خطبه 130-سخنى با ابوذر - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 130-سخنى با ابوذر

از سخنان آن حضرت (ع) خطاب به ابوذر به هنگام تبعيد به ربذه

در اين خطبه كه خطاب به ابوذر

[جناب جندب بن جناده مشهور به ابوذر كه در مورد نام و نام پدرش اقوال گوناگون نقل شده است از اصحاب بسيار محترم حضرت ختمى مرتبت (ص) است و بنا به رواياتى چهارمين مسلمان است. رواياتى كه درباره فضائل او نقل شده بسيار است از جمله رجوع كنيد به الاستيعاب ابن عبدالبر، ج 1، ص 216 و اختيار مفرقه الرجال شيخ طوسى، ص 24. م.، كه خدايش رحمت كناد، به هنگام تبعيد او به ربذه ايراد شده است و با اين عبارت آغاز مى شود «يا اباذر انك غضبت لله فارج من غضبت له» (اى اباذر، همانا تو براى خداوند خشم گرفته اى به همان كسى كه برايش خشم گرفته اى اميدوار باش). (بحث تاريخى زير ايراد شده است.)
]

اخبار ابوذر غفارى هنگام بيرون شدنش به ربذه

[ربذه: در لغت به معنى سختى است و قريه يى در سه ميلى مدينه كه ابوذر در سال 32 هجرى آنجا درگذشت. به معجم البلدان، ج 4، ص 222 مراجعه فرماييد. م.
]

واقعه ابوذر كه خدايش رحمت كناد و تبعيد او به ربذه يكى از كارهايى است كه در آن مورد بر عثمان عيب گرفته شده است. اين سخن را ابوبكر احمد بن- عبدالعزيز جوهرى در كتاب السقيفه

[به كتاب السقيفه و فدك، ص 76، چاپ استاد دكتر محمد هادى امينى مراجعه فرماييد. م. از قول عبدالرزاق، از پدرش، از عكرمه، از ابن عباس روايت كرده است كه گفته است: هنگامى كه ابوذر را به ربذه تبعيد كردند عثمان فرمان داد ميان مردم جار بزنند كه هيچ كس نبايد با ابوذر سخن بگويد و او را بدرقه كند و به مروان بن حكم فرمان داد ابوذر را از مدينه بيرون كند. او چنان كرد و مردم از يارى ابوذر خوددارى كردند جز على بن ابى طالب عليه السلام و برادرش عقيل و حسن و حسين عليهماالسلام و عمار ياسر كه اين گروه با او بيرون رفتند تا او را بدرقه كنند. حسن عليه السلام شروع به سخن گفتن با ابوذر كرد، مروان به او گفت: اى حسن! آرام بگير مگر نمى دانى اميرالمومنين از سخن گفتن با اين مرد نهى كرده است! اگر هم نمى دانى اينك بدان. در اين هنگام على عليه السلام به مروان حمله كرد و با تازيانه ميان دو گوش مركوب او زد و گفت: دور شو كه خدايت به آتش درافكند! مروان خشمگين پيش عثمان برگشت و موضوع را به او گفت و عثمان بر على عليه السلام خشم گرفت. چون ابوذر ايستاد آن گروه با او وداع كردند. ذكوان آزاد كرده ى ام هانى دختر ابوطالب كه حافظ حديث و خوش حافظه و همراه ابوذر بود، گفته است: من سخنان آن گروه با ابوذر را حفظ كردم كه چنين بود: على عليه السلام فرمود: اى ابوذر، تو براى خدا خشم گرفته اى آن قوم از تو بر دنياى خود ترسيدند و تو از ايشان بر دين و آخرت خود ترسيدى، آنان تو را به دشمنى و ستيز خود گرفتار ساختند و چنين گرفتار ابتلايت كردند و تو را به صحراى خشك تبعيد نمودند. به خدا سوگند، اگر آسمان و زمين بر بنده اى بسته شود و او از خداوند بترسد و پرهيزگارى كند خداوند براى او راه بيرون شد از آن دو قرار خواهد داد. اى ابوذر، چيزى جز حق با تو انس نگيرد و چيزى جز باطل تو را به بيم نيندازد. سپس على (ع) به همراهان خود گفت: با عموى خويش بدرود كنيد و به عقيل فرمود: با برادر خويش بدرود كن. در اين هنگام عقيل سخن گفت و چنين اظهار داشت: اى ابوذر چه بگوييم كه تو مى دانى ما تو را دوست مى داريم و تو نيز ما را دوست مى دارى، از خدا بترس و تقوى پيشه ساز كه تقوى رستگارى است و شكيبا باش كه شكيبايى كرامت است و بدان كه اگر صبر و شكيبايى را گران بشمارى از بيتابى است و اگر رسيدن عافيت را دير بشمارى از نااميدى است، بنابراين نااميدى و بيتابى را رها كن.
]

سپس حسن (ع) سخن گفت و چنين بيان داشت: عمو جان! اگر نه اين است كه شايسته نيست آن كس كه بدرود مى كند سكوت كند و آن كس كه بدرقه مى كند برگردد با همه اندوه سخن كوتاه مى شد، مى بينى كه اين قوم با تو چه كردند! اينك دنيا را با ياد آوردن اينكه سرانجام از آن آسوده مى شوى رها كن و سختى آن را با اميدوارى به آنچه پس از آن است بر خود هموار ساز و شكيبايى پيشه كن تا پيامبر خويش را، كه درود خدا بر او و خاندانش باد، ديدار كنى و او از تو خشنود باشد.

سپس حسين عليه السلام سخن گفت و چنين بيان داشت: عمو جان، خداوند متعال تواناست كه آنچه را مى بينى دگرگون سازد «و خداى هر روز در شان و كارى است». آن قوم دنياى خود را از تو بازداشتند و تو دين خود را از ايشان بازداشتى و تو از آنچه آنان از تو بازداشتند سخت بى نيازى و ايشان به آنچه تو از آنان بازداشتى سخت نيازمندند. اينك از خداوند صبر و نصرت بخواه و از بيتابى و آز به خدا پناه ببر كه شكيبايى از دين و كرامت است و آزمندى حتى يك روز را مقدم نمى دارد و بيتابى اجل و مرگ را به تاخير نمى افكند.

سپس عمارياسر كه خدايش رحمت كناد، خشمگين سخن گفت و چنين اظهار داشت: خداوند آن كس را كه تو را به وحشت انداخته است آرامش ندهاد و آن كس كه تو را در بيم افكنده است امان ندهاد! همانا به خدا سوگند اگر دنياى ايشان را مى خواستى و با آنان هماهنگ مى شدى تو را تامين مى كردند و اگر به كارهاى ايشان راضى مى بودى تو را دوست مى داشتند و هيچ چيز مردم را از اينكه سخنى چون سخن و اعتقاد تو بگويند بازنداشته است مگر خشنودى ايشان به دنيا و بيتابى و بيم از مرگ و آنان به همان چيزى گرايش يافته اند كه پادشاه ايشان به آن گرايش يافته است «و پادشاهى از آن كسى است كه چيره مى شود».

[ضرب المثل است. مردم دين خود را به آنان بخشيدند و آن قوم هم دنيا را به ايشان دادند و زيانكار اين جهان و آن جهان شدند، هان كه اين زيانكارى آشكار است.
]

ابوذر، خدايش رحمت كناد! كه پيرى فرتوت بود بگريست و گفت: اى خاندان رحمت، خدايتان رحمت كناد! كه هرگاه شما را مى بينم رسول خدا (ص) را فرياد مى آورم، مرا در مدينه آرامش و دلبستگى يى جز به شما نبوده و نيست. اينك در حجاز بر عثمان گرانبار شدم آن گونه كه بر معاويه در شام گرانبار بودم، عثمان خوش نداشت در جوار برادر و پسرخاله اش در يكى از دو شهر

[ظاهرا منظور از دو شهر در اينجا بصره و مصر است. حاكم مصر عبدالله بن سعد بن- ابى شرح برادر رضاعى عثمان و حاكم بصره عبدالله بن عامر پسرخاله عثمان بوده است. براى اطلاع بيشتر از شرح حال و گرفتاريها و كردارهاى ناپسند اين دو به اسد الغابه ابن اثير، ج 3، ص 174 و 192 مراجعه شود. م. باشم كه مبادا مردم را بر آن دو بشورانم. او مرا به سرزمينى فرستاد كه در آن هيچ ناصر و دفاع كننده يى جز خدا برايم نخواهد بود و به خدا سوگند كه همنشينى جز خداوند نمى خواهم و همراه خداوند از هيچ وحشتى بيم ندارم. ]

[ملاحظه فرموديد كه اين خطبه با اين تفصيل در كتاب السقفيه جوهرى در گذشته به سال 323 هجرى آمده است. م.
]

بدرقه كنندگان به مدينه بازآمدند و چون على عليه السلام پيش عثمان آمد، عثمان به على (ع) گفت: چه چيز تو را بر اين واداشت كه فرستاده مرا برگردانى و فرمان مرا كوچك بشمارى؟ على فرمود: فرستاده تو مى خواست مرا برگرداند من او را برگرداندم. اما فرمان تو را كوچك نشمردم. عثمان گفت: مگر نهى كردن من از سخن گفتن با ابوذر به تو نرسيده بود؟ على گفت: مگر به هر گناهى كه تو فرمان دهى بايد از تو اطاعت كنيم! عثمان گفت: داد مروان را از خود بخواه. على فرمود: از چه چيزى؟ گفت: از ناسزا گفتن به او و تازيانه زدن به مركوبش. فرمود:

در مورد مركوب او، مركوب من آماده است، اما در مورد ناسزا گفتن او به من، به خدا سوگند، هيچ دشنامى به من نخواهد داد مگر اينكه مثل همان دشنام را به تو خواهم داد و بر تو دروغ نخواهم بست. عثمان سخت خشمگين شد و گفت: چرا مروان تو را دشنام ندهد، گويى از او بهترى! على عليه السلام فرمود: آرى به خدا و از تو نيز بهترم و برخاست و برفت.

عثمان به سرشناسان مهاجران و انصار و بنى اميه پيام فرستاد و از على عليه السلام به ايشان شكايت برد. گفتند: تو بر او والى هستى اصلاح اين كار پسنديده تر است. گفت: من هم همين را دوست مى دارم. آنان به حضور على (ع) آمدند و گفتند: چه خوب است پيش مروان بروى و از او پوزش بخواهى. فرمود: هرگز نه پيش مروان مى روم و نه از او پوزش مى خواهم ولى اگر عثمان دوست داشته باشد پيش او خواهم رفت.

آنان پيش عثمان برگشتند و آگاهش ساختند. عثمان به على پيام داد و او همراه بنى هاشم پيش او آمد. على عليه السلام به سخن آغاز كرد و پس از ستايش و نيايش خداوند فرمود: اينكه از سخن گفتن و بدرود كردن من از ابوذر دلگير شده اى به خدا سوگند نمى خواسته ام نسبت به تو بدى و مخالفتى كنم بلكه خواسته ام كه حق ابوذر را ادا كنم، اما مروان، او بود كه اعتراض كرد و خواست مرا از انجام حق خداى عزوجل بازدارد و من او را بازداشتم و برگرداندم و اين در قبال كار او بود، اما آنچه از من درباره تو پيش آمد اين تو بودى كه مرا خشمگين كردى و خشم موجب آمد تا كارى كه نمى خواستم از من سرزند.

آنگاه عثمان سخن آغاز كرد و پس از حمد و ثناى خداوند گفت: آنچه از تو درباره من سرزده است به تو بخشيدم و آنچه درباره مروان بوده است همانا كه خداوندت بخشيده است و در موردى كه سوگند خوردى بدون ترديد تو نيكوكار راست گويى، اينك دستت را نزديك بياور. عثمان دست على را گرفت و بر سينه خود نهاد.

و چون على (ع) برخاست و برفت قريش و بنى اميه به مروان گفتند: آيا بايد تو مردى باشى كه على براى تو جبهه گيرى كند و بر مركوبت تازيانه زند و صبر كنى و حال آنكه قبيله وائل در مورد پستان و دوشيدن ماده شترى يكديگر را و قبايل ذبيان و عبس در مورد زدن به چهره اسبى و اوس و خزرج در مورد يك ريسمان يكديگر را نيست و نابود كردند و تو آنچه را كه على نسبت به تو انجام داد تحمل مى كنى؟ مروان گفت به خدا سوگند بر فرض كه بخواهم كارى انجام دهم قادر بر آن نيستم.

و بدان آنچه كه بيشتر سيره نويسان و مورخان و نقل كنندگان اخبار بر آن اند اين است كه عثمان نخست ابوذر را به شام تبعيد كرد و پس از اينكه معاويه از او شكايت كرد او را به مدينه فراخواند و چون در مدينه هم همان گونه كه در شام اعتراض مى كرد معترض شد او را به ربذه تبعيد كرد.

اصل اين واقعه چنين است كه چون عثمان به مروان بن حكم و ديگران خزانه ها را بخشيد و زيدبن ثابت را هم به چيزى از آن مخصوص كرد، ابوذر ميان مردم و در كوچه ها و خيابانها مى گفت: كافران را به شكنجه دردناك مژده بده و صداى خود را بلند مى كرد و اين آيه را مى خواند «كسانى كه زر و سيم مى اندوزند و آن را در راه خدا انفاق نمى كنند آنان را به شكنجه دردناك مژده بده»

[سوره توبه آيه 34. اين خبر را به عثمان مكرر گزارش دادند و او ساكت بود، عثمان پس از آن يكى از وابستگان و بردگان آزاد كرده خويش را پيش ابوذر فرستاد و گفت: از آنچه كه از تو به من گزارش رسيده است دست بدار. ابوذر گفت: آيا عثمان مرا از خواندن كتاب خداوند متعال و عيب گرفتن بر كسى كه فرمان خداوند را رها كرده است منع مى كند! به خدا سوگند كه اگر من با خشمگين شدن و ناخشنودى عثمان خداوند را راضى كنم براى من بهتر و دوست داشتنى تر از آن است كه با رضايت عثمان خدا را خشمگين سازم.
]

اين پيام عثمان را سخت خشمگين ساخت و آن را در ذهن خود نگهداشت در عين حال خوددارى و شكيبايى كرد، تا آنكه روزى عثمان در حالى كه مردم گرد او بودند پرسيد: آيا براى امام رواست از اموال خدا چيزى را وام بگيرد و هرگاه بتواند پرداخت كند؟ كعب الاحبار گفت: مانعى براى اين كار نيست. ابوذر گفت: اى پسر دو يهودى، آيا دين ما را به ما مى آموزى! عثمان به ابوذر گفت: آزار تو نسبت به من و درافتادن تو با ياران من بسيار شده است به شام برو. و او را از مدينه به شام تبعيد كرد. ابوذر كارهايى را كه معاويه انجام مى داد زشت مى شمرد. روزى معاويه براى او سيصد دينار فرستاد. ابوذر به فرستاده معاويه گفت: اگر اين پول به حساب مقررى خود من است كه امسال مرا از آن محروم كرديد مى پذيرم و اگر صله و بخشش است مرا به آن نيازى نيست و آن را برگرداند. پس از آن معاويه كاخ سبز را در دمشق بنا نهاد. ابوذر به معاويه گفت: اگر اين كاخ را از مال خدا ساخته اى خيانت است و اگر از مال خودت باشد اسراف. او در شام مى گفت: به خدا سوگند، كارهايى پديد آمده است كه نمى شناسم و به خدا سوگند نه در كتاب خداوند است و نه در سنت پيامبر (ص). به خدا سوگند، همانا مى بينم چراغ حق خاموش مى شود و باطل زنده مى گردد و راستگو را مى بينم كه سخن او را تكذيب مى كنند و افراد را بدون پرهيزگارى برمى گزينند و چه نيكوكاران كه ديگران را بر آنان ترجيح داده اند.

/ 314