حکمت 243 - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


حکمت 243

مراره الدنيا حلاوه الاخره و حلاوه الدنيا مراره الاخره.

[در روضه الواعظين، صفحه ى 441 با تقدم و تاخر و در غررالحكم، صفحه ى 168 با اندك تفاوت آمده است. م.
]

«تلخى اين جهان شيرينى آن جهان و شيرينى اين جهان تلخى آن جهان است.»

چون دنيا ضد آخرت است، واجب است احكام اين يكى ضد آن يكى باشد، چون سياهى و سپيدى كه در چشم و بينايى اثر معكوس دارد و چون حرارت و برودت كه يكى موجب سبكى و ديگرى موجب سنگينى است. چون در دنيا اعمالى است كه بر مذاق آدمى تلخ است و شرع فرمان به اجراى آن داده است، انجام دادن آنها براى شخص مايه ى ثواب و پاداشى است كه در آخرت شيرين است و همچنين عكس آن هم صادق است.

حکمت 244

فرض الله الايمان تطهيرا من الشرك و الصلاه تنزيها عن الكبر و الزكاه تسبيبا للرزق و الصيام ابتلاء لاخلاص الخلق و الحج تقويه للدين، والجهاد عزا للاسلام و الامر بالمعروف مصلحه للعوام و النهى عن المنكر ردعا للسفهاء و صله الرحم منماه للعدد و القصاص حقنا للدماء و اقامه الحدود اعظاما للمحارم و ترك شرب الخمر تحصينا للعقل و مجانبه السرقه ايجابا للعفه و ترك الزنا تحصينا للنسب و ترك اللواط تكثيرا للنسل و الشهادات استظهارا على المجاحدات و ترك الكذب تشريفا للصدق، والسلام امانا من المخاوف و الامانه نظاما للامه و الطاعه تعظيما للامامه.

[نويرى در نهايه الارب، جلد هشتم، صفحه ى 182 و مولف مطالب السوول در جلد اول، صفحه ى 176 و آمدى در غررالحكم، صفحه ى 230 با تفاوتهاى مختصر نقل كرده اند. م.
]

«خداوند ايمان را براى پاكى از شرك ورزيدن واجب فرمود و نماز را براى پاك گردانيدن از تكبر و زكات را تا مايه رسيدن روزى گردد و روزه را براى آزمودن اخلاص مردمان و حج را براى نيرومند ساختن اسلام،

[در برخى از نسخه ها به جاى تقويت، تقربه است كه به معنى نزديك شدن دينداران به يكديگر مى باشد. م)
]

و جهاد را براى عزت اسلام و امر به معروف را براى اصلاح كار همگان و نهى از منكر را براى بازداشتن سفلگان و پيوند با خويشاوندان را براى فزونى شمار و قصاص را براى حفظ خونها و برپايى حدود را براى بزرگ نشان دادن محرمات و ترك باده نوشى را براى نگه داشتن عقل و دورى از دزدى را براى پايدارى پاكدامنى و ترك زنا را براى نگهدارى نسب و ترك لواط را براى فزونى نسل و گواهى دادنها را براى استيفاى حقوق انكار شده و ترك دروغ را براى حرمت راستگويى و سلام دادن را براى ايمنى از ترسها و امانت را براى نظام امت و فرمانبردارى را براى بزرگداشت امامت مقرر فرموده است.»

ابن ابى الحديد سپس شرحى درباره ى علل عبادات و محرمات با استفاده از آيات قرآنى ايراد كرده است كه خارج از بحث ماست و مراجعه به آن براى اهل آن بسيار سودبخش است.

حکمت 245

و كان عليه السلام يقول: احلفوا الظالم اذا اردتم يمينه، بانه برى ء من حول الله و قوته، فانه اذا حلف بها كاذبا عوجل و اذا حلف بالله الذى لا اله الا هو لم يعاجل، لانه قد وحد الله سبحانه و تعالى.

[اين سخن ميان اهل بيت مشهور بوده است، كلينى در كافى، جلد ششم، صفحه ى 445 و ابوالفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين، صفحه ى 477 و مسعودى در مروج الذهب، جلد سوم، صفحه ى 351 و مفيد در ارشاد، صفحه ى 304 و ديگران آن را نقل كرده اند و به مصادر نهج البلاغه، جلد چهارم، صفحه ى 197 مراجعه فرماييد. م.
]

«و آن حضرت مى فرمود: هر گاه مى خواهيد ستمگر را سوگند دهيد، چنين سوگندش دهيد كه او از حول و قوت خدا بيزار است كه اگر به دروغ چنين سوگندى بخورد در عقوبت او شتاب خواهد شد و اگر به خداوندى كه خدايى جز او نيست سوگند خورد در عقوبت او شتاب نمى شود كه خدا را يگانه دانسته است.»

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن داستان زير را نقل كرده است.

آنچه ميان يحيى بن عبدالله و ابن مصعب در حضور هارون الرشيد گذشت

ابوالفرج على بن حسين اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبيين چنين نقل كرده است كه يحيى بن عبدالله بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام را پس از آنكه در طبرستان خروج كرده بود هارون الرشيد امان داد و چون يحيى به درگاه رشيد پيوست، هارون در گرامى داشت و نيكى كردن نسبت به او زياده روى مى كرد. پس از مدتى عبدالله بن مصعب زبيرى كه يحيى را دشمن مى داشت پيش هارون سعايت كرد و گفت: يحيى همچنان پوشيده مردم را به بيعت با خويش فرامى خواند و شكستن امان او را در نظر هارون پسنديده جلوه مى داد. هارون يحيى را احضار كرد. تا او را با عبدالله بن مصعب رو در رو كند و موضوع اتهام و گزارشى را كه داده بود روشن سازد. ابن مصعب روياروى يحيى در محضر رشيد، گفت: كه يحيى در صدد خروج و دريدن اتفاق ميان مسلمانان است. يحيى گفت: اى اميرالمومنين، آيا سخن اين مرد را درباره ى من تصديق مى كنى و او را خيرانديش مى پندارى و حال آنكه او از فرزندزادگان عبدالله بن زبير است كه نياى تو عبدالله بن عباس و فرزندانش را در دره اى جا داد و براى سوزاندن ايشان آتش برافروخت تا سرانجام ابوعبدالله جدلى كه از دوستان على بن ابى طالب عليه السلام بود، او را با زور از چنگ ابن زبير خلاص كرد. و عبدالله بن زبير همان است كه در چهل خطبه ى نماز جمعه صلوات فرستادن بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ترك كرد و چون مردم بر او اعتراض كردند، گفت: پيامبر را خويشاوندان حقيرى است كه هر گاه به محمد صلى الله عليه و آله و سلم درود مى فرستم يا نامى از او مى برم گردنهاى خود را برافراخته مى دارند و بر خود مى بالند، بدين سبب خوش ندارم ايشان را شاد كنم و چشم ايشان را روشن بدارم. و او همان كسى است كه به نياى تو چندان دشنام داد و چندان عيب براى او شمرد كه از اندوه جگرش آماس كرد. روزى براى نياى تو ماده گاوى را كشتند كه جگرش متورم و سوراخ شده بود. على پسر او گفت: پدرجان، آيا جگر اين ماده گاو را مى بينى؟ نياى تو گفت: پسركم، ابن زبير جگر پدرت را چنين كرده است. سپس ابن زبير او را به طائف تبعيد كرد، و چون مرگ نياى تو- يعنى عبدالله بن عباس- فرارسيد، به پسرش على گفت: پسرم چون من مردم به خويشاوند خودت از خاندان عبدمناف كه در شام زندگى مى كنند ملحق شود و در كشورى كه عبدالله بن زبير فرمانروا باشد اقامت مكن و همنشينى با يزيد بن معاويه را براى او به همنشينى با عبدالله بن زبير ترجيح داد. و به خدا سوگند اى اميرالمومنين، دشمنى اين مرد براى همه ى ما يك اندازه است ولى او به يارى تو بر من قدرت يافته است و از ابراز دشمنى با تو ناتوان مانده است و با اين كار خود نسبت به من قصد دارد به تو تقرب جويد تا به آنچه نسبت به من مى خواهد از ناحيه ى تو دست يابد كه توان آن را ندارد تا آنچه را در مورد تو مى خواهد انجام دهد. وانگهى براى تو نيز شايسته نيست كه آرزوى او را در مورد من برآورى و به او چنين اجازه دهى، معاويه بن ابى سفيان كه با ما از لحاظ نسب دورتر از توست، روزى از حسن بن على عليه السلام نام برد و او را دشنام داد. عبدالله بن زبير هم كه حاضر بود در اين كار با او شريك شد. معاويه او را از آن كار بازداشت و به او پرخاش كرد. عبدالله بن زبير گفت: اى اميرالمومنين، من تو را يارى دادم. معاويه گفت: حسن گوشت من است، مى توانم آن را بخورم ولى هرگز خوراك ديگرى قرار نمى دهم و با وجود همه ى اينها اين شخص همراه برادرم محمد بر نياى تو منصور خروج كرد و براى برادرم ضمن قصيده ى بلندى چنين سروده است:

مگر تو والا تبارتر مردم و پاك جامه تر ايشان از آلودگيها نيستى؟ مگر تو در نظر مردم داراى منزلت بزرگتر و از همگان دورتر از عيب و سستى نيستى؟ اى بنى حسن براى بيعت گرفتن قيام كنيد تا ما فرمانبردارى كنيم كه خلافت بايد ميان شما باشد و اميدواريم دوستى ما پس از پشت كردن كينه ها و دشمنيها به حال خود بازگردد و دولتى كه احكام رهبران آن- يعنى بنى عباس- ميان ما نظير احكام بت پرستان است، سپرى شود.

رشيد همين كه اين شعر را شنيد چهره اش دگرگون شد و بر ابن مصعب خشم گرفت. ابن مصعب شروع به سوگند خوردن به خدايى كه خدايى جز او نيست و به حرمت بيعت خويش كرد و گفت: اين اشعار از او نيست و از سديف است. يحيى گفت: اى اميرالمومنين، به خدا سوگند اين شعر را كسى جز او نگفته است و من پيش از اين نه به دروغ و نه به راست به خدا سوگند نخورده ام و خداوند عز و جل هرگاه بنده در سوگند خود او را تجليل كند و بگويد به خداوند طالب غالب رحمان رحيم، آزرم مى فرمايد كه او را به سرعت عقوبت كند. اجازه بده تا من او را به كلماتى سوگند دهم كه هيچ كس با آنها سوگند دروغ نمى خورد مگر آنكه به سرعت عقوبت مى شود. رشيد گفت: سوگندش بده. يحيى به ابن مصعب گفت: بگو، اگر من اين شعر را گفته باشم از حول و قوت الهى بيزارى مى جويم و به حول و قوت خود پناه مى برم و خود بدون نياز به خدا و براى برترى جويى و تكبر نسبت به خداوند و اظهار بى نيازى از او عهده دار حول و قوت خويش مى شوم. عبدالله بن مصعب از اين سوگند خوردن خوددارى كرد. رشيد خشمگين شد و به فضل بن ربيع گفت: اى عباسى! اگر اين مرد راستگوست چرا سوگند نمى خورد، من كه اين جامه و ردايم از آن من است، اگر بخواهد درباره ى آنها سوگندم دهد، همينگونه سوگند مى خورم. اين سخن فضل بن ربيع را كه دل با عبدالله بن مصعب بود وادار كرد كه با پاى خود به ابن مصعب بزند و بگويد: سوگند بخور چرا معطلى! ابن مصعب در حالى كه چهره اش دگرگون شده بود و مى لرزيد شروع به سوگند خوردن با اين كلمات كرد. يحيى ميان دوش او زد و گفت: اى ابن مصعب عمر خود را بريدى و پس از آن هرگز رستگار نخواهى شد. گويند: ابن مصعب هنوز از جاى خود برنخاسته بود كه نشانه هاى جذام در او پديد آمد، چشمهايش گرد و چهره اش كژ شد و به خانه ى خود رفت. گوشتهاى بدنش شكافته و فروريخته شد و موهايش ريخت و پس از سه روز درگذشت. فضل بن ربيع به تشييع جنازه اش آمد. و چون او را در گور نهادند ناگاه لحد فروشد و گرد و خاك بسيارى برخاست. فضل مى گفت: خاك بريزيد خاك! و هر چه خاك مى ريختند همچنان فرومى شد و نتوانستند گور را پر كنند، ناچار تخته بر آن نهادند و روى تخته را انباشته از خاك كردند.

رشيد پس از آن به فضل مى گفت: اى عباسى، ديدى چگونه و با چه شتابى براى يحيى از ابن مصعب انتقام گرفته شد.

[براى اطلاع بيشتر از اين موضوع و تفاوتهاى لفظى اندك و افزونيهايى در برخى از عبارات و سرانجام يحيى كه در زندان رشيد با شكنجه هاى سخت و بر اثر آنكه در فاصله اى كم او را دويست تازيانه زدند درگذشت، به ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، چاپ نجف، 1385 ق، صفحات 308 و 321 مراجعه فرماييد. م.
]

حکمت 246

يا بن آدم، كن وصى نفسك و اعمل فى مالك ما توثر ان يعمل فيه من بعدك.

[همين معنى از امام صادق عليه السلام در امالى صدوق، صفحه ى 169 و تهذيب شيخ طوسى، جلد اول، صفحه ى 399 نقل شده است. م.
]

«اى پسر آدم! خود وصى خويش باش و نسبت به مال خود چنان رفتار كن كه مى خواهى پس از تو در آن رفتار كنند.»

شك نيست كه آدمى دوست دارد پس از او اموالش در راه خير و صدقات و امورى كه مايه ى نزديكى به خداوند است، هزينه شود تا ثوابش به او برسد، ولى به هنگام زندگانى به سبب محبت به دنيا و بيم از تنگدستى و نيازمندى به مردم در پايان عمر، نسبت به اين كار بخل مى ورزد و كسى را وصى خويش قرار مى دهد كه اين كار را پس از مرگش انجام دهد. اميرالمومنين عليه السلام سفارش مى فرمايد كه آدمى در حالى كه زنده است خودش اين كار را انجام دهد ولى اين حالتى است كه كسى توان انجام دادن آن را ندارد مگر اينكه توفيق دستش را بگيرد.

حکمت 247

الحده ضرب من الجنون، لان صاحبها يندم، فان لم يندم فجنونه مستحكم.

[در غررالحكم، صفحه ى 52 همين گونه آمده است.
]

«تندخويى نوعى از ديوانگى است كه تندخو پشيمان مى شود و اگر پشيمان نشود، ديوانگى او استوار است.»

گفته شده است: تندخويى كنيه ى جهل است.

و گفته شده است: تندخو را انديشه ى درستى نيست كه تندخويى عقل را تيره مى كند، همان گونه كه سركه آينه را، در نتيجه تندخو در آينه ى عقل نه صورت پسنديده اى مى بيند كه به آن عمل كند و نه صورت زشتى كه از آن پرهيز كند.

و گفته شده است: آغاز تندخويى ديوانگى و فرجامش پشيمانى است.

و گفته شده است: تندخويى تو را به ارتكاب گناه واندارد كه موجب آيد خشم خود را تسكين و آرامش دهى و دين خود را بيمار و دردمند سازى.

حکمت 248

صحه الجسد، من قله الحسد.

«صحت تن از كمى حسد است.»

يعنى كسى كه اندك حسد مى برد همواره از لحاظ بدن سلامت است و كسى كه بسيار حسد مى برد، اندوه حسد و همچشمى و خشمى كه مى خورد، او را بيمار مى كند و مزاج بدن، پيرو احوال نفسى است. مامون مى گفته است: هرگز به كسى رشك نبردم جز به ابودلف،

[قاسم بن عيسى بن ادريس معروف به ابودلف از اميران و شاعران و اشراف دوره حكومت هارون و مامون و درگذشته به سال 225 در بغداد است. براى اطلاع بيشتر به تاريخ بغداد، جلد دوازدهم، صفحه ى 416 مراجعه فرماييد، همين گفتگو هم با تفاوتهايى كه صحيح تر هم به نظر مى رسد، آنجا ثبت است. م. آن هم براى اين شعر كه شاعرى براى او سروده است: «جز اين نيست كه دنيا در گذشته و حال فقط ابودلف است و هرگاه ابودلف پشت كند و برود دنيا هم از پى او مى رود.»
]

ابوالفرج اصفهانى مى گويد: عبدوس پسر ابى دلف از قول پدرش نقل مى كرد كه مى گفته است: مامون به من گفت: اى قاسم! تو همانى كه على بن جبله درباره ى تو چنين سروده است: «جز اين نيست كه دنيا ابودلف است...» شتابان گفتم: اى اميرالمومنين! اين شعر او در قبال شعر ديگرى كه سروده و گفته است: «اى ابادلف كه از همه ى مردم دروغگوترى، جز از من كه در ستايش تو دروغگوتر هستم»، چه اثرى دارد.

وانگهى بكر بن نطاح هم درباره ى من چنين سروده است:

اى ابادلف! فقير واقعى كسى است كه ريزش دست تو را اميد و آرزو داشته باشد، در خانه ات را همواره بسته و پاسدارى شده مى بينم و چون آن را مى گشايند درون آن خانه بينوايى است، گويى «طبل بلند بانگ در باطن هيچ» هستى.

ابودلف مى گفته است: چون برگشته بودم مامون به اطرافيان خود گفته بود آفرين بر او باد كه شعر نكوهش خود را حفظ كرده بود تا در حضور من از آن بهره مند گردد و آتش رشك و همچشمى را خاموش كند.

حکمت 249

و قال عليه السلام لكميل بن زياد النخعى:

يا كميل، مر اهلك ان يروحوا فى كسب المكارم و يدلجوا فى حاجه من هونائم، فوالذى وسع سمعه الاصوات، ما من احد اودع قلبا سرورا الا و خلق الله له من ذلك السرور لطفا، فاذا نزلت به نائبه جرى اليها كالماء فى انحداره، حتى يطردها عنه كما تطرد غريبه الابل.

[بخشى از اين سخن در المستطرف، جلد اول، صفحه ى 114 و بخشى ديگر در جلد دوم، صفحه ى 55 همان كتاب آمده است. زمخشرى هم در ربيع الابرار، جلد اول، صفحه ى 206 نقل كرده است. م. «و آن حضرت به كميل بن زياد نخعى فرموده است:
]

اى كميل! كسان خود را فرمان بده شبانگاه در پى كسب مكارم روند و در دل شب پى برآوردن نيازهاى كسى باشند كه خود خفته است و سوگند به كسى كه شنوايى او همه ى بانگها را فرامى گيرد، هيچ كس دلى را شاد نمى كند مگر اينكه خداوند براى او از آن شادى لطفى آفريند و چون براى او گرفتارى پيش آيد، آن لطف همانند آبى كه در سراشيبى حركت مى كند به سوى او سرازير مى شود تا آن گرفتارى را از او دور سازد، همانگونه كه شتران بيگانه را از آبشخور دور سازند.»

عمروعاص به معاويه گفت: از خوشى و لذت چه چيز براى تو باقى مانده است؟ گفت: هيچ لذتى كه مردم در پى آن باشند، نيست مگر آنكه آن قدر به آن رسيده ام كه از آن ملول شده ام. امروز براى من هيچ چيز خوشتر از آن نيست كه در روز گرم تابستانى شربتى از آب سرد بياشامم و به دختران و پسرانم بنگرم كه برگرد من باشند، براى تو چه لذتى باقى مانده است؟ گفت: زمينى كه در آن درختكارى كنم و ميوه اش را بخورم و لذت ديگرى باقى نمانده است. معاويه به وردان غلام عمروعاص نگريست و گفت: اى وردان از لذت تو چه باقى مانده است؟ گفت: شادى كه در دل برادران درآورم و كارهاى پسنديده اى كه برگردن اشخاص گرامى آويزم. معاويه به عمرو گفت: مرگ بر اين نشست من و نشست تو، كه اين بنده در سخن خود بر من و بر تو چيره شد و سپس به وردان گفت: من براى چنين كارى از تو سزاوارترم، گفت: تو كه امكان دارى انجام بده.

و اگر بگويى شادى خود عرض است چگونه خداوند متعال از آن لطف مى آفريند؟ مى گويم: كلمه «من» در اين جا به معنى عوض است، نظير اين گفتار خداوند كه مى فرمايد: «و لو نشاء لجعلنا منكم ملائكه فى الارض يخلفون»

[آيه ى 60 سوره ى زخرف. «اگر بخواهيم عوض شما بر زمين فرشتگان را قرار مى داديم.»
]

و نظير آن اين بيت است كه شاعر مى گويد: «فليت لنا من ماء زمزم شربه» يعنى اى كاش به عوض آب زمزم جرعه اى آب سرد مى داشتيم.

حکمت 250

اذا املقتم فتاجروا الله بالصدقه.

[اين سخن، كلمه ى هشتاد و نهم از منتخبات جاحظ است. رشيدالدين وطواط آن را به نظم فارسى چنين ترجمه كرده است: «هيچ چيزى مدان تو چون صدقه / هست از او مال و جاه را بيشى، او رساند به ناز و استغنا / وارهاند زرنج درويشى» و به مطلوب كل طالب، چاپ مرحوم محدث ارموى، صفحه ى 43 مراجعه فرماييد. م.
]

«هرگاه درويش شويد با صدقه دادن با خداوند بازرگانى كنيد.»

سخن درباره ى صدقه پيش از اين گذشت و حكيمان گفته اند: بهترين عبادتها صدقه دادن است كه سود آن به ديگران مى رسد و حال آنكه نماز و روزه سودش به ديگران نمى رسد. در خبر آمده است كه على عليه السلام براى مردى يهودى به روزگار زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مزدورى كرد و درختان خرماى او را آب داد و يك مد جو گرفت و از آن يك گرده نان ساخت و چون خواست با آن روزه بگشايد، درويشى پيش او آمد و از او خوراك خواست. على عليه السلام آن گرده نان را به درويش داد و خود آن شب را گرسنه گذراند و با اين صدقه با خداوند بازرگانى كرد. مردم اين كار را از بزرگترين سخاوتها شمردند و هم از بزرگترين عبادات دانستند.

يكى از شاعران شيعه بازگشت قرص خورشيد را براى على عليه السلام نتيجه اين بازرگانى او با خداوند دانسته و چه نيكو سروده است:

على عليه السلام در حالى كه گرسنه بود گرده نان خود را كه مايه ى پر كردن شكم خويش بود، بخشيد و قرص تابان خورشيد آن گرده نان را بر او برگرداند، آرى قرض دادن به افراد گرامى بسيار پربهره است.

حکمت 251

الوفاء لاهل الغدر غدر عندالله و الغدر باهل الغدر وفاء عندالله.

[رشيدالدين وطواط در غررالخصائص الواضحه، صفحه ى 39 آورده است. م) «وفا كردن براى اهل غدر در نزد خدا بى وفايى است و غدر كردن با اهل غدر در پيشگاه خداوند وفاست.».
]

معنى اين كلمه اين است كه اگر خوى و سرشت دشمن اين باشد كه غدر ورزى كند و پايبند به گفته ها و سوگندها و پيمانهاى خود نباشد، جايز نيست نسبت به او وفادار بود بلكه واجب است كه عهد و پيمان او شكسته شود و به آن اعتنايى نشود، زيرا وفادارى نسبت به كسى كه حال او اين چنين باشد نه تنها در پيشگاه خداوند وفادارى نيست بلكه از لحاظ زشتى همچون غدر شمرده مى شود. غدر نسبت به كسى كه چنين باشد نه تنها زشت نيست كه پسنديده است و در پيشگاه خداوند به منزله وفادارى نسبت به وفادار است.

حکمت 252

كم من مستدرج بالاحسان اليه و مغرور بالستر عليه و مفتون بحسن القول فيه و ما ابتلى الله سبحانه احدا بمثل الاملاء له.

[اين سخن پيش از نهج البلاغه در تحف العقول، صفحه ى 203 و در روضه كافى، صفحه ى 112 و تاريخ يعقوبى، جلد دوم، صفحه ى 182 آمده است. م.
]

قال الرضى رحمه الله تعالى: و قد مضى هذالكلام فيما تقدم، الا ان فيه هاهنا زياده جيده مفيده.

«چه بسا افرادى كه با نيكى نسبت به او گرفتار استدراج است و چه بسا كه به سبب پرده پوشى مغرور است و چه بسا كسانى كه به سبب خوشنامى به خود شيفته و فريب خورده اند و خداوند سبحان هيچ كس را به چيزى چون مهلت دادن نيازموده است.»

سيدرضى كه خدايش رحمت كناد گفته است: اين سخن درگذشته هم نقل شد ولى اين جا در آن زيادتى پسنديده و سودمند است.

درباره ى استدراج و مهلت دادن پيش از اين سخن گفته شد.

يكى از حكيمان گفته است: هرگاه نعمتها بر تو پيوسته باشد، برحذر باش كه استدراج نباشد، همانگونه كه جنگجو از تعقيب دشمن اگر بگريزد، بايد از كمين برحذر باشد كه چه بسا دشمن كه براى گول زدن نخست مى گريزد و سپس برمى گردد و چه بسيار بز و ميش شيرده كه در دست توست و ناگاه متوجه مى شوى كه گرگ است.

/ 314