خطبه 065-در آداب جنگ - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 065-در آداب جنگ

از سخنان آن حضرت (ع) در روزهاى جنگ صفين

در اين خطبه كه اميرالمومنين على عليه السلام آن را در يكى از روزهاى جنگ صفين خطاب به ياران خود ايراد فرموده است

[به نقل استاد سيد عبدالزهراء حسينى در مصادر نهج البلاغه ج 2، ص 52 -56 اين خطبه را ابن قتيبه در عيون الاخبار، ج 1، ص 110 و نصر بن مزاحم در وقعه صفين و فرات بن ابراهيم (در آغاز قرن سوم) در تفسير خود و ابراهيم بيهقى در المحاسن و المساوى، ص 45 آورده اند. براى اطلاع بيشتر به كتاب مذكور مراجعه شود. م. و با عبارت «معاشرالمسلمين، استشعروا الخشيه و تجلببوا السكينه» (اى گروه مسلمانان! بيم از خدا را جامه زيرين و شعار خود و آرامش را جامه رويين و دثار خود قرار دهيد) شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از شرح لغات و آوردن شواهد متعدد از اشعار و اينكه بر طبق بيشتر روايات، اين خطبه در روزى كه شامگاه آن «ليله الهرير» ]

[سخت ترين رويارويى در جنگ صفين. م. اتفاق افتاده ايراد شده است بحث تاريخى زير را آورده است):
]

از اخبار جنگ صفين

نصر بن مزاحم مى گويد: پيش از آنكه دو گروه در صفين به جنگ بپردازند على عليه السلام سوار بر استرى مى شد كه سوار شدن بر آن را خوش مى داشت و چون جنگ فرارسيد شب را بيدار ماند و لشكرها را مرتب مى نمود و آرايش جنگى مى داد و چون صبح شد فرمود: براى من اسب بياوريد. اسبى براى او آوردند كه سياه بود و دمى پرمو داشت و با آنكه آنرا با دو ريسمان مى كشيدند هر دو دست خود را بر زمين مى كشيد و مى كوفت و همهمه و هياهويى داشت.

[وقعه صفين، ص 230 چاپ (دوم) عبدالسلام محمد هارون، مصر، 1382 ق. م. على (ع) بر آن سوار شد و اين آيه را تلاوت كرد: «پاك و منزه است خداوندى كه اين را براى ما مسخر كرد وگرنه ما بر آن قادر نبوديم و همانا كه ما به سوى خداى خود بازگردنده ايم» ]

[آيه 13 سوره زخرف. و سپس گفت: هيچ نيرو و توانى جز به خداى بلندمرتبه بزرگ نيست.
]

نصر مى گويد: عمرو بن شمر، از جابر جعفى روايت مى كرد كه مى گفته است هرگاه على (ع) مى خواست براى جنگى حركت كند پيش از آنكه سوار شود نخست نام خدا را بر زبان مى آورد و مى گفت: سپاس خداى را بر نعمتها و فضل او بر ما، «منزه است خداوندى كه اين را براى ما مسخر كرد وگرنه ما بر آن قادر نبوديم، و همانا كه ما به سوى خداى خود بازگردنده ايم». آنگاه روى به قبله مى كرد و دستهاى خود را بر آسمان مى افراشت و عرضه مى داشت: بار خدايا همانا گامها به سوى تو برداشته مى شود و بدنها به زحمت و رنج مى افتد و دلها تهى مى شود و با تو راز مى گويد و دستها برافراشته و چشم ها به رحمت تو دوخته مى شود «پروردگارا در نزاع ميان ما و قوم ما به حق ما را پيروز فرماى كه تو بهترين پيروزى دهندگانى»

[آيه 98 سوره اعراف. آنگاه مى گفت: در پناه بركت خدا حركت كنيد و سپس اين اذكار را مى خواند «الله اكبر، لا اله اله لا لله، الله اكبر، يا الله يا صمد» و عرضه مى داشت: اى پروردگار محمد! ستم ستمگران را از ما كفايت فرماى. سپس چهار آيه اول سوره فاتحه را مى خواند و پس از آن بسم الله الرحمن الرحيم و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم مى گفت. جابر جعفى مى گفته است: شعار على (ع) در جنگ صفين هم همين كلمات بوده است.
]

نصر مى گويد: سعد بن طريف از اصبغ بن نباته

[در وقعه صفين چنين است: نصر از ابيض بن اغر، از سعد بن طريف. روايت مى كند كه مى گفته است على عليه السلام در هر جنگى كه بود ندا مى داد: «يا كهيعص» ]

[حروف مقطعه آغاز سوره مريم است. م.
]

نصر مى گويد: قيس بن ربيع، از عبدالواحد بن حسان عجلى از قول كسى كه براى او نقل كرده بوده است مى گويد روز جنگ با شاميان در صفين شنيده است كه على عليه السلام چنين مى گفته است: «بارخدايا! چشمها به سوى تو كشيده شده و دستها گشاده گرديده و پاها به حركت درآمده و زبانها ترا فرامى خواند و دلها تهى شده و با تو راز مى گويد. بارخدايا در مورد كردارها حكومت پيش تو آورده مى شود. خدايا ميان ما و ايشان به حق حكومت فرماى كه تو بهترين پيروزى دهندگانى. بار خدايا ما نبودن پيامبر خود را و كمى خويش و فزونى شمار دشمن خود و پراكندگى خواسته هاى خود و سختى روزگار و ظهور فتنه ها را بر تو عرضه مى داريم و شكوه مى كنيم. بار خدايا ما را با گشايشى شتابان از سوى خود يارى فرماى. پروردگارا نصرتى ارزانى كن كه با آن پيروزى و عزت حق را آشكار فرمايى.

[مقايسه فرماييد با آخرين بخش از دعاى معروف افتتاح در مفاتيح الجنان مرحوم محدث قمى، ص 327. م.
]

نصر بن مزاحم مى گويد: عمر بن سعد، از سلام بن سويد، از على (ع) در مورد تفسير اين آيه كه خداوند مى فرمايد: «و آنان را با كلمه تقوى ملازم كرد»

[سوره فتح بخشى از آيه 25. نقل مى كرد كه مى گفته است مقصود از كلمه تقوى «لا اله الا الله» است و مى گفته است: «الله اكبر» آيت پيروزى است. سلام بن سويد مى گويد: لا اله الا الله و الله اكبر شعار على عليه السلام در جنگها بود كه آن را بر زبان مى آورد و سپس حمله مى كرد و به خدا سوگند هر كس را كه در برابرش مى ايستاد يا او را تعقيب مى كرد به آبشخور مرگ وارد مى ساخت.
]

نصر مى گويد: عمر بن سعد از عبدالرحمان بن جندب از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است چون سحرگاه پنجشنبه هفتم صفر سال سى و هفت فرارسيد على (ع) نماز صبح گزارد و شتابان در حالى كه هوا تاريك و روشن بود حركت كرد و من هرگز چون آن روز نديده بودم كه على صبح به آن زودى حركت كند او همراه مردم به طرف شاميان حركت كرد و آهنگ ايشان نمود و او حمله را آغاز و به سوى ايشان حركت كرد و چون ديدند حمله مى آورد آنان هم با سپاهيان خود به استقبال و رويارويى آمدند.

نصر مى گويد: عمر بن سعد، از مالك بن اعين، از زيد بن وهب نقل مى كرد كه چون على (ع) بامداد آن روز به طرف شاميان حركت كرد و آنان هم به مقابله آمدند دستهاى خود را به طرف آسمان بلند كرد و چنين عرضه داشت: «بار خدايا اى پروردگار اين سقف محفوظ و بازداشته شده كه آن را محيط بر شب و روز قرار داده اى و مدار حركت خورشيد و ماه و منازل كواكب و ستارگان را در آن مقرر داشته اى و ساكنان آن را گروهى از فرشتگان قرار داده اى كه از عبادت خسته و فرسوده نمى شوند و اى پروردگار اين زمينى كه آن را مايه آرامش و محل قرار همه انسانها و چهار پايان و حشرات و آفريدگان بى شمار خود- كه برخى ديده مى شوند و برخى ديده نمى شوند- قرار داده اى و اى پروردگار كشتى هايى كه در اقيانوسها براى سود مردم در حركتند، اى پروردگار ابرها كه ميان آسمان و زمين مسخرند و پروردگار درياى انباشته كه بر همه جهان محيط است،

[يكى از معانى «مسجور» انباشته است. رجوع كنيد به تفسير ابوالفتوح رازى، چاپ مرحوم شعرانى، ج 10، ص 313. م. و اى پروردگار كوههاى استوارى كه آنها را براى زمين همچون ميخ هاى استوار و براى مردم كالا قرار داده اى، اگر ما را بر دشمنان پيروزى دادى ما را از ستم كردن بر كنار و برحق استوار بدار و اگر آنان را بر ما پيروز كردى شهادت را روزى ما كن و بقيه اصحاب مرا از فتنه نگهدار.
]

نصر مى گويد: شاميان همين كه ديدند على به جانب آنان پيش مى رود آنان هم با لشكرهاى خود به سوى او پيش آمدند. آن روز سالار ميمنه سپاه على (ع) عبدالله بن بديل بن ورقاى خزاعى و سالار ميسره اش عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب بود. قاريان عراق همراه سه تن بودند: عمار بن ياسر، قيس بن سعد بن عباده و عبدالله بن بديل، مردم هم كنار رايات و در مركزهاى خود ايستاده بودند و على عليه السلام هم همراه مردم مدينه در قلب لشكر بود بيشتر مردم مدينه از انصار بودند و از دو قبيله خزاعه و كنانه هم شمار خوب و قابل توجهى همراهش بودند.

نصر مى گويد: على عليه السلام مردى ميانه بالا داراى چشمهاى درشت سياه بود. چهره اش از زيبايى همچون ماه شب چهاردهم بود. شكم و سينه اش ستبر و كف دستهايش ضخيم و داراى استخوان بندى درشت بود. گردنش همچون جام سيمين و جلو سرش بدون مو بود كه اندكى موهاى كم پشت در پشت سر داشت. كتف و سر شانه هايش همچون دوش شير شكارافكن بود. هنگامى كه حركت مى كرد بدنش اندكى به جلو خميده مى شد. ساعد و بازويش همچون يكديگر و داراى ماهيچه هاى سخت فشرده بود و هرگاه بازوى مردى را به دست مى گرفت راه نفس كشيدن را بر او مى بست و نمى توانست نفس بكشد. رنگ چهره اش گندمگون و بينى او كوچك و ظريف بود. چون براى جنگ راه مى افتاد شتابان حركت مى كرد و خداوند متعال در جنگهايش او را با نصرت و ظفر يارى مى داد.

[آنچه كه ابن ابى الحديد آورده است با متن وقعه صفين اندكى اختلاف لفظى دارد و در مواردى هم تلخيص شده است. م. بونصر مى گويد معاويه خيمه يى بزرگ برافراشت و بر آن كرباسهاى فراوان انداختند و او زير آن نشست.
]

نصر مى گويد: پيش از اين جنگ سه جنگ ديگر ميان آنان انجام شده بود كه در روزهاى چهارم و پنجم و ششم صفر سال سى و هفتم هجرت بود و در آنها جنگ و درگيرى صورت گرفته بود ولى به اين اهميت نبود. روز چهارم محمد بن حنفيه عليه السلام همراه گروهى از مردم عراق بيرون آمد. معاويه، عبيدالله بن عمر بن خطاب را همراه گروهى از مردم شام به جنگ او فرستاد و با يكديگر جنگ كردند و عبيدالله به محمد پيام داد كه خودت براى جنگ تن به تن با من به ميدان بيا. محمد گفت: آرى و سوى او حركت كرد. على عليه السلام آن دو را از دور ديد و پرسيد: اين دو هماورد كيستند؟ گفته شد: محمد بن حنفيه و عبيدالله بن عمرند. على (ع) مركوب خويش را به تاخت درآورد و محمد را فراخواند و فرمود: مركوب مرا نگهدار. او آن را گرفت و على (ع) پياده در حالى كه شمشير را در دست داشت به جانب عبيدالله حركت كرد و گفت: من با تو مبارزه مى كنم، پيش آى. عبيدالله گفت: مرا نيازى به مبارزه با تو نيست. على فرمود: چرا پيش آى. گفت: نه كه با تو مبارزه نمى كنم و به صف خود برگشت. على عليه السلام هم برگشت.

محمد به او گفت: پدر جان چرا مرا از نبرد با او منع كردى و حال آنكه به خدا سوگند اگر مرا رها كرده بودى اميدوار بودم او را بكشم. فرمود: پسر جان! اگر من با او نبرد مى كردم بدون ترديد او را مى كشتم ولى اگر تو با او جنگ مى كردى البته اميدوار بودم كه او را بكشى ولى در امان هم نبودم كه او ترا بكشد. محمد گفت: پدر جان آيا خودت به نبرد اين دشمن خدا كه فرومايه و تبهكار است مى روى؟ و حال آنكه اگر پدرش هم از تو چنين تقاضايى مى كرد من دوست مى داشتم به جاى تو با او جنگ كنم. على (ع) فرمود: پسر جان! از پدرش نام مبر و درباره ى او چيزى جز خير مگو، خداوند بر پدرش رحمت آورد!

نصر مى گويد: روز پنجم عبدالله بن عباس براى جنگ بيرون آمد و از آن سو وليد بن عقبه به جنگ آمد و فراوان به فرزندان عبدالمطلب دشنام داد و گفت: اى پسر عباس پيوندهاى خويشاوندى خويش را بريديد و امام خود عثمان را كشتيد رفتار خدا را با خود چگونه ديديد؟ آنچه در جستجوى آن بوديد به شما داده نشد و به آنچه آرزو بسته بوديد نرسيديد و خداوند اگر بخواهد ما را بر شما پيروز مى گرداند و شما را هلاك مى سازد. عبدالله بن عباس به او پيام فرستاد براى جنگ با من بيرون بيا. و او نپذيرفت و در آن روز ابن عباس جنگى سخت كرد سپس بدون اينكه بر يكديگر غلبه پيدا كنند بازگشتند.

نصر مى گويد: در همان روز شمر بن ابرهه بن صباح حميرى از سپاه معاويه بيرون آمد و همراه گروهى از قاريان شام به سپاه على عليه السلام پيوست و اين كار بازوى معاويه و عمرو عاص را سست كرد. عمروعاص به معاويه گفت: تو مى خواهى همراه مردم شام با مردى جنگ كنى كه با محمد (ص) قرابت نزديك و پيوند استوار خويشاوندى دارد و در مسلمانى چنان پيشگام است كه هيچ كس نظير او به حساب نمى آيد و در جنگ او را شجاعتى است كه نظيرش براى هيچ يك از اصحاب محمد (ص) فراهم نبوده و نيست؟ و حال آنكه او همراه اصحاب محمد (ص) كه همگى به حساب مى آيند و همراه سواركاران شجاع و قاريان قرآن و اشراف و پيشگامان مسلمانان كه همگى در جانها داراى هيبت هستند به جنگ تو آمده است. اينك تو بر مردم شام سخت بگير و آنان را بر كوشش وادار و به طمع بينداز و اين كار بايد پيش از آن باشد كه آنان را در آسايش و رفاه بدارى و در نتيجه طولانى شدن زمان توقف در آنان خستگى و درماندگى زبونى آشكار شود و هر چه را فراموش مى كنى اين را فراموش مكن كه تو بر باطلى و على برحق است. بنابراين پيش از آنكه كار بر تو دشوار شود مبادرت به جنگ كن. معاويه ميان مردم شام برخاست و چنين گفت:

اى مردم! جانها و جمجمه هاى خود را به ما عاريه دهيد، در جنگ سستى و زبونى مكنيد كه امروز روز خطر كردن و روز حقيقت و نگهبانى كردن است و شما بر حقيد و حجت در دست شماست و همانا با كسى جنگ مى كنيد كه بيعت را شكسته و خون حرام ريخته است و براى او در آسمان هيچ عذر خواهى نيست.

اينك افراد كاملا مسلح را مقدم و سربرهنگان و افراد بدون زره را موخر بداريد و همگى حمله كنيد كه حق به مقطع خود رسيده و رويارويى ظالم و مظلوم است.

[در وقعه صفين ص 223، به صورت دو خطبه يكى از معاويه و ديگرى از عمروعاص نقل شده و ظاهرا همان گونه درست است. همچنين رجوع كنيد به البيان و التبيين جاحظ، چاپ عبدالسلام محمد هارون، ج 2، ص 285. م.
]

نصر مى گويد: به روايتى كه عمر بن سعد، از ابويحيى، از محمد بن طلحه، از ابوسنان، از پدرش براى ما نقل كرد على عليه السلام هم براى اصحاب خود خطبه خواند. مى گويد: گويى هم اكنون به على (ع) مى نگرم كه بر كمان خود تكيه داده و ياران پيامبر را پيش خود جمع كرده و آنان برگرد اويند. گويا دوست مى داشت مردم بدانند كه ياران پيامبر (ص) همراه اويند. على (ع) حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس چنين فرمود: اما بعد

[در كتاب وقعه صفين چنين است: سخن مرا بشنويد و گفتارم را به جان و دل بپذيريد... همانا خود بزرگ شمردن از سركشى و به خود باليدن از تكبر است و شيطان دشمنى حاضر است كه شما را وعده باطل مى دهد. همانا مسلمان برادر مسلمان است، عهدشكنى و پستى مكنيد. هان كه شرايع دين يكسان و راههاى آن روشن است. هر كس به آن تمسك جويد رسيده است و هر كس از آن دورى جويد نابود شده است و هر كس رهايش كند از دين بيرون شده است. چون مسلمان را امين سازند خيانت پيشه نخواهد بود و چون وعده دهد خلاف آن را انجام نمى دهد چون سخن گويد راست مى گويد. ما اهل بيت رحمتيم، گفتار ما راست و كردار ما پسنديده و منطبق برحق است. خاتم پيامبران از خاندان ما و رهبران خاندان ما و رهبران اسلام ميان ما و دانايان به رموز قرآن از ما هستند. همانا ما شما را به خدا و رسول خدا فرامى خوانيم و همچنان به جنگ با دشمن خدا و پايدارى در اجراى فرمان خدا و كسب رضايت او و برپا داشتن نماز و پرداخت زكات و گزاردن حج و روزه گرفتن ماه رمضان و رساندن غنايم و اموال به كسانى كه سزاوارند دعوت مى كنيم.
]

همانا از شگفت ترين شگفتيها اين است كه معاويه بن ابى سفيان اموى و عمروبن عاص سهمى به پندار باطل خويش شروع به تحريض و تشويق مردم در طلب دين كنند. و شما نيك مى دانيد كه من هرگز و هيچ گاه با رسول خدا (ص) مخالفت نكرده ام و در هيچ كار از فرمان او سرنپيچيده ام، در جنگهايى كه دلاوران عقب نشسته و بر اندامها لرزه درافتاده است من با دليرى و شجاعتى كه خداوند سبحان مرا به آن گرامى داشته است با جان خود او را حفظ كرده ام و سپاس خداى را. و همانا رسول خدا (ص) در حالى كه سرش بر دامن من بود قبض روح شد و من با دست خويش و به تنهايى عهده دار غسل آن حضرت شدم و فرشتگان مقرب همراه من پيكر پاكش را مى گرداندند و به خدا سوگند هرگز امتى پس از رحلت پيامبر خويش اختلاف نكرده است مگر اينكه اهل باطل آن امت بر اهل حقش پيروز شده اند، مگر آنچه كه خداوند خواسته است.

ابوسنان اسلمى مى گويد: شهادت مى دهم كه پس از اين خطبه شنيدم عمار بن ياسر به مردم مى گويد: همانا كه اميرالمومنين به شما فهماند كه امت در آغاز براى او استقامت نيافت و سرانجام هم براى او استقامت نخواهد يافت.

گويد: مردم در حالى كه در جنگ با دشمن تيزبين و روشن راى شده بودند پراكنده گرديدند و خود را آماده ساختند.

نصر بن مزاحم مى گويد: عمر بن سعد، از مالك بن اعين، از زيد بن وهب

[در وقعه صفين سلسله سند چنين است: «از عمرو بن شمر، از مالك بن اعين، از يزيد بن وهب». نقل مى كرد كه على عليه السلام در آن شب فرمود: تا چه هنگام نبايد با اين قوم با تمام سپاه خود جنگ كنيم و سپس ميان مردم برپا خاست و چنين گفت:
]

سپاس خداوندى را كه هر چه را او بشكند استوار نمى شود و هر چه را استوار بدارد شكسته نمى شود و اگر او مى خواست هيچ دوتنى از اين امت و همه آفريدگان او با يكديگر اختلاف پيدا نمى كردند و آدمى در هيچ مورد از فرمان او سر برنمى تافت و مفضول هرگز فضيلت فاضل را انكار نمى كرد.

همانا كه سرنوشتها ما و اين قوم را چنان قرار داده كه اينجا روياروى شده ايم و در هر حال ما در حيطه ى علم خداى خود قرار داريم و اگر خداوند بخواهد در كيفر دادن شتاب مى فرمايد و همانا كه نصرت هم از جانب اوست و خداوند ستمگر را تكذيب خواهد كرد و حق مى داند كه سرانجامش كجاست و خداوند اين جهان را خانه و سراى كردارها قرار داده است و آن جهان را سراى پاداش و استقرار «كه بدكاران را به كيفر آنچه كرده اند برساند و نيكوكاران را پاداش نيكو عنايت كند»

[بخشى از آيه 31 سوره والنجم. هان بدانيد كه به خواست خداوند شما فردا با دشمن روياروى خواهيد شد، امشب فراوان نماز بگزاريد و قرآن تلاوت كنيد و از خداوند متعال پايدارى و نصرت بطلبيد و با احتياط و كوشش با آنان روياروى شويد و در كار خود صادق باشيد.
]

گويد: مردم برجستند و شروع به اصلاح و مرمت شمشيرها و تير و نيزه هاى خود كردند و تمام آن شب را على عليه السلام به آرايش جنگى و بستن رايات و تعيين فرماندهان و سازمان دادن لشكرها پرداخت و كسى را فرستاد تا ميان مردم شام ندا دهد كه پگاه فردا آماده جنگ در صفهاى خود باشيد. شاميان در لشكرگاه خويش ضجه كشيدند و پيش معاويه جمع شدند او هم سواران خود را آرايش جنگى داد و لواهاى خود را بست و اميران را مشخص كرد و لشكرها را سازمان داد. مردم حمص با رايات خود اطراف معاويه را احاطه كردند و فرمانده ايشان ابوالاعور سلمى بود. مردم اردن هم كنار رايات خود بودند و عمرو بن عاص فرماندهى آنان را برعهده داشت. بر مردم قنسرين زفر بن حارث كلابى فرمانده بود و بر مردم دمشق كه در قلب سپاه قرار داشتند ضحاك بن قيس فهرى و در عين حال همه برگرد معاويه قرار داشتند. مردم شام از مردم عراق به مراتب بيشتر و دو برابر آنان بودند. ابوالاعور سلمى و عمروبن عاص و كسانى كه با آن دو بودند حركت كردند تا آنكه مقابل عراقيان ايستادند. ابوالاعور و عمرو چون به عراقيان نگريستند جمع آنان را اندك پنداشتند و طمع بستند. در اين هنگام براى معاويه منبرى نصب كردند و آن را زير خيمه يى كه بر آن پارچه ها و پلاسهاى بسيار افكنده بودند قرار دادند و معاويه بر آن منبر نشست و مردم يمن او را احاطه كردند. معاويه به آنان گفت: نبايد كسى كه او را نمى شناسيد- هر كس كه باشد- به اين منبر نزديك شود و در آن صورت او بكشيد.

نصر مى گويد: عمرو عاص به معاويه پيام فرستاد كه به خوبى از عهد و پيمانى كه ميان ما بسته شده است آگاهى. اين كار را فقط برعهده من بگذار و به ابوالاعور پيام فرست و او را از من دور گردان و مرا با اين قوم آزاد بگذار. معاويه به ابوالاعور پيام فرستاد كه عمرو عاص را راى و تجربه يى است كه در من و تو نيست. من او را بر لگام همه سواران فرماندهى داده ام، تو با سواران خود حركت كن و در فلان بلندى بايست و عمرو عاص را با آن قوم واگذار. ابوالاعور چنان كرد و عمروعاص با كسانى كه همراهش بودند برابر لشكر عراق ايستاد، عمرو دو پسر خود عبدالله و محمد را فراخواند و به آن دو گفت: اين زره داران را جلو ببريد و اين افراد بدون زره را عقب بياوريد و صف را همچون موى پشت لب در يك خط مستقيم و راست قرار دهيد كه اين قوم به كارى بزرگ آمده اند كه به آسمان مى رسد.

آن دو با درفشهاى خود حركت و صفها را مرتب كردند. عمروعاص هم ميان آن دو حركت كرد و دوباره صف را مرتب نمود. عمروعاص افراد قبايل قيس و كليب و كنانه را بر اسبها سوار كرد و ديگر مردم را در صف پيادگان قرار داد.

نصر بن مزاحم مى گويد: كعب بن جعيل تغلبى شاعر شاميان آن شب تا بامداد شب زنده دارى و شروع به سرودن رجز كرد و چنين مى سرود:

[آنچه كه در متن آمده با آنچه كه در وقعه صفين آمده است تفاوتهاى لفظى مختصر و تقدم و تاخر در مطالب دارد. م.
]

«اين امت به كارى شگفت درآمده اند و پادشاهى فردا از كسى است كه پيروز شود، سخن راست و بدون دروغى مى گويم كه فردا بزرگان و سرشناسان عرب نابود مى شوند...»

نصر مى گويد: معاويه گفت چه قبيله يى بر ميسره لشكر عراق قرار دارد؟ گفتند: ربيعه. و چون در سپاه شام كسى از مردم ربيعه نبود ميان مردم حمير وعك قرعه كشيد و قرعه به نام حمير درآمد و آنان را در برابر قبيله ى ربيعه قرار داد. ذوالكلاع حميرى از اينكه قرعه به نام قبيله او درآمده بود (ناراحت شد و) گفت: تف بر اين بخت و قرعه باد!

[ضرب المثلى كه در متن آمده است در مجمع الامثال ميدانى و فرائداللال و لسان العرب به چشم اين بنده نخورد و در ترجمه تسامحى است كه اميدوارم دور از واقع نباشد ارشاد اهل فضل مايه ى سپاس خواهد بود. م. گويا قبيله حمير را مهمتر از اين مى داند كه برابر ربيعه بايستد و جنگ كند و چون اين سخن او به حجدر حنفى رسيد به خدا سوگند خورد كه اگر ذوالكلاع را ببيند او را خواهد كشت اگر چه خودش هم در آن راه كشته شود.
]

قبيله حمير برابر ربيعه ايستاد و معاويه افراد قبايل سكاسك و سكون را برابر قبيله كنده قرار داد كه اشعث بن قيس فرمانده ى آنان بود و در برابر قبيله همدان عراق قبيله ازد و برابر مذحج عراق افراد قبيله عك را قرار داد در اين هنگام يكى از رجزخوانان شام چنين رجز خواند:

«اى واى بر مادر قبيله مذحج از افراد قبيله عك، گويى مادرشان برپا ايستاده و مى گريد، ما با شمشير آنان را فرومى كوبيم فروكوبيدنى و مردانى چون مردان عك وجود ندارد».

گويد: افراد قبيله عك سنگى را مقابل خود بر زمين نهادند و گفتند: هرگز نمى گريزيم مگر اينكه اين سنگ بگريزد و آنان چون حرف جيم را به صورت كاف تلفظ مى كنند كلمه حجر را «حكر» تلفظ مى كردند، عمروعاص قلب لشكر خود را در پنج صف قرار داد و عراقيان هم همان گونه كردند، در اين هنگام عمروعاص با صداى بلند چنين رجز خواند:

«اى سپاهيانى كه داراى ايمان استواريد، قيام كنيد قيام كردنى و از خداوند رحمان يارى بجوييد، براى من خبرى رنگارنگ رسيده و آن اين است كه على پسر عفان را كشته است و پير ما را آنچنان كه بوده است براى ما برگردانيد».

عراقيان اين رجز او را چنين پاسخ دادند:

«شمشيرهاى قبيله هاى مذحج و همدان از اينكه نعثل (عثمان) را آن چنان كه بوده است برگردانند خوددارى مى كند...».

عمروبن عاص براى بار دوم با صداى بلند اين رجز را خواند:

«پيش از آنكه از ضربه هاى زوبين و نيزه پاره پاره شويد شيخ ما را به ما برگردانيد كافى خواهد بود».

عراقيان او را پاسخ دادند:

«چگونه نعثل را برگردانيم كه مرده و پوستش خشك شده است ما خود بر سرش چندان زديم كه درافتاد، خداوند به جاى او بهترين بدل را داده است كه به احكام دين داناتر و در عمل پاكتر است».

ابراهيم بن اوس بن عبيده سلمى كه از مردم شام است چنين سروده است:

«پاداش اين لشكرها كه به سوى شما آمده اند و سواركاران دليرش بر عثمان مى گريند با خدا باد! نود هزار كه ميان ايشان هيچ تبهكارى نيست و تمام سوره هاى بلند و كوتاه قرآن را مى خوانند...».

نصر مى گويد: على عليه السلام هم تمام آن شب را بيدار ماند و مردم را مرتب مى كرد و چون صبح كرد به شاميان حمله برد. معاويه هم با مردم شام به مقابله او آمد. على (ع) شروع به پرسيدن از نام قبايل سپاه شام كرد و نامهاى آنان را مى گفتند و چون آنان و محل استقرار هر يك را دانست به افراد قبيله ازد عراق گفت: شما قبيله ازد را براى من كفايت كنيد و به افراد قبيله ى خثعم گفت: شما خثعمى هاى شام را براى من كفايت كنيد، همچنين به هر قبيله از عراقيان دستور داد كه همان قبيله شاميان را كفايت كند، مگر قبائلى كه شمارشان در عراق اندك بود مانند بجيله كه قبيله لخم برابرشان قرار گرفتند. هر دو سپاه روز چهارشنبه ششم صفر تا غروب روياروى قرار گرفتند و جنگ كردند و شب هنگام بدون آنكه هيچ يك بر ديگرى غالب شود بازگشتند.

نصر مى گويد: روز هفتم جنگ سخت تر و كارزار مهمتر بود. عبدالله بن بديل خزاعى كه فرماندهى ميمنه سپاه عراق را برعهده داشت به نيروهاى حبيب بن مسلمه كه فرمانده ميسره سپاه شام بود حمله كرد و همچنان به حمله خود ادامه داد و سواران او را پراكنده كرد آن چنان كه هنگام ظهر آنان را تا كنار خيمه معاويه عقب راند.

نصر مى گويد: عمر بن سعد، از مالك بن اعين، از زيد بن وهب براى ما نقل كرد كه مى گفته است: عبدالله بن بديل ميان ياران خود برپا خاست و براى آنان سخنرانى كرد و چنين اظهار داشت: همانا كه معاويه مدعى چيزى است كه از او نيست و در مورد حكومت با كسى كه شايسته حكومت است و كسى نظير او نيست ستيز مى كند و مى خواهد با جدال باطل خويش حق را از ميان بردارد، اينك همراه اعراب و احزاب بر شما حمله آورده است، او گمراهى را براى آنان آراسته و در دلهايشان محبت فتنه انگيزى را نشانده است، كارها را بر آنان مشتبه ساخته و پليدى بر پليدى ايشان افزوده است. و شما به خدا سوگند كه بر نور و برهان روشن و آشكاريد. اينك با اين ستمگران سركش جنگ كنيد، با آنان جنگ كنيد و از ايشان مترسيد و چگونه بايد از ايشان بترسيد و حال آنكه در دست شما آيتى آشكار از كتاب خدايتان است كه مى فرمايد: «آيا از ايشان مى ترسيد و حال آنكه اگر مومن باشيد خداوند سزاوارتر است كه از او بترسيد، جنگ كنيد با ايشان تا خدايشان به دست شما عذاب دهد و رسوا سازد و شما را بر آنان يارى و سينه هاى قومى را كه مومنند شفا دهد»

[بخشى از آيه 13 و تمام آيه 14 سوره توبه. همانا كه من همراه پيامبر (ص) با ايشان جنگ كرده ام و به خدا سوگند كه در اين جنگ هم آنان پاك تر و نيكوكارتر و با تقوى تر از آن بار نيستند. بشتابيد به جنگ دشمن خدا و دشمن خودتان.
]

نصر مى گويد: عمر بن سعد، از عبدالرحمان، از ابوعمرو، از پدرش نقل مى كرد كه على عليه السلام در شب آن روز خطبه يى ايراد كرد و چنين گفت:

«اى گروههاى مسلمان! بيم از خدا را شعار خود و سكينه و آرامش را ملازم خويش قرار دهيد و دندانها را بر يكديگر بفشاريد كه براى دور ساختن شمشيرها سودبخش تر است...» تا آخر (همين) خطبه كه در اين كتاب مذكور است.

همچنين نصر با اسنادى كه آورده است نقل مى كند كه على عليه السلام در آن روز خطبه يى ايراد كرد و ضمن آن چنين گفت:

«اى مردم، همانا خداوند كه يادش برتر است شما را بر تجارتى راهنمايى كرده كه شما را از عذاب نجات مى دهد و به خير راهبر مى شود و آن ايمان به خدا و رسولش و جهاد در راه اوست كه پاداش آن را آمرزش گناهان و جايگاههاى پاكيزه در بهشتهاى جاودانه قرار داده است و رضايت خداوند بزرگتر و بهتر است. و خداوند به شما خبر داده است كه چه چيز را دوست مى دارد و فرموده است: «همانا كه خداوند آنانى را كه در راه او در صف استوار همچون سد آهنين جنگ مى كنند دوست مى دارد»

[سوره ى صف آيه ى 3. اينك صفهاى خود را همچون بنياد استوار راست سازيد. زره پوشيده را جلو فرستيد و بى زره را پشت سر قرار دهيد، دندانهاى خود را بر يكديگر بفشريد كه اين كار براى دور كردن شمشيرها از فرق سر بهتر و براى آرامش دل و جان سودبخش تر است. صداهاى خود را فروبريد و بميرانيد كه سستى را بهتر از شما دور مى كند و براى وقار مناسب تر است و خود را در قبال پيكان نيزه ها خميده كنيد كه موجب مى شود پيكان نيزه بر دشمن بيشتر نفوذ كند. اما درفش هاى خود را خم مكنيد و از دست مدهيد و آنها را جز به دست شجاعان خود كه از خانواده و نواميس خود دفاع مى كنند و به هنگام فروافتادن در سختيها پايدار و شايسته اند مسپاريد، آنانى كه درفش شما را در برمى گيرند و از آن حمايت مى كنند و جلو و پشت آن ضربه مى زنند و هيچ گاه درفش خود را ضايع مكنيد.
]

هر مرد از شما ضربه ى محكم زدن به هماورد خويش را خود برعهده بگيرد، در عين حال بايد با برادر خويش به جان مواسات كند و مبادا كه هماورد خود را برعهده ى برادر خويش واگذارد و در نتيجه دو هماورد بر دوست و برادر او حمله آورند و با اين كار براى خود مايه ى گناه و سرزنش گردد. چگونه اين كار ممكن است صورت گيرد كه آن يكى مجبور شود با دو هماورد نبرد كند و اين يكى دست بدارد و بگريزد و هماورد خود را برعهده برادرش بگذارد يا آنكه بايستد و بر او بنگرد. هر كس چنين كند خداوند بر او خشم مى گيرد. خويشتن را در معرض خشم خداوند قرار مدهيد كه بازگشت شما به سوى خداوند است. خداوند درباره قومى كه آنان را نكوهش نموده است چنين مى فرمايد: «اگر از مرگ و كشته شدن بگريزيد هرگز سودى نمى بخشدتان و در آن صورت جز اندك زمانى كامياب نخواهيد شد»

[آيه شانزدهم از سوره احزاب. م. به خدا سوگند بر فرض كه از دم شمشير اين جهانى بگريزيد از دم شمشير آن جهانى سلامت نمى مانيد. از راستى و پايدارى يارى جوييد كه پس از شكيبايى پيروزى نازل مى شود. ]

[اين خطبه با تفاوتهاى مختصر لفظى و افزونيهايى در نهج البلاغه (چاپ اول مرحوم فيض الاسلام)، ص 373، ذيل شماره 124 آمده است. م.
]

نصر گويد: عمرو بن شمر، از جابر، از شعبى، از مالك بن قدامه ارحبى نقل مى كرد كه سعيد بن قيس در قناصرين

[قناصرين: نام جايى در شام است. براى ياران خود خطبه يى ايراد كرد و چنين گفت:
]

سپاس خداوندى را كه ما را به دين خويش هدايت فرمود و كتاب خويش را در ميراث ما قرار داد و با فرستادن پيامبر خويش بر ما منت نهاد و او را مايه ى رحمت همه جهانيان و سرور پيامبران و خاتم ايشان و حجت بزرگ بر همه گذشتگان و آيندگان و رهبر مومنان قرار داد. و سپس در تقدير و مشيت خداوند چنين بوده كه ما و دشمن ما را در قناصرين گرد آورد و به هر حال بر آنچه ما را خوش و ناخوش است سپاسگزار خداييم. امروز گريز زيبنده ما نيست و اكنون هنگام گريز و بازگشت نيست و همانا خداوند ما را به رحمتى از خويش ويژه گردانيده است كه توان شكرش را نداريم و نمى توانيم قدر و ارزش آن را درك كنيم و آن اين است كه بهترين و گزينه ترين ياران محمد (ص) همراه و در زمره ما هستند و سوگند به خدايى كه بر بندگان بيناست اگر رهبر ما مرد بينى بريده يى مى بود

[در يكى از نسخه هاى كتاب وقعه صفين به جاى بينى بريده، «فريب خورده» است و در متن چاپ شده «سياه حبشى بينى بريده» است. آنچه استاد محترم پرويز اتابكى در حاشيه ص 323 پيكار صفين مرقوم داشته اند در شرح نهج البلاغه (چاپ سنگى تهران) و چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم، ج 5، ص 189، مصر چنان نيست و به صورت «رجلا مجدعا» مرد بينى بريده ثبت است. م. با توجه به اين كه هفتاد تن از شركت كنندگان در جنگ بدر همراه مايند شايسته است كه بينش ما پسنديده و دلهاى ما به اطاعت از او راضى باشد، چه رسد به اينكه رهبر و سالار ما پسرعموى پيامبر ما و بدرى راستين است كه در خردسالى نمازگزارده و در بزرگى همراه پيامبرتان بسيار جهاد كرده است و حال آنكه معاويه برده آزاد شده از قيد اسارت جنگى و پسر آزاد شده است.
]

آگاه باشيد كه او گروهى از گمراهان را فريفته است و آنان را به آتش دوزخ درآورده و ننگ و عار را بر ايشان ارزانى داشته است و خداوند آنان را به زبونى و حقارت مى كشاند. همانا كه شما بزودى همين فردا با دشمن خويش روياروى مى شويد، بر شما باد بيم از خدا و كوشش و دورانديشى و صدق و پايدارى كه خداوند همراه صابران است. همانا آگاه باشيد كه شما با كشتن آنان رستگار مى شويد و حال آنكه آنان با كشتن شما بدبخت مى شوند. به خدا سوگند هيچ مردى از شما مردى از ايشان را نمى كشد مگر اينكه خداوند قاتل را به بهشت جاودان و مقتول را به آتش دوزخ درمى آورد «و نه سبك و كاسته شود از ايشان و در آن جاودانه گرفتارند»

[آيه 75 سوره زخرف. ترجمه از تفسير ابوالفتوح اقتباس شد. م. خداوند ما و شما را از آنچه دوستان خود را بر كنار داشته است بر كنار دارد و ما و شما را از آنانى كه از او اطاعت كرده و پرهيزگار بوده اند قرار دهد. از خداى بزرگ براى خودم و شما و مومنان آمرزش مى طلبم.
]

شعبى مى گويد: همانا كه سعيد بن قيس

[سعيد بن قيس از بزرگان و پارسايان تابعان است، رجوع كنيد به اختيار معرفه الرجال شيخ طوسى، ص 69، ذيل شماره 124، چاپ استاد حسن مصطفوى، مشهد، 1348. م. با كردار خويش آنچه را در اين خطبه گفت تصديق كرد.
]

نصر مى گويد: عمرو بن شمر، از جابر، از ابوجعفر (امام باقر عليه السلام) و زيد بن حسن نقل مى كند كه آن دو مى گفته اند: معاويه از عمروعاص خواست تا صفهاى شاميان را مرتب كند و آرايش نظامى دهد. عمرو گفت: به آن شرط كه اگر خداوند پسر ابوطالب را كشت و شهرها به اطاعت تو درآمد و براى تو استوار شد براى من هر چه خودم حكم مى كنم باشد. معاويه گفت: مگر حكم تو در مورد مصر نبود و آن ترا بس نيست؟ گفت: آيا مصر مى تواند عوض بهشت باشد؟ و كشتن پسر ابوطالب به بهاى عذاب دوزخى است كه (در آن باره خداوند فرموده است) «نه سبك و كاسته شود از ايشان و در آن جاودانه گرفتارند»

[سوره زخرف آيه 75.
]

معاويه گفت: اى ابوعبدالله! اگر پسر ابوطالب كشته شد فرمان تو را خواهد بود، اينك آرام و آهسته گوى كه مردم شام سخنت را نشوند. عمروعاص برخاست و گفت: اى گروه شاميان! صفهاى خود را منظم و همچون موى پشت لب بياراييد و كاسه هاى سرتان را ساعتى به ما عاريه دهيد

[در وقعه صفين چنين است كه كاسه هاى سرتان را به پروردگارتان عاريه دهيد. كه حق به مقطع خود رسيده است و چيزى جز ظالم و مظلوم باقى نمانده است.
]

نصر مى گويد:

[اين روايت در وقعه صفين، چاپ عبدالسلام محمد هارون نيست و جاى تعجب است كه چگونه در پاورقى اشاره نشده كه در نسخه «ح» آمده است. م. ابوالهيثم بن التيهان كه از اصحاب رسول خدا (ص) و از نقيبان و شركت كنندگان در بيعت عقبه و جنگ بدر بود پيش آمد و شروع به آراستن صفهاى عراقيان كرد و مى گفت: اى گروه عراقيان! همانا كه ميان شما و پيروزى اين جهانى و بهشت آن جهانى جز ساعتى از يك روز باقى نمانده است، گامهاتان را استوار بداريد، صفهاى خود را منظم كنيد و كاسه هاى سرتان را به پروردگارتان عاريه دهيد و از خداوند، پروردگار خود، يارى بجوييد و با دشمن خدا و دشمن خود جهاد كنيد و آنان را بكشيد كه خدايشان بكشد و نابود سازد! و صبر و پايدارى كنيد كه «زمين از آن خداوند است آن را به هر كس از بندگانش كه خواهد ميراث دهد و فرجام پسنديده از آن پرهيزگاران است» ]

[سوره اعراف آيه 128.
]

نصر گويد: عمرو بن شمر، از جابر، از فضل بن ادهم، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است: اشتر هم در قناصرين در حالى كه سوار بر اسبى به سياهى بال زاغ بود براى مردم خطبه ايراد كرد و چنين گفت:

سپاس خداوندى را كه آسمانهاى برافراشته را آفريد: «خداى مهربانى كه بر عرش محيط است و آنچه در آسمانها و آنچه در زمين و آنچه ميان آن دو و آنچه زير زمين است همه از اوست»

[سوره طه آيه 5 و 6. او را بر آزمايش پسنديده يى كه فراهم آورده است و اين نعمتها كه آشكار كرده است هر صبح و شام فراوان ستايش مى كنم. هر كه را خدا راهنمايى كرد هدايت يافته است و هر كه را او راهنمايى نكرد به گمراهى درافتاد. خداوند محمد را با صواب و هدايت گسيل داشت و او را بر همه اديان پيروزى داد هر چند مشركان را خوش نيامد. خداى بر او درود و سلام فرستد! سپس همانا از تقدير و مشيت خداوند سبحان اين بود كه ما را به اين شهر و زمين كشاند و ميان ما و دشمن خدا و دشمن ما برخورد پديد آورد. و ما به سپاس و نعمت و فضل و منت خداوند ديدگانمان روشن و جانهايمان آرام و پاك است. از جنگ با ايشان اميد پاداش پسنديده و در امان بودن از عقاب داريم. پسر عموى پيامبرمان كه شمشيرى از شمشيرهاى خداوند است- يعنى على بن ابى طالب- همراه ماست كه با پيامبر چنان نماز گزارد كه هيچ مردى در آن بر او پيشى نگرفت، تاكنون كه پيرمردى شده است هيچ گاه از او كارى كودكانه و كوتاهى و لغزشى سر نزده است. او در دين خداوند متعال و نسبت به حدود الهى دانا و داراى انديشه اصيل و صبر جميل و پاكدامنى ديرينه است. بنابراين، نسبت به خدا پرهيزگار باشيد و بر شما باد كوشش و دورانديشى. و بدانيد كه شما برحق هستيد و آن گروه بر باطلند. شما با معاويه جنگ مى كنيد و حال آنكه همراه شما علاوه بر اصحاب محمد (ص) نزديك صد تن از شركت كنندگان در جنگ بدر حاضرندو بيشتر درفشهايى كه با شماست همان درفشهاست كه در التزام ركاب پيامبر بوده است و پرچمهايى كه با معاويه است پرچمهايى است كه همراه مشركان و بر ضد رسول خدا (ص) بوده است. بنابراين، در واجب بودن جنگ با آنان كسى جز آن كه دلش مرده است ترديد نمى كند و همانا كه شما بر يكى از اين دو كار پسنديده خواهيد بود: يا پيروزى يا شهادت. خداوند ما و شما را همانگونه كه هر كس او را اطاعت و پرهيزگارى كند از گناه بازمى دارد از گناه و نافرمانى بازدارد و به ما و شما فرمانبردارى خود و پرهيزگارى را الهام فرمايد و براى خودم و شما از خداوند آمرزش مى خواهم.
]

نصر، از عمرو بن شمر، از جابر، از شعبى، از صعصه بن صوحان، از زامل بن عمرو جذامى نقل مى كند كه مى گفته است: معاويه از ذوالكلاع حميرى كه از بزرگترين و بى باكترين ياران او بود خواست تا براى مردم خطبه بخواند و ايشان را به جنگ با على عليه السلام و يارانش تشويق كند. او اسب خويش را آماده ساخت و بر آن نشست و براى مردم خطبه خواند و چنين گفت:

سپاس خدا را سپاس فراوان، فزاينده و آشكار در هر بام و شام، او را مى ستايم و از او يارى مى خواهم و به او ايمان و بر او توكل دارم و خداى بسنده ترين كارگزار است و گواهى مى دهم كه پروردگارى جز خداى يگانه نيست كه انبازى براى او تصور نمى شود و گواهى مى دهم كه محمد بنده و فرستاده اوست. او را در آن هنگام كه گناهان آشكار و فرمانبردارى مندرس و زمين آكنده از ستم و گمراهى بود و جهان در شعله هاى فتنه مى سوخت آنچنان كه دشمن خدا، ابليس، طمع بسته و درايستاده بود كه در اطراف جهان پرستيده و عبادت شود، با قرآن كه منشور هدايت است و راهنمايى و دين حق مبعوث فرمود و اين محمد (ص) بود كه خداوند با وجود او آتشهاى زمين را فرونشاند و ميخهاى ستم را از بن برآورد و با او نيروهاى ابليس را خوار نمود و او را از طمعى كه بر پيروزى بر مردم بسته بود نااميد ساخت و خداوند او را بر همه اديان پيروز ساخت هر چند مشركان را خوش نبود. و سپس اين قضاى خداوندى بود كه ميان ما و مردم همكيش ما در صفين جنگ روى دهد و ما بخوبى مى دانيم كه ميان ايشان كسانى هستند كه با پيامبر (ص) سابقه درخشان دارند و ارزش بزرگى داشته اند ولى اينك كار دگرگون شده است و براى خود به هيچ روى روا نمى بينم كه خون عثمان بر هدر شود، داماد پيامبرمان و كسى كه سپاه اسلام را كه گرفتار سختى و تنگدستى بود مجهز ساخت و بر مسجد و جايگاه نماز پيامبر (ص) خانه يى افزود و سقاخانه يى بنا كرد و پيامبر خدا (ص) از سوى او با دست راست خويش با دست چپ خود بيعت نمود و دو دختر گرامى خويش ام كلثوم و رقيه را به همسرى او داد

[همانگونه كه مترجم محترم وقعه صفين در پاورقى ص 329 مرقوم داشته اند موضوع همسرى عثمان با دو دختر پيامبر ( ص) و به ويژه در مورد رقيه مورد ترديد است. رجوع كنيد به الصحيح من سيره النبى الاعظم، استاد جعفر مرتضى عاملى، ج 1، ص 124، قم، 1400 ق. م. و بر شرف او افزود. بر فرض كه عثمان مرتكب گناهى شده باشد همانا كسى كه از او بهتر و برتر بوده مرتكب گناه شده است و خداوند سبحان به پيامبر خويش فرموده است: «تا خداوند از گناه گذشته و آينده ى تو درگذرد» ]

[سوره ى فتح بخشى از آيه ى 2. خوانندگان گرامى توجه دارند كه گناهان مردم عادى را با ترك اولايى كه از پيامبران سر زده است نمى توان مقايسه كرد. براى اطلاع بيشتر بايد به مباحث مختلف كتاب تنزيه الانبياء سيد مرتضى (ره) و (در منابع فارسى) تفسير ابوالفتوح رازى، ج 10، ص 203، چاپ مرحوم شعرانى مراجعه كرد. م. و موسى تنى را بكشت و از خداوند طلب آمرزش كرد و خدايش آمرزيد و نوح مرتكب گناه شد و سپس از خداوند آمرزش خواست و خدايش آمرزيد ]

[موضوع ترك اولاى نوح و آدم عليهماالسلام در وقعه صفين نيامده است. م. و كداميك از شما از گناه عارى است.
]

و ما بخوبى مى دانيم كه پسر ابوطالب را با پيامبر خدا سابقه يى پسنديده بوده است ولى اگر او مشوق و شوراننده مردم بر كشتن عثمان نبوده است ترديد نيست كه از يارى او خوددارى كرده است با آنكه عثمان برادر دينى و پسر عمو و همزلف و پسر عمه او بوده

[خوانندگان گرامى توجه دارند كه مقصود از پسر عمو بودن اين است كه هر دو از نسل عبد مناف هستند و منظور از پسر عمه هم اين است كه عثمان نوه دخترى بيضاء دختر عبدالمطلب است. م.، وانگهى آنان از عراق خويش حركت كرده و به شام و سرزمين شما و منطقه حكومت شما فرود آمده اند و همانا كه عموم ايشان يا از كشندگان عثمانند يا از كسانى كه او را يارى نداده اند. اينك صبر و پايدارى و از خداى متعال مددخواهى كنيد. اى امت! شما گرفتار آزمون و بلا شده ايد و من همين ديشب به خواب ديدم كه گويى ما و مردم عراق قرآنى را محاصره كرده ايم و شمشيرهاى خود را بر آن فرومى آوريم و ما در آن حال فرياد مى زنيم! «واى بر شما از عذاب خدا». و با اين همه به خدا سوگند كه ما تا پاى جان آوردگاه را رها نخواهيم كرد. اينك بر شما باد تقواى خداوند و بايد كه نيتهاى شما فقط براى خدا خالص باشد، كه من از عمر بن خطاب شنيدم مى گفت: از پيامبر خدا (ص) شنيدم مى فرمود: «همانا كشته شدگان بر نيت خود مبعوث مى شوند» ]

[به نقل استاد عبدالسلام محمد هارون در وقعه صفين، حاشيه ص 241، اين حديث را سيوطى در الجامع الصغير، ج 1، ص 351 به روايت ابن عساكر از عمر آورده است. م. خداوند به ما و شما صبر و پايدارى ارزانى دارد و ما و شما را عزت و نصرت دهد و در هر كارى براى ما و شما باشد و براى خود و شما از پيشگاه خدا آمرزش مى طلبم.
]

نصر گويد: عمروبن شمر، از جابر، از عامر،

[سلسله سند در متن افتادگى دارد. صحيح آن از وقعه صفين نقل شد. م. از صعصعه بن صوحان عبدى، از ابرهه بن صباح براى ما نقل كرد كه مى گفته است يزيد بن اسد بجلى هم در جنگ صفين ميان شاميان برخاست تا سخنرانى كند، قبايى خز پوشيده بود و عمامه يى سياه بر سر داشت، دستگيره شمشيرش را به دست گرفته و پايه آن را بر زمين نهاده و به آن تكيه داده بود. صعصعه مى گفت ابرهه براى من نقل كرد كه يزيد بن اسد بجلى در آن هنگام از گرامى ترين و زيباترين و بليغ ترين افراد عرب بود و چنين گفت:
]

سپاس خداوند يگانه يكتا را،

[برخى از كلمات با آنچه كه در متن چاپ شده وقعه صفين آمده است تفاوت دارد و در ترجمه از ترجمه ى رساى استاد محترم پرويز اتابكى بهره برده ام. م. بخشنده شكوهمند و توانگر درهم شكننده و حكيم آمرزنده و بزرگ بلندمرتبه، صاحب عطاء و كردار و نعمت وجود و رونق و زيبايى و منت و بخشش، مالك روزى كه در آن سوداگرى و دوستى نيست. او را بر اين آزمون پسنديده و ارزانى داشتن اين همه نعمتها در همه حال چه سختى و چه آسايش مى ستايم. او را بر نعمتهاى كامل و بخششهاى بزرگش مى ستايم، ستايشى كه در شب و روز درخشان است و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يكتاى بى انباز نيست. و گواهى دادن به اين كلمه مايه رستگارى در زندگى و هنگام مرگ است و روز جزا اخلاص در آن است. و گواهى مى دهم كه محمد (ص) بنده و فرستاده خدا و پيامبر برگزيده و امام هدايت است، سلام و درود خدا بر او باد و سپس تقدير خداوند بر اين بود كه ما و همكيشان ما را در اين سرزمين جمع و روياروى قرار دهد و خدا مى داند كه من اين را خوش نمى دارم، ولى آنان به ما اجازه ندادند آب دهان خويش را فروبريم و ما را به حال خود رها نكردند كه بر احوال خود بنگريم و به معاد خوش بينديشيم و كار را به آنجا كشاندند كه ميان ما و در حريم و مركز ما فرود آمدند. و ما مى دانيم كه ميان اين قوم خردمندان بردبار همراه سفلگانى فرومايه، كه از سفلگان ايشان بر زنان و فرزندان خود در امان نيستيم. ما دوست مى داشتيم كه با همكيشان خود جنگ نكنيم اما ما را بيرون كشاندند و كارها چنان شد كه بايد فردا براى غيرت و حميت با آنان جنگ كنيم. ما از خداييم و به سوى او بازگشت كنندگانيم و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را، همانا سوگند به كسى كه محمد را به رسالت فرستاده است، من دوست مى دارم كه كاش يك سال پيش مرده بودم ولى خداوند هرگاه كارى را اراده كند بندگان نتوانند آن را بازدارند. بنابراين از خداى بزرگ مدد مى جوييم و براى خود و شما از پيشگاه خدا آمرزش مى خواهم.
]

نصر گويد: عمرو، از ابى روق همدانى نقل مى كرد كه يزيد بن قيس ارحبى در صفين عراقيان را به جنگ تحريض كرد و چنين گفت:

همانا مسلمان واقعى كسى است كه دين و انديشه اش سالم باشد و همانا به خدا سوگند اين قوم با ما براى آن جنگ نمى كنند كه بخواهند دينى را كه، به پندار ايشان، ما تباه ساخته ايم برپا دارند يا حقى را كه، به انديشه ياوه ى ايشان، ما از ميان برده ايم زنده كنند، جز بر سر اين دنيا و جهاندارى با ما جنگ نمى كنند آن هم براى اينكه پادشاهانى سركش و ستمگر باشند و اگر بر شما پيروز شوند كه خدايشان هرگز پيروزى و شادى بهره نفرمايد! در آن صورت كسانى چون سعيد و وليد و عبدالله بن- عامر سفله را بر شما اميرى مى دهند

[سعيد بن عاص پس از وليد بن عقبه از سوى عثمان حاكم كوفه و از سوى معاويه حاكم مدينه بوده است. وليد بن عقبه برادر مادرى عثمان است كه از سوى او حاكم كوفه شد و به سبب ميگسارى عزل شد. عبدالله بن عامر بن كريز پسر دايى عثمان است و از سوى عثمان و معاويه حاكم بصره بوده است. كه هر يك از ايشان در مجلس خود چنين و چنان مى گويند و مال خدا را مى گيرند و مى گويند در آن مورد گناهى بر ما نيست. گويى ميراث پدر خود را دريافت داشته است. و اين چگونه ممكن است، كه آن اموال خداوند است كه در پناه شمشيرها و نيزه هاى ما به ما ارزانى فرموده است. اينك اى بندگان خدا! با اين قوم ستمگر جنگ كنيد، كسانى كه به غير از آنچه خداوند نازل فرموده است حكم مى كنند و در جنگ با ايشان سرزنش كننده شما را از كار بازندارند. اگر آنان بر شما چيره شوند دين و دنياى شما را بر شما تباه مى سازند، آنان كسانى هستند كه شناخته و آزموده ايد. و به خدا سوگند ايشان از اجتماع خويش براى جنگ با شما جز شر و بدى اراده نكرده اند. و از خداى بزرگ براى خودم و شما طلب آمرزش مى كنم.
]

نصر مى گويد: عمرو بن عاص رجز زير را سرود و براى على فرستاد:

«اى اباحسن پس از آن ديگر از ما در امان نخواهى بود كه ما كار جنگ را همچون ريسمان محكم و استوار خواهيم داشت...»

گويد: مردى از شاعران عراق او را چنين پاسخ داد:

«بنگريد و در جنگ خود با اباحسن برحذر باشيد. او شير است و پدر دو شير بچه كه بايد از او برحذر بود و سخت زيرك است...».

نصر گويد: عمرو بن شمر، از جابر، از شعبى براى ما نقل كرد كه نخستين دو سواركارى كه در آن روز- يعنى هفتم صفر كه از روزهاى سخت و جنگهاى پرخطر صفين بود- روياروى شدند، حجر نيك سيرت همان حجر بن عدى يار اميرالمومنين على بن ابى طالب عليه السلام است و حجر بدسرشت پسر عموى اوست كه از ياران معاويه است و هر دو از قبيله كنده اند. آن دو نخست با نيزه به يكديگر حمله كردند و در اين هنگام مردى از قبيله اسد كه نامش خزيمه بود از لشكر معاويه بيرون آمد و با نيزه خود به حجر بن عدى ضربتى زد. ياران على- عليه السلام حمله كردند و خزيمه اسدى را كشتند و حجر بدسرشت

[حجر بن يزيد بن سلمه معروف به حجر بدسرشت به حضور پيامبر آمد و مسلمان شد. نخست با على (ع) بود و بعد با معاويه و معاويه او را والى ارمنستان كرد. براى اطلاع بيشتر رجوع كنيد به اسدالغابه ابن اثير، ج 1، ص 387. م. گريزان جان به در برد و به صف معاويه پيوست. سپس دوباره به ميدان آمد و هماورد خواست. حكم بن ازهر از عراقيان به مبارزه با او بيرون آمد كه حجر بدسرشت او را كشت. پس از او رفاعه بن ظالم حميرى از صف عراق به نبرد حجر بيرون آمد و او را كشت و پيش ياران خود برگشت. على (ع) گفت سپاس خداوندى را كه حجر را در قبال خون حكم بن ازهر كشت. ]

[در متن اين سخن به رفاعه نسبت داده شده است. از وقعه صفين اصلاح شد. م.
]

سپس على (ع) ياران خود را فراخواند و از ايشان خواست تا يك تن قرآنى را كه در دست على بود بگيرد و پيش مردم شام برود. على فرمود: چه كسى حاضر است پيش شاميان برود و آنان را به آنچه در اين قرآن است فراخواند؟ مردم خاموش ماندند. جوانى كه نامش سعيد بود پيش آمد و گفت: من انجام دهنده ى آنم. على ( ع) آن سخن را دوباره گفت، مردم همچنان خاموش ماندند و آن جوان دوباره پيش آمد، على (ع) قرآن را به او سپرد و او آن را به دست گرفت و برابر شاميان آمد و آنان را به خداوند سوگند داد و آنان را به آنچه در آن است فراخواند، او را كشتند. در اين هنگام على عليه السلام به عبدالله بن بديل بن ورقاء خزاعى گفت: اينك بر شاميان حمله كن. و او كه در آن روز دو زره پوشيده بود و دو شمشير بر كمر داشت با كسانى از ميمنه لشكر كه همراهش بودند بر شاميان حمله كرد و دليرانه شمشير مى زد و اين رجز را مى خواند:

«چيزى جز صبر و توكل و سپر و نيزه و شمشير برنده باقى نمانده است...» عبدالله بن بديل همچنان حمله مى كرد تا آنجا كه كنار معاويه و كسانى كه با او تا پاى جان و مرگ بيعت كردند رسيد. معاويه به آنان دستور داد همگى آهنگ عبدالله بن بديل كنند و در همان حال به حبيب بن مسلمه فهرى كه در ميسره ى معاويه بود پيام داد با همه همراهان خود بر عبدالله بن بديل حمله كند. مردم به يكديگر درافتادند و هر دو گروه يعنى جناح راست لشكر عراق و جناح چپ لشكر شام سخت كوشيدند. عبدالله بن بديل همچنان دليرانه شمشير مى زد تا آنجا كه معاويه را از جايگاهش عقب راند. عبدالله بن بديل شروع به فرياد كشيدن كرد: اى انتقام گيرندگان عثمان! و مقصودش برادرش عثمان بود كه در آن جنگ كشته شده بود. ولى معاويه و يارانش پنداشتند كه مقصود او عثمان بن عفان است و معاويه كه از جايگاه خود بسيار دور شده بود بازگشت و بر خود بيمناك شد و براى بار دوم و سوم به حبيب بن مسلمه پيام فرستاد و از او يارى و مدد خواست. و حبيب با همه افراد جناح چپ سپاه معاويه به جناح راست سپاه عراق حمله كرد و آن را از هم گسيخت، تا آنجا كه همراه عبدالله بن بديل فقط صد مرد از قاريان قرآن باقى ماند كه پشت به يكديگر داده و از خود دفاع مى كردند و ابن بديل همچنان خود را در معركه انداخته و مصمم بركشتن معاويه بود و آهنگ جايگاه او داشت و بسوى او پيشروى مى كرد، تا آنجا كه نزديك معاويه رسيد و عبدالله بن عامر همراه معاويه ايستاده بود. معاويه خطاب به مردم بانگ برداشت: اى واى بر شما!اينك كه از سلاح عاجزيد سنگ و پاره سنگ زنيد. و مردم شروع به سنگ و پاره سنگ زدن بر او كردند، چندان كه او را سخت زخمى كردند و بر زمين افتاد، آنگاه با شمشيرهاى خويش بر او هجوم آوردند و كشتندش.

در اين هنگام معاويه و عبدالله بن عامر آمدند و كنار جسد او ايستادند. عبدالله بن عامر كه عبدالله بن بديل از پيش در زمره دوستان راستين او بود نخست عمامه خود را بر چهره او افكند و براى او طلب رحمت كرد. معاويه گفت: چهره اش را بگشا. ابن عامر گفت: نه به خدا سوگند تا جان در تن من باشد او مثله نخواهد شد. معاويه گفت: چهره اش را بگشاى كه او را به تو بخشيديم و مثله نخواهد شد. ابن عامر چهره او را گشود. معاويه گفت: سوگند به پروردگار كعبه كه اين قوچ آن قوم است. بار خدايا مرا بر اشتر نخعى و اشعث كندى هم پيروز گردان. سپس گفت: به خدا سوگند مثل اين مرد همانگونه است كه آن شاعر سروده است:

«مرد جنگ اگر جنگ به او دندان نشان مى دهد او هم به آن دندان نشان مى دهد و مى گزدش و اگر جنگ دامن بر كمر زند او هم دامن بر كمر مى زند...»

[اين ابيات از حاتم طايى است كه در صفحه 121 ديوان او آمده است.
]

معاويه سپس چنين گفت: علاوه بر مردان خزاعه زنان آن قبيله هم اگر بتوانند با من جنگ كنند جنگ خواهند كرد.

نصر گويد: عمرو از ابى روق براى ما نقل كرد كه به هنگام كشته شدن عبدالله بن بديل شاميان بر عراقيان برترى يافتند و عراقيان جناح راست از هم گسيختند و سخت عقب نشينى كردند. على عليه السلام سهل بن حنيف را فرمان داد تا كسانى را كه همراه اويند جلو آورد تا جناح راست را دريابند و يارى رسانند. گروهى بسيار از سواران سپاه شام بر آنان حمله بردند و آنان را هم به جناح راست ملحق كردند. جناح راست عراقيان متصل به قرارگاه على (ع) در قلب لشكر و مردم يمن بود كه چون آنان از هم پاشيدند دامنه آن تا قرارگاه على (ع) رسيد و او از قلب به سوى جناح چپ روانه شد و در همان حال افراد قبيله مضر از جناح چپ پراكنده شدند و از تمام لشكر عراق كسى جز افراد قبيله ربيعه در جناح چپ با (على) باقى نماند.

نصر گويد: عمرو، از قول مالك بن اعين، از زيد بن وهب براى ما نقل كرد كه در آن جنگ على عليه السلام در حالى كه پسرانش با او بودند به سوى جناح چپ كه در آن فقط افراد قبيله ربيعه با او باقى مانده بودند حركت كرد و خود مى ديدم كه تيرها از ميان شانه ها و پشت سرش مى گذشت و هر يك از پسرانش خود را سپر او مى ساختند و على عليه السلام اين را خوش نمى داشت و بر او پيشى مى گرفت و خود را ميان اهل شام و پسر قرار مى داد و دست او را مى گرفت و پشت سر خويش مى افكند. در اين هنگام احمر وابسته بنى اميه كه مردى دلير بود على را زير نظر گرفت و بر او حمله آورد. على عليه السلام فرمود: سوگند به پروردگار كعبه خدايم بكشد اگر تو را نكشم. احمر به سوى على آمد. كيسان غلام على برابر او ايستاد.

[عبارت متن با عبارت صفين اندك تفاوتى دارد. م. احمر و كيسان هر يك به ديگرى ضربتى زدند و احمر، كيسان را كشت و آهنگ على كرد كه شمشير زند. على بر او پيشى گرفت و دست در گريبان زره او افكند و او را از روى اسبش بلند كرد. به خدا سوگند گويى هم اكنون دوپاى او را مى بينم كه بر گردن على آويخته بود و سپس او را چنان بر زمين كوفت كه شانه ها و بازوانش در هم شكسته شد و در همين حال دو پسر على (ع) حسين و محمد حمله كردند و با شمشيرهاى خويش چندان بر او زدند كه بر جاى سرد شد. گويى هم اكنون مى بينم كه على (ع) ايستاده بود و دو شير بچه او آن مرد را ضربه مى زدند تا او را كشتند و پيش پدر آمدند و حسن بن على همراه پدر ايستاده بود. على به او گفت:
]

پسر جان! چه چيز تو را بازداشت كه چون دو برادرت عمل كنى؟ گفت: اى اميرالمومنين آن دو مرا كفايت كردند.

گويد: شاميان آهنگ على كردند و به او نزديك شدند و به خدا سوگند نزديك آمدن ايشان بر شتاب حركت او نيفزود. حسن به او گفت چه زيانى دارد كه با شتاب و تندتر حركت فرمايى تا به ياران خود كه در قبال دشمنت پايدارى كرده اند برسى؟- زيد بن وهب مى گويد: يعنى افراد قبيله ربيعه كه در جناح چپ پايدارى كرده بودند- على (ع) فرمود: پسر جان براى پدرت اجل و روزى مقدر است كه هرگز از آن درنمى گذرد، دويدن آن را به تاخير نمى اندازد و ايستادن آن را نزديك نمى سازد وانگهى پدرت هيچ پروا ندارد كه او بر مرگ درافتد يا مرگ بر او.

نصر گويد: عمرو بن شمر، از جابر، از ابواسحاق براى ما نقل كرد كه مى گفته است: على عليه السلام روزى از روزهاى صفين به ميدان آمد و در دست او فقط نيزه كوتاهى بود و چون از كنار سعيد بن قيس همدانى گذشت، سعيد گفت: اى اميرالمومنين با آنكه نزديك دشمنى بيم ندارى كه كسى غافلگيرت كند؟ على عليه السلام فرمود: هيچ كس نيست مگر آنكه از سوى خداوند نگهبانانى براى حفظ او گماشته شده اند كه او را از درافتادن در چاه يا خراب شدن ديوار بر او و رسيدن آفت مصون مى دارند و چون تقدير فرارسد نگهبانان او را با تقدير رها مى كنند.

نصر گويد: عمرو از فضيل بن خديج نقل كرد كه چون آن روز جناح راست سپاه عراق گريختند، على (ع) در حالى كه مى دويد آهنگ جناح چپ سپاه خود كرد و از مردم مى خواست برگردند و بر جاى خود باقى بمانند و به قرارگاه بازگردند. در همين حال از كنار اشتر گذشت و گفت: اى مالك! گفت: اى اميرمومنان گوش به فرمانم. فرمود: پيش اين گريختگان برو و بگو از مرگى كه نمى توانيد آن را عاجز كنيد به زندگانى كه براى شما باقى نمى ماند به كجا مى گريزيد؟ اشتر حركت كرد و برابر مردم كه در حال گريز بودند ايستاد و همان سخنان را گفت و برايشان بانگ مى زد: اى مردم! من مالك بن حارثم. و اين سخن را مكرر مى گفت ولى از آن گروه يك نفر هم به او توجه نمى كرد. او با خود پنداشت كه نام «اشتر» ميان مردم از «مالك بن حارث» مشهورتر است به اين سبب او شروع به فرياد برآوردن كرد كه: اى مردم من اشترم. گروهى به جانب او آمدند و گروهى از پيش او

دور شدند. اشتر گفت: به خدا سوگند آنچه امروز انجام داديد بسيار زشت بود، شرمگاه پدرتان را گاز گرفتيد! اى مردم چشمها را فروبنديد و دندانها را بر هم بفشريد و با كاسه و فرق سر خود از دشمن استقبال كنيد و بر آنان سخت حمله بريد، همچون حمله كسانى كه به خونخواهى پدران و پسران و برادران خويش حمله مى كنند و بر دشمن خود خشم مى گيرند و براى اينكه كسى در خونخواهى از ايشان پيشى نگيرد دل به مرگ مى سپارند. و همانا كه اين قوم با شما براى دين شما جنگ مى كنند تا سنت را خاموش و بدعت را زنده كنند و شما را به همان كار و آيين درآورند كه خداوند شما را با بينش پسنديده از آن بيرون كشيده است. بنابراين، اى بندگان خدا در راه دفاع از دين خود با خوشدلى خون خود را نثار كنيد و همانا گريز از اين ميدان بر باد رفتن عزت شما و چيره شدن آنان بر غنايم و زبونى در مرگ و زندگى و ننگ دنيا و آخرت و خشم خداوند و عذاب دردناك است.

سپس گفت: اى مردم! فقط مذحجيان را پيش من درآوريد. و چون آنان پيش او جمع شدند گفت: سنگ به دهانتان باد! به خدا سوگند شما امروز خداى خود را خشنود نكرديد و در مورد دشمن او چنان كه شايد و بايد انجام وظيفه نكرديد. و چرا بايد چنين باشد و حال آنكه شما فرزندان جنگ و ياران هجومها و جوانمردان حملات صبحگاهى و سواركاران حمله و تعقيب و مرگ هماوردان و مذحجيان نيزه زن هستيد كه كسى در خونخواهى بر آنان پيشى نگرفته است و خونهاى ايشان هرگز تباه نشده است و در هيچ مورد از جنگها به درماندگى معروف نشده اند. و شما سروران شهر و ديار خود و نيرومندترين قبيله قوم هستيد و آنچه امروز انجام دهيد فردا درباره آن سخن گفته خواهد شد و از آنچه گفته خواهد شد برحذر باشيد. اينك با دشمن خود دليرانه برخورد كنيد كه خداوند همراه صابران است و سوگند به كسى كه جان مالك در دست اوست در اين قوم- و در همان حال با دست خود به شاميان اشاره مى كرد- به خدا سوگند يك مرد هم وجود ندارد كه به اندازه بال پشه يى پايبند به دين خدا باشد.

به خدا سوگند شما امروز مقابله ى پسنديده يى نكرديد. اينك سياه رويى مرا نگهداريد تا باز خون در آن بدود. بر شما باد (حمله به) اين بخش بزرگ (از لشكر دشمن) كه اگر خداوند آن را در هم شكند دو جناح ديگر آن لشكر هم از پى آن درهم خواهد شكست همان گونه كه دنباله سيل هم از پى آن روان است.

آنان گفتند: ما را به هر جا كه دوست دارى و مى خواهى ببر. اشتر همراه مذحجيان آهنگ بزرگترين بخش سپاه دشمن كرد. گروهى ديگر هم كه در پايدارى نظير ايشان و از قبيله همدان و شمارشان حدود هشتصد تن بود و از كنار او مى گذشتند به او پيوستند. آن گروه در جناح راست سپاه على عليه السلام پايدارى كرده و پس از همه عقب نشسته بودند. آنچنان كه يكصد و هشتاد تن از آنان كشته شده بودند و از جمله يازده تن از سالارهاى قبايل از پاى درآمده بودند. و هرگاه سالارى كشته مى شد سالارى ديگر پرچم را در دست مى گرفت و آنان پسران شريح همدانى و كسان ديگرى از سران عشاير بودند. نخستين كسى كه كشته شد كريب بن شريح بود و پس از او شرحبيل، مرثد، هبيره، هريم، شهر و شمر پسران ديگر شريح يكى پس از ديگرى از پاى درآمدند. و اين شش برادر

[به طورى كه ملاحظه كرديد هفت برادر را نام مى برد. بنابراين يا «شش» اشتباه و هفت صحيح است يا آنكه «هبيره» زائد است كه نامش در «صفين» هم نيامده است. م. همه در يك زمان كشته شدند.
]

آنگاه پرچم را سفيان بن زيد و پس از او دو برادرش كرب و عبدالله به دست گرفتند و اين سه برادر نيز كشته شدند. سپس به ترتيب عمير بن بشر و برادرش حارث پرچم را به دست گرفتند و آن دو نيز كشته شدند. آنگاه ابوالقلوص وهب بن كريب درفش را به دست گرفت، مردى از قومش به او گفت: خدايت رحمت كناد! با اين پرچم كه خداوند آن را مايه اندوه قرار داده و مردم برگرد آن كشته شدند بازگرد و خويشتن و كسانى را كه با تو باقى مانده اند به كشتن مده. آنان عقب نشينى كردند و با خود مى گفتند: اى كاش شمارى از اعراب براى ما بودند كه تا پاى جان و مرگ با ما همپيمان مى شدند و ما و ايشان پيش مى رفتيم و بازنمى گشتيم تا پيروز يا كشته شويم. در همان حال كه اين سخن را مى گفتند از كنار اشتر گذشتند و اشتر به آنان گفت: من با شما همپيمان و هم سوگند مى شوم كه هرگز از جنگ بازنگرديم تا پيروز يا هلاك شويم. و آنان با اين قصد و نيت با وى پايدارى كردند. و اين است معنى شعر كعب بن جعيل كه مى گويد:

«همدانيان كبود چشم در جستجوى كسى بودند تا همپيمان شوند».

گويد: اشتر به جانب جناح راست لشكر على (ع) آمد و گروهى از مردم پايدار و وفادار و با آزرم كه برگشته بودند به او پيوستند. و اشتر شروع به حمله كرد و با هيچ گروه و جمعى برنخورد مگر آنكه آنان را در هم شكست و به عقب راند.

[عبارات متن با عبارات وقعه صفين تفاوتهاى مختصرى دارد. به پيكار صفين، ترجمه استاد پرويز اتابكى، ص 347 مراجعه فرماييد. م. در همان حال از كنار پيكر خون آلوده زياد بن نضر گذشت كه آن را به قرارگاه مى بردند. اشتر گفت: به خدا سوگند اين صبر پسنديده و كردار بزرگوارانه است. زياد و يارانش در جناح راست لشكر عراق بودند. زياد پيش رفته و پرچم خويش را براى آنان برافراشته بود و آنان پايدارى كرده بودند و زياد چندان جنگيده بود تا كشته شده بود. سپس بر اشتر چيزى نگذشت و بلافاصله ديد پيكر خون آلوده ى ديگرى را مى برند. پرسيد: اين پيكر كيست؟ گفتند: يزيد بن قيس است كه چون زياد بن نضر بر زمين افتاد و كشته شد او پرچمش را براى افراد جناح راست برافراشت و خود زير آن پرچم چندان جنگ كرد كه كشته شد. اشتر گفت: به خدا سوگند اين نمودار صبر پسنديده و كردار كريمانه است. آيا مرد از آن آزرم نمى دارد كه بدون آنكه بكشد و كشته شود يا خود را براى كشته شدن عرضه دارد از ميدان بگريزد و بازگردد؟
]

نصر مى گويد: عمرو، از حارث بن صباح

[در طبرى و صفين حر بن صباح است. حر و حارث هر دو از راويان ثقه و شيعه و مورد اعتمادند. براى اطلاع بيشتر به وقعه صفين، ص 254، حاشيه ى عبدالسلام محمد هارون و پيكار صفين، ص 247 مراجعه فرماييد. م. براى ما نقل كرد كه مى گفته است در آن روز شمشيرى يمنى در دست اشتر بود كه چون آنرا فرود مى آورد مى پنداشتم آب از آن فرومى چكد و چون آن را برمى كشيد نزديك بود درخشندگى آن چشم را خيره كند. او دليرانه بر دشمن ضربه مى زد و پيش مى رفت و مى گفت: «سختيهايى است كه بزودى از ما مى گذرد».
]

در همين حال حارث بن جمهان جعفى اشتر را ديد و چون سراپا در آهن پوشيده شده بود و او را نشناخت، جلو رفت و به اشتر گفت: اينك خدايت از سوى اميرالمومنين و جماعت مسلمانان پاداش دهاد. اشتر او را شناخت و گفت: اى پسر جمهان آيا كسى مثل تو در چنين روزى خود را از اين معركه يى كه من در آن قرار گرفته ام كنار مى كشد و بازمى ماند؟ ابن جمهان دقت كرد و او را شناخت- اشتر بلند قامت ترين و تنومندترين مردان بود ولى در آن هنگام اندكى كم گوشت و لاغر شده بود- و به او گفت: فدايت گردم به خدا سوگند تا به حال نمى دانستم جايگاه تو كجاست و اينك به خدا سوگند تا نميرم از تو جدا نمى شوم.

نصر گويد: عمرو، از حارث بن صباح نقل مى كرد كه مى گفته است، منقذ و حمير دو پسر قيس ناعطى

[متن درست نيست، متن صفين هم درست نبوده است، استاد عبدالسلام محمد هارون از طبرى اصلاح كرده است به وقعه صفين، پاورقى ص 255 مراجعه فرمائيد. م. در آن روز اشتر را ديدند. منقذ به حمير گفت: اگر جنگى كه از اين مرد مى بينم بر نيت خير باشد نظير او ميان اعراب نيست. حمير به او گفت: مگر انگيزه و نيت غير از اين چيزى است كه آشكار مى بينى؟ گفت: بيم آن دارم كه در جستجوى پادشاهى باشد.
]

نصر گويد: عمرو، از فضيل بن خديج، از برده آزاد كرده مالك اشتر نقل مى كند كه مى گفته است: چون بيشتر كسانى كه از ميمنه سپاه على (ع) گريخته بودند گرد اشتر جمع شدند شروع به تشويق آنان كرد و به ايشان چنين گفت: دندانهاى كرسى و عقل خود را بر هم بفشريد و با سرهاى خود بر اين قوم حمله بريد كه در گريز از جنگ از دست دادن عزت و چيرگى دشمن بر غنيمت و زبونى زندگى و مرگ و ننگ دنيا و آخرت است.

[خطبه مالك اشتر در تاريخ طبرى مفصل تر و همان خطبه يى است كه چند صفحه قبل نقل شد.
]

اشتر سپس بر صفهاى شاميان حمله كرد و آنان را چندان شكافت و به عقب راند كه به قرارگاه و خيمه هاى معاويه ملحق كرد. و اين در فاصله نماز عصر و مغرب آن روز بود.

نصر گويد: عمرو، از مالك بن اعين، از زيد بن وهب نقل مى كند كه چون على عليه السلام افراد ميمنه سپاه خويش را ديد كه به جايگاه و صفهاى خود برگشتند و كسانى را از دشمن كه در جاهاى آنان مستقر شده بودند چندان عقب راندند كه به مواضع نخست خود رساندند به سوى آنان حركت كرد و چون به ايشان رسيد چنين گفت:

من گريز و عقب نشينى شما را از مراكز و صفهاى خودتان ديدم كه چگونه سفلگان فرومايه و اعراب بيابان نشين شام شما را عقب راندند، در حالى كه شما دلاوران بزرگ عرب و سران برجسته آنيد و شب زنده داران به تلاوت قرآن هستيد و در آن هنگام كه خطاكاران گمراه مى شوند شما اهل دعوت حق هستيد. اگر بازگشت و روى آوردن شما پس از پشت به جنگ كردن و حمله شما پس از آن گريزتان نمى بود همان مجازاتى كه براى آن كس كه روز جنگ مى گريزد و پشت به جنگ مى كند واجب است، بر شما هم واجب مى شد و به نظر من شما از نابودشدگان بوديد. اما اينكه ديدم سرانجام آنان را همانگونه كه شما را عقب زده و از جايگاه خود بيرون راندند عقب زديد و بيرون رانديد و با شمشيرها چنان بر آنان ضربه زديد كه صفهاى جلو آنان روى صفهاى عقب پا مى نهادند و همچون شتران تشنه در هم مى ريختند، تا اندازه يى اندوه و خشم درونى من كاسته شد.

[تا اينجا خطبه شماره ى 106 نهج البلاغه است كه در ص 309 چاپ مرحوم فيض الاسلام آمده است. م. اينك صبر و پايدارى كنيد كه آرامش يافته ايد و خداوند شما را با يقين استوار فرموده است و بايد كسى كه از جنگ مى گريزد بداند كه پروردگارش را به خشم مى آورد و خود را به تباهى مى افكند. و در گريز، خشم خداوند و خوارى پيوسته و ننگ زندگى است. وانگهى فراركننده بايد بداند كه فرار از جنگ بر عمر او نمى افزايد و خداوندش را خرسند نمى دارد. بنابراين مرگ آدمى پيش از آنكه مرتكب اين اعمال شود براى او بهتر از رضايت به آلودگى و اصرارش بر اين صفات است.
]

نصر مى گويد: عمرو، از قول ابوعلقمه خثعمى براى ما نقل كرد كه عبدالله بن حنش خثعمى سالار قبيله خثعم شام به ابوكعب خثعمى سالار قبيله خثعم عراق پيام داد كه اگر بخواهى و موافقت كنى ما با يكديگر جنگ نكنيم. اگر امير شما پيروز شد ما با شما خواهيم بود و اگر امير ما پيروز شد شما با ما خواهيد بود و برخى از ما برخى ديگر را نكشد. ابوكعب اين پيشنهاد را نپذيرفت و چون خثعم عراق و خثعم شام روياروى ايستادند و مردم شروع به حمله بر يكديگر كردند، عبدالله بن حنش به قوم خود گفت: اى خثعمى ها همانا كه ما بر خثعم عراق كه از قوم مايند به پاس رعايت پيوند خويشاوندى ايشان و حفظ حقوق آنان پيشنهاد صلح و سازش داديم ولى آنان چيزى جز جنگ با ما را نپذيرفتند و در قطع پيوند خويشاوندى پيشگام شدند. شما به پاس حفظ حقوق آنان تا هنگامى كه دست از شما بداشته اند دست از ايشان بداريد ولى اگر با شما جنگ كردند شما هم جنگ كنيد. مردى از ياران او بيرون آمد و گفت: آنان عقيده و پيشنهاد تو را رد كردند و سوى تو آمده اند تا با تو جنگ كنند. آن مرد به ميدان رفت و بانگ برداشت كه: اى مردم عراق! مردى به جنگ من آيد. عبدالله بن حنش از اين كار او خشمگين شد و گفت: خدايا وهب بن مسعود را هماورد او بگمار. وهب بن مسعود مردى شجاع از قبيله خثعم كوفه بود و از دوره جاهلى او را به دلاورى مى شناختند و هيچ كس با او مبارزه نمى كرد مگر آنكه وهب او را مى كشت. قضا را وهب بن مسعود به نبرد آن مرد آمد و او را كشت. آن دو قبيله به جنبش درآمدند و جنگى سخت كردند. ابوكعب به ياران خود مى گفت: اى خثعميان به مچ پاهاى آنان كه جاى خلخال است ضربه بزنيد.

[ظاهرا مقصود اين است كه به گونه يى آنان را بزنيد كه از پا بيفتند ولى كشته نشوند. م. عبدالله بن حنش فرياد برآورد: اى اباكعب انصاف داشته باش كه همگان قوم تو هستند. گفت: آرى به خدا سوگند! و جنگ ميان ايشان شدت پيدا كرد. شمر بن عبدالله خثعمى از خثعميان شام بر ابوكعب حمله كرد و با نيزه او را كشت و سپس در حالى كه مى گريست برگشت و مى گفت: اى ابوكعب خدايت رحمت كناد من ترا در راه فرمانبردارى از قومى كشتم كه تو خود از ايشان در خويشاوندى به من نزديكتر بودى و در نظر من از ايشان محبوب تر، به خدا سوگند نمى دانم چه بگويم و فقط چنين گمان دارم كه شيطان ما را فريفته است و قريش هم ما را بازيچه قرار داده اند.
]

راوى گويد: در اين هنگام كعب پسر ابوكعب برجست و رايت پدر خويش را در دست گرفت ولى يك چشمش چنان آسيب ديد كه از چشمخانه بيرون آمد و او بر زمين افتاد. شريح بن مالك خثعمى رايت را به دست گرفت و آن قوم كنار آن چندان جنگ كردند كه حدود هشتاد مرد از ايشان و بر همين شمار از خثعم شام كشته شدند، آنگاه شريح بن مالك رايت را به كعب بن ابى كعب سپرد.

نصر گويد: عمرو، از قول عبدالسلام بن عبدالله بن جابر براى ما نقل كرد كه پرچم قبيله بجيله عراق در صفين در دست فردى از خاندان احمس كه ابوشداد قيس بن مكشوح بن هلال بن حارث بن عوف بن عامر بن على بن اسلم بن احمس بن غوث بن انمار

[در نام پدر و نياكان او اختلاف است، كنيه ى او «ابوشداد» و لقب پدرش كه مكشوح است مورد اتفاق است. براى اطلاع بيشتر به الاستيعاب ابن عبدالبر، حاشيه ص 244 الاصابه، چاپ 1328 ق، مصر مراجعه فرماييد. م. بود قرار داشت و چنين بود كه مردم بجيله به او گفتند: پرچم ما را در دست بگير. گفت: كس ديگرى غير از من براى شما بهتر است. گفتند كسى جز تو نمى خواهيم. گفت: به خدا سوگند اگر آن را به من بدهيد فقط شما را كنار آن مردى كه داراى سپر زرين است خواهم برد. گفته اند مردى كه داراى سپرى زرين بود همراه معاويه بود و با آن سپر او را در آفتاب سايه مى افكند. گفتند: هر چه مى خواهى انجام بده. او پرچم را در دست گرفت و با آن حمله كرد ]

[در وقعه صفين آمده است كه او رجز مى خواند و مى گفت «همانا على كه بردبار دلاور است، چون كارهاى دشوار فرارسد سخت چابك است...». و آنان برگرد او دشمن را مى زدند تا كنار مردى كه سپر زرين داشت رسيد. آن مرد ميان گروه بسيارى از سواران سپاه معاويه قرار داشت و عبدالرحمان بن خالد بن وليد بود. مردم آنجا نبردى سخت كردند و ابوشداد با شمشير خود آهنگ آن مرد كرد مردى رومى از سپاه معاويه راه را بر او بست و شمشيرى بر پاى ابوشداد زد كه آن را قطع كرد. ابوشداد در همان حال بر آن رومى شمشير زد و او را كشت. ولى سر نيزه ها ابوشداد را فروگرفت و كشته شد. پس از او عبدالله بن قلع احمسى رايت را در دست گرفت و چنين رجز خواند:
]

خداوند اباشداد را كه منادى پروردگار را پاسخ داد از رحمت خود دور ندارد! با شمشير بر دشمنان حمله كرد و به هنگام نبرد چه نيكو جوانمردى بود...»

او هم چندان جنگ كرد تا كشته شد و پس از او برادرش عبدالرحمان رايت را در دست گرفت و چندان جنگ كرد تا كشته شد. سپس عفيف بن اياس احمسى آن را در دست گرفت و تا هنگامى كه مردم از يكديگر جدا شدند همچنان در دست او بود.

نصر گويد: عمرو، از قول عبدالسلام براى ما نقل كرد كه مى گفته است در آن روز از خاندان احمس، حازم بن ابى حازم برادر قيس بن ابى حازم

[ابن اثير در اسدالغابه، ج 1، ص 360 مى نويسد: حازم پدر قيس. م. و نعيم بن شهيد بن تغلبيه كشته شدند. پسر عموى نعيم كه نام او هم نعيم بن حارث بن تغلبيه از ياران معاويه بود، پيش معاويه آمد و گفت: اين كشته پسر عموى من است او را به من ببخش تا به خاكش بسپارم. معاويه گفت: آنان را به خاك نسپاريد كه شايسته آن نيستند. به خدا سوگند! ما نتوانستيم عثمان را ميان ايشان به خاك سپاريم مگر پوشيده و مخفى. نعيم گفت: به خدا سوگند يا بايد به من اجازه دفن او را دهى يا تو را رها مى كنم و به آنان ملحق مى شوم. معاويه گفت: اى واى بر تو! مى بينى كه بزرگان عرب را نمى توانيم به خاك بسپاريم، آنگاه از من تقاضاى دفن پسر عمويت را دارى. اگر مى خواهى به خاكش سپار يا رها كن. او رفت و پسر عموى خود را به خاك سپرد.
]

نصر گويد: عمرو، از، ابوزهير عبسى، از نضر بن صالح نقل مى كرد كه مى گفته است: رايت قبيله غطفان عراق همراه عياش بن شريك بن حارث بن جندب بن زيد بن خلف بن رواحه بود. از سوى شاميان مردى از خاندان ذوالكلاع به ميدان آمد و هماورد خواست. قائد بن بكير عبسى به نبرد او رفت. مرد كلاعى بر او سخت حمله كرد و او را از پا درآورد. در اين هنگام ابومسلم عياش بن شريك بيرون آمد و به قوم خود گفت: من با اين مرد نبرد مى كنم اگر كشته شدم سالار شما اسود بن حبيب بن جمانه بن قيس بن زهير خواهد بود و اگر او كشته شد سالار شما هرم بن شتبر بن عمرو بن جندب خواهد بود و اگر او كشته شد سالار شما شما عبدالله بن ضرار از خاندان حنظله بن رواحه خواهد بود. و سپس به سوى مرد كلاعى حركت كرد. هرم بن شتبر خود را به او رساند و از پشت او را گرفت و گفت: تو را به پاس خويشاوندى سوگند كه به جنگ اين مرد تنومند كشيده قامت مرو. عياش به او گفت: مادر بر سوگت نشيند مگر چيزى جز مرگ است! هرم گفت: مگر گريز از چيز ديگرى جز مرگ هست! عياش گفت: مگر از مرگ گريز و چاره است؟ به خدا سوگند كه او را مى كشم يا او مرا به قائد بن بكير ملحق مى سازد. عياش به هماوردى او رفت و سپرى از پوستهاى شتر داشت و چون نزديك او رسيد ديد سراپايش پوشيده از آهن است و هيچ جاى برهنه جز به اندازه بند كفشى از گردنش در فاصله ميان كلاه خود و زرهش ندارد. كلاعى بر عياش ضربتى زد كه تمام سپر او را جز يك وجب از هم دريد. عياش بر همان جاى برهنه گردنش ضربتى زد كه نخاعش را قطع كرد و او را كشت. پسر آن مرد كلاعى به خونخواهى پدر به ميدان آمد و بكير بن وائل او را كشت.

نصر گويد: عمرو بن شمر، از صلت بن زهير نهدى براى ما نقل كرد كه پرچم نهدى هاى عراق را مسروق بن هيثم بن سلمه در دست گرفت و كشته شد. پس از او صخر بن سمى آن را گرفت و چندان نبرد كرد كه سخت زخمى شد و او را از ميدان بيرون بردند. سپس على بن عمير آن را گرفت و چندان نبرد كرد كه سخت زخمى شد و از آوردگاه بيرونش بردند. سپس عبدالله بن كعب آن را گرفت و كشته شد و پس از او سلمه بن خذيم بن جرثومه آن را گرفت كه سخت زخمى شد و از پاى درافتاد. آنگاه عبدالله بن عمرو بن كبشه آن را گرفت كه سخت زخمى شد و او را از آوردگاه بيرون بردند. سپس ابومسبح بن عمرو پرچم را به دست گرفت و كشته شد. سپس عبدالله بن نزال و پس از او برادرزاده اش عبدالرحمان بن زهير و پس از او غلامش مخارق آن را به دست گرفتند كه كشته شدند و سرانجام به دست عبدالرحمان بن مخنف ازدى رسيد.

نصر مى گويد: عمرو، از صلت بن زهير براى ما نقل كرد كه مى گفته است: عبدالرحمان بن مخنف براى من گفت: يزيد بن مغفل كنار من كشته شد و بر زمين افتاد. من قاتل او را كشتم و سپس بر بالين يزيد ايستادم. آنگاه ابوزينب بن عروه هم كشته شد قاتل او را هم كشتم و بر بالين او هم ايستادم. در اين هنگام سفيان بن عوف رسيد و گفت: آيا يزيد بن مغفل را كشتيد! گفتم: آرى همين كشته يى است كه مرا بر بالين او ايستاده مى بينى. گفت: تو كيستى كه خدايت زنده بدارد؟ گفتم: من عبدالرحمان بن مخنف هستم. گفت: شريف و بزرگوار، خدايت زنده بدارد و درود بر تو باد، اى پسر عمو! آيا جنازه او را به من كه عمويش سفيان بن عوف مغفل هستم نمى سپارى. گفتم: درود بر تو اينك ما نسبت به او از تو سزاوارتريم و او را به تو تسليم نمى كنيم ولى از اين گذشته به جان خودم سوگند معلوم است كه تو عمو و وارث اويى.

نصر مى گويد: عمرو، از حارث بن حصين، از قول پيرمردان ازد براى ما نقل كرد كه چون قبيله ازد عراق به مقابله قبيله ازد شام فرستاده شد مخنف بن سليم سخنرانى كرد و چنين گفت: سپاس خداوند را و درود بر محمد فرستاده او باد! همانا از پيشامد ناگوار و آزمون بزرگ است كه ما مجبور به رويارويى با قوم خود شده ايم و آنان مجبور به رويارويى با ما شده اند. به خدا سوگند جز اين نيست كه ما دستهاى خود را با دست خويش قطع مى كنيم و گويا بالهاى خود را با شمشيرهاى خويش مى بريم و اگر چنين نكنيم براى سالار خود خيرخواهى و با جامعه خود مواسات نكرده ايم و اگر اين كار را انجام دهيم عزت قبيله خود را از ميان برده و كانون خويش را خاموش كرده ايم.

جندب بن زهير ازدى گفت: به خدا سوگند! اگر بر فرض ما پدران ايشان بوديم و آنان فرزندان ما بودند يا برعكس، آنان به منزله پدران ما بودند و ما فرزندان ايشان مى بوديم و از جماعت و زمره ما بيرون مى رفتند و بر امام ما طعنه مى زدند و حاكمان ستمگر را به ناحق بر ضد دين و مردم ما يارى مى دادند و روياروى قرار مى گرفتيم از آنان جدا نمى شديم تا از آنچه بر آن هستند بازگردند و در آنچه ما آنان را دعوت مى كنيم درآيند، يا آنكه ميان ما و ايشان شمار كشتگان فراوان شود.

مخنف گفت: خدايت در پهنه گمراهى سرگشته بدارد كه به خدا سوگند تو را از كودكى تا بزرگى ات نافرخنده مى دانستيم. به خدا سوگند ما چه در دوره جاهلى و چه در اسلام ميان دو انديشه و كار مردد نمانديم كه كدام را انجام دهيم و كدام را رها كنيم مگر اينكه تو سخت تر و دشوارتر آن را برگزيدى. بار خدايا اگر به ما عافيت ارزانى دارى براى من خوشتر از آن است كه ما را بيازمايى و گرفتار دارى. بار خدا، به هر يك از ما هر چه از تو مسالت مى كند عنايت فرماى.

جندب بن زهير به ميدان رفت و از مردم ازد شام هماوردى طلبيد و آن مرد شامى او را كشت.

[در كتاب وقعه صفين مطالب ديگرى هم آمده است. م.
]

نصر گويد: همچنين عمرو، از حارث بن حصين، از مشايخ قبيله نقل مى كرد كه عتبه بن جويره در جنگ صفين خطاب به خويشان و ياران خود گفت: همانا چراگاه اين جهان خوشيده و درختانش درويده شده و تازه اش فرسوده و شيرينش تلخ شده است. اينك آگاه باشيد كه مى خواهم خبرى از مردى راستين (خودم) به شما بگويم، من از اين جهان ملول شده و دل از آن بركنده ام و همانا از ديرباز آرزوى شهادت داشتم و همواره خويشتن را براى شهادت عرضه مى داشتم ولى خداوند نخواست تا مرا به اين جنگ رساند. هان آگاه باشيد كه من اين ساعت خود را براى شهيد شدن عرضه مى دارم و طمع دارم كه از آن محروم نشوم. اينك اى بندگان خدا! براى جهاد با دشمنان خدا منتظر چه هستيد؟ آيا بيم از مرگ كه به هر حال بر شما مى رسد و جانهايتان را درمى ربايد يا بيم برخورد ضربه هاى شمشير بر پيشانى و كف دست شما را بازداشته است! آيا مى خواهيد اين جهان را با شرف نگريستن به عنايات الهى و دوستى با پيامبران و صديقان و شهيدان و صالحان در سراى جاودانه عوض كنيد؟ اين انديشه استوار نيست. سپس گفت: اى برادران! همانا كه من اين سرا را با سرايى كه پيش روى آن قرار دارد فروختم. و اينك روى به آن سرا دارم. خداوند چهره هايتان را اندوهگين نكناد و پيوندتان را گسيخته مداراد!

/ 314