حکمت 154 - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حکمت 154

الفقر الموت الاكبر.

[پيش از نهج البلاغه در تحف العقول، صفحه ى 214 و خصال، جلد اول، صفحه ى 162 و تفسير عياشى با اندك تفاوت و به صورت «الفقر هو الموت الاحمر» آمده است. م.
]

«درويشى، مرگ بزرگتر است.»

در حديث مرفوع آمده است: بدبخت ترين بدبختان كسى است كه درويشى دنيا و عذاب آخرت براى او جمع شود.

درويشى نادان پيش بزرگمهر آمد، بزرگمهر گفت: چه بد چيزى كه در اين بينوا گرد آمده است، درويشى كه اين جهان او را كاسته است و نادانى كه آن جهانش را تباه كرده است.

شاعرى چنين سروده است: «توانگرى و آسايش براى گروهى آفريده شده است و خود را چنان مى بينم كه براى تنگدستى آفريده شده ام، آن چنان كه مى بينم گويا من بازمانده ى گروهى هستم كه پس از قسمت ارزاق آفريده شده اند.»

سيواسى هم همين معنى را گرفته است و در قصيده ى معروف به ساسانيه خود چنين سروده است: «اى كاش مى دانستم گاهى كه روزيها تقسيم مى شد من در كدام زندان بوده ام.»

بر يك سوى دينارى اين بيت خوانده مى شد:

«من قرين رستگارى و پيروزيم و به وسيله ى من هر چيز نايابى كه اراده شود، يافت مى شود.»

و بر سوى ديگرش نوشته شده بود:

«هر كس كه من انيس او باشم، آدمى و پرى بندگان او خواهند بود».

ابوالدرداء گفته است: هر كس مال خود را حفظ كند بيشتر آبرو و دين خود را حفظ كرده است.

يكى ديگر از شاعران چنين سروده است:

«هر گاه در كارى دشوارى ديدى، دشوارى آن را بر دينار سوار كن، آن كار براى تو رام و فرمانبردار خواهد شد. دينار چون سنگى است كه نيروى ديگر سنگها را نرم مى سازد.» از جمله دعاهاى پيشينيان است كه بارخدايا از خوارى و زبونى درويشى و از سركشى توانگرى به تو پناه مى برم.

حکمت 155

من قضى حق من لا يقضى حقه فقد عبده.

[اين سخن نظير گفتار ديگر آن حضرت است كه فرموده است: هر كس مال خود را ببخشد، ديگران را به بردگى گرفته است، و در الغرر، صفحه ى 196 روايت شده است. م.
]

«آن كس كه حق كسى را گزارد كه او حقش را نگزارده است، او را بنده ى خود ساخته است.»

عبده با تشديد يعنى او را به بندگى گرفت و معنى آن همان استعباد است و اين سخن ستايش كسى است كه حق او گزارده نشده است، يعنى كسى كه نسبت به كسى كه حق او را نگزارده است، حق را به جا مى آورد او را به بندگى خود درآورده كه بدون چشم داشت و فقط براى عرضه ى نعمت بر او چنين كرده است.

شاعرى در نقيض و عكس اين حالت خطاب به دوستى چنين سروده است:

«... يقين داشته باشد كه من براى تو حقى نمى بينم مگر اينكه تو براى من حقى ببينى و اگر دست تو براى من يك تير فراهم آورد، من هزارتير فراهم مى سازم.»

حکمت 156

لا طاعه لمخلوق فى معصيه الخالق.

[در عيون الاخبارالرضا، جلد دوم، صفحه ى 43 و در صحيفه الرضا، صفحه ى 34 با دو سند آمده است. م.
]

«در نافرمانى خالق فرمانبردارى از خلق نشايد.»

اين كلمه به صورت حديث مرفوع آمده است، در سخنان ابوبكر هم چنين آمده است: تا هنگامى كه خدا را فرمانبردارم، از من فرمانبردارى كنيد و هر گاه از فرمان او سرپيچى كردم، بر شما فرمانبردارى از من نخواهد بود.

معاويه به شداد بن اوس

[شداد بن اوس برادرزاده حسان بن ثابت و از اميران دوره ى حكومت عمر است، پس از قتل عثمان به گوشه گيرى و عبادت پرداخت و معروف به فضل و علم بوده است، به سال 58 هجرت درگذشت، به الاصابه ذيل شماره ى 3847 مراجعه فرماييد. م. گفت: برخيز و از على انتقاد كن. شداد برخاست و گفت: سپاس خداوندى را كه فرمانبردارى خويش را بر بندگانش واجب فرموده است و در نظر پرهيزكاران رضايت خود را برتر و بهتر از رضايت ديگران قرار داده است و همه پرهيزكاران از آغاز تا پايان بر اين روش بوده اند، اى مردم همانا آخرت وعده راست است كه در آن پادشاهى قاهر حكومت مى فرمايد و دنيا سفره ى آماده اى است كه نيكوكار و تبهكار از آن مى خورند و بر آن كس كه شنوا و مطيع فرمان خداوند است، اعتراضى نيست و براى آن كس كه شنوا و فرمانبردار كسى است كه نسبت به خدا سركش است، هيچ دليل و حجتى وجود ندارد. و همانا «لا طاعه لمخلوق فى معصيه الخالق» و چون خداوند نسبت به مردمى اراده ى خير فرمايد، نيكان ايشان را به اميرى بر ايشان و فقيهان آنان را به قضاوت بر آنان مى گمارد و اموال را در دست بخشندگان ايشان قرار مى دهد. و چون نسبت به مردمى اراده ى شر فرمايد، سفلگان آنان را به اميرى بر ايشان و نادانان را به قضاوت بر آنان مى گمارد و اموال را در دست بخيلان ايشان قرار مى دهد. يكى از نشانه هاى صالح بودن اميران اين است كه همنشينان ايشان به صلاح و درستى باشند. شداد بن اوس به معاويه نگريست و گفت: اى معاويه آن كس كه باگفتن حق تو را به خشم آورد، براى تو خيرخواهى كرده است و آن كس كه با باطل تو را خشنود كند، نسبت به تو غش ورزيده است. معاويه سخن او را قطع كرد و دستور داد او را از منبر فرود آورند. سپس نسبت به او مهربانى كرد و فرمان داد مالى به او بدهند و چون شداد آن مال را گرفت، معاويه گفت: آيا من از همان بخشندگانى كه گفتى نيستم؟ شداد گفت: اگر مال خودت هست و آن را به حلال كسب كرده اى و از اموال مسلمانان نيست و از راه فضيلت بخشيده اى، آرى هستى، ولى اگر از اموال مسلمانان است كه از پرداخت آن به ايشان خوددارى كرده اى آن را با گناه به چنگ آورده اى و با اسراف هزينه كرده اى كه خداوند متعال مى فرمايد: «همانا تبذيركنندگان برادران شيطانهايند». ]

[بخشى از آيه ى 30 سوره ى هفدهم بنى اسرائيل.
]

حکمت 157

لا يعاب المرء بتاخير حقه، انما يعاب من اخذ ما ليس له.

[اين سخن ضمن خطبه اى طولانى است كه آن را صاحب تفسير برهان با سند خود از قول امام حسن مجتبى و شيخ طوسى هم آن را در امالى، جلد دوم، صفحه ى 174 آورده اند. لطفا به مصادر نهج البلاغه، جلد چهارم، صفحه ى 141 مراجعه فرماييد. م.
]

«مرد را در تاخير مطالبه ى حق خود سرزنش نكنند، بلكه آن كس كه آنچه را از او نيست مى گيرد، سرزنش مى كنند.»

شايد اميرالمومنين عليه السلام اين سخن را در پاسخ كسى فرموده كه از آن حضرت پرسيده است چرا در مطالبه ى حق امامت خويش تاخير كردى؟ و ناچار بايد در اين سخن چيزى نهفته باشد، چه بنا بر عقيده ى ما و چه بر عقيده ى اماميه. زيرا ما مى گوييم بر طبق قاعده ى افضليت، حكومت حق على عليه السلام است و اماميه هم مى گويند طبق نص، امامت از او بوده است. بنابراين بايد جمله ى ديگرى در اين سخن نهفته باشد، زيرا مى توان به آن حضرت گفت كه اگر امامت فقط حق خودت بود و ارتباطى براى ديگران نداشت، جايز بود آن را به تاخير بيندازى، مثل اينكه طلبى از زيد داشته باشى كه چون فقط حق خودت هست مى توانى مطالبه اش را به تاخير افكنى، ولى در موضوعى كه مورد نياز مبرم همه ى مكلفان است، حق خودت به تنهايى نيست، زيرا مصالح عموم مسلمانان بستگى به امامت تو داشته است نه امامت ديگران، بنابراين به تاخير انداختن مصلحت ديگران جايز نيست. مى بينيد كه در اين صورت جمله ى ديگرى هم بايد در اين سخن مضمر باشد و تقدير اين جمله چنين است كه مرد در تاخير مطالبه حق خود در صورتى كه مانعى وجود داشته باشد، سرزنش نمى شود و در اين صورت معنى جمله به اعتقاد هر دو گروه درست مى شود، زيرا در صورت وجود مانع جايز خواهد بود كه طلب حق خويش را به تاخير افكند و در اين باره در كتابهاى كلامى خود به تفصيل سخن گفته ايم.

حکمت 158

الاعجاب يمنع من الازدياد.

[زمخشرى در ربيع الابرار به همين صورت و آمدى در الغرر به صورت «العجب» آورده اند. م.
]

«به خود شيفته شدن مانع به فزونى رسيدن است.»

پيش از اين گفتارى بسنده درباره ى به خودشيفتگى گفته ايم و على عليه السلام فرموده است: مانع به فزونى رسيدن است و اين بدان سبب است كه شخص به خود شيفته گمان مى برد كه به حد كمال و غرض رسيده است و حال آنكه به فزونى رسيدن را كسى مطالبه مى كند كه به قصور و ناقص بودن خود معترف باشد نه كسى كه گمان مى برد در حد كمال است. حقيقت به خودشيفتگى اين است كه آدمى در مورد خود منزلتى را گمان برد كه شايسته و سزاوار آن نيست. و به همين سبب يكى از حكيمان به مردى كه به خود شيفته بود گفت: شاد مى شوم كه در نظر مردم آن چنان باشم كه تو درباره ى خود گمان مى برى و در نظر خودم چنان باشم كه تو در نظر مردمى. آن حكيم بدين گونه آرزو كرده است كه به معايب نفس خويش همان گونه آگاه شود كه مردم از عيب به خود شيفتگى آن مرد آگاه هستند.

به حسن بصرى گفته شد: بدترين مردم كيست؟ گفت: آن كس كه عقيده داشته باشد از همه ى مردم بهتر است! يكى از حكيمان گفته است: دروغگو در نهايت دورى از فضيلت است و رياكار از او بدحال تر است، زيرا دروغگو از لحاظ گفتار دروغ مى گويد و رياكار از لحاظ كردار و كردار مهمتر از گفتار است. اما آن كس كه به خود شيفته است از هر دو بدتر است كه آن دو عيب خود را مى بينند و مى خواهند آن را پوشيده دارند ولى به خود شيفته از ديدن عيبهاى خويش كور است و آن را محاسن مى پندارد و آشكار مى سازد. همين حكيم مى گويد: وانگهى گاهى ممكن است از دروغگو و رياكار سودى برده شود، نظير آنكه كشتيبان از بيم منطقه ى خطرناكى از دريا پيش از گذشتن از آن منطقه به مسافران مى گويد از آن منطقه گذشته اند كه مسافران نگران نشوند و در غرق ايشان شتاب شود، رياكارى سالار قوم هم اگر قصدش اين باشد كه در كار خير از او پيروى شود، پسنديده است ولى براى به خودشيفته هيچ يك از اين اسباب ستايش فراهم نيست.

از اين گذشته هر گاه دروغگو و رياكار را پند دهى، نفس آنان تو را تصديق مى كند، چون بر نفس خويش واقف هستند، ولى به خود شيفته را اگر پند دهى، تو را در پند دادن ياوه سرا مى پندارد و از اندرز تو سود نمى برد و خداوند متعال در قرآن به همين معنى اشاره كرده و فرموده است: «آيا آن كسى كه بدى كردارش در نظر آراسته شده و آن را نيكو و پسنديده مى بيند».

[آيه ى هشتم سوره ى فاطر.
]

و سپس خطاب به پيامبر مى فرمايد: «خود را در مورد آن به اندوهها مينداز»،

[آيه ى هشتم سوره ى فاطر. يعنى آنان به سبب شيفتگى به خود، انديشه و تدبير نمى كنند.
]

و آن حضرت فرموده است: سه چيز نابودكننده است، بخل و امساكى حاكم و هواى نفسى كه از آن پيروى شود و شيفتگى آدمى به خود.

و در مثل است كه ابليس گفته است: اگر در آدمى سه خصلت را بيابم در جستجوى چيز ديگرى از او نخواهم بود، هر گاه شيفته به خود گردد و كار خود را بسيار و بزرگ بداند و گناهان خود را فراموش كند.

حكيمان گفته اند: همان گونه كه كسى به اسب خود شيفته باشد هرگز به فكر تبديل آن نمى افتد، كسى كه به نفس خود شيفته باشد، نمى خواهد در آن دگرگونى پديد آرد هر چند نفس او پست و فرومايه باشد.

ريشه به خودشيفتگى به سبب حب آدمى نسبت به نفس خويشتن است و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است: دوست داشتن تو چيزى را موجب كرى و كورى مى شود و آن كس كه كر و كور شود، ديدن و شنيدن عيبهايش براى او دشوار و غير ممكن مى شود. بدين سبب بر آدمى واجب است كه بر نفس خويش جاسوسانى بگمارد كه عيبهايش را به او معرفى كنند، نظير آنچه عمر بن خطاب گفته است كه محبوب ترين مردم در نظر من كسى است كه عيبهاى مرا به من بازگو كند.

همچنين بر آدمى واجب است هر گاه عيبى از كسى مى بيند به نفس خويش بنگرد و اگر همان عيب را در خود مى بيند، آن را ريشه كن سازد و از آن غافل نشود. در اين باره متنبى چه نيكو سروده است: «هركس خود قدر و منزلت خويش را نشناسد، ديگرى از او چيزهايى را مى بيند كه خود نمى بيند.» لاف زدن هم نزديك به اعجاب و به خودشيفتگى است با اين تفاوت كه شخص به خودشيفته در مورد خود گمان و پندار دارد ولى لاف زننده آن را به صورت قطعى مى پندارد، گويى در آن مورد سرگشته است. ممكن است فرق ديگرى هم قايل شد و گفت كه به خودشيفته با اعجاب خويش كسى را آزار نمى دهد ولى لاف زننده بر مردم برترى مى جويد و اين كار او مستلزم آزار ديگران است يعنى هر لاف زننده به خود شيفته هم هست ولى هر به خود شيفته لاف زننده نيست.

حکمت 159

الامر قريب و الاصطحاب قليل.

«مرگ نزديك است و همنشينى و صحبت داشتن با يكديگر اندك.»

حکمت 160

قد اضاء الصبح الذى عينين.

«بامداد روشن شد براى آن كس كه دو چشم دارد.»

حکمت 161

ترك الذنب اهون من طلب التوبه.

[اين سخن را كلينى (ره) در اصول كافى، جلد دوم صفحه ى 451 با اندك تفاوت و به اين صورت «ترك الخطيئه ايسر من طلب التوبه» آورده است. م.
]

«رها كردن گناه آسان تر است از طلب توبه.»

اين سخن حق است، زيرا رها كردن گناه يعنى بازايستادن از انجام دادن آن و اين كار براى كسى كه اثر گناه را بشناسد و بداند سرانجام چه خواهد شد، آسان است و اين كار آسان تر از آن است كه آدمى در گناه بيفتد و سپس به جستجوى توبه برآيد، چه بسا كه انگيزه ى توبه پيدا نكند و بر فرض كه انگيزه ى آن را بيابد، چگونه ممكن است كه همه ى شرطهاى توبه براى او جمع شود و بر انجام دادن گناه و كار زشت پشيمان شود، آن هم نه از ترس عذاب و نه به اميد ثواب بلكه از اين جهت كه آن كار زشت است. وانگهى مثلا اگر فقط از گناه زناكارى يا باده نوشى توبه كند، توبه اش سودى نخواهد داشت كه توبه او فقط هنگامى سود بخش خواهد بود كه توبه از همه ى گناهان و زشتى ها باشد و از هر گناه كه كرده است نادم باشد كه اى كاش انجام نمى داد و عزم استوار كند كه به هيچ گناهى برنگردد و اگر توبه اش را بشكند همه ى گناهان گذشته و عقابى كه بر آن مترتب است با او حساب خواهد شد نه تنها همان گناهى كه در آن مور توبه ى خود را شكسته است. و اين عقيده ى بسيارى از متكلمان است. بنابراين شكى باقى نمى ماند كه ترك گناه به مراتب آسان تر از توبه اى است كه اين چنين باشد. نظير آن است كه كسى در كارى كه ممكن است به خطر درافتد درآيد به اميد آنكه اگر خطرى پيش آيد سرانجام به گونه اى از آن رهايى خواهد يافت.

حکمت 162

كم من اكله تمنع اكلات.

[ابن طلحه شافعى در مطالب السوول جلد اول، صفحه ى 161 به صورت «رب اكله منعت اكلات» و در غرر الحكم آمدى به صورت «كم اكله ضيعت كلات» آمده است، ميدانى در مجمع الامثال آن را به عامر بن ظرب عدوانى نسبت داده است. م.
]

«چه بسا يك خوردن كه از خوردن ها بازدارد»

اين معنى را با الفاظى نزديك به اين الفاظ حريرى

[قاسم بن على معروف به حريرى از ادباى قرن ششم هجرى و درگذشته به سال 516 هجرى و مولف مقامات حريرى و دره الغواص و آثار ديگر است و اين سخن را در مقامه كوفيه آورده است. به مقامات حريرى، چاپ بيروت، 1377، صفحه ى 43 مراجعه فرماييد. م. گرفته و در مقامات حريرى چنين آورده است. «چه بسيار لقمه اى كه خورنده را چنان گرفتار بيمارى معده سازد كه او را از خوردنها بازدارد». و ابن علاف ]

[ابن علاف يعنى حسن بن على نهروانى، از شاعران بزرگ قرن سوم و چهارم و درگذشته به صد سالگى در سال 318 يا 319 است. قصيده اش 65 بيت است كه ابن خلكان چهل و دو بيت آن را آورده است. به وفيات الاعيان جلد اول، چاپ محمد محيى الدين عبدالحميد، مصر، 1367 ق، صفحه ى 380 مراجعه فرماييد. م. شاعر هم در مرثيه اى كه براى گربه ى خود سروده است همين معنى را گرفته و چنين سروده است: «خواستى جوجه بخورى و روزگار تو را به درماندگى نخورد؟ اى كسى كه جوجه خوارى گرفتارش ساخت، واى بر تو، كاش به خوردن پيه و گوشت خشكيده بسنده مى كردى. چه بسا لقمه كه چون به معده ى آزمند مى رسد جانش را از كالبدش بيرون مى كشد.» ]

[ابن خلكان درباره ى اين قصيده توضيح داده است، كه برخى گفته اند در سوگ محسن بن فرات يا در سوگ غلام ابن علاف سروده شده است كه يكى از كنيزان على بن عيسى عاشق آن غلام شد و هر دو را كشتند. به وفيات الاعيان، به كوشش محمد محيى الدين عبدالحميد، ج 1، ص 382، مراجعه فرماييد. م.
]

شگفتى هايى از پرخورها

ابن عياش منتوف

[عبدالله بن عياش، كه چون ريش خود را مى كند به منتوف معروف بود، از درباريان و نديمان منصور دوانيقى بوده است. به الكنى و الالقاب، محدث قمى، ج 1، ص 358، مراجعه شود. م. كه از اشخاص پرخورد بود با منصور دوانيقى شوخى مى كرد و منصور او را تحمل مى كرد، روزى براى همنشينان منصور مرغابى بريانى كه بسيار چرب بود آوردند، چون شروع به خوردن كردند، منصور گفت بيشتر بخوريد كه بسيار خوشمزه و معطر است. ابن عياش گفت: اى اميرالمومنين مى دانم غرض تو چيست، مى خواهى آنان را گرفتار درد معده سازى كه تا ده روزى چيزى نخوردند.
]

و در مثل آمده است «پرخورى ابى خارجه» و چنان بود كه عربى كنار در كعبه دعا مى كرد و مى گفت: خدايا مرگى چون مرگ ابوخارجه برسان. پرسيدند: مرگ او چگونه بوده است؟ گفت: يك بره بريان خورد و يك مشك شير نوشيد پس از آن هم نبيذ آشاميد و چون حوضى آكنده شد و در آفتاب خوابيد و مرد و در حالى كه سير و سيراب و گرم شده بود، خدا را ديدار كرد.

اعراب در مورد پرخورى و حرص و اشتهاى زياد سرزنش مى كنند و ميان ايشان گروهى معروف به پرخورى بوده اند كه از جمله ى ايشان معاويه است. ابوالحسن مدائنى در كتاب الاكله مى گويد: معاويه هر روز چهار بار غذا مى خورد كه آخرين خوراكش از همه بيشتر بود، سپس آغاز شب هم ترديدى مى خورد آكنده از پياز و روغن بسيار، بسيار زشت هم غذا مى خورد. دو و گاهى سه دستمال را پيش از تمام شدن خوراكش كثيف و چرب مى كرد و چندان مى خورد كه به پشت مى افتاد و مى گفت: اى غلام بردار كه به خدا سوگند سير نشدم، ولى خسته شدم.

عبيدالله بن زياد هم هر روز پنج بار غذا مى خورد كه دفعه آخرش غذايى آميخته با عسل بود و پس از آن كه خوراكش تمام مى شد، پيش او بزغاله و گاه بزى بريان مى نهادند و به تنهايى مى خورد. سليمان بن عبدالملك در اين موضوع مصيبت بزرگ بود، به رافقه رفت و به سالار آشپزخانه خود گفت: امروز از گوسپندهاى رافقه خوراك فراهم ساز و خود به حمام رفت و طول داد، هنگامى كه از حمام بيرون آمد، سى بره را با هشتاد گرده نان خورد، پس از آن هم بر سر سفره نشست و همراه ديگران چنان غذا خورد كه گويى چيزى نخورده است!

شمر دل كارگزار خاندان عمروعاص مى گويد: سليمان بن عبدالملك به طائف آمد و من از پرخورى و گرسنگى او آگاه بودم. سليمان و عمر بن عبدالعزيز و پسر سليمان ايوب با هم به تاكستان من كه معروف به رهط بود آمدند و سليمان گفت: اين مزرعه تو بسيار خوب است جز اينكه در آن اين همه جوال و زنبيل سياه است، گفتم: جوالهاى مويز و كشمش است، خنديد و آمد و سينه ى خود را بر شاخه ى درختى كه آنجا بود تكيه داد و گفت: اى شمردل! آيا چيزى دارى كه به من بخورانى، من كه از قبل براى اين كار آمادگى داشتم، گفتم: آرى به خدا سوگند، بزغاله نرى دارم كه صبح و عصر ماده بزى او را شير داده است. گفت: هر چه زودتر بياور و من آن را كباب كرده همچون خيك آكنده از روغنى پيش او آوردم، شروع به خوردن كرد، نه عمر بن عبدالعزيز را براى خوردن دعوت كرد و نه پسر خود را، وقتى كه فقط يك رانش باقى مانده بود، گفت: عمر جلو بيا، گفت: من روزه ام. سليمان سپس گفت: اى شمردل آيا چيز ديگرى دارى؟ گفتم: آرى پنج جوجه كه هر كدام به بزرگى جوجه شترمرغ است. گفت: بياور، آوردم، ران هر يك را به دست مى گرفت و استخوانهايش را بيرون مى كشيد و مى خورد تا آنكه هر پنج جوجه را خورد، باز به من گفت: اى شمردل! آيا چيز ديگرى هم دارى؟ گفتم: آرى، سويقى

[سويق آرد بود داده كه با شير و عسل يا روغن و عسل مى آميخته اند و با افزودن آب يا شير مايعى گوارا و مقوى بوده كه مى آشاميده اند. م. دارم چون ريزه هاى زر آميخته به روغن و عسل. گفت: زود بياور، من كاسه ى بزرگى كه سر آدمى در آن جا مى گرفت انباشته از سويق آوردم، گرفت و پيشانى خود را بر لب كاسه نهاد و تا آخر آشاميد، آن گاه چنان باد گلويى زد كه گفتى كسى بر سر چاه فرياد مى كشد و همان دم به آشپز خود نگريست و گفت: اى واى بر تو! آيا غذا پختن تو تمام شده است؟ گفت: آرى، پرسيد: چه چيزى است، گفت: هشتاد و چند ديگ كوچك، گفت: يكى يكى بياور. آشپز شروع به آوردن كرد و او از هر ديگچه دو يا سه لقمه خورد و دستهايش را پاك كرد و به پشت دراز كشيد و اجازه داد مردم درآيند و چون سفره گستردند، بر سر آن نشست و همراه ديگران خورد، آن چنان كه گويى هيچ نخورده است.
]

گويند: خوراكى كه سبب مرگ سليمان شد چنين بود كه به راهبى كه پيش از خليفه شدن با او دوست بود گفت: اى واى بر تو، همان لطفها را كه به روزگار حكومت برادرم وليد در حق من داشتى قطع مكن. آن راهب مى گويد: روزى براى او دو زنبيل بزرگ آوردم كه يكى پر از انجير و ديگرى پر از تخم مرغ آب پز بود. گفت: خودت براى من لقمه بگير و من يك تخم مرغ را پوست مى كندم و با يك انجير به او مى دادم، تمام دو زنبيل را خورد و گرفتار ناگوارايى و تخمه شد و مرد!

و آورده اند كه عمرو بن معدى كرب، بز فربهى را همراه سه صاع ذرت خورد و به همسرش گفت: تا برمى گردم، اين گوسپند نر را بپز. زن تمام لاشه ى گوسپند را در ديگ انداخت و آتش افروخت و در همان حال شروع به خوردن كرد و يكى يكى اعضاى گوسپند را خورد و چون در ديگ نگاه كرد، ديد در آن چيزى جز آبگوشت بدون گوشت باقى نمانده است. برخاست و گوسپند ديگرى كشت و در ديگ انداخت و پخت. در اين هنگام عمرو بن معدى كرب برگشت، در تغارى كه خمير مى كردند براى او نان ريزه كرد و ديگ را بر آن واژگون ساخت. عمرو دست به خوردن دراز كرد و به همسرش گفت: غذا بخور. گفت: من خورده ام، عمرو تمام آن گوسپند را خورد و در بستر خود دراز كشيد و همسرش را به بستر فراخواند تا كارى انجام دهد، نتوانست كارى انجام دهد. همسرش گفت: چگونه مى توانى كارى انجام دهى و حال آنكه ميان من و تو دو گوسپند نهفته است.

و اين خبر از قول برخى از اعراب بدين گونه نقل شده است كه مرد كره شترى خورد و زن ماده شترى و چون مرد خواست با او همبستر شود و نتوانست زن گفت: چگونه مى توانى به من دست يابى و حال آنكه ميان من و تو دو شتر نهفته است.

حجاج هم بسيار پرخور بوده است، مسلم بن قتيبه مى گويد: من به هنگامى كه پسر بچه اى بودم در خانه ى حجاج همراه پسرانش بودم كه گفتند امير آمد. حجاج وارد شد و فرمان داد تنور را روشن كردند و به مردى فرمان داد برايش نان بپزد. سپس ماهى خواست و هشتاد ماهى را با هشتاد گرده نان تازه و گرم خورد. هلال بن اشعر مازنى هم موصوف به پرخورى بود، سه ديگچه ى تريد را خورد و آب و آشاميدنى خواست. براى او مشكى آكنده از نبيذ آوردند و دهانه مشك را بر دهانش نهادند و تمامش را آشاميد.

هلال بن ابى برده هم بسيار پرخور بود، قصابش مى گويد: فرستاده اش سحر پيش من آمد. من پيش او رفتم، ديدم منقلى پر آتش و گوزنى بزرگ آماده است، گفت: اين گوزن را بكش، آن را كشتم و پوست كندم. گفت: اين منقل را به رواق بياور و گوشت را شرحه شرحه و كباب كن. هر چه آماده مى شد پيش او مى بردم و مى خورد تا آنجا كه چيزى از گوزن جز استخوانهايش و يك قطعه كوچك بر روى آتش باقى نماند. به من گفت: آن قطعه گوشت را بخور، خوردم، او پنج كاسه بزرگ نبيذ آشاميد، يك كاسه هم به من داد كه آشاميدم و مرا به نشاط آورد. در اين هنگام كنيزكى براى او ديگى آورد كه در آن دو جوجه و دو مرغ بريان بود، تمام آن را هم با گرده هاى نان خورد. سپس كنيزك ديگرى براى او كاسه سرپوشيده اى آورد كه نفهميدم در آن چيست، او به كنيزك لبخند زد و گفت: براى اين در شكم من جايى نمانده است. كنيزك لبخندى زد و رفت. هلال بن ابى برده به من گفت: به خانه ات برو.

عنبسه بن زياد هم پرخور عجيبى بود، مردى از ثقيف مى گويد: عبيدالله احمر مرا به خانه ى خود دعوت كرد. به عنبسه گفتم: اى ذبحه- اين كلمه لقب او بود- آيا ميل دارى به خانه ى احمر بيايى! و با هم رفتيم. احمر همين كه او را ديد به او خوشامد گفت و به نانوا و آشپز خود گفت: هر چه براى همه ى ميهمانان مى نهى به اندازه ى تمام آن براى اين بگذار. قدحى براى آنان و قدحى براى او به تنهايى مى نهاد و او مى خورد، سپس بزغاله ى بريانى براى او آوردند، همه اش را خورد و چون ميهمانان از سر سفره برخاستند، آنچه مانده بود خورد و بيرون آمديم. خلف بن عبدالله قطامى را ديديم، عنبسه به خلف گفت: آيا يك ناهار به من نمى دهى؟ من به خلف گفتم: مواظب باش كه هيچ روزى مثل همين امروز او را سير نخواهى يافت- همين امروز ميهمانش كن- خلف به عنبسه گفت: به چه چيز اشتها دارى؟ گفت: خرما و روغن. خلف به خانه اش رفت پنج سبد بزرگ خرما و يك خيكچه روغن آورد، همه اش را خورد و بيرون آمديم. از كنار مردى گذشت كه خانه مى ساخت و صد كارگر داشت و براى آنان خرما و روغن آورده بود، آن مرد عنبسه را هم دعوت كرد تا همراه آنان بخورد. چندان خورد كه از او به صاحب خانه شكايت كردند. سپس بيرون آمد از كنار مردى گذشت كه زنبيلى همراه داشت و نان برنجى با كنجد آميخته مى فروخت. كنار او راه افتاد و شروع به خوردن كرد و زنبيل را تمام كرد و من به صاحب زنبيل پول نان برنجى هايش را دادم.

ميسره الراس هم بسيار پرخور بود، حكايت شده است كه به مهدى عباسى گفتند:

ميسره پرخور است، او را احضار كرد، فيلى را هم آوردند. مهدى جلو هر يك از آن دو گرده نانى مى انداخت، همين كه هر كدام نود و نه نان خوردند ديگر فيل از نان خوردن بازايستاد، ولى ميسره تمام صدنان را و افزون بر آن خورد.

ابوالحسن علاف پدر ابوبكر بن علاف شاعر مشهور بسيار پرخور بوده است، روزى پيش ابوبكر محمد مهلبى وزير رفت. وزير دستور داد، خر او را كشتند و با آب و نمك پختند و در سفره ى وزير همان گوشتهاى خر را براى ابوالحسن علاف آوردند و او آن را خورد و گمان مى كرد گوشت گاو است و تعريف مى كرد و تمام آن را خورد و چون بيرون آمد، خر خود را خواست، گفتند: در شكمت قرار دارد.

ابوالعاليه هم پرخور بود، زن باردارى نذر كرد اگر پسرى بزايد، ابوالعاليه را از حلواى خرما- افروشنه- سير كند. قضا را پسرى زاييد و ابوالعاليه را خواست. او هفت ديگچه حلواى خرما خورد و دست كشيد و بيرون آمد. به او گفتند: آن زن نذر كرده بود تو را سير كند. گفت: به خدا اگر مى دانستم تا شب هم سير نمى شدم.

حکمت 163

الناس اعداء ما جهلوا.

«مردم دشمن چيزى هستند كه نمى دانند.»

اين كلمه پيش از اين هم گذشت و ما هم درباره ى آن و نظايرش توضيح داديم، سبب آنكه آدمى دشمن چيزى است كه آن را نمى داند اين است كه به كاستى و بى اطلاعى خويش احساس حقارت مى كند به ويژه در حضور ديگران و انجمنها كه چون مردم درباره ى چيزى كه او نمى داند بحث و گفتگو مى كنند، قدر و منزلت او در چشم ديگران كاستى مى پذيرد و آزار مى بيند و بديهى است هر چه سبب آزار و تحقير گردد، دشمن تو خواهد بود.

حکمت 164

من استقبل وجوه الاراء عرف مواضع الخطاء.

[در تحف العقول، صفحه ى 90 و در روضه كافى، صفحه ى 19 و در من لا يحضره الفقيه، جلد چهارم، صفحه ى 278 آمده است. م.
]

«هركس انديشه ها را استقبال كند و به آنها روى آورد و موارد نادرستى را بازمى شناسد.»

در مثل گفته اند «شرالراى الدبرى»،

[براى اطلاع بيشتر در مورد اين مثل كه در انديشيدن پس از دست دادن فرصت به كار مى رود به مجمع الامثال، جلد اول، صفحه ى 359، ذيل شماره ى 1918 مراجعه فرماييد. م. يعنى بدترين انديشه، انديشه پس از فرصت است. شاعر چنين سروده است: «بهترين انديشه ها، انديشه اى است كه به استقبال آن بروى نه آن كه بخواهى از پى آن به جستجويش پردازى.» ]

[ميدانى در مجمع الامثال، اين بيت را از قطامى دانسته است. قطامى كه نامش عمير بن شبيم است از قبيله بنى تغلب و مسيحى بوده و مسلمان شده است و حدود سال 130 هجرت درگذشته است. براى اطلاع از نمونه ى اشعارش كه همين شعر هم هست به ابن قتيبه الشعر و الشعراء چاپ بيروت، 1969، صفحه ى 609 مراجعه فرماييد. م. و البته منظور اين نيست كه در نخستين انديشه و راى كارى را فورى انجام دهى كه اين خود خطا و اشتباه است و از ديرباز گفته اند، بگذار بر راى و انديشه شبانه روزى بگذرد. و گفته شده است هر انديشه اى كه در آن درنگ نباشد و بيات نشده باشد، در آن خيرى نيست. آنچه كه از آن نهى شده است اين است كه آدمى در انديشيدن فرصت را تباه كند پس از آنكه فرصت را از دست داد براى جبران آن چاره انديشى كند و به چنين انديشيدن راى دبرى مى گويند.
]

/ 314