حکمت 445 - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اما بعد، به من خبر رسيده است كه در طائف پس از نماز عصر براى مردم مى نشينى و با نادانى براى آنان فتوى مى دهى و اهل خرد و دانش را عيب مى گيرى، گويا بردبارى من بر تو و ادامه ى پرداخت حقوق تو، تو را بر من گستاخ ساخته است. كسى جز تو بى پدر باد، تيزگفتارى خود را بس كن و اندازه نگهدار و اگر خردى دارى بينديش و خود خويشتن را گرامى بدار كه اگر خود خويش را زبون دارى، پيش مردم نفس خود را زبون تر خواهى يافت، مگر اين شعر شاعر را نشنيده اى كه مى گويد:

«نفس خود را خويشتن گرامى دار كه اگر خود آن را زبون دارى، هرگز روزگار را گرامى دارنده آن نخواهى يافت.»

و من به خدا سوگند مى خورم كه اگر از آنچه به من خبر رسيده است، باز نايستى مرا خشن خواهى يافت و در آنچه تو را از من بازدارد شتابان خواهى يافت، اينك درست بينديش كه اگر بدبختى تو دامن گيرت شد و بر لبه نابودى قرارت داد كسى جز خود را سرزنش نكنى.

ابن عباس در پاسخ او نوشت:

اما بعد، نامه ات به من رسيد، گفته بودى به نادانى فتوى مى دهم و حال آنكه كسى به نادانى فتوى مى دهد كه چيزى از علم نداند و حال آنكه خداوند آن اندازه از علم به من ارزانى فرموده است كه به تو عنايت نكرده است و يادآور شده بودى كه بردبارى تو و ادامه دادنت در پرداخت حقوق مرا بر تو گستاخ ساخته است و سپس گفته بودى «از تيز گفتارى خود خويشتن دارى كن و اندازه نگهدار.» و براى من مثلهايى زده بودى مثلهاى ياوه، تو چه هنگامى مرا از بدخويى و تندى ترسان و از تيزخشمى خود هراسان ديده اى. سپس گفته بودى «اگر بس نكنى مرا خشن خواهى يافت.»، خدايت باقى ندارد و رعايت نفرمايد، به خدا سوگند از گفتن سخن حق و توصيف اهل عدل و فضيلت باز نمى ايستم و هم از نكوهش آنان كه كارشان از همه زيان بخش تر است «آنان كه كوشش ايشان در زندگى اين جهانى گمراه شد و خود مى پندارند كه نيكو رفتار مى كنند.»

[آيه ى 104 سوره ى كهف. والسلام.
]

معاويه هنگامى كه از يكى از سفرهاى حج خود به مدينه برگشت، مردم درباره ى نيازهاى خود با او بسيار سخن گفتند. او به شتردار خود گفت: همين امشب و شبانه شتران را آماده كن تا حركت كنم و چنان كرد. معاويه شبانه حركت كرد و كسى جز ابن زبير را از آن كار آگاه نكرد. ابن زبير اسب خود را سوار شد و از پى معاويه حركت كرد. معاويه در كجاوه خويش خواب بود و ابن زبير سوار بر اسب كنارش در حركت بود، معاويه كه صداى سم اسب را شنيده و بيدار شده بود پرسيد: اين سوار بر اسب كيست؟ ابن زبير گفت: منم ابوخبيب و در حالى كه با معاويه شوخى مى كرد، گفت: اگر امشب تو را كشته بودم چه مى شد؟ معاويه گفت: هرگز كه تو از كشندگان پادشاهان نيستى، هر پرنده ى شكارى به قدر و منزلت خود شكار مى كند. ابن زبير گفت: با من اينچنين مى گويى و حال آنكه در صف جنگ برابر على بن ابى طالب ايستادم و او كسى است كه خود مى دانى! معاويه گفت: آرى ناچار تو و پدرت را با دست چپ خود كشت و دست راستش آسوده و در جستجوى كس ديگرى بود كه او را با آن بكشد. ابن زبير گفت: به خدا سوگند آن كار ما جز براى يارى دادن عثمان نبود و در آن كار پاداش داده نشديم. معاويه گفت: اين سخن را رها كن كه به خدا سوگند اگر شدت دشمنى و كينه ى تو نسبت به على بن ابى طالب نمى بود، همراه كفتار پاى عثمان را مى كشيدى. ابن زبير گفت: اى معاويه آيا چنين مى كنى؟ به هر حال ما با تو عهد و پيمانى بسته ايم و تا هنگامى كه زنده باشى بر آن وفا مى كنيم ولى آنكس كه پس از تو مى آيد، خواهد دانست. معاويه گفت: به خدا سوگند كه در آن حال هم من فقط بر خود تو بيم دارم گويى هم اكنون تو را مى بينم كه در ريسمانهاى گره خورده استوار بسته اى و مى گويى كاش ابوعبدالرحمان- معاويه- زنده مى بود و اى كاش من آن روز زنده باشم كه تو را به نرمى بگشايم و تو در آن هنگام هم چه بد آزاد و رها شده اى خواهى بود.

عبدالله بن زبير پيش معاويه رفت عمروعاص هم پيش او بود، عمرو در حالى كه اشاره به ابن زبير مى كرد، گفت: اى اميرالمومنين به خدا سوگند اين كسى است كه تحمل تو او را مغرور كرده است و بردبارى تو او را سرمست كرده است و همچون گورخرى كه در بند خود مى جهد در سرمستى خويش جهش مى كند و هرگاه كه حرص و جوش او بسيار مى شود بند و ريسمان رميدگى او را آرام مى سازد و او سزاوار و شايسته است كه به زبونى و كاستى درافتد. ابن زبير گفت: اى پسر عاص به خدا سوگند اگر ايمان و عهد و سوگندها نبود كه ما را در مورد خلفا ملزم به طاعت و وفا كرده است و اينكه ما نمى خواهيم روش خويش را دگرگون سازيم و خواهان عوضى از آن نيستيم، هر آينه براى ما با او و تو كارها بود و اگر سرنوشت او را به راى تو و مشورت با افرادى نظير تو واگذارد او را با چنان بازويى دفع خواهيم داد كه چيزى با آن مزاحمت نداشته باشد و بر او سنگى خواهيم زد كه هيچ سنگ انداختنى از عهده اش برنيايد. معاويه گفت: اى پسر زبير به خدا سوگند اگر اين نبود كه من تحمل را بر شتاب و گذشت را بر عقوبت برگزيده ام و چنانم كه آن شاعر پيشين سروده است: «از آزرم با اقوامى مدارا مى كنم كه مى بينم ديگ خشم دلهاى ايشان بر من مى جوشد.» تو را بر يكى از ستونهاى حرم مى بستم تا جوش و خروشت آرام بگيرد و آزمندى تو كنار آن بريده و آرزويت كاسته شود و هر چه را بافته اى از هم باز كنى و آنچه را تافته اى دوباره بتابى و به خدا سوگند بر كناره ى مغاكى ژرف خواهى بود و فقط گرفتار خويشتن و آن خواهى بود و گريزپا نخواهى بود و چيزى جز آن براى تو نباشد و همچنان خود دانى و آن مغاك.

عبدالله بن زبير در بسيارى از نمازهاى جمعه پياپى نام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را از خطبه انداخت، مردم اين كار را گناهى بزرگ دانستند، گفت: من از نام بردن رسول خدا روى گردان نيستم ولى او را خاندان كوچك و بدى است كه هرگاه از او نام مى برم گردنهاى خود را افراشته مى دارند و من دوست دارم آنان را زبون سازم.

هنگامى كه عبدالله بن زبير با بنى هاشم به ستيز پرداخت و بر آنان عيب گرفت و كينه را با آنان آشكار ساخت و تصميم بر سركوبى ايشان گرفت و در خطبه هاى خود چه در جمعه و چه غير آن نام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را نبرد، گروهى از نزديكانش با او عتاب كردند و فال بد زدند و از فرجامش بيمناك شدند. ابن زبير گفت: به خدا سوگند اگر در ظاهر از بردن نام پيامبر خوددارى مى كنم در نهان و درون خود فراوان او را ياد مى كنم ولى مى بينم هرگاه بنى هاشم نام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مى شنوند چهره هايشان از شادى گلگون و گردنهايشان برافراخته مى شود و به خدا سوگند نمى خواهم در كارى كه توانايى آن را دارم هيچ شادى اى به آنان بدهم، به خدا تصميم گرفته ام سايبانى چوبين فراهم آرم و ايشان را در آن آتش بزنم و من از ايشان جز گنهكار ناسپاس جادوگر را نخواهم كشت، خدا شمار ايشان را فزون نكند و فرخندگى بر آنان ندهد، خاندان بدى هستند كه نه آغازگر و نه فرجام گرى دارند. به خدا پيامبر خدا هيچ خيرى ميان ايشان باقى نگذاشته است، فقط پيامبر خدا همه ى راستى آنان را در ربوده است و ايشان دروغگوترين مردم اند. در اين هنگام محمد بن سعد بن ابى وقاص برخاست و گفت: اى اميرالمومنين خدايت موفق بدارد. من نخستين كسى هستم كه تو را در مورد كار ايشان يارى مى دهم. عبدالله بن صفوان بن اميه جمحى برخاست و به ابن زبير گفت: سخن درست نگفتى و آهنگ كار پسنديده نكردى. آيا از خاندان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عيب مى گيرى و آنان را مى خواهى بكشى، آن هم در حالى كه اعراب بر گرد تو هستند، به خدا سوگند اگر بخواهى به شمار ايشان از يك خاندان مسلمان ترك بكشى خداوند آن را براى تو روا نمى دارد، وانگهى به خدا سوگند كه اگر مردم آنان را يارى ندهند، خداوند ايشان را با نصرت خود يارى خواهد داد. ابن زبير گفت: اى ابوصفوان بنشين كه تو داناى كار آزموده نيستى.

چون اين خبر به عبدالله بن عباس رسيد، همراه پسر خويش خشمگين بيرون آمد و چون به مسجد رسيد، آهنگ منبر كرد. نخست ستايش خدا را انجام داد و بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درود فرستاد و سپس چنين گفت: اى مردم ابن زبير به دروغ چنين مى پندارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را اصلى و نسبى و انجام و فرجامى نبوده است، شگفتا تمام شگفتى از اين تهمت بستن و دروغ زدن او، به خدا سوگند نخستين كس كه كوچ و سفر را سنت نهاد و كاروانهاى خواربار قريش را حمايت كرد، هاشم بود و نخستين كس كه در مكه آب شيرين و گوارا به مردم نوشاند و در خانه ى كعبه را زرين ساخت، عبدالمطلب بود، به خدا سوگند آغاز ما با آغاز قريش رشد و نمو كرده است، هرگاه سخن مى گفتند ما سخنگويان ايشان بوديم و چون سخنرانى مى كردند ما سخنرانان ايشان بوديم و هيچ مجدى چون مجد پيشينيان ما نبوده است، وانگهى در قريش اگر مجدى بوده جز به مجد ما نبوده است كه قريش در كفر مطلق و دين فاسد و گمراهى سخت و در كورى و شبكورى بودند تا آنكه خداوند متعال براى آن پرتوى برگزيد و چراغى براى آن برانگيخت و رسول خود را پاكيزه اى از ميان پاكيزگان قرار داد، هيچ غائله و دشنامى را بر او نشايد، او يكى از ما و از فرزندان ما و عمو و پسر عموى ماست، وانگهى پيشگام ترين پيشگامان به سوى او از ميان ما و پسر عموى ماست و سپس خويشان و نزديكان ما يكى پس از ديگرى در پيشگامى سبقت جستند.

به علاوه ما پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بهترين و گرامى ترين و نژاده ترين و نزديكترين افراد به اوييم. شگفتا تمام شگفتى از ابن زبير كه بر بنى هاشم خرده مى گيرد و حال آنكه شرف او و پدر و جدش همگى به سبب پيوند سببى آنان با بنى هاشم، همانا به خدا سوگند كه ابن زبير ديوانه قريش است و كجا عوام بن خويلد مى پنداشت كه مى تواند اميد به همسرى صفيه دختر عبدالمطلب داشته باشد، به استر گفتند: پدرت كيست؟ گفت: دايى من اسب است، آنگاه از منبر فرود آمد.

ابن زبير در مكه خطبه مى خواند و ابن عباس همراه مردم پاى منبر نشسته بود، ابن زبير گفت: اين جا مردى است كه خداوند همانگونه كه چشمش را كور كرده است، چشم دلش را هم كور ساخته است، تصور مى كند كه متعه زنان به فرمان خدا و رسولش صحيح است و در مورد شپش و مورچه فتوى مى دهد، درگذشته بيت المال بصره را با خود برد و مسلمانان را در حالى كه از تنگدستى دانه هاى خرما را مى شكستند، رها كرد و چگونه او را در اين باره سرزنش كنم كه با ام المومنين و حوارى رسول خدا- زبير- و كسى كه دست خود را سپر بلاى رسول خدا قرار داد- طلحه- جنگ كرده است.

ابن عباس كه در آن هنگام كور شده بود به عصاكش خود سعد بن جبير بن هشام وابسته بنى اسد بن خزيمه گفت: چهره ى مرا برابر چهره ى او قرار بده و قامتم را برافراشته دار، كه چنان كرد. ابن عباس آستينهاى خود را بالا زد و نخست خطاب به ابن زبير شعرى را خواند كه مضمون آن چنين است: «بيار آنچه دارى زمردى و زور، بگرد تا بگرديم.»، سپس چنين افزود: اى پسر زبير اما در مورد كورى، خداوند متعال مى فرمايد «همانا ديدگان كور نمى شود بلكه دلهايى كه در سينه هاست كور مى شود.»

[بخشى از آيه ى 46 سوره ى حج. اما فتواى من در مورد شپش و مورچه. در آن مورد دو حكم است كه نه تو آن را مى دانى و نه يارانت مى دانند، اما بردن اموال، آرى مالى بود كه خود جمع كرده و به خراج گرفته بوديم و حق هر كس را پرداختيم و از آن باقى مانده اى كه كمتر از حقى بود كه خداوند در قرآن براى ما مقرر فرموده است باقى ماند و ما طبق حق خود آن را گرفتيم. درباره ى متعه از مادرت اسماء بپرس هنگامى كه از گرفتن دو برد عوسجه منصرف شد، چه بوده است، اما جنگ ما با ام المومنين، آن زن به احترام ما ام المومنين نام نهاده شد، نه به احترام تو يا پدرت، وانگهى پدرت و داييت ]

[چون طلحه و اسماء ذات النطاقين هر دو از قبيله ى تيم هستند از طلحه به دايى تعبير كرده است. م. پرده و حجابى را كه خداوند بر او كشيده بود از او برداشتند و او را فتنه اى قرار دادند كه به پاس و براى او جنگ كنند و زنهاى خود را در خانه هاى خويش مصون داشتند. و به خدا سوگند كه در حق خدا و محمد صلى الله عليه و آله و سلم انصاف ندادند كه همسر پيامبر را به صحرا كشاندند و همسران خود را مصون و پوشيده داشتند. اما جنگ ما با شما چنان بود كه با لشكر گران به سوى شما آمديم اگر ما كافر بوديم، شما با گريز خود از جنگ ما كافر شده ايد و اگر ما مومن بوديم شما با جنگ كردن با ما كافر شده ايد و به خدا سوگند مى خورم كه اگر منزلت صفيه ميان شما و منزلت خديجه ميان ما نبود، براى خاندان اسد بن عبدالعزى هيچ استخوانى باقى نمى گذاشتم و آن را مى شكستم.
]

ابن زبير هنگامى كه پيش مادرش برگشت درباره ى دو برد عوسجه از او پرسيد، گفت: مگر تو را از بگو و مگو با ابن عباس و بنى هاشم نهى نكرده بودم و نگفته بودم كه چون با ايشان بى انديشه سخن گفته شود حاضر جواب اند و پاسخهاى سخت مى دهند؟ گفت: آرى گفته بودى و من نافرمانى كردم. اسماء گفت: پسر جان از اين كورى كه انس و جن ياراى گفتگو با او را ندارند بپرهيز و بدان كه همه ى رسواييها و زبونيهاى قريش را مى داند، تا آخر روزگار از او پرهيز كن. ايمن بن خريم بن فاتك اسدى در اين مورد اشعار زير را سروده است:

اى ابن زبير با بلايى از بلاها روياروى شده اى مهربانى كن مهربانى شخص چاره انديش به مردى هاشمى كه ريشه اش پاكيزه است و عموها و داييهايش گرامى اند هرگاه روياروى شوى همواره با قدرت و با صداى بلند در پاسخ تو استخوانت را در هم مى شكند...

عثمان بن طلحه عبدرى مى گويد: از ابن عباس كه خدايش رحمت كناد مجلسى ديدم و سخنانى شنيدم كه از هيچ مرد قرشى نشنيده بودم، چنان بود كه كنار تخت مروان بن حكم به روزگارى كه امير مدينه بود تختى كوچكتر مى نهادند و هرگاه ابن عباس مى آمد بر آن تخت مى نشست و براى ديگران تشكچه مى نهادند. روزى مروان اجازه ورود براى مردم داد و تخت ديگرى هم كنار تخت مروان نهاده بودند، ابن عباس آمد و بر تخت- كرسيچه- خود نشست، عبدالله بن زبير هم آمد و بر آن كرسيچه ديگر كه در آن روز نهاده بودند نشست. مروان و مردم ساكت بودند، در اين هنگام ابن زبير حركتى كرد كه معلوم شد مى خواهد سخن بگويد و شروع كرد و چنين گفت: گروهى از مردم مى پندارند بيعت ابوبكر كارى نادرست و شتاب زده و با زور بوده است، در حالى كه شان ابوبكر بزرگتر از اين است كه درباره اش چنين گفته شود، آنان گمان ياوه مى برند كه اگر بيعت با ابوبكر اتفاق نمى افتاد حكومت از آنان و ميان ايشان مى بود، در صورتى كه به خدا سوگند ميان اصحاب محمد صلى الله عليه و آله و سلم هيچ كس با سابقه تر و داراى ايمانى استوارتر از ابوبكر نبود و هر كس جز اين بگويد لعنت خدا بر او باد. وانگهى آنان كجا بودند هنگامى كه ابوبكر عقد خلافت را براى عمر بست و همان شد كه او گفت، سپس عمر بهره و بخت ايشان را ميان بهره ها و بختهاى ديگر افكند- شورى را تعيين كرد- و چون آن بختها تقسيم شد. خداوند بهره ى آنان را به تاخير انداخت و بخت ايشان را نگونسار فرمود و كسى كه به حكومت از ايشان سزاوارتر بود- عثمان- بر آنان حكومت يافت و ايشان بر او خروج كردند چون حمله ى دزدان بر بازرگانى كه بيرون از شهر مانده باشد و او را غافلگير كردند و كشتند و سپس خداوند ايشان را از دم كشت و زير شكم ستارگان مطرود گرديدند.

ابن عباس گفت: اى كسى كه درباره ى ابوبكر و عمر و خلافت سخن مى گويى، آرام و بر جاى باش كه به خدا سوگند آن دو به هر چه رسيده باشند هيچ يك از آن دو به چيزى نرسيده است مگر آنكه سالار ما- على عليه السلام- به بهتر از آن رسيده است. وانگهى ما تقدم كسانى را كه تقدم يافته اند به سبب عيبى كه بر آنان بگيريم انكار نمى كنيم ولى اگر سالار ما تقدم مى گرفت همانا شايسته و برتر از شايسته بود و اگر نه اين است كه تو درباره ى حظ و شرف كس ديگرى جز خودت سخن مى گويى پاسخت را مى دادم تو را با چيزى كه در آن بهره ندارى چه كار، بر بهره ى خود بسنده كن و خاندانهاى تيم و عدى را براى خودشان رها كن و خاندان اميه را به خودشان واگذار، كه اگر كسى از خاندانهاى تيم و عدى و اميه با من سخن بگويد با او سخن مى گويم و پاسخ شخص آماده اى را كه حضور داشته است مى دهم نه پاسخ گفتن شخص غايب از غايب را، ولى تو را چه كار با چيزى كه برعهده ى تو نيست البته اگر در خاندان اسد بن عبدالعزى چيزى باشد از آن توست، و به خدا سوگند كه عهد ما به تو نزديكتر و دست ما بر تو رخشانتر و نعمت ما بر تو بيشتر از آن كسى است كه مى پندارى در پناه نامش مى توانى به ما حمله كنى و حال آنكه هنوز جامه ى صفيه كهنه نشده است، «و خداست يارى خواسته بر آنچه وصف مى كنيد.»

[بخشى از آيه ى 18 سوره ى يوسف.
]

پس از اينكه معاويه براى يزيد عقد خلافت پس از خود را استوار ساخت او را چنين سفارش كرد: من بر تو از كسى بيم ندارم جز آن كس كه تو را به حفظ حرمت قرابت او و پاس داشتن حق خويشاونديش سفارش مى كنم كسى كه دلها به او گرايش دارد و هواى مردم به سوى اوست و چشمها بر او نگران است و او حسين بن على است، بخش مهمى از بردبارى خود را ويژه ى او قرار بده و مقدار در خورى از مال خود را مخصوص او گردان و او را از روح زندگى بهره مند ساز و به روزگار خود هر چه را كه او خوش مى دارد به او برسان. كسان ديگر جز او سه شخص اند و عبارت اند از عبدالله بن عمر، مردى كه عبادت بر او چيره است و خواهان دنيا نيست مگر آنكه دنيا آرام و فرمانبردار به سويش آيد و در آن باره به اندازه ى يك خون گرفتن هم خون به زمين نريزد و عبدالرحمان بن ابى بكر كه چون شترمرغ جوان است نه ياراى برداشتن بار سنگين دارد و نه امكان جهش. وانگهى شريف و با همت نيست و يارانى هم ندارد، و عبدالله بن زبير كه او گرگ حيله گر و روباه فريبكار است، همه كوشش و عزم خود را و تمام حيله و مكر خويش را در مورد او به كار بند و خشم و هجوم خود را سوى او برگردان و در هيچ حال بر او اعتماد مكن كه چون روباه است به هنگام درماندگى براى فريب پويه مى دود و همچون شير است كه به هنگام آزاد بودن با گستاخى حمله مى آورد. اما كسان ديگر پس از اين گروه را چنان رفتار كرده ام كه امتها را براى تو زير پا نهاده ام و گردنهاى منابر را براى تو زبون ساخته ام و همه ى آنان را كه به تو نزديك يا از تو دورند كفايت كرده ام، براى مردم چنان باش كه پدرت براى آنان بود تا آنان هم با تو چنان باشند كه با پدرت بودند.

به روزگار حكومت يزيد بن معاويه، عبدالله بن زبير خطبه اى ايراد كرد و ضمن آن گفت: يزيد بوزينه باز، يزيد يوزباز، يزيد مستيها و خماريها و يزيد تبهكاريها همانا به خدا سوگند به من خبر رسيده است كه او همواره سرمست است و به حال مستى براى مردم خطبه مى خواند. چون اين خبر به يزيد رسيد، پيش از آنكه آن شب را به صبح رساند لشكرى را كه به حره گسيل داشته بود مجهز ساخت كه بيست هزار سپاهى بودند، او در حالى كه جامه ى زعفرانى پوشيده بود، نشست و شمعها روشن بود و شبانه سپاه را سان ديد و صبح دوباره لشكر و آرايش آن را ديد و اين ابيات را خواند:

اينك كه لشكر آماده شد و راه وادى القرى را پيش گرفت به ابوبكر- عبدالله بن زبير بگو همينگونه كه مى بينى شخص مست، بيست هزار مرد كه جوان يا كامل مرد هستند گرد آورده است يا همچون جمع كردن شيرى ژيان را.

همين كه حسين عليه السلام از مكه به سوى عراق بيرون رفت، عبدالله بن عباس با دست خود به دوش ابن زبير زد و اين ابيات را خواند:

اى پرستوى خانه ى آباد، محيط براى تو خلوت شد، تخم بگذار و چهچهه زن و اگر مى خواهى همين جا آرام بگيرى، آرام بگير، اين حسين است كه مى رود مژده بر تو باد.

اى پسر زبير به خدا سوگند جو براى تو خلوت شد و حسين به عراق رفت، ابن زبير گفت: اى ابن عباس به خدا سوگند چنين مى انديشيد كه اين حكومت فقط براى شماست و چنين تصور مى كنيد كه شما از همه ى مردم به آن سزاوارتريد. ابن عباس گفت: تصور و گمان براى كسى است كه در شك باشد و ما اين موضوع را يقين مى داريم ولى تو از خود به من خبر بده كه به چه چيزى آهنگ حكومت دارى؟ گفت: به شرفم. گفت: بر فرض كه شرفى داشته باشى، به چه چيز شريف شده اى؟ جز اين نيست كه آن شرف به سبب ماست و در اين صورت ما از تو شريف تريم كه شرف تو از ماست و صداهايشان بلند شده در اين هنگام يكى از غلامان خاندان زبير گفت: اى ابن عباس دست از ما بدار كه به خدا سوگند نه شما ما را دوست مى داريد و نه ما شما را دوست مى داريم، عبدالله بن زبير بر او سيلى زد و گفت: در حالى كه من حاضرم تو سخن مى گويى؟ ابن عباس گفت: چرا اين غلام را زدى، به خدا سوگند سزاوارتر از او براى زدن آن كسى است كه پرده درى كرد و از دين بيرون شد. ابن زبير گفت: آن چه كسى است؟ ابن عباس گفت: تو. گويد: در اين حال تنى چند از مردان قريش خود را در ميانه افكندند و آن دو را ساكت كردند.

عبدالله بن زبير پيش معاويه رفت و گفت اشعارى را كه سروده ام و تو را در آن مورد عتاب قرار داده ام بشنو. معاويه گفت بگو و ابن زبير اين اشعار را براى او خواند: «به جان خودم سوگند در حالى كه ترسان هستم، نمى دانم مرگ بر كدام يك از ما نخست مى تازد...»

معاويه گفت: اى ابوخبيب، پس از به حكومت رسيدن من شاعر هم شده اى! در همين حال كه آن دو سرگرم گفتگو بودند معن بن اوس مزنى

[معن بن اوس از شاعران قرن اول هجرت و درگذشته به سال 64 هجرى است. مرزبانى ضمن شرح حال او همين اشعار را آورده است به معجم الشعراء، چاپ كرنكو، قاهره، 1354 ق، صفحه ى 399 مراجعه فرماييد. م. وارد شد، معاويه به معن گفت: ببينم تازگى شعرى سروده اى؟ گفت: آرى. معاويه گفت: بخوان و معن همين ابيات را كه سروده بود خواند. معاويه با شگفتى به ابن زبير گفت: مگر اين اشعار را هم اكنون تو به اسم خودت نخواندى؟ ابن زبير گفت: معانى را من مرتب ساختم و الفاظ را او به نظم درآورد. وانگهى او برادر شيرى من است و هر آنچه بگويد از من است- ابن زبير ميان قبيله ى مزينه شير خورده بود. معاويه گفت: اى اباخبيب دروغ هم مى گويى! عبدالله برخاست و بيرون رفت.
]

شعبى گويد: كنار خانه ى كعبه چيز شگفتى ديدم، من و عبدالله بن زبير و عبدالملك بن مروان و مصعب بن زبير نشسته بوديم و سخن مى گفتيم چون سخن ايشان به پايان رسيد، برخاستند و گفتند: هر يك از ما كنار ركن يمانى رود و از خداوند متعال حاجت خود را مسالت كند. عبدالله بن زبير برخاست و كنار ركن رفت و عرضه داشت: بار خدايا تو بزرگى و از تو اميد برآوردن هر حاجت بزرگى مى رود، به حرمت عرش و حرمت وجه و حرمت اين خانه ات از تو مسالت مى كنم كه مرا از دنيا نبرى تا والى حجاز شوم و بر من به خلافت سلام داده شود و آمد و نشست.

پس از او برادرش مصعب برخاست و كنار ركن رفت و گفت: بار خدايا تو پروردگار همه چيزى و بازگشت همه چيز به سوى توست. تو را به حق قدرت تو بر همه چيز سوگند مى دهم كه مرا نميرانى تا عهده دار ولايت عراق شوم و با سكينه دختر حسين بن على عليه السلام ازدواج كنم و آمد و نشست.

آنگاه عبدالملك برخاست و كنار ركن رفت و گفت بار خدايا اى پرودگار آسمانهاى هفتگانه و زمنيهاى سرسبز و بيابان تو را مسالت مى كنم به آنچه فرمانبرداران فرمان تو مسالت كرده اند و تو را به حق آبروى تو و حقوق تو بر همه ى آفريدگانت مسالت مى كنم كه مرا نميرانى تا بر خاور و باختر زمين ولايت يابم و هيچ كس با من ستيز نكند مگر آنكه بر او پيروز شوم و آمد و نشست.

آنگاه عبدالله بن عمر برخاست و ركن را گرفت و گفت: اى خداى رحمان و رحيم از تو به حق رحمتت كه بر خشمت پيشى دارد و به حق قدرت تو بر همه ى آفريدگانت مسالت مى كنم كه مرا نميرانى تا رحمت تو براى من فراهم آيد.

شعبى مى گويد: به خدا سوگند كه نمردم تا آنكه آن سه تن به خواسته ى خود رسيدند و آرزو مى كنم كه دعاى عبدالله بن عمر هم پذيرفته شده و از اهل رحمت باشد.

حجاج روزى كه وارد كوفه شد، در خطبه ى خود به مردم گفت: اين ادب شما ادب ابن نهيه است و به خدا سوگند كه شما را به ادبى غير از اين ادب، ادب خواهم كرد. ابن ماكولا در كتاب الاكمال مى گويد: مقصود حجاج، مصعب بن زبير و برادرش عبدالله بن زبير بوده اند و نهيه دختر سعيد بن سهم بن هصيص است كه كنيز اسد بن عبدالعزى بن قصى بوده است و اين سخن از مواضع پيچيده است.

زبير بن بكار در كتاب انساب قريش روايت كرده است كه نمايندگانى از مردم عراق پيش عبدالله بن زبير آمدند و در مسجدالحرام روز جمعه به حضورش رفتند و بر او سلام دادند. او درباره ى مصعب و راه و روش او ميان ايشان پرسيد، آنان او را ستودند و پسنديده گفتند. عبدالله بن زبير پس از آنكه با مردم نماز گزارد به منبر رفت و پس از ستايش خداوند متعال به اين ابيات تمثل جست: «همانا مرا آزمودند و باز آزمودند و به نهايت و صد بار آزمودند تا آنكه خود پير شدند و مرا پير كردند و آنگاه لگام مرا رها ساختند و مرا ترك كردند.» اى مردم! من از اين نمايندگان مردم عراق در مورد كارگزارشان مصعب بن زبير پرسيدم كه او را ستودند و همانگونه كه دوست مى داشتم گفتند، آرى مصعب دلها را استمالت كرده است تا از او روى گردان نشود و خواسته ها را برآورده است تا از او به چيز ديگرى باز نگردد و زبانها ستايشگر او و دلها خيرخواه اوست و نفس مردم را با محبت شيفته خود ساخته است. او ميان نزديكان خويش دوست داشتنى است و ميان عامه ى مردم مامون است و اين بدان سبب است كه خداوند بر زبان او خير جارى ساخته و به دست او بذل و بخشش ارزانى فرموده است و از منبر فرود آمد.

همچنين زبير بن بكار روايت كرده است كه چون خبر مرگ مصعب به عبدالله بن زبير رسيد به منبر رفت و چنين گفت: سپاس خداوندى را كه همه ى آفرينش و فرمان از آن اوست، به هر كه خواهد پادشاهى دهد و از هر كس خواهد آن را بازگيرد، هر كه را خواهد عزت بخشد و هر كه را خواهد زبون سازد و همانا كه خداوند آن كس را كه حق با اوست هر چند كه تنها باشد زبون نمى فرمايد و دوستداران و حزب شيطان را هر چند كه همگان با آنان باشند عزت نمى بخشد. اينك از عراق خبرى براى ما رسيده است كه هم ما را شاد ساخت و هم اندوهگين كرد، خبر مرگ مصعب كه خدايش رحمت كناد به ما رسيد، آنچه ما را اندوهگين ساخته است اين است كه فراق يار را سوزشى است كه يار به هنگام سوگ احساس مى كند و خردمند پس از آن به صبر جميل و سوگوارى پسنديده روى مى آورد و آنچه كه ما را شاد ساخته است، اين است كه قتل او شهادت است و خداوند اين شهادت را براى او و ما اندوخته قرار داده است. هان! كه مردم عراق همگى اهل مكر و نفاق اند كه او را در قبال كمترين بها فروختند و تسليم كردند، اگر مصعب كشته شد ما همگان از خداييم و به سوى او بازمى گرديم، ما به مرگ طبيعى و با ضربه ى چوبدستى نمى ميريم آنچنان كه پسران عاص مى ميرند، بلكه مرگ ما به صورت كشته شدن آن هم با ضربه هاى سنگين نيزه يا زير سايه هاى شمشيرهاست. و اين است و جز اين نيست كه دنيا عاريه اى از پادشاه گرانقدرى است كه هرگز پادشاهى او زوال و نيستى نمى پذيرد، اگر دنيا به من روى آورد آن را چنان نمى گيرم كه آزمند سرمست مى گيرد و اگر بر من پشت كند بر آن گريه نمى كنم گريستن نابخرد خرف شده را و اگر مصعب كشته و نابود شد همانا كه در خاندان زبير او را خلف است و از منبر فرود آمد.

همچنين زبير بن بكار روايت كرده است كه پس از رسيدن خبر كشته شدن مصعب، عبدالله بن زبير به منبر رفت، نخست حمد و ستايش خدا را بر زبان آورد و سپس گفت: اگر اينك سوگوار مصعب شدم همانا پيش از آن سوگوار امام خود عثمان شدم كه سوگى بزرگ بود ولى پس از آن خداوند چه احسان و پسنديدگى فرمود. و اگر اينك سوگوار مصعب شدم پيش از آن سوگوار مرگ پدرم زبير شدم، سوگ او چنان بزرگ بود كه پنداشتم تاب تحمل آن را ندارم و پس از آن خداوند احسان فرمود و ارجمندى من دوام يافت، مصعب هم جز جوانمردى از جوانمردان من نبود، در اين هنگام گريه بر او چيره و اشكهايش روان شد و گفت: به خدا سوگند كه مصعب گرانقدرى ارجمند بود و اين بيت را خواند:

آنان دنيا را هنگامى كه پشت كرد با كرامت دفع كردند و براى اشخاص گرامى شيوه اى نهادند كه بايد بر آن تاسى كنند.

ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل روايت كرده است كه چون پيكر عبدالله بن زبير را بردار كشيدند و همچنان بردار بماند، عروه به شام آمد و بر در بارگاه عبدالملك ايستاد و به حاجب گفت: به اميرالمومنين بگو كه ابوعبدالله بر درگاه است. حاجب به درون رفت و گفت: مردى بر درگاه است و سخنى بزرگ مى گويد. عبدالملك گفت: كيست و چه مى گويد؟ حاجب حرمت نگه داشت، عبدالملك گفت: بگو چه مى گويد. گفت: مردى است كه مى گويد به اميرالمومنين بگو ابوعبدالله بر درگاه است. عبدالملك گفت: به عروه بگو داخل شود و چون عروه درآمد، عبدالملك گفت: مى خواهى بگويى كه لاشه ى گنديده ى ابوبكر- عبدالله بن زبير- را از دار فروآوريم كه زنان بى تابى مى كنند، ما اين فرمان را صادر كرديم.

گويد: حجاج نامه اى به عبدالملك نوشته بود كه گنجينه هاى عبدالله بن زبير پيش عروه است به او فرمان بده آنها را تسليم كند. عبدالملك آن نامه را به عروه داد و پنداشت كه او متغير خواهد شد، ولى عروه اعتنايى نكرد گويى آن نامه را نخوانده است، عبدالملك به حجاج نامه اى نوشت كه متعرض عروه نشود.

[ابن ابى الحديد پس از اين مطالبى در مورد بخل و امساك ابن زبير و بگو و مگوهاى او با معاويه و عمروعاص و تحريض معاويه، عمرو را به تحقير ابن زبير آورده است كه خالى از مطالب تاريخى است و بيشتر جنبه ى الفاظ در آن رعايت شده و خارج از بحث ماست، كسانى كه مايل باشند مى توانند به شرح نهج البلاغه، جلد بيستم، صفحات 139 -143 چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم مراجعه فرمايند. م.
]

مسعودى در كتاب مروج الذهب گفته است كه چون حجاج، ابن زبير را محاصره كرد همواره پيش مى رفت و حمله مى كرد تا توانست كوه ابوقبيس را تصرف كند كه پيش از آن در تصرف ابن زبير بود. حجاج اين خبر را براى عبدالملك نوشت و چون عبدالملك نامه ى او را خواند تكبير گفت و هر كس كه در خانه ى او بود بانگ تكبير برداشت تا آنكه تكبير گفتن به مردم بازار سرايت كرد و ايشان هم تكبير گفتند و مردم پرسيدند: چه خبر است؟ گفته شد: حجاج، ابن زبير را در مكه محاصره كرده و به كوه ابوقبيس دست يافته است. مردم گفتند: ما راضى نمى شويم مگر آنكه ابوخبيب را در بند و با شب كلاه سوار بر شترى پيش ما آورند و او را در بازارها بگردانند و چشمها او را ببيند.

و مسعودى نقل مى كند كه عمه عبدالملك، همسر عروه بن زبير بود، عبدالملك پيش از آنكه عبدالله بن زبير كشته شود نامه اى به حجاج نوشت و فرمان داد از آزار عروه دست بدارد و هرگاه بر برادر او پيروز شود به جان و مال عروه دست نيازد. گويد: چون محاصره شدت يافت، عروه پيش حجاج رفت و براى عبدالله امان گرفت و پيش او برگشت و گفت: عمرو بن عثمان و خالد بن عبدالله بن خالد بن اسيد كه دو جوانمرد بنى اميه هستند كه امان پسر عموى خود عبدالملك را با همه ى كارها كه تو و همراهانت كرده ايد به شما عرضه مى دارند و اينكه در هر سرزمين و شهرى كه مى خواهيد فرود آييد و در اين باره عهد و ميثاق خداوند هم براى تو خواهد بود. عبدالله آن را نپذيرفت، مادرش هم او را از آن كار منع كرد و گفت: نبايد جز با كرامت بميرى. عبدالله به مادر گفت: بيم دارم كه اگر كشته شوم پيكرم را بردار كشند يا مرا مثله كنند. مادر گفت: گوسپند پس از كشته شدن رنج پوست كندن را احساس نمى كند!

مسعودى روايت مى كند كه عبدالله بن زبير پس از مرگ يزيد بن معاويه به جستجوى كسى برآمد كه او را امير كوفه سازد و كوفيان دوست مى داشتند كسى غير از بنى اميه والى ايشان باشد. مختار بن ابى عبيد به او گفت: در جستجوى مردى باش كه داراى علم و مدارا باشد و بداند چگونه با آنان سخن گويد و تدبير كند تا بتواند براى تو از آن شهر لشكرى فراهم آورد كه به يارى آن بر شام پيروز شوى. عبدالله بن زبير گفت: تو خود اين كار را سزاوارى و او را به كوفه گسيل داشت. مختار به كوفه آمد و ابن مطيع را از آن شهر بيرون كرد. آنگاه براى خود خانه اى ساخت كه اموال فراوانى را در آن كار هزينه كرد. عبدالله بن زبير از او خواست حساب اموال عراق را پس دهد كه چنان نكرد، بلكه منكر بيعت با عبدالله بن زبير شد و او را از خلافت خلع كرد و شروع به دعوت براى طالبيان كرد.

مسعودى همچنين مى گويد: عبدالله بن زبير در همان حال كه زهد و پارسايى و عبادت را آشكار مى ساخت، حرص به خلافت داشت و مى گفت: شكم من مشتى بيش نيست هرگز مباد كه اين يك وجب مشت گسترش يابد و نسبت به مردم ديگر هم بخل و امساك شديدى ظاهر ساخت آنچنان كه ابوحمزه يكى از بردگان آزاد كرده ى خاندان زبير در اين باره چنين سروده است:

بردگان وابسته روز را به شام مى رسانند در حالى كه از شدت گرسنگى و جنگ بر خليفه خشمگين هستند، در اين صورت ما را چه زيانى و چرا ناراحت شويم كه كداميك از پادشاهان مى خواهد بر اطراف چيره شود...

هنگامى كه جنگ ميان عبدالله بن زبير و حصين بن نمير پيش از مرگ يزيد بن معاويه ادامه داشت، شاعر ديگرى درباره ى عبدالله چنين سروده است:

هان اى سوار اگر توانستى به سالار فرزندان عوام اين موضوع را ابلاغ كن كه تو با هر كس ملاقات مى كنى مى گويى پناهنده به خانه ى خدايى و حال آنكه چه بسيار كشتگان كه ميان زمزم و ركن مى كشى.

ضحاك بن فيروز ديلمى هم خطاب به عبدالله بن زبير چنين سروده است:

به ما خبر مى دهى كه به زودى مشتى خوراك تو را بسنده است و شكم تو يك وجب يا كمتر از يك وجب است و حال آنكه چون به چيزى دست مى يابى چنان نابودش مى سازى كه آتش برافروخته چوبهاى درخت سدر را مى خورد و نابود مى سازد، آرى اگر قرار بود كه با نعمتى پاداش دهى مى بايست مهربانى تو را متوجه عمرو سازد.

گويد: مقصود عمرو بن زبير، برادر عبدالله است كه چون با او مخالف بود او را چندان تازيانه زد كه مرد.

[مروج الذهب، جلد سوم، صفحات 83 -85. موضوع چنين بود كه يزيد بن معاويه، پسر عموى خود وليد بن عتبه بن ابى سفيان را به حكومت مدينه گماشت. وليد لشكرى به فرماندهى عمرو بن زبير براى جنگ با عبدالله بن زبير به مكه گسيل داشت و چون دو لشكر مصاف دادند، مردان عمرو بن زبير گريختند و او را رها كردند. عبدالله به او دست يافت و او را كنار د مسجد مقابل مردم برهنه كرد و چندان به او تازيانه زد كه مرد. ]

[مروج الذهب، جلد سوم، صفحات 83 -85. من- ابن ابى الحديد- در جاى ديگرى غير از كتاب مسعودى ديدم كه عبدالله بن زبير، عمرو را پيش يكى از همسران خود ديده بود و در اين باره خبرى است كه آوردن آن را خوش نمى دارم.
]

مسعودى گويد: عبدالله بن زبير، حسن بن محمد بن حنفيه را در زندانى تاريك زندانى كرد و قصد كشتن او را داشت. حسن حيله گرى كرد و از زندان گريخت و از راههاى دشوار كوهستانى خود را به منى رساند كه پدرش محمد بن حنفيه آنجا مقيم بود.

پس از آن عبدالله بن زبير همه ى افراد بنى هاشم را در زندان عارم جمع كرد و بر دهانه ى آن فراوان هيزم گرد آورد و قصد كرد كه ايشان را در آتش بسوزاند. در اين هنگام مختار، ابوعبدالله جدلى را همراه چهارهزار مرد به يارى بنى هاشم گسيل داشت. ابوعبدالله جدلى به سپاهيان خود گفت: توجه داشته باشيد كه اگر اين خبر به عبدالله بن زبير برسد در مورد بنى هاشم شتاب خواهد كرد و خودش همراه هشتصد سوار تيزرو حركت كرد و ابن زبير هنگامى متوجه شد كه پرچمهاى آنان در مكه به اهتزاز آمده بود. ابوعبدالله به آن دره رفت و بنى هاشم را بيرون آورد و شعار محمد بن حنفيه را داد و او را مهدى نام نهاد و ابن زبير گريخت و به پرده هاى كعبه پناه برد. محمد بن حنفيه سپاهيان را از تعقيب ابن زبير و جنگ بازداشت و گفت: من طالب خلافت نيستم مگر آنكه همه ى مردم در طلب من برآيند و همگان بر من موافقت نمايند و مرا نيازى به جنگ نيست.

مسعودى گويد: عروه بن زبير، برادر خود عبدالله را در اين كار كه بنى هاشم را محاصره كرده و هيزم گرد آورده است تا آنان را آتش زند معذور مى داشت و مى گفت:

مقصود او از اين كار اين بود كه اختلاف سخن و عقيده ميان مسلمانان پيش نيايد و همگى به اطاعت او درآيند و وحدت كلمه فراهم آيد، همچنان كه عمر بن خطاب اين كار را نسبت به بنى هاشم هنگامى كه از بيعت ابوبكر خوددارى كردند، انجام داد و هيمه فراهم آورد تا خانه را بر آنان آتش زند.

[مروج الذهب، جلد سوم، صفحات 85 -86.
]

مسعودى گويد: دو ساعت پيش از آنكه ابوعبدالله جدلى وارد مكه شود عبدالله بن زبير سخنرانى كرد و گفت: اين پسرك! محمد بن حنفيه از بيعت من خوددارى مى كند و مهلت ميان من و او تا غروب آفتاب امروز است و پس از آن جايگاهش را به آتش مى كشم. كسى آمد و اين خبر را به محمد بن حنفيه داد، محمد گفت: حجابى قوى او را از من به زودى باز خواهد داشت. آن مرد شروع به نگريستن به خورشيد كرد و مواظب بود چه هنگامى غروب مى كند تا ببيند ابن زبير چه خواهد كرد، همين كه آفتاب نزديك به غروب شد سوارگان ابوعبدالله جدلى از هر سو به مكه هجوم آوردند و ميان صفا و مروه به تاخت و تاز پرداختند و ابوعبدالله جدلى آمد و بر دهانه ى دره ايستاد و محمد بن حنفيه را بيرون آورد و شعار او را بر زبان آورد و از او درباره ى كشتن ابن زبير اجازه خواست. محمد اين كار را خوش نداشت و اجازه نداد و از مكه بيرون رفت و در دره ى رضوى اقامت گزيد تا همان جا درگذشت.

مسعودى از سعيد بن جبير نقل مى كند كه ابن عباس پيش ابن زبير آمد، ابن زبير به او گفت: تا چه هنگام و به چه سبب مرا سرزنش مى كنى و نسبت به من خشونت مى ورزى؟ ابن عباس گفت: من از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم مى فرمود: «چه بد مسلمانى است كه خود سير باشد و همسايه اش گرسنه.» و تو همان مردى. ابن زبير گفت: به خدا سوگند چهل سال است كينه ى شما اهل بيت را در سينه نهان مى دارم و بگو و مگو كردند و ابن عباس از بيم جان خويش از مكه بيرون رفت و تا هنگامى كه مرد در طائف اقامت كرد.

ابوالفرج اصفهانى در كتاب الاغانى نقل مى كند كه فضاله بن شريك والبى كه از عشيره بنى اسد بن خزيمه است، پيش عبدالله بن زبير آمد و گفت: خرجى من تمام شده است و پاهاى ناقه ام ساييده شده است. گفت: ناقه ات را بياور ببينم. او ناقه خود را آورد، ابن زبير گفت: پشتش را به من كن، رويش را به من كن و او چنين كرد. عبدالله بن زبير گفت: به كف دستها و پاهاى ناقه ات چرم و موى گراز بچسبان و فلاتها و سرزمينهاى بلند را با ناقه ات طى كن تا كف دست و پايش سرد شود و در سردى صبحگاه و شامگاه حركت كن تا ناقه ات سلامت يابد، فضاله گفت: من پيش تو آمده ام كه مرا سوار بر ناقه اى كنى نه اينكه چگونگى علاج آن را بيان كنى، خدا لعنت كند ناقه اى را كه مرا پيش تو آورد. ابن زبير گفت: و سوارش را و فضاله اشعارى در هجاى ابن زبير سرود كه چنين شروع مى شود:

به غلامان مى گويم ركابهاى مرا استوار سازيد تا در سياهى شب از سرزمين مكه كوچ كنم...

همچنين ابوالفرج روايت مى كند كه صفيه، دختر ابوعبيد بن مسعود ثقفى- خواهر مختار- همسر عبدالله بن عمر بود. ابن زبير پيش او رفت و گفت: قيام و خروج او به پاس خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و به احترام مهاجران و انصار است كه چرا معاويه و پسرش درآمدهاى عمومى مسلمانان را به خود اختصاص داده اند و از او خواست از شوهرش بخواهد تا با او بيعت كند. به هنگام شب كه صفيه پيش عبدالله بن عمر رفت، موضوع ابن زبير و عبادت و كوشش او را گفت و او را ستود و گفت: به اطاعت از خداى عزوجل فرامى خواند. صفيه چون در اين باره بسيار سخن گفت، عبدالله بن عمر به او گفت: اى واى بر تو، آيا آن استران سرخ را كه معاويه بر آنها حج مى گزارد و از شام پيش ما مى آمد ديده اى و به خاطر دارى؟ گفت: آرى. ابن عمر گفت: به خدا سوگند كه ابن زبير از عبادت خود چيزى جز همان استران را اراده نكرده است و نمى خواهد.

[الاغانى، جلد اول، صفحات 23 -22.
]

حکمت 445

ما لابن آدم و الفخر! اوله نطفه و آخره جيفه. لا يرزق نفسه و لا يدفع حتفه.

«آدمى زاده را با بزرگى جستن چه كار كه آغازش نطفه و فرجامش مردار است، نه مى تواند خود را روزى دهد و نه مى تواند مرگ خود را باز دارد.»

سخن ما درباره ى فخر پيش از اين گذشت و شعرى را كه از اين كلام گرفته و سروده شده است آورديم كه مضمون آن چنين است:

چرا آن كسى كه آغازش نطفه و فرجامش مردار است به خود ببالد، شب را به صبح مى آورد در حالى كه نمى تواند آنچه را آرزومند است مقدم بدارد و از آنچه مى ترسد آن را به تاخير اندازد.

[ابوالعباس مبرد ضمن نقل اين اشعار از ابوالعتاهيه در الكامل، جلد اول، صفحه ى 239 مى گويد از سخن على عليه السلام گرفته شده است و آنگاه اين سخن را نقل كرده است. به مصادر نهج البلاغه، جلد چهارم، صفحه ى 310 و روشهاى تحقيق در اسناد و مدارك نهج البلاغه به قلم آقاى محمد دشتى، صفحه ى 442 مراجعه فرماييد. م.
]

حکمت 446

الغنى و الفقر بعد العرض على الله تعالى.

[آمدى در غررالحكم، جلد اول، صفحه ى 23 و ابن راوندى در منهاج البراعه، جلد سوم، صفحه ى 430 اين سخن را آورده اند. به روشهاى تحقيق در اسناد و مدارك نهج البلاغه، صفحه ى 442 مراجعه فرماييد. م.
]

«توانگرى و درويشى پس از عرضه شدن بر خداوند متعال- در قيامت- است.»

يعنى توانگر در حقيقت كسى است كه براى او پاداش آن جهانى كه هرگز قطع نمى شود، فراهم آيد و درويش هم درويش شمرده نمى شود مگر اينكه براى او اين سعادت حاصل نشود كه در آن صورت همواره بدبخت و معذب است و فقر و درويشى واقعى هم همين است.

اما توانگرى و فقر اين جهانى، دو چيزى است كه از ميان رفتن و نابودى آن دو سريع صورت مى گيرد و اطلاق اين دو كلمه بر توانگران و درويشان اين جهانى در نظر ارباب طريقت يعنى عارفان بر سبيل مجاز است.

حکمت 447

و سئل عن اشعر الشعراء، فقال عليه السلام:

ان القوم لم يجروا فى حلبه تعرف الغايه عند قصبتها، فان كان و لابد فالملك الضليل.

قال: يريد امرو القيس.

[ابن ابى الحديد مى گويد: در امالى ابن دريد كه درگذشته به شعبان سال 321 هجرى است اين موضوع را خوانده است و ابن رشيق هم در كتاب العمده، جلد اول، صفحه ى 41 اين موضوع را آورده است. براى اطلاع بيشتر به مصادر نهج البلاغه، جلد چهارم، صفحه ى 311 و به روشهاى تحقيق در اسناد و مدارك نهج البلاغه، صفحه ى 443 مراجعه فرماييد. م.
]

«و از او درباره ى شاعرترين شاعران پرسيدند، آن حضرت عليه السلام چنين فرمود:

آنان در ميدانى كه آن را نهايتى بود نتاخته اند تا خط پايانش شناخته شود و اگر به ناچار در اين باره بايد داورى كرد، پادشاه بسيار گمراه است.»

گويد: مقصودش امروالقيس است.

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن نخست مطلبى را از امالى ابن دريد نقل مى كند كه متضمن گفتگوى اميرالمومنين عليه السلام با اصحابش در اين باره است و سپس بحثى در هيجده صفحه در مورد اختلاف دانشمندان در برترى دادن شاعرى به شاعر ديگر آورده است كه بحثى ادبى است، ابن ابى الحديد در ادامه ى گفتار ابوالفرج اصفهانى را در كتاب الاغانى نقل كرده است و سپس سخنانى از ابن سلام و احنف را آورده است كه هر يك يكى از شاعران را بر ديگرى ترجيح داده اند، ضمن بحث خود رواياتى هم آورده است كه به ترجمه ى يكى بسنده مى شود.

عوانه از حسن بصرى نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به حسان بن ثابت فرمود: شاعرترين عرب كيست؟ گفت: كبود چشمان قبيله ى بنى قيس. فرمود: در مورد قبيله از تو نپرسيدم بلكه در مورد يك مرد از تو پرسيدم. گفت: اى رسول خدا، مثل شعر و شاعران مثل ناقه اى است كه او را كشته باشند و امروالقيس بن حجر خود را رسانده و كوهان و همه ى گوشتهاى خوب آن را براى خود برداشته است پس از او افرادى از قبيله هاى اوس و خزرج آمده اند و ديگر قسمتهاى درخور آن را برداشته اند و ديگر اعراب آمده اند و لاشه آن را پاره پاره كرده و برگرفته اند تا آنجا كه فقط چرك و خون باقى ماند، آنگاه عمرو بن تميم و نمر بن قاسط آمدند و آن را برداشتند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «آن مرد- امروالقيس- در اين دنيا مردى نامور و به ظاهر شريف است ولى در قيامت سخت گمنام است و پرچم شاعران به سوى دوزخ بر دوش اوست.»

ابن ابى الحديد سپس مى گويد: اينكه اميرالمومنين عليه السلام درباره ى امروالقيس «الملك الضليل» فرموده است به سبب آن است كه او در شعر خود انواع فسق و تباهى را آشكارا بيان كرده است و ضليل صيغه مبالغه است. آنگاه نمونه هايى از اشعار امروالقيس را كه در آن به تبهكارى و تجاوزهاى جنسى خود اقرار كرده است آورده است.

حکمت 448

الا حر يدع هذه اللماظه لاهلها! انه ليس لانفسكم ثمن الا الجنه، فلا تبيعوها الا بها.

[اين سخن را ميدانى در گذشته به سال 518 در مجمع الامثال، جلد دوم، صفحه ى 453 و آمدى درگذشته به سال 588 هجرى در غررالحكم، جلد پنجم، صفحه ى 81 و ابن راوندى درگذشته در سال 573 در منهاج البراعه، جلد سوم، صفحه ى 430 آورده اند. براى اطلاع بيشتر به كتاب استاد محترم محمد دشتى به نام روشهاى تحقيق در اسناد و مدارك نهج البلاغه، صفحه ى 443 مراجعه فرماييد. م.
]

«آيا آزاده اى نيست كه اين خرده خوراك- يعنى دنيا- را براى اهل آن وانهد! همانا كه براى جانهاى شما بهايى جز بهشت نيست و آن را جز به آن مفروشيد.»

حکمت 449

منهومان لا يشبعان: طالب علم و طالب دنيا.

[كلينى (ره) در اصول كافى، جلد اول، صفحه ى 46 و صدوق (ره) در خصال، جلد اول، صفحه ى 26 و ابن عبدربه در العقد الفريد، جلد اول، صفحه ى 264 اين سخن را از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نقل كرده اند. در عين حال لابد سيد رضى آن را نقل شده از اميرالمومنين عليه السلام يافته است. به مصادر نهج البلاغه، جلد چهارم، صفحه ى 313 مراجعه فرماييد. م.
]

«دو آزمند سيرى نمى پذيرند: دانش جوى و دنياجوى.»

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن پس از توضيح درباره ى لغت منهوم مى گويد: اين سخن از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به اين صورت نقل شده است كه «دو آزمند سيرى نمى پذيرند، آزمند مال و آزمند دانش.» و آيه اى در قرآن بوده كه سپس تلاوت آن منسوخ شده است كه چنين بوده است: «اگر آدمى زاده را دو دره زر باشد در جستجوى دره ى سوم است و چشم آدمى زاده را چيزى جز خاك انباشته نمى سازد و هر كس توبه كند خداى توبه او را مى پذيرد.»

سپس مى گويد: كسى كه طالب علم و عاشق آن است هرگز از آن سير نمى شود و هر چه افزون فراگيرد عشق او افزون مى شود و خود را در آن راه تا پاى جان مى برد. ابوعثمان جاحظ در حالى مرد كه كتاب روى سينه اش بود.

شيخ ما ابوعلى كه خدايش رحمت كناد، در حال احتضار و جان كندن مسائلى از علم كلام را به پسرش ابوهاشم املا مى كرد. قاضى احمد بن ابى داود در حالى كه سوار مى شد در كفش خود كتاب مى نهاد و چون در دربار خليفه مى نشست تا خليفه نيامده بود به مطالعه ى آن مى پرداخت و گفته شده است كه ابن ابى داود از كتاب جز به هنگام قضاى حاجت جدايى نداشت. و من به روزگار خود كسى را مى شناسم كه پنج سال متوالى در تابستان و زمستان جز اندكى به هنگام سحر نخفته است و همواره متوجه و افتاده بر روى كتاب بود تا كتابى را تصنيف كند و بالش او كه سر بر آن مى نهاد كتاب بود.

حکمت 450

علامه الايمان ان توثر الصدق حيث يضرك. على الكذب حيث ينفعك و الا يكون فى حديثك فضل عن علمك و ان تتقى الله فى حديث غيرك.

[به نقل استاد محمد دشتى اين سخن را تحف العقول ابن شعبه حرانى، صفحه ى 217 درگذشته به سال 380 و محاسن برقى، جلد اول، صفحه ى 205 درگذشته به سال 274 هجرى و جاهاى ديگر آمده است. م.
]

«نشانه ى ايمان آن است كه راستى را كه بر زيان تو بود به دروغى كه تو را سودبخش است برگزينى و نبايد در سخن تو زيادتى از علم تو باشد و بايد كه در سخن گفتن از قول ديگرى از خداى بپرهيزى.»

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد: هرگاه سخن آدمى افزون از علم او باشد كاستى او آشكار مى شود و به ياوه گويى مى افتد و فاضل كسى است كه علم او افزون از سخن او باشد و بايد در نقل و روايت سخن ديگران از خداى بترسد و همانگونه كه شنيده است بدون هيچگونه تحريفى نقل كند.

حکمت 451

يغلب المقدار على التقدير، حتى تكون الافه فى التدبير.

[نظير اين سخن در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم، مصر، به شماره ى 17 و در برخى از منابع به شماره ى 15 و 16 آمده است كه آن را جاحظ در صد كلمه خود و ابن شعبه حرانى در تحف العقول، صفحه ى 223 و شيخ مفيد در ارشاد، صفحه ى 173 و ابونعيم در حليه الاولياء و ديگران آورده اند. م.
]

«و آن حضرت فرمود: سرنوشت بر تدبير چيره شود آن چنان كه آفت در تدبير باشد.»

سيدرضى گفته است: اين سخن در سخنان پيشين با روايتى كه الفاظ آن اندكى با اين الفاظ تفاوت داشت، گذشت.

ابن ابى الحديد گويد: در اين معنى پيش از اين سخن گفتيم و شاعران هم در اين باره به راستى فراوان سروده اند و چند بيتى شاهد آورده است.

حکمت 452

الحلم والاناه توامان ينتجهما علو الهمه.

[اين سخن را طرطوشى در سراج الملوك، صفحه ى 154 و رشيدالدين وطواط در غررالخصائص، صفحه ى 254 و ابن معتز در كتاب البديع، صفحه ى 21 و ابوهلال عسكرى در الصناعتين، صفحه ى 277 آورده اند. استاد محترم سيد عبدالزهراء حسينى خطيب به نقل از سراج الملوك چنين آورده اند: يكى از بزرگان ايرانيان پيش اميرالمومنين عليه السلام آمد و آن حضرت از ستوده ترين پادشاه ايشان پرسيد، گفت: اردشير فضل تقدم دارد ولى انوشيروان پسنديده روش تر است. فرمود: كدام خوى او بر او چيرگى داشت؟ گفت: بردبارى و درنگ و اميرالمومنين عليه السلام اين سخن را فرمود. م.
]

«و آن حضرت فرمود: بردبارى و درنگ همزادند- دو فرزند يك شكم اند- و هر دو زاده ى همت بلندند.»

/ 314