خطبه 235-سخنى با عبدالله بن عباس - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 235-سخنى با عبدالله بن عباس

از سخنان آن حضرت عليه السلام

[اين خطبه در مصادر نهج البلاغه به شماره 238 و در ترجمه نهج البلاغه كه به تصحيح آقاى دكتر عزيزالله جوينى منتشر شده است به شماره 218 ثبت شده است. بخشى از اين خطبه را ابن عبدربه در ص 309، ج 4 عقدالفريد و مبرد در ص 11، ج 1 الكامل و ابن قتيبه در ص 34، ج 1، الامامه و السياسه آورده اند- م.
]

عبدالله بن عباس هنگامى كه عثمان در محاصره بود از سوى او پيامى براى على عليه السلام آورد كه عثمان تقاضا كرده بود آن حضرت به مزرعه ى خويش در ينبع برود تا هياهوى مردم در مورد خليفه شدن او كاسته شود. عثمان پيش از اين هم يك بار ديگر اين تقاضا را كرده بود. على عليه السلام به ابن عباس چنين فرمود:

«يابن عباس! ما يريد عثمان الا ان يجعلنى جملا ناضحا بالغرب اقبل و ادبر، بعث الى ان اخرج ثم بعث الى ان اقدم ثم هو الان يبعث الى ان اخرج و الله لقد دفعت عنه حتى خشيت ان اكون آثما».

«اى پسر عباس! عثمان چيزى جز اين نمى خواهد كه مرا همچون شتر آب كشنده با دلو بزرگ قرار دهد كه روى آورم و پشت كنم. نخست به من پيام داد بيرون بروم. سپس پيام داد برگردم، اينك پيام مى فرستد كه بيرون روم. به خدا سوگند چندان از او دفاع كردم كه ترسيدم گنهكار باشم.»

(ابن ابى الحديد در اين خطبه پس از توضيح لغات و اصطلاحات در مورد آخرين جمله اين خطبه چنين مى گويد): احتمال مى رود كه منظور اميرالمومنين اين باشد كه من در مورد دفاع از عثمان چندان كوشش و مبالغه كردم كه ترسيدم به سبب همين مبالغه و بسيارى دفاع از او گنهكار باشم كه دفاع از او به سبب جرائم و بدعتهايى كه پديد آورده است روا و شايسته نيست و اين تاويلى است كه منحرفان از عثمان هم همين را پذيرفته اند. و ممكن است مقصود اين باشد كه چندان از او دفاع كردم كه خود را در معرض هلاك انداختم و ممكن بود مردمى كه بر او شوريده بودند مرا بكشند و ترسيدم كه در به خطر انداختن جان خويش و در افكندن خودم در آن ورطه خطرناك گنهكار باشم. و ممكن است مقصود اين باشد كه در دفاع از عثمان با مردم كشش و كوشش كردم تا آنجا كه ترسيدم به سبب آنكه مردم را با تازيانه و دست خود زده و از او دور كرده ام و با گفتار خويش عثمان را يارى داده ام، مرتكب گناه شده باشم، يعنى در اين موارد بيش از آنچه لازم بوده است انجام داده ام.

وصيت عباس پيش از مرگ خود به على (ع)

در كتابى كه ابوحيان توحيدى آن را در ستايش جاحظ تاليف كرده است چنين خواندم كه گفته است: من از نوشته و خط صولى

[ظاهرا يعنى ابراهيم بن عباس صولى در گذشته به سال 243 قمرى كه از نويسندگان و دبيران مشهور قرن سوم هجرى است به ص 42، ج 1، معجم المولفين عمر رضا كحاله مراجعه فرماييد. م. نقل مى كنم كه گفته است: جاحظ مى گفته است: عباس بن عبدالمطلب در بيمارى مرگ خويش به على بن ابى طالب عليه السلام چنين سفارش و توصيه كرد و گفت: پسر جانم! من آماده ى كوچ كردن از دنيا به پيشگاه خداوندم. خداوندى كه نياز من به عفو و گذشت او بيشتر از نياز من به نصيحت و رايزنى براى تو است، ولى چه كنم كه هنوز نبض من مى زند و پيوند خويشاوندى ريشه دار است و هرگاه حق عمو بودن را انجام دهم پس از آن به چيزى اهميت نمى دهم. همانا كه اين مرد- عثمان- چند بار درباره ى تو پيش من آمده است و سخن گفته است و با نرمى و درشتى در مورد كار تو با من مناظره كرده است و از او در مورد تو چيزى افزون تر از آنچه از تو درباره ى او ديده ام نديده ام، چه به سود تو و چه به زيانت. و چنان نيست كه تو از كمى دانش صدمه ببينى، ولى از نپذيرفتن نصيحت صدمه خواهى ديد. اينك با همه ى اين امور رايى كه به تو مى سپارم و با آن تو را بدرود مى گويم اين است كه زبان و دست خويش و عيبجويى و ستيز خود را از او بازدارى كه تا هنگامى كه تو نسبت به او آغاز نكنى او نسبت به تو آغاز نخواهد كرد و از چيزهايى كه به او نرسد پاسخى نخواهد داد. و در آن صورت تو دست يازنده و او درنگ كننده خواهد بود و تو عيبجو و او خاموش به حساب خواهد بود و اگر اعتراض مى كنى و مى گويى او در مقام و منصبى نشسته است كه من سزاوارتر از اويم تو به آن كار نزديك شده بودى، ولى خودت به دست خويش و به پاى خود بر سر خويش چنين آوردى كه در گذشته ى نزديك به سوى ايشان رفتى- يعنى در شورى شركت كردى- و پنداشتى آنان طوق خلافت را زيور گردن و انگشترى آن را زيور انگشت تو خواهند كرد و از پى تو گام برخواهند داشت و سعادت خود را در تو خواهند ديد و خواهند گفت: ما را از تو چاره يى نيست و نمى توانيم از تو به ديگرى عدول كنيم. و اين از اشتباهات بزرگ و خطاهاى تو بود كه هيچ عذرى در آن مورد از تو پذيرفته نيست. اينك كه به دست خويش كاخ خود را ويران ساخته اى و راى و نصيحت عموى خود را در بيابان انداخته اى تا باد آن را چون خس و خاشاك به اين سو و آن سو برد، بهترين و دورانديشانه ترين كار را كه مصلحت است انجام بده. با اين مرد ستيز و جدل مكن و نبايد اخبارى از تو به او برسد كه او را بر تو خشمگين سازد، كه اگر او به تو دندان نشان دهد، ياران بسيارى خواهد داشت و اگر تو با او ستيز كنى جز زيان نخواهى ديد و به چيزى جز زبوبى نخواهى رسيد. و توجه داشته باش چه كسى در شام طرفدار اوست و چه بسيار كسانى كه اينجا بر گرد اويند و فرمانش را اطاعت مى كنند و سخن او را انجام مى دهند. مبادا به مردمى كه گرد تو مى گردند فريفته شوى كه مدعى دوستى تو و محبت نسبت به تو هستند، كه آنان يا دوستان جاهل و يا ارباب حاجت و همنشينان هستند كه فقط روياروى و در همان مجلس رعايت حرمت مى كنند. آرى اگر مردم هم نسبت به تو همان گمان را داشتند كه تو نسبت به خوددارى، حكومت از آن تو مى بود و زمام كار در دست تو، ولى اين سخنى است كه از آن روز كه رسول خدا بيمار شد از دست بشد و چون آن حضرت رحلت فرمود سخن گفتن درباره ى آن حرام گرديد. اينك بر تو باد تا از كارى كه رسول خدا (ص) تو را براى آن در نظر گرفت ولى به انجام نرسيد كناره گيرى كنى. خودت هم چند بار براى رسيدن به آن اقدام كردى و درست نشد و هر كس با روزگار در افتد مغلوب مى شود و آن كس كه بر چيز ممنوعى حرص ورزد به رنج مى افتد. با وجود اين به عبدالله سفارش كرده ام از تو اطاعت كند و او را به پيروى از تو برانگيخته ام و محبت و دوستى ترا در كام او ريخته ام و او را در مورد تو همانگونه كه گمان مى داشتم يافته ام. به هر حال كمان خود را به زه مكن مگر پس از اعتماد بر آن و چون ترا خوش آمد به زبانه هاى كمان بنگر كه استوار باشد و كمان خود را آماده تير نهادن مكن، مگر پس از علم از آمادگى آن و تير را از كمان رها مكن، مگر آنكه بدانى به هدف خواهى زد و مواظب باش كه زشت نامى ببار نياورد. اينك با خواندن آيات آخر سوره كهف از من بدور كن و هرگاه مى خواهى برخيز و برو. مى گويم (ابن ابى الحديد) مردم اين انديشه ى عباس و راى او را در مورد على عليه السلام كه در شوراى تعيين خليفه شركت نكند پسنديده اند، ولى من در موردى و به يك معنى آن را مى پسندم و در معنى و موردى ديگر نمى پسندم. اگر مقصود عباس از اين پيشنهاد چنين بوده است كه او خود را از اعضاى آن شورى برتر بداند و قدر خويش را فراتر از آن پندارد كه نظير يكى از آن افراد باشد، يا آنكه از امارت و ولايت خود را كنار كشد، رايى پسنديده و درست است، ولى اگر مقصود عباس اين بوده است كه اگر تو با آنان در شورى شركت نمى كردى و در خانه ى خود تنها مى ماندى يا از مدينه بيرون مى رفتى و به يكى از مزارع خويش مقيم مى شدى، مردم به جستجوى تو برمى آمدند و با شتران خويش آهنگ تو مى كردند تا تو را به خلاف رسانند و ظاهر سخن او هم همين است، در نظر من راى پسنديده يى نيست، زيرا بر فرض كه على عليه السلام چنان مى كرد، آنان عثمان يا كس ديگرى از آن گروه را به خلافت برمى گزيدند و چنان رغبتى نسبت به آن حضرت نداشتند كه در جستجوى او برآيند. بلكه كنار رفتن او مايه روشنى چشم ايشان مى شد و همان چيزى مى بود كه مى خواستند، زيرا قريش همگى نسبت به على عليه السلام سخت كينه توز بودند. و اگر على (ع) عمر نوح (ع) را مى كرد و انواع چاره سازى ها را براى رسيدن به خلافت معمول مى داشت و گاهى نسبت به آنان بى رغبتى نشان مى داد و گاه فضائل خود را بيان مى كرد و گاه همسر و اطفال خود را شبانه براى استمداد بر در خانه انصار مى برد، يا در خانه خود مى نشست و اظهار مى فرمود كه به جمع كردن قرآن پرداخته است، هرگز به خلافت نمى رسيد، مگر اينكه شمشير كشد آنچنان كه سرانجام هم همانگونه شد. البته كه من اعراب، بويژه قريش، را در دشمن داشتن على و كينه توزى نسبت به او سرزنش نمى كنم، كه على (ع) خونهاى ايشان را ريخته و آنان را سوگوار كرده بود و در ستيز با آنان پرده ها را كنار زده بود و سينه و دلهاى اعراب در كينه توزى چنان است كه مى دانى و اسلام مانع از باقى ماندن كينه ها در دلها نمى شود، همانگونه كه امروز هم اين موضوع را آشكار مى بينيم و مردم همچون مردمان گذشته هستند و سرشتها يكسان است. فرض كن كه تو خود در دو سال گذشته يكى از اعراب جاهلى يا روميان مى بودى كه يكى از مسلمانان پسر يا برادرت را مى كشت و تو مسلمان مى شدى، آيا مسلمانى تو موجب مى شد كه خشم و كينه ات نسبت به آن قاتل كاسته شود؟ هرگز، كه آن كينه از ميان رفتنى نيست. وانگهى اين در موردى است كه اسلام صحيح و عقيده راستين و حقيقى باشد، تا چه رسد به مسلمانى بسيارى از اعراب كه برخى از آنان از روى تقليد و برخى براى طمع و بدست آوردن منابع و گروهى از بيم شمشير و گروهى از تعصب و براى انتقام جويى يا دشمنى با گروهى ديگر از دشمنان و افراد ضد اسلام، مسلمان شده اند.
]

و اين را هم بدان هر خونى را كه پيامبر (ص) ريخته بود، چه به شمشير على عليه السلام و چه به شمشير ديگران، عرب پس از رحلت پيامبر (ص) همه ى آن خونها را به حساب على (ع) گذاشتند، زيرا ميان وابستگان پيامبر، بنابر سنت و عادت و آيين اعراب، هيچكس سزاوارتر از على نبود كه آن خونها را به حساب او بگذارند. و اين عادت عرب است كه نخست خون كشته شدگان خود را از شخص قاتل مطالبه مى كند و هرگاه قاتل بميرد يا انتقام گرفتن از او دشوار و غير ممكن شود، آن را از برجسته ترين افراد خاندان قاتل مطالبه مى كند.

هنگامى كه گروهى از بنى تميم يكى از برادران عمرو بن هند را كشتند، يكى از دشمنان شعرى سرود و ضمن آن عمرو را تحريض كرد كه به جاى آن گروه، زراره بن عدس، سالار بنى تميم را بكشد و حال آنكه او نه تنها قاتل نبود كه در آن كار حضور هم نداشت و هر كس در جنگها و درگيريهاى ميان اعراب بنگرد آنچه را گفتيم خواهد شناخت.

من از ابوجعفر يحيى بن ابى زيد نقيب، كه خدايش رحمت كناد، پرسيدم و به او گفتم: بسيار شگفت مى كنم از اينكه چگونه على عليه السلام آن مدت دراز پس از رحلت پيامبر (ص) زندگى كرده و ميان خانه ى خود يا جاى ديگرى غافلگير و كشته نشده است آن هم با توجه به كينه هاى سوزانى كه در دلها و جگرها نسبت به او بوده است.

نقيب فرمود: اگر نه اين بود كه على چهره بر حضيض خاك نهاد و خود خويشتن را به گمنامى و فراموشى سپرد و به عبادت و نمازگزاردن و دقت و نگرش به معانى قرآن پرداخت و از آن حال نخست بيرون آمد و شمشير را يكسو افكند و همچون دليرى كه از آن دليريها كناره گيرى مى كند و چون راهبى كه در كوهها به عبادت مى پردازد يا به سياحت اكتفاء مى كند رفتار نمى فرمود كشته مى شد، وانگهى، به ناچار از آن قومى كه حكومت را بر عهده گرفتند فرمان برد و در قبال ايشان زبون تر و فروتن تر از كفش و پاى افزار گرديد، به همين سبب آنان او را رها كردند و در مورد او خاموش ماندند، عرب هم بدون رضايت باطنى متوليان حكومت جرات چنان كارى رانداشتند و چون حاكمان در مقابل آن رفتار على عليه السلام انگيزه و دليلى براى كشتن او نداشتند از او دست برداشته شد و اگر چنين نبود، كه به آن دژ استوار پناه برده بود، بدون ترديد كشته مى شد.

به نقيب گفتم: آيا آنچه در مورد خالد گفته مى شود- كه مامور بوده است او را در نماز بكشد- صحيح است؟ گفت: گروهى از علويان آن را گفته اند، وانگهى روايت شده است كه مردى پيش زفر بن هذيل

[زفر بن هذيل عنبرى يكى از فقها و عابدان قرن دوم و در گذشته به سال 158 قمرى است به شماره 2867 ص 71، ج 2. ميزان الاعتدال ذهبى مراجعه فرماييد. م. شاگرد برجسته و مصاحب ابوحنيفه آمد و از او پرسيد عقيده ى ابوحنيفه در اين مورد كه كسى پيش از اسلام نماز سخنى بگويد يا كارى انجام دهد يا حديثى از او سرزند چيست؟ گفت: جايز است كه ابوبكر در تشهد نماز خود پيش از سلام دادن سخن گفت- خالد را از كشتن على عليه السلام منع كرد- آن مرد پرسيد: ابوبكر چه گفته است؟ زفر گفت: تو را با آن چه كار. آن مرد سخن خود را براى بار دوم و سوم تكرار كرد. زفر گفت: بيرونش كنيد، بيرونش كنيد، كه گمان مى كنم او از اصحاب ابوالخطاب ]

[محمد بن مقلاص اسدى معروف به ابوالخطاب از غلات شيعه و معاصر حضرت باقر و حضرت صادق و لعنت شده و مطرود است. به ص 60، ج 1، الكنى و الالقاب مرحوم محدث قمى مراجعه شود. م. باشد.
]

من به نقيب گفتم: عقيده خود تو در اين باره چيست؟ گفت: من آن را بعيد مى دانم، هر چند اماميه آن را روايت كرده باشند. و افزود كه اين موضوع را از خالد بعيد نمى دانم، چون شجاعت آن كار را داشته است و نسبت به على عليه السلام هم سخت كينه توز بوده است ولى چنين كارى را از ابوبكر بعيد مى دانم! كه مردى پارسا بوده است و چنين نيست كه ميان گرفتن خلافت و بازداشت فدك و خشمگين ساختن فاطمه، ديگر كشتن على عليه السلام را هم مرتكب شود! پناه بر خدا از اين كار و هرگز مباد.

من گفتم: آيا خالد توان كشتن على عليه السلام را داشته است؟ گفت: آرى و چرا توان آن را نداشته باشد و حال آنكه او مسلح و شمشير بدست بوده است و على عليه السلام بدون سلاح و غافل بوده و نمى دانسته است نسبت به او چه قصدى شده است. مگر ابن ملجم او را غافلگير نكرده و نكشته است، در صورتى كه خالد از ابن ملجم شجاع تر بوده است.

من از نقيب پرسيدم: اماميه در اين مورد چه روايت كرده اند و الفاظ آن چيست؟ خنديد و گفت:

«چه بسيار كسانى كه عالم به چيزى هستند، در عين حال خود مى پرسند.» و گفت: از اين موضوع دست از سر ما بردار. تو در اين مورد چه در حفظ دارى؟ گفتم: شعر متبنى را و براى او خواندم. خوشش آمد و گفت: مى دانى مصراع اول شعرى كه خواندى چيست و از كيست؟ گفتم از محمد بن هانى مغربى است و مصراع نخست آن چنين است:

«همه روز مى كوشم كه تجربه خويش را افزون كنم.»

چند بار مرا تحسين كرد و گفت اينك از اين بحث در گذريم و آنچه را در آن بوديم بخوانيم و تمام كنيم و من در آن هنگام كتاب جمهره النسب ابن كلبى را پيش او مى خواندم. به خواندن آن برگشتيم و از گفتگو در مورد مطلبى كه پيش آمده بود منصرف شديم.

خطبه 236-در حوادث بعد از هجرت

از سخنان آن حضرت عليه السلام است كه در آن آنچه را كه پس از هجرت پيامبر (ص) تا هنگامى كه به ايشان پيوسته است انجام داده است بازگو فرموده است.

(در شرح اين خطبه كه با عبارت «فجعلت اتبع ماخذ رسول الله صلى الله عليه و آله» «و شروع به پيروى كردن از راهى كه رسول خدا (ص) رفته بود كردم»

[شماره اين خطبه در مصادر نهج البلاغه 234 و در ترجمه نهج البلاغه 237، است اين خطبه را ابن اثير هم در جلد پنجم النهايه فى غريب الحديث آورده است. شروع مى شود، ابن ابى الحديد چنين آورده است:)
]

محمد بن اسحاق در كتاب المغازى خود مى نويسد: پيامبر (ص) هيچيك از مسلمانان جز على بن ابى طالب و ابوبكر بن ابى قحافه را از تصميم خود در مورد هجرت آگاه نفرمود. على را از خروج خود آگاه فرمود و فرمانش داد تا در بستر پيامبر (ص) بخوابد و بدانگونه نسبت به مشركان خدعه ورزد كه چنان پندارند كه رسول خدا از جاى خود حركت نكرده است و به تعقيب او نپردازند تا مسافت طى شده ميان رسول خدا و ايشان زياد شود و نيز فرمان داد على عليه السلام پس از رفتن رسول خدا (ص) در مكه بماند و وديعه هايى را كه مردم پيش آن حضرت نهاده بودند به صاحبان آنها برگرداند و گروهى از مردان مكه به سبب شناختى كه از امانت دارى پيامبر (ص) داشتند، امانتهاى خود را به ايشان مى سپردند. اما ابوبكر همراه آن حضرت بيرون رفت.

من از ابوجعفر يحيى بن ابى زيد نقيب حسنى، كه خدايش رحمت كناد، پرسيدم كه اگر قريش بر اين راى هماهنگ شده بودند تا با شمشيرهايى، كه در دست افراد مختلفى از قبايل قريش باشد، پيامبر را بكشند تا خون آن حضرت ميان خاندانهاى قريش ضايع شود و خاندان عبد مناف نتوانند آن را مطالبه كنند و آنچنان كه روايت شده است شيطان اين فكر را به آنان القاء كرده بود، چرا آن شب را منتظر ماندند تا صبح شود و در اين مورد روايت شده است كه آنان از ديوار بالا رفتند و شخصى را ديدند كه قطيفه ى سبز رنگ حضرمى را بر خود پيچيده است و ترديد نكردند كه او پيامبر است، در عين حال تا صبح درنگ كردند و ديدند كه آن شخص على است. و اين موضوع عجيبى است، زيرا آنان هماهنگ شده بودند كه پيامبر را همان شب بكشند. پس چه پيش آمده است كه همان شخصى را كه قطيفه را بر خود پيچيده بود نكشتند. و اينكه منتظر رسيدن روز شده اند دليل آنست كه نمى خواسته اند او را در آن شب بكشند.

نقيب در پاسخ گفت: آنان از روز قبل تصميم گرفته بودند كه در آن شب پيامبر را بكشند و همگى هماهنگ شده بودند تا آن كار را از خاندان عبدمناف پوشيده بدارند. كسانى كه آن تصميم را گرفته و بر آن متحد شده بودند عبارتند از: نضر بن حارث از خاندان عبدالدار، ابوالبخترى بن هشام و حكيم بن حزام و زمعه بن الاسود بن مطلب- كه اين سه تن از خاندان اسد بن عبدالعزى بودند، ابوجهل و برادرش حارث و خالد بن وليد بن مغيره كه اين سه تن از خاندان مخزوم بودند و نبيه و منبه پسران حجاج و عمرو بن عاص- كه اين سه تن از خاندان سهم بودند و اميه بن خلف و برادرش ابى- كه اين دو از خاندان جمح بودند. هنگام شب اين خبر به آگاهى عتبه بن ربيعه بن عبدشمس رسيد كه برخى از ايشان را ديدار كرد و از آن كار آنان را نهى كرد و گفت: خاندان عبد مناف از خون محمد (ص) گذشت و خوددارى نخواهند كرد. شما او را در بند و زنجير كشيد و در يكى از خانه هاى خود زندانى كنيد و منتظر بمانيد تا مرگش فرارسد، همانگونه كه شاعران ديگر مى ميرند. عتبه بن ربيعه سالار و سرور خاندان عبد شمس بود كه از خاندان عبد مناف و پسرعموها و خويشاوندان پيامبر (ص) شمرده مى شوند. بدين سبب بود كه ابوجهل و يارانش در آن شب از كشتن پيامبر خوددارى كردند و سپس چون گمان مى كردند پيامبر در خانه است از ديوار بالا رفتند و چون كسى را ديدند كه قطيفه ى سبز حضرمى را بر خود پيچيده است شك نكردند كه پيامبر است و شروع به رايزنى درباره ى كشتن او كردند. ابوجهل آنان را بر آن كار تشويق مى كرد و آنان گاه قصد آن مى كردند و بازخوددارى مى نمودند. سپس برخى از آنان به ديگران گفتند: بر او سنگ بزنيد و شروع به آن كار كردند و على (ع) از اين پهلو به آن پهلو مى شد و آهسته اظهار درد مى كرد و چون خداوند متعال اراده فرموده بود كه على به سلامت ماند و نجات يابد، آنان تا سپيده دم همچنان مردد ماندند و در آن هنگام على عليه السلام از بسيارى سنگ زدن آنان مشرف به مرگ شده بود. اگر پيامبر (ص) در آن هنگام به مدينه نمى رفت و همچنان در مكه و ميان ايشان مى ماند، بر فرض كه آن شب او را نمى كشتند شب بعد آن حضرت را مى كشتند، هر چند كه منجر به بروز جنگ ميان آنان و خاندان عبد مناف مى شد، زيرا ابوجهل چنان نبود كه از كشتن پيامبر دست بدارد كه مردى بدون بصيرت و داراى عزمى استوار در ريختن خون آن حضرت بود.

من به نقيب گفتم: آيا رسول خدا و على مى دانستند كه عتبه آنان را از كشتن پيامبر بازداشته است؟ گفت، نه آن دو در آن شب آگاه نبودند و آن موضوع را بعدها دانستند و پيامبر (ص) به روز جنگ بدر همينكه راى و نظر عتبه را ديد- كه مى خواست از شعله ور شدن آتش جنگ جلوگيرى كند- فرمود: «اگر در اين قوم خيرى باشد در همان صاحب شتر نر سرخ است». و بر فرض كه تصور كنيم على عليه السلام از سخن عتبه به مشركان آگاه بوده است، چيزى از فضيلت او در خفتن بر بستر پيامبر كاسته نمى شود، زيرا اعتمادى نداشته است كه آنان سخن عتبه را مى پذيرند، بلكه گمان كشته شدن و نابودى قوى تر بوده است.

على عليه السلام پس از آنكه وديعه هاى مردم را پرداخت، سه روز پس از هجرت پيامبر (ص) از مكه بيرون آمد و پاى پياده آهنگ مدينه فرمود و پاهايش آماس كرد و هنگامى به حضور پيامبر رسيد كه در ناحيه ى قباء به خانه ى كلثوم بن هدم فرود آمده بود. على (ع) با پيامبر در همان خانه سكونت فرمود. ابوبكر هم در قباء و ساكن خانه ى حبيب بن يساف بود. آنگاه پيامبر از قباء حركت فرمود و ابوبكر و على همراهش بودند و پيامبر در مدينه و در خانه ابوايوب خالد بن يزيد انصارى منزل فرمود و اقدام به ساختن مسجد كرد.

خطبه 238-درباره حكمين

از خطبه هاى آن حضرت عليه السلام در مورد حكمين و نكوهش مردم در شام.

در اين خطبه كه با عبارت «جفاه طغام عبيد اقزام»

[در اينكه آيا اين گفتار اميرالمومنين عليه السلام به صورت خطبه ايراد شده يا نامه يى بوده كه خطاب به اصحاب خود مرقوم فرموده است اختلاف است و مطالب آن را پيش از سيد رضى، با كاستى و افزونى هايى ابن قتيبه در الامامه و السياسه و ابراهيم بن هلال ثقفى در الغارات و طبرى در المسترشد و كلينى در رسائل آورده اند. به ص 390، ج 1، مصادر نهج البلاغه مراجعه فرماييد- م. «سفلگان فرومايه و بردگان پست» شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از توضيح لغات و اصطلاحات و بيان مطالبى درباره ابوموسى اشعرى بحث زير را درباره او آورده است.): فصلى درباره نسب ابوموسى و عقيده معتزله درباره او
]

ما اينك به نقل از كتاب الاستيعاب ابن عبدالبر محدث نسب ابوموسى و مختصرى از احوال و روش او را نقل مى كنيم و سپس مطالبى از كتابهاى ديگر خواهيم آورد.

ابن عبدالبر مى گويد: نام و نسب ابوموسى چنين است: عبدالله بن قيس بن سليم بن حضاره بن حرب بن عامر بن غنز بن بكر بن عامر بن عذر بن وائل بن ناجيه بن جماهر بن اشعر. اين اشعر همان نبت بن ادد بن زيد بن يشجب بن عريب بن كهلان بن سبابن يشجب بن يعرب بن قحطان است. مادر ابوموسى اشعرى زنى از قبيله ى عك است كه مسلمان شد و در مدينه درگذشت.

درباره ى اينكه ابوموسى از كسانى است كه به حبشه هجرت كرده يا نكرده است اختلاف است و صحيح آن است كه او از مهاجران به حبشه نيست، ولى او اسلام آورد و به سرزمين قوم خود مراجعت كرد و همچنان مقيم آنجا بود و سپس او و گروهى از افراد قبيله ى اشعر به حضور پيامبر آمدند و چون آمدن آنان همزمان با آمدن جعفر بن ابى طالب و يارانش با دو كشتى از حبشه بود و همگى با هم در خيبر به حضور پيامبر رسيدند، گروهى پنداشته اند كه ابوموسى هم از هجرت كنندگان به حبشه بوده است.

و گفته شده است: ابوموسى هرگز به حبشه هجرت نكرده بوده است، بلكه همراه گروهى از اشعرى ها با يك كشتى مى آمدند، ولى باد و طوفان كشتى آنان را به حبشه برد و آنان از حبشه همراه با جعفر و يارانش بيرون آمدند و چون همه با هم رسيدند، گروهى پنداشتند كه او هم از مهاجران به حبشه است.

ابن عبدالبر مى گويد: پيامبر (ص) او را به حكومت زبيد كه از نواحى يمن است گماشت و عمر هنگامى كه مغيره را از بصره عزل كرد ابوموسى را به حكومت آن شهر گماشت و تا سالهاى نخستين خلافت عثمان همچنان حاكم بصره بود، تا آنكه عثمان او را عزل كرد و عبدالله بن عامر بن كريز را به حكومت گماشت. در آن هنگام ابوموسى ساكن كوفه شد و چون مردم كوفه سعيد بن عاص را ناخوش داشتند و او را از كوفه بيرون كردند خودشان ابوموسى را برگزيدند و در آن مورد به عثمان نامه نوشتند و تقاضا كردند كه همو را والى ايشان گرداند و عثمان او را به حكومت كوفه گماشت. و چون عثمان كشته شد على عليه السلام او را از حكومت كوفه عزل كرد و او بدين سبب همواره نسبت به على (ع) خشمگين و از او دلگير بود، تا آنجا كه از او كارهايى سرزد كه حذيفه بن اليمان درباره ى او آن سخن را گفت و حذيفه در مورد ابوموسى روايتى كرده است كه در آن مطلبى است كه خوش نمى دارم بگويم به هر حال خدايش بيامرزد.

[صفحات 659 /658 /380 الاستيعاب.
]

مى گويم (ابن ابى الحديد): سخنى كه ابن عبدالبر اشاره كرده و آن را نگفته است اين است كه در حضور حذيفه سخن از تدين ابوموسى رفت. حذيفه گفت: شما اينچنين مى گوييد، ولى من گواهى مى دهم كه او دشمن خدا و رسول خدا و در اين جهان و به روز رستاخيز در حال ستيز با آنان است. روزى كه معذرت خواهى و بهانه تراشى ستمگران را سود نمى بخشد و براى آنان لعنت و بدفرجامى است و حذيفه به منافقان اشنا بوده و پيامبر (ص) كار آنان و نامهايشان را پوشيده به او فرموده بود.

و روايت شده است كه از عمار در مورد ابوموسى سوال شد. گفت: از خذيفه درباره ى او سخنى بس بزرگ و شگفت انگيز شنيدم. شنيدم كه مى گفت: صاحب آن شب كلاه سياه و سپس عمار روى ترش كرد و لبهاى خويش را به دندان گزيد، آنچنان كه از آن كار او دانستم كه ابوموسى در زمره ى افرادى بوده كه در آن شب روى گردنه بوده اند (آهنگ رم دادن شتر پيامبر و قصد جان آن حضرت را داشته اند).

سويد بن غفله مى گويد: به روزگار حكومت عثمان بر كناره ى رود فرات همراه ابوموسى بودم. براى من خبرى از پيامبر (ص) نقل كرد و گفت: شنيدم آن حضرت مى فرمود: «همانا بنى اسرائيل اختلافى پيدا كردند كه همچنان ادامه يافت تا آنكه دو داور گمراه برانگيختند كه هم خودشان و هم هر كس از آن دو پيروى كردند گمراه شدند. كار امت من هم چنان خواهد شد كه دو داور بر مى گزينند كه آن دو گمراه مى شوند و هر كه را از ايشان پيروى كند گمراه مى سازند.» سويد مى گويد: به ابوموسى گفتم: برحذر باش كه تو يكى از آن دو داور نباشى! گويد: ابوموسى پيراهن خويش را از تن خود بيرون آورد و گفت: از آن كار به سوى خداوند بيزارى مى جويم، همانگونه كه از اين پيراهن خويش.

اما آنچه معتزله درباره ى ابوموسى اعتقاد دارند، من همان را مى گويم كه ابومحمد بن متويه در كتاب الكفايه گفته است.

او، كه خدايش رحمت كناد، گفته است: اما ابوموسى به سبب كارى كه انجام داد گناهش بزرگ است و كار او منجر به زيانى شده است كه پوشيده نيست و على عليه السلام در قنوت خويش بر او و كسان ديگرى نفرين مى كرد و مى گفت: بار خدايا، نخست معاويه و دو ديگر عمروعاص و سديگر ابواعوار سلمى و چهارمين تن ابوموسى را لعنت فرماى. و از على عليه السلام روايت است كه در مورد ابوموسى مى فرموده است: نخست رنگ علم گرفت، رنگ گرفتنى و سپس از آن بيرون كشيده شد بيرون كشيدنى.

ابن متويه مى گويد: و ابوموسى همان كسى است كه از پيامبر (ص) روايت كرده كه فرموده است: «ميان بنى اسرائيل دو داور گمراه بودند و بزودى ميان امت من هم دو داور گمراه خواهند بود، كه هر كس هم از آن دو پيروى كند گمراه است.» به او گفتند: مبادا كه تو يكى از آن دو داور باشى؟ مى گفت: نه، يا سخنى مى گفت كه چنان معنى مى داد. و چون گرفتار آن مساله شد، درباره ى او گفته مى شد كه گرفتارى و بلا به زبان بسته است. در مورد توبه ى او هم چيزى بدانگونه كه درباره ى توبه ى ديگران ثابت شده است، ثابت نشده است، هر چند شيخ ابوعلى در پايان كتاب حكمين مى گويد كه او در بيمارى حسن بن على (ع) به حضور اميرالمومنين على عليه السلام آمد و على (ع) از او پرسيد: آيا براى عيادت ما آمده اى يا براى شماتت؟ گفت: كه براى عيادت آمده ام و حديثى در فضيلت عيادت نقل كرد.

ابن متويه مى گويد: اين نشانه ى سست و ضعيفى در مورد توبه اوست. سخن ابن متويه اينجا به پايان مى رسد و من آن را نقل كردم براى اينكه بدانى به عقيده ى معتزله او از كسانى است كه مرتكب گناه كبير شده است و حكم او همچون حكم نظاير اوست كه در گناه كبيره بيفتند و بر همان حال بميرند.

ابن عبدالبر مى گويد: در تاريخ مرگ ابوموسى اختلاف است. گفته شده است: به سال چهل و دوم و هم سالهاى چهل و چهارم، پنجاهم و پنجاه و دوم گفته شده است.

در مورد گور او هم اختلاف است. برخى گفته اند در مكه مرده و آنجا خاك شده است و برخى گفته اند در كوفه مرده و آنجا به خاك سپرده شده است.

/ 314