نامه ها - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نامه ها

نامه 001-به مردم كوفه

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله الواحد العدل

بخش گزيده اى از نامه ها و پيامهاى كتبى مولاى ما اميرالمومنين على (ع) به دشمنان و دوستانش و كار گزارانش در سرزمينها و شهرستانهاى زير فرمان آن حضرت

از نامه هاى آن حضرت به مردم كوفه هنگام حركت از مدينه به بصره

[اين نامه را ابن اسحاق در آثار خود آورده است و ابن ابى الحديد آن را نقل كرده است كه ملاحظه خواهيد فرمود. ابن قتيبه در الامامه و السياسه، جلد 1، صفحه ى 7 و شيخ مفيد در الجمل، صفحه ى 131 و زمخشرى بخشى از آن را در ربيع الابرار و شيخ طوسى در الامالى، جلد 2، صفحه ى 359، با تفاوتهاى اندكى اين نامه را آورده اند. به مصادر نهج البلاغه، جلد 3، صفحه ى 194، مراجعه فرماييد. م.
]

(در اين نامه كه با عبارت «من عبدالله على اميرالمومنين الى اهل الكوفه، جبهه الانصار و سنام العرب» (از بنده خدا، على اميرمومنان به مردم كوفه، گزيده ترين ياران و برجستگان عرب) شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره ى برخى از لغات و اصطلاحات و لطايف آن و اعتراض به قطب راوندى، كه كوفه را دار الهجره دانسته است، بحث تاريخى زير را آورده است):

اخبار على (ع) به هنگام حركت به بصره و فرستادگان و پيامهاى او به مردم كوفه

محمد بن اسحاق از قول عموى خود، عبدالرحمان بن يسار قرشى، چنين روايت كرده است كه چون على (ع) در حال حركت به بصره در ربذه فرود آمد، محمد بن جعفر بن ابى طالب و محمد بن ابى بكر صديق را به كوفه گسيل داشت و براى آنان اين نامه را نوشت.

ابن اسحاق عبارت زير را هم در همين نامه افزوده است:

براى من داشتن برادرانى چون شما و يارانى براى دين، نظير شما، بسنده است- در راه خدا سبك بار و سنگين بار حركت كنيد و با اموال و جانهاى خود جهاد كنيد كه آن براى شما بهتر است، اگر دانا باشيد.

[سوره ى توبه، آيه ى 41.
]

ابومخنف مى گويد: صقعب براى من نقل كرد كه خود، از عبدالله بن جناده شنيدم كه مى گفت: چون على (ع) در ربذه فرود آمد، هاشم بن عتبه بن ابى وقاص را پيش ابوموسى اشعرى كه در آن هنگام امير كوفه بود، گسيل داشت كه مردم را براى حركت بسيج كند و همراه او براى ابوموسى چنين مرقوم فرمود:

از بنده ى خدا على، امير مومنان، به عبدالله بن قيس. و سپس، من هاشم بن عتبه را پيش تو گسيل داشتم تا مسلمانانى را كه پيش تو هستند نزد من روانه كنى تا آهنگ قومى كنند كه بيعت مرا گسسته و شيعيان مرا كشته اند و در اسلام اين كار بزرگ را پديد آورده اند. اينك چون هاشم پيش تو رسيد مردم را با او روانه كن كه من تو را بر آن شهرى كه در آن هستى به حكومت مستقر نكرده ام، مگر اينكه از ياران من بر حق و بر اين كار باشى. والسلام.

در روايت محمد بن اسحاق چنين آمده است، كه چون محمد بن جعفر و محمد بن ابوبكر به كوفه رسيدند، از مردم خواستند بسيج شوند و حركت كنند. گروهى از مردم كوفه شبانه پيش ابوموسى رفتند و گفتند: با راى خويش ما را راهنمايى كن كه در مورد بيرون شدن همراه اين دو مرد و پيوستن به على (ع) چه كنيم. ابوموسى گفت: راه آخرت اين است كه در خانه هاى خود بنشينيد و راه دنيا اين است كه با آن دو برويد. و بدين گونه مردم كوفه را از حركت با ايشان منع كرد. چون اين خبر به دو محمد رسيد نسبت به ابوموسى درشتى كردند و او گفت: به خدا سوگند كه بيعت عثمان بر گردن على و من و شما هنوز باقى است و اگر بخواهيم جنگى انجام دهيم، با هيچكس غير از كشندگان عثمان جنگ نخواهيم كرد. آن دو از پيش ابوموسى بيرون رفتند و به على پيوستند و خبر را به او گزارش دادند.

روايت ابومخنف چنين است كه مى گويد: چون هاشم بن عتبه به كوفه آمد، ابوموسى، سائب بن مالك اشعرى را فراخواند و با او رايزنى كرد. او به ابوموسى گفت: از آنچه براى تو نوشته شده است پيروى كن، ولى ابوموسى نپذيرفت و آن نامه را پوشيده بداشت و كسى را پيش هاشم گسيل و او را تهديد كرد و بيم داد.

سائب مى گويد: پيش هاشم رفتم و از انديشه ى ابوموسى آگاهش ساختم و او براى على (ع) نامه زير را نوشت:

براى بنده ى خدا، على امير مومنان، از هاشم بن عتبه. و سپس اى امير مومنان! من نامه ات را براى اين مرد سرسخت دور از دوستى كه كينه و دغلى از او آشكار است، آوردم. مرا به زندان تهديد كرد و از كشتن بيم داد. من اين نامه را همراه محل بن خليفه، كه از افراد قبيله ى طى و از ياران و شيعيان توست، براى تو فرستادم. او از آنچه پيش ماست آگاه است، هر چه مى خواهى از او بپرس و نظر خويش را براى من بنويس. والسلام.

گويد: چون محل نامه ى هاشم را به حضور على (ع) آورد، نخست به آن حضرت سلام كرد و سپس گفت: سپاس خداوندى كه حق را به اهل آن رساند و آن را در جايگاه خود نهاد و اين كار را گروهى ناخوش مى دارند، كه به خدا سوگند پيامبرى محمد را هم، كه درود خدا بر او و خاندانش باد، ناخوش مى داشتند، آن چنان كه با او مبارزه و جنگ كردند و خداوند مكر آنان را به گلوى خودشان برگرداند و بدبختى و درماندگى را به ايشان مقرر فرمود. اى اميرالمومنين! به خدا سوگند كه همراه تو، با ايشان در همه جا جنگ خواهيم كرد و اين به منظور حفظ حرمت رسول خدا (ص) در افراد خاندان او خواهد بود، كه مردم پس از رحلت رسول خدا (ص) دشمن ايشان شدند.

على (ع) به او خير مقدم و سخن پسنديده فرمود و او را پهلوى خود نشاند و آنگاه نامه ى هاشم را خواند و درباره ى مردم و ابوموسى اشعرى از او پرسيد، كه در پاسخ گفت: به خدا سوگند اى اميرالمومنين، به او اعتماد ندارم و ايمن نيستم كه اگر يارانى پيدا كند كه ياريش دهند، برخلاف تو قيام نكند.

على (ع) فرمود: به خدا سوگند در نظر من هم امين و خير خواه نيست. تصميم گرفتم بر كنارش سازم. اشتر پيش من آمد و از من خواست او را همچنان بر حكومت كوفه باقى بدارم و گفت: مردم كوفه به او خشنودند و بدين سبب او را پايدار بداشتم.

ابومخنف مى گويد: على (ع) پس از رسيدن محل بن خليفه، كه از مردم طى بود، عبدالله بن عباس و محمد بن ابى بكر را پيش ابوموسى گسيل داشت و همراه آن دو نامه ى زير را براى او نوشت:

از بنده ى خدا على، امير مومنان، به عبدالله بن قيس. و سپس، اى جولاهى زاده ى پست فرومايه

[در متن دشنام ديگرى بود و با تسامح ترجمه شد. م.، به خدا سوگند چنين مى پنداشتم و مى ديدم كه دورى تو از وصول به خلافت كه خداوندت شايسته آن ندانسته و براى تو بهره اى در آن قرار نداده است، تو را از اينكه فرمان مرا رد و بر من خروج كنى بازمى دارد. اينك ابن عباس و ابن ابى بكر را پيش تو فرستادم. آن دو را در امور مربوط به كوفه و مردمش آزاد بگذار و از كارگزارى ما در حالى كه سرزنش و رانده شده اى كناره بگير. بايد چنين كنى وگرنه به آن دو فرمان داده ام كه با تو جنگ كنند، كه خداوند چاره سازى خيانت پيشگان را به سامان نمى رساند و اگر آن دو بر تو پيروز شوند، تو را پاره پاره خواهند كرد. و سلام بر آن كس كه نعمت را پاس دارد و به پيمان و بيعت خويش وفادارى كند و به اميد عافيت عمل نمايد.
]

ابومخنف مى گويد: و چون خبر و چگونگى كار ابن عباس و محمد بن ابى بكر به على (ع) نرسيد و ندانست كه آن دو چه كرده اند، از منزل ربذه حركت كرد و به ذوقار فرود آمد. آنگاه پسر خويش حسن (ع) و عمار بن ياسر و زيد بن صوحان و قيس بن سعد بن عباده را همراه نامه اى براى مردم كوفه به آن شهر گسيل فرمود. آنان حركت كردند و چون به قادسيه رسيدند، مردم ايشان را استقبال كردند و چون وارد كوفه شدند، نامه ى على (ع) را كه چنين بود براى مردم كوفه خواندند:

از بنده ى خدا على امير مومنان، به مسلمانانى كه ساكن كوفه اند. و سپس، من كه به اين راه بيرون آمده ام، يا مظلوم هستم و يا ظالم، يا ستمگرم يا بر من ستم شده است. اينك هر كس را كه اين نامه ام به او مى رسد، به خدا سوگند مى دهم كه حركت كند و پيش من آيد. اگر مظلوم هستم ياريم دهد و اگر ظالم و ستمگرم مرا به پوزش خواهى وادارد. والسلام.

ابومخنف مى گويد: موسى بن عبدالرحمان بن ابى ليلى، از قول پدرش براى من نقل كرد كه مى گفته است: همراه حسن و عمار ياسر از ذوقار حركت كرديم و چون به قادسيه رسيديم، حسن و عمار آنجا فرود آمدند و منزل ساختند. ما هم با ايشان فرود آمديم.

عمار حمايل شمشير خويش را به گردن آويخت و شروع به پرس و جو درباره ى مردم كوفه و احوال ايشان كرد و شنيدم مى گفت: در نفس خود هيچ اندوهى بزرگتر و مهم تر از اين ندارم، كه اى كاش جسد عثمان را از گورش بيرون آورده و با آتش سوزانده بوديم.

گويد: و چون حسن و عمار وارد كوفه شدند، مردم پيش ايشان فراهم آمدند. حسن برخاست و سپس گفت: اى مردم ما آمده ايم تا شما را به خداوند و كتابش و سنت پيامبرش فراخوانيم و به سوى كسى دعوت كنيم كه فقيه تر فقيهان مسلمانان است و دادگرتر از همه ى كسانى كه آنان را دادگر مى دانيد و برتر از همه ى كسانى كه آنان را برترى مى دهيد. او وفادارترين كسى است كه با او بيعت كرده ايد. كسى است كه قرآن بر او عيبى نگرفته و سنت او را به نادانى منسوب نساخته است و كمى سابقه او را بر جاى خود ننشانده است. شما را به سوى كسى فرامى خوانيم كه خداوند او را به رسول خويش با دو قرابت مقرب ساخته است، يكى قرابت دين و ديگرى قرابت خويشاوندى نزديك. به سوى كسى كه از همه ى مردم در هر فضيلتى پيشى گرفته است. به سوى كسى كه خداوند رسول خود را به وجود او از مردم- كه از يارى دادنش خود دارى مى كردند- بى نياز ساخته است. او به پيامبر (ص) نزديك شد، در حالى كه مردم از او دور بودند و با پيامبر (ص) نماز گزارد، در حالى كه مردم مشرك بودند و همراه او پايدارى و جنگ و مبارزه كرد، در حالى كه ديگران تكذيبش مى كردند. كسى كه هيچ روايتى بر رد كارهاى او نيامده و هيچ سابقه و پيش گرفتنى همپايه ى سابقه و پيشى گرفتن او نيست. اينك او از شما يارى مى طلبد و شما را به حق فرامى خواند و فرمانتان مى دهد كه به سويش حركت كنيد كه او را يارى دهيد و با او همكارى كنيد. براى جنگ با گروهى كه بيعت او را گسسته اند و ياران صالح او را كشته اند و كار گزارانش را پاره پاره كرده اند و بيت المال او را به تاراج برده اند. اينك خدايتان رحمت كناد، آهنگ محضر او كنيد و امر به معروف و نهى از منكر كنيد و كارهايى را كه صالحان فراهم مى آوردند فراهم آوريد.

ابومخنف مى گويد: جابر بن يزيد، از تميم بن حذيم ناجى براى من نقل كرد كه مى گفته است: حسن بن على (ع) و عمار بن ياسر پيش ما آمدند تا مردم را براى بردن پيش على (ع) حركت دهند. نامه ى على هم همراهشان بود و چون از خواندن آن نامه فارغ شدند، حسن كه جوانى كم سن و سال بود

[جاى تعجب است كه اين راوى چنين مى گويد، تولد حضرت مجتبى به سال سوم هجرت و اين دعوت به سال 36 هجرت بوده است، معمولا به مرد 33 ساله «جوان كم سن و سال» گفته نمى شود. م. برخاست و گفت: به خدا سوگند من از كمى سن و سال او و دشوارى آن كار براى او بيمناك بودم. مردم از هر سو چشم به او دوختند و مى گفتند: بار خدايا سخن پسر دختر پيامبران را استوار بدار. حسن (ع) دست خود را به ستونى نهاد و بر آن تكيه داد و به سبب بيمارى كه داشت دردمند بود و چنين گفت: سپاس خداوند نيرومند درهم شكننده را، خداوند يكتاى چيره و بزرگ و بلند مرتبه «يكسان است از شما آن كس كه سخن را پوشيده بدارد يا آن را آشكار سازد و آنكه در تاريكى شب خويشتن پوشيده مى دارد و آنكه در روز آشكاركننده ى خود است.» ]

[سوره ى رعد، آيه ى 12 و براى اطلاع بيشتر به تفسير ابوالفتوح، جلد 6، صفحه ى 466، مراجعه فرماييد. م. او را بر اين آزمون پسنديده و نعمتها كه ظاهر است و بر آنچه خوش و ناخوش مى داريم، از آسايش و سختى مى ستايم. و گواهى مى دهم كه پروردگارى جز خداى يگانه نيست كه او را انبازى نيست و محمد بنده و فرستاده ى اوست كه خداوند با پيامبرى او بر ما منت گزارده است و او را به رسالت خويش ويژه فرموده است و وحى خود را بر او نازل كرده و او را بر همه ى خلق خود برگزيده و به سوى آدميان و پريان گسيل داشته است، به روزگارى كه بتها عبادت مى شد و از شيطان فرمانبردارى مى گرديد و خداى رحمان انكار مى شد. و درود و سلام خدا بر او و خاندانش باد و خدايش او را برترين پاداش، كه به مسلمانان ارزانى مى دارد، عنايت كناد. و سپس همانا من چيزى جز آنچه مى شناسيد براى شما نمى گويم. همانا امير مومنان، على بن ابى طالب، كه خداوند كارش را به سامان بدارد و نصرتش را عزت بخشد، مرا پيش شما گسيل فرموده و شما را به راه درست و راست و عمل به كتاب خدا و جهاد در راه خدا فرامى خواند و اگر چه ممكن است در حال حاضر در اين دعوت چيزى كه ناخوش مى داريد باشد، ولى در آينده و آخرت به خواست خداوند چيزى كه خوش مى داريد در آن نهفته خواهد بود. و شما به خوبى مى دانيد كه على مدتى به تنهايى با رسول خدا (ص) نماز گزارده است و در ده سالگى خويش او را تصديق كرده است، وانگهى همراه پيامبر (ص) در همه ى جنگهاى او شركت كرده است. كوشش و جهاد او در راه رضاى خداوند و فرمانبردارى از پيامبر (ص) و آثار پسنديده اش در اسلام، چنان است كه خبرش به شما رسيده است و پيامبر (ص) همواره از او خشنود بوده است و اين خشنودى تا هنگامى ادامه داشته است كه على چشمهاى پيامبر (ص) را پس از رحلت آن حضرت به دست خويش بست و به تنهايى و در حالى كه فرشتگان يارانش بودند او را غسل داد و فضل، پسر عمويش، برايش آب مى آورد و على جسد مطهر پيامبر (ص) را وارد گور كرد. و پيامبر (ص) به على (ع) در مورد پرداخت ديون و برآوردن وعده هايى كه داده بود وصيت فرمود و كارهاى ديگرى را هم بر عهده اش واگذاشت. و همه ى اين امور از منتهاى خداوند بر على (ع) بود و به خدا سوگند كه با اين همه هرگز على مردم را براى بيعت با خود فرانخواند تا آنكه مردم بر او چنان هجوم بردند كه شتران تشنه به آبشخور حمله مى آورند و در كمال ميل و رغبت با او بيعت كردند. سپس گروهى بدون آنكه او كار خلافى انجام داده و بدعتى آورده باشد، فقط به سبب رشك و ستم بر او، بيعت او را گسستند. اينك اى بندگان خدا، شما را مواظبت به تقواى خداوند و فرمانبردارى از او لازم است و بايد كوشش و پايدارى كرد و از خداوند متعال يارى خواست و بايد به آنچه كه اميرالمومنين شما را به آن فرامى خواند توجه كرد. خداوند ما و شما را با همان عصمتى كه دوستان و فرمانبرداران خود را حفظ مى فرمايد، حفظ كناد و تقواى خود را به ما و شما الهام فرمايد و ما و شما را در جنگ با دشمنان خويش يارى دهد و از خداوند بزرگ براى خودم و شما آمرزش مى خواهم. امام حسن سپس به ناحيه رحبه رفت و براى پدرش اميرالمومنين منزلى تهيه كرد.
]

جابر مى گويد: به تميم گفتم: چگونه آن جوان توانست اين مقدار كه تو نقل كردى سخن بگويد؟ گفت: آن مقدار از سخنان او كه فراموش كرده ام بيشتر از اين مقدارى است كه نقل كردم و من بخشى از آنچه شنيدم، حفظ كردم.

گويد: چون على (ع) به ذوقار فرود آمد، عايشه براى حفصه نوشت: اما بعد، به تو خبر مى دهم كه على در ذوقار فرود آمده است و چون خبر ساز و برگ و شمار ما به او رسيده است، همانجا ترسان و بيمناك درنگ كرده و اينك همچون اسب سرخ خون آلود است كه اگر گامى پيش نهد، پاهايش قطع مى شود و اگر گامى پس رود، كشته مى شود. حفصه، دختر عمر، كنيزكان خويش را فراخواند تا ترانه بخوانند و دايره بزنند و به آنان دستور داد در ترانه ى خود چنين بگويند: خبر تازه چيست، خبر تازه اين است كه على در سفر همچون اسب سرخ خون آلود است، اگر گامى پيش نهد، پاهايش قطع مى شود و اگر گامى پس رود، كشته مى شود.

زنان و دختران طلقاء (اسيران جنگى آزاد شده قريش در فتح مكه) شروع به آمد و شد به خانه ى حفصه و اجتماع در آنجا براى شنيدن اين ترانه كردند.

اين خبر به آگاهى ام كلثوم دختر على (ع) رسيد، جامه هاى بلند خويش را پوشيد و روبند انداخت و همراه گروهى از زنان، ناشناس بر آنان وارد شد و پس از چند دقيقه روبند را از چهره گشود. همين كه حفصه او را ديد شرمسار شد و انا لله و انا اليه راجعون بر زبان آورد. ام كلثوم گفت: اگر شما دو نفر- حفصه و عايشه- امروز پشت به پشت داده و با على (ع) ستيز مى كنيد، همانا پيش از اين نسبت به برادرش- پيامبر (ص)- چنين كرديد و خداوند درباره ى شما آنچه را كه بايد نازل فرمود.

[منظور آيات سوم تا پنجم سوره ى شصت و ششم (تحريم) است كه به نقل بسيارى از محدثان و مورخان و مفسران اهل سنت در مورد عايشه و حفصه نازل شده است. م.
]

حفصه گفت: خدايت رحمت كناد، كافى است و دستور داد نامه را دريدند و از پيشگاه خداوند طلب آمرزش كرد. ابومخنف مى گويد: اين موضوع را جرير بن يزيد از قول حكم و حسن بن دينار از قول حسن بصرى روايت كرده اند.

واقدى و مداينى هم نظير آن را آورده اند، گويد: سهل بن حنيف هم در اين باره اين اشعار را سروده است:

[علاوه بر اين اشخاص شيخ مفيد در الجمل اين موضوع را آورده است، به صفحه ى 168 ترجمه ى آن (تهران: نشرنى، 1367) مراجعه فرماييد. م..
]

مردان را در جنگ و ستيز خود با مردان معذور مى داريم، ولى زنان را به دشنام و ستيزه چه كار...

گويد: كلبى از قول ابوصالح براى ما نقل كرد كه مى گفته است: چون على (ع) در ذوقار منزل كرد و گروهى اندك از لشكريانش با او بودند، زبير در بصره به منبر رفت و گفت: آيا هزار سوار فراهم نيست كه همراه آنان به قرار گاه على بروم و بر او شبيخون زنم يا سپيده دمى غافلگيرش كنم، پيش از آنكه نيروهاى امدادى براى او برسد. هيچكس پاسخى به او نداد. سرگشته از منبر فرود آمد و گفت: به خدا سوگند اين همان فتنه اى است كه از آن سخن مى گفتيم. يكى از وابستگان زبير به او گفت: اى اباعبدالله خدايت رحمت كناد، اين كار را فتنه مى دانى و با وجود اين در آن شركت و جنگ مى كنى؟ زبير گفت: اى واى بر تو، آرى به خدا سوگند كه بينش پيدا مى كنيم ولى در آن شكيبا نيستيم. آن وابسته انا لله و انا اليه راجعون بر زبان آورد و همان شب گريخت و سوى على (ع) رفت و موضوع را به او خبر داد. على عرضه داشت: پروردگارا تو خود او را فروگير.

ابومخنف مى گويد: و چون حسن بن على (ع) از خطبه ى خود فارغ شد، عمار بن ياسر برخاست، نخست حمد و ثناى خدا و درود بر پيامبر (ص) بر زبان آورد و سپس چنين گفت: اى مردم! برادر پيامبرتان و پسر عموى او از شما مى خواهد براى يارى دين خدا حركت كنيد و اينك خداوند شما را در مورد دو چيز در بوته ى آزمايش قرار داده است. نخست در مورد حرمت و حق دين شما و ديگر رعايت حق مادرتان- عايشه- و بديهى است كه حق دين شما واجب تر و رعايت حرمت آن بزرگتر است. اى مردم بر شما باد ملازمت با امامى كه لازم نيست ادبى به او آموخته شود، فقيهى كه لازم نيست فقه و دانشى به او تعليم داده شود، نيرومندى كه در جنگ درماندگى ندارد، كسى كه در اسلام داراى چنان سابقه اى است كه هيچكس را فراهم نيست. و اگر شما به حضورش رويد به خواست خداوند كار شما را براى شما روشن مى سازد.

گويد: و چون ابوموسى سخنان حسن و عمار را شنيد، برخاست و به منبر رفت و چنين گفت: سپاس خداوندى را كه ما را به وجود محمد گرامى داشت و پس از پراكندگى ما را جمع فرمود و پس از دشمنى و ستيز ما را برادران دوستدار يكديگر قرار داد و خونها و اموال ما را محترم و تصرف در آن را حرام فرمود و خداوند سبحان فرموده است: «اموال خود را ميان خودتان به ناحق مخوريد.»

[سوره ى بقره، بخشى از آيه 188. و نيز فرموده است: «و هر كس مومنى را به عمد بكشد، سزايش جهنم است و جاودانه در آن است.» ]

[سوره ى نساء، بخشى از آيه ى 93. اينك اى بندگان خدا از خدا بترسيد و سلاح خويش بر زمين نهيد و از جنگ با برادران خويش خود دارى كنيد.
]

و سپس اى مردم كوفه! اگر نخست از خدا فرمان بريد و سپس از من اطاعت كنيد، گروهى برجسته از برجستگان عرب خواهيد شد كه هر نگران و درمانده اى به شما پناه خواهد آورد و هر بيمناكى ميان شما احساس امنيت خواهد كرد، همانا على از شما مى خواهد حركت كنيد تا با مادرتان عايشه و طلحه و زبير كه دو حوارى رسول خدايند و مسلمانانى كه همراه ايشان هستند جنگ و جهاد كنيد. و من به اين فتنه ها آگاه ترم، كه چون روى مى آورد شبهه انگيز است و چون پشت مى كند نقاب از چهره برمى دارد. من بيم دارم كه دو لشكر شما به يكديگر حمله برند و جنگ كنند و كشتگان چون پلاس پوسيده در كرانه ى زمين درافتند و گروهى از مردم باقى بمانند كه نه امر به معروف كنند و نه نهى از منكر. همانا فتنه اى پوشيده و سركش شما را فرا رسيده است كه نمى توان دانست از كجا سرچشمه گرفته است، آن چنان كه خردمند را سرگشته مى سازد. گويى هم اكنون سخن پيامبر (ص) را مى شنوم كه فتنه ها را تذكر مى داد و به من مى فرمود: «اگر تو در آن دراز كشيده و به صورت خفته باشى بهتر از آن است كه نشسته باشى و اگر در آن نشسته باشى بهتر از آن است كه ايستاده باشى بهتر از آن است كه در آن بدوى.» بنابراين شمشيرهايتان را در نيام كنيد و پيكانهاى نيزه ها و تيرها را از آن درآوريد و زه هاى كمانهاى خود را بازكنيد و كار قريش را به خودش واگذاريد، تا شكاف و رخنه ى آن ترميم شود. و اگر چنين كردند، سودش براى آنان است و اگر نپذيرفتند، زيان اين جنايت بر خودشان است، چربى و پيه آن در پوست خودش خواهد بود. اينك نسبت به من خير خواهى كنيد و غل و غش مورزيد و از من فرمان بريد و سركشى مكنيد تا رشد و هدايت شما براى شما روشن شود و شراره ى اين فتنه كسانى را فروگيرد و در آن درافتند كه آن را مرتكب شده اند.

عمار بن ياسر برخاست و گفت: تو شنيدى كه پيامبر (ص) چنين مى فرمود؟ گفت: آرى و متعهد به درستى آنچه گفتم هستم. عمار گفت: بر فرض كه راست بگويى، همانا پيامبر (ص) فقط تو يك نفر را منظور داشته و بدينگونه بر تو حجت گرفته است، اينك به خانه ات بنشين و در فتنه وارد مشو. اما من گواهى مى دهم كه رسول خدا (ص) على را به جنگ با پيمان گسلان فرمان داده و نام آنان را براى او گفته است و هم او را به جنگ با تبهكاران فرمان داده است و اگر بخواهى، براى تو گواهانى بر پاى مى دارم كه گواهى دهند رسول خدا (ص) فقط تو را به تنهايى از اين كار نهى فرموده و برحذر داشته است كه در فتنه وارد مشوى. سپس به ابوموسى گفت: اگر راست مى گويى دست خود را بر آنچه شنيده اى به من بده. و ابوموسى دست خود را سوى او دراز كرد. عمار به او گفت: خداوند بر هر كس كه با او ستيز و جهاد مى كند، پيروز شود. سپس دست او را كشيد و ابوموسى از منبر فرود آمد.

محمد بن جرير طبرى در تاريخ روايت مى كند كه چون خبر عايشه و طلحه و زبير به على (ع) در مدينه رسيد، كه ايشان آهنگ عراق كرده اند، شتابان بيرون آمد و اميدوار بود كه ايشان را دريابد و برگرداند. چون به ربذه رسيد آگاه شد كه آنان بسيار دور شده اند، اين بود كه چند روزى در ربذه اقامت كرد. و خبر ايشان رسيد كه آهنگ بصره كرده اند، على (ع) شاد شد و فرمود مردم كوفه مرا بيشتر دوست مى دارند و سران و روى شناسان عرب ميان ايشانند و براى آنان نامه نوشت كه من شما را بر مردم ديگر شهرها برگزيدم و خود از پى اين نامه ام.

ابوجعفر محمد بن جرير، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: على (ع) از ربذه براى مردم كوفه چنين نوشت: اما بعد، من شما را برگزيدم و ترجيح دادم ميان شما منزل كنم. اين به سبب شناختى است كه از مودت و محبت شما نسبت به خدا و رسولش دارم، هر كس پيش من آيد و مرا يارى دهد حق را پاسخ داده است و آنچه را بر عهده اوست، پرداخته است.

ابوجعفر طبرى مى گويد: نخستين كسانى كه على (ع) از ربذه به كوفه گسيل داشت، محمد بن ابى بكر و محمد بن جعفر بودند. مردم كوفه پيش ابوموسى كه در آن هنگام اميرشان بود براى رايزنى آمدند، كه آيا با على بن ابى طالب (ع) بيرون بروند؟ او به آنان گفت: راه آخرت اين است كه خود دارى كنيد، راه دنيا اين است كه بيرون رويد. اين گفتار ابوموسى به اطلاع آن دو رسيد، پيش او آمدند و درشتى كردند و او هم بر آنان درشتى كرد و گفت: تا هنگامى كه يكى از كشندگان عثمان زنده باشد، جنگ كردن همراه على براى تو حلال نيست.

خواهر على بن عدى كه از خاندان عبدالعزى بن عبد شمس است و برادرش على بن عدى از شيعيان على (ع) و در زمره ى لشكر او بود، اينچنين سروده است:

بار خدايا شتر على را از پاى درآور و ناقه اى كه او را بر خود مى كشد فرخنده مدار. مگر در مورد على بن عدى كه اين نفرين بر او نيست.

ابوجعفر طبرى مى گويد، سپس على (ع) تصميم گرفت از ربذه به بصره برود. رفاعه بن رافع

[رفاعه از قبيله خزرج انصار است كه در جنگ جمل و صفين در التزام على (ع) بوده است، به اسدالغابه، جلد 2، صفحه ى 179 مراجعه فرماييد. م. برخاست و گفت: اى اميرالمومنين چه تصميمى دارى و ما را كجا مى برى؟ فرمود: آنچه آهنگ و نيت آن را داريم، اصلاح است، به شرط آن كه از ما بپذيرند و تسليم آن شوند. گفت: اگر نپذيرفتند؟ فرمود: آنان را فرامى خوانيم و آن مقدار حقى كه اميدواريم به آن خشنود شوند به ايشان مى دهيم. گفت: اگر خشنود نشدند؟ فرمود تا هنگامى كه آنان دست از ما بدارند، ما آنان را رها مى كنيم. گفت: اگر ما را رها نكردند؟ فرمود: از خويشتن در قبال آنان دفاع مى كنيم. گفت: آرى كه در آن صورت پسنديده ترين كارهاست.
]

حجاج بن غزيه انصارى برخاست و گفت: به خدا سوگند تو را با عمل خود خشنود خواهم ساخت، همانگونه كه امروز مرا با سخن خود خشنود فرمودى و سپس اين ابيات را سرود:

او را درياب، او را درياب، پيش از آنكه از دست بشود، ما را با خود به سوى اين بانگ ببر، اگر از مرگ بترسم، جانم آرام نگيرد.

به خدا سوگند، همانگونه كه خداوند ما را انصار نام نهاده است، او را يارى خواهيم داد.

ابوجعفر طبرى، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: على (ع) به سوى بصره حركت كرد، رايت او همراه پسرش محمد بن حنفيه بود. بر ميمنه ى لشكرش عبدالله بن عباس و بر ميسره ى آن عمر بن ابى سلمه فرماندهى داشتند. على (ع) در حالى كه سوار بر ناقه اى سرخ موى بود و اسبى سياه را يدك مى كشيد، در قلب سپاه بود. در فيد به نوجوانى از قبيله بنى سعد بن ثعلبه كه نامش مره بود برخورد، آن نوجوان پرسيد اينان كيستند؟ گفته شد: اين اميرالمومنين است. گفت: سفرى فانى و نابود شونده است كه در آن خونهايى از مردم فانى مى شود. على (ع) سخن او را شنيد فراخواندش و گفت: نامت چيست؟ گفت: مره. فرمود خداوند زندگى تو را تلخ بدارد، آيا كاهن اين قومى؟ گفت: نه، نشانه شناسم. على (ع) او را رها كرد و در فيد فرود آمد. قبايل اسد و طى ء به حضورش آمدند و خود را در اختيار او نهادند، فرمود: همينجا و بر جايگاه خود باشيد كه اينك همين مهاجران كافى هستند.

مردى از كوفه به فيد رسيد و به حضور على (ع) آمد، فرمود: تو كيستى؟ گفت: عامر بن مطرف. فرمود: ليثى هستى؟ گفت: نه، شيبانيم. فرمود: از پشت سر خود- كوفه- به من خبر بده. گفت: اگر اراده ى صلح دارى، ابوموسى با تو خواهد بود و اگر اراده ى جنگ دارى، با تو نخواهد بود. فرمود: هيچ قصدى جز صلح ندارم، مگر اينكه آن را نپذيرند.

طبرى مى گويد: عثمان بن حنيف هم به حضور على (ع) آمد و به دستور طلحه و زبير تمام موهاى سر و ريش و ابروهاى او را از بن كنده بودند. عثمان گفت: اى اميرالمومنين تو مرا در حالى كه ريش داشتم فرستاده بودى و اينك بدون ريش به حضورت بازآمدم. فرمود: به مزد و خير رسيدى. و سپس گفت: اى مردم! همانا طلحه و زبير با من بيعت كردند و سپس بيعت و پيمان مرا گسستند، و مردم را بر من شوراندند و از شگفتيها اين است كه آن دو از ابوبكر و عمر فرمانبردارى كردند و نسبت به من مخالفت ورزيدند. به خدا سوگند هر دو به خوبى مى دانند كه من از آن دو خليفه فروتر نيستم. بار خدايا آنچه را ايشان پيوسته اند گسسته بدار، و آنچه را در پندار خويش استوار كرده اند استوار مدار و در آنچه مى كنند بدى بهره ى ايشان قرار بده.

ابوجعفر مى گويد: محمد بن ابى بكر و محمد بن جعفر به حضور على برگشتند و او را در حالى كه به ذوقار رسيده بود ديدند و خبر را به او گزارش دادند. على (ع) به عبدالله بن عباس فرمود: تو به كوفه برو و ابوموسى را به فرمانبردارى دعوت كن و او را از سركشى و مخالفت برحذر دار و مردم را به حركت وادار كن. عبدالله بن عباس حركت كرد و چون به كوفه رسيد با ابوموسى ديدار كرد. سالارهاى مردم كوفه هم جمع شدند. ابوموسى برخاست و براى ايشان سخنرانى كرد و گفت: اصحاب رسول خدا (ص) كه در جنگهاى بسيارى در التزام آن حضرت بوده اند، از ديگر مردمى كه با رسول خدا (ص) مصاحبت نداشته اند، به خدا و احكام خداوند آگاه ترند. و همانا شما را بر گردن من حقى است. كه آن را به شما مى پردازم و آن اين است كه به شما فرمان مى دهم سلطه خداوند را سبك مشمريد، و بر خدا گستاخى مكنيد، و هر كه را از مدينه در اين مورد و براى حكومت پيش شما آمده است، بگيريد و به مدينه برگردانيد تا آنكه امت نسبت به امامت كسى كه به آن خشنود است هماهنگ شوند. به هر حال اين فتنه اى سخت دشوار است، كه خفته در آن بهتر از بيدار و بيدار دراز كشيده بهتر از نشسته و نشسته بهتر از ايستاده و ايستاده بهتر از سواره است. شما استوانه و مايه اى از مايه هاى عرب باشيد، شمشيرهايتان را در نيام كنيد و سر نيزه هاى خود را بازكنيد و زه هاى كمانهايتان را بگشاييد، تا اين فتنه از ميان برخيزد و كار سامان گيرد.

ابوجعفر طبرى، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: ابن عباس پيش على (ع) برگشت و موضوع را گزارش داد. على (ع) پسر خويش حسن (ع) و عمار بن ياسر را فراخواند و آن دو را به كوفه گسيل داشت. چون آن دو به كوفه رسيدند، نخستين كسى كه پيش ايشان آمد مسروق بن اجدع بود كه بر آن دو سلام كرد. سپس رو به عمار آورد و گفت: اى ابواليقظان، اميرالمومنين- عثمان- را به چه سبب كشتيد؟ گفت: بدين سبب كه دشنام مى داد و آبروى ما را مى برد و ما را مى زد. گفت: به خدا سوگند بدانگونه كه عقوبت شده بوديد، عقوبت نكرديد. و حال آنكه اگر صبر و شكيبايى مى كرديد براى شكيبايان پسنديده تر بود.

آنگاه ابوموسى آمد و با حسن ديدار كرد و او را كنار خود نشاند و خطاب به عمار گفت: اى ابواليقظان آيا تو هم در آن بامداد، همراه ديگران بر اميرالمومنين- عثمان- ستم ورزيدى و خويشتن را در زمره ى تبهكاران درآوردى؟ عمار گفت: چنين نكرده ام، ولى از آن كار بدم نيامد و چرا تو اينك با من چنين به بدى رفتار مى كنى؟ در اين هنگام امام حسن (ع) سخن آن دو را قطع كرد، و به ابوموسى گفت: اى ابوموسى! چرا مردم را از يارى ما بازمى دارى كه به خدا سوگند ما اراده اى جز اصلاح نداريم. اميرالمومنين على كسى نيست كه در موردى بتوان از او بيم داشت. ابوموسى گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، راست گفتى اما با آن كس كه رايزنى مى شود بايد امين باشد. من خود از پيامبر (ص) شنيدم كه مى فرمود: «بزودى فتنه اى خواهد بود كه...» تا آخر حديث، عمار را بد آمد و خشمگين شد و گفت: پيامبر (ص) اين سخن را فقط براى تو فرموده است. مردى از بنى تميم برخاست و به عمار گفت: اى برده ساكت باش، تو ديروز با غوغاى مردم بودى و امروز امير ما را سفله مى شمرى. در اين هنگام زيد بن صوحان و گروهش برجستند و به يارى عمار سخن گفتند. ابوموسى شروع به بازداشتن مردم از حمله و دشنام كرد و آنان را از پديد آوردن فتنه منع مى كرد، و سپس حركت كرد و به منبر رفت. در اين هنگام زيد بن صوحان، در حالى كه دو نامه از عايشه همراه داشت، پيش آمد يكى از عايشه كه فقط براى زيد نوشته بود و ديگرى خطاب به عموم مردم كوفه كه آنان را از يارى دادن على (ع) منع كرده و فرمان داده بود بر زمين بنشينند و در خانه هاى خويش آرام گيرند.

زيد بن صوحان خطاب به مردم گفت: اى مردم اين زن را بنگريد كه به او فرمان داده شده است در خانه ى خود بنشيند و به ما فرمان داده شده است جنگ كنيم تا فتنه اى باقى نماند، و اينك او كارى را كه خود مامور آن است به ما واگذار مى كند و كارى را كه مربوط به ماست او مرتكب مى شود. شبث بن ربعى برخاست و به زيد گفت: اى عمانى احمق تو را با اين سخنان چه كار؟ در گذشته در جلولاء دزدى كردى و خداى دستت را بريد و اينك به مادر مومنان دشنام مى دهى. زيد در حالى كه دست بريده ى خود را تكان مى داد، به ابوموسى اشاره كرد و گفت: اى عبدالله بن قيس مگر تو مى توانى از امواج رودخانه ى فرات جلوگيرى كنى، چيزى را كه به آن نمى رسى رها كن. سپس اين آيه را تلاوت كرد: «آيا مردم مى پندارند كه فقط به اينكه بگويند ايمان آورده ايم رها كرده مى شوند...» و تا آخر آيه ى دوم خواند.

[يعنى آيات اول و دوم سوره ى عنكبوت. آنگاه فرياد برآورد كه به سوى امير مومنان كه نمودار سرور پيامبران است حركت كنيد، و همگان به سوى او برويد. در اين هنگام حسن بن على (ع) برخاست و گفت: اى مردم دعوت امام خود را پذيرا شويد و سوى برادران خود حركت كنيد، كه بزودى افرادى كه براى اين كار حركت كنند فراهم مى شوند. به خدا سوگند اگر خردمندان عهده دار اين كار شوند براى حال و آينده بهتر و پسنديده تر است. اينك دعوت ما را پذيرا شويد و ما را در كارمان يارى دهيد، خداوندتان به صلاح آورد.
]

عبدخير خيوانى هم برخاست و گفت: اى ابوموسى درباره ى اين دو مرد- طلحه و زبير- به من خبر بده، كه آيا با على بيعت كرده اند؟ گفت: آرى، بيعت كرده اند. عبدخير گفت: آيا على مرتكب كار و گناهى شده است كه شكستن بيعت او روا باشد؟ گفت: نمى دانم. گفت: هرگز ندانى، اينك كه تو نمى دانى ما تو را رها مى كنيم تا بدانى. وانگهى مگر كسى بيرون از اين چهار گروهى است كه مى گويم، على پشت كوفه است، طلحه و زبير در بصره اند، معاويه در شام است و گروه چهارم در حجاز نشسته اند، نه غنيمتى مى خواهند و نه جنگ مى كنند. ابوموسى گفت: آنان بهترين مردمند. عبدخير گفت: اى ابوموسى ساكت باش كه دغلى تو بر تو چيره شده است.

ابوجعفر طبرى مى گويد: و چون اخبار مربوط به اختلاف مردم با يكديگر در كوفه به اطلاع على (ع) رسيد به اشتر نخعى فرمود: تو در مورد ابوموسى شفاعت كردى كه او را بر كوفه مستقر دارم، اينك برو و آنچه را تباه كردى اصلاح كن. اشتر برخاست و آهنگ كوفه كرد. هنگامى وارد كوفه شد كه مردم در مسجد اعظم بودند. اشتر از كنار هر قبيله كه مى گذشت آنان را فرامى خواند، و مى گفت: از پى من به كاخ بياييد. چون اشتر به قصر رسيد و ناگاه وارد آن شد ابوموسى در مسجد مشغول سخنرانى براى مردم بود و آنان را از حركت بازمى داشت و عمار با او بگو و مگو مى كرد، و حسن (ع) به او مى گفت: اى بى مادر از كار ما كناره گيرى كن و از منبر ما دور شو.

ابوجعفر طبرى مى گويد: ابومريم ثقفى روايت كرده و گفته است: به خدا سوگند من هم آن روز در مسجد بودم كه ناگهان غلامان ابوموسى شتابان وارد مسجد شدند و خود را به ابوموسى رساندند و فرياد برآوردند كه اى امير اينك اشتر آمد و وارد كاخ شد و ما را زد و بيرون كرد. ابوموسى از منبر فرود آمد و خود را به كاخ رساند. اشتر بر او بانگ زد كه اى بى مادر از كاخ ما بيرون شو كه خداى جانت را بيرون آورد كه به خدا سوگند از ديرباز از منافقان بوده اى.

گفت: تا شامگاه مهلتم بده. اشتر گفت: مهلتت دادم و امشب را نبايد در كاخ بگذرانى. مردم به منظور تاراج لوازم و اثاثيه ى ابوموسى آمدند و اشتر آنان را منع كرد، و گفت: او را از اميرى بر شما عزل و بيرون كردم و مردم از آن كار دست بداشتند.

ابوجعفر مى گويد: شعبى از ابوالطفيل روايت مى كند كه مى گفته است، على (ع) فرمود: از كوفه دوازده هزار و يك تن به مدد شما مى آيند. و به خدا سوگند من روى تپه ى ذوقار ايستادم و آنان را يكى يكى بر شمردم نه يك تن كمتر بود و نه افزون.

[به تاريخ طبرى، جلد اول، صفحات 3172 -3173 و صفحه ى 2425 ترجمه ى تاريخ طبرى به قلم مرحوم ابوالقاسم پاينده، و نبرد جمل، (تهران: نشر نى، 1367) صفحه ى 178 مراجعه فرماييد. م.
]

فصلى در نسب و اخبار عايشه

اينك سزاوار است همينجا اندكى درباره نسب و اخبار عايشه و آنچه ياران متكلم ما درباره ى او مى گويند سخن بگوييم. بر عادت خودمان كه هرگاه به نام يكى از صحابه مى رسيم همين گونه رفتار مى كنيم.

اما نسب پدرى او چنين است كه او دختر ابوبكر بود. ما ضمن مباحث گذشته نسب ابوبكر را آورده ايم. مادرش ام رومان است و او دختر عامر بن عويمر بن عبدشمس بن عتاب بن اذينه بن سبيع بن دهمان بن حارث بن تميم بن مالك بن كنانه است.

پيامبر (ص) در مكه دو سال، و گفته شده است سه سال قبل از هجرت در حالى كه او شش يا هفت ساله بود، او را به عقد خويش درآورد. و در مدينه در حالى كه او نه سال داشت و در اين مورد اختلافى نيست با او عروسى فرمود.

قبلا از عايشه براى همسرى با جبير بن مطعم نام برده مى شد و به اصطلاح نامزد او بود. در اخبار صحيح آمده است كه پيامبر (ص) پس از رحلت خديجه، رضى الله عنها، عايشه را در خواب ديد كه در جامه ى حرير است و فرمود: اگر اين موضوع خواست خداوند باشد خودش آن را مقدر خواهد فرمود. سه سال پس از رحلت خديجه و در ماه شوال او را عقد فرمود، و هجده ماه پس از هجرت به مدينه در ماه شوال با او عروسى فرمود.

ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب مى گويد: عايشه دوست مى داشته است كه زنان خويشاوندان و دوستانش در ماه شوال به خانه ى شوهر بروند. مى گفته است ميان همسران پيامبر (ص) هيچكس بهتر و پرحظتر از من نبوده است، و پيامبر (ص) مرا در ماه شوال عقد كرده است و در ماه شوال با من عروسى فرموده است.

مى گويد (ابن ابى الحديد): اين خبر را براى يكى از مردم خواندند. گفت عايشه روابط ميان خود و خويشاوندان و افراد خاندان شوهرش را چگونه مى ديده است.

ابوعمر بن عبدالبر در همان كتاب مى گويد: پيامبر (ص) هنگامى كه رحلت فرمود، عايشه هجده ساله بود. پيامبر (ص) نه سال با او زندگى كرد و با دوشيزه اى جز او ازدواج نفرموده است. عايشه از پيامبر (ص) براى انتخاب كنيه اجازه خواست، فرمودند: به نام پسرت عبدالله كنيه خود را انتخاب كن. يعنى عبدالله بن زبير كه خواهر زاده ى اوست و بدين سبب كنيه اش ام عبدالله بوده است.

عايشه زنى فقيه و دانا به امور و مسائل ميراث و شعر و پزشكى بوده است. روايت شده كه پيامبر (ص) فرموده است: فضيلت عايشه بر زنان همچون فضيلت تريد بر ديگر خوراكيهاست. ياران معتزلى ما در اين روايت مقصود از كلمه ى زنان را همسران پيامبر (ص) مى دانند، زيرا در نظر ايشان فاطمه، عليهاالسلام، افضل از عايشه است، زيرا پيامبر (ص) فرموده است كه او سرور زنان جهانيان است.

به سال ششم هجرت و هنگام بازگشت از جنگ بنى مصطلق، متهم به صفوان بن معطل سلمى شد كه همراهش بود و تهمت زنندگان و اهل افك درباره ى او ياوه سرايى كردند. قرآن به برائت او از آن اتهام نازل شد.

گروهى از شيعيان پنداشته اند آياتى كه در سوره ى نور است، در مورد عايشه نازل نشده است، بلكه درباره ماريه قبطيه و تهمتى است كه در مورد اسود قبطى به او زده اند.

[براى اطلاع بيشتر در اين مورد به تفسير قمى از قرن چهارم هجرى، جلد 2 (نجف: 1387 ق) صفحه ى 99، و تفسير برهان سيد هاشم بحرانى، جلد 3، (قم: 1393 ق) صفحه ى 126، و نبرد جمل شيخ مفيد (تهران: نشر نى، 1367) صفحه ى 92، پانوشت شماره ى 2 مراجعه فرماييد. م.
]

ولى تواتر اخبارى كه در مورد نزول آن آيات درباره عايشه آمده است، ادعاى آنان را منكر مى شود. سپس در مورد او و حفصه و آنچه ميان ايشان و پيامبر (ص) در مورد سخنى كه پوشيده و به صورت راز به آن دو فرموده بود و آن را فاش كرده بودند، امورى پيش آمد كه قرآن عزيز آن را بيان كرده است.

[يعنى آيات 3 تا 5 سوره تحريم، و به تفاسير ذيل آيات فوق مراجعه فرماييد. م. و پيامبر (ص) مدتى از آن دو و همه ى زنان خويش كناره گرفت و بعد با آنان آشتى كرد و حفصه را طلاق داد و سپس به او رجوع فرمود. آنگاه ميان عايشه و فاطمه (ع) پيامهايى رد و بدل شد و سخنانى كه سينه را دردمند مى كند. ميان عايشه و على (ع) نيز نوعى كينه و ستيز پديد آمد، و اشاره ى على (ع) به پيامبر (ص) در داستان افك، به اينكه كنيز عايشه را بزنند و از او اقرار بگيرند و اينكه «زنان براى تو بسيارند» بر آن كينه افزوده شد.
]

پس از آن داستان نماز گزاردن ابوبكر با مردم- در بيمارى پيامبر (ص)- پيش آمد و شيعه چنين مى پندارد كه پيامبر (ص) به آن كار فرمان نداده بود، و ابوبكر به دستور دخترش عايشه با مردم نماز گزارد و پيامبر (ص) در حالى كه بيماريش سنگين بود و به ديگران تكيه داده بود، آمد و او را از محراب كنار زد. البته بيشتر محدثان چنين پنداشته اند كه آن كار به فرمان و گفته رسول خدا (ص) صورت گرفته است، ولى در مورد بقيه امور آن اختلاف دارند. برخى مى گويند پيامبر (ص) او را از محراب كنار زد و خود با مرد نماز گزارد، برخى مى گويند آن حضرت مانند ديگر مردم به ابوبكر اقتدا فرمود، و برخى مى گويند آن حضرت مانند ديگر مردم به ابوبكر اقتدا فرمود و برخى مى گويند مردم به ابوبكر اقتدا كرده و با او نماز گزاردند و حال آنكه ابوبكر به نماز پيامبر (ص) اقتدا كرده بود.

پس از اين در داستان عثمان و شوراندن مردم بر او آن كارها برفت كه در جاى خويش آورده ايم و از پى آن داستان جنگ جمل پديد آمد.

متكلمان درباره ى حال عايشه و همه ى آنانى كه در جنگ جمل حاضر شده اند مختلف سخن گفته اند. اماميه معتقدند شركت كنندگان در جنگ جمل همگى كافر شده اند، چه سالارها و چه پيروان. گروهى از حشويان و عامه گفته اند: آنان اجتهاد كرده اند و گناهى ندارند و نه به خطاى ايشان و نه به خطاى على (ع) و يارانش حكم مى كنيم. برخى از اينان مى گويند: ما مى گوييم و معتقديم كه شركت كنندگان در جنگ جمل خطا كرده اند ولى خطاى در خور آمرزش، همچون خطاى مجتهد در پاره اى از مسائل فرعى، آن هم در نظر كسانى كه معتقد به اشبه بوده اند و بيشتر اشعريان بر اين عقيده اند.

ياران معتزلى ما مى گويند همه ى شركت كنندگان در جنگ جمل- آنان كه با طلحه و زبير و عايشه بوده اند- هلاك شده اند، مگر كسانى كه توبه ى ايشان ثابت شده است. و معتقدند كه عايشه و همچنين طلحه و زبير از كسانى هستند كه توبه ى آنان ثابت شده است. عايشه در جنگ جمل براى على (ع) اقرار به خطا و از او تقاضاى عفو كرد و روايات متواتر رسيده است كه اظهار پشيمانى كرده و مى گفته است: اى كاش ده پسر از رسول خدا (ص) مى داشتم كه هر يك از ايشان به فضيلت عبدالرحمن بن حارث بن هشام

[عبدالرحمن كه برادرزاده ى ابوجهل و ربيب عمر بن خطاب است از دشمنان سرسخت اهل بيت و از شيفتگان عثمان است و روز جنگ خانه عثمان به سختى زخمى شد و در حكومت معاويه درگذشت. به اسد الغابه، جلد 3، صفحه ى 284 مراجعه فرماييد، اگر عايشه در اين سخن حسن نيت مى داشت مى گفت اى كاش پسرانى به فضيلت حسن و حسين مى داشتم وانگهى در جلوگيرى از دفن حضرت مجتبى (ع) آن هم چهارده سال پس از جنگ جمل آن همه بازى درنمى آورد، در اين مورد به تاريخ يعقوبى، جلد 2 (بيروت: 1379 ق) صفحه ى 225 مراجعه شود. خدا كند توبه ى اين بانو مقبول درگاه حق باشد. م. بود و شاهد مرگ ايشان مى بودم و جنگ جمل وجود نمى داشت. و مى گفته است اى كاش پيش از جنگ جمل مى مردم و هرگاه از روز جنگ جمل ياد مى كرد، چندان مى گريست كه روسرى و روبندش خيس مى شد.
]

زبير همينكه على (ع) مطالبى را فرايادش آورد، در حالى كه معترف به خطاى خود بود از ميدان جنگ برگشت. اما طلحه در همان حال كه زخمى در ميدان افتاده بود، سوارى از كنارش گذشت، طلحه به او گفت بايست و چون آن سوار ايستاد، طلحه از او پرسيد از كدام گروهى؟ گفت: از ياران اميرالمومنين على هستم. طلحه گفت: مرا بنشان، او را نشاند، طلحه گفت: دست خود را پيش آور تا با تو براى اميرالمومنين بيعت كنم و بيعت كرد.

[ظاهر آيه ى مباركه ى 22 سوره ى نساء چنين است كه خداوند متعال فرموده است: «براى آنانى كه چندان مرتكب گناه مى شوند كه مرگ يكى از ايشان فرامى رسيد و مى گويد هم اكنون توبه كردم، توبه نخواهد بود». م.
]

شيوخ معتزله ى ما مى گويند: كسى را نشايد كه بگويد اين اخبار آحاد كه درباره ى توبه ى ايشان رسيده است نمى تواند با علم قطعى ما به معصيت ايشان تعارض داشته باشد، زيرا حكم به توبه براى مكلف در همه ى موارد طبق گمان غالب صادر مى شود، نه به طور قطع.

مگر نمى بينى كه ما در مورد كسى كه به ظاهر توبه خود را آشكار مى سازد، حكم به كذب و نفاق نمى كنيم. بنابراين روشن مى شود كه قبول توبه در همه ى موارد طبق گمان كفايت مى كند و بدين گونه جايز است بگوييم كه گمان توبه ى اينان كفايت مى كند كه با علم قطعى به معصيت ايشان تعارض داشته است.

/ 314