نامه 027-به محمد بن ابوبكر - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نامه 027-به محمد بن ابوبكر

از عهدنامه ى آن حضرت به محمد بن ابى بكر است هنگامى كه او را به حكومت مصر گماشت

در اين عهدنامه كه چنين شروع مى شود «فاخفض لهم جناحك و الن لهم جانبك و ابسط لهم وجهك»

[در عهدنامه ى شماره ى 26 كه آن هم در همين مورد است و به نقل استاد سيد عبدالزهراء حسينى قاضى نعمان مغربى در دعائم الاسلام، جلد 1، صفحه ى 252 آن را به صورت تلخيص شده آورده است و گفته است كه كارگزار مذكور مخنف بن سليم ازدى است، هيچ مطلب تاريخى طرح نشده است. م. ]

[اين عهدنامه را ثقفى در الغارات، جلد 1، صفحات 227 225 224 و 250 آورده است و ابن شعبه در تحف العقول، صفحه ى 176 و شيخ مفيد در المجالس، صفحه ى 137 و شيخ طوسى در امالى، جلد 1، صفحه ى 24 و طبرى در بشاره المصطفى، صفحه ى 52 و مجلسى در بحار الانوار، جلد 7، صفحه ى 101 آورده اند. براى اطلاع بيشتر به مصادر نهج البلاغه و اسانيده، جلد 3، صفحه ى 265 و استناد نهج البلاغه، صفحه ى 80 مراجعه فرماييد.م. (بال فروتنى براى آنان بگستر و براى ايشان نرمخو و گشاده روى باش) ابن ابى الحديد پس از توضيح معانى لغات و تركيبات، چند لطيفه ى تاريخى- اجتماعى آورده است كه ترجمه ى آن براى خوانندگان گرامى سودبخش است.
]

ابن ابى الحديد مى گويد: روايت شده است كه فضيل بن عياض

[فضيل بن عياض متولد به سال 105 و درگذشته به سال 187 هجرى از بزرگان صوفيه و زاهدان كه شرح حال و سخنان او در بيشتر كتابهاى طبقات الصوفيه آمده است و براى نمونه به طبقات الصوفيه ى خواجه عبدالله انصارى، چاپ دكتر محمد سرور مولايى، تهران، 1362، صفحه ى 32 مراجعه فرماييد. م. همراه يكى از دوستان خود در صحرايى بودند. قطعه نان خشكى خوردند و از آبگيرى با دست خود جرعه اى آب نوشيدند. فضيل پاى خود را در آن آب نهاد، از خنكى آن و حال خوش خود لذت برد و به دوست خود گفت: اگر شاهان و شاهزادگان بدانند كه ما در چه زندگى خوش و با لذتى به سر مى بريم بر ما رشك خواهند برد.
]

ابن ابى الحديد مواردى از اين عهدنامه را كه ديگران از آن اقتباس كرده اند آورده است و از جمله در توضيح اين جمله كه على (ع) فرموده است: «در قبال راضى و خشنود كردن هيچ كس از خلق خدا، خدا را به خشم مياور...» مى گويد، مبرد در كتاب الكامل نظير اين موضوع را روايت كرده و گفته است كه چون حسن بن زيد بن حسن

[حسن بن زيد بن حسن بن على، عليهماالسلام، متولد به سال 83 و درگذشته به سال 168 هجرى كه به روزگار حكومت منصور عباسى پنج سال حاكم مدينه بود و سپس مورد خشم او قرار گرفت و زندانى شد. مهدى عباسى او را از زندان بيرون آورد. به الاعلام زركلى، جلد 2، صفحه ى 205 مراجعه فرماييد. م. به ولايت مدينه گماشته شد به ابن هرمه ]

[ابن هرمه، از شاعران قريش متولد به سال 90 هجرت در مدينه كه تاريخ مرگش معلوم نيست ولى مدفون در گورستان بقيع است: به مقاله شارل پلا در دانشنامه ى ايران و اسلام، صفحه ى 917 مراجعه فرماييد. م. گفت: من مانند كسانى نيستم كه دين خود را به اميد مدح و ثناى تو بفروشند يا از بيم هجو و نكوهش تو چنان كنند كه خداوند عز و جل از اينكه مرا از ذريه پيامبر خود قرار داده است، همه ى مدايح را به من ارزانى فرموده و از كارهاى نكوهيده بر كنار داشته است. از حقوق خداوند بر من اين است كه در مورد احكام و حقوق خداوند چشم پوشى نكنم و به خدا سوگند مى خورم كه اگر تو را پيش من مست بياورند، دو حد مى زنم، حد شراب خوردن و حد مستى و چون پيش من محترم هستى بر حد تو خواهم افزود و ترك باده نوشى نيز بايد براى رضاى خداى عز و جل باشد تا بر آن كار يارى داده شوى و به خاطر مردم آن كار را ترك مكن كه به مردم واگذار خواهى شد، ابن هرمه اين ابيات را سرود:
]

پسر رسول خدا مرا از باده نوشى نهى فرمود و مرا با آداب افراد گرامى مودب ساخت، او مرا گفت از بيم خدا نه از بيم مردم خوددار باش و آن را رها كن، چگونه ممكن است از باده نوشى شكيبايى پيشه سازم كه محبت من به آن در استخوانم ريشه دوانده است، چه كنم كه خوشى حلال را بر خود ناخوش و ناگوار مى بينم و خوشى دل من در همان حرام پليد است.

ابن ابى الحديد سپس در توضيح بخش آخر اين عهدنامه كه اميرالمومنين (ع) فرموده است «امام هدايت و امام پستى يكسان نيستند» آورده است اشاره ى امام هدايت به خود اميرالمومنين است و امام پستى به معاويه برمى گردد. على (ع) معاويه را امام ناميده است همان گونه كه خداوند هم در قرآن پيشوايان گمراهى را ائمه ناميده است و فرموده است: «آنان را امامانى قرار داده ايم كه به آتش- دوزخ- فرامى خوانند» و سپس او را به صفت ديگرى موصوف كرده است كه دشمنى پيامبر (ص) است و مقصود اين نيست كه معاويه به هنگام جنگ قريش با پيامبر (ص) دشمن پيامبر بوده است، بلكه مقصود آن است كه هم اكنون هم او دشمن خداوند است زيرا پيامبر (ص) به على (ع) فرموده است: «دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خداست.» پيش از آن هم در اول همين خبر چنين آمده است: «دوست تو دوست من است و دوست من دوست خداست» و تمام اين خبر مشهور است،

[براى اطلاع به مستدرك الصحيحين حاكم نيشابورى، جلد 3، صفحه ى 127 و به بحث مستوفاى استاد محترم سيد مرتضى حسينى فيروز آبادى در فضائل الخمسه، جلد 2، صفحات 200 تا 212 مراجعه فرماييد. م. وانگهى دلايل نفاق معاويه از گفتارهاى ياوه و كردارهاى ناپسند او مشهود و آشكار است و ياران معتزلى ما در اين باره مطالب بسيار نوشته اند كه بايد در كتابهاى ايشان جستجو شود، به ويژه كتابهاى شيخ ما ابوعبدالله و دو شيخ ديگر ابوجعفر اسكافى و ابوالقاسم بلخى و ما برخى از آن را در مباحث گذشته آورديم.
]

سپس على (ع) مى گويد: پيامبر (ص) فرموده است: من بر امت خودم از مومن و مشرك بيم ندارم، يعنى مشركى كه شرك خود را آشكار مى سازد، زيرا مومن را خداوند با ايمانش از اينكه مردم را گمراه كند بازمى دارد و مشركى هم كه شرك خود را اظهار مى دارد خداوند زبونش مى فرمايد و دل مردم را از پيروى كردن از او بازمى دارد و به سبب اظهار كفر دلهاى مردم به گفتارش آرام و سكون نمى يابد. پيامبر (ص) سپس فرموده است: ولى بر امت خويش از منافعى مى ترسم كه ايمان و كارهاى به ظاهر آراسته را آشكار مى سازد و كفر و گمراهى خود را نهان مى دارد، وانگهى زبان آور است. با زبان خود چيزى مى گويد كه درستى آن را مى شناسيد و در نهان رفتارى دارد كه اگر بر آن آگاه شويد آن را زشت مى شماريد و هر كس كه بدين گونه منافق باشد، دل مردم به او توجه مى كند و آرام مى گيرد كه آدمى به ظاهر امور حكم مى كند، در نتيجه مردم از منافق پيروى و تقليد مى كنند و او آنان را گمراه مى سازد و در تباهى مى اندازد.

نامه ى المعتضد بالله

از جمله نامه هاى پسنديده نامه اى است كه ابوالعباس احمد بن موفق ابواحمد طلحه بن متوكل معروف به المعتضد بالله

[احمد بن طلحه بن متوكل معروف به المعتضد بالله متولد به سال 242 يا 243 هجرى كه به سال 279 هجرى به خلافت رسيد و به سال 289 درگذشت. به تاريخ الخلفاء سيوطى، چاپ قاهره، 1969 ميلادى، صفحه ى 368 مراجعه فرماييد. م. در سال دويست و هشتاد و چهار و هنگامى كه عبدالله بن سليمان وزير او بوده است، نوشته است و من آن را با اختصار از تاريخ ابوجعفر محمد بن جرير طبرى نقل مى كنم:
]

ابوجعفر طبرى مى گويد: در اين سال معتضد تصميم به لعنت كردن معاويه بن ابى سفيان بر منابر گرفت و دستور داد نامه اى نوشته شود و آن را براى مردم بخوانند. وزيرش عبدالله بن سليمان او را از آشوب عامه ى مردم ترساند و گفت: بيم دارد كه فتنه درگيرد و معتضد به گفتار او اعتنا نكرد. نخستين كارى كه معتضد در اين باره انجام داد اين بود كه فرمان داد عامه ى مردم به كار خود بپردازند و از جمع شدن و اظهار تعصب و سخن گفتن و گواهى دادن نزد سلطان خوددارى كنند مگر اينكه از ايشان در آن مورد گواهى خواسته شود. او داستان سرايان و نقالان را از اينكه در راهها و مجامع عمومى بنشينند و سخن گويند بازداشت و دستور داد در اين مورد نامه اى نوشته و چند نسخه از آن فراهم شود و در دو جانب مدينه السلام- بغداد- در بازارها و محله ها خوانده شود و اين كار به روز چهارشنبه شش روز باقى مانده از جمادى الاولى آن سال انجام گرفت. و از روز جمعه چهار روز باقى مانده از آن ماه داستان سرايان و نقالان را و كسانى را كه حلقه وار مى نشستند، از نشستن در دو جانب بغداد و جمع شدن در دو مسجد منع كردند. در مسجد جامع هم جار زده شد كه مردم اجتماع نكنند و داستان سرايان و حلقه نشينان را از تشكيل اجتماع بازداشتند و جار زده شد كه حرمت و ذمه از هر كس كه براى مناظره و جدل جمع شود برداشته است. و به كسانى هم كه در مساجد جامع به مردم آب مى دادند و عادت آنان بر اين قرار گرفته بود كه به هنگام آب دادن براى معاويه طلب رحمت و آمرزش مى كردند! فرمان داده شد كه چنان نكنند و بر معاويه رحمت نفرستند و او را به نيكى ياد نكنند. مردم مى گفتند نامه اى را كه معتضد فرمان داده است در مورد لعن معاويه بنويسند، روز جمعه پس از نماز جمعه بر منبر خوانده خواهد شد، به همين سبب همينكه نماز جمعه تمام شد، مردم به سوى ايوان بلند مسجد آمدند تا خواندن آن نامه را بشنوند ولى نامه خوانده نشد. گفته شد عبيدالله بن سليمان

[عبيدالله بن سليمان از ماه صفر 277 تا هنگام مرگ خود كه به سال 288 بوده است وزارت معتمد و معتضد را بر عهده داشته است. به معجم الانساب و الاسرات الحاكمه، زامباور، صفحه ى 7 مراجعه فرماييد. م. خليفه را از آن كار منصرف كرده است، بدين معنى كه يوسف بن يعقوب قاضى را خواسته و گفته است، در مورد منصرف ساختن معتضد چاره اى بينديشند. قاضى يوسف ]

[قاضى يوسف متولد به سال 208 هجرى و درگذشته به سال 297 نخست قاضى بصره و واسط بود و سپس بر بخش شرقى بغداد به قضاوت گماشته شد. از محدثان مشهور است و كتابى به نام سنن از آثار اوست. به تاريخ بغداد خطيب، جلد 14، صفحه ى 310 مراجعه فرماييد. م. پيش معتضد رفت و با او سخن گفت و اظهار داشت بيم آن دارم كه عامه ى مردم به هنگام شنيدن مطالب اين نامه شورش كنند و فتنه اى برپا شود. معتضد گفت: اگر چنين كنند بر ايشان شمشير مى نهم. قاضى گفت: اى اميرالمومنين نسبت به طالبيان- علويان- كه هر روز در ناحيه اى خروج مى كنند و مردمى بسيار به سبب خويشاوندى نزديك آنان با پيامبر (ص) به ايشان متمايل مى شوند چه مى كنى، آن هم با اينهمه ستايش كه در اين نامه از ايشان شده است. همينكه مردم آن را بشنوند به ايشان متمايل تر مى شوند، زبان طالبيان هم درازتر و برهان آنان از امروز استوارتر مى شود. معتضد پس از شنيدن اين سخنان قاضى يا چيزهايى نظير اين كه گفته بود خوددارى كرد و به او پاسخى نداد و پس از آن درباره ى آن نامه هم دستورى نداد.
]

در آن نامه پس از ستايش خداى عز و جل و درود و سلام بر محمد و خاندانش چنين آمده بود: «اما بعد، به اميرالمومنين خبر رسيده است كه گروهى از عامه در دين خود گرفتار شبهه و در اعتقاد خويش دچار فساد شده اند و با غلبه ى هوس دچار تعصبى شده اند كه بدون شناخت و تامل از آن سخن مى گويند و بدون بينش و برهان از پيشوايان گمراه سخن مى گويند

[جاى بسى تاسف است كه رفتار خليفگان عباسى كه با آن همه استقبال عمومى روى كار آمدند و از پشتيبانى ايرانيان برخوردار بودند، به اينجا كشيده شود كه در مركز خلافت آنان مردم به هنگام آب آشاميدن بر معاويه رحمت آورند! و صد سال پيش از اين تاريخ هم اين بيت ابوعطاء افلح بن يسار سندى كه گفته است: «يا ليت جور بنى مروان عاد لنا- و ليت عدل بنى العباس فى النار» كوچه و بازار به گوش مى خورد. خداوند همه را عبرت بين قرار دهد. م. و از سنتهاى پسنديده به بدعتهاى ناشى از هوس گرايش يافته اند و خداى عز و جل فرموده است: گمراه تر از آن كس كه هوس خويش را بدون هدايت خدا پيروى كند كيست؟ و همانا خداوند قومى را كه ستمگران اند هدايت نمى فرمايد وانگهى اين كار را براى خروج از جماعت و شتاب به سوى فتنه و برگزيدن تفرقه و اختلاف كلمه انجام مى دهند و براى اظهار دوستى با كسى كه خداوند دوستى را از او بريده و عصمت را از او بازداشته و از دين بيرونش كرده و لعنت و نفرين را براى او واجب فرموده است چنين مى كنند و كسى را كه خداوند او را زبون و كارش را سست و ناتوان قرار داده است بزرگ مى شمارند. آن هم كسى را كه از خاندان بنى اميه است كه شجره ى ملعونه اند و براى مخالفت و ستيز با كسى كه خداوند به وسيله ى او ايشان را از هلاكت نجات داده و نعمت را بر ايشان تمام كرده است و از خاندان بركت و رحمت است و خداوند هر كه را خواهد خاص رحمت خود مى فرمايد و خداوند داراى فضل و كرم بزرگ است.
]

اميرالمومنين- معتضد- آنچه را كه شنيده بود بزرگ دانست و چنان ديد كه خوددارى از انكار و زشت شمردن آن موجب حرج در دين است و مايه ى تباهى كسانى مى شود كه خداوند كارشان را به او سپرده است و موجب اهمال در مستقيم ساختن مخالفان و روشن ساختن جاهلان و اقامه ى دليل بر شك كنندگان و جلوگيرى از كار دشمنان است كه خداوند همه اين امور را بر او واجب فرموده است.

اينك اى گروه مسلمانان! اميرالمومنين به شما خبر مى دهد كه چون خداى عز و جل محمد (ص) را با دين خويش برانگيخت و به او فرمان داد كه كار خود و فرمان خدا را آشكار سازد، آن حضرت نخست از افراد خانواده و عشيره خود آغاز كرد و به آنان مژده و بيم داد و آنان را به آيين خداى خود فراخواند و پندشان داد و ارشادشان فرمود، كسانى كه دعوت او را پذيرفتند و سخنش را تصديق و از فرمانش پيروى كردند تنى چند از پسران پدرش- خويشاوندان نزديكش- بودند كه همانان هم دو گروه بودند، برخى از ايشان به آنچه او از جانب پروردگار خويش آورده بود مومن بودند و برخى اگر چه مومن نبودند ولى چون او را عزيز مى شمردند و بر او مهر مى ورزيدند سخن او را تاييد مى كردند و ياريش مى دادند. بنابراين مومن ايشان پيامبر را با بصيرت و بينش يارى مى داد و كافر ايشان براى حفظ حميت و حرمت او را يارى مى دادند. كسانى را كه با پيامبر ستيز و دشمنى و كار شكنى مى كردند دفع و از ياران و يارى دهندگان او حمايت مى كردند و از كسانى كه نصرت او را مى پذيرفتند بيعت مى گرفتند و از اخبار دشمنان پيامبر تجسس مى كردند و در غياب پيامبر (ص) همچون هنگام حضور او براى كارهاى او تدبير و چاره انديشى مى كردند، تا آنكه مدت به سر آمد و گاه هدايت فرارسيد و آنان هم با بينشى پايدار در دين خدا و اطاعت حق تعالى و تصديق پيامبر و گرويدن به آن حضرت درآمدند و اين كار را با بهترين حالت هدايت و رغبت انجام دادند. خداوند ايشان را اهل بيت رحمت و دين قرار داد و پليدى را از ايشان بزدود و آنان را پاكيزه فرمود و معدن حكمت و وارثان نبوت و خلافت قرار داد و خداوند براى آنان فضيلت را مقرر داشت و طاعت و فرمانبردارى از ايشان را بر بندگان لازم فرمود. شمار بيشتر و عمده افراد عشيره پيامبر (ص) با او ستيز ورزيدند و او را تكذيب كردند و به جنگ با او پرداختند

[كسى جرات نداشته است از معتضد بپرسد در آن مناقب كه بر شمردى سهم عباس چيست؟ او كه در جنگ بدر با مشركان بود و اسير شد و با آنكه گفت مسلمانم پيامبر (ص) فرمودند ظاهر كار تو اين است كه بر ضد ما در جنگ شركت كرده اى و فديه از او گرفته و آزاد شد. آن مناقب از آن على و حمزه و جعفر، سلام الله عليهم اجمعين، است. م. و او را سرزنش مى كردند و آزار مى دادند و تهديد مى كردند و دشمنى خود را آشكار مى ساختند و به جنگ او رفتند و كسانى را كه آهنگ پيوستن به پيامبر را داشتند از آن كار بازداشتند و پيروانش را آزار دادند. از ميان ايشان كسى كه بيش از همه با او دشمنى و ستيز و مخالفت مى كرد و در هر نبردى پيشگام بود و سالار آنان در هر فتنه و جمع كردن لشكر بود و هيچ پرچمى بر ضد اسلام برافراشته نشد مگر اينكه او صاحب آن پرچم و رهبر آن گروه بود ابوسفيان بن حرب است كه سالار جنگ احد و خندق و جنگهاى ديگرى جز آن دو بود و پيروان او از خاندان بنى اميه بودند كه در كتاب خدا و هم به زبان پيامبر (ص) در موارد متعدد لعنت شده اند كه نفاق و كفر ايشان در علم خدا و حكم او مقرر شده بود. ابوسفيان، كه خدايش لعنت كناد، همچنان با كوشش نبرد كرد و با حيله گرى دشمنى كرد و لشكر براى جنگ فراهم آورد تا آنكه شمشير او را مغلوب ساخت و فرمان خدا غلبه يافت و آنان ناخوش مى داشتند، ناچار به ظاهر به اسلام پناه آورده و كفر را همچنان نهان مى داشت و از آن خود را بيرون نكشيده بود. پيامبر (ص) او و پسرانش را با آنكه به حال او و ايشان آگهى داشت پذيرفت و سپس خداوند متعال در قرآن آيتى بر پيامبر خويش نازل فرمود كه ضمن آن شرح حال آنان را بيان فرمود و آن آيه اين گفتار خداوند متعال است كه مى فرمايد «و شجره ى ملعونه در قرآن» ]

[سوره ى هفدهم، بخشى از آيه ى 60. گروهى از مفسران همچون على بن ابراهيم قمى و عياش و شيخ طبرسى و سيد هاشم بحرانى در تفاسير خود آورده اند كه منظور از شجره ملعونه بنى اميه اند. برخى ديگر چون شيخ طوسى و ابوالفتوح رازى چيزى در اين باره ننوشته اند. م. و در اين مورد هيچ كس را خلاف نيست كه خداوند از اين آيه آنان را اراده فرموده است.
]

از مطالبى كه در اين مورد در سنت آمده است و افراد مورد اعتماد آن را روايت كرده اند گفتار رسول خدا (ص) درباره ى ابوسفيان است كه او را سوار بر خرى ديد كه مى آمد، معاويه لگام خر را گرفته بود و برادرش يزيد خر را مى راند، پيامبر (ص) فرمود: «خداوند آن سوار و قائد و سائق را لعنت فرمايد.»

[ابن ابى الحديد ضمن شرح خطبه هشتاد و سوم اين موضوع را از كتاب المفاخرات زبير بن بكار آورده است، به جلوه ى تاريخ در شرح نهج البلاغه، جلد 3، صفحه ى 304 مراجعه فرماييد. م.
]

ديگر از اين موارد مطلبى است كه راويان از قول ابوسفيان روايت كرده اند كه به روز بيعت با عثمان گفت: اى بنى عبد شمس خلافت را ميان خود پاس دهيد، همچون پاس دادن گوى كه به خدا سوگند نه بهشتى هست و نه دوزخى. و اين كفر صريح است كه به سبب آن لعنت خدا به او مى رسد، همان گونه كه بر كسانى از بنى اسرائيل كه كافر شدند و لعنت خداوند به زبان داود و عيسى پسر مريم بر آنان نازل شد كه عصيان ورزيده و تعدى كردند.

[مضمون آيه ى هشتاد و دوم سوره ى مائده است.
]

ديگر مطلبى است كه از او نقل شده است كه پس از كور شدن بر بلندى احد ايستاد و به كسى كه دست او را گرفته بود و مى برد گفت: همين جا به محمد سنگ زديم و يارانش را كشتيم.

ديگر سخنى است كه ابوسفيان پيش از فتح مكه و پس از ديدن سپاه پيامبر (ص) به عباس گفت: همانا پادشاهى برادرزاده ات بزرگ و استوار شده است. عباس به او گفت: واى بر تو پادشاهى نيست پيامبرى است.

[اين موضوع را واقدى در مغازى و ابن سعد در طبقات آورده اند. به ترجمه ى طبقات، جلد 2، صفحه ى 168 به قلم اين بنده مراجعه فرماييد. م.
]

ديگر سخنى است كه روز فتح مكه هنگامى كه بلال را بر فراز كعبه ديد كه اذان مى گويد و اشهد ان محمدا رسول الله را با صداى بلند اعلان مى كند، گفت: خداوند عتبه بن ربيعه را سعادتمند فرمود كه شاهد اين موضوع نيست.

ديگر از آن جمله موضوع خوابى است كه پيامبر (ص) ديد و افسرده شد و گفته اند كه پس از آن خواب پيامبر (ص) خندان ديده نشد و چنان بود كه در خواب تنى چند از بنى اميه را ديده بود كه بر منبرش مى جهند، همچون جهيدن بوزينگان.

[اين موضوع را ابن ابى حاتم و ابن مردويه و بيهقى در دلائل النبوه و ابن عساكر و فخر رازى ذيل تفسير آيه ى 62 سوره ى بنى اسرائيل آورده اند. به السبعه من السلف استاد محترم سيد مرتضى حسينى فيروز آبادى، صفحه ى 206 مراجعه فرماييد. م) و هم از آن جمله اين بود كه پيامبر (ص) حكم بن ابى العاص را در حالى كه حركت آن حضرت را در راه رفتن خود تقليد مى كرد ديده بود تبعيد كرد و خداوند به نفرين پيامبر نشانى دائم در حكم بن ابى العاص پديد آورد. وقتى پيامبر او را ديد كه خود را مى لرزاند و حركات آن حضرت را تقليد مى كند گفت: «بر همين حال باش.» و همه ى عمر را بر اين حال باقى ماند. و افزون بر اين، پسرش مروان نخستين فتنه را در اسلام پديد آورد كه هر خون ناحق كه در آن فتنه و پس از آن در اسلام ريخته شد، نتيجه ى كار مروان بود.
]

ديگر از آن جمله آن است كه خداوند متعال بر پيامبر خويش نازل فرمود كه «شب قدر از هزار ماه بهتر است» و گفته اند منظور از هزار ماه پادشاهى بنى اميه بوده است.

[اين موضوع را ترمذى در صحيح خود ضمن تفسير سوره ى قدر و محمد بن جرير طبرى در تفسير طبرى، جلد 30، صفحه ى 167 و حاكم نيشابورى در مستدرك الصحيحين، جلد 3، صفحه ى 170 و گروهى ديگر از مفسران بزرگ آورده اند. به السبعه من السلف، صفحه ى 201 مراجعه فرماييد. م.
]

ديگر اين است كه پيامبر (ص) معاويه را احضار فرمود كه بيايد چيزى بنويسد، او انجام فرمان پيامبر را معطل گذاشت و غذا خوردن خويش را بهانه آورد و پيامبر (ص) فرمود: «خداوند شكمش را سير نفرمايد» و چنان شد كه هرگز سير نمى شد و مى گفت به خدا سوگند به سبب سيرى از غذا خوردن دست نمى كشم بلكه به سبب خستگى از آن دست مى كشم.

[اين موضوع را مسلم در صحيح خود و ابوداود در مسند خود و متقى در كنز العمال، جلد:، صفحه ى 87 آورده اند. به السبعه من السلف، صفحه ى 184 مراجعه فرماييد. م.
]

و هم از آن جمله اين است كه پيامبر (ص) فرمود: «از اين دره مردى از امت من مى آيد كه بر غير دين من محشور مى شود» و معاويه آشكار شد.

و هم اين سخن پيامبر (ص) كه فرمود: «هرگاه معاويه را بر منبر من ديديد او را بكشيد.»

[اين موضوع را ذهبى در ميزان الاعتدال، جلد 2، صفحه ى 17 و 129 و ابن حجر در تهذيب التهذيب، جلد 5، صفحه ى 110 و جاهاى ديگر و نيز ديگران آورده اند. براى اطلاع بيشتر به السبعه من السلف، صفحه ى 200 مراجعه فرماييد. م.
]

و هم از آن جمله اين حديث مرفوع مشهور است كه پيامبر (ص) فرموده است:

«معاويه در تابوتى آتشين در پايين ترين طبقه ى دوزخ است و فرياد مى كشد يا حنان و يا منان و در پاسخ او گفته مى شود: هم اكنون! و حال آنكه پيش از اين نافرمانى كردى و از تبهكاران بودى

[سوره ى يونس، آيه ى 91.
]

و هم از آن جمله است، اقدام معاويه به جنگ با على بن ابى طالب كه مقام او در اسلام از همه ى مسلمانان برتر و در مسلمانى از همگان پيش قدم تر و از همگان موثرتر و نام آورتر بود. معاويه با باطل خود درباره ى حق على ستيز مى كرد و با گمراهان و سركشان با على و يارانش جنگ مى كرد. او و پدرش همواره درباره ى خاموش كردن نور خدا و انكار دين پروردگار چاره سازى مى كردند، «و خداوند نمى خواهد جز آنكه نور خويش را كامل و رخشان فرمايد هر چند كافران را ناخوش آيد.»

[سوره ى توبه، بخشى از آيه ى 32. معاويه مردم نادان را فريب مى داد و مردم ابله را به خطا مى انداخت، يعنى همان گروهى كه رسول خدا (ص) از پيش خبر ايشان را داده و به عمار فرموده بود «تو را گروه سركش مى كشند» ]

[اين خبر فراتر از حد تواتر است. براى اطلاع از پاره اى از منابع به دو كتاب ارزشمند استاد محترم سيد مرتضى حسينى فيروز آبادى فضائل الخمسه، جلد 2، صفحات 394 و 377 و السبعه من السلف، صفحه ى 189 مراجعه فرماييد. م.، تو ايشان را به بهشت فرامى خوانى و آنان تو را به دوزخ فرامى خوانند، آنان دنيا را برگزيده و نسبت به جهان ديگر كافر بودند و از قيد اسلام بيرون شده بودند. معاويه خون حرام را حلال مى شمرد و سرانجام عمار در فتنه و گمراهى و گرفتارى كه معاويه پيش آورده بود كشته شد و خون او و خون گروهى بى شمار از مسلمانان برگزيده كه از دين خدا دفاع مى كردند و حق او را يارى مى دادند ريخته شد.
]

معاويه در دشمنى خدا كوشا بود و مى كوشيد تا بر خداوند عصيان شود و اطاعت نشود و احكام خداوند باطل گردد و استوار نشود و كلمه گمراهى و دعوت باطل برتر شود، ولى غافل از اين بود كه كلمه خداوند برتر و دين پروردگار منصور و حكم او نافذ و فرمانش چيره است و فريب سازى هر كس كه با خدا دشمنى و ستيز كند مغلوب و درهم شكسته است و گناهان آن جنگها و جنگهايى را كه پس از آن بود و خونهايى را كه ريخته شد بر گردن گرفت و روشهاى ناپسندى را پيش آورد كه نه تنها گناه آن بلكه گناه هر كس هم كه به آن عمل كرد بر عهده ى اوست. انجام كارهاى حرام را بر كسانى كه انجام مى دادند حلال كرد و حقوق را از اهل آن بازداشت، آرى آرزوها او را فريب داد و مهلت او را به گناه انداخت و مقامش را نيست و نابود كرد.

ديگر از چيزهايى كه خداوند به سبب آن لعنت را بر او واجب كرده است كشتن گروهى از برگزيدگان اصحاب و تابعان اهل دين و فضيلت است، چون عمرو بن حمق خزاعى و حجر بن عدى كندى و كسان ديگرى همچون ايشان، آن هم براى اينكه قدرت و پادشاهى و چيرگى از آن او باشد.

[براى اطلاع بيشتر از موضوع اعدام اين دو بزرگوار به ترجمه ى اخبار الطوال، نشر نى، تهران، 1364، صفحه ى 271 و ترجمه ى نهايه الارب، جلد 7، تهران، اميركبير، 1364، صفحه ى 95 و طبقات ابن سعد، جلد 6 چاپ بريل، صفحه ى 151 مراجعه فرماييد. م.
]

وانگهى ادعاى او كه زياد پسر سميه برادر اوست و اينكه او را پسر پدر خويش يعنى ابوسفيان دانست و حال آنكه خداوند متعال مى فرمايد: «پسر خواندگان را به نام پدرانشان بخوانيد كه اين به نزد خدا منصفانه تر است.»

[سوره ى احزاب، آيه 5. و پيامبر خداى (ص) فرموده است: «هركس جز پدر خويش را دعوى كند و به غير از نسب خويش انتساب جويد ملعون است» و نيز فرموده است: «فرزند از بستر است و زناكار را بهره سنگ است». معاويه آشكارا با حكم خداوند متعال و پيامبرش مخالفت ورزيده و فرزند را جز براى بستر قرار داد و سنگ را براى غير زنا كار و با اين كار خود در مورد ام حبيبه همسر رسول خدا (ص) و زنانى ديگر چنان كرد كه مويها و چهره هاى آنان را بر كسانى كه نامحرم بودند محرم ساخت و قرابتى را اثبات كرد كه خداوند آن را دور فرموده بود و چنين خللى در دين و چنين تبديلى در اسلام واقع نشده بود. ]

[براى اطلاع بيشتر در اين مورد به ترجمه ى نهايه الارب، جلد 7، تهران، امير كبير، 1364، صفحه ى 74 مراجعه فرماييد. م. ديگر از كارهاى معاويه اين بود كه پسر خود يزيد شراب خواره ى دائم الخمر خروس باز ميمون باز، يوزباز را به خلافت خدا بر بندگان خدا برگزيد و براى او با زور و بيم و تهديد و به هراس افكندن و سطوت از مسلمانان برگزيده بيعت گرفت و معاويه خود بر نادانى و پليدى و سفلگى او آگاه بود و خود همواره كفر و تبهكارى و مستى و كارهاى ناشايسته ى او را مى ديد. و چون يزيد، كه خدايش لعنت كناد، قدرت يافت و به آنچه مى خواست تسلط يافت، به خونخواهى مشركان و انتقام جويى براى ايشان از مسلمانان آغاز كرد و در واقعه ى حره به جان مسلمانان افتاد و با مردم مدينه چنان جنگى كرد كه در اسلام زشت تر و ناپسندتر از آن نبود كه به گمان خويش خشم خود را فرونشاند و از دوستان خداوند انتقام گرفت و براى دشمنان خدا خونخواهى كرد و در حالى كه كفر و شرك خود را آشكار كرد چنين سرود:
]

اى كاش پيران من كه در جنگ بدر بودند حضور مى داشتند و بى تابى خزرجيان را از ضربه ى شمشير مى ديدند.

و اين سخن كسى است كه به خدا و دين و پيامبر و كتاب او اعتقادى ندارد و به آنچه از پيش خداوند آمده است ايمان ندارد.

بدترين و ناپسندترين و بزرگترين گناهى كه مرتكب شد ريختن خون حسين بن على (ع) بود، آن هم با موقعيت حسين نزد رسول خدا (ص) و مكان و منزلت او در دين و فضيلت و گواهى دادن پيامبر (ص) براى او و برادرش كه سرور جوانان بهشت خواهند بود و اين كار را براى نشان دادن گستاخى خود نسبت به خداوند و كفر نسبت به دين و دشمنى نسبت به پيامبر و عترت آن حضرت و سبك شمردن حرمت ايشان انجام داد، گويى با كشتن حسين و خاندان او گروهى از كافران ترك و ديلم را كشته است و از عذاب و سطوت خداوند هيچ بيم و باك نداشت و خداوند متعال ريشه و شاخه ى عمر او را ببريد و از بن برآورد و آنچه را در دست داشت از او سلب كرد و عقوبت و شكنجه اى را كه به سبب نافرمانى خدا سزاوارش شده بود برايش آماده فرمود.

اين به جاى خود و افزون بر اين آنكه بنى مروان احكام كتاب خدا و فرمانهاى پروردگار را دگرگون كردند و اموال خدا را ويژه خود قرار دادند و خانه ى خدا را ويران كردند و حرمت آن را شكستند و منجنيقها نصب كردند و آتش به كعبه در افكندند. آنان از سوزاندن و ويران كردن كعبه و از شكستن حرمت آن فروگذارى نكردند و از كشتن پناهندگان و سركوب كردن ايشان خوددارى نكردند و كسانى را كه خداوند به سبب آن امانشان داده بود به بيم و هراس افكندند و پراكنده ساختند، تا آنجا كه عذاب خداوند براى ايشان مقرر شد و زمين را آكنده از جور و ستم كردند و بر همه ى بندگان خدا در سرزمينهاى خدا ستم روا داشتند. در اين هنگام سزاوار انتقام خدا شدند و خشم و سطوت خداوند بر ايشان فرود آمد و خداوند كسانى از خاندان و وارثان پيامبر را كه براى خلافت خود ويژه فرموده بود، براى مقابله با آنان آماده فرمود. همان گونه كه با نياكان مومن و مجاهد ايشان گروهى را براى مقابله با نياكان كافر آنان آماده فرموده بود. خداوند به دست ايشان خونهاى آنان را كه مرتد شده بودند ريخت، همان گونه كه خون نياكان آنان را در حالى كه مشرك بودند ريخته بود «و خداوند دنباله ى گروهى را كه ستم كرده بودند قطع فرمود و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را.»

[سوره ى انعام، آيه ى 45.
]

اى مردم همانا خداوند فرمان داده كه اطاعت شود و دستور داده كه بايد اجرا شود و حكم فرموده كه بايد به كار بسته شود و خداوند متعال چنين فرموده است: «همانا خداوند كافران را لعنت فرموده و براى آنان آتش دوزخ را آماده كرده است»

[سوره ى احزاب، بخشى از آيه ى 64. و نيز فرموده است: «آنان را خداوند لعنت مى كند و لعنت كنندگان آنان را لعنت مى كنند». ]

[سوره ى بقره، بخشى از آيه ى 159. بنابراين اى مردم آن كسانى را كه خداوند و پيامبرش لعنت كرده اند، لعنت كنيد و از كسانى دورى بجوييد كه به قرب به خداوند دست نمى يابيد مگر به دورى گزيدن از ايشان. بار خدايا ابوسفيان بن حرب بن اميه و معاويه بن ابى سفيان و يزيد بن معاويه و مروان بن حكم و پسران او و فرزند زادگانش را لعنت فرماى. بار خدايا پيشوايان كفر و رهبران گمراهى و دشمنان دين و پيكار كنندگان با پيامبر و تعطيل كنندگان احكام و تغيير دهندگان كتاب و ريزندگان خون حرام را لعنت فرماى. بار خدايا ما از دوستى با دشمنان تو و از چشم پوشى براى گنهكاران به سوى تو تبرى مى جوييم، همان گونه كه خود فرموده اى: «گروهى را كه به خدا و روز رستاخيز گرويده اند نخواهى يافت كه با ستيزگران خدا و رسولش دوستى كنند.» ]

[سوره ى مجادله، آيه ى 22.
]

اى مردم! حق را بشناسيد تا اهل آن را بشناسيد و راههاى گمراهى را بنگريد تا رهروان آن را بشناسيد، آنجا كه خدايتان فرمان درنگ داده است، درنگ كنيد و آنچه را خدايتان فرمان داده است انجام دهيد. امير مومنان براى شما از خداوند يارى مى جويد و توفيق شما را از پيشگاهش مسالت مى كند و براى هدايت شما به خداوند اميد مى بندد و خدايش بسنده است و بر او توكل مى كند و نيرويى جز خداوند برتر و بزرگ نيست.»

مى گويد (ابن ابى الحديد): طبرى اين را همين گونه و به صورت نامه آورده است ولى به عقيده ى من اين خطبه است، زيرا آنچه را بخوانند و براى مردم خوانده شود خطبه است و نامه نيست. نامه مطلبى است كه براى اميرى يا كارگزارى يا نظاير آنها نوشته شود، البته گاهى نامه اى را بر منبر مى خوانند كه در اين صورت به منزله ى خطبه است و در واقع خطبه نيست بلكه نامه اى است كه براى مردم خوانده مى شود. شايد مطالب اين سخن به منظور اينكه بخشنامه باشد، انشاء شده است تا همه جا فرستاده و براى مردم خوانده شود و اين پس از آن است كه براى مردم بغداد خوانده شده است. ضمنا مسئله اى كه نامه بودن آن را تاييد مى كند و سخن طبرى را استوار مى سازد، اين است كه در پايان آن چنين آمده است: «اين را عبيدالله بن سليمان به سال دويست و هشتاد و چهار نوشته است» و چنين چيزى در خطبه ها معمول نيست بلكه در نامه ها متداول است، ولى طبرى نگفته است كه دستورى براى نوشتن آن به شهرها صادر شده است، حتى نگفته است كه چنين تصميمى گرفته شده باشد و مى گويد فقط تصميم بر آن گرفته شد كه آن را در مساجد بغداد بخوانند.

/ 314