خطبه 008-درباره زبير و بيعت او - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 008-درباره زبير و بيعت او

اين خطبه با جمله «يزعم انه قد بايع بيده...» (چنين مى پندارد كه فقط با دست خود بيعت كرده است) شروع مى شود.

زبير هموراه مى گفته است

[در متن چاپى استاد محمد ابوالفضل ابراهيم «ابن زبير» است كه لابد غلط چاپى است، ولى در سطر سوم ص 44 ج اول چاپ سنگى تهران 1271 ق به صورت صحيح «زبير» چاپ شده است. م.: من فقط با دست خود بيعت كردم و با دل خويش بيعت نكردم. گاهى هم مى گفت: او را مجبور به بيعت كرده اند. گاهى هم مى گفته است كه توريه كرده است و با نيت ديگرى بيعت كرده است و بهانه هايى طرح مى كرد كه با ظاهر عمل او مطابق نبود. على عليه السلام گفت: اين سخن او ضمن اقرار به بيعت ادعاى چيز ديگرى است كه براى آن نه دليلى دارد و نه مى تواند برهانى بياورد، بنابراين او يا بايد دليل بر بطلان و فساد بيعت ظاهرى خود بياورد و ثابت كند كه آن بيعت بر گردنش نيست يا آنكه به طاعت و فرمانبردارى برگردد.
]

على عليه السلام روزى كه زبير با او بيعت كرد فرمود: بيم آن دارم كه بر من مكر كنى و بيعت مرا بشكنى. گفت: مترس كه اين كار هرگز از ناحيه ى من صورت نخواهد گرفت. على (ع) فرمود: در اين مورد خداوند كفيل و گواه باشد. گفت: آرى، براى تو بر عهده من است و خداوند كفيل و گواه خواهد بود.

كار طلحه و زبير با على بن ابى طالب پس از بيعت آن دو با او

چون با على عليه السلام به خلافت بيعت شد براى معاويه چنين نوشت: اما بعد، همانا مردم عثمان را بدون اينكه با من مشورت كنند كشتند و پس از آنكه اجتماع و با يكديگر مشورت كردند با من بيعت كردند. اكنون چون اين نامه ى من به دست تو رسيد خود براى من بيعت كن و از ديگران بيعت بگير و اشراف اهل شام را كه پيش تو هستند پيش من بفرست.

چون فرستاده ى على (ع) پيش معاويه رسيد و نامه را خواند نامه يى براى زبير بن عوام نوشت و همراه مردى از قبيله عميس براى او فرستاد و متن آن نامه چنين است:

بسم الله الرحمن الرحيم. براى زبير بن عوام بنده خدا و امير مومنان، از معاويه بن ابى سفيان:

سلام بر تو باد و بعد، من از مردم شام براى تو تقاضاى بيعت كردم، پذيرفتند و بر آن كار هجوم آوردند همانگونه كه سپاهيان هجوم مى آوردند. هر چه زودتر خود را به كوفه و بصره برسان و مبادا پسر ابى طالب بر تو در رسيدن به بصره و كوفه پيشى بگيرد كه پس از تصرف آن دو شهر چيزى باقى نخواهد بود. براى طلحه بن عبيدالله هم بيعت گرفته ام كه پس از تو خليفه باشد. اكنون شما دو تن آشكارا مطالبه ى خون عثمان كنيد و مردم را بر اين كار فراخوانيد و كوشش كنيد و دامن همت به كمر زنيد، خدايتان پيروز و دشمنان شما را زبون فرمايد.

[اين نامه در صفحه ى 5 ج 32 بحارالانوار چاپ آقاى حاج شيخ محمد باقر محمودى 1365 ش نيز از همين ماخذ آمده است. م.
]

و چون اين نامه به دست زبير رسيد خوشحال شد و طلحه را از آن آگاه كرد و نامه را براى او خواند و آن دو شك و ترديد نكردند كه معاويه خير خواه آن دو است و در اين هنگام بر مخالفت با على (ع) متحد شدند.

زبير و طلحه چند روز پس از بيعت با على عليه السلام به حضورش آمدند و گفتند: اى اميرالمومنين، خودت به خوبى ديده اى كه در تمام مدت حكومت عثمان نسبت به ما چه جفا و ستمى معمول شد و راى عثمان هم متوجه بنى اميه بود و خداوند خلافت را پس از او به تو ارزانى فرمود، ما را به حكومت برخى از سرزمينها و يا به كارى از كارهاى خود بگمار. على (ع) به آن دو گفت: اينك به آنچه خداوند براى شما قسمت فرموده است راضى باشيد تا در اين باره بينديشم و بدانيد كه من هيچيك از ياران خود را در امانت خويش شريك و سهيم نمى كنم مگر اينكه به دين و امانتش راضى و خشنود باشم و اعتقاد او را بدانم. آن دو در حالى كه نا اميد شده بودند از پيش على (ع) برگشتند و سپس از او اجازه خواستند كه به عمره بروند.

[لطفا به ص 88 كتاب الجمل شيخ مفيد (ره) چاپ نجف مراجعه فرماييد. م.
]

طلحه و زبير از على عليه السلام خواستند كه آن دو را به (حكومت) بصره و كوفه بگمارد. فرمود: باشد تا در اين كار بنگرم. سپس در اين مورد از مغيره بن شعبه نظر خواهى كرد. گفت: چنين مصلحت مى بينم كه آن دو را تا هنگامى كه خلافت براى تو استوار شود و وضع مردم روشن گردد به حكومت بگمارى. على عليه السلام در اين مورد با ابن عباس خلوت و مشورت كرد و از او پرسيد: تو چه مصلحت مى بينى؟ گفت:

اى اميرالمومنين! كوفه و بصره سرچشمه خلافت است و گنجينه هاى مردان آنجاست. موقعيت و منزلت طلحه و زبير هم در اسلام چنان است كه مى دانى. اگر آن دو را بر آن دو شهر والى گردانى از آنان در امان نيستم كه كارى پيش نياورند و على (ع) به راى و نظر ابن عباس رفتار كرد. پيش از آن هم على (ع) با مغيره درباره ى معاويه مشورت فرموده و مغيره گفته بود: چنان مصلحت مى بينم كه اكنون او را همچنان بر حكومت شام مستقر دارى و فرمانش را براى او بفرستى تا آنكه هياهوى مردم فرونشيند، سپس مى توانى درباره او راى خود را عمل كنى و على (ع) در آن مورد هم به نظر او رفتار نفرمود. مغيره پس از آن مى گفت: به خدا سوگند پيش از اين براى على خيرخواهى نكرده بودم و از اين پس هم تا زنده باشم برايش خيرخواهى نخواهم كرد.

زبير و طلحه به حضور على عليه السلام آمدند و از او اجازه خواستند كه به عمره بروند. فرمود: قصد عمره نداريد. آنان براى او سوگند خوردند كه قصدى جز عمره گزاردن ندارند. باز به ايشان فرمود: آهنگ عمره نداريد بلكه قصد خدعه و شكستن بيعت داريد. آن دو به خدا سوگند خوردند كه قصدشان مخالفت با على و شكستن بيعت نيست و هدفى جز عمره گزاردن ندارند. على (ع) فرمود: دوباره با من تجديد بيعت كنيد و آنان با سوگندهاى استوار و ميثاقهاى موكد تجديد بيعت كردند و امام به آن دو اجازه فرمود و همينكه آن دو از حضورش بيرون رفتند، به كسانى كه حاضر بودند گفت: به خدا سوگند آن دو را نخواهيد ديد مگر در فتنه و جنگى كه هر دو در آن كشته خواهند شد. گفتند: اى اميرالمومنين، دستور فرماى آن دو را پيش تو برگردانند. گفت: «تا خداوند قضاى حتمى را كه مقدر فرموده اجراء كند».

[بخشى از آيه ى 42 سوره ى انفال. و چون زبير و طلحه از مدينه به مكه رفتند، هيچكس را نمى ديدند مگر آنكه مى گفتند: بيعتى از على بر گردن ما نيست و ما با زور و اجبار با او بيعت كرديم و چون اين سخن آنان به اطلاع على (ع) رسيد، فرمود: خداوند آنان را و خانه هايشان را از رحمت خود دور بدارد و همانا به خدا سوگند به خوبى مى دانم كه خود را به بدترين وضع به كشتن مى دهند و بر هر كسى هم كه وارد شوند بدترين روز را برايش به ارمغان مى برند و به خدا سوگند كه آهنگ عمره ندارند. آنان با دو چهره ى تبهكار پيش من آمدند و با دو چهره كه از آن مكر و شكستن بيعت آشكار بود برگشتند و به خدا سوگند از اين پس آن دو با من برخورد و ديدار نمى كنند مگر در لشكرى انبوه و خشن و در آن خود را به كشتن مى دهند، از رحمت خدا بدور باشند.
]

ابومخنف در كتاب الجمل خويش مى گويد: چون زبير و طلحه همراه عايشه از مكه به قصد بصره بيرون آمدند، اميرالمومنين على (ع) خطبه يى ايراد فرمود و ضمن آن چنين گفت: همانا عايشه به بصره حركت كرد و طلحه و زبير هم همراه اويند. هر يك از آن دو چنين مى پندارد كه حكومت فقط از اوست نه از دوستش. اما طلحه پسر عموى عايشه است

[قبلا ضمن شرح خطبه ششم ملاحظه فرموديد كه پدر طلحه پسر عموى ابوبكر است، زبير هم شوهر اسماء دختر ابوبكر است. م. و زبير شوهر خواهر اوست، به خدا سوگند بر فرض كه به خواسته ى خود برسند، كه هرگز نخواهند رسيد، پس از نزاع و ستيز بسيار سخت كه با يكديگر خواهند كرد، يكى از ايشان گردن ديگرى را خواهد زد. به خدا سوگند اين زن كه بر شتر سرخ موى سوار است هيچ گردنه يى را نمى پيمايد و گرهى نمى گشايد مگر در معصيت و خشم خداوند، تا آنكه خويشتن و همراهانش را به آبشخورهاى نابودى در آورد. آرى، به خدا سوگند يك سوم از لشكر آنان كشته خواهد شد و يك سوم ايشان خواهند گريخت و يك سوم ايشان توبه خواهند كرد و او همان زنى است كه سگهاى منطقه ى حواب بر او پارس مى كنند و همانا كه طلحه و زبير هر دو مى دانند كه خطاكارند و اشتباه مى كنند و چه بسا عالمى را كه جهل او مى كشدش و دانش او همراه اوست و او را سودى نمى بخشد. ما را خداى بسنده و بهترين كارگزار است و همانا فتنه يى بر پا خاسته است كه گروه ستمگر در آنند. بازدارندگان از گناه كجايند؟ مومنان و گروندگان كجايند؟ اين چه گرفتارى است كه با قريش دارم؟ همانا به خدا سوگند در آن حال كه كافر بودند با آن جنگ كردم و اينك هم در حالى كه به فتنه در افتاده اند بايد با آنان جنگ كنم و ما نسبت به عايشه گناهى نكرده ايم، جز اينكه او را در پناه و امان خويش قرار داده ايم و به خدا سوگند چنان باطل را خواهم دريد كه حق از تهيگاهش آشكار شود و به قريش بگو ناله كننده اش ناله بر آرد. و از منبر به زير آمد. ]

[اين خطبه در منابع كهن ديگر هم با اختلافات لفظى كه در معنى متفق و يكسان است آمده است، مثلا رجوع فرماييد به اسكافى، المعيار و الموازنه، ص 53 چاپ استاد شيخ محمد باقر محمودى، بيروت، 1402 ق. م.
]

روز جنگ جمل على عليه السلام به ميدان آمد و زبير را فراخواند و چند بار فرمود: اى اباعبدالله! زبير از لشكر خود بيرون آمد و آن دو چنان به يكديگر نزديك شدند كه گردن اسبهايشان كنار هم قرار گرفت. على (ع) به او فرمود: تو را فراخواندم تا سخنى را كه پيامبر (ص) به من و تو فرمودند به يادت آورم. آيا به ياد مى آورى آن روزى را كه تو مرا در آغوش گرفته بودى و پيامبر فرمودند: آيا او را دوست مى دارى؟ و تو گفتى: چرا دوستش نداشته باشم كه پسر دايى من و همچون برادر من است و پيامبر فرمودند: «همانا به زودى تو با او جنگ مى كنى، در حالى كه تو نسبت به او ستمگرى.»؟ زبير استرجاع كرد و گفت: آرى چيزى را فرايادم آوردى كه روزگار آن را در من به فراموشى سپرده بود. و زبير به صف سپاه خود برگشت. پسرش عبدالله گفت: با چهره يى غير از آن چهره كه از ما جدا شدى برگشتى! گفت: آرى كه على (ع) سخنى را فرايادم آورد كه روزگار آن را در من به فراموشى سپرده بود و ديگر هرگز با او جنگ نخواهم كرد و من بر مى گردم و از امروز شما را رها مى كنم.

عبدالله به او گفت: جز اين نمى بينمت كه از شمشيرهاى بنى عبدالمطلب ترسيدى. آرى آنها را شمشيرهاى بسيار تيزى است كه جوانمردان برگزيده بر دست دارند. زبير گفت: اى واى بر تو كه مرا به جنگ با او تحريك مى كنى و حال آنكه من سوگند خورده ام كه با او جنگ نكنم. گفت: كفاره سوگندت را بده تا زنان قريش نتوانند بگويند كه تو ترسيدى و تو هيچگاه ترسو نبوده اى. زبير گفت: برده ى من مكحول به عنوان كفاره ى سوگندم آزاد است. آنگاه پيكان نيزه ى خويش را بيرون كشيد و كنار افكند و با نيزه ى بدون پيكان بر لشكر على عليه السلام حمله كرد و على (ع) فرمود: براى زبير راه بگشاييد كه او بيرون خواهد رفت. زبير پيش ياران خود برگشت و براى بار دوم و سوم هم حمله كرد و سپس به پسر خود گفت: اى واى بر تو! نديدى، آيا اين بيم و ترس است؟! گفت: نه كه در اين باره حجت آوردى.

[موضوع اين گفتگوى على (ع) با زبير در منابع كهن با اختلافاتى آمده است، براى اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به ابن قتيبه، الامامه و السياسه، ج 1، ص 68، چاپ طه محمد الزينى، مصر، بدون تاريخ و دينورى، اخبار الطوال، ص 184، ترجمه ى آن به قلم اين بنده، نشر نى، تهران، 1364 ش و طبرى، تاريخ طبرى، ص 2427، ترجمه ى مرحوم ابوالقاسم پاينده. م.
]

چون على عليه السلام آن سخن را به ياد زبير آورد و او برگشت، زبير اين ابيات را خواند:

«على سخنى را ندا داد كه منكر آن نيستم و عمر پدرت از آن هنگام سراپا خير خواهد بود، به او گفتم اى ابوالحسن! ديگر سرزنشم مكن كه اندكى از آنچه امروز گفتى مرا بسنده است. كارهايى را كه از انجام آن بايد ترسيد رها بايد كرد و خداوند براى دنيا و دين بهترين است. اينك من ننگ را بر آتش فروزانى كه براى آن مردمان از ميان گل و خاك بر پا مى خيزند برگزيدم.»

هنگامى كه على عليه السلام براى جستجو و گفتگوى با زبير بيرون آمد سر برهنه و بدون زره بيرون آمد در حالى كه زبير زره بر تن كرده بود و كاملا مسلح بود. على (ع) به زبير فرمود: اى اباعبدالله! به جان خودم سوگند كه سلاح آماده كرده اى و آفرين! آيا در پيشگاه خداوند حجتى و عذرى فراهم ساخته اى؟ زبير گفت: بازگشت ما به سوى خداوند است و على عليه السلام اين آيه را تلاوت فرمود: «در آن هنگام خداوند پاداش و كيفر آنان را تمام و كامل خواهد پرداخت و خواهند دانست كه خداوند حق آشكار است.»

[آيه ى 25 سوره ى نور. و سپس آن خبر را براى زبير فرمود و زبير پشيمان و خاموش پيش ياران خود برگشت و على (ع) شاد و استوار بازگشت. يارانش گفتند: اى اميرالمومنين سر برهنه و بدون زره به مبارزه ى زبير مى روى و حال آنكه او سراپا مسلح است و از شجاعتش آگاهى! فرمود: او كشنده ى من نيست. همانا مردى گمنام و فرومايه مرا در غير ميدان جنگ و آوردگاه غافلگير مى كند، واى بر او كه بدبخت ترين بشر است و دوست خواهد داشت كه اى كاش مادرش بى فرزند مى شد. او و مرد سرخ پوستى كه ناقه ثمود را كشت در يك بند و ريسمان خواهند بود.
]

چون زبير از جنگ با على عليه السلام منصرف شد از كنار وادى السباع عبور كرد. احنف بن قيس آنجا بود و با گروهى از بنى تميم از شركت در جنگ و يارى دادن هر دو گروه كناره گرفته بودند. به احنف خبر دادند كه زبير از آنجا مى گذرد، او با صداى بلند گفت: من با زبير چه كنم كه دو لشكر مسلمان را به جان يكديگر انداخت و چون شمشيرها به كشتار درآمد آنان را رها كرد و خود را از معركه بيرون كشيد؟ همانا كه او سزاوار كشته شدن است، خدايش بكشد. در اين هنگام عمرو بن جرموز كه مردى جسور و بيرحم بود زبير را تعقيب كرد و چون نزديك او رسيد زبير ايستاد و پرسيد: چه كار دارى؟ گفت آمده ام از تو درباره كار مردم بپرسم. زبير گفت: آنان را در حالى كه روياروى ايستاده و به يكديگر شمشير مى زدند رها كردم. ابن جرموز همراه زبير حركت كرد و هر يك از ديگرى مى ترسيد. چون وقت نماز فرارسيد زبير گفت: اى فلان! من مى خواهم نماز بگزارم. ابن جرموز گفت: من هم مى خواهم نماز بگزارم. زبير گفت: بنابراين تو بايد مرا در امان داشته باشى و من تو را.

گفت: آرى. زبير پاهاى خود را برهنه كرد و وضو ساخت و چون به نماز ايستاد، ناگهان ابن جرموز بر او حمله كرد و او را كشت و سرش و شمشير و انگشترش را برداشت و بر جسدش اندكى خاك ريخت و پيش احنف برگشت و به او خبر داد.

احنف گفت: به خدا سوگند نمى دانم خوب كرده اى يا بد. اينك پيش على (ع) برو و به او خبر بده. او پيش على عليه السلام آمد و به كسى كه اجازه مى گرفت گفت: به على بگو عمروبن جرموز بر در است و سر و شمشير زبير همراه اوست. آن شخص او را به حضور على درآورد. در بسيارى از روايات آمده است كه ابن جرموز سر زبير را نياورد و فقط شمشيرش را همراه داشت. على (ع) به او گفت: تو او را كشته اى؟ گفت: آرى. فرمود: به خدا سوگند پسر صفيه ترسو و فرومايه نبود، ولى مرگ و سرنوشت شوم او را چنين كرد. و سپس فرمود: شمشيرش را بده و ابن جرموز آن را به على (ع) داد و او آن را به حركت در آورد و گفت: اين شمشيرى است كه چه بسيار از چهره پيامبر (ص) اندوه زدوده است.

ابن جرموز گفت: اى اميرالمومنين! جايزه ى من چه مى شود؟ فرمود: همانا من شنيدم پيامبر (ص) فرمود: «كشنده و قاتل پسر صفيه را به آتش مژده بوده». ابن جرموز نوميد بيرون آمد و اين ابيات را سرود:

«سر زبير را پيش على بردم و بدان وسيله از او پاداش مى خواستم. او به آتش روز حساب مژده داد، چه بد مژده يى براى صاحب تحفه! گفتم اگر رضايت تو نمى بود كشتن زبير كار ياوه يى بود. اگر به آن خشنودى، خشنود باش وگرنه مرا بر عهده تو پيمانى است و سوگند به خداوند كسانى كه براى حج محرمند يا از احرام بيرون آمده اند و سوگند به خداوند جماعت و الفت و دوستى، كه پيش من كشتن زبير و ضرطه ى بزى در ذوالحجفه يكى و برابر است.»

[اين ابيات به اين صورت در منابع كهن نيامده است. ابن ابى الحديد هم از منبع خود نام نبرده است. مسعودى در مروج الذهب، ج 4، ص 321، چاپ باربيه دومينار پاريس، فقط سه بيت آورده است. ابن عبدربه در عقد الفريد ج 4، ص 323، چاپ مصر، 1967 ميلادى، فقط دو بيت آورده است. در كتابهاى اخبار الطوال و تاريخ طبرى و كامل التواريخ و البدء و التاريخ اين ابيات به چشم اين بنده نخورد. م.
]

عمرو بن جرموز همراه خوارج نهروان بر على عليه السلام خروج كرد و در آن جنگ كشته شد.

/ 314