خطبه 219-درباره يكى از حاكمان - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 219-درباره يكى از حاكمان

از سخنان آن حضرت (ع)

[بعضى از فرازهاى اين خطبه را طبرى در تاريخ طبرى آورده. استناد نهج البلاغه (ترجمه) ص 73. مراجعه فرماييد. م.
]

در اين خطبه كه با عبارت «لله بلاد فلان فلقد قوم الاود و داوى العمد و اقام السنه» (مر خدا راست نيكويى فلان، كه همانا كژى را راست گردانيد و درد كوهان را دوا كرد و سنت را برپا داشت» شروع مى شود.

[ابن ابى الحديد ضمن اصرار بر آنكه اين خطبه درباره ستايش از عمر بن خطاب ايراد شده است تمام جلد دوازدهم را مخصوص بررسى حالات عمر قرار داده است و در دويست و نود صفحه در آن باره مطالبى ايراد داشته است، برخى از اين مطالب جنبه تاريخى دارد كه به ترجمه آن قناعت مى شود برخى از مطالب هم به طور كلى از جنبه تاريخى بيرون است كه از آن جمله بحث نود و پنج صفحه يى مطاعن عمر و پاسخ آنهاست و اين بنده در جلدهاى پيشين هم از ترجمه اين گونه مباحث خوددارى كرده ام.
]

تذكر اين نكته لازم است كه ميان شارحان نهج البلاغه در اين مورد كه مقصود از كلمه «فلان» عمر بن خطاب باشد اختلاف نظر است. ابن ميثم مى گويد گفته شده است مقصود عمر است و هم گفته شده است مقصود كس ديگرى از اصحاب است، قطب راوندى هم مى گويد مقصود كسى از اصحاب است. در ترجمه نهج البلاغه از قرن پنجم و ششم كه به همت استاد محترم دكتر عزيز الله جوينى چاپ شده است مقصود از فلان را حضرت ختمى مرتبت دانسته است ولى ابن ابى الحديد مى گويد به نقل فخار بن معد موسوى به خط خود سيدرضى زير كلمه «فلان» عمر نوشته بوده است و به هر حال موضوع قابل تامل است، و نبايد مطالب خطبه شقشقيه را هم از نظر دور داشت. م.

نكته هايى از سخنان و اخلاق و روش عمر

ما اينجا نكته هايى از سخنان و اخلاق و روش عمر را مى آوريم.

[اين فصل بسيار مفصل و در يكصد و هشت صفحه است، گزينه هايى از آن ترجمه شد. م.
]

براى عمر مالى فراوان رسيد. عبدالرحمان بن عوف به او گفت اى اميرالمومنين، اگر مصلحت مى دانى بخشى از اين اموال را براى كارها و حوادثى كه ممكن است پيش آيد در بيت المال نگهدار. عمر گفت: اين كلمه يى است كه شيطان آن را عرضه داشته است، خداوند مرا از فتنه آن نگهدارد و از حجت آن بى نياز فرمايد، آيا امسال از بيم سال آينده عصيان فرمان خداوند كنم! بايد براى ايشان تقواى خداوندى را فراهم آورم كه خداوند سبحان فرموده است «هر كس از خدا بترسد خداوند براى او راه بيرون شدن از گناه قرار مى دهد و او را از جايى كه حساب نمى كند روزى مى بخشد».

[سوره طلاق، بخشى از آيات 3 و 4.
]

ابوموسى اشعرى مردى نصرانى را به دبيرى برگزيد. عمر براى او نوشت او را از كار بركنار كن و مسلمانى را به جاى او بگمار. ابوموسى براى عمر مطالبى در مورد خوبى و ورزيدگى و ارزش آن مرد نوشت:

«عمر در پاسخ او نوشت ما را نرسد كه ايشان را امين پنداريم در حالى كه خداوندشان خيانتكار دانسته است و نمى توانيم ايشان را بركشيم و بلند پايه سازيم در حالى كه خداوند آنان را فرومايه و پست قرار داده است و نبايد در مورد دين از آنان اميد خيرخواهى داشته باشيم كه خداوند و اسلام آنان را ناخوش داشته است و نبايد آنان را عزت دهيم و حال آنكه به ما فرمان داده شده است كه بايد در كمال حقارت و كوچكى جزيه بپردازند.»

ابوموسى نوشت «كار اين سرزمين جز با او به صلاح نمى آيد.»

عمر براى او نوشت: «آن نصرانى مرد و درگذشت. و السلام.»

عمر به خانه پسرش عبدالله رفت، گوشتى تازه آويخته ديد. پرسيد: اين گوشت چيست؟ گفت: هوس كردم و آن را خريدم. گفت: مگر اشتها به هر چيز پيدا كنى آن را مى خورى؟ همين براى اسراف بسنده است كه آدمى هر چه را اشتها مى كند بخواهد بخورد.

عمر از كنار مزبله يى گذشت كه يارانش از بوى بد مزبله رنجه شدند. گفت: اين دنياى شماست كه بر آن حرص مى ورزيد.

سعد بن ابى وقاص هنگام جنگ قادسيه قبا و شمشير و كمربند و شلوار و پيراهن و تاج و كفشهاى خسرو را براى عمر فرستاد. عمر به چهره كسانى كه پيش او بودند نگريست تنومندتر و كشيده قامت تر ايشان سراقه بن مالك بن جعشم مدلجى بود. گفت: اى سراقه برخيز و بپوش. سراقه مى گفته است: در حالى كه بر آن جامه ها طمع بسته بودم برخاستم و آنها را پوشيدم. عمر گفت: پشت كن. پشت كردم. گفت: اينك روى به من كن. چنان كردم. گفت: به به عربى از بنى مدلج كه قبا و شلوار و كمربند و شمشير و ديهيم و پاى افزار خسرو را پوشيده است! اى سراقه، چه روزهاى بسيار كه اگر چيزى به مراتب از اين كمتر از اسباب و جامه هاى خسرو در اختيار شما مى بود براى خودت و قومت مايه شرف بود. اكنون جامه ها را از تن خود بيرون آور و من بيرون آوردم. عمر آن گاه گفت: بار خدايا، تو اين امور را از پيامبر خود كه به مراتب در پيشگاهت گرامى تر و محبوبتر بود و هم از ابوبكر كه از من گرامى تر و محبوبتر بود بازداشتى ولى به من ارزانى فرمودى. خدايا به تو پناه مى برم كه اين نعمتها را براى فريب من ارزانى داشته باشى. سپس چندان گريست كه آنان كه حضور داشتند بر او رحمت آوردند.

آن گاه به عبدالرحمان بن عوف گفت: ترا سوگند مى دهم كه همين امروز اين جامه ها را بفروشى و پيش از آنكه شب فرارسد، بهاى آن را ميان مسلمانان تقسيم كنى. هنوز شب فرانرسيده بود كه آن جامه ها فروخته و بهايش ميان مسلمانان تقسيم شد.

عمر شبها شبگردى مى كرد، قضا را گروهى از فروشندگان دوره گرد كنار مصلى فرود آمدند. عمر به عبدالرحمان بن عوف گفت: آيا موافقى كه من و تو از ايشان پاسدارى كنيم كه از دزد مصون مانند؟ آن دو آن شب بيدار ماندند و نماز مى گزاردند. عمر صداى گريه كودكى را شنيد و به آن گوش داد. گريستن كودك طول كشيد، عمر به آن سو رفت و به مادر پسرك گفت: از خدا بترس و با فرزند خود خوشرفتارى كن. سپس به جاى خويش برگشت، چون همچنان صداى كودك را مى شنيد دوباره پيش مادر برگشت و همان سخن را تكرار كرد، و هنگامى كه به جاى خود برگشت. باز همچنان صداى كودك را شنيد، پيش مادرش برگشت و گفت: اى واى بر تو كه تو را بد مادرى مى بينم ديگر نمى خواهم ببينم پسرت بى آرامى كند. آن زن گفت: اى بنده خدا، امشب مرا آزار دادى، چه كنم؟ مى خواهم او را از شير بگيرم و خوددارى و بيقرارى مى كند. عمر گفت: چرا مى خواهى او را از شير بگيرى؟ گفت: چون عمر براى كودكان شيرخوار مقررى نمى پردازد و براى كودكان از شير گرفته مى پردازد. عمر پرسيد: اين پسر چند ماهه است؟ گفت دوازده ماهه. عمر گفت: نه، شتاب مكن و او را از شير بازمگير چون عمر نماز صبح گزارد از شدت گريه قرائت او براى مردم روشن نبود، وقتى سلام داد، گفت: اى واى از بدبختى عمر كه چه مقدار از فرزندان مسلمانان را كشته است! آن گاه منادى خواست و گفت ندا دهد كه كودكان خود را با شتاب از شير بازمگيريد و پيش از وقت فطام آنان را از شير خوردن محروم مكنيد كه ما براى هر مولودى شهريه مقرر مى داريم.

عمر در حالى كه تشنه بود از كنار جوانى از انصار گذشت و از او آب خواست. او براى عمر آب آميخته با عسل آورد. او آن را نپذيرفت و نياشاميد و گفت: شنيده ام كه خداوند سبحان مى فرمايد «شما در زندگانى دنيايى خود از خوشيها بهره مند گشتيد» جوان گفت: به خدا سوگند، اين آيه در مورد تو نيست و تو اى اميرالمومنين، مطالب پيش از اين بخش آيه را بخوان كه مى فرمايد «و روزى كه كافران بر آتش عرضه مى شوند (به آنان گفته مى شود) شما در زندگانى...»

[سوره احقاف، آيه 20. مگر ما از كافرانيم؟ عمر از آن آب با عسل آميخته آشاميد و گفت «همه مردم از عمر داناترند.»
]

عمر ضمن خطبه يى گفت: به من خبر نرسد كه كابين و مهريه زنى از كابين و مهريه همسران پيامبر (ص) تجاوز كند و اگر به من خبر برسد افزونى آن را از او بازمى گيرم و به شوهرش برمى گردانم. زنى برخاست و گفت: به خدا سوگند كه خداوند اين حق را براى تو قرار نداده است و خداوند متعال مى فرمايد «و اگر مال بسيارى مهريه او كرده ايد البته نبايد چيزى از مهريه او بازگيريد»

[سوره نساء، بخشى از آيه 20. عمر گفت: آيا شگفت نمى كنيد از امامى كه خطا مى كند و زنى كه به درستى سخن مى گويد؟ آن زن با امام شما مسابقه داد و بر او پيروز شد و پيشى گرفت!
]

شبى عمر شبگردى مى كرد، از كنار خانه يى گذشت كه از آن صدايى شنيد، بدگمان شد و از ديوار خانه بالا رفت، مردى را كنار زنى ديد و خيك شرابى. عمر به آن مرد گفت: اى دشمن خدا، آيا پنداشته اى كه خداوند تو را در حال معصيت از انظار پوشيده مى دارد! گفت: اى اميرالمومنين، شتاب مكن كه اگر من فقط در يك مورد خطا كرده ام تو در سه مورد خطا كرده اى كه خداوند متعال مى فرمايد «تجسس مكنيد»

[سوره حجرات، بخشى از آيه 12. و تو تجسس كردى و فرموده است «به خانه ها از درهاى خانه ها وارد شويد» ]

[سوره بقره، بخشى از آيه 189. و حال آنكه تو از ديوار بالا آمدى و فرموده است «چون وارد خانه ها مى شويد سلام دهيد» ]

[سوره نور، بخشى از آيه 61. و حال آنكه تو سلام ندادى. عمر گفت: اينك اگر از تو بگذرم اميد خيرى در تو هست؟ گفت: آرى، به خدا سوگند كه تكرار نخواهم كرد. گفت: به حال خود باش و از اين كار بيرون شو كه تو را عفو كردم.
]

اموالى از عراق براى عمر رسيد، او همراه يكى از بردگان خويش بيرون آمد و به شتران نگريست و چون آنها را بسيار ديد گفت: الحمدلله، الحمدلله... برده اش مكرر و پياپى مى گفت: اين از فضل و رحمت خداوند است.

عمر گفت: اى بى مادر! دروغ مى گويى: خيال مى كنم چنان پنداشته اى كه اين از مواردى است كه خداوند سبحان فرموده است «بگو به فضل و رحمت خدا شادى كنند» و حال آنكه مقصود از آن هدايت است مگر نشنيده اى كه مى فرمايد «آن بهتر از چيزهايى است كه جمع مى كنند»

[سوره يونس، آيه 58. و اين اموال از همان چيزهاست كه گرد مى آورند.
]

ابن عباس كه خداى از او خشنود باد! مى گويد: در آغاز خلافت عمر پيش او رفتم، براى او روى سبدى كه از برگ خرما بافته شده بود يك صاع خرما ريخته و آورده بودند. او مرا به خوردن از آن خرما دعوت كرد. من فقط يك خرما خوردم عمر شروع به خوردن كرد و تمام آن خرما را خورد. آن گاه از ظرفى سفالى كه كنارش بود آب آشاميد و بر تشكچه يى كه برايش گسترده بودند به پشت خوابيد و حمد و سپاس خدا را گفت و چند بار تكرار كرد. آن گاه به من گفت: اى عبدالله از كجا مى آيى؟ گفتم از مسجد. گفت: پسر عمويت را در چه حال رها كردى؟ پنداشتم منظورش عبدالله بن جعفر است. گفتم: در حالى كه با همسن و سالهاى خودش بازى مى كرد. گفت: منظورم او نيست بلكه مقصودم سالار و بزرگ شما اهل بيت است. گفتم: او را در حالى رها كردم كه با سطل بر نخلهاى فلان كس آب مى داد و در همان حال قرآن تلاوت مى كرد. گفت: اى عبدالله، خون شتران تنومند قربانى بر گردن تو باشد اگر پاسخ سوالى را كه از تو مى پرسم از من پوشيده دارى، آيا هنوز در دل او چيزى از مسئله خلافت باقى مانده است؟ گفتم: آرى. گفت: آيا مى پندارد كه پيامبر (ص) به خلافت او نص و تصريح فرموده است؟ گفتم: آرى و اين مطلب را هم براى تو مى افزايم كه از پدرم درباره آنچه على عليه السلام آن را ادعا مى كند پرسيدم، گفت: راست مى گويد. عمر گفت: آرى، پيامبر (ص) در مورد خلافت او سخنى فرمود ولى نه آنگونه كه حجتى را ثابت كند و عذرى باقى نگذارد (!) آرى، زمانى در آن باره چاره انديشى مى فرمود، البته پيامبر در بيمارى خود مى خواست به نام او تصريح فرمايد و من براى محبت و حفظ اسلام (!) از آن كار جلوگيرى كردم و سوگند به خداى اين خانه كه قريش هرگز گرد على جمع نمى شدند و اگر على خليفه مى شد عرب از همه سو بر او هجوم مى آورد و پيمان مى گسست، پيامبر (ص) فهميد كه من از آنچه در دل دارد آگاهم و از اظهار آن خوددارى كرد و خداوند هم جز از امضاى آنچه كه مقدر و محتوم بود خوددارى فرمود.

اين خبر را، به صورت مسند، احمد بن ابى طاهر مولف كتاب تاريخ بغداد در كتاب خود آورده است.

عمر هرگاه حاكمى را به حكومت مى گماشت براى او فرمانى مى نوشت و گروهى از مسلمانان را گواه مى گرفت كه سوار بر ماديان نشود و گوشت چرب نخورد و جامه نرم و لطيف نپوشد و در خانه خود را در مورد برآوردن حاجات مسلمانان نبندد و سپس مى گفت پروردگارا گواه باش.

عمر نعمان بن عدى بن نضله را بر دشت ميشان حكومت دارد. (پس از آن) شعرى كه نعمان سروده به اطلاع عمر رسيد كه چنين بود:

«چه كسى به «حسناء»

[نام معشوقه است. م. خبر مى برد كه به دوستش در دشت ميشان از جام بلور و خاتم كارى باده نوشانده مى شود...
]

آرى، شايد همنشينى و باده نوشى ما در اين كاخ ويران، اميرالمومنين را خوش نيايد».

عمر براى او چنين نوشت:

«بسم الله الرحمن الرحيم، حم، تنزيل الكتاب من الله العزيز العليم، غافر الذنب و قابل التوب شديد العقاب، ذى الطول لا اله الا هو اليه المصير»

[سوره غافر، آيات 2 و 1. اما بعد آن شعر تو را كه در آن مى گويى «شايد اميرالمومنين را خوش نيايد» شنيدم، آرى به خدا سوگند كه مرا خوش نمى آيد، اينك ترا عزل كردم پيش من آى.
]

چون نعمان پيش عمر آمد، گفت: اى اميرالمومنين، به خدا سوگند من هرگز باده نوشى نكرده ام و اين شعرى است كه بر زبان من جارى شده است و من مردى شاعرم. عمر گفت: خود اين گمان را كرده ام ولى به هر صورت هرگز نبايد براى من عهده دار كار و حكومتى باشى.

عمر مردى از قريش را به كارى گماشت و به او خبر رسيد كه آن مرد چنين سروده است:

«باده يى به من بنوشان كه استخوانهايم را سيراب كند. تو را به خدا سوگند، ابن هشام را هم چنان باده يى بياشامان».

عمر او را پيش خود احضار كرد. مرد قرشى با زيركى دانست و يك بيت ديگر سرود كه پيوسته به آن بيت باشد. همين كه پيش عمر ايستاد، عمر به او گفت: تو گوينده اين بيتى كه «باده يى به من بنوشان كه استخوانهايم را سيراب كند»؟ گفت: آرى، اى اميرالمومنين ولى گويا سخن چين بيت پس از آن را به اطلاع نرسانده است. عمر گفت: شعر پس از آن چيست؟ گفت:

«عسلى سرد آميخته با آب باران كه من نوشيدن باده را دوست نمى دارم».

عمر گفت: خدا را، خدا را! آرى، به كار خود بازگرد.

عمر مى گفته است. هر يك از كارگزاران من كه بر كسى ستم كند و ستم او به اطلاع من برسد و من او را تغيير ندهم، اين منم كه بر او ستم كرده ام.

عمر براى سعد بن ابى وقاص نوشت: كلمه ى «مترس» به فارسى براى امان است و اگر اين كلمه را براى كسى كه زبان شما را نمى داند بگوييد بدون ترديد او را امان داده ايد.

عمر در مسجد نشسته بود، مردى از كنارش گذشت و گفت: اى عمر، واى بر تو از آتش! عمر گفت: او را پيش من آوريد، و چون نزديك آمد، به او گفت: آن سخن را به چه سبب گفتى؟ گفت: حاكمان را به حكومت مى گمارى و با آنان عهد مى كنى ولى نمى نگرى كه آيا به آن عهدها براى تو وفا مى كنند يا نه. عمر گفت: موضوع چيست؟ گفت: حاكم تو بر مصر كه با او شرطهايى كرده اى آنچه را كه به او فرمان داده اى رها كرده است و از آنچه او را بازداشته اى مرتكب آن مى شود. سپس بسيارى از كارهاى او را براى عمر برشمرد.

عمر دو مرد از انصار را گسيل داشت و به آنان گفت: چون پيش او رسيديد درباره اش بپرسيد اگر اين مرد بر او دروغ بسته بود مرا آگاه كنيد و اگر چيزى ديديد كه شما را خوش نيامد هيچ مهلتش مدهيد و او را پيش من آوريد. آن دو رفتند و پرسيدند و دانستند كه آن مرد راست گفته است. بر در خانه حاكم رفتند و اجازه ورود خواستند. دربانش گفت امروز كسى را براى رفتن پيش او اجازه نيست. گفتند: بايد پيش ما آيد و گرنه در خانه اش را آتش مى زنيم. در همين حال يكى از آن دو شعله يى آتش حاضر كرد. دربان رفت و خبر داد و او پيش آن دو آمد. گفتند: ما فرستادگان عمريم و بايد هم اكنون حركت كنى. گفت: مرا كارهايى است مهلتم دهيد تا آماده شوم و توشه برگيرم. گفتند: عمر ما را سوگند داده است كه تو را مهلت ندهيم. او را سوار كردند و پيش عمر آوردند. چون پيش عمر آمد و سلام داد عمر او را نشناخت و گفت تو كيستى؟ پيش از آن مردى سيه چرده بود و چون از نعمت و هواى خوش مصر بهره مند شده بود فربه و سپيدگون شده بود گفت: من فلانى و كارگزار تو در مصر هستم. عمر گفت: اى واى بر تو كه آنچه از آن نهى كرده ام مرتكب شده اى و آنچه را به تو فرمان داده ام رها كرده اى. به خدا سوگند، اينك تو را عقوبتى كنم كه در آن داد خويش از تو بستانم، عبايى مويين و چوبدستى و سيصد گوسپند از گوسپندان زكات حاضر كنيد. سپس به او گفت اين عبا را بپوش و اين چوبدستى را در دست بگير، من پدرت را ديده بودم، اين عبا و چوبدستى از عبا و چوبدستى پدرت بهتر است. اينك اين گوسپندان را به فلان چراگاه ببر و بچران. قضا را آن روز از روزهاى گرم تابستان بود. عمر گفت: شير اين گوسپندان را از رهگذران دريغ مدار مگر از افراد خاندان عمر و من هيچيك از افراد خاندان خويش را نمى شناسم كه چيزى از شير و گوشت گوسپندان زكات خورده و آشاميده باشد.

چون آن مرد حركت كرد عمر او را برگرداند و گفت: آيا آنچه گفتم فهميدى! آن مرد خود را بر زمين افكند و گفت: اى اميرالمومنين، من توان اين كار را ندارم اگر مى خواهى گردنم را بزن. عمر گفت: اگر تو را بر سر كارت برگردانم چگونه مردى خواهى بود؟ گفت: به خدا سوگند، پس از آن جز آنچه دوست مى دارى از كردار من به اطلاع تو نخواهد رسيد. عمر او را بر سر كار برگرداند و مردى پسنديده شد.

عمر مى گفت: به خدا سوگند، فلان كس را از قضاوت عزل نمى كنم مگر اينكه به جاى او كسى را بگمارم كه چون تبهكار او را ببيند بيمناك شود.

روزى عمر در حالى كه پيراهنى پوشيده بود كه بر پشتش چهار وصله داشت به مسجد رفت و شروع به قرآن خواندن كرد و چون به اين آيه رسيد «و فاكهه و ابا»

[سوره عبس، آيه 31. انواع ميوه هاى خوش و مرغزارها. م.
]

پرسيد معنى «ادب» چيست؟ و خود گفت: اين تكلف است، اى پسر خطاب! تو را چه زيانى مى رسد كه معنى «اب» را ندانى.

گروهى از اصحاب پيامبر (ص) نزد حفصه آمدند و گفتند مناسب است يا پدرت گفتگو كنى كه زندگى خود را بهتر و با نعمت بيشتر همراه سازد تا براى انجام و مراقبت كارهاى مسلمانان نيرومندتر گردد. حفصه پيش او آمد و گفت: مردمى از قوم تو با من سخن گفتند كه با تو گفتگو كنم تا بهتر زندگى كنى. عمر گفت: دختركم نسبت به پدرت غش به خرج دادى و براى قوم خود خيرخواهى كردى.

مردانى گزيده از گوشه و كنار جهان اسلام پيش عمر آمدند. عمر براى ايشان فرش مويين گسترد و خوراكى خشن براى آنان نهاد. حفصه دخترش كه ام المومنين بود به او گفت: ايشان افراد گرامى عرب و سرشناسان مردم اند، از ايشان نيكو پذيرايى كن آنان را گرامى بدار. عمر گفت. اى حفصه، به من خبر بده از نرمترين بسترى كه براى پيامبر گسترده اى و از بهترين خوراكى كه آن حضرت در خانه ى تو خورده است؟ حفصه گفت: سال فتح خيبر عبايى چند لايه به ما رسيد من همان عبا را براى پيامبر (ص) مى گستردم و بر آن مى خوابيد، شبى آن را دو لايه كردم كه قطورتر شد، پيامبر صبح از من پرسيدند ديشب بستر من چه بود؟ گفتم همان بستر هميشگى بود جز آنكه ديشب آن را دو لايه كردم كه كمى راحت و نرم تر باشد. فرمود: آن را به حال نخست برگردان كه نرمى آن مرا از نماز شب بازمى داشت.

از لحاظ خوراك هم يك صاع آرد جو با نخاله داشتيم روزى آن را غربال كردم و پختم، پياله كوچكى هم روغن دنبه داشتيم كه بر آن ريختم و در همان حال كه پيامبر (ص) مشغول غذا خوردن بود ابوالدرداء وارد شد گفت: روغن دنبه را كم مى بينم. من هم پياله يى روغن دنبه دارم. پيامبر فرمودند: برو آن را بياور، آورد و روى ظرف غذا ريخت و پيامبر خوردند و اين بهترين خوراكى بود كه پيامبر (ص) در خانه من خورد.

چشمان عمر پراشك شد و به حفصه گفت: به خدا سوگند براى اينان چيزى بر اين فرش مويين و اين خوراك نمى افزايم و حال آنكه بستر و خوراك پيامبر (ص) اين چنين بوده است. كه گفتى.

چون عتبه بن مرقد به آذربايجان رفت براى او حلوايى از خرما و روغن

[خبيص نوعى حلواست (كه در فارسى به آن افروشه گويند. م). آوردند كه چون آن را خورد شيرين و خوشمزه بود گفت: چه خوب است از اين براى اميرالمومنين عمر هم تهيه شود و براى او دو زنبيل بسيار بزرگ از آن فراهم آوردند كه با دو شتر به مدينه گسيل داشت. عمر گفت اين چيست؟ گفتند: حلواى خرماست. از آن چشيد و آن را شيرين و خوشمزه يافت. به فرستاده گفت: همه مسلمانانى كه پيش شمايند از همين حلوا سير مى شوند؟ گفت نه. عمر گفت: اين دو زنبيل را برگردان. و براى عتبه نوشت:
]

اما بعد، حلوايى كه فرستاده بودى نتيجه زحمت و كوشش پدر و مادرت نيست، مسلمانان را از همان چيزى سير كن كه خود و اطرافيان تو از آن سير مى شويد و چيزى را ويژه خود قرار مده كه ناپسنديده و شر خواهد بود. و السلام.

چون خبر فرود آمدن رستم به قادسيه به اطلاع عمر رسيد، همه روزه از مدينه بيرون مى آمد و از صبحدم تا نيمروز از مسافرانى كه مى رسيدند درباره جنگ قادسيه مى پرسيد و سپس به خانه خود برمى گشت. هنگامى كه مژده رسان خبر پيروزى را آورد عمر همانگونه كه با ديگر مسافران برخورد مى كرد با او برخورد كرد و پرسيد و او خبر فتح را داد. عمر مى گفت: اى بنده ى خدا درنگ كن و با من سخن بگو و او فقط مى گفت خداوند دشمن را شكست داد و عمر همچنان پياده مى دويد و مى پرسيد و مژده رسان سوار بر ناقه خود بود كه عمر را نمى شناخت و چون وارد مدينه شدند متوجه شد كه مردم به عمر با عنوان اميرالمومنين سلام مى دهند و شادباش مى گويند. مژده رسان در اين هنگام پياده شد و گفت: اى اميرالمومنين خدايت رحمت كناد! كاش به من مى گفتى و خود را معرفى مى كردى. عمر مى گفت: اى برادرزاده، بر تو چيزى نيست، بر تو چيزى نيست.

ابوالعاليه شامى نقل مى كند كه چون عمر به «جابيه»

[ناحيه اى در شام. م. آمد بر شترى كه رنگش به سياهى مى زد سوار بود، قسمت بى موى جلو سرش مى درخشيد و شب كلاهى بر سرداشت و دو پاى او ميان دو لنگه بار شتر آويخته بود بدون آنكه ركابى داشته باشد، زيرانداز او عبايى پر مو و بافت ناحيه منبج بود و عمر هرگاه سوار مى شد زيراندازش همان عبا بود و چون فرومى آمد تشك و بسترش بود و بار دان و خورجين او هم جوالى پشمى بود كه داخل آن را با ليف خرما انباشته بودند و هرگاه فرودمى آمد همان را پشتى و متكاى خود قرار مى داد، پيراهنى كرباسى بر تن داشت كه هم چرك شده بود و هم گريبانش دريده، گفت: سالار اين دهكده را فراخوانيد، او را فراخواندند، چون پيش عمر آمد، گفت: اين پيراهن مرا بشوييد و بدوزيد و تا وقتى كه خشك مى شود پيراهنى به من عاريه دهيد كه بپوشم، پيراهن كتانى برايش آوردند كه از خوبى آن شگفت كرد و پرسيد اين چيست؟ گفتند كتان است. پرسيد كتان چيست؟ برايش توضيح دادند. آن را پوشيد و چون پيراهنش شسته شد و آوردند آن را بيرون آورد و پيراهن خود را پوشيد، سالار دهكده به او گفت: تو پادشاه عربى و اينجا سرزمينى كه سوار شدن بر شتر در آن صلاح نيست، براى او استرى آوردند و روى آن قطيفه يى انداختند، بدون زين سوار شد، استر شتابان به حركت درآمد. عمر به مردم گفت: آن را بازداريد و چون آن را بازداشتند گفت: پيش از سوار شدن بر اين گمان نمى كردم مردم سوار شيطان مى شوند، شترم را بياوريد. چون آوردند از استر پياده و بر شتر خود سوار شد.
]

عمر اموال كارگزاران خائن را مصادره مى كرد، اموال ابوموسى اشعرى را كه كارگزار عمر در بصره بود مصادره كرد و به او گفت: به من خبر رسيده است كه تو دو كنيزدارى و مردم را از دو ديگ خوراك مى دهى. ابوموسى را پس از مصادره اموالش به كارش برگرداند.

عمر اموال ابوهريره را نيز مصادره كرد و بر او سخت گرفت: ابوهريره كارگزار بحرين بود، عمر به او گفت: مگر نمى دانى هنگامى كه تو را بر بحرين كارگزار كردم پابرهنه بودى و كفش بر پايت نبود؟ اينك به من خبر رسيده است كه تو اسبهايى را به يكهزار و ششصد دينار فروخته اى. ابوهريره گفت: آرى، چند اسبى داشتم كه زاييدند. عمر گفت: من درآمد و هزينه ات را معين و مشخص كردم و اين كه بدست آورده اى اضافه است. ابوهريره گفت: اين اموال از تو نيست و چنين حقى ندارى. عمر گفت: به خدا سوگند، چنين حقى دارم و پشت تو را هم با تازيانه به درد خواهم آورد. سپس برخاست و چندان تازيانه بر پشتش زد كه آن را خون آلود كرد، و گفت اموالت را بياور و چون آورد، ابوهريره گفت: اين اموال را در راه خدا حساب خواهم كرد. عمر گفت: اين در صورتى است كه آن را از حلال فراهم ساخته بودى و با كمال ميل مى دادى. به خدا سوگند، اميمه

[همسر ابوهريره. م. هرگز در مورد تو اميد نداشت كه اموال مناطق هجر و يمامه و دورترين نقاط بحرين را نه براى خدا و مسلمانان بلكه براى خودت گرد آورى و بگيرى، او در مورد تو بيش از آن اميد نداشت كه خرچرانى كنى و ابوهريره را از كار بركنار كرد.
]

او همچنين اموال حارث بن وهب، يكى از افراد خاندان ليث بكر بن كنانه، را هم مصادره كرد و به او گفت: شتران تنومند و بردگانى كه به صد دينار فروخته اى چيست؟ گفت: مالى برداشتم كه افزون از هزينه ام بود و بازرگانى كردم. عمر گفت: به خدا سوگند، ما تو را براى بازرگانى گسيل نداشتيم، آن را پرداخت كن. حارث گفت به خدا سوگند من از اين پس براى تو هيچ كارى را عهده دار نخواهم شد. عمر گفت: به خدا سوگند من از اين پس تو را به كارى نخواهم گماشت. سپس به منبر رفت و گفت: اى گروه اميران! اگر ما تصرف در اين اموال را براى خود حلال مى دانستيم آن را براى شما هم حلال مى كرديم ولى اكنون كه آن را براى خود حلال نمى دانيم و خويشتن را از آن بازمى داريم شما هم خود را از آن بازداريد. به خدا سوگند، تنها مثلى كه براى شما يافتم شخص تشنه يى است كه وارد گرداب مى شود و به آبشخور و راه خروج آن نمى نگرد و همين كه سيراب شود غرق مى گردد.

عمر براى عمروعاص كه كارگزار او بر مصر بود چنين نوشت:

اما بعد، به من خبر رسيده است كه براى تو اموالى از شتر و گوسپند و خدم و غلامان فراهم آمده است و پيش از آن مالى نداشتى و اين اموال از مقررى تو نبوده است. از كجا براى تو فراهم شده است؟ براى من از پيشگامان نخستين كسانى هستند كه از تو بهترند ولى من تو را به سبب غناى تو به كارگزارى گماشتم و اگر قرار باشد كار تو به سود خودت و زيان ما باشد چرا تو را برگزينيم. براى من بنويس كه اين مال تو از كجا فراهم شده است و در آن باره شتاب كن. و السلام.

عمرو بن عاص براى او در پاسخ چنين نوشت:

نامه اميرالمومنين را خواندم و همانا راست و درست گفته است. اما آنچه در مورد اموال من متذكر شده است، من به شهر و سرزمينى آمده ام كه قيمتها در آن ارزان است و جنگ و فتوح در آن بسيار. من افزونيهايى كه از اين راه برايم باقى مانده است در آنچه اميرالمومنين نوشته است مصرف كرده ام. اى اميرالمومنين، به خدا سوگند، اگر خيانت كردن به تو براى ما حلال بود همين كه ما را امين مى شمردى موجب مى شد كه به تو خيانت نكنيم اينك رنج خويش را نسبت به ما كوتاه كن كه ما را نسبى است كه اگر به آن مراجعه كنيم ما را از كار كردن براى تو بى نياز مى سازد. اما آن پيشگامان نخستين كه براى تو وجود دارند اى كاش همانان را به كارگزارى برمى گزيدى و به خدا سوگند، من در خانه تو را نكوبيدم.

عمر براى او نوشت:

من از اين خط نگارى و سخن پردازى تو چيزى نمى فهمم و مى دانم كه شما گروه اميران اموال را مى خوريد و به بهانه ها روى مى آوريد و همانا كه آتش مى خوريد و ننگ و عار كسب مى كنيد. اينك محمد بن مسلمه را پيش تو فرستادم كه نيمى از اموالى را كه در دست توست بگيرد. و السلام.

چون محمد بن مسلمه به مصر رسيد عمروعاص براى او خوراكى فراهم ساخت و او را بر سفره فراخواند. محمد از خوردن خوددارى كرد. عمرو گفت: تو را چه مى شود كه خوراك ما را نمى خورى؟ گفت: براى من خوراكى فراهم آورده اى كه مقدمه شر است و اگر براى من خوراك ميهمان را فراهم مى ساختى مى خوردم. اين غذاى خود را از من دور ساز و مال خود را حاضر كن. فرداى آن روز كه عمروعاص همه اموالش را آورد محمد بن مسلمه نيمى را برداشت و نيمى ديگر را براى او نهاد. عمرو همينكه ديد محمد بن مسلمه آن همه اموال را برداشت گفت: اى محمد آيا مى توانم سخنى بگويم؟ گفت: هر چه مى خواهى بگو. گفت: خدا لعنت كند روزى را كه در آن روز براى پسر خطاب كارگزارى را پذيرفتم. به خدا سوگند، خودش و پدرش را ديدم كه هر كدام عبايى قطوانى بر تن داشتند كه به استخوان زانويشان نمى رسيد و بر گلوى هر يك گردنبندى از علف خشك بود در حالى كه همان هنگام عاص بن وائل در جامه هاى ديبا بود. محمد گفت: اى عمرو ساكت باش كه به خدا سوگند عمر از تو بهتر است اما پدر تو و پدر او هر دو در آتش اند. به خدا سوگند، اگر مسلمان نمى شدى در پى مرغزارى براى چراندن گوسپندان مى بودى كه فراوانى شير آنها تو را شاد و كم شدن آن تو را اندوهگين مى كرد. عمروعاص گفت: راست مى گويى و اين سخن مرا پوشيده بدار. محمد بن مسلمه گفت: چنين خواهم كرد.

يكى از كنيزكان عبيدالله بن عمر به شكايت از او پيش عمر آمد و گفت: اى اميرالمومنين، آيا دارد مرا از ابوعيسى نمى ستانى؟ عمر پرسيد: ابوعيسى كيست؟ گفت: پسرت عبيدالله. عمر گفت: شگفتا، مگر او كنيه ى ابوعيسى براى خود برگزيده است! آن گاه عبيدالله را فراخواند و گفت: ببينم مگر تو كنيه ابوعيسى دارى؟ عبيدالله خود را كنار كشيد و ترسيد. عمر دست او را گرفت و چنان به دندان گزيد كه فرياد كشيد سپس او را زد و گفت: اى واى بر تو مگر عيسى را پدرى است. مگر تو نمى دانى كه عرب چه كنيه هايى براى خود برمى گزيند، مثل ابوسلمه، ابوحنظله، ابوعرفطه، ابومره.

عمر هرگاه بر يكى از افراد خانواده خود خشم مى گرفت آرام نمى شد تا آن كه دست او را گاز بگيرد. گويند عبدالله بن زبير هم همين گونه بوده است. همچنين گفته اند: از نسل عمر هيچ حاكم عادلى حكومت نكرده است.

مالك بن انس گويد: عمر بن خطاب هر دادگرى كه ميان فرزندانش بود به خود اختصاص داد و پس از او هيچ يك از نسل او اگر عهده دار حكومت شد عدالت پيشه نكرد.

عمرو واليانى كه پس از او بودند هرگاه بر گنهكاران و سركشان خشم مى گرفتند دستور مى دادند عمامه از سرش بردارند و او را مقابل مردم بر پاى بدارند چون زياد حاكم شد آنان را با تازيانه هم مى زد. مصعب پسر زبير علاوه بر تازيانه زدن سر آنان را هم مى تراشيد. چون بشر بن مروان به حكومت رسيد سركشان و گنهكاران را از زير شانه هايشان مى آويخت و بر كف دست آنان ميخ مى كوبيد. براى يكى از لشكريان كه بشر بن مروان او را به رى تبعيد كرده و به مرزبانى گماشته بود خويشاوندانش نامه نوشتند و شوق ديدار خود را از او متذكر شدند، او در پاسخ ايشان نوشت.

«اگر ترس از بشر و بيم شكنجه او نبود و اينكه سرزنش كننده دستهاى مرا در ميخ نبيند، مرزبانى خود را رها و شما را ديدار مى كردم...»

چون حجاج به حكومت رسيد گفت: اين كارها بازى و بازيچه است و گنهكاران و سركشان را با شمشير گردن مى زد.

زيد بن اسلم از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است: عمر براى كارى خلوت كرد و به من گفت، مواظب در باش كه كسى نيايد. زبير آمد، همين كه او را ديدم خوشم نيامد، خواست وارد شود، گفتم: عمر در پى انجام كارى است. به من توجهى نكرد و آهنگ وارد شدن به خانه كرد. من دست بر سينه اش نهادم، او به بينى من كوفت و آن را خون آلود كرد و برگشت و رفت، من پيش عمر رفتم. گفت: چه بر سرت آمده است؟ گفتم: زبير اين چنين كرد.

عمر كسى را پى زبير فرستاد و چون زبير آمد و وارد شد من هم رفتم و ايستادم تا ببينم عمر به او چه مى گويد. عمر به زبير گفت: چه چيزى تو را بر اين كار كه كردى واداشت. غلام مرا در برابر مردم خون آلود كردى، زبير در حالى كه سخن او را با درشتى تكرار مى كرد كه «خون آلود كردى» گفت: اى پسر خطاب، اينك براى ما در پرده قرار مى گيرى! به خدا سوگند كه نه رسول خدا و نه ابوبكر هيچ گاه از من روى پنهان نكردند. عمر با حالت كسى كه عذر خواه باشد گفت: من در پى كارى از كارهاى خود بودم.

اسلم مى گويد: همين كه شنيدم عمر از او پوزش مى خواهد از اينكه حق مرا از او بگيرد نااميد شدم.

زبير رفت. عمر به من گفت: او زبير است و آثار او چنان است كه مى دانى! گفتم: حق من حق توست.

زبير بن بكار در كتاب الموفقيات از قول عبدالله بن عباس نقل مى كند كه مى گفته است: در يكى از كوچه هاى مدينه همراه عمر بن خطاب پياده مى رفتم. ناگهان به من گفت: ابن عباس، من دوست تو (على (ع)) را مظلوم مى بينم. با خود گفتم: به خدا سوگند، نبايد در پاسخ براى اين كلمه بر من سبقت بگيرد اين بود كه فورى گفتم: اى اميرالمومنين داد او را بستان و حق او را به او برگردان. دستش را از ميان دستم بيرون كشيد و در حالى كه مدتى همهمه مى كرد پيشاپيش رفت سپس درنگ كرد من به او رسيدم. گفت: اى ابن عباس، گمان نمى كنم چيزى آنان را از او بازداشته باشد جز اينكه قوم او سن و سالش را كم مى دانستند. با خود گفتم: اين گفتار از سخن نخست بدتر است. گفتم: به خدا سوگند، خدا و رسولش، او را كم سن و سال نشمردند آن هنگامى كه به او فرمان دادند ابلاغ سوره براءه را از دوست تو (ابوبكر) بگيرد و خود عهده دار آن شود.

عمر از من روى برگرداند و شتابان رفت. من هم برگشتم.

زنى پيش عمر بن خطاب آمد و گفت: اى اميرالمومنين، شوهرم همه روز روزه مى گيرد و همه شب نماز مى گزارد و من خوش نمى دارم از او كه به اطاعت خدا عمل مى كند شكايت كنم. عمر گفت: شوهرت چه نيكو شوهرى است. آن زن گفتار خويش را تكرار كرد و عمر هم همان پاسخ را داد.

/ 314