خطبه 031-دستورى به ابن عباس - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 031-دستورى به ابن عباس

از جمله سخنان اميرالمومنين على عليه السلام به ابن عباس هنگامى كه او را پيش از شروع جنگ جمل نزد زبير فرستاده بود تا او را به اطاعت از خود فراخواند.

(در اين خطبه كه با عبارت «لا تلقين طلحه...» (با طلحه ديدار مكن...) شروع مى شود، پس از توضيحات لغوى و ادبى و بحثى فقهى در مورد ميراث بردگان آزاد شده و حق تعصيب كه از مسائل مورد اختلاف شيعه و سنى است اين مطالب تاريخى طرح و بررسى شده است):

بخشى از اخبار زبير و پسرش عبدالله

در ايام جنگ جمل عبدالله بن زبير با مردم نماز مى گزارد (و عهده دار پيشنمازى بود) زيرا طلحه و زبير در آن مورد با يكديگر ستيز داشتند و عايشه براى تمام شدن ستيز آن دو به عبدالله فرمان داد تا امامت در نماز را بر عهده بگيرد

[براى اطلاع بيشتر در اين مورد و اختلاف طلحه و زبير در تصرف بيت المال به صفحات 152 تا 155 كتاب الجمل شيخ مفيد (رض) چاپ داورى قم و ترجمه آن به قلم اين بنده مراجعه فرماييد. م. و نيز شرط كرد كه اگر پيروز شدند اختيار تعيين خليفه با عايشه باشد كه هر كه را خلافت بگمارد.
]

عبدالله بن زبير مدعى بود كه براى خلافت از پدرش و طلحه سزاوارتر است و چنين مى پنداشت كه عثمان روز كشته شدنش در آن مورد براى او وصيت كرده است.

درباره اينكه در آن روزها به زبير و طلحه چگونه سلام داده مى شده اختلاف است، روايت شده است كه تنها به زبير سلام امارت داده مى شده و به او مى گفته اند: «السلام عليك ايها الامير»، زيرا عايشه او را به فرماندهى جنگ گماشته بوده است و نيز روايت شده است كه به هر يك از ايشان بدان عنوان سلام داده مى شده است.

چون على عليه السلام در بصره فرود آمد و لشكر او برابر لشكر عايشه قرار گرفت زبير گفت: به خدا سوگند هيچ كارى پيش نيامده است مگر اينكه مى دانستم كجا پاى مى نهم جز اين كار كه نمى دانم آيا در آن خوشبختم يا بدبخت، پسرش عبدالله گفت: چنين نيست، بلكه از شمشيرهاى پسر ابى طالب بيم كرده اى و مى دانى كه زير رايتهاى او مرگى دردناك نهفته است. زبير به او گفت: تو را چه مى شود؟ خدايت خوار فرمايد كه چه نافرخنده اى!

و اميرالمومنين على عليه السلام مى فرمود: زبير همواره از ما اهل بيت بود تا آنكه پسرش عبدالله به جوانى رسيد.

در آن هنگام على (ع) سر برهنه و بدون زره ميان دو صف آمد و گفت: زبير نزد من آيد. و زبير در حالى كه كاملا مسلح بود برابر على (ع) آمد- به عايشه گفته شد: زبير به مصاف على رفته است، فرياد كشيد: اى واى بر زبير! به او گفتند: اينك از على بر او بيمى نمى رود كه على بدون زره و سپر و سر برهنه است و زبير مسلح و زره پوشيده است- على (ع) به زبير فرمود: اى ابوعبدالله! چه چيز تو را بر اين كار واداشته است؟ گفت: من خون عثمان را مى طلبم، فرمود: تو و طلحه كشتن او را رهبرى كرديد و انصاف تو در اين باره چنين است كه در قبال خون او از خود قصاص گيرى و خويش را در اختيار وارثان عثمان قرار دهى. سپس به زبير فرمود: تو را به خدا سوگند مى دهم آيا به ياد دارى كه روزى تو همراه رسول خدا (ص) بودى و در حالى كه آن حضرت بر دست تو تكيه داده بود و از محله بنى عمرو بن عوف مى آمديد از كنار من گذشتيد و پيامبر (ص) به من سلام دادند و بر چهره ى من لبخند زدند و من هم بر چهره ى ايشان لبخند زدم و چيزى افزون بر آن به جاى نياوردم و تو گفتى: اى رسول خدا، اين پسر ابوطالب ناز و گردنكشى خود را رها نمى كند! پيامبر به تو فرمودند: «آرام باش كه او را ناز و سركشى نيست و همانا كه تو بزودى با او جنگ خواهى كرد و تو نسبت به او ستمگر خواهى بود»! زبير استرجاع كرد و گفت: آرى چنين بود، ولى روزگار آن را در من به فراموشى سپرده است

[براى اطلاع بيشتر در مورد خبر دادن پيامبر (ص) به زبير، كه با على (ع) جنگ خواهد كرد و نسبت به على ستمگر خواهد بود، در آثار اهل سنت مراجعه فرماييد به ص 366 ج 3 مستدرك الصحيحين حاكم نيشابورى و به صفحات 364 تا 369 ج 2 فضائل الخمسه من الصحاح السته استاد محترم سيد مرتضى حسينى فيروز آبادى، كه از منابع مختلف آن را آورده است. م. و بدون ترديد از جنگ با تو باز خواهم گشت. زبير از پيش على (ع) برگشت و چون براى جنگ سوگند خورده بود برده ى خود سرجس را به منظور كفاره ى سوگند خود آزاد كرد و سپس پيش عايشه آمد و گفت: تا كنون در هيچ نبردى شركت نكرده و در هيچ جنگى حضور نداشته ام مگر اينكه در آن راى و بصيرت داشته ام، جز اين جنگ كه در آن گرفتار شك هستم و نمى توانم جاى پاى خويش را ببينم. عايشه به او گفت: اى ابوعبدالله! چنين مى پندارمت كه از شمشيرهاى پسر ابوطالب ترسيده اى، آرى به خدا سوگند شمشيرهاى تيزى است كه براى ضربه زدن آماده شده است و جوانان نژاده آنها را بر دوش مى كشند و اگر تو از آن بترسى حق دارى، كه پيش از تو مردان از آن ترسيده اند. زبير گفت: هرگز چنين نيست، بلكه همان است كه به تو گفتم: و سپس برگشت.
]

فروه بن حارث تميمى مى گويد: من از آن گروه بودم كه از شركت در جنگ خوددارى كرده بودم و همراه احنف بن

قيس در وادى السباع

[وادى السباع: نام جايى در پنج ميلى بصره در راه مكه كه زبير در آن كشته شد، به ص 373 ج 8 معجم البلدان ياقوت حموى، چاپ 1906 ميلادى مصر مراجعه فرماييد. م. بودم. پسر عمويم كه نامش جون بود با لشكر بصره همراه بود. من او را از اين كار نهى كردم، گفت: من در مورد يارى دادن ام المومنين (عايشه) و دو حوارى رسول خدا از جان خود دريغ ندارم و همراه آنان رفت. در آن حال من با احنف بن قيس نشسته بودم و او درصدد بدست آوردن اخبار بود كه ناگاه ديدم پسر عمويم، جون بن قتاده، برگشت. برخاستم و او را در آغوش كشيدم و از او پرسيدم: چه خبر است؟ گفت: خبرى شگفت انگيز به تو مى گويم. من كه با ايشان به جنگ رفتم نمى خواستم آن را ترك كنم تا خداوند ميان دو گروه حكم فرمايد. در آن حال من با زبير ايستاده بودم، ناگاه مردى پيش زبير آمد و گفت: اى امير مژده باد كه على چون ديد خداوند از اين لشكر چه بر سر او خواهد آورد گام واپس نهاد و يارانش نيز از گرد او پراكنده شدند. در همين هنگام مرد ديگرى آمد و همينگونه به زبير خبر داد، زبير گفت: اى واى بر شما مگر ممكن است ابوالحسن از جنگ برگردد! به خدا سوگند كه اگر جز خاربنى نيابد در پناه آن، سوى ما حمله خواهد آورد. آنگاه مرد ديگرى آمد و خطاب به زبير گفت: اى امير گروهى از ياران على از جمله عمار بن ياسر از او جدا شده اند و قصد پيوستن به ما دارند، زبير گفت: سوگند به خداى كعبه امكان ندارد و عمار هرگز از على جدا نخواهد شد. آن مرد چند بار گفت: به خدا سوگند كه عمار چنين كرده است و چون زبير ديد آن مرد از سخن خود بر نمى گردد همراه او مرد ديگرى فرستاد و گفت: برويد و ببينيد چگونه است. آن دو رفتند و برگشتند و گفتند: عمار از سوى سالار خود به رسالت پيش تو مى آيد. جون گفت: به خدا سوگند شنيدم كه زبير مى گويد: واى كه پشتم شكست، واى كه بينى من بريده شد، واى كه سيه روى شدم. و اين سخنان را مكرر كرد و سپس سخت لرزيد. من با خود گفتم: به خدا سوگند زبير ترسو نيست و او از شجاعان نام آور قريش است و اين سخنان او را ريشه ديگرى است و من نمى خواهم در جنگى كه فرمانده و سالار آن چنين مى گويد شركت كنم و پيش شما برگشتم. اندك زمانى گذشت كه زبير در حالى كه از قوم كناره گرفته بود از كنار ما گذشت و عمير بن جرموز او را تعقيب كرد و كشت.
]

بيشتر روايات حكايت از اين دارد كه عمير بن جرموز همراه خوارج در جنگ نهروان كشته شده است، ولى در برخى از روايات آمده است كه تا روزگار حاكم شدن مصعب پسر زبير بر عراق زنده بوده است و چون مصعب به بصره رسيد ابن جرموز از او ترسيد و گريخت. مصعب گفت: بيايد سلامت خواهد ماند و مقررى خودش را هم كامل بگيرد، آيا چنين پنداشته است كه من او را قابل اين مى دانم كه در قبال خون زبير او را بكشم و او را فداى او قرار دهم! و اين از تكبرهاى پسنديده است. ابن جرموز همواره براى امور دنيوى خود دعا مى كرد. به او گفتند: كاش براى آخرت خويش دعا كنى و چرا چنين نمى كنى؟ گفت: من از بهشت نوميد شده ام!

زبير نخستين كس است كه شمشير در راه خدا كشيد، در آغاز دعوت پيامبر (ص) گفته شد رسول خدا كشته شده است و او در حالى كه نوجوانى بود با شمشير كشيده از خانه بيرون آمد.

زبير بن بكار در كتاب الموفقيات

[كتاب الموفقيات فى الاخبار تاليف زبير بن بكار است كه آن را براى الموفق بالله تاليف كرده است. زبير بن بكار بن عبدالله بن مصعب بن ثابت بن عبدالله بن زبير مردى مورخ و نسب شناس و كتابهايش در انساب مورد اعتماد است و به سال 256 درگذشته است. به ص 161 ج 11 معجم الادباى ياقوت مراجعه شود. خود آورده است كه چون على عليه السلام به بصره آمد ابن عباس را پيش زبير فرستاد و فرمود: به زبير سلام برسان و به او بگو: اى ابوعبدالله، چگونه در مدينه ما را مى شناختى (و در نظرت پسنديده بوديم) و در بصره ما را نمى شناسى! ابن عباس گفت: آيا پيش طلحه نروم؟ فرمود نه در اين صورت او را چنان مى بينى كه شاخ خود را كژ كرده (پاى در يك كفش كرده) و زمين سخت و بلند را مى گويد زمين هموار.
]

ابن عباس مى گويد: پيش زبير آمدم، روز گرمى بود و او در حجره يى در حال استراحت بود و خود را خنك مى كرد. پسرش عبدالله هم پيش او بود. زبير به من گفت: اى پسر لبابه

[لبابه نام همسر عباس و مادر عبدالله بن عباس است كه خواهر ميمونه همسر رسول خدا (ص) است. براى اطلاع بيشتر از شرح حال او مراجعه فرمائيد به طبقات ابن سعد، ج 8، ص 202، چاپ ادوارد ساخاو. م. خوش آمدى، آيا براى ديدار آمده اى يا به سفارت؟ گفتم: هرگز، كه پسر دايى تو سلامت مى رساند و مى گويد: اى اباعبدالله، چگونه در مدينه ما را مى شناختى (و پسنديده مى دانستى) و در بصره ما را نمى شناسى! زبير در پاسخ من اين بيت را خواند:
]

«به ايشان آويخته شده ام كه چون درخت پيچيك آفريده شده ام و همچون خاربنى كه به چيزهايى استوار شده است.»

هرگز آنان را رها نمى كنم تا ميان ايشان الفت و دوستى پديد آورم. من از او انتظار پاسخ ديگرى داشتم. پسرش عبدالله گفت: به او بگو ميان ما و تو خون خليفه يى و وصيت خليفه يى مطرح است و اينكه دو تن با يكديگرند و يكى تنهاست و نيز مادرى نيكوكار (كنايه از عايشه) و مشاورت قبيله هم مطرح است، ابن عباس مى گويد: دانستم كه پس از اين سخن راهى جز جنگ باقى نيست و پيش على عليه السلام برگشتم و به او گزارش دادم.

زبير بن بكار مى گويد: نخست عمويم مصعب اين حديث را روايت مى كرد و بعد آن را رها كرد و گفت: نياى خود ابوعبدالله زبير بن عوام را در خواب ديدم كه از جنگ جمل معذرت خواهى مى كرد. گفتم: چگونه معذرت مى خواهى و حال آنكه خودت اين شعر را خوانده اى كه:

«به ايشان آويخته شده ام كه چون پيچك آفريده شده ام...»

هرگز آنان را رها نمى كنم تا ميان ايشان الفت و دوستى پديد آورم، گفت من هرگز چنين نگفته ام.

(پس از اين بحثى لطيف درباره ى استدراج در چگونگى بيان طرح شده كه خارج از موضوع بحث تاريخ است.)

/ 314