درباره احاديث جعلى در نكوهش على عليه السلام - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

درباره احاديث جعلى در نكوهش على عليه السلام

شيخ ما ابوجعفر اسكافى

[ابوجعفر محمد بن عبدالله اسكافى كه از مردم سمرقند بوده است از دانشمندان بزرگ معتزلى در نيمه اول قرن سوم هجرى است، او به سال 240 هجرى درگذشته است، براى اطلاع از شرح حال و آثارش به مقدمه فاضلانه استاد شيخ محمد باقر محمودى بر كتاب المعيار و الموازنه، چاپ بيروت، 1402 ق مراجعه فرماييد. م. كه خدايش رحمت كناد از كسانى است كه به حقيقت معروف به دوستى على عليه السلام و مبالغه كنندگان در تفضيل او بر ديگران است. هر چند اعتقاد به تفضيل ميان عموم اصحاب بغدادى ما شايع است ولى ابوجعفر اسكافى از همگان در اين عقيده استوارتر و عقيده اش خالصانه تر است. او مى گويد: معاويه گروهى از صحابه و گروهى از تابعين را وادار كرد كه اخبار زشتى را درباره ى على عليه السلام كه مقتضى طعن و تبرى از او باشد جعل كنند و براى ايشان پاداشى مقرر داشت كه قابل توجه بود و آنان چيزهايى كه او را راضى كند ساختند. از جمله ى اصحاب ابوهريره، عمروعاص و مغيره بن شعبه هستند و از تابعين، عروه بن زبير است.
]

زهرى نقل مى كند كه عروه بن زبير مى گفته است. عايشه برايم نقل كرد كه در خدمت پيامبر (ص) بودم. در اين هنگام عباس و على آمدند پيامبر فرمود اى عايشه! اين دو بر ملتى غير ملت من يا غير دين من خواهند مرد!

عبدالرزاق، از معمر نقل مى كند كه مى گفته است دو حديث را كه عروه بن زبير از عايشه در نكوهش على عليه السلام نقل كرده بود زهرى مى دانست. روزى درباره آن دو حديث از زهرى پرسيدم. گفت: تو را با عايشه و عروه و احاديث آن دو چه كار و با آن مى خواهى چه كنى! خداوند به آن دو داناتر است من آن دو را در مورد احاديثى كه درباره بنى هاشم نقل مى كنند متهم مى دانم.

گويد: حديث نخست همان بوده كه ما آن را آورديم. حديث دوم اين است كه عروه مدعى است كه عايشه براى او چنين نقل كرده كه گفته است: من در حضور پيامبر (ص) بودم ناگاه عباس و على آمدند پيامبر به من فرمود:«اى عايشه اگر از اينكه به دو مرد دوزخى بنگرى خوشحال مى شوى به اين دو كه آمدند بنگر».

من نگريستم و ديدم عباس بن عبدالمطلب و على بن ابى طالب هستند.

و اما از عمرو بن عاص حديثى نقل شده است كه آن را بخارى و مسلم هر دو در صحيح خود با ذكر سلسله سند كه به عمروعاص مى رسد آورده اند كه مى گفته است: شنيدم پيامبر (ص) مى فرمود:«همانا خاندان ابوطالب، اولياى من نيستند، همانا ولى من خداوند و مومنان صالح هستند».

اما از ابوهريره حديثى نقل شده كه معناى آن چنين است كه على عليه السلام در زمان زندگانى پيامبر (ص) از دختر ابوجهل براى خود خواستگارى كرد. اين كار پيامبر (ص) را خشمگين كرد و بر منبر خطبه ايراد كرد و ضمن آن چنين گفت: خداوند اين كار را نخواهد، ممكن نيست دختر ولى خدا و دختر ابوجهل دشمن خدا با هم جمع شوند. همانا فاطمه پاره ى تن من است هر چه او را آزار دهد مرا آزار مى دهد و اگر على مى خواهد با دختر ابوجهل ازدواج كند از دختر من حتما جدا شود و آن وقت هر چه مى خواهد انجام دهد. يا سخنى فرموده است كه معناى آن چنين است و اين حديث از قول كرابيسى

[ابوعلى حسين بن على بن يزيد كرابيسى بغدادى از ياران نزديك امام شافعى است كه بيش از همه به مجلس او آمد و شد داشته و احكام او را حفظ بوده و تاليفات فراوان در اصول و فروع فقه دارد و به سال 248 هجرى درگذشته است. رجوع كنيد به وفيات الاعيان ابن خلكان، ج 1، ص 145. مشهور است. مى گويم (ابن ابى الحديد) اين حديث هم در هر دو صحيح مسلم و بخارى از قول مسور بن مخرمه زهرى نقل شده است و سيدمرتضى آن را در كتاب خويش كه نامش تنزيه الانبياء و الائمه است آورده و گفته است روايت حسين كرابيسى است و او مشهور به انحراف از اهل بيت عليهم السلام و دشمنى و ستيز با ايشان است و روايتش پذيرفته نمى شود. ]

[براى اطلاع بيشتر، به تنزيه الانبياء، ص 167، چاپ قم، بدون تاريخ مراجعه فرماييد. م.
]

و به مناسبت شايع بودن و پراكنده شدن اين خبر، مروان بن ابى حفصه

[مروان بن ابى حفصه متولد به سال 105 و درگذشته 182 هجرى است كه همواره با هجو علويان به هارون تقرب مى جست و در قبال هر بيت كه در مدح بنى عباس مى سرود هزار درهم جايزه مى گرفت. رجوع كنيد به الاعلام زركلى، ج 1، ص 95. م. آن را در قصيده يى كه در مدح هارون سروده آورده است و در آن قصيده از فرزندان فاطمه عليهم السلام نام برده و بر ايشان تاخته و آنان را نكوهش كرده است و على (ع) را بيشتر نكوهش كرده و بر او دشنام داده و ضمن آن چنين گفته است:
]

«پدرتان على را كه از شما برتر بود اهل شورى كه همگى با فضيلت بودند به حكومت نپذيرفتند و او با خواستگارى كردن دختر ابوجهل لعين، دختر رسول خدا را ناراحت كرد كه پيامبر هم از آن ناراحت شد...»

و اين خبر به صورتهاى گوناگون و با افزونيهاى مختلف نقل شده است. برخى از مردم ضمن همين خبر اين عبارت را هم آورده اند «بر فرض كه از هر دامادى نكوهش شده باشيم از دامادى ابوالعاص بن ربيع نكوهش نشده ايم». برخى از مردم هم ضمن همين خبر اين موضوع را هم نقل مى كنند كه پيامبر فرموده است: «همانا خاندان مغيره به على پيام فرستاده اند كه دختر ايشان را به همسرى خود درآورد» و چيزهاى ديگر.

به عقيده من (ابن ابى الحديد) بر فرض كه اين خبر صحيح باشد، در آن مورد بر اميرالمومنين هيچگونه اعتراض و سرزنشى وارد نيست زيرا اين مسئله مورد اجماع امت است كه بر فرض على عليه السلام دختر ابوجهل را بر سر فاطمه عليهاالسلام به همسرى مى گرفت جايز بود و داخل در حكم عمومى آيه يى بود كه اجازه ى گرفتن چهار همسر را داده است و اين دختر ابوجهل كه به آن اشاره شده مسلمان بوده است زيرا اين افسانه- بر فرض صحت- مربوط به پس از فتح مكه است كه مردمش خواه و ناخواه مسلمان شده بودند و راويان خبر همگى در اين موضوع موافق هستند و چيزى جز اين باقى نمى ماند كه اگر اين خبر صحيح باشد پيامبر (ص) چون حالت غيرت و خشم فاطمه (ع) را ديده اند على (ع) را بر اين كار مورد عتاب خانوادگى قرار داده اند آن چنان كه هر پدرى فرزند خود را وادار مى كند كه رضايت همسر خود و آشتى با او را مورد نظر داشته باشد و ممكن است گفتگوى اندكى در اين مورد صورت گرفته باشد و سپس آن را تحريف كرده و بر آن افزوده باشند و اگر در اين باره به احوال پيامبر (ص) با همسرانش دقت كنى كه گاه ميان آنان خشم و قهر و گاه آشتى بود و گاه نارضايى و گاه رضايت تا آنجا كه يك بار كار تا مرحله طلاق كشيد و از همبستر شدن با آنان خوددارى كرد و گاه كار به قهر و ترك آمد و شد با آنان منجر شد و اگر در روايات صحيحى كه در مورد چگونگى برخورد زنان پيامبر با آن حضرت و آنچه به او مى گفتند بينديشى خواهى دانست آنچه كه حاسدان و كينه توزان و عيبجويان بر على (ع) خرده گرفته اند در قبال احوال پيامبر (ص) با همسرانش همچون قطره يى از اقيانوس است و اگر در اين باره هيچ داستانى جز داستان ماريه قبطيه (مادر جناب ابراهيم پسر رسول خدا) و آنچه كه در آن ميان پيامبر (ص) و دو همسرش (حفصه و عايشه) به وجود آمد و سخنانى كه گفته شد نبود كافى خواهد بود و چنان شد كه درباره آن دو همسر پيامبر قرآن فرود آمد كه در محراب ها خوانده و در مصاحف نوشته مى شد و خطاب به آن دو چيزى گفته شده است كه اگر اسكندر با آنكه پادشاه همه جهان بوده است زنده مى بود و با پيامبر (ص) جنگ و ستيز مى كرد به او چنان گفته نمى شد و آن آيه اين است كه «و اگر براى آزار پيامبر با يكديگر اتفاق كنيد، خدا يار اوست و جبريل و مومنان صالح و فرشتگان هم يار و مددكار اويند» و پس از آن وعيد و تخويف داده و فرموده است: «اميد است كه اگر شما را طلاق دهد...»

[آيات 4 و 5 سوره تحريم و براى اطلاع از نظر مفسران اهل سنت، به ص 136 السبعه من السلف مراجعه فرماييد. م. تا آخر آيات سپس براى آنان زن نوح و زن لوط را مثل زده است كه نسبت به همسر خود خيانت كردند و براى آنان در پيشگاه خدا كارى ساخته نيست و تمام آيات معلوم است.
]

بنابراين اگر آنچه در اين خبر از تعصب فاطمه (ع) بر على (ع) و غيرت آن بانوى گرامى از اينكه خاندان مغيره پيشنهاد كرده اند دخترشان را على (ع) به همسرى خود درآورده آمده است با اين اخبار مقايسه شود همچون مقايسه نوعى سرزنش با جنگ بسوس

[جنگ بسوس از جنگهاى مهم ميان بكر و تغلب است. به ص 396 ج 15 نهايه الارب نويرى و ترجمه آن به قلم اين بنده (ج 10) مراجعه فرماييد. م. است ولى كسى را كه گرفتار خواسته دل و تعصب است علاجى نيست.
]

اينك به دنباله سخنان شيخ خود، ابوجعفر اسكافى كه خدايش رحمت كناد، برمى گرديم. او مى گويد: اعمش نقل مى كرد كه چون ابوهريره در «سال جماعت»

[سال جماعت به سال چهل و يكم هجرت گفته مى شود كه ميان حضرت مجتبى و معاويه صلح شد. م. همراه معاويه به عراق آمد به مسجد كوفه درآمد و چون كثرت كسانى را كه به استقبال او آمده بودند ديد بر روى دو زانوى خود نشست و چند بار با دست خويش بر جلو سر و پيشانى خود زد و گفت: اى مردم عراق آيا تصور مى كنيد كه ممكن است من بر خدا و رسول خدا دروغ ببندم و خويشتن را در آتش افكنم؟ به خدا سوگند شنيدم كه پيامبر (ص) مى فرمود: «براى هر پيامبر حرمى است و حرم من در مدينه است ميان عير تا ثور و هر كس در آن كار تازه و بدعتى پديد آورد لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر اوست» و خدا را گواه مى گيرم كه على در آن بدعت نهاد. چون اين سخن ابوهريره به اطلاع معاويه رسيد او را گرامى داشت و به او جايزه داد و به حكومت مدينه گماشت.
]

گويم (ابن ابى الحديد): گفتار ابوهريره كه گفته است «ميان عير تا ثور» ظاهرا غلطى است كه از راوى اين سخن سرزده است، زيرا ثور نام كوهى در مكه است كه به آن ثور اطحل هم مى گويند و غارى كه پيامبر (ص) و ابوبكر داخل آن شدند در آن كوه قرار دارد و به آن «اطحل» گفته مى شده است، زيرا اطحل بن عبدمناف بن ادبن طابخه بن الياس بن مضر بن نزار بن عدنان در آن كوه ساكن بوده است و گفته اند اطحل نام اصلى كوه است و «ثور» به آن افزوده شده و او ثور بن عبدمناف است و صحيح آن اين است كه ميان عير تا كوه احد.

اما اين سخن ابوهريره كه گفته است «على عليه السلام در مدينه بدعت نهاده است.» پناه بر خدا از اين دروغ، كه اميرالمومنين على بن ابى طالب عليه السلام پرهيزگارتر و خدا ترس تر از اين بوده است و به خدا سوگند او عثمان را چنان نصرت و يارى داد كه اگر جعفر بن ابى طالب هم محاصره شده بود براى او هم نظير همين را انجام مى داد.

ابوجعفر اسكافى مى گويد: ابوهريره در نظر مشايخ ما غير قابل اعتماد است و روايات او پسنديده و مورد قبول نيست. عمر او را تازيانه زد و گفت: بسيار روايت نقل مى كنى و اگر بر رسول خدا (ص) دروغ بسته باشى با تو جنگ خواهم كرد.

سفيان ثورى، از منصور، از ابراهيم تيمى نقل مى كند كه مى گفته است: آنان (بزرگان علم حديث) از ابوهريره فقط احاديثى را مى پذيرفته اند كه در آن سخنى از بهشت و دوزخ باشد.

ابواسامه، از اعمش نقل مى كند كه مى گفته است: ابراهيم مردى بود كه حديث او صحيح بود و هر گاه حديثى مى شنيدم پيش او مى رفتم و آن را به او عرضه مى داشتم. روزى چند حديث را به او عرضه داشتم كه از ابوصالح، از ابوهريره بود. گفت: مرا از قضاوت درباره احاديث ابوهريره آزاد بگذار كه بزرگان ما بسيارى از احاديث او را رها مى كردند.

و از على عليه السلام روايت شده كه فرموده است: دروغگوترين مردم با دروغگوترين قبايل بر رسول خدا (ص) ابوهريره دوسى است.

ابويوسف هم مى گويد: به ابوحنيفه گفتم ممكن است خبرى از پيامبر (ص) برسد كه با مبانى قياس ما مخالف باشد، با آن چه مى كنى؟ گفت: اگر آن حديث را راويان مورد اعتماد نقل كرده باشند راى خود را رها و به آن عمل مى كنيم. گفتم: در مورد رواياتى كه ابوبكر و عمر نقل كرده اند چه مى گويى؟ گفت: بر تو باد كه از آن دو بپذيرى. گفتم: على و عثمان چگونه اند؟ گفت: همچنانند و همين كه ديد من صحابه را مى شمرم، گفت: همه اصحاب جز چند مرد عادلند و از جمله كسانى كه عادل نيستند ابوهريره و انس بن مالك را شمرد.

سفيان ثورى، از عبدالرحمان بن قاسم، از عمر بن عبدالغفار نقل مى كند كه مى گفته است: چون ابوهريره با معاويه به كوفه آمد، شامگاهان كنار باب كنده مى نشست و مردم هم گرد او مى نشستند. جوانى از مردم كوفه پيش او آمد و نشست و گفت: اى ابوهريره تو را به خدا سوگند مى دهم آيا شنيده اى كه رسول خدا (ص) براى على بن ابى طالب فرموده است: «بار خدايا دوست بدار هر كس كه او را دوست مى دارد و دشمن بدار هر كس كه او را دشمن مى دارد»؟ گفت: آرى به خدا سوگند شنيده ام. آن جوان گفت من خدا را گواه مى گيرم كه تو با دشمن او دوستى ورزيدى و با دوست او دشمنى كردى و از جاى خود برخاست.

و راويان روايت كرده اند كه ابوهريره ميان راه و در كوچه و بازار با كودكان بازى مى كرد و غذا مى خورد و در حالى كه امير مدينه بود خطبه مى خواند و مى گفت: سپاس خداوندى را كه دين را قيام و ابوهريره را امام قرار داده است و مردم را مى خنداند و در حالى كه امير مدينه بود در بازار حركت مى كرد و چون به مردى مى رسيد كه جلو او حركت مى كرد با هر دو پاى خود بر زمين مى كوبيد و مى گفت: راه راه! كه امير آمد و مقصودش خودش بود. مى گويم (ابن ابى الحديد) تمام اين موارد را ابن قتيبه در كتاب المعارف خود ضمن بيان شرح حال ابوهريره آورده است و گفتار او در اين مورد حجت است زيرا در اين باره ابن قتيبه متهم به بدخواهى او نيست.

[براى اطلاع بيشتر از صفات نكوهيده ابوهريره به كتاب ابوهريره شيخ المضيره محمود ابوربه و ترجمه آن به فارسى با نام بازرگان حديث به قلم استاد محمد وحيد گلپايگانى، تهران 1343 شمسى مراجعه فرماييد. م.
]

ابوجعفر اسكافى مى گويد: مغيره بن شعبه هم بر منبر كوفه همواره آشكارا على عليه السلام را لعن مى كرد و اين بدان سبب بود كه به روزگار عمر بن خطاب به او خبر رسيده بود كه على (ع) فرموده است: اگر مغيره را ببينم او را با سنگهاى خودش سنگباران خواهم كرد. يعنى زناى محصنه يى كه مغيره انجام داده بود و ابوبكره در آن باره شهادت داده ولى زياد از گواهى دادن خوددارى كرده بود و مغيره بدين سبب و امور ديگرى كه در نفس او جمع شده بود على را دشمن مى داشت.

[براى اطلاع بيشتر از اين رسوايى مغيره، به بحث نويرى در نهايه الارب، ج 4، ص 294 و ترجمه آن به قلم اين بنده و بحث مستوفاى ابن ابى الحديد در خطبه 223 مراجعه فرماييد. م.
]

اسكافى همچنين مى گويد: روايات مكرر رسيده است كه عروه بن زبير هرگاه از على عليه السلام ياد مى كرد از شدت خشم پره هاى بينى او تكان مى خورد و دست بر هم مى زد و به على دشنام مى داد و مى گفت: اين موضوع كه از آنچه نهى شده است خوددارى مى كرد براى او با آن همه خونهاى مسلمانان كه ريخته است بهره يى ندارد.

اسكافى مى گويد: ميان محدثان هم كسانى بوده اند كه احاديث بسيار زشت و ناروا درباره او نقل كرده اند. از جمله حريز بن عثمان است كه على (ع) را دشمن مى داشت و بر او عيب مى گرفت و اخبار دروغ در مورد او روايت مى كرد و محدثان ديگر روايت كرده اند كه حريز را پس از مرگ او در خواب ديدند و به او گفتند: خداوند با تو چه كرد؟ گفت اگر دشمن داشتن من على را نبود نزديك بود كه مرا بيامرزد.

مى گويم: ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب السقيفه گفته است ابوجعفر بن جنيد، از ابراهيم بن جنيد، از محفوظ بن مفضل بن عمر، از ابوالبهلول يوسف بن يعقوب، از حمزه بن حسان- كه وابسته و از بردگان آزاد كرده بنى اميه بود و بيست سال موذن بود و چند بار حج گزارده بود و ابوالهلول بسيار او را مى ستود- نقل مى كرد كه حمزه مى گفته است. نزد حريز بن عثمان رفتم از على بن ابى طالب ياد كرد و گفت: او همان كسى است كه حرم رسول خدا (ع) را براى خونريزى حلال كرده است و نزديك بود (آنجا ويران و) آن كار انجام شود.

محفوظ مى گويد: به يحيى بن صالح وحاظى گفتم. تو از مشايخى كه نظير حريز هستند روايت نقل مى كنى! تو را چه مى شود كه از حريز حديث نقل نمى كنى؟ گفت: وقتى پيش او رفتم نوشته يى به من داد كه در آن نوشته بود. فلان كس از فلان براى من حديث كرد كه چون مرگ پيامبر (ص) فرارسيد وصيت نمود كه دست على بن ابى طالب عليه السلام قطع و بريده شود! من آن نوشته را به او پس دادم و ديگر روا نمى دارم از او چيزى بنويسم.

ابوبكر جوهرى مى گويد: ابوجعفر، از ابراهيم، از محمد بن عاصم- صاحب كاروانسراها- نقل مى كرد كه مى گفته است: حريز بن عثمان به ما گفت: اى مردم عراق! شما على بن ابى طالب را دوست مى داريد و ما او را دشمن مى داريم، به او گفتند: به چه سبب؟ گفت: چون او نياكان مرا كشته است.

محمد بن عاصم مى گفته است حريز بن عثمان پيش ما منزل كرده بود.

ابوجعفر اسكافى، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: مغيره بن شعبه مردى دنيادار بود و دين خود را در قبال در آمدى اندك مى فروخت و او معاويه را با بدگويى از على (ع) راضى مى كرد، آن چنان كه روزى در مجلس معاويه گفت: رسول خدا دختر خود را به سبب محبت به على نداد بلكه مى خواست با آن كار نيكى هاى ابوطالب را نسبت به خود جبران نمايد. ابوجعفر مى گويد: در نظر ما اين موضوع ثابت است كه مغيره چند بار- كه بيرون از شمار است- على (ع) را بر منبر عراق (كوفه، بصره) لعن كرده است و روايت شده است كه چون مغيره مرد و او را به خاك سپردند مردى كه سوار بر شترمرغ نر بود آمد و كنار گور او ايستاد و اين دو بيت را خواند:

«اين نشان خانه مغيره است كه آن را مى شناسى. همه زناكاران آدميان و پريان بر آن پايكوبى مى كنند. اى مغيره! اگر پس از ما با فرعون و هامان ملاقات كردى بدان كه خداى صاحب عرش انصاف دهنده است».

گويد به جستجوى آن شخص برآمدند. از نظر ايشان پوشيده ماند و هيچ كس را نديدند و دانستند كه او از پريان بوده است.

اسكافى مى گويد: اما مروان بن حكم كمتر و كوچكتر از آن است كه در شمار اين اشخاص از صحابه كه نام برديم و سوء نيت آنان را توضيح داديم به حساب آيد، كه او و پدرش حكم بن ابى العاص الحاد خود را آشكارا بيان مى كردند و آن دو ملعون و رانده شده بودند. پدرش دشمن پيامبر (ص) بود، راه رفتن آن حضرت را مسخره و تقليد مى كرد و چشمهاى خود را بر آن حضرت كج مى كرد و زبانش را به استهزاء بيرون مى آورد و ريشخند مى زد و بر آن حضرت خرده مى گرفت و اين در حالى بود كه زيردست و در قبضه تصرف پيامبر و در مدينه بود و مى دانست كه پيامبر (ص) براى كشتن او قدرت دارد و در هر ساعت از روز و شب كه بخواهد مى تواند او را بكشد و آيا ممكن است چنين كارى از غير كسى كه سخت خرده گير و كينه توز و دشمن است سر بزند؟ و كار او به آنجا كشيد كه پيامبر (ص) او را از مدينه بيرون راند و به طائف تبعيد نمود، اما مروان پسرش از لحاظ عقيده خبيث تر و از لحاظ الحاد و كفر بزرگتر است و او همان كسى است كه روزى كه سر حسين عليه السلام را به مدينه بردند و او در آن روز امير مدينه بود، آن سر را بر دستهاى خود حمل مى كرد و چنين مى خواند:

«اى خوشا اين خنكى تو در دو دست و اين سرخى (خونى) كه بر دو گونه ات روان است، گويا ديشب را ميان دو لشگرگاه گذرانده اى».

آن گاه سر را به سوى مرقد پيامبر (ص) پرتاب كرد و گفت: اى محمد! امروز به جاى روز بدر و اين سخن او ملهم از شعرى است كه يزيد بن معاويه هم روزى كه سر امام حسين (ع) پيش او رسيد به آن تمثل جست و آن خير مشهور است.

[ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين، ص 119 مى گويد: گفته شده است در حالى كه سر امام حسين مقابل او بود به اين گفتار عبدالله بن زبعرى تمثل جست:
]

«اى كاش مشايخ من در بدر مى بودند و مى ديدند چگونه خزرجيان از ضربات شمشير بى تابى مى كنند...»

اين دو بيت از قصيده يى است كه ابن زبعرى در جنگ احد سروده است. رجوع كنيد به الحيوان، ج 5، ص 564 و سيره ابن هشام، ج 3 ص 144 و طبقات الشعراء ابن سلام، ص 199.

مى گويم: هر چند شيخ ما ابوجعفر اسكافى چنين گفته است ولى صحيح آن است كه مروان در آن هنگام امير مدينه نبوده است و امير مدينه در آن زمان عمرو بن سعيد بن عاص بوده است و سر امام حسين (ع) را نزد او نبردند. عبيدالله بن زياد نامه يى به او نوشت و او را به كشته شدن امام حسين مژده داد. او آن نامه را روى منبر خواند و آن رجز را خواند و در حالى كه به مرقد پيامبر اشاره مى كرد مى گفت: امروز در قبال روز بدر. گروهى از انصار بر اين سخن او اعتراض كردند و آن را سخت ناپسند دانستند. اين موضوع را ابوعبيده در كتاب المثالب آورده است.

گويد: واقدى آورده است كه معاويه پس از صلح امام حسن (ع) و اجتماع مردم بر حكومتش از شام به عراق آمد، خطبه خواند و گفت: اى مردم! پيامبر (ص) به من فرمود: «تو به زودى پس از من به حكومت مى رسى، سرزمين مقدس را برگزين كه در آن ابدال هستند. من اينك شما را برگزيدم، ابوتراب را لعنت كنيد. آنان او را لعنت كردند، فرداى آن روز معاويه نامه يى نوشت و آنان را جمع كرد و آن را براى ايشان خواند و در آن چنين نوشته بود: اين نامه يى است كه آن را اميرالمومنين معاويه، صاحب وحى خداوندى كه محمد را به پيامبرى مبعوث فرموده نوشته است. محمد (ص) امى بود، نه مى خواند و نه مى نوشت و از ميان اهل خود وزيرى كه نويسنده امين باشد برگزيد. وحى بر محمد نازل مى شد و من آن را مى نوشتم و او نمى دانست كه من چه مى نويسم و ميان من و خدا هيچيك از خلق او نبودند. همه حاضران گفتند: اى اميرالمومنين راست مى گويى.

[خوانندگان عزيز توجه دارند كه معاويه پس از فتح مكه مسلمان شده است، يعنى هنگامى كه بيش از نه دهم قرآن نازل شده بوده است وانگهى ابن عساكر شمار كاتبان وحى را 23 نفر نوشته است، در مورد اينكه معاويه كتابت وحى را براى مدت كوتاهى هم بر عهده داشته اختلاف نظر است. لطفا به تاريخ قرآن به قلم دكتر محمود راميار، ص 247 -270 مراجعه فرماييد. م.
]

ابوجعفر اسكافى مى گويد: همانا روايت شده است كه معاويه براى سمره بن جندب صد هزار درهم فرستاد تا روايت كند كه شان نزول اين دو آيه در مورد على بن ابى طالب است. «گفتار پاره يى از مردم در زندگى دنيا تو را به تعجب مى آورد و خداى را بر آنچه در دل اوست گواه مى گيرد و او سخت خصومت است و چون برگردد با شتاب در زمين حركت مى كند تا تباهى در آن كند و كشت و زرع و نسل را نابود گرداند و خداوند تباهى را دوست ندارد» و (همچنين روايت كند) كه آيه ى «از مردمان كسى هست كه جان خود را براى طلب خشنودى خدا بفروشد» درباره ابن ملجم نازل شده است. سمره آن مبلغ را نپذيرفت. معاويه دويست هزار درهم فرستاد نپذيرفت. سيصد هزار درهم فرستاد نپذيرفت و چون چهارصد هزار درهم فرستاد پذيرفت و همانگونه روايت كرد.

اسكافى مى گويد: اين صحيح و درست است، كه بنى اميه از اظهار فضايل على عليه السلام جلوگيرى مى كردند و كسى را كه در اين مورد روايتى مى كرد شكنجه مى دادند و چنان شد كه هرگاه كسى مى خواست حديثى از على (ع) نقل كند كه مربوط به فضايل او نبود و مربوط به شرايع دين بود باز هم جرات نداشت كه نام او را ببرد، بلكه مى گفت از ابوزينب چنين نقل مى كنم.

عطاء از عبدالله بن شداد بن هاد نقل مى كند كه مى گفته است: دوست مى دارم آزادم بگذارند كه يك روز تا شب درباره فضائل على بن ابى طالب عليه السلام حديث نقل كنم و در قبال آن، گردنم را با شمشير بزنند.

اسكافى مى گويد: اگر احاديث وارده در فضل على (ع) در كمال شهرت و فراوانى و بسيارى نقل آن نمى بود كه در اين باره به كمال غايت رسيده است، بدون ترديد نقل آنها از بيم و تقيه از خاندانهاى اموى و مروانى با توجه به طول مدت حكومت و شدت دشمنى آنان متوقف مى ماند و اگر نه اين است كه خداوند را در اين بزرگمرد رازى نهفته است كه آن را فقط كسانى كه بايد بدانند مى دانند، هرگز يك حديث هم در فضيلت او نقل نمى شد و يك منقبت هم براى او شناخته نمى شد. مگر نمى بينى كه اگر سالار شهرى بر يكى از مردم آن شهر خشم بگيرد و مردم را از نام بردن و ياد كردن از او به خير و صلاح بازدارد نخست گمنام مى شود و سپس نام او هم به فراموشى سپرده مى شود و او در حالى كه موجود است معدوم و در حالى كه زنده است مرده پنداشته مى شود.

اين خلاصه يى بود از آنچه شيخ ما ابوجعفر اسكافى كه رحمت خدا بر او باد در اين باره در كتاب التفضيل آورده است.

ذكر كسانى كه از على (ع) منحرف بوده اند

گروهى از مشايخ بغدادى ما گفته اند كه شمارى از صحابه و تابعين و محدثان از على عليه السلام منحرف و نسبت به او بد عقيده بوده اند. برخى از ايشان مناقب او را پوشيده داشته و دشمنان او را فقط براى گرايش به دنيادوستى و ترجيح دادن دنيا بر آخرت يارى داده اند. از جمله ايشان انس بن مالك است و چنان بود كه على (ع) در ميدان كنار دارالحكومه يا ميدان كنار مسجد جامع مردم را سوگند داد و فرمود: كداميك از شما شنيده است كه پيامبر (ص) فرمود: «هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست»؟ دوازده مرد برخاستند و گواهى دادند. انس بن مالك كه ميان مردم بود برنخاست، على (ع) به او فرمود: اى انس! چه چيزى مانع از آن شد كه برخيزى و گواهى دهى؟ تو كه در آن روز حضور داشتى. گفت: اى اميرالمومنين سالخورده شده ام و فراموش كرده ام. على عرضه داشت: پروردگارا، اگر دروغگوست او را گرفتار پيسى كن آن چنان كه عمامه آن را فرونپوشاند. طلحه بن عمير مى گويد: به خدا سوگند پس از آن، پيسى را در پيشانى او و ميان چشمهايش ديدم.

عثمان بن مطرف نقل مى كند كه مردى در اواخر عمر انس بن مالك از او درباره على بن ابى طالب (ع) پرسيد. انس گفت: من پس از آن روز كه در ميدان اتفاق افتاد سوگند خورده و تعهد كرده ام هيچ حديثى در مورد على (ع) را پوشيده ندارم. على روز رستاخيز سالار همه پرهيزگاران است و به خدا سوگند اين سخن را از پيامبرتان شنيده ام.

ابواسرائيل، از حكم، از ابوسليمان موذن نقل مى كند كه على عليه السلام. مردم را سوگند داد كه چه كسى شنيده است كه پيامبر (ص) مى گويد: «هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست»؟ گروهى براى او گواهى دادند. زيد بن ارقم كه از اين گفتار رسول خدا آگاه بود خوددارى كرد و گواهى نداد. على (ع) او را نفرين كرد كه چشمش كور شود و كور شد. زيد بن ارقم پس از اينكه كور شده بود آن حديث را براى مردم نقل مى كرد.

گويند، اشعث بن قيس كندى و جرير بن عبدالله بجلى، على عليه السلام را دشمن مى داشتند و على (ع) هم خانه ى جرير بن عبدالله را ويران كرد. اسماعيل پسر جرير مى گفته است: على خانه ما را دوبار ويران كرد. حارث بن حصين نقل مى كند كه رسول خدا (ص) به جرير بن عبدالله دو لنگه كفش از كفشهاى خود را داد و به او فرمود: اين دو را نگهدارى كن كه از ميان رفتن آن دو، مايه از ميان رفتن دين توست.

در جنگ جمل يك لنگه از آن كفشها گم شد و هنگامى كه على (ع) او را نزد معاويه فرستاد يكى ديگر هم گم شد و جرير پس از آن از على (ع) جدا شد و از شركت در جنگ كناره گرفت.

سيره نويسان روايت كرده اند كه اشعث بن قيس كندى از دختر على (ع) خواستگارى كرد. على (ع) او را پاسخ درشتى داد و گفت: اى پسر جولاهك! گويا پسر ابى قحافه تو را مغرور ساخته است.

[خوانندگان گرامى توجه دارند كه ابوبكر بن ابى قحافه خواهر خود را كه كور بود به همسرى اشعث داد و اين موضوع در همين كتاب ضمن خطبه نوزدهم آمده است. م.
]

ابوبكر هذلى، از زهرى، از عبيدالله بن عدى بن خيار بن نوفل بن عبدمناف نقل مى كند كه اشعث برخاست و به على عليه السلام گفت: مردم چنين مى پندارند كه رسول خدا (ص) با تو عهدى كرده كه آن را با كس ديگرى نكرده است. على گفت: رسول خدا با من همان چيزى را عهد نموده كه در نيام شمشير من است و غير از آن با من عهدى نكرده است. اشعث گفت: اگر مدعى اين موضوع هستى به زيان توست نه به سود تو، آن را رها كن تا از تو فاصله گيرد. على (ع) به او فرمود: تو از كجا علم دارى كه چه چيز به زيان يا سود من است، جولاهكى پسر جولاهك و منافقى پسر كافر، من از تو بوى سستى و درماندگى مى يابم! سپس به عبيدالله بن عدى بن خيار نگريست و فرمود: اى عبيدالله! چيزهاى خلاف مى شنوى و امور عجيب مى بينى و سپس اين بيت را خواند.

«اينك گرفتار افسون بزچران شده ام و از پى او مى روم ولى اين بزچران تو را در مورد من به شك و ترديد نيندازد».

ما پيش از اين و در روايات گذشته گفتيم كه سبب گفتار اشعث كه «اين به زيان توست نه به سود تو» چيز ديگرى بوده و روايات در اين باره مختلف است.

يحيى بن عيسى رملى، از اعمش نقل مى كند كه جرير و اشعث به صحراى كنار كوفه رفتند. ناگاه سوسمارى در حال دويدن از كنار آن دو گذشت. آنان كه سرگرم گفتگو و نكوهش على (ع) بودند، آن سوسمار را با كنيه صدا زدند كه: اى اباحسل بيا دست خود را براى خلافت بگشاى تا با تو بيعت كنيم! چون اين گفتارشان به (اطلاع) على (ع) رسيد فرمود: آن دو روز رستاخيز در حالى محشور مى شوند كه پيشاپيش آنان سوسمارى در حركت خواهد بود.

ابومسعود انصارى هم از على عليه السلام منحرف بود. شريك، از عثمان بن ابى زرعه، از زيد بن وهب نقل مى كند كه مى گفته است: در حضور على (ع) بوديم سخن از اين رفت كه آيا هنگام عبور جنازه ها بايد (به احترام) برخاست يا نه؟

/ 314