خطبه 051-ياران معاويه و غلبه بر فرات - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 051-ياران معاويه و غلبه بر فرات

از سخنان على (ع) هنگامى كه ياران معاويه بر شريعه ى فرات دست يافتند و ياران آن حضرت را از آب بازداشتند.

(در اين خطبه كه با عبارت «قد استطعموكم القتال فاقروا على مذله»(از شما تقاضاى كارزار كردند، اينك يا بر خوارى و زبونى اقرار كنيد...) شروع مى شود، ابن ابى الحديد ضمن توضيح درباره ى لغات و مجازات آن و بيان اهميت خوددارى از زبونى و تن در ندادن به مذلت و خوارى، به ارائه شواهدى از اشعار شعراى عرب پرداخته است كه چون ترجمه همه ى آنها ضرورتى ندارد- و در واقع از بخش ادبى شرح نهج البلاغه است و از بخش تاريخى آن نيست- به ترجمه ى برخى از ابيات كه به نظر اين بنده براى بيان مقصود رساتر است قناعت مى شود.) نظير آنچه اميرالمومنين عليه السلام فرموده است:«زندگى شما، در حالى كه شكست خورده باشيد مرگ است» اين شعر ابونصر بن نباته

[عبدالرحيم بن محمد بن اسماعيل بن نباته، خطيب و شاعر تواناى قرن چهارم و درگذشته به سال 374 هجرى است. براى اطلاع بيشتر به الكنى و الالقاب مرحوم محدث قمى، ج 1، ص 442. مراجعه فرماييد. م. است كه گفته:
]

«و حسين (ع) همان كسى كه مرگ در عزت را زندگى مى ديد و زندگى در خوارى و زبونى را مرگ و كشته شدن مى پنداشت».

و تهامى

[ابوالحسن على بن محمد بن نهد تهامى از شعراى قرن چهارم و پنجم هجرى و مقتول به سال 416 هجرى در زندان مصر است. ديوانش چاپ شده است. رجوع كنيد به الاعلام زركلى، ج 5، ص 145. م. چنين گفته است:
]

«هر كس نتواند با دانش و قلم خود به علو و برترى رسد، آن را با شمشير خود جستجو كند، مرگ جوانمرد در عزت همچون زندگى اوست و زندگى او در زبونى همچون مرگ اوست».

اشعارى كه در اين مورد و تسليم نشدن به خوارى و زبونى و تحريض و ترغيب در جنگ كردن آمده بسيار است و ما اينجا نمونه هايى از آن را مى آوريم.

از جمله اين ابيات عمرو بن براقه

[عمرو بن حارث همدانى كه او را عمرو بن براق و براقه هم مى گويند و اين كلمه نام مادر اوست، از شاعران دوره ى جاهلى است كه پس از سال يازدهم هجرت درگذشته است. ابيات فوق از قصيده يى است كه پانزده بيت آن در الاغانى، ج 21، ص 176، چاپ مصر، 1392 ق آمده است. م. همدانى است كه مى گويد:
]

«چگونه ممكن است آن كس كه تمام ثروتش فقط شمشيرى سپيد همرنگ نمك و برنده است شب را بخوابد! سوگند به خانه ى خدا دروغ مى گوييد تا هنگامى كه شمشير داراى دستگيره و برپاست نمى توانيد او را با زور و زبونى فروگيريد.»

(پس از آنكه نمونه هاى ديگرى هم آورده است به شرح حال تنى چند از بزرگانى كه تن به زبونى نداده اند و اخبار ايشان پرداخته است.)

كسانى كه ستم را نپذيرفته اند و اخبار ايشان

سرور و سالار اين افراد كه به مردم حميت و مرگ زير سايه هاى شمشير را آموخت و آن را بر پستى و زبونى برگزيد، ابوعبدالله حسين بن على بن ابى طالب عليهماالسلام است كه بر او و يارانش امان عرضه شد ولى به خوارى تن در نداد و بيم آن داشت كه ابن زياد بر فرض كه او را نكشد به گونه اى او را خوار و زبون سازد و لذا مرگ را بر آن برگزيد.

از نقيب ابوزيد يحيى بن زيد علوى بصرى

[از سادات حسنى و اشراف بصره كه شاعر و اديب و شعر شناس و عالم به انساب و جنگهاى اعراب بوده و در سال 613 هجرى در بغداد در گذشته است، به الاعلام زركلى، ج 9، ص 208 مراجعه فرماييد. م. شنيدم مى گفت: گويى اين ابيات ابوتمام ]

[حبيب بن اوس، معروف به ابوتمام، شاعر بزرگ قرن سوم هجرى و گردآورنده ى حماسه كه به سال 188 يا 190 هجرى متولد و به سال 231 يا 232 در گذشته است. به مقاله ى نسبتا مفصل ريتر )rettiR( در دانشنامه ايران و اسلام ص 1018، مراجعه فرماييد. م. كه درباره محمد بن حميد طائى سروده، گفته نشده است مگر براى امام حسين عليه السلام (كه گفته است):
]

«و نفسى كه خوارى و زبونى را چنان ننگ مى داند كه هنگام جنگ و بيم، زبونى يا كمتر از آن را كفر مى پندارد. او در آبشخور مرگ، پاى خويش را استوار بداشت و به آن گفت: از زير قدم تو حشر و برانگيخته شدن است...»

هنگامى كه ياران مصعب بن زبير از گرد او گريختند و او فقط با تنى چند از ايشان پايدارى كرد، نخست نيام شمشير خود را شكست و سپس اين بيت را خواند:

«آن پيشگامان بنى هاشم در كربلا پايدارى كردند و براى همه آزادگان سنت پايدارى را سرمشق نهادند».

[اين بيت در لسان العرب، ج 14، ص 35، ذيل كلمه «اسا» آمده است و استاد محمد ابوالفضل ابراهيم در پاورقى افزوده اند كه از سليمان بن قته است، در منابع كهن پيش از ابن ابى الحديد، اين بيت در ترجمه ى اخبار الطوال، دينورى به قلم اين بنده، ص 355 و ترجمه ى تاريخ طبرى به قلم ابوالقاسم پاينده ص 3463 و هم در كتابهاى پس از ابن ابى الحديد، مثلا در ترجمه ى نهايه الارب، ج 6 ص 102 آمده است. م.
]

و در اين حال ياران او دانستند كه تن به مرگ داده است.

و از سخنان امام حسين (ع) در روز عاشورا كه از او نقل شده و آن را امام زين العابدين (ع) از پدر خويش آورده است، اين گفتار اوست:

«همانا پسر خوانده اى كه پسر پسرخوانده است (روسپى زاده پسر روسپى زاده) ما را ميان دو چيز مختار كرده است: كشيدن شمشير و پذيرش زبونى و زبونى از ما سخت دور است. خداوند و رسولش و مومنان و دامنها و آغوشهاى پاك و پارسا و سرشتها و جانهاى غيرتمند آن را براى ما نمى پذيرند».

و اين گفتار امام حسين شبيه اين سخن پدر گرامى اوست كه در گذشته نقل كرديم و مى گويد:

«همانا مردى كه دشمن را چنان بر خويشتن چيره گرداند كه گوشتش را بخورد و پوستش را بدرد و استخوانش را بشكند، براستى بسيار ناتوان و دلش ضعيف و درمانده است، اينك تو اگر مى خواهى چنان باش، اما من بدون آنكه تسليم شوم و چنان فرصتى دهم با شمشيرهاى مشرفى چنان ضربه مى زنم كه استخوانهاى فرق سر را از جاى بپراند و بازوها و قدمها را قطع كند».

(سپس ابيات ديگرى از شاعران را گواه آورده است، از جمله ابياتى از عباس بن مرداس سلمى

[عباس بن مرداس سلمى درگذشته حدود سال 18 هجرى، اندكى پيش از فتح مكه مسلمان شد و از كسانى است كه براى تاليف دلهايشان به آنان اموالى پرداخت مى شد، رجوع كنيد به الشعر و الشعراء ابن قتيبه، ص 218، چاپ 1969 ميلادى، بيروت و پاورقيهاى همان صفحه، اين ابيات او در ديوان الحماسه هم آمده است. م. كه مضمون برخى از آنها چنين است):
]

«اين سخن مردى است كه پند و اندرزى به تو هديه مى دهد كه چون گروهى خواستند آبرويت را بر باد دهند و ببخشند در آن مورد سخت بخيل باش و آنچه براى تو مى آورند هرگز مخور و مزه مكن كه آنان با همه ى خويشاوندى و نزديكى براى تو زهر مى آورند».

و همو مى گويد:

«جنگ و ستيز كن كه بر فرض دوست تو از يارى دست بردارد، در شمشير دوستى نهفته است كه از يارى كوتاهى نمى كند».

مالك بن حريم همدانى چنين سروده است:

«من چنانم كه چون قومى با من جنگ كنند با ايشان جنگ مى كنم اى قبيله ى همدان آيا در اين مورد ستمگرم، هر گاه قلبى زيرك و شمشيرى بران و نفسى غيرتمند داشته باشى ستمها از تو اجتناب مى كند».

[اين دو بيت از قصيده اى از اوست كه در صفحات 113 و 114، ج 21، الاغانى آمده است.
]

ديگرى گفته است:

«من خريدار زندگى در قبال دشنامى نيستم و از بيم مرگ بر نرده بام بالا نمى روم و چون ببينم و داد و دوستى براى من سودبخش نيست به كار ديگرى كه به دورانديشى نزديكتر است (جنگ) روى مى آورم».

[اين دو بيت از حصين بن حمام مرى است كه در ص 65 مفضليات با اندك اختلافى آمده است.
]

و از اشخاصى كه از پذيرفتن خوارى سر برتافته اند، «يزيد بن مهلب»

[از اميران و فرماندهان بزرگ مروانيان، متولد 53 و مقتول به سال 102 هجرى كه چند بار والى عراق و خراسان بوده است. به الاعلام زركلى ج 9، ص 246، مراجعه فرماييد. م. است. يزيد بن عبدالملك ]

[يزيد بن عبدالملك متولد 71 و درگذشته 105 هجرى پس از عمر بن عبدالعزيز چهار سال خليفه بود. به اخبار الخلفاء سيوطى، ص 246، چاپ محمد محيى الدين عبدالحميد، مصر، 1389 ق مراجعه فرماييد. م. پيش از آنكه به خلافت رسد به جهاتى كه اينجا جاى آوردن آن نيست با او دشمنى مى ورزيد و چون يزيد بن عبدالملك به خلافت رسيد، يزيد بن مهلب او را از خلافت خلع كرد و دست از اطاعت او كشيد. يزيد بن مهلب دانست كه اگر يزيد بن عبدالملك بر او دست يابد او را خواهد كشت و چندان خوارى بر سرش خواهد آورد كه كشتن در قبال آن چيزى به شمار نمى آيد.
]

يزيد بن مهلب به بصره رفت و شهر را با زور تصرف كرد و عدى بن ارطاه كارگزار و والى يزيد بن عبدالملك در آن شهر را گرفت و زندانى كرد. يزيد بن عبدالملك لشكرى گران كه هشتاد هزار تن از مردم شام و جزيره بودند براى جنگ با او گسيل داشت و برادر خود مسلمه بن عبدالملك را كه از همه مردم به فرماندهى لشكرها و تدبير امور جنگ داناتر و ورزيده ترين مردم در آن مورد بود به فرماندهى آن لشكر گماشت. برادرزاده ى خود عباس بن وليد بن عبدالملك را هم با او فرستاد. يزيد بن مهلب از بصره بيرون آمد و خود را به واسطه رساند و چند روزى آنجا بود و سپس در عقر

[عقر: ابن خلكان گفته است يعنى عقر بابل كه نزديك كربلا و بر راه كوفه است. فرود آمد، شمار سپاهيانش به يكصد و بيست هزار مى رسيد. مسلمه بن عبدالملك با لشكرهاى شام فرارسيد و چون دو گروه روياروى شدند و آتش جنگ برافروخته شد مسلمه به يكى از فرماندهان دستور داد پلهايى را كه يزيد بن مهلب بر رودخانه بسته بود آتش زند و او آنها را آتش زد. عراقيان همين كه ديدند دود برخاسته منهزم شدند. به يزيد بن مهلب گفته شد: مردم گريختند. گفت: از چه چيزى گريختند؟ مگر اين جنگى بود كه مردم از آن بگريزند! گفتند: مسلمه پلها را آتش زده و مردم پايدارى نكرده اند. گفت: خداوند رويشان را زشت كناد، همچون پشه هايى بودند كه به آنها دود دادند، پريدند و رفتند! يزيد بن مهلب همراه ياران خود ايستاد و گفت: گريختگان را برگردانيد. خواستند چنين كنند نتوانستند، كه آنان گروه گروه همچون كوه از جلو او مى گريختند. گفت: رهايشان كنيد كه خدا رويشان را زشت كناد، چون گله گوسپندند كه گرگ بر اطراف آن حمله آورده است. يزيد بن مهلب هم خود درباره فرار مى انديشيد ولى قبلا در «واسط» يزيد بن حكم بن ابى العاص ثقفى نزد او آمده بود و براى او اين بيت را خوانده بود كه:
]

«يا همچون پادشاه زندگى كن يا بزرگوارانه بمير در حالى كه شمشيرت در دست تو كشيده باشد معذور خواهى بود».

يزيد بن مهلب گفت: مقصودت را نفهميدم. يزيد بن حكم گفت: همانا پادشاهى مروانيان رو به زوال است و اگر آن را نمى دانى بدان و بفهم. يزيد بن مهلب گفت: آرى شايد چنين باشد.

و چون يزيد بن مهلب گريز سپاهيان خود را ديد از اسب پياده شد و نيام شمشير خود را شكست و جوياى مرگ شد. در اين هنگام كسى پيش او آمد و گفت: برادرت حبيب كشته شده است. و اين خبر موجب آمد تا خود را بيشتر آماده ى كشته شدن كند. و گفت: پس از حبيب خيرى در زندگى نيست. به خدا سوگند كه من زندگى پس از شكست و گريز را خوش نمى داشتم و اكنون بر نفرت من از زندگى افزوده شد، پيش برويد. يارانش دانستند كه او خواستار مرگ شده است. كسانى كه جنگ را خوش نمى داشتند از او فاصله گرفتند و جدا شدند و همراه او گروهى ترسان باقى ماند و او آهنگ پيشروى كرد. به هر گروه از سواران كه مى رسيد آنان را در هم مى شكافت و او فقط آهنگ رسيدن به مسلمه بن عبدالملك را داشت و كسى غير از او را نمى خواست. همين كه يزيد بن مهلب نزديك مسلمه رسيد، مسلمه اسب خود را خواست تا سوار شود و لشكريان شام ميان آن دو حائل شدند و به يزيد بن مهلب حمله كردند. او با شمشير برهنه و كشيده چندان با آنان رزميد كه كشته شد و سرش را نزد مسلمه بردند. برادر يزيد بن مهلب، يعنى محمد بن مهلب هم همراه او كشته شد. برادر ديگرشان مفضل در سوى ديگرى با شاميان جنگ مى كرد و از كشته شدن دو برادرش يزيد و محمد آگاه نبود. برادر ديگرش عبدالملك بن مهلب خود را به او رساند و گفت: چه مى كنى كه محمد و يزيد و پيش از آن دو حبيب كشته شده اند و مردم گريخته اند. و روايت شده است كه عبدالملك اين خبر را به او نداد و ترسيد در آن صورت او هم تن به كشته شدن دهد و كشته شود، به اين جهت به او گفت: امير به واسط، عقب نشينى كرده است تو هم از پى او برو. و بدينسان مفضل عقب نشينى كرد و چون از كشته شدن برادرانش آگاه شد سوگند خورد كه با برادر خود عبدالملك هرگز سخن نگويد. يك چشم مفضل قبلا در جنگ با خوارج كور شده بود او مى گفت: عبدالملك مرا رسوا كرد خدا رسوايش كناد. آنگاه كه مردم مرا ببينند براى من عذرى نخواهد بود و آنان خواهند گفت: پيرمردى يك چشم از جنگ گريخته است. اى كاش به من راست گفته بود و كشته مى شدم! و سپس چنين سرود:

«پس از كشته شدن يزيد خير و بهره يى در رويارويى با مردم و نيزه زدن به فرماندهان نيست».

و چون بازماندگان خاندان مهلب پس از شكست در بصره جمع شدند نخست عدى بن ارطاه، امير بصره را از زندان بيرون كشيدند و كشتند و سپس زنان و فرزندان خويش را در كشتى هاى درياپيما سوار كردند و به دريا زدند. مسلمه بن عبدالملك يكى از فرماندهان خود را به تعقيب آنان گسيل داشت و او در قندابيل

[نام شهرى در ناحيه سند است. به آنان رسيد و جنگ كرد و آنان هم جنگ و پايدارى كردند. فرزندان مهلب با شمشيرهاى خود هجوم آوردند و همگان كشته شدند و آنان عبارت بودند از: مفضل، زياد، مروان و عبدالملك، پسران مهلب و معاويه پسر يزيد بن مهلب و منهال پسر ابوعيينه بن مهلب و عمرو و مغيره پسران قبيصه بن مهلب. سرهاى ايشان را در حالى كه به گوش هر يك از آنان رقعه يى آويخته و نام هر يك بر آن ثبت شده بود نزد مسلمه بن عبدالملك فرستادند. كسان ديگرى كه در آن پيكار حضور داشتند تن به اسيرى دادند و آنان را پيش يزيد بن عبدالملك به شام فرستادند و يازده مرد بودند و چون آنان را نزد يزيد آوردند، كثير بن ابى جمعه ]

[كثير بن عبدالرحمان بن ابى جمعه (كثير عزه) از شاعران بزرگ قرن اول و دوم هجرى و درگذشته به سال 105 هجرى است. براى اطلاع بيشتر، به بحث ابن قتيبه در صفحات 410 -423 الشعر و الشعراء، چاپ 1969 ميلادى، بيروت مراجعه فرماييد. م. برخاست و (خطاب به يزيد بن عبدالملك) چنين سرود:
]

«بردبارى كه چون پيروز شود، چه سخت ترين عقوبت را انجام دهد و چه عفو كند بر او سرزنشى نمى شود. اى اميرالمومنين! به عفو در راه خدا حساب كردن بينديش كه هر كار پسنديده يى انجام دهى براى تو نوشته مى شود. آنان بد كردند و شايسته است اينك كه قدرت دارى ببخشى و بهترين بردبارى در راه خدا بردبارى كسى است كه او را به خشم آورده اند».

يزيد (به كثير) گفت: اى اباصخر! پيوند خويشاوندى تو را به مهربانى وامى دارد. آرى اگر آنان در پادشاهى خدشه وارد نمى كردند به يقين آنان را مى بخشيدم و سپس فرمان به كشتن آنان داد و همگان را كشتند و فقط پسرك نوجوانى از ايشان باقى ماند كه او هم گفت: مرا بكشيد كه من نابالغ نيستم. يزيد بن عبدالملك گفت: بنگريد كه آيا او بالغ است؟ آن نوجوان گفت: من به خويشتن داناترم، كه محتلم و با زنان همبستر شده ام. مرا بكشيد كه پس از مرگ افراد خاندانم در زندگى خيرى نيست! يزيد بن عبدالملك فرمان به كشتن او داد و او را كشتند.

ابوعبيده معمر بن مثنى

[از دانشمندان و اديبان بزرگ قرن دوم و دهه اول قرن سوم هجرى كه حدود دويست تاليف به او نسبت داده شده است. براى اطلاع بيشتر، به خطيب، تاريخ بغداد، ج 13، ص 252 مراجعه فرماييد. م. مى گويد: نام آن اسيران كه يازده مرد مهلبى بودند و اعدام شدند به اين شرح است: معارك، عبدالله، مغيره، مفضل و منجاب پسران يزيد بن مهلب، دريد، حجاج، غسان، شبيب و فضل پسران مفضل بن مهلب و فضل پسر قبيصه بن مهلب. گويد: پس از اين جنگ و واقعه دوم، از خاندان مهلب كسى جز ابوعيينه، پسر مهلب و عمر پسر يزيد بن مهلب و عثمان پسر مفضل بن مهلب باقى نماند و آنان به «رتبيل» ]

[لقب پادشاهان ترك. پيوستند و بعد به آنان امان داده شد.
]

(ابن ابى الحديد سپس چهارده بيت از سه قصيده ى شريف رضى را كه در همين موضوع پايدارى و سرپيچى از زبونى و خوارى است شاهد آورده است كه مضمون برخى از آنها چنين است):

«اگر چيرگى و هجوم سرنوشتها در برابرم نبود براى دسترسى به بزرگى از هر درى هجوم مى بردم... بر اندوهها كسى چيره نمى شود جز جوانمردى كه بر ترس سوار شود و شمشير بران همراهش باشد. روزگار هرگز با تنگدستى، آزاده را زبون نمى سازد، او هر گونه باشد شريف است... من در راههاى بزرگى گمراه نمى شوم كه شعاع و پرتو شعله عزت برافراشته است. ما به دنيا (جهاندارى) سزاوارتريم ولى دنيا چهارپاى كندرو را بر اسب تندرو برمى گزيند».

(و از حارثه بن بدر غدانى سه بيت شاهد آورده است كه ضمن آن مى گويد):

«شگفتا كه مرا خوار مى دارند و از خود دور مى كنند و مى خواهند خيرخواه ايشان باشم. آن چه كسى است كه با زور و اجبار نصيحت خود را عرضه دارد! مى بينم دستهاى آنان كه بر شما شمشير مى كشند آكنده از عطاى شما و دست من خالى از آن است. هرگاه چيزهايى را كه بر عهده من است از من بخواهيد و آنچه را كه براى من است بازداريد، نمى توانم در اين باره با شما شكيبايى كنم.»

و يكى از خوارج گفته است:

«نوعروس من (همسرم) در مورد جنگ مرا سرزنش مى كند و نمى داند كه من ضد هر چيزى هستم كه او فرمان مى دهد. خداى آن قوم را از ميان ببرد كه با داشتن شمشيرها فرومى نشينند و تازيانه به دست نمى گيرند...» يزيد بن مهلب در جنگ گرگان به برادر خود ابوعيينه گفت: بهترين منظره يى كه در اين جنگ ديده اى چيست؟ گفت: شمشير و كلاهخود سيف بن ابى سبره. عبدالله بن ابى سبره بر غلامى ترك، كه مردم به سبب شجاعت و قدرت او برايش راه گشوده بودند، حمله كرد. آن دو به يكديگر ضربتى زدند كه ابن ابى سبره پس از آنكه غلام، ضربتى بر سر او نواخت و شمشيرش بر كلاهخود او نشست وى را كشت. ابن ابى سبره به صف خود برگشت در حالى كه شمشيرش آغشته به خون غلام بود و شمشير غلام نيز همچون جزئى از كلاهخود او بر سرش بود و مى درخشيد و مردم مى گفتند: اين ستاره دنباله دار است و از منظره آن دچار تعجب شدند.

(در اينجا باز هم ابياتى را از چند شاعر شاهد آورده است و از جمله دو بيت از جناب ابوطالب بن عبدالمطلب است و مضمون آن چنين است):

«سوگند به خانه خدا، دروغ مى گوييد كه پنداشته ايد بدون اينكه در راه محمد (ص) نيزه و شمشير بزنيم او را رها مى كنيم. ما او را تا آنجا كه بر گردش كشته شويم و از پسران و همسران خويش درگذريم يارى خواهيم داد».

[از قصيده ى مفصلى از آن جناب است كه تمام آن در ديوان شيخ الاباطح ابى طالب، ص 2 -12، چاپ افست مكتبه نينوا، تهران، بدون تاريخ آمده است. م.
]

چون على و حمزه و عبيده، كه بر همه شان درود باد، روز جنگ بدر به مبارزه عتبه و شيبه و وليد رفتند، على عليه السلام وليد را كشت و حمزه شيبه را- كه در اين مورد در روايات اختلاف است كه آيا شيبه هماورد حمزه بوده است يا عتبه؟ عبيده زخمى بر سر عتبه زد و عتبه هم ساق پاى عبيده را قطع كرد و اين هنگام حمزه و على (ع) حمله بردند و يار خود را از عتبه رهانيدند و هر دو بر او شمشير زدند و او را كشتند و عبيده را بردند و او را در سايبان نزد پيامبر (ص) نهادند. عبيده در حالى كه مغز استخوان ساقش فرومى ريخت و در حال جان دادن بود گفت: اى رسول خدا! اگر ابوطالب زنده مى بود مى دانست كه من از خود او به اين سخنش سزاوارترم كه:

«سوگند به خانه ى خدا دروغ مى گوييد كه پنداشته ايد بدون آنكه در راه محمد (ص) نيزه و شمشير بزنيم او را رها مى كنيم. ما او را تا آنجا كه بر گردش كشته شويم و از پسران و همسران خويش درگذريم يارى خواهيم داد».

پيامبر (ص) گريست و عرضه داشت: «پروردگارا آنچه را به من وعده داده اى برآور. پروردگارا! اگر اين گروه نابود شوند تو در زمين پرستش نمى شوى».

هنگامى كه لشكر حره به مدينه رسيد و مسلم بن عقبه مرى فرمانده آن لشكر بود، سه روز كشتار در مدينه را حلال كرد و مردم مدينه را از لبه شمشير گذراند همانگونه كه قصابها گوسپندان را مى كشند و چنان شد كه پاها در خون فرومى شد. فرزندان مهاجران و انصار و اهل بدر را كشت و از كسانى از صحابه و تابعان كه آنان را زنده باقى گذاشته بود براى يزيد بن معاويه بيعت گرفت به اين شرط كه همچون برده ى زرخريد براى اميرالمومنين! يزيد بن معاويه باشند. و روز جنگ حره

[براى اطلاع بيشتر در مورد واقعه حره و اعمال مسلم بن عقبه، در منابع كهن مراجعه فرماييد به ترجمه اخبار الطوال، ص 310، چاپ نشر نى، تهران، 1366 ش. م. اين موضوع شرط بيعت بود، جز در مورد على بن حسين بن على عليهم السلام كه مسلم بن عقبه او را گرامى داشت و او را همراه خود بر تخت خويش نشاند و از او چنين بيعت گرفت، كه برادر و پسرعموى اميرالمومنين! يزيد بن معاويه است و اين غير از بيعتى بود كه ديگران مى كردند و قيد و شرط بردگى نداشت. و اين موضوع به سفارش يزيد بن معاويه در مورد زين العابدين (ع) بود. على بن عبدالله بن عباس كه خدايش رحمت كناد پيش داييهاى خود كه از قبيله كنده بودند گريخت و آنان از او در مقابل مسلم بن عقبه حمايت كردند و گفتند: خواهرزاده ى ما بيعت نمى كند مگر با همان شرط كه پسرعمويش على بن حسين بيعت كرده است. مسلم اين موضوع را نپذيرفت و گفت: كارى كه نسبت به على بن حسين انجام دادم به سفارش يزيد بود و اگر چنان نمى بود حتما او را مى كشتم كه افراد اين خاندان براى كشته شدن سزاوارترند، وانگهى از او هم همان گونه بيعت مى گرفتم كه از ديگران. در اين باره فرستادگانى ميان ايشان آمد و شد كردند و سرانجام بر اين اتفاق شد كه على بن عبدالله بن عباس بيعت كند و بگويد: من براى اميرالمومنين يزيد بيعت مى كنم و ملتزم اطاعت از اويم و چيز ديگرى نگويد. على بن عبدالله بن عباس اين ابيات را سرود:
]

«پدرم عباس، سالار فرزندان قصى است و داييهاى من خاندان بنى وليعه هستند كه پادشاهانند. آنان حيثيت مرا روزى كه لشكرهاى مسرف و فرزندان زنان فرومايه آمدند حفظ كردند. او مى خواست در مورد من كارى را كه عزت در آن نبود انجام دهد، دستهايى دلاور و نگهدارنده مانع او از اين كار شدند».

در اين ابيات مسرف كنايه از مسلم است، مادر على بن عبدالله بن عباس، زرعه دختر مشرح بن معدى كرب بن وليعه بن شرحبيل بن معاويه بن كنده است.

حصين بن حمام اين ابيات را سروده است:

«من خريدار زندگى در مقابل هيچ ننگ و زبونى نيستم و از بيم مرگ از نرده بام بالا نمى روم. گاه خود را كنار كشيدم و عقب رفتم كه زندگى خويش را باقى بدارم ولى براى خود زندگى نيافتم مگر اينكه پيش روم. زخمهاى ما بر پاشنه هاى پا خون نمى ريزد كه بر پشت پايمان خون مى چكد (هيچگاه پشت به جنگ نمى كنيم)...»

طرماح بن حكيم

[طرماح: از شاعران بزرگ خوارج كه در سال 125 هجرى درگذشته است. براى شرح حالش رجوع كنيد به الشعر و الشعراء، ابن قتيبه، ص 489. م. چنين سروده است:
]

«هيچ ديارى مصون نمانده و مردمش از تجاوز ديگران عزيز نمانده اند مگر به نيزه ها و مردان دلاور».

(ابن ابى الحديد در همين مورد، ابيات ديگرى هم شاهد آورده است.)

يحيى بن عروه بن زبير به دربار عبدالملك آمد، يك روز بر درگاه او نشسته و منتظر اجازه ماند در اين ميان سخن از عبدالله بن زبير به ميان آمد. پرده دار عبدالملك او را دشنام داد. يحيى بن عروه چنان بر چهره پرده دار زد كه بينى او را خونى كرد و او همچنان كه از بينى اش خون مى ريخت پيش عبدالملك رفت. پرسيد چه كسى تو را زده است؟ گفت: يحيى بن عروه. گفت: او را بياور. و در حالى كه عبدالملك تكيه داده بود نشست و همين كه يحيى وارد شد پرسيد چه چيز تو را وادار كرد با پرده دار من چنين كنى؟ گفت: اى اميرالمومنين! عموى من عبدالله بن زبير نسبت به عمه ى تو (كه همسر برادر او بوده است) بهتر از تو نسبت به ما رفتار مى كرد به خدا سوگند، عبدالله بن زبير به همه ى اطرافيان خود سفارش مى كرد كه دشنام و فحشى نسبت به شما را به گوش او نرسانند و از شما پيش او جز به خير و نيكى ياد نكنند و مكرر و همواره به او مى گفت هر كس خويشاوندان تو را دشنام دهد خويشاوندان خود را دشنام داده است. و من چنانم كه به خدا سوگند شرف من به بسيارى عموها و داييهاى من است. همه اعراب ميان عموها و داييهاى من پراكنده اند و من چنانم كه آن شاعر گفته است:

«دو دستش اين يكى بر آن يكى خورد و ديگرى را بر آن مقدم نيافت».

عبدالملك به پشتى خود تكيه داد (خشمش فرونشست) و پس از آن همواره در مورد گرامى داشتن يحيى توجه بيشترى از او ديده مى شد. مادر يحيى دختر حكم بن ابى العاص و عمه ى عبدالملك بن مروان است.

سعيد بن عمر حرشى

[نام پدرش در منابع ديگر، عمرو است. از سرداران بزرگ مروانيان است كه در شكست دادن فتنه هاى خوارج و فتح ارمنستان دست داشته و پس از سال 112 هجرى درگذشته است. به الاعلام زركلى، ج 3، ص 52 مراجعه كنيد. م. امير خراسان چنين سروده است:
]

«اگر مرا پيشاپيش سواران ببينيد كه با نيزه هاى بلند نيزه مى زنم از قبيله عامر نيستم و من بر سر ستمگر ايشان با لبه ى شمشير تيز و صيقل داده شده ضربه مى زنم. من در جنگها درمانده نيستم و از هماوردى مردان بيم ندارم. پدرم در مورد من از هر نكوهش بر كنار است و دايى من هرگاه نام برده مى شود، بهترين دايى است».

چون خبر كشته شدن مصعب، برادر عبدالله بن زبير، به او رسيد خطبه خواند و چنين گفت: «اما بعد، همانا از عراق براى ما خبرى رسيد كه ما را هم شاد كرد و هم اندوهگين. خبر كشته شدن مصعب به ما رسيده است. آنچه ما را اندوهگين ساخته است سوزش و رنجى است كه خويشاوند نزديك در فقدان خويشاوند نزديك خود احساس مى كند و بديهى است كه خردمند، ناچار به صبرى پسنديده و سوگى آميخته با بزرگوارى پناه مى برد. اما آن چيزى كه ما را شاد كرد اين است كه مرگش براى او شهادت و براى او و ما خير بود. به خدا سوگند، ما با شكمبارگى و افراط در بهره گيرى از لذات اين جهانى آن چنان كه خاندان ابى العاص مى ميرند نمى ميريم و مرگ ما كشته شدن ناگهانى با نيزه ها و زير سايه هاى شمشيرهاست و اگر مصعب هلاك شد همانا كه در بقيه ى افراد خاندان زبير هنوز خلفى باقى مانده است.

عبدالله بن زبير بار ديگرى هم خطبه خواند و از مصعب ياد كرد و گفت: به خدا سوگند دوست مى داشتم كه زمين در نورديده مى شد و هنگام جان دادن و مرگ او مرا كنارش مى نهاد.

«اى ضباع

[نام معشوقه و نيز به معنى كفتار است. بگيرش و او را به سوى خود بكش و تو را مژده باد به گوشت مردى كه در آن جنگ يارانش حضور نداشتند...»
]

به مردى كه در كربلا همراه عمر بن سعد بود گفته شد: واى بر تو! آيا فرزندان رسول خدا (ص) را كشتيد! گفت: ريگ زير دندانت بيايد! تو هم اگر آنچه ما ديديم مى ديدى همان كارى را مى كردى كه ما كرديم. گروهى بر ما قيام كردند و هجوم آوردند كه دستهايشان بر قبضه هاى شمشيرشان بود و همچون شيران شرزه از چپ و راست سواران شجاع را از پا درمى آوردند و خويشتن را به كام مرگ افكنده بودند، نه امان و زينهار مى پذيرفتند و نه به خواسته و مال توجهى داشتند و هيچ چيز نمى توانست ميان ايشان و وارد شدن در آبشخور مرگ يا چيرگى بر ملك مانع و حايل شود و اگر اندكى از آنان دست مى داشتيم تمام جان لشكر را مى گرفتند. اى بى مادر! ما چه كار مى توانستيم انجام دهيم!

سخاوت از باب شجاعت و شجاعت از باب سخاوت است، كه شجاعت عبارت از انفاق عمر و بذل جان است و از اين جهت عين سخاوت است و سخاوت هم عبارت از بذل و بخشش مال است كه آن را معادل جان دانسته اند و از اين جهت همچون شجاعت است.

ابوتمام در مورد برترى شجاعت بر سخاوت چنين سروده است:

«چه تفاوت فاحشى است ميان قومى كه انفاق ايشان بخشيدن مال است و قومى كه جانهاى خود را مى بخشند».

به شيخ ما، ابوعبدالله بصرى كه خدايش رحمت كناد، گفته شد آيا در نصوص چيزى پيدا مى كنى كه از لحاظ كثرت ثواب و اجر- نه از لحاظ كثرت مناقب او، زيرا از لحاظ مناقب موضوعى مسلم است- دلالت بر تفضيل على عليه السلام داشته باشد؟ او حديث مرغ بريان

[اشاره به حديثى است كه آن را ترمذى در سنن، باب مناقب، ج 13، ص 170 با سند خود، از انس بن مالك نقل مى كند و چنين است: نزد پيامبر (ص) مرغ بريانى بود. عرضه داشت پروردگارا محبوبترين خلق خود را پيش من آور تا از اين مرغ بريان با من بخورد. على آمد و با پيامبر (ص) از آن مرغ خورد. را نقل كرد و گفت: محبت از سوى خداوند به معنى ثواب دادن است. به او گفتند: شيخ ابوعلى كه خدايش رحمت كناد پيش از تو اين حديث را گفته است، آيا چيز ديگرى غير از اين مى دانى؟ گفت: آرى اين گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد: «همانا خداوند آنانى را كه در راه او صف بسته و همچون بنيان استوار جنگ مى كنند دوست مى دارد» ]

[آيه ى 3 سوره ى صف. و هرگاه اصل محبت خداوند براى كسى باشد كه همچون ديوار آهنين پايدارى كند، هر كس پايدارى اش بيشتر باشد، محبت خدا بر او بيشتر است و اين معلوم است كه على (ع) هرگز در جنگى نگريخته است و كسان ديگر بيش از يك بار گريخته اند.
]

ابوتمام چنين سروده است:

«شمشير راست گفتارتر از كتابهاست. مرز جديت و شوخى در لبه ى آن نهفته است، شمشيرهاى پهن رخشان، نه كتابهاى سياه كه در متون آن زدودن شك و ترديد است. علم (نجوم) در پيكانهاى نيزه هاى رخشان و ميان دو لشكر است نه در ستارگان هفتگانه».

[از قصيده يى است كه در فتح عموريه در ستايش معتصم عباسى سروده است. منجمان پيش بينى كرده بودند كه معتصم آن را فتح نخواهد كرد. روميان هم به معتصم پيام داده بودند كه اين شهر ما جز هنگام رسيدن انگور و انجير گشوده نخواهد شد و از اكنون تا آن هنگام چند ماه مانده است و برف و سرما مانع از اقامت تو خواهد بود، ولى او برنگشت پافشارى و اصرار نمود و آن را فتح كرد و سخن منجمان و روميان باطل شد.
]

/ 314