حکمت 453 - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


حکمت 453

الغيبه جهد العاجز.

[به نقل آقاى محمد دشتى در روشهاى تحقيق در اسناد و مدارك نهج البلاغه، صفحه ى 445 اين سخن در مجمع الامثال، جلد دوم، صفحه ى 454 و غررالحكم، جلد اول، صفحه ى 268 و منهاج البراعه، جلد سوم، صفحه ى 431 و بحارالانوار مجلسى، جلد هفتاد و دوم، صفحه ى 262 آمده است. م.
]

«غيبت كردن كوشش مرد عاجز است.»

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد: پيش از اين به تفصيل درباره ى غيبت سخن گفتيم و مى افزايد كه به احنف گفته شد شريف ترين مردم كيست؟ گفت: كسى كه چون حاضر باشد او را هيبت دارند و چون غايب شود از او غيبت كنند.

حکمت 454

و قال عليه السلام: رب مفتون بحسن القول فيه.

[نظير اين سخن به شماره ى 257 آمده است. اين سخن را پيش از سيدرضى ابن شعبه حرانى در تحف العقول، صفحه ى 144 آورده است. م.
]

«و فرمود: چه بسا شيفته و به فتنه افتاده به سبب سخن پسنديده درباره ى او.» چه بسيار است كه مردم به سبب ستايش كردن ايشان شيفته و مفتون مى شوند. دانشمند در كسب دانش بيشتر كوتاهى مى كند و بر ستايش مردم تكيه مى كند و عابد به همين سبب در عبادت كوتاهى مى كند و هر يك مى گويند مقصود من اين بود كه مشهور شوم و بلند آوازه گردم و اينك كه اين موضوع حاصل شده است چرا براى فزونى آن متحمل رنج گردم و زحمت كشم. وانگهى ستايش مردم از انسان موجب مى شود كه به خود شيفته گردد و شيفتگى آدمى به خود هلاك كننده است.

و بدان كه سيدرضى كه خدايش رحمت كند كتاب نهج البلاغه را به اين سخن پايان داده و من خود در نسخه اى كه به خط سيدرضى است چنين يافتم كه گفته است: اين جا پايان سخنان گزينه اميرالمومنين عليه السلام است، حمد و ستايش خدا را به جا مى آوريم كه بر ما منت نهاد و توفيق جمع آورى اين كلمات پراكنده و گردآورى آن را از گوشه و كنار ارزانى فرمود و ما از آغاز اين كار در پايان هر فصل از فصلهاى كتاب اوراق سپيدى قرار داديم كه به آنچه بعدا دست مى يابيم و ممكن است براى ما فراهم آيد، اختصاص داشته باشد. توفيق ما جز بر خدا نيست كه بر او توكل كرده ايم و او ما را بسنده و بهترين وكيل و نكوترين مولى و ارزنده ترين ياور است.

پس از آن نسخه هاى فراوانى يافتيم كه در آنها پس از اين سخن افزونيهاى ديگرى بود كه گفته مى شود در نسخه اى بوده است كه به روزگار سيدرضى نوشته شده و براى او آن را خوانده اند و تصويب كرده است و بدين سبب ما هم آن سخنان را مى آوريم.

حکمت 455

و قال عليه السلام: الدنيا خلقت لغيرها و لم تخلق لنفسها.

[اين سخن در غررالحكم آمدى، صفحه ى 89 و در منهاج البراعه، جلد سوم، صفحه ى 431 و به نقل استاد محمد دشتى در نسخه ى خطى نهج البلاغه مكتوب به سال 421 برگ 368 آمده است.
]

«و آن حضرت فرمود: دنيا براى غير خود- جهان ديگر آفريده شده است و براى خود آفريده نشده است.»

ابوالعلاء معرى با آنكه تير زندقه به او زده مى شود در اين معنى دو بيتى سروده است كه مطابق با اراده و خواسته ى اميرالمومنين عليه السلام در اين سخن است:

مردم براى جاودانگى آفريده شده اند، كسانى كه آنان را آفريده شده براى نيستى پنداشته اند، گمراه شده اند، اين است و جز اين نيست كه آنان از سراى كردار به سراى سعادت يا بدبختى منتقل مى شوند.

[سقط الزند، صفحه ى 978 و 979.
]

حکمت 456

ان لبنى اميه مرودا يجرون فيه و لو قد اختلفوا فيما بينهم ثم لو كادتهم الضباع لغلبتهم.

[استاد سيد عبدالزهراء حسينى براى اين سخن ماخذى ذكر نكرده اند، آقاى محمد دشتى هم به منهاج البراعه و شرح ابن ميثم و نسخه ى خطى مورخ 421 هجرى استناد فرموده اند. م.
]

قال الرضى رحمه الله تعالى: و هذا من افصح الكلام و اغربه و المرود هاهنا مفعل من الارواد و هو الامهال و الانظار، فكانه عليه السلام شبه المهله التى هم فيها بالمضمار الذى يجرون فيه الى الغايه، فاذا بلغوا منقطعها انتقض نظامهم بعدها.

«همانا بنى اميه را روزگار و مهلتى است كه در آن مى تازند و هرگاه ميان خود اختلاف كنند اگر كفتارها بر ايشان كيد و مكر كنند، بر آنان چيره خواهند شد.»

سيدرضى كه خدايش رحمت كند مى گويد: اين از فصيح ترين و غريب ترين سخنان است، كلمه ى مرود در اين جا از مصدر ارواد است به معنى مهلت و روزگار دادن، گويى امام عليه السلام مهلتى را كه آنان دارند به جايگاه مسابقه تشبيه فرموده است كه تا پايان آن مى تازند و چون به پايان آن برسند نظام ايشان گسيخته مى شود.

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد: اين كلمه خبر دادن صريح از امور غيبى است، زيرا بنى اميه تا هنگامى كه ميان ايشان اختلافى نبود پادشاهى ايشان منظم بود. جنگهاى ايشان هم با افراد ديگر بود چون جنگ معاويه در صفين و جنگهاى يزيد بن معاويه با اهل مدينه و با ابن زبير در مكه و جنگ مروان با ضحاك و جنگ عبدالملك با ابن اشعث و ابن زبير و جنگ يزيد بن عبدالملك با بنى مهلب و جنگ هشام با زيد بن على و همين كه وليد بن يزيد به حكومت رسيد و پسر عمويش يزيد بن وليد بر او خروج كرد و او را كشت، ميان خود بنى اميه اختلاف افتاد و وعده فرارسيد و آن كس كه به آن وعده داده بود راست گفته بود كه از هنگام كشته شدن وليد، داعيان بنى عباس در خراسان شروع به دعوت كردند. مروان بن محمد از جزيره به طلب خلافت آمد و ابراهيم بن وليد را خلع كرد و گروهى از بنى اميه را كشت، در نتيجه كار كشور و پادشاهى مضطرب شد و پراكنده گرديد و دولت هاشميان رو آمد و نمو يافت و پادشاهى بنى اميه زوال پذيرفت و زوال پادشاهى ايشان به دست ابومسلم صورت گرفت كه خود در آغاز كار ناتوان تر و بينوا و درويش تر مردمان بود و در همين موضوع مصداق گفتار على عليه السلام آشكار شد كه فرموده است: «اگر كفتارها با آنان مكر بورزند بر ايشان چيره مى شوند.»

حکمت 457

و قال عليه السلام فى مدح الانصار: هم و الله ربوا الاسلام كما يربى الفلو مع غنائهم بايديهم السباط و السنتهم السلاط.

[زمخشرى در ربيع الابرار، جلد اول، صفحه ى 364 اين سخن را آورده است. م.
]

«و آن حضرت در ستايش انصار فرموده است: به خدا سوگند كه آنان اسلام را پرورش دادند، آن چنان كه كره اسب را مى پرورانند با توانگرى و دستهاى بخشنده و زبانهاى فصيح و گويا.»

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن چنين آورده است، پيش از اين سخن درباره ى ستايش انصار گفته شد و اگر چيزى جز اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره ى ايشان نبود كه فرموده است: «شما به هنگام بيم افزون و به هنگام طمع كاسته مى شويد.» و اگر چيزى جز اين سخن ديگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره ى ايشان نبود كه در پاسخ عامر بن طفيل كه به عنوان تهديد گفته بود «بى ترديد با تو با اين شمار سوارگان جنگ خواهم كرد.» فرمود: «خداوند و فرزندان قيله- انصار- آن را بسنده خواهند بود.» براى فخر انصار كافى بود و اين منزلتى بزرگ و فراتر از بزرگ است. ترديد نيست كه آنان هستند كه خداوند دين را به ايشان تاييد و اسلام را پس از پوشيدگى آشكار فرمود. اگر انصار نبودند همانا كه مهاجران از جنگ با قريش و اعراب و از حمايت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عاجز مى ماندند و اگر مدينه ى ايشان نبود مسلمانان را پشتى نبود كه بر آن متكى شوند و براى فخر ايشان تنها جنگ حمراء الاسد كفايت مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از شكست ياران خود در جنگ احد و كشته شدن كسانى كه كشته شدند، همراه انصار به تعقيب قريش پرداخت و انصار در حالى كه بيشتر ايشان زخمى بودند و از زخمهاى ايشان خون مى تراويد آهنگ قريش كردند و در همان حال چون شيران گرسنه به شكارهاى خود حمله مى كردند و چه بسيار روزهاى روشن و رخشان كه ايشان راست.

انصار مى گفته اند: اگر على بن ابى طالب عليه السلام ميان مهاجران نبود ما خود را فراتر از اين مى دانستيم كه نام مهاجران را همراه نام ما بياورند و آنان همتاى ما باشند ولى چه بسا كه يك تن چون هزار بلكه چون هزارها شمرده مى شود.

پيش از اين شعرى را كه منسوب به وزير مغربى است و خليفه القادر بالله به سبب همان شعر در دين وزير طعنه مى زد آورده ايم، البته وزير مغربى منكر سرودن آن شعر بود و از آن تبرى مى جست، هر چند گفته شده است پيش نويسى از آن ابيات را به خط وزير به خليفه القادر بالله عباسى ارائه داده اند.

وزير مغربى كه نسبش به قبيله ى از دشنوءه مى رسيد نسبت به انصار سخت تعصب داشت و به ويژه در مورد برترى قحطانيها به عدنانيها تعصب مى ورزيد، اين ابيات را هم سروده است:

آنان كه پايه هاى آيين احمدى را استوار ساختند و دعوت او را به كيوان رساندند پسران قيله- انصار- و وارثان شرف و شيران بيشه ها قحطان بودند، كه با پنجه ها و شمشيرهاى خود آنان پادشاهى او استوار و گسترده و پا برجاى شد، اگر كشتارگاهها و ضربه هاى راستين آنان نبود سرير دين واژگون مى شد، پس بايد محمد سپاسگزار شمشير كسانى باشد كه اگر نمى بودند او هم مانند خالد بن سنان مى بود.

كه اين اشعار افراطى ناپسند و كلماتى ناستوده است و واجب است منزلت پيامبرى از اينگونه سخنان مصون بماند به ويژه در آخرين بيت كه سخت بى ادبى كرده و آنچه جايز نبوده بر زبان آورده است. خالد بن سنان از عشيره بنى عبس بن بغيض و از شاخه هاى قبيله ى قيس عيلان است كه مدعى نبوت بوده و گفته شده است آيات و معجزاتى بر دست او آشكار شده است و درگذشت و دين او منقرض و آيين او سپرى شد و از او چيزى جز نام بر جاى نماند و همه ى مردم او را نمى شناسند بلكه پاره اى از مردم او را مى شناسند.

[در مورد خالد بن سنان در منابع كهن به ترجمه طبقات ابن سعد، جلد اول، به قلم اين بنده نشر نو، تهران 1365 ش، صفحه ى 298 و به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ذيل خطبه هاى 88 193 و 103 مراجعه فرماييد. م.
]

حکمت 458

و قال عليه السلام: العين وكاء السته.

[به طورى كه ملاحظه مى فرماييد سيدرضى ماخذ اين كلمه را كه كتاب المقتضب مبرد درگذشته 258 ق است نقل فرموده است. م.
]

قال الرضى رحمه الله تعالى: و هذه من الاستعارات العجيبه كانه شبه السته بالوعاء و العين بالوكاء، فاذا اطلق الوكاء لم ينضبط الوعاء و هذالقول فى الا شهر الاظهر من كلام النبى صلى الله عليه و آله و قد رواه قوم لاميرالمومنين عليه السلام و ذكر ذلك المبرد فى الكتاب المقتضب فى باب اللفظ المعروف.

قال الرضى: و قد تكلمنا على هذه الاستعاره فى كتابنا الموسوم بمجازات الاثار النبويه.

«و آن حضرت فرمود: چشم سربند نشستنگاه است.»

سيدرضى كه خدايش رحمت كناد گويد اين از استعارات شگفت است كه گويى نشستنگاه را به ظرف و چشم را به سربند آن تشبيه فرموده است كه چون سربند گشوده شود ظرف آنچه را درون آن است نگه نمى دارد. اين سخن بنابر شهرت و آنچه آشكار است از سخنان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است و قومى آن را از اميرالمومنين عليه السلام دانسته اند و مبرد در كتاب المقتضب در باب لفظ معروف آورده است و ما در مورد اين استعاره در كتاب خودمان كه نامش مجازات آثار النبويه است سخن گفته ايم.»

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد: معروف اين است كه اين سخن از سخنان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است كه محدثان و مولفان غريب الحديث در آثار خود و اهل ادب در مجموعه هاى لغوى خود آن را آورده اند و شايد موضوع بر مبرد مشتبه شده است كه آن را به اميرالمومنين عليه السلام نسبت داده است و در اصل روايت كلمه ى «عين» به صورت تثنيه و چنين است كه «العينان و كاء السته» و لغت سته به معنى نشيمنگاه است. در دنباله ى خبر هم در پاره اى از روايات آمده است «و چون دو چشم بخسبد سر بند گشوده مى شود.» و كاء هم به معنى بند مشك است كه چشمها را چون بند مشك قرار داده است و مقصود بيدارى است. در حديثى هم كه در مورد لقطه نقل شده است همين كلمه وكاء آمده است كه فرموده اند: «بند و بسته آن را بر آن باقى بدار و يك سال آن را معرفى كن اگر صاحب آن آمده است كه فرموده اند: «بند و بسته آن را بر آن باقى بدار و يك سال آن را معرفى كن اگر صاحب آن آمد كه چه بهتر وگرنه هر چه خواهى با آن انجام بده.»

ابن ابى الحديد سپس بحثى مفصل در چهل صفحه در مورد كنايات مختلف و ارائه ى شواهدى براى آن اختصاص داده است كه از مباحث ارزنده ى صناعات ادبى است و از جمله درباره ى همين تركيب «بند گشوده شدن» كنايه از باد در رفتن، شاهدى از يحيى بن زياد در شعر آورده است. نكات جالب و خواندنى در اين بحث ابن ابى الحديد بسيار است و چون بيرون از مقوله ى كار اين بنده است به ترجمه ى چند موردى از آن بسنده مى شود.

اگر بگويند فلان از قوم موسى عليه السلام است كنايه از ناشكيبايى و دلتنگى و اشاره به آيه ى شصت و يكم سوره ى بقره است كه مى فرمايد: «و هنگامى كه گفتيد اى موسى هرگز به يك خوراكى شكيبايى نمى ورزيم.»

به دوشيزه ى بسيار زيبا مى گويند از بهشت گريخته است.

به كارى كه آشكار و روشن است و به شخصى كه چنان است، ابن جلا مى گويند كه كنايه از صبح و بامداد هم هست و حجاج هم به آن تمثل جسته است.

جوانى در راه جلو پيرمرد خميده پشتى را گرفت و گفت: بهاى اين كمان چند است؟ و او را به گوژپشتى ريشخند زد. پير گفت: اى برادرزاده اگر عمرت دراز شود به زودى بدون پرداخت بها آن را خواهى خريد.

در مورد كسى كه به قاضى يا غير قاضى رشوه دهد، مى گويند: در چراغ او روغن ريخت.

حکمت 459

و قال عليه السلام فى كلام له: و وليهم وال فاقام و استقام حتى ضرب الدين بجرانه.

[به طورى كه در شرح اين سخن ملاحظه مى كنيد ابن ابى الحديد مى گويد خطبه معروفى است و بايد در كتابهاى مخصوص جستجو شود. م.
]

«و آن حضرت ضمن گفتارى فرمود: و بر آنان فرمانروايى فرمانروا شد كه كار را برپا داشت و استقامت ورزيد تا آنكه دين برقرار گرديد.»

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن مى گويد: كلمه ى جران به معنى جلو گلو است و اين فرمانروا عمر بن خطاب است و اين سخن از خطبه ى بلندى است كه آن حضرت به روزگار خلافت خويش ايراد كرده و در آن به قرابت خود به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و اختصاص خود به ايشان و اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رازهاى خويش را به او فرموده اند، اشاره فرموده است و ضمن آن مى گويد: و مسلمانان پس از آن حضرت به راى خويش مردى را برگزيدند كه با وجود ناتوانى و تندى كه در او بود به اندازه ى توان خويش كارها را استوار و نزديك به صلاح ساخت. پس از او فرمانروايى بر ايشان فرمانروا شد كه كار را برپا داشت و استقامت ورزيد تا آنكه دين برقرار شد با بيراهى و خشونتى كه در او بود. سپس سومى را خليفه ساختند كه از خود هيچ اختيارى نداشت، بستگان او بر او چيره شدند و او را به سوى هوسهاى خود كشيدند همانگونه كه دختركى مى تواند شتر لگام زده را از پى خود كشد و همواره كار ميان او و مردم چنان بود كه گاه نزديك و گاه دور مى شد تا سرانجام بر او شوريدند و او را كشتند. آنگاه همچون مور و ملخ آهنگ بيعت من كردند.

تمام اين خطبه معروف است و بايد از كتابهايى كه در اين باره تاليف شده است آن را طلب كرد.

حکمت 460

و قال عليه السلام: ياتى على الناس زمان عضوض، يعض الموسر فيه على ما فى يديه و لم يومر بذلك قال الله سبحانه: «و لا تنسوا الفضل بينكم»

[بخشى از آيه ى 237 سوره ى بقره. ينهد فيه الاشرار و يستذل الاخيار و يبايع المضطرون و قد نهى رسول الله صلى الله عليه و آله عن بيع المضطرين. ]

[به گفته ى استاد محترم سيد عبدالزهراء حسينى خطيب اين سخن را پيش از سيدرضى، كلينى در كافى، جلد پنجم، صفحه ى 310 و صدوق در عيون الاخبار الرضا، جلد دوم، صفحه ى 45 و عامر طايى در صفحه ى 22 كتاب خود آورده اند. م.
]

«و آن حضرت فرمود: روزگارى سخت و گزنده بر مردم فراخواهد رسيد كه توانگر در آن روزگار بر آنچه در دست دارد دندان مى فشرد- بخل مى ورزد- و حال آنكه او را به چنان كارى فرمان نداده اند، خداوند سبحان فرموده است: فضل و احسان را ميان خود فراموش مكنيد، در آن روزگار بدكاران بلندمرتبه و نيكان زبون مى شوند و با درماندگان به زور معامله مى شود و حال آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از معامله به زور با درماندگان نهى فرموده است.»

حکمت 461

و قال عليه السلام: يهلك فى رجلان: محب مفرط و باهت مفتر.

قال الرضى رحمه الله تعالى: و هذا مثل قوله عليه السلام: هلك فى اثنان: محب غال و مبغض قال.

[نظير اين سخن در خطبه ى 125 و حكمت 117 آمده است و ضمن نقل مدارك حكمت شماره ى 117 گفته شد كه بيش از سيدرضى اين سخن به حد تواتر نقل شده است، لطفا به آن جا مراجعه شود. م.
]

«و آن حضرت فرمود دو تن در مورد من تباه گردند، دوستى كه زياده روى كند و تهمت زننده اى كه دروغ بندد.»

سيدرضى كه خداوند متعال او را رحمت فرمايد، گويد: و اين سخن مانند آن فرموده ى اوست كه فرموده است: دو تن درباره ى من تباه گردند، دوستى غلوكننده در دوستى و دشمنى مبالغه كننده در دشمنى.

ابن ابى الحديد در شرح اين سخن چنين آورده است: پيش از اين سخن ديگرى نظير اين سخن شرح داده شد و خلاصه ى گفتار اين بود كه كسى در مورد على عليه السلام به هلاكت مى افتد كه افراط و تفريط كند. افراطكنندگان همان غلوكنندگان هستند و كسانى كه معتقد به تكفير بزرگان صحابه و نفاق و تبهكارى ايشان باشند، تفريط كنندگان كسانى هستند كه در جستجوى منقصتى از على عليه السلام باشند يا او را دشمن بدارند و كسانى كه با او جنگ كرده اند و كينه ى او را در دل دارند. به همين سبب در اين باره ياران معتزلى ما اهل نجات و رستگارى و كاميابى هستند كه ايشان راه ميانه را پيموده و معتقدند كه على عليه السلام در آن جهان برترين مردم است و منزلت او در بهشت هم از همگان برتر است و در اين جهان هم از همه ى خلق فاضلتر و داراى خصايص پسنديده و مزايا و مناقب بيشتر است و هر كس با او جنگ كرده است يا او را دشمن و كينه اش را در سينه بدارد دشمن خداوند سبحان است و با كافران و منافقان جاودانه در آتش خواهد بود، مگر كسانى كه توبه ى آنان ثابت شده باشد و بر دوستى و محبت او در گذشته باشند.

در مورد افاضل مهاجران و انصار! كه پيش از او عهده دار امامت شده اند، اگر اميرالمومنين امامت آنان را انكار فرموده و بر ايشان خشم گرفته بود و كارشان را ناپسند مى شمرد و بر آنان شمشير مى كشيد و به امامت خويش مردم را فرامى خواند بدون ترديد معتقد بوديم كه آنان از هلاك شدگان هستند، همانگونه كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر آنان خشم مى گرفت هلاك شده بودند زيرا اين مساله ثابت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به اميرالمومنين فرموده است: «جنگ با تو جنگ با من است و آشتى با تو آشتى با من است.» و همان حضرت فرموده است: «پروردگار دوست بدار هر كس كه على را دوست مى دارد و دشمن بدار هر كه را با او دشمنى مى ورزد.» و هم به على عليه السلام فرموده است: «تو را جز مومن دوست نمى دارد و جز منافق با تو دشمنى نمى ورزد.»

ولى ما مى بينيم كه على عليه السلام به امامت آن گروه رضايت داده و با ايشان بيعت فرموده است

[بديهى است كه اين عقيده ى معتزله است، ما مى پرسيم كه آيا بيعت اميرالمومنين عليه السلام با ميل و رغبت بوده است يا با زور و تهديد و براى حفظ جان و پس از آن همه بازيها كه خود ابن ابى الحديد در جاى جاى اين كتاب نمونه هاى آن را آورده است. م. و پشت سر ايشان نماز گزارده و از غنايم و اموال عمومى آنان كه تقسيم مى كرده اند سهم خويش را گرفته و خورده است و بنابراين ما را نشايد كه از رفتار آن حضرت تعدى كنيم و از آنچه كه از او مشهور شده است درگذريم. مگر نمى بينى كه چون اميرالمومنين عليه السلام از معاويه تبرى جسته است، ما هم از او تبرى مى جوييم و چون او را لعنت فرموده است، ما هم او را لعنت مى كنيم و چون به گمراهى اهل شام و بقاياى برخى از صحابه كه همراه آنان بوده اند نظير عمروعاص و پسرش عبدالله فرموده است ما هم به گمراهى آنان حكم مى كنيم. و خلاصه آنكه ما ميان اميرالمومنين و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چيزى جز مرتبه ى نبوت را كم نمى دانيم وگرنه همه ى فضايل ديگر را ميان آن دو بزرگوار مشترك مى دانيم و البته در مورد بزرگان صحابه كه بر ما ثابت نشده است كه على عليه السلام بر آنان طعنه اى زده باشد، طعنه نمى زنيم و همانگونه عمل مى كنيم كه على عليه السلام با آنان عمل كرده است.
]

آنچه درباره ى تفضيل ميان صحابه گفته شده است

اعتقاد به تفضيل اعتقادى كهن است كه بسيارى از اصحاب و تابعان بر آن بوده اند، از ميان اصحاب عمار و مقداد و ابوذر و سلمان و جابر بن عبدالله و ابى بن كعب و حذيفه و بريده و ابوايوب و سهل بن حنيف و عثمان بن حنيف و ابوالهيثم بن التيهان و خزيمه بن ثابت و ابوالطفيل عامر بن وائله و عباس بن عبدالمطلب و پسرانش و تمام بنى هاشم و بنى مطلب بر اين اعتقاد بوده اند.

زبير بن عوام هم در آغاز كار از معتقدان به اين عقيده بوده و سپس برگشته است. تنى چند از بنى اميه هم همين عقيده را داشته اند كه از جمله ى ايشان خالد بن سعيد بن عاص و عمر بن عبدالعزيز بوده اند.

من- ابن ابى الحديد- در اين جا خبر مشهورى را كه از عمر بن عبدالعزيز روايت شده است و آن را ابن كلبى

[ابوالمنذر هشام بن ابى النصر كلبى كه به ابن كلبى هم معروف است از دانشمندان بزرگ قرن دوم هجرى كه حدود يكصد كتاب تاليف كرده و به ويژه در علم نسب پنج اثر ارزنده دارد. مرگ او به سال 204 يا 206 قمرى بوده است به الكنى و الالقاب، جلد سوم، صفحه ى 97 مراجعه فرماييد. م. نقل كرده است مى آورم.
]

ابن كلبى مى گويد: روزى عمر بن عبدالعزيز كه در جلسه عمومى خود نشسته بود پرده دارش وارد شد و زنى بلندقامت و گندم گون و زيبا و خوش اندام را كه دو مرد همراهش بودند وارد مجلس كرد كه همراه ايشان نامه اى از ميمون بن مهران

[ميمون بن مهران رقى درگذشته به سال 117 قمرى از قضات كوفه كه از سوى عمر بن عبدالعزيز عهده دار قضاوت و كارگزارى خراج منطقه جزيره بود، به زركلى، الاعلام، جلد هشتم، صفحه ى 301 مراجعه فرماييد. م. براى عمر بن عبدالعزيز بود. نامه را به عمر بن عبدالعزيز دادند كه آن را گشود و در آن چنين نوشته بود:
]

بسم الله الرحمن الرحيم، به اميرالمومنين عمر بن عبدالعزيز از ميمون بن مهران، سلام و رحمت و بركات خداوند بر تو باد و سپس كارى براى ما پيش آمده است كه سينه ها از آن تنگى گرفته و بيرون از تاب و توان است و ما چنان مصلحت ديديم كه آن را به عالمى كه آن را نيكو بداند موكول كنيم كه خداى عزوجل فرموده است: «اگر آن را به رسول و اولياى امر برمى گرداندند كسانى از ايشان كه آن را استنباط مى كنند آن را بدون ترديد مى دانستند.»

[بخشى از آيه ى 83 سوره ى نساء. اين زن و دو مردى كه همراه اويند يكى شوهر او و ديگرى پدر اوست. اى اميرالمومنين پدر اين زن چنين مى پندارد كه چون شوهرش سوگند خورده است كه اگر على بن ابى طالب عليه السلام برترين اين امت و سزاوارترين افراد به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نباشد همسرش مطلقه است، بنابراين دختر او مطلقه است و در آيين و دين او سزاوار و جايز نيست كه آن مرد را داماد خويش بداند و مدعى است كه علم به حرمت دخترش بر آن مرد دارد و اين زن براى آن مرد همچون مادر اوست. همسر اين زن هم به پدر همسرش مى گويد دروغ مى گويى و گناه مى ورزى كه سوگند من درست و عقيده ام صادق و راست است و برخلاف تو و به كورى چشم و كينه توزى تو، اين زن همسر من است. آنان براى داورى پيش من آمدند، از مرد درباره ى سوگندش پرسيدم گفت: آرى چنين سوگندى خورده ام و گفته ام اگر على بهترين اين امت و سزاوارترين ايشان به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نباشد، همسرم مطلقه خواهد بود. با توجه به اينكه هر كه بايد على را بشناسد، شناخته است و هر كس خواهد انكار كند، هر كس مى خواهد از اين سخن به خشم آيد و هر كس مى خواهد به آن خوشنود گردد. مردم هم كه اين سخن او را شنيدند گرد آمدند و هر چند زبانها هماهنگ است ولى دلها پراكنده است. وانگهى تو خود اى اميرالمومنان اختلاف هوسهاى مردم و شتاب آنان را در آنچه مايه ى فتنه است مى دانى، بدين سبب ما از حكم كردن در اين مورد خوددارى كرديم تا تو بدان چه خدايت ارائه مى فرمايد حكم كنى. اينك اين دو مرد از اين زن دست برنمى دارند، پدرش سوگند خورده است كه او را همراه شوهرش وانگذارد و شوهرش هم سوگند خورده است كه اگر گردنش را هم بزنند از همسرش جدا نخواهد شد مگر آنكه در اين باره حاكمى حكم كند كه امكان مخالفت و سرپيچى از حكم او نباشد. اينك اين گروه را پيش تو روانه كردم خداى توفيق تو را پسنديده و تو را هدايت فرمايد.
]

ميمون بن مهران پايين نامه اين اشعار را نوشته بود:

اى اباحفص! هرگاه مشكلاتى فرارسد كه چشمها در تامل آن سرگردان شوند و سينه ى مردم از روشن كردن حكم آن عاجز ماند تو در آن باره امين خواهى بود كه همه ى علم را فراگرفته اى و تجربه ها و كارها تو را استوار ساخته است، خداوند تو را بر رعايا خليفه ساخته است و بهره تو در ايشان بهره گرانبهاست.

گويد: عمر بن عبدالعزيز، بنى هاشم و بنى اميه و ديگر افراد شاخه هاى قبيله ى قريش را جمع كرد و به پدر آن زن گفت: اى پير چه مى گويى؟ او گفت: اى اميرالمومنين! من دختر خويش را به همسرى اين مرد درآوردم و او را با بهترين جهاز پيش او گسيل داشتم و آرزومند خير و اميدوار به صلاح او بودم تا آنكه سوگند به چيز دروغى در مورد طلاق او خورد و اينك هم مى خواهد با او زندگى كند. عمر بن عبدالعزيز گفت: اى پيرمرد، شايد همسرش مطلقه نباشد بگو چه سوگندى خورده است؟ پيرمرد گفت: سبحان الله! سوگندى كه او خورده است، دروغ و گناهش چنان روشن است كه با اين سن و سال و دانشى كه دارم هيچگونه شكى در سينه ام خلجان نمى كند زيرا او چنين پنداشته است كه اگر على بهترين اين امت نباشد همسرش سه طلاقه باشد. عمر بن عبدالعزيز به همسر آن زن گفت: چه مى گويى؟ آيا تو چنين سوگندى خورده اى؟ گفت: آرى. گويند: همين كه گفت آرى، نزديك بود مجلس به لرزه درآيد و بنى اميه خشمگين به او مى نگريستند ولى سخن نمى گفتند و همگان به چهره ى عمر بن عبدالعزيز مى نگريستند.

عمر بن عبدالعزيز مدتى خاموش ماند و با دست خود آهسته بر زمين مى زد و آن قوم همچنان خاموش و منتظر بودند كه او چه خواهد گفت. عمر سر برداشت و اين دو بيت را خواند «چون عهده دار حكومت ميان قومى شود به جستجوى حق و در طلب استوارى است و امامى كه از حق تعدى كند و از راه راست اجتناب ورزد امام نيكويى نيست.»

سپس به بنى اميه گفت: در مورد سوگند اين مرد چه مى گوييد؟ خاموش ماندند. گفت: سبحان الله سخن بگوييد. مردى از بنى اميه گفت: اين حكم در مورد ناموس است و ما درباره ى آن گستاخى نمى كنيم و تو دانا به گفتارى و امين ايشان، عقيده ى خود را بگو و هر سخن و عقيده اى، تا باطلى را حق و حقى را باطل نكرده است، در اين مجلس بر من جايز است.

عمر بن عبدالعزيز گفت: من سخنى نمى گويم و به مردى از بنى هاشم كه از فرزندزادگان عقيل بن ابى طالب بود روى كرد و به او گفت: اى عقيلى، در سوگندى كه اين مرد خورده است چه مى گويى؟ او اين فرصت را غنيمت شمرد و گفت: اى اميرالمومنين اگر سخن مرا حكم و حكم مرا جايز قرار مى دهى سخن مى گويم وگرنه خاموشى براى من بهتر و براى بقاى دوستى هم ارزنده تر است. عمر بن عبدالعزيز گفت: سخن بگو كه گفته ى تو حكم و حكم تو نافذ خواهد بود.

بنى اميه همين كه اين سخن را شنيدند گفتند: اى اميرالمومنين نسبت به ما انصاف ندادى و حكم كردن در اين باره را به غير ما واگذاشتى و حال آنكه ما همچون خون و گوشت تو و سزاوارترين خويشاوندان توايم. عمر بن عبدالعزيز گفت: اى فرومايگان ناتوان خاموش باشيد كه هم اكنون آن را به شما عرضه داشتم و آماده ى پذيرش آن نشديد، گفتند: بدين سبب بود كه اين امتيازى را كه به اين مرد عقيلى دادى به ما ندادى و بدانگونه كه او را داور ساختى ما را داور نكردى. عمر گفت: اگر شما خطا كرديد و او درست انديشيد و اگر شما ناتوانى كرديد و او دورانديشى كرد و اگر شما كور شديد و او بينا بود، گناه عمر بن عبدالعزيز چيست؟ اى بى پدران مى دانيد مثل شما مثل چيست؟ گفتند: نمى دانيم. گفت: ولى اين مرد عقيلى مى داند و از او پرسيد اى مرد در اين مورد چه مى گويى؟ آن مرد گفت: آرى اى اميرالمومنين چنان است كه آن شاعر پيشين سروده است: «شما را به كارى فراخواندند و چون از آن ناتوان مانديد كسى به آن رسيد كه ناتوانى نداشت و چون چنين ديديد پشيمان شديد و آيا مهره براى برحذر بودن بسنده است؟» عمر بن عبدالعزيز گفت: آفرين بر تو باد كه درست گفتى، اينك پاسخ حكمى را كه از تو پرسيدم بگو. گفت: اى اميرالمومنين، سوگند او درست است و از عهده ى آن برون آمده است و همسرش هم مطلقه نيست. عمر بن عبدالعزيز گفت: اين موضوع را از كجا دانستى؟ گفت: اى اميرالمومنين تو را به خدا سوگند مى دهم آيا اين موضوع را نمى دانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى عيادت فاطمه عليهماالسلام به خانه ى او رفت و فرمود: دخترم بيمارى تو چيست؟ گفت: پدر جان تب دارم، در آن هنگام على عليه السلام براى انجام دادن يكى از كارهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از خانه بيرون رفته بود. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به فاطمه فرمود: آيا اشتهاى به چيزى دارى؟ گفت: آرى، انگور مى خواهم و مى دانم چون هنگام آن نيست كمياب و گران است. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خداوند قادر است كه براى ما انگور بياورد و سپس عرضه داشت بار خدايا همراه برترين امت من در پيشگاه خودت براى ما انگور بياور. در اين هنگام على در زد و درون خانه آمد و سبدى كوچك همراه داشت كه جانب رداى خويش را بر آن كشيده بود، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به او فرمود: اى على اين چيست؟ گفت: انگور است كه براى فاطمه عليهاالسلام فراهم آورده ام. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دو بار تكبير گفت و سپس عرضه داشت: پروردگارا همانگونه كه با اختصاص دادن على به دعاى من مرا شاد فرمودى، اينك بهبودى دختر مرا در اين انگور قرار بده، آنگاه به فاطمه فرمود: دختركم به نام خدا بخور و فاطمه از آن انگور خورد و هنوز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بيرون نرفته بود كه شفا يافت.

عمر بن عبدالعزيز گفت: راست گفتى و نيكى كردى، گواهى مى دهم كه اين موضوع را شنيده و درست به گوش گرفته بودم و به آن مرد گفت: اى مرد دست همسرت را بگير و برو و اگر پدرش متعرض تو شد بينى او را درهم شكن. آنگاه به بنى عبد مناف گفت: به خدا سوگند چنان نيست كه ما چيزهايى را كه ديگران مى دانند ندانيم و ما را در دين خود كورى نيست اما چنانيم كه آن شاعر پيشين گفته است:

دوستى ثروت و توانگرى چنان كور و كرشان ساخته است كه جز زيان و گناه به چيزى ديگرى نمى رسند.

گويد: چنان شد كه گويى سنگ بر دهان بنى اميه زده شد و آن مرد همسرش را با خود برد و عمر بن عبدالعزيز براى ميمون بن مهران چنين نوشت:

سلام بر تو، همراه تو پروردگارى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم و سپس من مضمون نامه ات را فهميدم، آن دو مرد همراه آن زن پيش من آمدند. خداوند سوگند همسر آن زن را راست قرار داده است و سوگندش برآورده است و نكاح او پا برجاى است. اين موضوع را يقين بدان و به آن عمل كن و سلام و رحمت و بركتهاى خداوند بر تو باد.

و اما كسانى از تابعان كه معتقد به فضيلت على عليه السلام بر همه ى مردم بودند بسيارند همچون اويس قرنى و زيد بن صوحان و برادرش صعصعه و جندب الخير و عبيده سلمانى و گروه بسيار ديگر كه برون از شمارند.

در آن روزگاران لفظ شيعه فقط در مورد كسانى به كار رفته است كه معتقد به تفضيل على عليه السلام بوده اند و اين گفتگوهاى اماميه و كسانى كه بر آن عقيده اند كه بر امامت خليفگان پيش از على عليه السلام طعنه مى زنند، در آن روزگار بدينگونه مشهور نبوده است و همان كسانى كه معتقد به تفضيل بوده اند شيعه نام داشته اند و هر آنچه در اخبار و آثار در فضيلت شيعه آمده است و آنان را به بهشت وعده داده اند درباره همانهاست نه كس ديگرى جز ايشان! و به همين سبب است كه ياران معتزلى ما در كتابها و تصنيفهاى خويش گفته اند كه شيعيان حقيقى ما هستيم و اين اعتقاد ما به سلامت و حق نزديكتر از دو عقيده ديگرى است كه همراه افراط و تفريط باشد ان شاء الله تعالى!

حکمت 462

و سئل عن التوحيد و العدل، فقال: التوحيد الا تتوهمه و العدل الا تتهمه.

[به نقل استاد محمد دشتى در روشهاى تحقيق در اسناد و مدارك نهج البلاغه، صفحه ى 448 اين سخن در مفردات راغب اصفهانى، صفحه ى 49 و غررالحكم آمدى، جلد اول، صفحه ى 14 و جاهاى ديگر آمده است. م.
]

«درباره ى توحيد و عدل از او پرسيده شد، فرمود: توحيد آن است كه او را در وهم نياورى و عدل آن است كه او را- به آنچه در او نيست متهم ندارى.»

اين دو ركن همان دو ركن اصلى علم كلام است و شعار ياران معتزلى ما هم همين است كه ايشان معانى قديمى را كه اشعرى و يارانش ثابت مى كنند از ذات بارى تعالى نفى مى كنند و ديگر آنكه خداوند متعال را از فعل قبيح منزه مى دانند.

معنى سخن اميرالمومنين عليه السلام كه فرموده است: «او را در وهم و گمان نياورى.» اين است كه او را جسم و صورتى در جهتى مخصوص گمان نبرى يا چنانچه قومى ديگر بر اين عقيده اند او را چنان نپندارى كه همه ى جهات را شامل است يا آنكه نورى از انوار يا نيرويى روان در همه ى جهان است كه گروهى ديگر بر اين عقيده اند يا از جنس اعراضى است كه در محلها يا يك محل حلول مى كند و بديهى است كه آنچنان كه مسيحيان و غلوكنندگان شيعيان گفته اند عرض نيست، يا آنكه گمان برى كه معانى و اعراض در او جايگزين است كه هرگاه با يكى از اين پندارها پندار شود، مخالف توحيد است و اين بدان سبب است كه هر جسم يا عرض يا چيزى كه در محلى حلول كند يا محل حلول حال باشد يا اختصاص به جهتى داشته باشد، ناچار بايد در ذات خود قسمت پذير باشد. خاصه بنابر عقيده ى افرادى كه مطلقا جزء شدن را نفى كرده اند. و هر چيزى كه قسمت شود واحد نيست و حال آنكه ثابت شده است كه خداوند واحد است. ياران ما بر توحيد نفى معانى قديمى را هم افزوده اند همچون وجود ثانى در الاهيت و نيز رويت را نفى كرده اند و اين موضوع را كه خداوند به چيزى مشتهى و از چيزى متنفر و از چيزى لذت برنده يا از چيزى متالم باشد با آنكه علم محدث را و قدرت محدث را و زندگى محدث را داشته باشد يا عالم به همه ى مستقبل تا ابد و عالم بر هر معلوم و قادر به هر قدرتى نباشد نفى كرده اند و ديگر از مسائل كلامى كه ياران ما در اين ركن نخست در آورده اند، همگى مباحث توحيد است.

اما ركن دوم كه مى فرمايد: «او را متهم ندارى.» يعنى بر او تهمت نزنى كه تو را به انجام دادن كار قبيح مجبور كرده است و در عين حال براى انجام دادن آن عقاب مى فرمايد، كه خداوند متعال هرگز چنين نيست و نبايد او را متهم سازى كه دروغگويان را ياراى آوردن سحر و جادوهايى داده است و بدانگونه مردم را به گمراهى افكنده است و نبايد او را متهم دارى كه چيزى را برون از تاب و توان بر تو تكليف فرموده است و مسائل ديگر مربوط به عدل كه اصحاب ما آن را در كتابهاى خود به تفصيل آورده اند، همچون پاداش در قبال رنج كه چاره اى از آن نيست و پاداش در قبال انجام دادن كارهاى واجب كه از آن هم چاره اى نيست و صدق و درستى وعد و وعيد كه از آن هم چاره نيست. و خلاصه آنكه عقيده و مذهب ياران ما در عدل و توحيد گرفته شده از اميرالمومنين است و اين موضع يكى از مواضعى است كه به مذهب اصحاب ما تصريح فرموده است و ضمن سخنان آن حضرت از اينگونه سخنان بيرون از شمار است.

/ 314