نامه 040-به يكى از كارگزاران خود - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نامه 040-به يكى از كارگزاران خود

و از نامه ى آن حضرت به يكى از كارگزارانش

[اين نامه در شرح نهج البلاغه ابن ميثم از قلم افتاده است و حال آنكه پيش از سيد رضى ابن عبدربه آن را در عقدالفريد جلد چهارم، صفحه 355 آورده است. به مصادر نهج البلاغه، جلد سوم، صفحه ى 340 مراجعه فرماييد. م.
]

در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: «اما بعد فقد بلغنى عنك امرء ان كنت فعلته فقد اسخطت ربك و عصيت امامك»، «اما بعد، خبر انجام دادن كارى از تو به من رسيده است كه اگر آن را انجام داده باشى، خداى خود را به خشم آورده اى و امام خود را نافرمانى كرده اى». ابن ابى الحديد ضمن شرح اين نامه يكى دو لطيفه نقل كرده است كه ترجمه ى آن موجب مسرت است. مردى ران شترى را براى عمر هديه آورد، از او پذيرفت. پس از چند روز آن مرد براى رسيدگى به دعواى خود با خصم خويش به حضور عمر آمد و ضمن سخن مى گفت اى اميرالمومنين ميان من و او چنان حكم كن و موضوع را برش بده كه ران شتر را مى برند. عمر عليه او حكم كرد و سپس برخاست و براى مردم سخنرانى كرد و گرفتن هدايا را بر قاضيان و واليان حرام كرد.

مردى به مغيره چراغى بلورين هديه داد و ديگرى به او استرى هديه داد. پس از آن ميان آن دو تن در كارى خصومتى پيش آمد كه داورى پيش مغيره آوردند. آن كس كه چراغ هديه داده بود مى گفت: كار من از چراغ روشن تر است و چون اين سخن را بسيار گفت، مغيره گفت: اى واى بر تو، استر به چراغ لگد مى زند و آن را مى شكند.

عمر از كنار ساختمانى كه با گچ و آجر براى يكى از كارگزارانش ساخته مى شد، گذشت و گفت: اين درهم هاست كه به هر صورت بايد گردنهاى خود را از زمين بيرون بكشد. اين سخن را از على عليه السلام هم روايت كرده اند و عمر مى گفته است بر هر كارگزارى دو امين گماشته شده است كه آب و گل اند.

و چون ابوهريره از حكومت بحرين برگشت، عمر به او گفت: اى دشمن خدا و كتاب خدا مال خداوند را مى دزدى؟ ابوهريره گفت: من دشمن خدا و كتاب خدا نيستم بلكه دشمن كسى هستم كه با آن دو دشمنى كند و اموال خدا را هم ندزديده ام. عمر با تركه اى كه در دست داشت بر سر ابوهريره زد و ضربه ى دوم را با تازيانه زد و ده هزار درهم از او غرامت گرفت. پس از آن، او را احضار كرد و گفت: اى اباهريره! اين ده هزار درهم را از كجا آوردى؟ گفت: اسبهاى من زاييدند و مستمرى و سهام من از غنايم پياپى مى رسيد، عمر گفت: هرگز به خدا سوگند چنين نبوده است و او را چند روزى به حال خود گذاشت و سپس به او گفت: آيا عهده دار عملى نمى شوى؟ گفت: نه، عمر گفت: اى اباهريره كسى كه از تو بهتر است، عهده دار كارگزارى شده است، اباهريره پرسيد: او كيست؟ عمر گفت: يوسف صديق، ابوهريره گفت: يوسف براى كسى كارگزارى كرد كه سر و پشتش را تازيانه نزد و با آبروى او بازى نكرد و اموالش را از چنگ او بيرون نياورد، نه به خدا سوگند كه براى تو هرگز كارگزارى نمى كنم.

/ 314