نامه 062-به مردم مصر - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نامه 062-به مردم مصر

از نامه ى آن حضرت به مردم مصر كه چون مالك اشتر را به حكومت آن جا گماشت همراه او براى ايشان گسيل فرمود

[استاد محترم سيدعبدالزهراء حسينى اين نامه را بخشى از خطبه ى 26 مى داند كه با كاستى و فزونيهايى در الغارات و الامامه و السياسه آمده است، به مصادر نهج البلاغه، جلد اول، صفحه ى 390 مراجعه فرماييد. م.
]

در اين نامه كه چنين شروع مى شود: «اما بعد، فان الله سبحانه بعث محمدا صلى الله عليه و آله نذيرا للعالمين»، «اما بعد، همانا كه خداوند سبحان محمد صلى الله عليه و آله و سلم را بيم دهنده براى همه ى جهانيان مبعوث فرمود.»، ابن ابى الحديد نخست به شرح و معنى كردن پاره اى از لغات و اصطلاحات نامه پرداخته است و ضمن آن به يكى دو نكته اشاره كرده كه ترجمه آن لازم است مى گويد: در اصل نامه اى كه براى اشتر نوشته شده است به نام ابوبكر تصريح شده است ولى مردم اينك آن را به صورت «فلان» مى نويسند و از نوشتن نام او خوددارى مى كنند، همانگونه كه در آغاز خطبه شقشقيه هم چنين نوشته اند كه «همانا به خدا سوگند جامه ى خلافت را فلان پوشيد.» و حال آنكه لفظ اصلى آن چنين بوده است كه «همانا به خدا سوگند جامه ى خلافت را پسر ابى قحافه پوشيد.»

ابن ابى الحديد مى گويد: منظور از جمله «فامسكت بيدى» يعنى از بيعت با او خوددارى كردم تا آنكه ديدم مردم از دين برمى گردند، يعنى اهل رده همچون مسيلمه و سجاح و طليحه بن خويلد و ديگر كسانى كه زكات نمى پرداختند، هر چند درباره ى كسانى كه زكات نمى پرداخته اند اختلاف نظر است كه آيا از اهل رده شمرده مى شوند يا نه. آنگاه مى نويسد: ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ نقل مى كند كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رحلت فرمود، افراد قبيله هاى اسد و طى ء و غطفان بر طليحه بن خويلد گرد آمدند بجز گروهى اندك از خواص مسلمانان كه از آن سه قبيله بودند. افراد قبيله ى اسد در منطقه ى سميراء جمع شدند و غطفانى ها در جنوب مدينه و افراد قبيله ى طى ء در نواحى خودشان جمع شدند. افراد قبيله ى ثعلبه بن اسد و افرادى از قبيله ى قيس كه نزديك ايشان بودند در ناحيه ابرق جمع شدند كه از نواحى ربذه بود، گروهى هم از قبيله ى بنى كنانه به ايشان پيوستند و چون آن دهكده ها گنجايش ايشان را نداشت به دو گروه تقسيم شدند، گروهى در ابرق ساكن شدند و گروهى به ذوالقصه رفتند و نمايندگانى پيش ابوبكر فرستادند و از او خواستند كه مسلمانى آنان را با گزاردن نماز و پرداخت نكردن زكات بپذيرد. خداوند براى ابوبكر اراده ى حق فرمود و ابوبكر در پاسخ گفت: اگر پاى بند و ريسمان يكى از شتران زكات را هم ندهند در آن باره با ايشان پيكار خواهم كرد. نمايندگان آن قوم پيش ايشان برگشتند و به آنان از كمى شمار مردم مدينه خبر دادند و آنان را به طمع فتح مدينه انداختند. مسلمانان و ابوبكر از اين موضوع آگاه شدند، ابوبكر به مسلمانان گفت: آن سرزمين كافرستان است و نمايندگان ايشان هم شمارتان را اندك ديدند و شما نمى دانيد كه آيا شب به شما حمله خواهند كرد يا روز، فاصله ى نزديك ترين گروه ايشان هم با شما فقط يك چاپار است وانگهى اميدوار بودند كه پيشنهادشان را بپذيريم و با آنان صلح كنيم كه ما نپذيرفتيم و اعلان جنگ كرديم، بنابراين آماده شويد و ساز و برگ فراهم آوريد. اين بود كه على عليه السلام به تن خويش بيرون آمد و پاسدارى يكى از دروازه هاى مدينه را بر عهده گرفت. زبير و طلحه و عبدالله بن مسعود و ديگران هم بيرون آمدند و بر دروازه هاى سه گانه ى مدينه به پاسدارى ايستادند چيزى نگذشت كه آن قوم آغاز شب حمله آوردند و گروهى را هم در منطقه ى ذوحسى باقى گذاردند كه وظايف پشتيبانى را بر عهده بگيرند. همين كه آن قوم به دروازه هاى مدينه رسيدند مسلمانان را در حال پاسدارى ديدند، مسلمانان كسى را پيش ابوبكر فرستادند و خبر دادند. ابوبكر پيام فرستاد، بر جاى خود باشيد و آنان همانگونه عمل كردند. ابوبكر همان دم با گروهى از مردم مدينه كه بر شتران آبكش سوار بودند بيرون آمد و دشمن پراكنده شد و مسلمانان آنان را تعقيب كردند تا به منطقه ى ذو حسى رسيدند. در اين هنگام گروهى از دشمنان كه كمين ساخته بودند، از كمين بيرون آمدند و مشگهاى خالى را كه باد كرده و با ريسمان به يكديگر بسته بودند با پاهاى خود به سوى شتران پرتاب كردند، مشگها با ريسمان با دست و پاگير شتران شد و در حالى كه مسلمانان سوار بودند، شتران رم كردند كه شتر از هيچ چيز چون مشك خالى پر باد رم نمى كند. مسلمانان نتوانستند شتران را آرام كنند و شتران آنان را به مدينه برگرداندند ولى هيچ يك از مسلمانان از شتر بر زمين نيفتادند و كسى كشته نشد. مسلمانان آن شب را بيدار ماندند و خود را مهيا ساختند و سپس با آرايش جنگى بيرون رفتند، همين كه سپيده دميد بدون آنكه از مسلمانان صدايى شنيده شود با آنان در ميدان قرار گرفتند و مسلمانان بر آنان شمشير نهادند و همچنان در باقى مانده تاريكى شب پيكار كردند، آن چنان كه هنوز خورشيد ندميده بود كه دشمنان همگى پشت به جنگ دادند و مسلمانان بر همه ى مركوبهاى ايشان دست يافتند و پيروز به مدينه برگشتند.

[براى اطلاع بيشتر به ترجمه ى تاريخ طبرى، مرحوم ابوالقاسم پاينده، صفحه ى 1371 مراجعه فرماييد. م.
]

مى گويم: اين است موضوعى كه على عليه السلام به آن اشاره كرده و فرموده است به روزگار ابوبكر در جنگ شركت و پايدارى فرموده است و گويا اين سخن، پاسخ كسى است كه گفته است على عليه السلام براى ابوبكر و همراه او پيكار مى كرده است. و على عليه السلام عذر خود را در اين باره بيان كرده و فرموده است چنان نيست كه او پنداشته است بلكه اين كار از باب دفع ضرر از دين و نفس بوده است و اين كار واجب است چه براى مردم امامى باشد چه نباشد.

ابن ابى الحديد سپس مى گويد: اكنون كه به سخن از ابوبكر در كلام على عليه السلام رسيديم، مناسب است آنچه را كه قاضى عبدالجبار معتزلى در كتاب المغنى در مورد مطاعنى كه به ابوبكر زده اند و پاسخهايى را كه داده است و اعتراض هاى سيدمرتضى را در كتاب الشافى بر قاضى عبدالجبار بياوريم و نظر خود را هم بگوييم و سپس مطاعن ديگرى را كه قاضى عبدالجبار نياورده است، خواهيم آورد.

چون مبحث كلامى خاص است، بر طبق شيوه ى قبلى از ترجمه ى آن معذورم، وانگهى براى افرادى كه بخواهند در منابع فارسى از آن آگاه شوند عرض مى كنم كه به كتاب ناسخ التواريخ مرحوم سپهر، جلد خلفا مراجعه فرمايند.

ابن ابى الحديد سپس در دنباله ى شرح اين نامه و آنجا كه اميرالمومنين عليه السلام فرموده است «و يكى از آن تبهكاران ميان شما باده نوشى كرد و در آيين اسلام تازيانه خورد.»، ضمن اعتراض بر قطب راوندى كه گفته است: مقصود مغيره بن شعبه است، مى گويد: راوندى متوجه نشده است، مغيره متهم به زنا شد و حد بر او جارى نشد و نامى از او درباره ى باده نوشى نيامده است. پيش از اين هم داستان مغيره را به تفصيل آورده ايم وانگهى مغيره در جنگ صفين نه همراه على عليه السلام بوده است و نه همراه معاويه. كسى را كه على عليه السلام در نظر داشته است وليد بن عقبه بن ابى معيط است كه از دشمنان سرسخت على عليه السلام بوده و معاويه و مردم شام را از همگان بيشتر به جنگ على تشويق مى كرده است. ابن ابى الحديد بحثى مفصل درباره ى وليد بن عقبه آورده است كه به ترجمه گزينه هايى از آن بسنده مى شود.

اخبار وليد بن عقبه

ما اينك خبر مربوط به وليد بن عقبه و باده نوشى او را از كتاب الاغانى ابوالفرج اصفهانى نقل مى كنيم. ابوالفرج مى گويد: سبب حكومت وليد بن عقبه از سوى عثمان بر كوفه را احمد بن عبدالعزيز جوهرى

[يعنى مولف كتاب السقيفه و فدك و در گذشته به سال 323 كه تاكنون مكرر در حواشى معرفى شده است. م. براى من از قول عمر بن شبه، ]

[يعنى استاد جوهرى و مولف تاريخ المدينه و در گذشته به سال 262. م. از عبدالعزيز بن محمد بن حكيم، از خالد بن سعيد بن عمرو بن سعيد، از قول پدرش چنين نقل كرد، كه هيچ كس با عثمان روى تخت او جز عباس بن عبدالمطلب و ابوسفيان بن حرب و حكم بن ابى العاص! و وليد بن عقبه نمى نشست، تخت عثمان فقط گنجايش خودش و يكى از ايشان را داشت. روزى وليد پيش عثمان آمد و كنار او بر تخت نشست، در اين هنگام حكم بن ابى العاص وارد شد، عثمان به وليد اشاره كرده و او به احترام حكم برخاست و كنار رفت. چون حكم برخاست و رفت وليد به عثمان گفت: اى اميرالمومنين همين كه ديدم عمويت را بر پسر مادرت ترجيح دادى - حكم عمو و وليد برادر مادرى عثمان بودند - دو بيت سرودم كه همچنان در سينه ام خلجان مى كند. عثمان گفت: حكم شيخ قريش است، آن دو شعر چيست. او گفت:
]

«چيز تازه اى ديدم كه عموى آدمى از برادرش به او نزديك تر باشد، آرزو كردم كه عمرو و خالد هر چه زودتر جوان و برومند شوند و به روز سختى مرا عمو بخوانند.»

يعنى عمرو و خالد پسران عثمان، گويد: عثمان را دل بر او سوخت و گفت تو را به حكومت كوفه گماشتم و او را به كوفه فرستاد.

[الاغانى، جلد چهارم، چاپ ساسى، صفحه ى 174.
]

ابوالفرج اصفهانى مى گويد: احمد بن عبدالعزيز جوهرى، از قول عمر بن شبه، از قول برخى از اصحاب ما، از ابن داب براى من نقل كرد كه چون عثمان، وليد بن عقبه را بر كوفه حاكم ساخت، او به كوفه آمد در حالى كه سعد بن ابى وقاص حاكم كوفه بود. آمدن او به كوفه به اطلاع سعد رسيد و نمى دانست كه او امير كوفه شده است. سعد پرسيد وليد چه مى كرد؟ گفتند: در بازار ايستاده بود و با مردم سخن مى گفت و ما چيزى از كار او را ناپسند نديديم. چيزى نگذشت كه نيمروز آمد و از سعد اجازه ورود خواست، اجازه داد، وليد همين كه وارد شد به اميرى بر سعد سلام داد و همراه او نشست. سعد پرسيد اى ابووهب چه چيز موجب آمدن تو شده است؟ گفت: ديدار تو را خوش مى داشتم. سعد پرسيد آيا پيامى هم آورده اى؟ گفت: من محترم تر از انجام دادن چنين كارى هستم. ولى آن قوم به حفظ منطقه ى حكومت خود نيازمند بودند و مرا براى آن كار فرستاده اند و اميرالمومنين مرا به حكومت كوفه گماشته است. سعد مدتى سكوت كرد و سپس گفت: نه به خدا سوگند نمى دانم آيا تو پس از ما اصلاح مى شوى يا ما پس از تو تباه مى شويم و سپس اين بيت را خواند:

«هان اى كفتار، لاشه ى مرا به هر سو بكش و بخور و تو را مژده باد به گوشت مردى كه امروز يارانش حضور ندارند.»

[مبرد در الكامل جلد سوم، صفحه ى 5 اين بيت را با اختلاف لفظى آورده است و منسوب به نابغه جعدى است. م.
]

وليد گفت: به خدا سوگند كه در مورد شعر، من از تو سخن آورترم و بيشتر حفظ دارم و اگر بخواهم پاسخت را مى دهم ولى به سببى كه خود مى دانى از آن خوددارى مى كنم. آرى به خدا سوگند من مامور به محاسبه تو و بازرسى كار گزاران تو هستم. وليد سپس كارگزاران سعد بن ابى وقاص را احضار و آنان را زندانى كرد و برايشان سخت گرفت.

[خوانندگان گرامى توجه دارند كه اين موضوع مربوط به دوره ى دوم حكومت سعد بن ابى وقاص بر كوفه است كه از سال 22 تا 24 هجرى بوده است. م.
]

آنان به سعد بن ابى وقاص نامه نوشتند و از او يارى و فرياد رسى خواستند. سعد با وليد درباره آنان سخن گفت، وليد گفت: آيا كار پسنديده را قدر شناسى مى كنى؟ گفت: آرى. وليد آنان را آزاد ساخت.

[الاغانى جلد چهارم، صفحه ى 176.
]

احمد بن عبدالعزيز جوهرى، از عمر بن شبه، از ابوبكر باهلى، از هشيم، از عوام بن حوشب نقل مى كرد و مى گفت: كه چون وليد پيش سعد آمد، سعد به او گفت: به خدا نمى دانم كه تو پس از ما زيرك شده اى يا ما پس از تو احمق شده ايم. وليد گفت: اى ابواسحاق، بى تابى مكن و دلگير مباش كه پادشاهى است، گروهى بامداد از آن بهره مى برند و گروهى شامگاه! سعد گفت: آرى به خدا سوگند شما را چنان مى بينم كه به زودى خلافت را به پادشاهى مبدل خواهيد ساخت.

ابوالفرج اصفهانى مى گويد: جوهرى از عمر بن شبه، از هارون بن معروف، از ضمره بن ربيعه، از ابن شوذب نقل مى كند كه مى گفته است: وليد نماز صبح را با مردم كوفه - از شدت مستى - چهار ركعت گزارد و سپس روى به ايشان كرد و گفت: آيا بيشتر بخوانم؟ عبدالله بن مسعود گفت: از امروز همواره ما با تو در زيادت - دلتنگى - خواهيم بود.

ابوالفرج، از قول احمد، از عمر بن شبه، از محمد بن حميد، از جرير، از اجلح، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است: حطيئه

[جرول بن اوس بن مالك عبسى معروف به حطيئه، از شاعران دوره جاهلى و اسلام است كه حدود سال 30 هجرى در گذشته و معروف به سرودن هجاء است. خود و پدر و مادر خويش را هم هجو گفته است. لطفا به محمد شاكر كتبى، فوات الوفيات جلد اول، به اهتمام محمد محيى الدين عبدالحميد، مصر، صفحه ى 194 مراجعه فرماييد. م. درباره ى وليد چنين سروده است:
]

«حطيئه روزى كه خداى خود را ديدار كند، گواهى مى دهد كه وليد سزاوارتر به غدر و تزوير است در حالى كه سياه مست بود و نماز مردم تمام شده بود، بانگ برداشت كه آيا بيشتر بخوانم و نمى فهميد...»، حطيئه اين ابيات را هم سروده است: «در نماز سخن گفت و بر ركعات آن افزود و آشكارا نفاق را ظاهر ساخت.»

ابوالفرج اصفهانى مى گويد: محمد بن خلف وكيع، از قول حماد بن اسحاق، از قول پدرش و او از قول ابوعبيده و هشام بن كلبى و اصمعى براى ما نقل كرد كه مى گفته است: وليد زناكار و باده نوش بود. در كوفه باده نوشى كرد و در حالى كه مست بود براى نماز صبح در مسجد كوفه حاضر شد و با مردم چهار ركعت نماز گزارد و به سوى آنان برگشت و گفت: آيا بيشتر بخوانم؟ و در حالى كه در نماز اين شعر را مى خواند كه «دل به عشق رباب چسبيده است با آنكه او و رباب هر دو سالخورده شده اند.» و سپس در گوشه ى محراب استفراغ كرد.

گروهى از كوفيان پيش عثمان رفتند و داستان او را گفتند و گواهى به باده نوشى او دادند. او را به حضور عثمان آوردند، عثمان به مردى از مسلمانان فرمان داد او را تازيانه بزند و چون آن مرد نزديك آمد، وليد گفت: تو را به خدا و حق خويشاوندى نزديك من به اميرالمومنين سوگند مى دهم و آن مرد از تازيانه زدن به او خوددارى كرد. على بن ابى طالب عليه السلام كه ترسيد بدين گونه اجراى حد تعطيل شود، برخاست و به دست خويش او را حد زد. وليد گفت: تو را به خدا و حق خويشاوندى سوگند مى دهم، اميرالمومنين على عليه السلام فرمود: اى ابووهب ساكت باش كه بنى اسرائيل به سبب اجرا نكردن حدود نابود شدند. و چون او را تازيانه زد و از آن كار آسوده شد، فرمود: از اين پس قريش مرا جلاد خواهد خواند. اسحاق مى گويد: مصعب بن زبير براى من نقل كرد كه پس از شهادت دادن به باده نوشى و تازيانه خوردن وليد، وليد گفت: خدايا آنان گواهى دروغ به زيان من دادند، ايشان را از هيچ امير و هيچ اميرى را از ايشان خشنود مدار. گويد: بعدها حطئيه شاعر هم اشعار خود را در مدح وليد تغيير داد و چنين سرود:

«حطيئه هنگامى كه خداى خود را ديدار كند گواهى مى دهد كه عذر وليد بر حق است.»

ابوالفرج مى گويد: اين موضوع را كه مى گويم از روى نسخه ى كتاب هارون بن رباب كه به خط خودش نوشته است نقل مى كنم، او از قول عمر بن شبه مى نويسد كه مى گفته است: مردى پيش ابوالعجاج كه قاضى بصره بود عليه يكى از افراد خاندان ابومعيط گواهى داد و گواه در آن هنگام مست بود. آن مرد معيطى به قاضى گفت: اى قاضى! خدايت عزيز بدارد اين شاهد از شدت مستى نمى تواند هم اكنون چيزى از قرآن بخواند. شاهد گفت: چنين نيست كه قرآن مى خوانم. قاضى گفت: بخوان. او همان شعرى را كه وليد در نماز خوانده بود خواند كه «دل به عشق رباب شيفته و آويخته است با آنكه او و رباب پير شده اند.» و به طور نامفهوم خواند. ابوالعجاج كه مردى احمق بود، پنداشت كه اين كلام قرآن است و مكرر گفت: خداى و رسولش راست گفته اند، اى واى بر شما كه چه بسيار مى دانيد و عمل نمى كنيد.

ابوالفرج مى گويد: احمد بن عبدالعزيز جوهرى، از قول عمر بن شبه، از مدائنى، از مبارك بن سلام، از فطر بن خليفه، از ابوالضحى نقل مى كند كه مى گفته است: گروهى از مردم كوفه در پى پيدا كردن لغزشى از وليد بن عقبه بودند كه از جمله ايشان، ابوزينب ازدى و ابومورع بودند. روزى به نماز آمدند، وليد به نماز نيامد از سبب آن با نرمى پرسيدند و دانستند كه باده نوشى كرده است، خود را به خانه وليد افكندند، ديدند از شدت مستى در حال استفراغ است او را كه سياه مست بود، برداشتند و بر تخت نهادند و انگشترى او را برداشتند. وليد چون به هوش آمد، از اهل خود درباره ى انگشترى پرسيد. گفتند: نمى دانيم، ولى دو مرد را ديديم كه پيش تو آمدند و تو را برداشتند و بر تخت نهادند. گفت: نشانيهاى آن دو را بگوييد. گفتند: يكى از ايشان مردى زيبا و كشيده قامت و گندم گون بود و ديگرى چهار شانه و فربه بود و عبايى سياه و نشان دار بر تن داشت. وليد گفت: يكى ابوزينب و ديگرى ابومورع بوده است.

گويد: آن گاه ابوزينب و دوستش عبدالله بن حبيش اسدى و علقمه بن يزيد بكرى و كسان ديگرى جز آن دو را ديدند و موضوع را به اطلاع آنان رساندند. گفتند: پيش اميرالمومنين - عثمان - بفرستيد و آگاهش كنيد، برخى هم گفتند: او گواهى و سخن شما را در مورد برادرش نخواهد پذيرفت. آنان پيش عثمان رفتند و گفتند: ما براى كارى پيش تو آمده ايم و آن را از گردن خود برمى داريم و بر عهده ى تو مى گذاريم و هر چند به ما گفته اند كه آن را نمى پذيرى. عثمان گفت: موضوع چيست؟ گفتند: وليد را از باده اى كه نوشيده بود، چنان مست خراب يافتيم كه انگشترى او را از دستش بيرون آورديم و نفهميد. عثمان، على را خواست و او را آگاه ساخت. على فرمود: چنين مصلحت مى بينم كه او را احضار كنى و هرگاه اين گروه در حضور خودش بر او گواهى دادند، او را حد بزنى. عثمان به وليد نامه نوشت، وليد آمد. ابوزينب و ابومورع و جندب ازدى و سعد بن مالك اشعرى گواهى به باده نوشى او دادند. عثمان به على عليه السلام گفت: برخيز و او را تازيانه بزن. على عليه السلام به پسر خويش حسن فرمود: برخيز و او را تازيانه بزن. حسن گفت:

اين كار در خور تو نيست، اجازه فرماى ديگرى آن را از تو كفايت كند.

[امام حسن عليه السلام نسبت به فرمان پدر بزرگوار خويش مطيع تر از آن است كه چنين بگويد. يكى از كينه هايى كه عثمان در دل داشت، اين بود كه على عليه السلام به تن خويش وليد را تازيانه زد. براى اطلاع بيشتر در اين مورد به ترجمه كتاب الجمل شيخ مفيد (ره) به نام نبرد جمل، نشر نى، تهران، 1367 ش، صفحه ى 108 مراجعه فرماييد. م. على عليه السلام به عبدالله بن جعفر گفت: برخيز و او را بزن و او با تازيانه اى كه از دوال چرمى و داراى دو سر بود او را تازيانه زد كه چون چهل تازيانه زد، على عليه السلام فرمود بس است.
]

ابوالفرج مى گويد: احمد بن عبدالعزيز، از عمر بن شبه، از مدائنى، از وقاصى، از زهرى نقل مى كرد كه مى گفته است: گروهى از مردم كوفه در مورد كار وليد پيش عثمان آمدند، عثمان گفت: آيا هر مردى كه به امير خود خشم مى گيرد بايد اتهام باطل به او بزند، اگر فردا صبح شما را اين جا ببينم سخت عذاب خواهم كرد. آنان به عايشه پناه بردند، اگر فردا صبح شما را اين جا ببينم سخت عذاب خواهم كرد. آنان به عايشه پناه بردند، اگر فردا صبح عثمان از حجره عايشه صداى هياهو و سخنان درشت شنيد و گفت: گويا تبهكاران و از دين بيرون شدگان عراق پناهگاهى جز خانه ى عايشه نمى يابند. عايشه كه اين سخن را شنيد كفش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را بلند كرد و گفت: اى عثمان سنت صاحب اين كفش را رها كرده اى، مردم كه اين بگو و مگو را شنيدند آمدند و مسجد را انباشته كردند. يكى مى گفت: عايشه نيكو كرده است، ديگرى مى گفت: زنان را با اين امور چه كار است. كار به ستيز كشيد تا آنجا كه شروع به زدن يكديگر با كفشها كردند و گروهى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پيش عثمان آمدند و به او گفتند: از خدا بترس و حدود را معطل مساز و برادرت را از حكومت بر ايشان بر كنار كن و چنان كرد.

[الاغانى، جلد چهارم، صفحه ى 178.
]

ابوالفرج مى گويد: احمد بن عبدالعزيز جوهرى، از عمر بن شبه، از عبدالله بن محمد بن حكيم، از خالد بن سعيد همچنين ابراهيم، از عبدالله همگى براى من نقل كردند كه ابوزبيد طائى

[منذر بن حرمله كه بيشتر به كنيه خود ابوزبيد مشهور است از قبيله طى و از شاعران دوره جاهلى است كه اسلام را درك كرد و مسلمان نشد و مسيحى درگذشت. گويند يكصد و پنجاه سال زندگى كرد. به ابن قتيبه، الشعر و الشعراء، بيروت، 1969 ميلادى، صفحه ى 219 مراجعه فرماييد. م.. هنگام حكومت وليد بر كوفه همنشين او بود و چون عليه وليد گواهى به باده نوشى دادند و در حالى كه از كار بركنار شده بود از كوفه بيرون رفت، ابوزبيد به ياد روزگار همنشينى با او چنين سرود:
]

«چه كسى اين كاروان شتران را مى بيند كه در بيابانها كجا مى روند و آواى آنان همچون چرخ ريسه است... اى اباوهب- كنيه وليد- بدان كه من برادر تو هستم، برادر دوستى و صميميت در تمام مدت زندگى خود تا هرگاه كه كوهها از هم فروپاشد.»

ابوالفرج، از قول احمد جوهرى، از عمر بن شبه نقل مى كند كه مى گفته است: چون وليد بن عقبه به حكومت كوفه آمد، ابوزبيد پيش او آمد، وليد او را در خانه ى متعلق به عقيل بن ابى طالب كه بر در مسجد كوفه بود سكونت داد، آن همان خانه اى است كه به دارالقبطى معروف بوده است. يكى از اعتراضهاى مردم كوفه بر وليد اين بود كه ابوزبيد مسيحى از خانه ى خود بيرون مى آمد و از ميان مسجد مى گذشت و آن را گذرگاه قرار داده بود.

ابوالفرج مى گويد: محمد بن عباس يزيدى، از قول عمويم عبيدالله، از ابن حبيب، از ابن اعرابى برايم نقل كرد كه مى گفته است: هنگامى كه عثمان، وليد را بر حكومت كوفه گماشت، ابوزبيد پيش او آمد و وليد او را در خانه ى عقيل بن ابى طالب كه كنار در مسجد بود منزل داد، ابوزبيد پس از چندى از وليد خواست آن خانه را به او بدهد، وليد آن را به او بخشيد و اين نخستين مايه ى سرزنش كردن اهل كوفه از وليد شد، كه ابوزبيد از خانه ى خود بيرون مى آمد و از ميان مسجد مى گذشت و پيش وليد مى رفت و پيش او افسانه سرايى و باده نوشى مى كرد و مست بيرون مى آمد و همچنان از مسجد مى گذشت و همين مساله موجب مى شد كه مردم به باده نوشى وليد پى ببرند.

ابوالفرج مى گويد: عثمان، وليد را به سرپرستى صدقات و زكات بنى تغلب گماشته بود، به شعرى از وليد كه در آن آلودگى و مستى و سركشى ظاهر بود، آگاه شد و او را بر كنار ساخت. گويد: و چون وليد را به ولايت كوفه گماشت، وليد، ابوزبيد طايى را به خود نزديك ساخت و ابوزبيد هم اشعار بسيارى در مدح او سرود. وليد، ربيع بن مرى بن اوس بن حارثه بن لام طايى را به سرپرستى مراتع خالصه ميان جزيره و حيره گماشته بود، قضا را جزيره گرفتار خشكسالى شد. در آن هنگام ابوزبيد هم ميان قبيله ى بنى تغلب ساكن بود، شتران ايشان را با خود براى چريدن به كنار آن مراتع آورد. ربيع جلوگيرى كرد و به ابوزبيد گفت: اگر بخواهى فقط شتران خودت را اجازه مى دهم. ابوزبيد پيش وليد شكايت آورد. وليد سرپرستى مراتع ميان قصور الحمر از ناحيه ى شام تا حيره را در اختيار ابوزبيد نهاد و در اقطاع او قرار داد و از ربيع بن مرى پس گرفت. ابوزبيد در اين باره شعرى در ستايش وليد سروده است و از شعر چنين فهميده مى شود كه آن مراتع اختصاصى در اختيار مرى بن اوس يعنى پدر ربيع بوده است نه در اختيار خود ربيع. در روايت عمر بن شبه هم همين گونه است.

ابوالفرج اصفهانى مى گويد: احمد بن عبدالعزيز جوهرى، از عمر بن شبه، از رجال حديث او، از قول وليد نقل مى كرد كه مى گفته است: هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مكه را فتح فرمود، مردم مكه پسر بچه هاى خود را به حضور آن حضرت مى آوردند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى آنها دعا مى كرد و بر سر آنان دست مى كشيد. مرا هم در حالى كه بر سرم ماده خوشبويى- خلوق- ماليده بودند به حضور پيامبر بردند ولى چون مادرم خلوق بر سرم ماليده بود، پيامبر بر سر من دست نكشيد.

[اين موضوع صحيح نيست، در صفحات بعد در اين مورد توضيح داده مى شود. م.
]

ابوالفرج مى گويد: اسحاق بن بنان انماطى، از حنيش بن ميسر، از عبدالله بن موسى، از ابوليلى، از حكم، از سعيد بن جبير، از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است: وليد بن عقبه به على بن ابى طالب عليه السلام گفت: سنان نيزه ام از سنان تو تيزتر و زبانم از زبان تو گشاده تر و براى لشكر از تو ارزشمندترم. على عليه السلام فرمود اى فاسق خاموش باش و درباره ى آن دو اين آيه نازل شد كه «آيا آن كس كه مومن است، همچون كسى است كه تبهكار است، هرگز برابر نيستند.»

[آيه ى هيجدهم از سوره ى سى و دوم- سجده- اين موضوع را طبرى در تفسير طبرى، جلد بيست و يكم، صفحه ى 68 و واحدى در اسباب النزول و خطيب در تاريخ بغداد، جلد سيزدهم، صفحه ى 321 آورده اند و براى اطلاع بيشتر به فضائل الخمسه، جلد اول، صفحه ى 268 مراجعه فرماييد. م.
]

ابوالفرج مى گويد: احمد بن عبدالعزيز، از عمر بن شبه، از محمد بن حاتم، از يونس بن عمر، از شيبان، از يونس، از قتاده در مورد اين گفتار خداوند كه فرموده است: «اى كسانى كه گرويده ايد، اگر تبهكارى خبرى براى شما آورد - آن را تصديق مكنيد- تا تحقيق كنيد.»

[اين موضوع در غالب كتابهاى سيره و مغازى آمده است. براى نمونه به ترجمه مغازى واقدى، به قلم اين بنده، صفحه ى 746 و ترجمه ى طبقات، جلد دوم، به قلم اين بنده، صفحه ى 198 و ترجمه ى نهايه الارب، به قلم اين بنده، جلد دوم، صفحه ى 310 و تفاسير قرآن مجيد ذيل آيه ى ششم سوره حجرات مراجعه فرماييد. م. نقل مى كرد كه مى گفته است: آن تبهكار وليد بن عقبه بوده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را براى جمع آورى زكات به قبيله ى بنى المصطلق گسيل فرمود، آنان همين كه وليد را ديدند، آهنگ استقبال از او كردند، او ترسيد و به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برگشت و گفت آنان از اسلام برگشته و مرتد شده اند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خالد بن وليد را براى اطلاع از احوال آنان گسيل فرمود و به او گفت شتاب نكند و با درنگ تحقيق كند. خالد شبانه كنار آن قبيله رسيد، جاسوسان خود را پوشيده ميان ايشان فرستاد، آنان برگشتند و خبر آوردند كه ايشان مسلمان هستند و صداى اذان و نمازشان را شنيده اند. چون خالد شب را به صبح آورد، پيش ايشان رفت و چيزها ديد كه بسيار پسنديد و پيش رسول خدا برگشت و خبر داد اين آيه نازل شد.
]

مى گويم- ابن ابى الحديد- ابن عبدالبر مولف كتاب الاستيعاب درباره ى حديثى كه وليد بن عقبه در مورد خود و خلوق ماليدن بر سرش آورده، نكته ى پسنديده اى را متذكر شده و گفته است سخنى نادرست و مضطرب و شناخته نشده است و ممكن نيست كسى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را براى جمع آورى زكات گسيل فرموده است هنگام فتح مكه پسركى نابالغ باشد. ابن عبدالبر مى گويد: موضوع ديگرى كه به نادرستى اين سخن دلالت دارد اين است كه زبير بن بكار و دانشمندان ديگرى غير از او نوشته اند كه وليد و برادرش عماره براى برگرداندن خواهر خود كه به مدينه هجرت كرده بود از مكه بيرون آمدند و هجرت خواهرشان در مدت صلحى كه ميان پيامبر و مردم مكه بود- يعنى پيش از فتح مكه- صورت گرفته است، از كسى كه در فتح مكه پسركى خلوق بر سر ماليده باشد، چنين كارى ساخته نيست. ابن عبدالبر هم مى گويد: ميان دانشمندان تاويل قرآن كريم هيچ اختلافى نيست كه آيه ى «اگر تبهكارى براى شما خبرى آورد.»، در مورد وليد و به هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را براى جمع آورى زكات گسيل فرمود نازل شده است و او بر بنى مصطلق دروغ بست و گفت آنان مرتد شده اند و از پرداخت زكات خوددارى مى كنند. ابن عبدالبر مى گويد: همچنين درباره ى وليد و على عليه السلام در داستان مشهورى كه ميان ايشان اتفاق افتاده است، اين آيه نازل شده است «آيا آن كس كه مومن است...»، گويد: از كسى كه روز فتح مكه كودك باشد چنين كارها صورت نمى گيرد و واجب است در اين حديث دقت كرد كه روايت جعفر بن برقان، از ثابت، از حجاج، از ابوموسى همدانى است و ابوموسى راوى ناشناخته اى است كه حديث او درست نيست.

اينك به مطالب كتاب ابوالفرج اصفهانى برگرديم، ابوالفرج مى گويد: احمد بن عبدالعزيز جوهرى، از عمر بن شبه، از عبدالله بن موسى، از نعيم بن حكيم، از ابومريم، از على عليه السلام براى من نقل كرد كه مى گفته است: زن وليد بن عقبه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و از وليد شكايت كرد كه او را مى زند. پيامبر فرمود: برگرد و به او بگو پيامبر مرا پناه داده است. او رفت و ساعتى بعد برگشت و گفت دست از من برنمى دارد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قطعه اى از جامه ى خود به او داد و فرمود پيش او برگرد و بگو رسول خدا مرا پناه داده است. او رفت و ساعتى بعد برگشت و گفت: بيشتر مرا مى زند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دست به سوى آسمان بلند كرد و دو يا سه بار عرضه داشت «بار خدايا وليد را فروگير». ابوالفرج مى گويد: وليد هنگام حكومت خود بر كوفه جادوگرى را از نزديكان خود قرار داده بود كه مردم را مى فريفت، او چنان نمايش مى داد كه اگر دو گردان با يكديگر سرگرم نبود بودند، يكى از آن دو گردان شكست مى خورد و مى گريخت. آن جادوگر به وليد مى گفت: حالا دوست مى دارى كارى كنم كه گروه مغلوب بر گروه غالب چيره شود؟ وليد مى گفت: آرى. روزى جندب ازدى در حالى كه شمشير همراه داشت آمد و به تماشاگران گفت: براى من راه بگشاييد و چون راه گشودند چندان بر جادوگر شمشير زد كه او را كشت. وليد مدت كمى جندب را زندانى كرد و سپس آزادش ساخت.

ابوالفرج مى گويد: احمد از عمر، از قول رجال او روايت مى كند كه چون جندب آن جادوگر را كشت، وليد او را زندانى كرد. دينار بن دينار به او گفت: چرا اين مرد را كه گناهش فقط كشتن جادوگرى است كه در دين محمد صلى الله عليه و آله و سلم جادوگرى را آشكار ساخته است، به زندان افكندى؟ دينار رفت و او را از زندان بيرون آورد. وليد كسى را فرستاد كه دينار را كشت.

ابوالفرج مى گويد: عمويم حسن بن محمد، از خراز، از مدائنى، از على بن مجاهد، از محمد بن اسحاق، از يزيد بن رومان، از زهرى و ديگران نقل مى كرد كه مى گفته اند هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از جنگ بنى المصطلق برمى گشت، مردى از مسلمانان پياده شد و لگام شتران را گرفت و آنان را از پى خود مى كشاند و رجز مى خواند. پس از او مرد ديگرى چنان كرد، در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم تصميم گرفت با ياران خويش مواسات فرمايد، پياده شد و رجز خواند و چنين مى فرمود: «جندب و چه جندبى و آن زيد كه دستش قطع مى شود بهتر است.»، ياران پيامبر عرضه داشتند: اى رسول خدا، اين گونه حركت براى ما سودى ندارد و نگرانيم كه مبادا چيزى تو را بگزد و گرفتارى براى تو پيش آيد. پيامبر سوار شد، آنان نزديك رسول خدا حركت مى كردند و مى گفتند: سخنى فرمودى كه معنى آن را نفهميديم. فرمود: كدام سخن؟ گفتند: چنان مى فرمودى. رسول خدا گفت: آرى، دو مرد ميان اين گروه هستند كه يكى از ايشان ضربتى مى زند كه ميان حق و باطل را روشن مى كند و ديگرى نخست دستش در راه خدا قطع مى شود و سپس خداوند جسد او را هم به دستش ملحق مى فرمايد. مقصود از زيد، زيد بن صوحان است كه در جنگ جلولاء يك دست او در راه خدا قطع شد و سپس به روز جنگ جمل همراه على عليه السلام كشته شد و مقصود از جندب همين مرد است كه روزى پيش وليد بن عقبه آمد، جادوگرى به نام ابوشيبان پيش او بود و چشم بندى مى كرد. پرده صفاق و روده هاى مردم را از شكم آنان بيرون مى كشيد و باز بر جاى مى نهاد، جندب از پشت سرآمد و شمشير بر او زد و او را كشت و اين چنين سرود:

«وليد و ابوشيبان و ابن حبيش را كه بر شيطان سوار و فرستاده فرعون به سوى هامان است لعنت مى كنم.»

ابوالفرج مى گويد: و روايت شده است كه آن جادوگر در حضور وليد به درون ماده گاو زنده اى مى رفت و بيرون مى آمد. جندب او را ديد كه چنين مى كند به خانه خود رفت و شمشير برداشت و بازگشت و همين كه جادوگر به درون ماده گاو رفت، جندب اين آيه را خواند كه «شما كه مى بينيد و بصيرت داريد، جادوگرى مى كنيد.»

[بخشى از آيه ى 3 سوره ى انبياء. و شمشير بر ميان ماده گاو زد و گاو و ساحر را دو نيمه كرد. مردم وحشت كردند، وليد جندب را زندانى كرد و در مورد او به عثمان نامه نوشت.
]

ابوالفرج مى گويد: احمد بن عبدالعزيز، از حجاج بن نصير، از قره، از محمد بن سيرين نقل مى كند: كه مى گفته است: جندب بن كعب ازدى قاتل آن جادوگر را در كوفه به زندان بردند، سرپرست زندان مردى مسيحى بود كه از سوى وليد منصوب شده بود. او جند بن كعب را مى ديد كه شبها نماز شب مى گزارد و روزها روزه است. مردى را به نگهبانى از زندان گماشت و خود بيرون آمد و از مردم پرسيد فاضل ترين مردم كوفه كيست؟ گفتند: اشعث بن قيس. شبى به ميهمانى به خانه ى اشعث رفت، ديد كه در شب مى خوابد و چون صبح فرامى رسد، چاشت مى خورد. از خانه او بيرون آمد و پرسيد ديگر چه كسى از فاضلان كوفه است، گفتند: جرير بن عبدالله. به خانه ى او رفت او را هم چنان ديد كه شبها مى خوابد و بامداد چاشت خود را طلب مى كند. زندانبان مسيحى رو به قبله ايستاد و گفت: پروردگار من، پروردگار جندب است و آيين من، آيين جندب است و مسلمان شد.

ابوالفرج مى گويد: چون عثمان، وليد را از كوفه بركنار كرد، سعيد بن عاص را به حكومت آن شهر گماشت. سعيد چون به كوفه آمد، گفت: اين منبر را بشوييد كه وليد مرد پليدى بوده است و از منبر بالا نرفت تا آن را شستند. ابوالفرج اصفهانى مى گويد: وليد از لحاظ سنى از سعيد بن عاص بزرگتر و از او بخشنده تر و نرمتر بود و مردم كوفه از او خشنودتر بودند. يكى از شاعران كوفه گفته است: «پس از وليد، سعيد براى ما آمد كه از پيمانه خواهد كاست و بر آن نخواهد افزود.»

شاعر ديگرى گفته است: «از بيم وليد به سوى سعيد گريختيم، همچون مردم حجر كه نخست ترسيدند و سپس هلاك شدند، هر سال اميرى نو يا مستشارى از قريش بر ما گماشته مى شود، ما را آتشى است كه مى ترسيم و مى سوزيم، ولى گويا آنان را نه آتش دوزخى است و نه از آن بيم دارند.»

ابوالفرج اصفهانى مى گويد: وليد بن عقبه كمى بالاتر از شهر رقه درگذشت. قضا را ابوزبيد طايى هم همان جا در گذشت و هر دو كنار يكديگر به خاك سپرده شدند و اشجع سلمى كه از كنار گور آن دو گذشته، چنين سروده است:

«بر استخوانهاى- از كنار گور- ابوزبيد گذشتم كه در زمين خشك و سختى بود، وليد نديم راستين او بود، گور ابوزبيد هم كنار گور وليد قرار گرفت و نمى دانم مرگ از ميان اشجع يا حمزه يا يزيد كدام يك را زودتر مى ربايد.» گفته شده است، حمزه و يزيد برادران اشجع سلمى

[اشجع سلمى از شاعران قرن دوم هجرى و مديحه سراى بر مكيان و پيوسته به ايشان است شرح حال و اشعار نسبتا زيادى از او در الشعر و الشعراء، صفحه ى 758 آمده است. م. بوده اند و هم گفته شده است همنشينانش بوده اند.
]

ابوالفرج مى گويد: احمد بن عبدالعزيز، از محمد بن زكريا غلابى، از عبدالله بن ضحاك، از هشام بن محمد، از پدرش نقل مى كرد كه مى گفته است: وليد بن عقبه كه مردى بخشنده بود، پيش معاويه آمد. به معاويه گفتند: وليد بر در است، گفت: به خدا قسم بايد خشمگين گردد و بدون آنكه چيزى به او داده شود، برگردد كه هم اكنون آمده است بگويد: چنين وام و چنان تعهدى دارم، به او اجازه ورود بده. اجازه دادند، معاويه احوال او را پرسيد و با او سخن گفت و ضمن گفتگو اظهار داشت به خدا سوگند دوست داريم به مزرعه ى تو در وادى القرى بيابيم كه اميرالمومنين را هم به شگفتى واداشته است. اگر مصلحت بدانى كه آن را به پسرم يزيد ببخشى، چنين كن. وليد گفت: آن مزرعه از يزيد است. وليد پس از آن پيش معاويه آمد و شد مى كرد. روزى به او گفت: اى اميرالمومنين مناسب است در كار من بنگرى كه هزينه هاى سنگين و وام دارم. معاويه گفت: آزرم نمى كنى و شخصيت و نسبت خود را زير پا مى گذارى، هر چه مى گيرى ريخت و پاش مى كنى و همواره از وام شكوه مى دارى. وليد گفت: چنان خواهم كرد و از جاى برخاست و آهنگ جزيره كرد و خطاب به معاويه چنين سرود:

«هرگاه چيزى از تو خواسته مى شود، مى گويى نه و چون چيزى مى خواهى، مى گويى بياور، گويا از كارهاى خير خوددارى مى كنى و با آنكه كنار فرات هستى، سيراب نمى شوى و كسى را نمى آشامانى مگر نمى خواهى تا هنگام مرگ كلمه ى «نه» را ترك و به «آرى» گرايش پيدا كنى؟»

و چون حركت او به جانب جزيره به اطلاع معاويه رسيد، از كار او ترسيد و برايش نوشت بازگرد. وليد براى او چنين نوشت:

«همچنان كه تو خود فرمان دادى، عفت به خرج مى دهم و از آمدن به حضورت تقاضاى عفو دارم، هر چه مى خواهى بدهى يا امساك كنى نسبت به كس ديگرى غير از من انجام بده، من ركاب خويش را از آمدن پيش تو بازمى دارم و چون كارى مرا به بيم اندازد همچون بركشيدن شمشير از نيام هستم.» وليد به حجاز رفت و معاويه براى او جايزه اى فرستاد.

ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب در مورد وليد مى نويسد: براى او اخبارى است كه به طور قطع حكم به بدى او و زشتى كارهايش مى شود، خداوند ما و او را بيامرزد. او از مردان بزرگ قريش بوده و از لحاظ ظرافت و شجاعت و ادب و بخشش نام آور و از شاعران خوش طبع بوده است. اصمعى و ابوعبيده و ابن كلبى و ديگران مى گويند كه تبهكارى مى گسار و در عين حال شاعرى گرامى بوده است. اخبار همنشينى و باده نوشى او با ابوزبيد طايى بسيار مشهور است و آوردن همه ى آن اخبار بر ما دشوار است ولى پاره اى از آن را مى آوريم و سپس آنچه را كه ابوالفرج اصفهانى آورده نقل كرده است و مى گويد خبر نماز گزاردن او در حال مستى و اينكه گفته است بيشتر بخوانم؟ خبرى مشهور است كه محدثان مورد اعتماد نقل كرده اند.

ابوعمر بن عبدالبر مى گويد: طبرى ضمن روايتى گفته است كه گروهى از كوفيان به وليد خشم گرفته و حسد برده اند و با ستم گواهى باده نوشى او را داده اند و عثمان به او گفته است: اى برادر شكيبا باش كه خداوند پاداشت مى دهد! و آن قوم را به گناه تو فرومى گيرد.

اين روايت طبرى در نظر ناقلان حديث و اهل اخبار و دانشمندان بى پايه است و آنچه صحيح است ثابت شدن باده نوشى او به شهادت گواهان در حضور عثمان است و عثمان او را تازيانه زد و على كسى است كه او را تازيانه زده است و البته على به دست خويش او را تازيانه نزده، بلكه فرمان به تازيانه زدن داده است و سپس كار تازيانه زدن را هم به او نسبت داده اند.

ابن عبدالبر مى گويد: وليد چيزى از سنت كه نيازى به آن باشد، روايت نكرده است ولى حارثه بن مضرب از او روايت مى كند كه مى گفته است هيچ پيامبرى نيست مگر آنكه پس از آن پادشاهى است.

[در نامه ى شماره ى 63 كه به ابوموسى اشعرى نوشته شده است، مطلب تاريخى نيامده است. م.
]

/ 314