خطبه 060-در باب خوارج - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 060-در باب خوارج

از سخنان على (ع) درباره خوارج

على عليه السلام درباره خوارج فرموده است: لا تقاتلوا الخوارج بعدى فليس من طلب الحق فاخطاه كمن طلب الباطل فادركه» (پس از من خوارج را مكشيد (با آنان جنگ مكنيد) زيرا آن كس كه در جستجوى حق است ولى خطا كرده و به آن نرسيده است همچون كسى نيست كه در جستجوى باطل است و به آن رسيده است).

سيد رضى كه رحمت خدا بر او باد مى گويد: (منظور از كسانى كه در جستجوى باطلند و به آن رسيده اند) معاويه و ياران اويند.

(ابن ابى الحديد چنين شرح داده است:)

منظور آن حضرت اين است كه خوارج به سبب آنكه گرفتار شبهه شدند به گمراهى در افتادند و حال آنكه آنان ظاهرا خواهان حق و نسبتا پايبند به دين بودند و از معتقدات خود، هر چند به خطا، دفاع مى كردند، در حالى كه معاويه چنين نبود كه در جستجوى حق باشد بلكه داراى عقيده باطلى بود و حتى از عقيده يى هم كه آن را بر شبهه بنا نهاده باشد دفاع نمى كرد، احوال او هم بر همين دلالت داشت و او هرگز از دينداران نبود و هيچ گونه زهد و صلاحى از او آشكار نشده است، او مردى بسيار زراندوز بود كه اموال و غنايم مسلمانان را در آرزوها و هوسهاى خود و براى استوار ساختن پادشاهى خود و حفظ قدرت خويش خرج مى كرد و تمام احوال او نشان مى داد كه از عدالت رويگردان است و بر باطل اصرار مى ورزد و بديهى است كه جايز نيست مسلمانان پادشاهى و قدرت او را يارى دهند و با خوارج هر چند كه گمراه باشند به سود معاويه و براى استوارى حكومت او جنگ كنند، كه آنان به هر حال از او بهتر بودند و نهى از منكر مى كردند و خروج بر پيشوايان ستمگر را واجب مى شمردند.

در نظر ياران معتزلى ما هم خروج بر پيشوايان ستمگر واجب است، همچنين به عقيده ى ياران ما هرگاه شخصى فاسق بدون هيچ شبهه و دستاويزى با زور بر حكومت دست يابد جايز نيست كه او را براى جنگ با كسانى كه منسوب به دين هستند و امر به معروف و نهى از منكر مى كنند يارى داد، بلكه واجب است كسانى را كه بر او خروج كرده اند هر چند در عقيده خود كه با شبهه دينى به آن معتقدند گمراه باشند يارى داد، زيرا آنان از آن پيشوا عادل تر و به حق نزديك ترند و در اين موضوع هيچ ترديد نيست كه خوارج ملتزم به دين بوده اند و در اين هم ترديد نيست كه از معاويه چنين چيزى ظاهر نشده است.

بازگشت به اخبار خوارج و بيان سرداران و جنگهاى ايشان

[اين بحث در واقع دنباله بحث مفصل ابن ابى الحديد در جلد قبل است. م.
]

ابوالعباس مبرد در كتاب الكامل خود مى گويد

[الكامل، ج 3، ص 180.:
]

عروه بن اديه يكى از افراد قبيله ربيعه بن حنظله بود و گفته شده كه او نخستين كس است كه شعار خوارج را در مورد حرمت حكميت سر داده است. او در جنگ نهروان با خوارج بود و از جمله كسانى است كه جان سالم به در برد و تا مدتى از حكومت معاويه هم باقى بود، سپس گرفتار شد و او را همراه برده اش پيش زياد آوردند. زياد نخست از او در مورد ابوبكر و عمر پرسيد، او درباره آن دو سخن پسنديده گفت. زياد به او گفت: در مورد عثمان و ابوتراب چه مى گويى؟ او نسبت به عثمان در مورد شش سال اول خلافتش اظهار دوستى كرد و در مورد بقيه مدت خلافت او گواهى داد كه عثمان كافر شده است، درباره على عليه السلام هم همين را گفت، يعنى تا پيش از تسليم شدن به حكميت نسبت به او اظهار دوستى كرد و سپس گواهى به كفر او داد. سپس زياد از عروه بن اديه درباره معاويه پرسيد، (عروه) او را سخت دشنام داد، سرانجام زياد از او درباره خود پرسيد، گفت: آغاز و تولد تو در شك و ترديد بود و سرانجام تو اين بود كه تو را منسوب خود دانستند

[اشاره به آنكه زياد، زنازاده بوده است. وانگهى تو نسبت به خداى خود گنهكار و عاصى هستى. زياد فرمان داد گردنش را زدند، آنگاه برده او را فراخواند و گفت: كارهاى عروه بن اديه را براى من توضيح بده. گفت: مفصل بگويم يا مختصر؟ گفت: خلاصه بگو. گفت: هرگز در روز براى او خوراكى نبردم و هرگز در شب براى او بسترى نگستردم (همه روز روزه دار و همه شب زنده دار بود).
]

ابوالعباس مبرد مى گويد: و براى من نقل كرده اند كه ابوحذيفه و اصل بن عطاء همراه تنى چند در سفر بود، احساس كردند كه خوارج در راهند و اصل به همراهان خود و اهل كاروان گفت: رويارويى با آنان از شما ساخته و در شان شما نيست، كنار برويد و مرا با ايشان بگذاريد.

در همين هنگام خوارج كه مشرف بر ايشان شده بودند به واصل گفتند: تو چه كاره اى، او پيش آنان رفت، خوارج به او گفتند: تو و يارانت چه كاره ايد؟ گفت: ما گروهى مشرك هستيم و به شما پناه آورده ايم، همراهان من مى خواهند سخن خدا را بشنوند و حدود آن را بفهمند. آنان گفتند: ما شما را پناه داديم. واصل گفت: احكام را به ما بياموزيد و آنان شروع به آموزش احكام خود به انان كردند و واصل مى گفت: من و همراهانم پذيرفتيم. خوارج به آنان گفتند: در صحبت يكديگر به سلامت برويد كه شما برادران ماييد. و اصل گفت: اين در شان شما نيست، كه خداى عزوجل مى فرمايد: «و اگر يكى از مشركان از تو پناه خواهد او را پناه بده تا سخن خدا را بشنود و سپس او را به جايگاه امن خودش برسان»

[آيه 6 سوره توبه. ما را به جايگاه امن خودمان برسانيد. برخى به برخى ديگر نگريستند و گفتند: آرى اين حق براى شما محفوظ است و همگان با آنان حركت كردند و ايشان را به جايگاه امن رساندند. ]

[در آخرين بخش از شرح خطبه ى سى و ششم نيز اين دو موضوع نقل شده است. م.
]

همچنين ابوالعباس مبرد مى گويد: مردى از خوارج را پيش عبدالملك بن مروان آوردند، او را آزمود و آنچه مى خواست در او فهم و علم ديد و باز او را آزمود و او را همانگونه كه مى خواست از لحاظ ادب و هوش سرشار ديد، عبدالملك به او رغبت پيدا كرد و از او خواست از مذهب خويش برگردد، زيرا او را دانا و پژوهنده يافت و لذا بيشتر از او تقاضا كرد، آن مرد خارجى گفت: تقاضاى نخستينت تو را از تقاضاى دوم بى نياز كرد، تو سخن گفتى و من شنيدم، اينك گوش بده تا من سخن گويم. عبدالملك گفت: بگو. او شروع به بيان عقايد خوارج كرد و با زبانى گويا و الفاظى ساده و معانى نزديك به ذهن، معتقدات خود را براى او بيان كرد، عبدالملك پس از آن گفتگو ضمن اقرار به معرفت و فضل او و با توجه به معرفت و فضل خود مى گفت: نزديك بود در انديشه ى من چنين رسوخ پيدا كند كه بهشت براى ايشان آفريده شده است و من سزاوارترين بندگان خدايم كه همراه آنان جنگ و جهاد كنم، ولى به حجتى كه خداوند بر من ثابت نموده و حقى كه در دل من پايدار قرار داده برگشتم و به آن مرد خارجى گفتم: دنيا و آخرت هر دو از خداوند است اينك خداوند، ما را بر حكومت دنيا مسلط و چيره كرده است و ترا چنان مى بينم كه به آنچه مى گوييم و معتقديم پاسخ مثبت نمى دهى، به خدا سوگند اگر اطاعت نكنى ترا خواهم كشت، در همان حال كه من با او اين سخن را مى گفتم پسرم مروان را پيش من آوردند.

ابوالعباس مبرد مى گويد: اين مروان برادر تنى يزيد بن عبدالملك بود و مادر هر دو عاتكه دختر يزيد بن معاويه است و مروان مردى گرانقدر و غيرتمند بود، گويد: در آن حال او را در حالى كه مى گريست پيش پدرش آوردند و گريه او به سبب اين بود كه معلمش او را زده بود، اين كار بر عبدالملك گران آمد، آن مرد خارجى روى به عبدالملك كرد و گفت: بگذار بگريد كه براى كنج دهانش بهتر و براى مغزش سلامت بخش تر و براى صداى او بهتر است وانگهى سزاوار است بگريد تا چشم او از گريستن براى اطاعت خداوند دريغ نكند و هرگاه اراده كند اشك بريزد بتواند گريه كند.

اين سخن او عبدالملك را به شگفتى واداشت و با تعجب به او گفت: آيا اين حالتى كه در آن هستى ترا از اين پيشنهاد بازنداشت؟ گفت: شايسته نيست كه مومن را چيزى از گفتن حق بازدارد. عبدالملك دستور داد او را زندانى كردند و از كشتن او صرف نظر كرد، بعد هم در حالى كه از او معذرت مى خواست گفت: اگر چنين نبود كه با الفاظ خود بيشتر رعيت مرا فاسد مى كنى و به تباهى مى كشانى ترا حبس نمى كردم.

عبدالملك مى گفت: اين مرد مرا به شك و گمان انداخت، فقط عنايت خداوند مرا محفوظ داشت ولى بعيد نيست كه كسى را كه پس از من است گمراه كند.

[الكامل، ج 3، ص 222. م.
]

مرداس بن حدير

ابوالعباس مبرد مى گويد: از جمله مجتهدان خوارج زنى به نام بلجاء بود او زنى از قبيله حرام بن يربوع بن مالك بن زيد مناه بن تيم بود. ابوبلال مرداس بن حدير هم از خاندان ربيعه بن حنظله و مردى پارسا بود كه خوارج او را بزرگ مى داشتند، او مردى مجتهد بود كه بسيار درست و پسنديده سخن مى گفت. غيلان بن خرشه ضبى او را ديد و گفت: اى ابوبلال ديشب شنيدم امير- يعنى عبيدالله بن زياد- سخن از بلجاء مى گفت و خيال مى كنم بزودى او را خواهند گرفت. ابوبلال نزد بلجاء رفت و به او گفت: خداوند براى مومنان در مسئله تقيه توسعه قرار داده است، مخفى شو كه اين ستمگر كينه توز كه بر خود ستم مى كند از تو نام برده است. بلجاء گفت: اگر او مرا بگيرد خودش در آن كار بدبخت تر خواهد شد و من دوست نمى دارم هيچكس به سبب من به زحمت و رنج افتد. عبيدالله بن زياد كسى را گسيل داشت و بلجاء را پيش او آوردند، هر دو دست و هر دو پاى او را بريدند و او را كنار بازار انداختند، ابوبلال در حالى كه مردم كنار او جمع شده بودند از آنجا گذشت و پرسيد چه خبر است؟ گفتند: بلجاء است. ابوبلال كنار او رفت و بر او نگريست و سپس ريش خود را به دندان گرفت و با خود گفت: اى مرداس! اين زن در مورد گذشت از دنيا از تو خوش نفس تر و آماده تر بود.

گويد: سپس عبيدالله بن زياد مرداس را گرفت و او را زندانى كرد، زندانبان كه شدت اجتهاد و كوشش او را ديد و شيرينى سخن او را شنيد به او گفت: من براى تو مذهبى پسنديده مى بينم و دوست مى دارم براى تو كارى پسنديده انجام دهم، آيا اگر بگذارم شبها به خانه ى خود بروى آخر شب و سحرگاه پيش من برمى گردى؟ گفت: آرى. و زندانبان با او همينگونه رفتار مى كرد.

عبيدالله بن زياد در حبس و كشتن خوارج پافشارى و لجاجت مى كرد و چون با او درباره آزاد ساختن برخى از خوارج گفتگو شد نپذيرفت و گفت: من نفاق را پيش از آنكه آشكار شود سركوب مى كنم، همانا سخن ايشان در دلها بيشتر از آتش در نى اثر مى كند و تندتر آن را شعله ور مى سازد.

روزى مردى از خوارج يكى از افراد شرطه را كشت. ابن زياد گفت: نمى دانم نسبت به اين مردم چه كنم! هرگاه به مردى فرمان مى دهم كه يكى از ايشان را بكشد آنان قاتل او را مى كشند، ناچار همه خوارجى را كه در زندان من هستند مى كشم. آن شب هم زندانبان مانند هر شب مرداس را به خانه اش فرستاده بود، خبر به مرداس رسيد و چون سحر شد آماده بازگشت به زندان گرديد، خانواده ى او گفتند: از خداوند در مورد جان خود بترس كه اگر به زندان بازگردى كشته خواهى شد. او نپذيرفت و گفت: به خدا سوگند من كسى نيستم كه خداوند را در حالى كه مكر و غدر بورزم ملاقات كنم و پيش زندانبان برگشت و گفت: من مى دانم سالار تو چه تصميمى گرفته است. زندانبان گفت: شگفتا با آنكه مى دانى بازآمده اى!

[الكامل، ج 3، ص 247 -8. م.
]

ابوالعباس مبرد مى گويد: و روايت شده است كه مرداس از كنار عربى صحرانشين گذشت كه به شتر خويش قطران مى ماليد، شتر از حرارت و سوزش قطران به جست و خيز آمد، مرداس مدهوش بر زمين افتاد، اعرابى پنداشت كه غش كرده است و كنار گوش او شروع به تعويذ و وردخوانى كرد و چون مرداس چشم گشود به او گفت: من بيخ گوش تو وردخوانى كردم. مرداس گفت: مرا آن بيمارى كه تو از آن بر من مى ترسى نيست ولى چون ديدم شترى از قطران چنين به رنج افتاد، از قطران جهنم ياد كردم و چنان شدم كه ديدى. عرب صحرانشين گفت: ناچار به خدا سوگند هرگز از تو جدا نمى شوم.

[الكامل، ج 3، ص 247 -8. م.
]

ابوالعباس مبرد مى گويد: مرداس در جنگ صفين همراه على عليه السلام شركت كرده بود و موضوع حكميت را نپذيرفت و انكار كرد و در جنگ نهروان همراه خوارج شركت كرد و در زمره كسانى بود كه از آن معركه نجات پيدا كرد و سپس همانگونه كه گفتيم ابن زياد او را زندانى كرد و چون از زندان او بيرون آمد سختكوشى ابن زياد را در تعقيب و جستجوى خوارج ديد و تصميم بر قيام و خروج گرفت و به ياران خود گفت: به خدا سوگند براى ما امكان زندگى كردن با اين ستمگران فراهم نيست، آنان فرمانهاى خود را در حالى كه از عدل و داد بر كنارند و از سخن حق به دورند بر ما جارى مى سازند، به خدا سوگند صبر بر اين از گناهان بزرگ است هر چند شمشير كشيدن و به بيم افكندن مردم هم گناهى بزرگ است ولى ما عهد خود را با ايشان مى شكنيم ولى شمشير نمى كشيم و با كسى جز كسانى كه با ما جنگ كنند جنگ نمى كنيم. يارانش كه حدود سى تن بودند گرد او جمع شدند كه از جمله ايشان حريث بن حجل و كهمس بن طلق صريمى بودند. آنان خواستند حريث را به فرماندهى خود برگزينند كه نپذيرفت و فرماندهى خود را به عهده ى مرداس نهادند. همينكه مرداس همراه ياران خود حركت كرد عبدالله بن رباح انصارى كه از دوستانش بود او را ديد و گفت: اى برادر! آهنگ كجا دارى؟ گفت: مى خواهم دين خود و يارانم را از تسلط اين ستمگران برهانم. گفت: آيا كسى از اين قصد شما آگاه شده است؟ مرداس گفت: نه. گفت: پس بازگرد. گفت: آيا از پيشامد بدى بر من مى ترسى؟ گفت: آرى و مى ترسم غافلگير شوى. مرداس گفت: مترس كه من شمشيرى نمى كشم و كسى را نمى ترسانم و با هيچكس جز آن كس كه با من جنگ كند جنگ نمى كنم.

مرداس حركت كرد و در «آسك» كه جايى ميان «رامهرمز» و «ارجان» است فرود آمد، در آن هنگام شمار يارانش نزديك چهل تن بود، اموالى را كه براى ابن زياد مى بردند از كنار او عبور دادند، او آن را گرفت و سهم خود و يارانش را از آن برداشت و باقى آن را به كسانى كه مى بردند پس داد و گفت: به سالار خود بگوييد ما سهم خود را برداشتيم. يكى از يارانش گفت: به چه سبب باقى اموال را پس مى دهيم؟ گفت: آنان همانگونه كه نماز را برپا مى دارند جمع آورى زكات را هم انجام مى دهند و ما با آنان در مورد نماز جنگ نداريم.

مبرد مى گويد: مرداس را درباره قيام و خروج خود اشعارى است كه از ميان آن، اين گفتارش را برگزيده ام:

«آيا پس از پسر وهب

[مقصود از پسر وهب، عبدالله بن وهب راسبى است كه از شاخه راسب قبيله ازد است و در آغاز خروج خوارج سالارشان بوده است. آن مرد پاك و پرهيزگار كه در اين جنگها خويشتن را در مهالك انداخت، زندگى را دوست بدارم يا سلامت را آرزو كنم! حال آنكه زيد بن حصن و مالك را هم كشتند، بار خدايا نيت و بينش مرا به سلامت دار و تقوى به من ارزانى كن تا هنگامى كه آنان را ديدار كنم».
]

مبرد مى گويد: سپس عبيدالله بن زياد لشكرى را به خراسان گسيل داشت يكى از كسانى كه در آن لشكر بوده است مى گويد: ما از آسك گذشتيم ناگاه به آنان

برخورديم كه سى و شش تن بودند، ابوبلال مرداس بر ما بانگ زد: آيا شما آهنگ جنگ با ما داريد؟ گويد: من و برادرم در گودالى كه براى شكار حفر مى كنند بوديم. برادرم كنار گودال ايستاد و گفت: سلام بر شما باد. مرداس گفت: و بر شما هم سلام باد، سپس به برادرم گفت: آيا براى جنگ با ما آمده ايد؟ گفت: نه كه آهنگ خراسان داريم. مرداس گفت: هر كس را ديديد بگوييد كه ما براى اينكه در زمين فساد و تباهى كنيم يا آنكه كسى را بترسانيم خروج نكرده ايم بلكه از ستم گريخته ايم و با هيچ كس جز كسى كه با ما جنگ كند جنگ نمى كنيم و از غنيمت هم جز سهم خود چيزى نمى گيريم. سپس پرسيد: آيا كسى براى جنگ با ما نامزد شده است؟ گفتيم: آرى، اسلم بن زرعه كلابى. پرسيد: چه هنگام پيش ما خواهد رسيد؟ گفتيم: ظاهرا فلان روز. مرداس گفت: «خداى ما را بسنده و بهترين كارگزار است».

مبرد مى گويد: عبيدالله بن زياد به سرعت اسلم بن زرعه را آماده و مجهز ساخت و او را نزد ايشان گسيل داشت و دو هزار مرد همراهش بودند و شمار ياران مرداس در آن هنگام به چهل رسيده بود. چون اسلم پيش آنان رفت ابوبلال مرداس بر او بانگ زد: اى اسلم از خداى بترس كه ما قصد فساد و تباهى در زمين نداريم و غنيمتى را تصرف نخواهيم كرد و به زور نخواهيم گرفت، تو چه مى خواهى؟ گفت: مى خواهم شما را پيش ابن زياد برگردانم. گفت: او ما را خواهد كشت. اسلم گفت: بر فرض كه بكشد. گفت: تو در خون ما شريك خواهى بود. گفت: من بر اين آيينم كه او بر حق است و شما بر باطل. در اين هنگام حريث بن حجل بر سرش فرياد كشيد: آيا برحق است در حالى كه از تبهكاران پيروى مى كند و خود يكى از ايشان است كه افراد را با گمان مى كشد و غنايم را به اشخاص مى بخشد و در صدور حكم ستم مى كند؟! مگر نمى دانى كه او در قبال خون ابن سعاد چهار بى گناه را كشت و حال آنكه من يكى از كشندگان اويم و پولهايى را كه همراهش بود در شكمش نهادم.

آنگاه همگى همچون تن واحد بر اسلم يورش آوردند و اسلم و يارانش بدون آنكه جنگ كنند گريختند و نزديك بود يكى از خوارج به نام معبد او را اسير كند.

چون اسلم پيش ابن زياد برگشت، ابن زياد سخت بر او خشم گرفت و گفت: اى واى بر تو! با دو هزار تن مى روى و از حمله چهل تن با همگان مى گريزى؟ اسلم مى گفته است: همانا اگر من زنده باشم و ابن زياد مرا سرزنش كند بهتر است كه مرده باشم و مرا بستايد.

هرگاه اسلم به بازار مى رفت يا از كنار كودكان مى گذشت آنان فرياد مى زدند: ابوبلال مرداس پشت سر تو است! گاهى هم مى گفتند: اى معبد بگيرش. اسلم سرانجام به ابن زياد شكايت كرد و او به شرطه هاى خود دستور داد مردم را از آزار او بازدارند.

عيسى بن فاتك كه يكى از خوارج و از قبيله تيم اللات بن ثعلبه است درباره اين جنگ چنين سروده است:

«چون صبح كردند، نماز گزاردند و برخاستند به سوى اسبهاى گزينه كوتاه يال نشاندار حركت كردند و چون جمع شدند بر آنان حمله بردند و مزدوران كشته مى شدند...»

مبرد در اين مورد مى گويد: اما سخن حريث بن حجل كه گفته است: «مگر نمى دانى كه ابن زياد چهار تن بى گناه را در قبال خون ابن سعاد كشته است و حال آنكه من يكى از قاتلان اويم.» داستان آن چنين است كه نام ابن سعاد، مثلم بن مشرح باهلى است، سعاد نام مادر اوست و چنين شد كه مردى از قبيله سدوس را كه نامش خالد بن عباد يا ابن عباده بود و از پارسايان خوارج بود براى عبيدالله بن زياد نام بردند كه فرستاد او را گرفتند، مردى از خاندان ثور

[در الكامل نام پدر مثلم به صورت مسروح است، ثور هم يعنى قبيله كنده. نزد ابن زياد آمد و آنچه را درباره ى خالد گفته بودند تكذيب كرد و گفت: او داماد من و در ضمان من است، ابن زياد خالد را آزاد كرد، ولى ابن سعاد همچنان در كمين او بود تا آنكه خالد چند روزى ناپديد شد.
]

ابن سعاد پيش عبيدالله بن زياد آمد و گفت: خالد ناپديد شده است و ابن زياد همواره در صدد گرفتن خالد بود و سرانجام او را گرفت و بر او دست يافت و از او پرسيد: در اين مدت غيبت خود كجا بودى؟ گفت: پيش قومى بودم كه خداوند را ياد و تسبيح مى كردند و پيشوايان ستمگر را نام مى بردند و از آنها بيزارى مى جستند. گفت: جاى ايشان را به من نشان بده. گفت: در اين صورت آنان سعادتمند مى شوند و تو بدبخت مى شوى و من هرگز آنان را به بيم و وحشت نمى افكنم. ابن زياد به او گفت: درباره ابوبكر و عمر چه مى گويى؟ از آن دو به نيكى ياد كرد. گفت: درباره عثمان و معاويه چه مى گويى؟ آيا آن دو را دوست مى دارى؟ گفت: اگر آن دو دوست خدا باشند من دشمن آن دو نيستم. ابن زياد چند بار او را بيم داد و از او خواست از عقيده خود بازگردد و او چنان نكرد. ابن زياد تصميم به كشتن او گرفت و دستور داد او را به ميدانى كه به ميدان «زينبى»

[اين كلمه در متن به صورت «رسى» آمده و در كامل مبرد به صورت زينبى آمده كه صحيح است. م. معروف بود ببرند و بكشند. شرطه ها از كشتن او خوددارى مى كردند و به سبب آنكه بسيار لاغر و نشان عبادت در او ظاهر بود از آن كار شانه خالى مى كردند. مثلم بن مشرح (ابن سعاد) كه از شرطه ها بود جلو رفت و او را كشت. خوارج نقشه كشتن او را كشيدند، او شيفته ى ماده شتران شيرى بود و همواره در صدد آن بود كه از جاهاى ممكن خريدارى كند، خوارج هم در پى او بودند، مردى را در هيات جوانان ساربان و دلال فروش دامها كه بر چهره اش زعفران ماليده بود به تعقيب او واداشتند او در بازار دام فروشان او را ديد كه از شتران پرشير مى پرسيد. به او گفت: اگر ناقه هاى دوشا مى خواهى من آن مقدار دارم كه ترا از ديگران بى نياز كند، همراه من بيا. مثلم (ابن سعاد) در حالى كه سوار بر اسب خود بود حركت كرد و آن جوان هم پيشاپيش او پياده مى رفت تا او را به محله بنى سعد برد وارد خانه يى شد و به مثلم گفت: وارد شو نگهدارى اسبت با من، همين كه او وارد خانه شد و در حياط پيش رفت در را بست، خوارج بر سر او ريختند حريث بن حجل و كهمس بن طلق صريمى دست به دست دادند و او را كشتند و درم هايى را كه همراه او بود در شكمش قرار دادند و او را گوشه همان حياط دفن كردند و آثار خون را پاك كردند و اسب او را هنگام شب رها ساختند و فردا آن اسب را در بازار دام فروشان پيدا كردند، مردم قبيله باهله در جستجوى او برآمدند و هيچ اثرى از او پيدا نكردند و قبيله سدوس را متهم كردند و سلطان را بر ايشان شوراندند، سدوسى ها سوگند مى خوردند ولى ابن زياد جانب باهلى ها را گرفت و از سدوسى ها چهار ديه گرفت و گفت: من نمى دانم با اين خوارج چه كنم هرگاه فرمان به كشتن كسى مى دهم قاتل او را غافلگير مى كنند و مى كشند. كسى از وضع مثلم (ابن سعاد) آگاه نشد تا هنگامى كه مرداس و يارانش خروج كردند و همين كه ابن زرعه كلابى به مقابله آنان رفت حريث فرياد برآورد: آيا از افراد قبيله باهله كسى اينجا حضور دارد؟ گفتند: آرى. گفت: اى دشمنان خدا! شما از بنى سدوس براى مثلم چهار خونبها گرفتيد و حال آنكه من او را كشتم و درم هايى را كه با او بود در شكمش نهادم و او فلان جا به خاك سپرده شده است. پس از شكست و گريز ابن زرعه و يارانش مردم به آن خانه رفتند و به پاره هاى بدن مثلم دست يافتند و ابوالاسود در اين باره چنين مى گويد:
]

«و سوگند خورده ام كه ديگر صبحگاه به سوى صاحب ماده شتر شيرى نروم و با او در مورد ارزش شتر چانه نزنم تا آنكه مثلم از جاى برخيزد».

ابوالعباس مبرد مى گويد: سرانجام مرداس چنين شد كه عبيدالله بن زياد مردم را براى فرستادن به جنگ او آماده كرد و عباد بن اخضر مازنى را انتخاب كرد. نام پدر عباد اخضر نيست و نام كامل او عباد بن علقمه مازنى است. اخضر شوهر مادر عباد بوده و عباد به عباد بن اخضر معروف شده است. ابن زياد او را همراه چهار هزار سوار به جنگ مرداس فرستاد، خوارج تغيير موضع داده و به دارابجرد كه از سرزمينهاى فارس است رفته بودند، عباد به سوى ايشان حركت كرد و روز جمعه اى روياروى شدند. ابوبلال مرداس، عباد را صدا كرد و گفت: اى عباد! پيش من بيا كه مى خواهم با تو سخن بگويم، عباد پيش او رفت. ابوبلال گفت: چه مى خواهى انجام دهى؟ گفت: مى خواهم پس گردنهايتان را بگيرم و شما را پيش امير عبيدالله بن زياد برگردانم. گفت: آيا كار ديگرى را نمى پذيرى كه ما برگرديم زيرا ما هيچ راهى را ناامن نكرده ايم و هيچ مسلمانى را نترسانده ايم و با هيچكس جز كسى كه با ما جنگ كند جنگ نمى كنيم و از خراج هم جز به ميزان حق خود نمى گيريم. عباد گفت: فرمان همين است كه به تو گفتم. حريث بن حجل به او گفت: آيا در اين فكرى كه گروهى از مسلمانان را به ستمگرى گمراه و ستيزه جو بسپارى. عباد گفت: شما از او به گمراهى سزاوارتريد و از اين كار چاره نيست.

گويد: در اين هنگام قعقاع بن عطيه باهلى كه از خراسان به قصد حج آمده بود آنجا رسيد و چون آن دو گروه را ديد پرسيد موضوع چيست؟ گفتند: اينان از خوارج هستند. قعقاع به آنان حمله كرد و آتش جنگ برافروخته شد، قضا را خوارج قعقاع را به اسيرى گرفتند و او را پيش ابوبلال مرداس آوردند كه به او گفت: تو كيستى؟ گفت: من از دشمنان تو نيستم من براى فريضه حج آمده ام و مغرور شدم و گول خوردم و حمله كردم، ابوبلال او را مرخص كرد. قعقاع پيش عباد برگشت و كارهاى خود را مرتب نمود و دوباره به خوارج حمله كرد و اين رجز را مى خواند:

«اسب خود را به حمله بر خوارج وامى دارم تا شايد آنان را به راه راست برگردانم...»

حريث بن حجل سدوسى و كهمس بن طلق صريمى بر او حمله كردند، نخست او را به اسيرى گرفتند و سپس بدون اينكه او را پيش ابوبلال ببرند كشتند، آن قوم همچنان جنگ و چابكى مى كردند تا آنكه هنگام نماز جمعه فرارسيد. ابوبلال با صداى بلند خطاب به آنان گفت: اى قوم! اينك وقت نماز فرارسيده است دست از ما بداريد و جنگ را بس كنيد تا ما نماز بگزاريم و شما هم نماز بگزاريد. گفتند: اين تقاضاى تو پذيرفته است هر دو گروه سلاح بر زمين نهادند و آهنگ نماز گزاردن كردند.

عباد و همراهانش شتابان نماز خود را گزاردند ولى خوارج طول دادند و در همان حال كه گروهى از ايشان در حال ركوع و سجود و قيام بودند و برخى هم نشسته بودند عباد و همراهانش به آنان حمله كردند و همگان را كشتند و سر ابوبلال مرداس را پيش عباد آوردند.

ابوالعباس مبرد مى گويد: خوارج روايت مى كنند كه چون ابوبلال مرداس براى ياران خود رايت بست و آهنگ خروج كرد دستهاى خويش را برافراشت و گفت: پروردگارا اگر آنچه ما بر آنيم حق است آيتى به ما نشان بده. خانه به لرزه درآمد، برخى هم گفته اند: سقف خانه بلند شد.

و گفته مى شود مردى از خوارج ضمن اظهار اين مطلب به ابوالعاليه رياحى مى خواست او را از اين نشانه به تعجب وادارد و به مذهب خوارج ترغيب كند. ابوالعاليه گفت: چنين نيست كه نزديك بود به زمين فروشوند و آن لرزش هم نشانه يك نظر خشم آلود خداوند است كه به آنان رسيده است.

گويد: چون عباد از جنگ آنان فارغ شد با سرهاى كشتگان برگشت و سرهاى آنان را بردار كشيد، ميان كشتگان داوود بن شبيب هم بود كه از پارسايان خوارج بود و حبيبه بكرى هم بود كه از خاندان عبدالقيس و مردى مجتهد بود. از حبيبه بكرى روايت شده كه مى گفته است: چون تصميم به خروج با خوارج گرفتم درباره دخترانم انديشيدم و شبى با خود گفتم: امشب از مواظبت از ايشان خوددارى مى كنم ببينم چه مى شود نيمه شب فرارسيد دخترك كوچك من آب خواست و گفت: بابا آبم بده. من پاسخش ندادم و بار ديگر همين را گفت، يكى از خواهرانش برخاست و او را آب داد، دانستم كه خداى عزوجل ايشان را رها و تباه نخواهد كرد و تصميم استوار به خروج گرفتم.

ديگر از كسانى كه با آنان بود كهمس بود كه نسبت به مادر خود از مهربان ترين مردم بود. او به مادرش گفت: مادر جان! اگر وضع تو نمى بود همراه خوارج خروج مى كردم. او گفت: پسركم من تو را به خدا بخشيده ام. عيسى بن فاتك خطى

[در كامل مبرد، ج 3، ص 256 به صورت حبطى آمده است، در متن به صورت خطى است و صحيح است، به معجم الشعراء مرزبانى، ص 258، چاپ كرنكو مصر، 1354 ق مراجعه فرماييد. م. در واقعه كشته شدن اين خوارج چنين سروده است:
]

«هان كه در راه خداوند نه در راه مردم، تنه درختان خرما پيكر داوود و برادرانش را گرفت...»

عمران بن حطان هم با ابيات زير او را مرثيه گفته است:

«اى چشم! بر مرداس و كشتارگاهش بگرى، اى خداى مرداس! مرا هم به مرداس ملحق كن...»

همچنين اين ابيات را سروده است:

«زندگى براى من خشم و كينه افزوده و بر دوستى من در مورد خروج ابوبلال افزوده است، مى پرهيزم از آنكه بر بستر بميرم و آرزوى مرگ زير نيزه هاى بلند دارم...»

/ 314