خطبه 027-در فضيلت جهاد
اين خطبه با عبارت «اما بعد فان الجهاد باب من ابواب الجنه» (همانا جهاد درى از درهاى بهشت است)، شروع مى شود.اين خطبه از مشهورترين خطبه هاى على عليه السلام است كه آن را بسيارى از مردم نقل كرده اند، از جمله ابوالعباس مبرد [مبرد، متضلع در علم نحو، در سده ى سوم هجرى مى زيست و از مهمترين كتابهاى او الكامل است. وى در اين كتاب گزيده اى از شعر و نثر عربى را آورده و به تفسير و تحليل مشكلات آن پرداخته است. م. آن را در اوايل جلد نخست الكامل خود آورده است. ][به ص 19 ج 1 الكامل چاپ استاد محمد ابوالفضل ابراهيم مصر مراجعه فرماييد و اين خطبه را جاحظ در البيان و التبيين و ابن قتيبه در عيون الاخبار و دينورى در اخبار الطوال و كلينى در باب جهاد كافى و صدوق در معانى الاخبار و بلاذرى در انساب الاشراف آورده اند و براى اطلاع بيشتر در اين مورد به ص 397 ج 1 مصادر نهج البلاغه سيد عبدالزهراء حسينى مراجعه شود. م. او در روايت خويش برخى از كلمات را انداخته و برخى كلمات ديگر افزوده است و در آغاز آن چنين گفته است: به على عليه السلام گزارش شد سوارانى از معاويه به انبار ][نام شهرى بر كناره چپ فرات در شمال شرقى عراق و دوازده فرسخى بغداد و از شهرهاى كهن باستانى است، مدت كمى در حكومت ابوالعباس سفاح پايتخت بوده است، به مقاله ى مفصل سترك (Streck) در ص 4 ج 3 ترجمه ى دايره المعارف اسلام به عربى مراجعه فرماييد. م. حمله آورده اند و يكى از كارگزاران او به نام حسان بن حسان را كشته اند، على (ع) خشمگين در حالى كه رداى خويش را مى كشيد به سوى نخيله بيرون آمد و مردم در پى او راه افتادند و على (ع) بر نقطه بلندى از زمين ايستاد و نخست حمد و ثناى خدا را بجا آورد و سپس فرمود: «همانا جهاد درى از درهاى بهشت است كه هر كس آن را رها كند...»
](ابن ابى الحديد پس از آنكه درباره ى مشكلات ادبى اين خطبه برخى از سخنان مبرد را نقل كرده و رد نموده است و خطبه يى از ابن نباته [ابويحيى عبدالرحيم بن محمد بن اسماعيل فارقى كه بيشتر معروف به ابن نباته است خطيب شهر حلب است و در آن شهر همراه متبنى در خدمت سيف الدوله بوده است و چون جنگهاى سيف الدوله بسيار بوده است خطبه هاى ابن نباته در جهاد بسيار است. او به سال 374 درگذشته است. به ص 283 ج 1 وفيات الاعيان ابن خلكان مراجعه شود. را در جهاد آورده و برترى فصاحت و بلاغت كلام اميرالمومنين على عليه السلام را با آن مقايسه كرده است، مبحث تاريخى زير را آورده است):
]غارت بردن سفيان بن عوف غامدى بر انبار
اين مرد غامدى كه سواران او بر انبار حمله آورده اند، سفيان بن عوف بن مغفل غامدى است. غامد نام قبيله يى از مردم يمن و از تيره ى قبيله ازد يعنى از دشنوءه است. نام اصلى غامد، عمر بن عبدالله بن كعب بن حارث بن كعب بن كعب بن عبدالله بن مالك بن نصر بن ازد است و چون ميان قومش شرى واقع شده كه او آن را اصلاح كرده و ايشان را در پوشش صلح قرار داده است به «غامد» معروف شده است.
ابراهيم بن محمد بن سعيد بن هلال ثقفى
[وى از دانشمندان و مصنفان ثقه به شمار مى رود، ابتدا مذهب «زيدى» داشت و سپس به مذهب اماميه گراييد و در سال 280 هجرى درگذشت. وى داراى تاليفات بسيارى است، براى اطلاع از آنها به الفهرست ابن نديم و نيز به تعليقات محدث ارموى بر الغارات مراجعه كنيد. م. در كتاب، الغارات از ابوالكنود نقل مى كند كه مى گفته است: سفيان بن عوف غامدى براى من نقل كرد و گفت: معاويه مرا احضار كرد و گفت: تو را همراه لشكرى گران- كه همگى چابك هستند- و با ساز و برگ مى فرستم، كناره ى فرات را براى من ملازم باش تا به هيت برسى ][هيت: نام شهرى در ساحل فرات و بالاتر از انبار است. و از آن بگذرى و اگر آنجا لشكرى ديدى بر آنان غارت بر وگرنه از آنجا برو تا بر انبار غارت برى و اگر در آن هم لشكرى نيافتى برو تا به مداين برسى و بر آن حمله برى و از آنجا پيش من برگرد و از نزديك شدن به كوفه خوددارى كن و بدان كه چون بر مردم انبار و مداين حمله كنى و غارت برى مثل آن است كه به كوفه حمله برده اى و اى سفيان، توجه داشته باش كه اين گونه غارت كردنها و حمله بردن بر عراقيان دلهاى آنان را به وحشت مى اندازد. در عين حال دل كسانى را كه ميان ايشان طرفدار مايند شاد كن و همه كسانى را كه از جنگ و ستيز بيمناكند و يا ترس دارند كه مورد تعرض قرار گيرند به سوى ما فرا خوان و با هر كس برخورد مى كنى كه عقيده اش برخلاف عقيده تو است او را بكش و تمام دهكده هايى را كه از آنها مى گذرى ويران كن و اموال را به غارت بر كه غارت اموال هم شبيه به كشتن است، بلكه براى دل دردانگيزتر است.](سفيان بن عوف) گويد: من از پيش معاويه بيرون آمدم و براى خود لشكرگاه ساختم و معاويه برخاست و براى مردم سخنرانى كرد و گفت: اى مردم بپاخيزيد و براى جنگ همراه سفيان بن عوف برويد كه كارى بس بزرگ است و در آن پاداشى بزرگ خداوند به خواست خود به شما ارزانى مى دارد و سپس از منبر فرود آمد.
سفيان مى گويد: سوگند به خداوندى كه خدايى جز او نيست سه روز از اين سخن نگذشته بود كه همراه شش هزار تن بيرون آمدم و از كناره فرات شتابان پيش مى رفتم تا به هيت رسيدم. به آنان خبر رسيده بود كه من آنان را فرو خواهم گرفت، از رودخانه ى فرات گذشته بودند و من در حالى به آن شهر رسيدم كه هيچكس در آن نبود، گويى هرگز ساكنى در آن نبوده است، آن شهر را درنورديدم و به صندوداء [نام دهكده يى در منطقه غربى فرات و بالاتر از انبار است. رسيدم كه همگان گريخته بودند و آنجا هم هيچكس نبود و براى فتح انبار حركت كردم، آنان را از آمدن من ترسانده بودند. فرمانده ى پادگان آمد و مقابل من ايستاد و من اقدامى نكردم و بر او حمله نبردم و چند نوجوان از مردم شهر را گرفتم و گفتم: به من بگوييد در انبار چند تن از اصحاب على عليه السلام هستند؟ گفتند: تمام شمار پادگان پانصد تن هستند، ولى پراكنده شده و گروهى از ايشان به كوفه برگشته اند و شمار افرادى را كه اكنون در پادگانند نمى دانيم، شايد دويست مرد باشند. گويد: من فرود آمدم و ياران خود را به صورت لشكرهاى مختلف سازماندهى كردم و هر يك از لشكرها را در پى ديگرى گسيل داشتم. به خدا سوگند سالار ايشان بسيار خوب جنگيد و پايدارى مى كرد و گاه او و يارانش سپاهيان مرا عقب مى راندند و گاه سپاهيان من آنان را تا درون كوچه هاى شهر عقب مى راندند. و چون اين وضع را ديدم نخست حدود دويست تن پياده گسيل داشتم و سپس سواران را از پى آنان روانه كردم و همينكه سواران در حالى كه پيادگان پيشاپيش آنان بودند حمله كردند، آنان ديرى نپاييدند و پراكنده شدند و سالار ايشان همراه حدود سى مرد كشته شد و ما همه ى اموالى را كه در انبار بود به غارت برديم و بازگشتيم. و به خدا سوگند من هيچ جنگ و غارتى نكرده بودم كه از اين سالم تر و چشم روشن كننده تر و مايه ى خوشحالى بيشتر باشد و به خدا سوگند به من خبر رسيده است كه اين حمله و غارت مردم را به بيم انداخته است. و چون پيش معاويه برگشتم گزارش كار را همانگونه كه بود دادم. معاويه گفت: تو همانگونه اى كه مى پنداشتم و در هر شهر از شهرهاى من كه فرود آيى مى توانى همانگونه عمل كنى كه فرمانده و امير آن شهر عمل مى كند و اگر دوست داشته باشى كه خودت امير آن شهر باشى تو را به امارت آن مى گمارم و هيچكس از خلق خدا غير از من بر تو فرمانى نخواهد داد.
]سفيان بن عوف غامدى مى گويد: و به خدا سوگند اندكى درنگ نكرده بوديم كه ديدم مردان عراقى در حالى كه سوار بر شتران بودند از لشكر على عليه السلام مى گريختند و به ما مى پيوستند.
ابراهيم ثقفى گفته است: نام كارگزار على عليه السلام بر پادگان انبار اشرس بن حسان بكرى بوده است. [به الغارات ثقفى، چاپ استاد فقيد جلال الدين محدث ارموى ص 467 و صفحات بعد آن مراجعه فرماييد. م.
]ابراهيم ثقفى همچنين از عبدالله بن قيس، از حبيب بن عفيف نقل مى كند كه مى گفته است: من همراه اشرس بن حسان بكرى در پادگان انبار بودم كه ناگاه صبحگاهى سفيان بن عوف با لشكرهايى كه چشم را خيره مى كرد فرارسيد و سوگند به خدا ما را به ترس و بيم انداختند و همينكه آنان را ديديم دانستيم كه ما را يارا و توان جنگ با ايشان نيست. سالار ما براى رويارويى با آنان بيرون رفت، ما پراكنده شده بوديم و بيش از نيمى از ما با آنان روياروى نشدند و به خدا سوگند با آنان چنان استوار و پسنديده جنگ كرديم كه آنان را از ما خوش نيامد. در اين هنگام سالار ما از اسب پياده شد و اين آيه را تلاوت كرد: «گروهى از ايشان مدت و اجل خود را سپرى كرده و گروهى منتظرند و دگرگونى نكردند دگرگونگى يى» [بخشى از آيه ى 43 سوره احزاب. و به ما گفت: هر كس ديدار خدا را نمى خواهد و آماده ى مرگ نيست، در مدتى كه ما با آنان به جنگ مشغول هستيم، از دهكده بيرون رود، زيرا ادامه ى جنگ ما با ايشان آنان را از تعقيب كسانى كه مى گريزند بازمى دارد. و هر كس آنچه را كه در پيشگاه خداوند است مى خواهد، بداند كه آنچه در پيشگاه خداوند است براى نيكان بهتر است.
]سالار ما همراه سى مرد پياده شد، من هم نخست آهنگ آن كردم كه همراه او پياده شوم، سپس نفس من آن را نپذيرفت. او و يارانش پيش رفتند و چندان جنگ كردند كه همگان كشته شدند، خدايشان رحمت كناد و ما شكست خورده و گريزان بازگشتيم.
ابراهيم ثقفى مى گويد: مردى گبر از مردم انبار به حضور على عليه السلام آمد و اين خبر را به او داد. على (ع) به منبر رفت و براى مردم خطبه ايراد كرد و چنين فرمود:
«همانا اين برادر بكرى شما در انبار كشته شده است، او مردى ارجمند بود و از آنچه پيش مى آمد بيمى نداشت و آنچه را در پيشگاه خداوند است بر دنيا برگزيد. اكنون به تعقيب غارتگران بشتابيد تا آنان را دريابيد و اگر از شكست آنان طرفى ببنديد آنان را تا هنگامى كه زنده باشند از عراق رانده ايد.»
در اين هنگام سكوت فرمود به اميد آنكه به او پاسخ دهند يا حداقل كسى سخنى گويد، ولى هيچكس سخنى بر نياورد و چون سكوت ايشان را ملاحظه كرد از منبر فرود آمد و پياده به سوى نخيله حركت كرد و مردم هم پياده از پى او حركت كردند و گروهى از اشراف كوفه او را احاطه كردند و گفتند: اى اميرالمومنين برگرد، ما اين كار را از سوى تو كفايت خواهيم كرد. فرمود: شما نه مرا كفايت مى كنيد و نه ياراى آن داريد كه خود را كفايت كنيد، ولى آنان چندان اصرار كردند تا او را به خانه اش برگرداندند و آن حضرت اندوهگين و آزرده خاطر بود. در اين هنگام كه به على (ع) خبر رسيده بود آن قوم با لشكرى گران برگشته اند، سعيد بن قيس همدانى [نام سعيد در زمره بزرگان و پارسايان تابعان در ص 69 اختيار معرفه الرجال شيخ طوسى، چاپ استاد حسن مصطفوى، مشهد 1348، آمده است و در ص 44 رجال طوسى، چاپ 1380 ق، نجف به صورت سعد آمده و ظاهرا اشتباه چاپى است. م.
]را فراخواند و او را از نخيله همراه هشت هزار تن گسيل داشت. سعيد از كناره ى فرات به تعقيب سفيان پرداخت تا به عانات [عانات: نام شهرى است ميان رقه و هيبت و نزديك انبار. رسيد، از آنجا هانى بن خطاب همدانى را پيشاپيش خود گسيل داشت و او به تعقيب ايشان پرداخت و تا نزديك ترين سرزمينهاى قنسرين ][به كسر اول و فتح و تشديد دوم كه برخى آن را به كسرهم تلفظ كرده اند، از شهرهاى نزديك فرات و در نزديكى حلب بوده و در سال 351 در حمله روميان ويران شده است. به ص 169 ج 7 معجم البلدان مراجعه شود. م. پيش رفت و چون آنان از دسترس او بيرون شده بودند بازگشت.
]گويد: على عليه السلام در حالى كه نشانه هاى اندوه و دلتنگى در او ديده مى شد همچنان درنگ فرمود تا سعيد بن قيس به حضورش برگشت و چون در آن روزها على (ع) بيمار بود و نمى توانست ميان مردم برپاخيزد و خطبه ايراد فرمايد و آنچه مى خواهد شخصا بگويد، زير طاقى كه به مسجد متصل بود، همراه دو پسرش حسن و حسين عليهماالسلام و عبدالله بن جعفر نشست و برده ى آزاد كرده خود سعد را خواست و نامه و نوشته يى را به او داد و دستور فرمود آن را براى مردم بخواند. سعد جايى ايستاد كه على (ع) صدايش را بشنود و پاسخى را هم كه مردم مى دهند بشنود و او همين خطبه را كه ما اينك مشغول شرح آن هستيم خواند.
و گفته شده است: كسى كه برخاست و جان خويش را عرضه داشت، جندب بن عفيف ازدى بود كه همراه برادرزاده اش عبدالله بن عفيف چنين كرد. [براى اطلاع بيشتر در اين مورد به ص 229 ترجمه ى غارات به قلم آقاى كمره يى، چاپ 1356 ش تهران مراجعه شود. م.
]گويد: سپس على (ع) به حارث اعور همدانى فرمود تا ميان مردم ندا دهد: كجاست كسى كه جان خود را به پروردگار خويش و دنياى خود را به آخرت بفروشد؟ بامداد فردا همگان به خواست خداوند در رحبه حاضر باشيد و فقط كسانى حاضر شوند كه با نيت صادق موافق حركت كردن با ما باشند و آماده ى جنگ با دشمن. فردا صبح در رحبه افرادى كه شمارشان كمتر از سيصد بود جمع شدند و چون على (ع) ايشان را سان ديد فرمود: اگر هزار تن بودند درباره ى آنان نظرى داشتم.
پس از آن گروهى براى معذرت خواهى آمدند، على (ع) فرمود: «معذرت- خواهان آمدند...» [سوره ى توبه آيه ى 90. و آنان كه تكذيب كننده بودند تخلف كردند و نيامدند. على (ع) همچنان چند روزى اندوهگين و سخت دلگير بود و سپس مردم را جمع كرد و براى آنان خطبه خواند و گفت: اى مردم، به خدا سوگند كه شمار مردم شهر شما نسبت به شهرهاى ديگر از شمار انصار (مدينه) نسبت به اعراب بيشترند، انصار در آن هنگامى كه به پيامبر تعهد دادند كه از آن حضرت و همراهان مهاجرش دفاع خواهند كرد تا رسالتهاى پروردگار خويش را ابلاغ فرمايد، فقط دو قبيله ى نوخاسته بودند كه نه از ديگر اعراب قديمى تر بودند و نه شمارشان از ديگر قبايل بيشتر بود. و چون پيامبر (ص) و يارانش را پناه دادند و خدا و دين او را نصرت بخشيدند، از سويى همه اعراب آنان را هدف تيرهاى خود قرار دادند و از سوى ديگر يهوديان بر ضد آنان پيمان بستند و قبايل عرب هر يك پس از ديگرى به جنگ با آنان براى نصرت دين خدا به تنهايى قيام كردند و پيوند خود را با ديگر اعراب و ريسمان مودت خود را با آنان و يهوديان بريدند و در برابر مردم نجد و تهامه و اهل مكه و يمامه و همه ى مردم كوه و دشت پايدارى كردند و ستون دين را برپا داشتند و در قبال حملات حماسه آفرين دليران چنان شكيبايى كردند كه همه ى اعراب سر تسليم به رسول خدا فرود آوردند و پيش از آنكه خداوند رسول خدا را به پيشگاه خود فراگيرد از آنان چيزى كه موجب روشنى چشم بود ديد و شما امروز ميان مردم بيش از انصار آن روزگار ميان اعراب هستيد.
]مردى سيه چرده و بلند قامت برخاست و گفت: تو محمد نيستى و ما هم آن انصار نيستيم كه از ايشان ياد كردى، على عليه السلام فرمود: نيكو گوش كن و نيكو پاسخ بده! مادران بر سوگ شما بگريند كه چيزى جز اندوه بر من نمى افزاييد! مگر من به شما گفتم كه چون محمدم و شما چون انصاريد؟! همانا براى شما مثلى زدم و اميدوارم كه چون ايشان عمل كنيد.
در اين هنگام مردى ديگر برخاست و گفت: امروز اميرالمومنين و يارانش سخت نيازمند اصحاب نهروان هستند (تاسف از كشته شدن ايشان). آنگاه مردم از هر سو به سخن آمدند و هياهو كردند و مردى از ميان ايشان برخاست و با صداى بلند گفت: امروز اهميت فقدان مالك اشتر براى عراقيان آشكار شد! گواهى مى دهم كه اگر زنده مى بود هياهو كم بود و هر كس مى دانست چه بايد بگويد.
على عليه السلام فرمود: مادرانتان بر شما بگريند! حق من بر شما واجب تر از حق اشتر است، مگر اشتر را بر شما حقى غير از حق مسلمان بر مسلمان هست!
در اين هنگام حجر بن عدى كندى و سعيد بن قيس همدانى برخاستند و گفتند: اى اميرالمومنين، خداوند براى تو بد مقدر نفرمايد، فرمان خويش را به ما بگو تا از آن پيروى كنيم كه به خدا سوگند اگر در راه اطاعت از تو اموال ما نابود شود و عشاير ما كشته شوند، بر آن بى تابى نمى كنيم و آن را بزرگ نمى پنداريم. على (ع) فرمود: آماده شويد براى حركت به سوى دشمن ما.
و چون على (ع) به منزل خويش رفت سران اصحابش به حضورش رفتند و به آنان فرمود: مردى استوار و خيرانديش به من معرفى كنيد كه بتواند مردم را از ناحيه سواد [سواد، نام اراضى سرسبز در عراق بوده است، وجه تسميه ى آن به سواد (سياهى) اين است كه آن اراضى از فرط سرسبز بودن به سياهى متمايل بود. ضمنا سواد، مرادف كلمه ى عراق است. م. فراهم آورد. سعيد بن قيس گفت: اى اميرالمومنين، مردى خيرانديش و خردمند و دلير و استوار را به شما معرفى مى كنم و او معقل بن قيس تميمى ][شيخ طوسى (ره) در رجال خود، ص 59، چاپ نجف، 1380 و قهپايى در مجمع الرجال، ج 6، ص 106، چاپ 1387 ق اصفهان و اردبيلى در جامع الرواه، ج 2، ص 247، او را از اصحاب و راويان اميرالمومنين (ع) شمرده اند. م. است فرمود: آرى و او را فراخواند و گسيل داشت و او حركت كرد، ولى هنوز برنگشته بود كه اميرالمومنين على عليه السلام ضربت خورد و شهيد شد.
]