عبدالله را از دار پايين آورده اند اجازه ورود دادم. اسماء ديگى آب و پارچه ى سپيد يمنى خواست و به من دستور داد پيكر عبدالله را غسل دهم، هر عضو از اعضاى او را كه مى گرفتيم، جدا مى شد و به دست ما مى آمد، ناچار هر عضوى را مى شستيم و در كفن مى نهاديم و سپس عضو ديگر را مى شستيم و در كفن مى نهاديم تا از غسل فارغ شديم. اسماء برخاست و خود بر آن نمازگزارد، پيش از آن همواره مى گفت: خدايا مرا مميران تا چشم مرا به جثه عبدالله روشن فرمايى و چون پيكر عبدالله را به خاك سپردند، هنوز جمعه بعد نرسيده بود كه اسماء درگذشت.

ابوعمر مى گويد: عروه بن زبير پيش عبدالملك رفته و از او تقاضا كرده بود اجازه فرود آوردن جسد عبدالله را بدهد، عبدالملك پذيرفت و جسد از دار پايين آورده شد.

ابوعمر مى گويد: على بن مجاهد گفته است همراه ابن زبير دويست و چهل مرد كشته شدند و خون برخى از آنان درون كعبه ريخته بود.

ابوعمر مى گويد: عيسى، از ابوالقاسم، از مالك بن انس روايت مى كند كه مى گفته است ابن زبير از مروان بهتر و براى حكومت از او و پدرش شايسته تر بود. و گويد: على بن مدائنى، از سفيان بن عيينه نقل مى كند كه عامر پسر عبدالله بن زبير تا يكسال پس از مرگ پدرش فقط براى پدرش دعا مى كرد و از خداوند براى خود چيزى مسالت نمى فرمود.

ابوعمر گويد: اسماعيل بن عليه، از ابوسفيان بن علاء، از ابن ابى عتيق روايت مى كند كه مى گفته است، عايشه گفته بوده است: هرگاه عبدالله بن عمر از اين جا گذشت او را نشانم دهيد و چون ابن عمر از آن جا گذشت، گفتند كه اين عبدالله بن عمر است. عايشه گفت: اى اباعبدالرحمان چه چيزى تو را منع كرد كه مرا از اين مسير كه رفتم- جنگ جمل- نهى كنى؟ گفت: من ديدم مردى بر تو چيره شده است و تو هم مخالفتى به او نمى كنى- مقصودش عبدالله بن زبير بود-. عايشه گفت ولى اگر تو مرا از آن كار نهى كرده بودى، بيرون نمى رفتم.

اما زبير بن بكار در كتاب انساب قريش فصلى مفصل درباره ى اخبار و احوال عبدالله آورده است كه ما آن را خلاصه مى كنيم و چكيده آن را مى آوريم. زبير بن بكار در بيان فضايل و ستايش عبدالله بن زبير بيش از اندازه سخن گفته است و البته در اين باره عذرش پذيرفته است و نبايد مرد را براى دوست داشتن خويشاوندش سرزنش كرد و چون زبير بن بكار يكى از فرزندزادگان عبدالله بن زبير است از ديگران سزاوارتر به مدح و ستايش اوست.

[با توجه به همين گفته ى ابن ابى الحديد، گزينه و خلاصه اى از گفتار زبير بن بكار ترجمه خواهد شد. م.
]

زبير بن بكار گويد: مادر عبدالله بن زبير، اسماء ذات النطاقين دختر ابوبكر صديق است و از اين سبب به ذات النطاقين معروف شده است كه هنگام آماده شدن و حركت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى هجرت به مدينه كه ابوبكر هم همراه آن حضرت بود براى سفره ى آنان بند و ريسمانى نبود كه آن را ببندند، اسماء برگردان دامن خويش را دريد و سفره را با آن بست. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به او فرمود: خداوند متعال به عوض اين دامن، در بهشت دو دامن به تو ارزانى مى فرمايد و از آن هنگام به ذات النطاقين موسوم شد.

محمد بن ضحاك از قول پدرش روايت مى كند كه مردم شام هنگامى كه در مكه با عبدالله بن زبير جنگ مى كردند، فرياد مى كشيدند كه اى پسر ذات النطاقين و اين را به خيال خود عيبى مى پنداشتند. گويد: عمويم مصعب بن عبدالله نقل مى كرد كه عبدالله بن زبير مى گفته است: مادرم در حالى كه من در شكم او بودم هجرت كرد و هر خستگى و رنج و گرسنگى كه به او رسيد به من هم رسيد.

گويد: عايشه گفت، اى رسول خدا آيا كنيه اى براى من تعيين نمى فرمايى؟ فرمود: به نام خواهرزاده ات عبدالله كنيه براى خود انتخاب كن و كنيه ى عايشه ام عبدالله بود.

گويد: هند بن قاسم، از عامر بن عبدالله بن زبير، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خون گرفت و ظرف خون را به من داد و فرمود: برو آن را جايى زير خاك پنهان كن كه كسى آن را نبيند. من رفتم و آن را آشاميدم و چون برگشتم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پرسيد چه كردى؟ گفتم: آن را جايى قرار دادم كه گمان مى كنم پوشيده ترين جا از مردم باشد. فرمود: شايد آن را نوشيده اى؟ گفتم آرى!!

زبير بن بكار مى گويد: گروه بسيار و برون از شمارى از ياران ما نقل كرده اند كه عبدالله بن زبير هفت روز پياپى روزه مستحبى مى گرفت و چنان بود كه از روز جمعه شروع به روزه گرفتن مى كرد و تا جمعه بعد روزه نمى گشاد و گاه در مدينه شروع به روزه گرفتن مى كرد و در مكه روزه مى گشود و گاه در مكه شروع به روزه گرفتن مى كرد و در مدينه افطار مى كرد.

گويد: يعقوب بن محمد بن عيسى با اسنادى كه به عروه بن زبير مى رساند از قول او نقل مى كند كه مى گفته است در نظر عايشه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ابوبكر هيچ كس محبوبتر از عبدالله بن زبير نبود.

گويد: مصعب بن عثمان براى من نقل كرد كه عايشه و حكيم بن حزام و عبدالله بن عامر بن كريز و اسود بن ابى البخترى و شيبه بن عثمان و اسود بن عوف، عبدالله بن زبير را وصى خود قرار دادند. زبير بن بكار مى گويد: عبدالله نخستين كسى است كه پرده ى كعبه را ديبا قرار داد و هر چند گاه چنان آن را عطرآگين مى ساخت كه هر كس وارد حرم مى شد بوى آن را استشمام مى كرد و پيش از آن پرده ى كعبه گليمهاى مويين يا چرم بود. گويد: هنگامى كه مهدى پسر منصور عباسى پرده ى كعبه را برداشت از جمله قطعه هايى كه از آن كندند قطعه و پرده اى ديبا بود كه بر آن نوشته بود «براى عبدالله ابوبكر اميرالمومنين»- يعنى ابن زبير.

گويد: يحيى بن معين با اسنادى كه به هشام بن عروه مى رساند نقل مى كرد كه مى گفته است: در جنگ جمل عبدالله بن زبير را كه ميان كشته شدگان افتاده بود برگرفتند در حالى كه چهل و اند زخم نيزه و شمشير بر بدنش بود.

گويد: عبدالله بن زبير از جمله آن چند تنى بود كه عثمان بن عفان به آنان دستور داده بود قرآن را در مصاحف بنويسند. محمد بن حسن، از نوفل بن عماره نقل مى كند كه مى گفته است: از سعيد بن مسيب درباره ى خطيبان قريش در دوره ى جاهلى پرسيدند، گفت: اسود بن مطلب بن اسد سهيل بن عمرو. درباره ى سخنوران مسلمانان پرسيدند، گفت: معاويه و پسرش و سعيد بن عاص و پدرش و عبدالله بن زبير.

گويد: ابراهيم بن منذر، از عثمان بن طلحه نقل مى كرد كه در سه مورد با عبدالله بن زبير ستيز نمى شد، شجاعت و بلاغت و عبادت. و گويد: عبدالله بن زبير يك سوم مال خود را در حال زندگانى خويش تقسيم كرد و پدرش زبير هم نسبت به ثلث مال خويش وصيت كرد. ابن زبير يكى از پنج تنى است كه ابوموسى اشعرى و عمروعاص به اتفاق نظر آنان را براى مشورت به هنگام صدور راى فراخواندند، آن پنج تن، عبدالله بن زبير و عبدالله بن عمرو و ابوالجهم بن حذيفه و جبير بن مطعم و عبدالرحمان بن حارث بن هشام بودند.

زبير بن بكار مى گويد: در جنگ جمل هنگامى كه طلحه و زبير بر عثمان بن حنيف پيروز شدند به فرمان آن دو عبدالله بن زبير با مردم نماز مى گزارد. گويد عايشه به كسى كه در جنگ جمل براى او مژده آورد كه عبدالله بن زبير كشته نشده است، ده هزار درهم مژدگانى داد.

مى گويم- ابن ابى الحديد- آنچه بر گمان من غلبه دارد اين است كه موضوع اين مژدگانى در جنگ افريقيه بوده است كه در جنگ جمل عايشه گرفتار خود و از عبدالله بن زبير غافل بوده است.

زبير بن بكار مى گويد: على بن صالح به طريق مرفوع براى من نقل كرد كه با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره ى نوجوانانى كه به حد بلوغ رسيده بودند مذاكره شد، عبدالله بن جعفر و عبدالله بن زبير و عمر بن ابى سلمه مخزومى از آن نوجوانان بودند و به پيامبر گفته شد اگر با آنان بيعت فرمايى بركتى از وجود شما به آنان مى رسد و مايه ى شهرت و شرف ايشان خواهد بود. چون آنان را براى بيعت كردن آوردند، گويى سست و كند شده بودند، ناگاه ابن زبير خود را جلو انداخت، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم لبخند زد و فرمود: آرى كه او پسر پدرش است و با آنان بيعت فرمود.

گويد: از راس الجالوت پرسيده شد: دلايل شناخت زيركى و آينده ى كودكان در نظر شما چيست؟ گفت: چيزى در اين مورد نداريم كه آنان از پى يكديگر آفريده مى شوند جز اينكه مواظب آنان هستيم اگر از يكى از آنان بشنويم كه ضمن بازى خود مى گويد: چه كسى با من خواهد بود، اين سخن را نشانه همت و راستى نهفته در او مى دانيم و اگر بشنويم كه مى گويد: من همراه چه كسى بايد باشم آن را خوش نمى داريم. و نخستين سخنى كه از عبدالله بن زبير شنيده شد اين بود كه روزى با كودكان بازى مى كرد، مردى عبور كرد و بر سرشان فرياد كشيد، كودكان گريختند، ابن زبير يكى دو گام به عقب رفت و بانگ برداشت كه بچه ها! مرا امير خود قرار دهيد و همگى بر او حمله بريم. و گويد: در حالى كه عبدالله بن زبير همراه كودكان بود، عمر بن خطاب گذشت، كودكان همه گريختند و او ايستاد. عمر گفت: چرا تو نگريختى؟ گفت: گناهى نكرده ام كه از تو بترسم. راه هم تنگ نبود كه براى تو آن را گشاده سازم.

زبير بن بكار روايت مى كند كه عبدالله بن سعد بن ابى سرح به روزگار خلافت عثمان به جنگ افريقيه رفت، در آن جنگ عبدالله بن زبير، جرجير فرمانده لشكر روم را كشت. ابن ابى سرح به او گفت: مى خواهم مژده رسانى پيش اميرمومنان فرستم تا مژده ى اين فتح را دهد و تو شايسته ترين كسى، پيش اميرمومنان- عثمان- برو و اين خبر را به او بده. عبدالله بن زبير گويد: چون پيش عثمان رفتم و خبر فتح و نصرت و لطف خدا را گفتم و براى او شرح دادم كه كار ما چگونه بود، همين كه سخنم تمام شد، گفت:

مى توانى اين سخن را به مردم ابلاغ كنى؟ گفتم: آرى و چه چيز مرا از آن باز مى دارد. گفت: پس برو و به مردم خبر بده. عبدالله مى گويد: همين كه كنار منبر رفتم و روبه روى مردم ايستادم، چهره ى پدرم روبه روى من قرار گرفت و هيبتى از او در دلم پديد آمد كه پدرم نشان آن را در چهره ام ديد. مشتى سنگ ريزه برداشت و چشم بر چهره ام دوخت و مى خواست سنگ ريزه به من بزند، من كمر خويش را استوار بستم و سخن گفتم. آورده اند كه پس از پايان سخنان عبدالله، زبير گفت: به خدا سوگند گويى سخن ابوبكر را مى شنيدم، هر كس مى خواهد با زنى ازدواج كند به پدر و برادر آن زن بنگرد كه آن زن فرزندى نظير آنان براى او خواهد آورد.

زبير بن بكار مى گويد: و چون عبدالله بن زبير به كعبه پناه برد به عائذالبيت ملقب شد. گويد: عمويم مصعب بن عبدالله براى من نقل كرد كه آنچه سبب پناهندگى عبدالله بن زبير به كعبه شد اين بود كه چون پدرش زبير از مكه آهنگ بصره داشت، پس از اينكه بدرود كرد و مى خواست سوار شود، نخست به كعبه نگريست و سپس به پسرش عبدالله رو كرد و گفت: به خدا سوگند براى كسى كه خواهان رسيدن به آرزويى است يا از چيزى بيمناك است، چيزى نظير كعبه نديده ام.

[ابن ابى الحديد سپس موضوعى را از قول زبير بن بكار نقل مى كند كه عبدالله بن زبير همراه حضرت سيدالشهداء پيش وليد حاكم مدينه رفته است و آنجا عبدالله بن زبير با مروان بگو و مگو كرده و گلاويز شده اند و سپس دست امام حسين را گرفته و با خود بيرون آورده است و با هم از مدينه بيرون آمده اند و به مكه رفته اند... كه به هيچ وجه با حقيقت و آنچه مورخان بزرگ معاصر زبير بن بكار نوشته اند سازگار نيست، كسانى كه مايل باشند به اصل متن مراجعه خواهند فرمود. م.
]

اما خبر كشته شدن عبدالله بن زبير را ما از تاريخ ابوجعفر محمد بن جرير طبرى كه خدايش رحمت كناد مى آوريم.

[تاريخ طبرى، جلد دوم، چاپ اروپا، صفحه ى 844 با تصرف و اختصار. ابوجعفر مى گويد: حجاج، عبدالله بن زبير را هشت ماه محاصره كرد. اسحاق بن يحيى از يوسف بن ماهك روايت مى كند كه مى گفته است خودم منجنيق مردم شام را ديدم كه چون با آن سنگ انداختند آسمان رعد و برق زد و صداى رعد بر صداى منجنيق پيشى گرفت. مردم شام آن را بزرگ پنداشتند و از سنگ انداختن دست نگه داشتند. حجاج دامن قباى خود را جمع كرد و به كمربند خويش زد و سنگ منجنيق را برداشت و در آن نهاد و گفت بيندازيد و خودش هم همراه آنان سنگ مى انداخت. گويد: صبح كردند در حالى كه صاعقه پياپى فرود مى آمد و دوازده تن از ياران حجاج را كشت و مردم شام آن را كارى زشت دانستند. حجاج گفت: اى مردم شام از اين كار شگفت مكنيد و آن را بزرگ مشماريد كه من فرزند تهامه ام و اينها صاعقه هاى تهامه است، بر شما مژده باد كه پيروزى نزديك شده است و بر سر آنان هم همين مصيبت مى رسد. فرداى آن روز صاعقه ادامه داشت و از ياران ابن زبير هم به شمار ياران حجاج صاعقه زده شدند. حجاج گفت: آيا نمى بينيد كه آنان هم همانگونه كشته مى شوند و حال آنكه شما بر طاعت هستيد و ايشان بر نافرمانى، جنگ همچنان ميان حجاج و عبدالله بن زبير ادامه داشت تا آنكه عموم ياران او متفرق شدند و عموم مردم مكه با گرفتن امان به حجاج پيوستند.
]

طبرى گويد: اسحاق بن عبيدالله از منذر بن جهم اسلمى روايت مى كند كه گفته است ابن زبير را ديدم كه كسانى كه همراهش بودند، سخت از يارى دادنش خوددارى و شروع به پيوستن به حجاج كردند. حدود ده هزار تن از آنان به حجاج پيوستند و گفته شده است: منذر بن جهم اسلمى هم از كسانى بود كه از او جدا شد. دو پسر عبدالله بن زبير خبيب و حمزه هم پيش حجاج رفتند و از او براى خود امان گرفتند.

طبرى مى گويد: محمد بن عمر، از ابن ابى الزناد، از مخرمه بن سلمان والبى نقل مى كند كه مى گفته است: عبدالله بن زبير همين كه خوددارى مردم را از يارى دادن خود بدينگونه ديد، پيش مادر خود رفت و گفت: مادرجان مردم مرا خوار و زبون ساختند، حتى پسران و خويشاوندانم رفته اند و جز شمارى اندك كه بيش از يك ساعت نمى توانند دفاع كنند همراه من باقى نمانده اند و آن قوم آنچه از دنيا كه بخواهم به من مى دهند، عقيده ى تو چيست؟ گفت: پسركم، تو به خود از من داناترى، اگر مى دانى كارى كه كردى حق است و بر آنچه فرامى خوانى حق است، به كار خود ادامه بده كه به هر حال ياران تو بر همان عقيده كشته شده اند و سر به فرمان آنان فرومياور كه غلامان بنى اميه تو را بازيچه قرار دهند و اگر دنيا را اراده كرده اى چه بد بنده اى تو هستى كه خويشتن و آنان را كه همراه تو كشته شده اند به هلاكت انداخته اى و اگر مى گويى بر حق هستم ولى چون يارانم سستى كردند، سست و ناتوان شدم كه اين كار، كار آزادگان و دين داران نيست و بقاى تو در دنيا چه اندازه است، كشته شدن نكوتر است. ابن زبير نزديك رفت و سرمادرش را بوسيد و گفت: به خدا سوگند از هنگامى كه قيام كرده ام تا امروز عقيده ى من همين است و به دنيا نگرويدم و زندگى در آن را دوست نمى دارم و چيزى مرا وادار به قيام نكرد مگر خشم گرفتن براى خدا كه مى بينم حرام خدا را حلال مى شمرند، ولى دوست داشتم عقيده ى تو را بدانم كه بينشى بر بينش من افزودى، اينك اى مادر بدان كه من امروز كشته مى شوم، اندوه تو سخت مباد و تسليم فرمان خدا شو كه پسرت هرگز كار ناپسند و عملى نكوهيده انجام نداده است و در هيچ حكمى ستم روا نداشته و در هيچ امانى مكر نورزيده و به هيچ مسلمان و اهل ذمه اى ظلم نكرده است. و هيچ ظلمى را از كارگزارانم كه از آن آگاه شده ام نه تنها نپسنديده ام كه آن را زشت شمرده ام و هيچ چيز در نظرم برتر و گزينه تر از رضاى پروردگارم نبوده است. بار خدايا اين سخنان را براى تزكيه خويش نمى گويم تو به من داناترى و من اين سخنان را مى گويم تا مادرم آرام گيرد. مادرش گفت: از خداوند اميد دارم كه سوگ من در مورد تو پسنديده باشد اگر از من به مرگ پيشى گرفتى و آرزومندم از دنيا نروم تا ببينم سرانجام تو چه مى شود. عبدالله گفت: اى مادر خدايت پاداش نيكو دهاد! و به هر حال پيش از مرگ من و پس از آن دعا را براى من رها مكن. گفت: هرگز رها نمى كنم، وانگهى هر كس بر باطل كشته شده باشد تو بر حق كشته مى شوى. اسماء سپس گفت: پروردگارا بر آن شب زنده داريها و نمازگزاردن در شبهاى بلند و بر آن تشنگى و ناله در نيمروزهاى سوزان مدينه و مكه و بر نيكوكارى او نسبت به پدر و مادرش رحمت آور، خدايا من او را تسليم فرمان تو درباره ى او كردم و به آنچه تقدير فرموده اى خشنودم، پروردگارا در مورد عبدالله به من پاداش شكيبايان سپاسگزار را ارزانى فرماى.

ابوجعفر طبرى مى گويد: محمد بن عمر، از موسى بن يعقوب بن عبدالله، از عمويش نقل مى كند كه مى گفته است: ابن زبير در حالى كه زره و مغفر پوشيده بود پيش مادرش رفت، سلام كرد و دست مادر را گرفت و بوسيد و مادرش گفت: هرگز از رحمت خدا دور نباشى ولى اين بدرود است، گفت: آرى براى بدرود آمده ام كه امروز را آخر روز دنيا مى بينم كه بر من مى گذرد و مادر جان بدان كه چون من كشته شوم، من گوشتى خواهم بود كه هر چه با آن كنند آن را زيان نمى رساند. گفت: پسركم راست مى گويى همچنين بينش خود را باش و ابن ابى عقيل را بر خود مسلط مگردان اينك پيش من بيا تا تو را بدرود كنم. عبدالله جلو رفت و مادر را در آغوش كشيد و بوسيد. اسماء همين كه دستش زره عبدالله را لمس كرد گفت: اين كار، كار كسى كه قصدى چون تو دارد- از دنيا بريده است- نيست. گفت: فقط براى آن پوشيده ام كه تو را آسوده خاطر دارم. گفت: زره مايه ى قرص شدن دل من نيست. عبدالله زره را از تن كند آنگاه آستينهاى خود را بالا زد و پايين پيراهن خود را استوار بست و دامن جبه خزى را كه زير پيراهن بر تن داشت زير كمربند خويش جا داد. مادرش گفت: دامن جامه ات را جمع كن و بر كمر زن، كه چنان كرد، او برگشت و اين شعر را مى خواند: «من چون روز خويش را بشناسم شكيبايى مى كنم كه بعضى مى شناسند و سپس منكر آن مى شوند.» پيرزن سخن او را شنيد و گفت: آرى به خدا سوگند بايد صبورى كنى و چرا صبورى نكنى كه نياكان تو ابوبكر و زبيراند و مادربزرگت صفيه دختر عبدالمطلب است.

گويد: و محمد بن عمر، از قول ثور بن يزيد، از قول مردى از اهل حمص نقل مى كند كه مى گفته است: در آن روز او را ديدم در حالى كه ما پانصد تن از مردم حمص بوديم و از درى كه مخصوص ما بود و كسى غير از ما از آن وارد نمى شد، وارد شديم و او به ما حمله كرد و ما منهزم شديم و او اين رجز را مى خواند: «من هرگاه روز- بخت- خود را بشناسم شكيبايى مى كنم و آزاده روزهاى خود را مى شناسد و حال آنكه برخى آن را مى شناسند و سپس منكر مى شوند.» و من مى گفتم: آرى به خدا سوگند كه تو آزاده ى شريفى و خود او را ديدم كه در ابطح به تنهايى ايستاده بود و كسى به او نزديك نمى شد آنچنان كه گمان برديم كشته نخواهد شد.

گويد: مصعب بن ثابت، از نافع آزاد كرده ى بنى اسد نقل مى كند كه مى گفته است: من همه ى درهاى مسجد را ديدم كه از مردم شام آكنده بود، آنان كنار هر در سرهنگى و پيادگانى از مردم يك شهر را جا داده بودند. درى كه مقابل در كعبه قرار دارد ويژه ى مردم حمص بود و در بنى شيبه از مردم دمشق و در صفا از مردم اردن و در بنى جمح از مردم فلسطين و در بنى سهم از مردم قنسرين بود، حجاج و طارق بن عمرو ميان ابطح و مروه بودند. ابن زبير يك بار از اين سو و بار ديگر از آن سو حمله مى كرد گويى شيرى در بيشه بود كه مردان جرات نزديك شدن به او را نداشتند و او از پى ايشان مى دويد و آنان را از در مسجد بيرون مى راند و فرياد مى كشيد و عبدالله بن صفوان را مخاطب قرار مى داد و مى گفت: اى اباصفوان اگر مردانى مى داشت چه فتح و پيروزى مى شد و اين رجز را مى خواند: «اگر هماوردم يكى بود از عهده اش بر مى آمدم.» و عبدالله بن صفوان مى گفت: آرى به خدا سوگند و اگر هزار مى بود.

ابوجعفر طبرى مى گويد: سحرگاه سه شنبه هفدهم جمادى الاولى سال هفتاد و سه هجرى حجاج همه درها را بر ابن زبير گرفته بود. آن شب ابن زبير بيشتر شب را نماز گزارده بود و سپس به شمشير خود تكيه داده و چرتى زده بود، هنگام سپيده دم بيدار شد و گفت: سعد! اذان بگو. سعد كنار مقام ابراهيم اذان گفت. ابن زبير وضو ساخت و دو ركعت نافله صبح را خواند و سپس جلو آمد و ايستاد و موذن اقامه گفت و ابن زبير نماز صبح را با ياران خود گزارد و سوره ى «ن و القلم» را كلمه به كلمه خواند و سلام داد و آنگاه برخاست و سپاس و ستايش خدا را بر زبان آورد و گفت: چهره هاى خود را بگشاييد كه بنگرم و آنان عمامه و مغفر بر سر و چهره داشتند، روهاى خود را گشودند. ابن زبير گفت: اى خاندان زبير، اگر از سر رضا و محبت با من همدلى كرده ايد ما خاندانى از عرب بوديم كه گرفتار شديم اما ذلت نديديم و بر زبونى اقرار نياورديم، اما بعد، اى خاندان زبير برخورد شمشيرها شما را بر بيم نيفكند كه من هرگز در جنگى شركت نكرده ام كه در آن از ميان كشتگان زخمى برنخاسته باشم مگر آنكه زحمت مداواى زخمها را سخت تر از خود زخم شمشير خوردن ديده ام. شمشيرهاى خود را همانگونه حفظ كنيد كه چهره هاى خويش را حفظ مى كنيد، كسى را نمى شناسم كه شمشيرش شكسته باشد و جان خود را حفظ كرده باشد. وانگهى مرد هرگاه سلاح خود را از دست دهد همچون زن بى دفاع خواهد بود. از برق شمشيرها چشم بپوشيد و هر كس به هماورد خود بپردازد و پرسش درباره ى من شما را از كار بازندارد و مگوييد عبدالله كجاست، همانا هركس از من مى پرسد بداند كه من در صف مقدم هستم و اين شعر را خواند: «... من كسى نيستم كه خريدار زندگى در قبال يك دشنام باشم و يا از بيم مرگ بر نردبانى بالا روم.» و سپس گفت: در پناه بركت خدا حمله كنيد و خود حمله كرد و دشمنان را تا حجون عقب راند، در اين هنگام سنگى بر چهره اش خورد كه لرزيد و خون بر چهره اش جارى شد. همين كه گرمى خون را بر چهره و ريش خود احساس كرد اين بيت را خواند. «زخمهاى ما بر پاشنه هايمان خون نمى ريزد ولى بر پشت پايمان خون مى ريزد.» و بر او هجوم آوردند. كنيزك ديوانه اى داشت كه فرياد كشيد: اى واى بر اميرمومنانم، عبدالله بن زبير بر زمين افتاد و هنگامى كه افتاد همان كنيزك او را ديد و با اشاره او را به ايشان نشان داد. عبدالله بن زبير به هنگامى كه كشته شد جامه ى خز بر تن داشت و چون خبر به حجاج رسيد، نخست سجده كرد! و همراه طارق بن عمرو رفت و بر سر او ايستاد. طارق گفت: زنان مردتر از اين نزاده اند. حجاج گفت: آيا كسى را كه با اميرالمومنين مخالف بود ستايش مى كنى؟ گفت: آرى، از همين روى معذوريم و اگر چنان نمى بود براى ما عذرى باقى نمى ماند كه هشت ماه او را بدون اينكه خندق و حصار و حفاظى داشته باشد محاصره كرديم و هر بار كه با او جنگ كرديم نه تنها داد خود را از ما ستاند كه بر ما برترى هم داشت و چون گفتگوى آن دو به اطلاع عبدالملك رسيد، سخن طارق را تاييد كرد.

گويد: حجاج سرهاى ابن زبير و عبدالله بن صفوان و عماره بن عمرو بن حزم را به مدينه فرستاد تا سه روز آنجا به نيزه نصب كنند و سپس پيش عبدالملك ببرند.

ما- ابن ابى الحديد- اينك بقيه ى اخبار عبدالله بن زبير را از كتابهاى ديگر نقل مى كنيم. به روزگار حكومت معاويه، عبدالله بن زبير را ديدند كه بر در خانه ى ميه كنيزك معاويه ايستاده است، او را گفتند: اى ابابكر آيا كسى مثل تو بر در خانه ى اين زن مى ايستد؟ گفت: هرگاه نتوانستيد سر چيزى را به دست آوريد، دم آن را بگيريد.

معاويه پيش عبدالله بن زبير از پسر خود يزيد نام برد و از او خواست با يزيد بيعت كند. ابن زبير گفت: من با صداى بلند با تو سخن مى گويم و آهسته و درگوشى نمى گويم و برادر راستين تو كسى است كه به تو راست بگويد، پيش از آنكه گام پيش نهى بنگر و پيش از آنكه پشيمان شوى بينديش كه نگريستن پيش از گام برداشتن است و انديشيدن پيش از پشيمانى خوردن. معاويه خنديد و گفت: اى ابابكر شجاعت را در پيرى مى آموزى!

عبدالله بن زبير به شدت بخيل بود، به سپاهيان خود فقط خرما مى خوراند و به ايشان فرمان جنگ مى داد و چون از ضربات شمشير مى گريختند، آنان را سرزنش مى كرد و مى گفت: خرماى مرا مى خوريد و از فرمان من سرپيچى مى كنيد. در اين باره يكى از شاعران چنين سروده است: «با آنكه خداوند به فرمان خود چيره است آيا عبدالله را مى بينى كه با خرما در جستجوى خلافت است.» و يكى از سپاهيان او پنج نيزه را در سينه ى سپاهيان حجاج شكست و هر بار كه نيزه اش مى شكست، عبدالله بن زبير نيزه اى به او مى داد، بار پنجم بر عبدالله گران آمد و گفت: پنج نيزه! نه بيت المال مسلمانان چنين چيزى را تحمل نمى كند.

گدايى از اعراب باديه نشين پيش او آمد، عبدالله چيزى به او نداد. گدا گفت: ريگهاى سوزان پاهايم را سوزانده است. گفت: بر آنها ادرار كن تا خنك شود!

عبدالله بن زبير، محمد بن حنفيه و عبدالله بن عباس را همراه هفده تن از بنى هاشم كه حسن بن حسن بن على عليه السلام هم از ايشان بود در يكى از دره هاى مكه كه معروف به دره ى عارم بود جمع و محاصره كرد و گفت: هنوز جمعه نگذشته بايد با من بيعت كنيد وگرنه گردنهايتان را خواهم زد يا شما را در آتش خواهم افكند. پيش از رسيدن جمعه آهنگ سوزاندن آنان را كرد، پسر مسور بن مخرمه زهرى خود را به او رساند و به خدا سوگندش داد كه تا روز جمعه ايشان را مهلت دهد. چون جمعه فرارسيد، محمد بن حنفيه آب و جامه سپيد خواست، نخست غسل كرد و سپس جامه ى سپيد- كفن- پوشيد و بر خود حنوط زد و هيچ شكى در كشته شدن نداشت. قضا را مختار بن ابى عبيد، اباعبدالله بجلى را همراه چهار هزار سپاهى- براى يارى ايشان- گسيل داشته بود و چون آنان به ذات عرق فرود آمدند، هفتاد تن از ايشان با مركوبهاى خود شتابان جلو افتادند و بامداد جمعه به مكه رسيدند و در حالى كه شمشيرهاى خود را كشيده بودند بانگ برآوردند يا محمد! يا محمد! و خود را كنار دره ى عارم رساندند و محمد بن حنفيه و همراهانش را نجات دادند. محمد بن حنفيه، حسن بن حسن را مامور كرد ندا دهد هر كس خدا را بر خود داراى حق مى بيند، شمشيرش را در نيام كند كه مرا نيازى به حكومت بر مردم نيست اگر با آشتى و سلامت حكومت به من داده شود مى پذيرم و اگر ناخوش بدارند هرگز با زور حكومت بر ايشان را به چنگ نمى آورم.

در مورد دره ى عارم و محاصره كردن ابن حنفيه در آن، كثير بن عبدالرحمان

[يعنى كثير عزه شاعر معروف قرن اول هجرى كه شرح حال و نمونه اشعار در ابن قتيبه، الشعر و الشعراء، چاپ بيروت، 1969 ميلادى، صفحه ى 410 آمده است. م.
]

چنين سروده است:

هر كس از مردم اين پيرمرد را در مسجد خيف مى بيند مى داند كه او ستمگر نيست، او همنام پيامبر مصطفى و پسر عموى اوست، گرفتاريهاى سنگين مردم را بر دوش مى كشد و بازكننده ى گره وامداران است، تو هر كس را كه مى بينى مى گويى پناه برنده به خانه ى خدايى و حال آنكه پناه برنده راستى همان است كه در زندان عارم زندانى است.

مدائنى مى گويد: چون عبدالله بن زبير، ابن عباس را از مكه به طائف تبعيد كرد، او در ناحيه ى نعمان فرود آمد و دو ركعت نماز گزارد و سپس دستهاى خود را برافراشت و بدينگونه دعا كرد: پروردگارا تو مى دانى هيچ سرزمينى كه تو را در آن پرستش كنم براى من خوشتر از مكه نيست و دوست نمى دارم كه جز در آن مرا قبض روح فرمايى، پروردگارا ابن زبير مرا از آن شهر بيرون كرد تا در حكومت خويش قويتر شود، خدايا مكر او را سست كن و گردش بد زمانه را براى او قرار بده و چون نزديك طائف رسيد، مردمش به ديدار او آمدند و گفتند: خوشامد باد بر پسر عموى رسول خدا، به خدا سوگند كه تو در نظر ما محبوب تر و گرامى تر از آن كسى هستى كه تو را بيرون كرده است، اين خانه هاى ما در اختيار توست، هر كجا خوش مى دارى فرود آى. ابن عباس در خانه اى فرود آمد و مردم طائف پس از نماز صبح و نماز عصر كنار او مى نشستند و او خدا را ستايش مى كرد و از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و خلفاى پس از آن حضرت نام مى برد و مى گفت: آنان رفتند و كسى نظير يا شبيه يا نزديك به خود باقى نگذاردند، بلكه اقوامى باقى مانده اند كه با عمل آخرت دنيا را مى طلبند و در عين حال كه پوست بز مى پوشند، زير آن دلهاى گرگان و پلنگان نهفته است، اين كار را بدان منظور انجام مى دهند كه مردم آنان را از زاهدان دنيا گمان برند، با اعمال ظاهرى خود براى مردم رياكارى مى كنند و با كارها و انديشه هاى نهانى خود خدا را به خشم مى آورند، دعا مى كنم و خدا را فرامى خوانم كه براى اين امت به خير و نيكى قلم سرنوشت زند و كار حكومتش را به نيكان و برگزيدگان ايشان بسپارد و تبهكاران و بدان اين امت را نابود فرمايد، شما هم دستهاى نياز خود را به پيشگاه پروردگارتان برآريد و همين موضوع را مسالت كنيد و مردم چنان مى كردند. چون اين خبر به عبدالله بن زبير رسيد، براى ابن عباس چنين نوشت:

/ 314