حکمت 002 - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


حکمت 002

ازرى بنفسه من استشعر الطمع و رضى بالذل من كشف عن ضره و هانت عليه نفسه من امر عليها لسانه.

[اين سخن و چهار سخن بعد را پيش از سيدرضى، ابن شعبه حرانى در تحف العقول، صفحه ى 201 ضمن سفارشهاى آن حضرت به مالك اشتر آورده است، به نقل از مصادر نهج البلاغه. م.
]

«هر كس طمع را شعار خود سازد، خود را كوچك ساخته است و آن كس كه درماندگى خويش را آشكار سازد، به زبونى راضى شده است و آن كس كه زبان خود را بر خود فرمانروا ساخت، ارزش خود را كاسته است.»

در شرح اين سخن احاديثى آمده است كه براى نمونه به ترجمه ى برخى از آنها قناعت مى شود. در حديث مرفوع آمده است كه «سنگ صاف لغزنده اى كه گام دانشمندان هم بر آن پايدار نيست آز است.» و گفته شده است: بيشترين كشته شدن خردها زير سايه هاى طمع است. از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره ى توانگرى پرسيدند، فرمود: «نااميدى از آنچه در دست مردم است و هر يك از شما آهنگ طمع دنيا مى دارد، آهسته حركت كند.»

حکمت 003

البخل عار و الجبن منقصه و الفقر يخرس الفطن عن حاجته و المقل غريب فى بلدته.

[اين سخن را هم ابن شعبه در تحف العقول آورده است، ضمنا منابع اين كلمات همگى از كتاب مصادر نهج البلاغه برداشته شده است كه ديگر از تكرار آن خوددارى خواهد شد و اگر براى سخنى از كتاب ديگرى نقل شد، گفته خواهد شد. م.
]

«بخل ننگ است و ترس كاستى، بينوايى، زبان زيرك را كند مى كند كه خواسته خود را بگويد و تنگدست در سرزمين و شهر خويش غريب و بيگانه است.»

ضمن شرح اين سخن چنين آمده است: از بهترين مواردى كه از جود عبدالله مامون نقل شده اين است كه دبير او عمر بن مسعده به سال دويست و هفده درگذشت و ميراثى گران بر جاى گذاشت. مامون، برادر خود ابواسحاق معتصم و گروهى از دبيران را براى تقويم ميراث او گسيل داشت. معتصم در حالى كه مامون در مجلس خلافت نشسته بود، همراه دبيران بازگشت. مامون پرسيد چه ديديد؟ معتصم در حالى كه آنچه را ديده بود بزرگتر از واقع نشان مى داد، گفت: بسيارى زرينه و چهارپا و زمين و ملك يافتيم كه ارزش آنها به هشت ميليون دينار مى رسد و در اين هنگام صداى خود را بلندتر و كشيده تر كرد. مامون انا لله و انا اليه راجعون بر زبان آورد و گفت: به خدا سوگند اين مقدار اندوخته و ميراث را براى يكى از پيروان پيروان او بسيار نمى دانم. معتصم چندان شرمسار شد كه نشان شرمندگى او براى حاضران آشكار گرديد.

ابن ابى الحديد سپس سخنانى درباره ى اهميت مال براى حفظ آبرو نقل كرده است و مى گويد: گفته شده است مال تو پرتو و نور توست، اگر مى خواهى منكسف و تاريك شوى همه ى آن را پراكنده و تباه ساز. به اسكندر گفته شد: به چه سبب فلاسفه با همه ى حكمت خود و شناختى كه از دنيا دارند مال خود را حفظ مى كنند؟ گفت: براى اينكه دنيا ايشان را نيازمند نكند كه كارى را كه سزاوار ايشان نيست، انجام دهند.

يكى از پارسايان گفته است: نخست دو گرده نان خود را فراهم ساز و سپس به عبادت پرداز.

امام حسن عليه السلام فرموده است: هركس مدعى شود و گمان برد كه مال را دوست ندارد، در نظر من دروغگوست و اگر بدانم راست مى گويد، در نظرم احمق است.

العجز آفه و الصبر شجاعه و الزهد ثروه و الورع جنه.

«ناتوانى آفت است و شكيبايى دليرى، پارسايى توانگرى و پرهيزكارى سپر است و خوشنودى چه نيكو همنشينى است.»

آفت به معنى كاستى و چيزى است كه سبب كاستى باشد و ناتوانى بدون ترديد اين چنين است و درباره ى صبر گفته اند، صبر تلخ است و جز آزاده آن را نمى آشامد.

و اينكه فرموده است «پارسايى توانگرى است» سخنى بر حق است، زيرا مال و ثروت چيزى است كه آدمى را از مردم بى نياز گرداند و هيچ چيز چون زهد آدمى را از دنياى ديگران بى نياز نمى كند و در حقيقت زهد بزرگترين توانگرى است.

روايت است كه على عليه السلام هنگامى كه عمر بن خطاب به خلافت رسيد، به او گفت: اگر مى خواهى به مقام دو سالار خود- پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ابوبكر- برسى و شاد شوى، بر تو باد كه آرزويت را كوتاه كنى و كمتر از حد سيرى بخورى و پيراهن خويش را رقعه زنى و كفش خود را پاره دوزى و با فقر- و قناعت به آن- از مردم بى نياز شوى، در آن صورت به آن دو ملحق خواهى شد.

سقراط در آفتاب نشسته و پشت به خاكهاى چاهى كه در آن مى آرميد، داده بود. پادشاهى كنار او ايستاد و گفت: نياز خود را بخواه. گفت: نياز من اين است كه از كنار من دور شوى كه سايه ات مانع استفاده ى من از آفتاب شده است. و گفته شده است زهد در دنيا عبارت از زهد در رياست و در دوست داشتن ستايش است نه در خوراك و آشاميدنى و در نظر عارفان زهد، ترك هر چيزى است كه تو را از خداوند بازدارد. در مورد رضا خبرى مرفوع از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آورده است كه فرموده است: خداوند متعال مى فرمايد «هركس به قضاى من راضى نيست، پروردگار ديگرى جز من براى خود برگزيند.»

حکمت 004

و نعم القرين الرضا. العلم وراثه كريمه و الاداب حلل مجدده و الفكر مراه صافيه.

«دانش ميراثى گرامى است و فرهنگها زيورهاى نوين و انديشه آينه اى روشن است.»

ابن ابى الحديد ضمن شرح اين سخن داستان زير را آورده است:

عبدالملك مروان، اديبى فاضل بود و جز با اديبان همنشينى نمى كرد. هيثم بن عدى، از مسعر بن كدام، از سعيد بن خالد جدلى نقل مى كند كه مى گفته است: عبدالملك پس از كشته شدن مصعب به كوفه آمد و مردم را به حضور فراخواند و مقررى آنان را مقرر مى داشت. ما هم به حضورش رفتيم، پرسيد: از كدام قبيله ايد؟ گفتيم: از جديله. گفت: يعنى جديله عدوان؟ گفتيم: آرى، اين ابيات را خواند:

«چه كسى از سوى قبيله ى عدوان كه سخت دلير و همچون مار زمين اند، پوزش خواه من است، همان گروهى كه بر يكديگر ستم روا داشتند و رعايت حال يكديگر را نكردند...»

آن گاه به مردى از ما كه تنومند و زيبارو بود و او را بر خود مقدم داشته بوديم، رو كرد و گفت: اين شعر را كه خواندم كدام يك از شما سروده است؟ گفت: نمى دانم. من گفتم: مى دانم، اين شعر را ذوالاصبع سروده است. عبدالملك مرا رها كرد و دوباره روى به همان مرد كرد و پرسيد: مى دانى نام ذوالاصبع چه بوده است؟ گفت: نمى دانم، من گفتم: مى دانم نام او حرثان بوده است. عبدالملك همچنان مرا رها كرد و از همان مرد پرسيد: چرا معروف به ذوالاصبع شده است؟ گفت: نمى دانم. من گفتم: مى دانم، انگشت او را مار گزيد و از آن سبب به ذوالاصبع معروف شد. عبدالملك همچنان مرا رها كرد و از او پرسيد: ذوالاصبع از كدام خاندان شما بوده است؟ گفت: نمى دانم. گفتم: مى دانم، از خاندان بنى تاج است كه شاعر درباره ى ايشان چنين سروده است: «بنى تاج را فراياد مياور و چشم از پى كسى كه نابود است، مدار.»

عبدالملك به آن مرد تنومند روى كرد و پرسيد مقررى تو چه قدر است؟ گفت: هفتصد درهم. روى به من كرد و پرسيد: مقررى تو چند است؟ گفتم: چهارصد درهم. عبدالملك گفت: اى اباالزعيزعه- دبير و گنجور او بوده است- سيصد درهم از مقررى اين مرد تنومند بكاه و بر مقررى اين مرد بيفزاى. سخت شاد شدم كه مقررى من هفتصد درهم شد و مقررى او به چهار صد درهم كاسته شد.

[اين خبر در الاغانى، جلد سوم، صفحه ى 91 هم آمده است.
]

سپس داستانى ديگر كه بيشتر جنبه ى تسلط بر صرف و نحو عربى را دارد آورده است كه در بارگاه واثق عباسى صورت گرفته است و بيرون از بحث تاريخى است.

حکمت 005

صدر العاقل صندوق سره و البشاشه حباله الموده، والاحتمال قبر العيوب.

و روى انه قال فى العباره عن هذا المعنى ايضا: المسالمه خب ء العيوب.

[اين كلمه به صورت خباء كه به معنى روپوش است نيز ضبط شده است به نهج البلاغه مرحوم فيض الاسلام، چاپ اول، صفحه ى 1080 مراجعه فرماييد. م.
]

«سينه ى خردمند گنجينه ى راز اوست و گشاده رويى دام دوستى است و بردبارى گور عيبهاست.»

و روايت شده است كه در همين باره اين چنين هم فرموده است: با يكديگر آشتى كردن مايه ى پوشيده ماندن زشتيهاست.

[اين كلمه به صورت خباء كه به معنى روپوش است نيز ضبط شده است به نهج البلاغه مرحوم فيض الاسلام، چاپ اول، صفحه ى 1080 مراجعه فرماييد. م.
]

حکمت 006

من رضى عن نفسه كثر الساخط عليه و الصدقه دواء منجح و اعمال العباد فى عاجلهم نصب اعينهم فى آجلهم.

«هر كس از خود خشنود بود ناخشنودان بر او بسيار شود، صدقه دارويى درمان بخش است، كردارهاى بندگان در دنياى ايشان، در رستاخيزشان برابر ديدگان آنان است.»

حکمت 007

اعجبوا لهذا الانسان، ينظر بشحم و يتكلم بلحم و يسمع بعظم و يتنفس من خرم.

«از اين آدمى شگفتى گيريد، با پيه مى نگرد و با پاره گوشتى سخن مى گويد و با استخوانى مى شنود و از شكافى نفس مى كشد.»

حکمت 008

اذا اقبلت الدنيا على قوم اعارتهم محاسن غيرهم و اذا ادبرت عنهم سلبتهم محاسن انفسهم.

[در پاره اى از منابع ديگر از جمله نهج البلاغه ترجمه ى استاد محترم دكتر شهيدى اندك تفاوتى ديده مى شود كه به جاى «قوم» «احد» است.
]

«چون دنيا به گروهى روى آورد كارهاى پسنديده و نيكوييهاى ديگران را هم به آنان عاريه مى دهد و چون از ايشان روى برگرداند، نيكوييهاى خودشان را هم از ايشان مى ربايد.»

[اين كلمه را پيش از سيد رضى، مسعودى در مروج الذهب، جلد سوم، صفحه ى 434 به همين صورت آورده است و پس از سيد رضى، قاضى قضاعى و آمدى و جعفر بن شمس خلاقه آورده اند ولى كلمه ى قوم را به صورت رجل و عبد آورده اند، به مصادر نهج البلاغه، جلد چهارم، صفحه ى 12 مراجعه شود. م.
]

ابن ابى الحديد ضمن شرح اين سخن چنين آورده است:

به روزگارى كه رشيد نسبت به جعفر بن يحيى برمكى خوش نظر بود، سوگند به خدا مى خورد كه جعفر از قس بن ساعده سخنورتر و از عامر بن طفيل دليرتر و از عبدالحميد بن يحيى خوش قلم تر و از عمر بن خطاب سياستمدارتر و از مصعب بن زبير زيباتر است- و حال آنكه جعفر به هيچ روى زيبا نبود و صورتى به راستى كشيده و بد تركيب داشت. رشيد همچنان مى گفت: جعفر براى او خيرخواه تر از حجاج براى عبدالملك است و از عبدالله بن جعفر بخشنده تر و از يوسف عليه السلام پاكدامن تر است. چون نظرش درباره ى جعفر دگرگون شد، صفات پسنديده واقعى او را هم كه هيچ كس در آن شك نداشت نظير زيركى و بخشندگى منكر شد و حال آنكه پيش از آن هيچ كس را ياراى آن نبود كه سخن جعفر را رد كند و خلاف انديشه ى او چيزى بگويد. گفته مى شود: نخستين موردى كه موجب دگرگونى نظر رسيد به جعفر شد، اين بود كه جعفر به فضل بن ربيع چيزى گفت و فضل آن را پاسخ داد و رد كرد و پيش از آن هرگز در حضور جعفر دهان نمى گشود و چيزى نمى گفت. سليمان بن ابى جعفر اين كار را بر فضل خرده گرفت. رشيد از خرده گرفتن سليمان خشمگين شد و گفت: تو را چه كار به دخالت ميان برادرم و دوستم و با اين كار رضايت خود را از اعتراض فضل اظهار داشت. سپس جعفر سخنى به فضل گفت: فضل گفت: اى اميرالمومنين گواه باش. جعفر گفت: اى نادان خدا دهانت را بشكند اگر اميرالمومنين گواه باشد، چه كسى بايد حاكم باشد و حكم كند. رشيد خنديد و به فضل گفت: با جعفر ستيز مكن كه نمى توانى با او درافتى.

حکمت 009

خالطوا الناس مخالطه ان متم معها بكوا عليكم و ان عشتم حنوا اليكم.

«با مردم چنان بياميزيد كه اگر بر آن حال مرديد بر شما بگريند و اگر زنده مانديد به شما مهر ورزند.»

ابن ابى الحديد ضمن شرح اين كلام حديثى نقل كرده است كه مضمون آن چنين است: مسلمان را بر مسلمان شش حق است، چون او را ببيند بر او سلام دهد و چون او را فراخواند پاسخش دهد و چون عطسه كند سلامت باد گويدش و هرگاه بيمار شود به ديدارش رود و آنچه را براى خود دوست مى دارد براى او دوست دارد و اگر بميرد به تشييع پيكرش برود.

حکمت 010

اذا قدرت على عدوك فاجعل العفو عنه شكرا للقدره عليه.

«چون بر دشمن چيره گشتى، عفو او را سپاس قدرت بر او قرار بده.»

[به نقل مرحوم امتياز عليخان عرشى در استناد نهج البلاغه، اين سخن را ابن دريد در المجتنى صفحه ى 32 آورده است. م.
]

ابن ابى الحديد ضمن شرح اين سخن مى گويد: من اين سخن را در قطعه اى تضمين كرده و چنين سروده ام كه «اگر بر دشمن چيره شدى و خواستى انتقام بگيرى، با بخشيدن دشمنانت سپاس پيروزى را به جاى آور.»

سپس مى گويد: با آنكه سخنان بسيارى درباره ى بردبارى و گذشت و بخشيدن آورده ايم، اينجا مطالب ديگرى مى آوريم. ميان ابومسلم خراسانى و سالار مرو بگو و مگويى شد و سالار مرو در سخن تندى كرد. ابومسلم او را تحمل كرد، سالار مرو پشيمان شد و براى پوزش خواهى در برابر ابومسلم ايستاد. او ضمن سخنان خود به ابومسلم گفته بود: اى بچه سر راهى. ابومسلم به او گفت: آرام باش، سخنى گفته شد و گمانى به خطا رفت و خشم خود ديو است و من از قديم با تحمل تو، تو را نسبت به خود گستاخ كرده ام. اينك اگر از گناه پوزش خواهى، من هم با تو در آن شريك ام و اگر مغلوب هستى عفو من تو را فرامى گيرد. سالار مرو گفت: اى امير، بزرگى گناه من آرامش را از من بازگرفته است. ابومسلم گفت: شگفتا، در حالى كه بدى كردى با نيكى مقابله كردم و پس از آن در حالى كه نيكوكار بودى با بدى مقابله كردم. سالار مرو گفت: اينك به عفو تو اعتماد كردم.

يكى از دبيران مامون گناهى كرد و پيش او رفت تا حجتى براى گناه خويش آورد. مامون گفت: اى فلان بر جاى باش كه يا مى خواهى پوزشى آورى يا سوگندى خورى كه من هر دو را به خودت بخشيدم. و اين كار از سوى تو مكرر شده است كه همواره بدى مى كنى و ما خوبى مى كنيم و گناه مى كنى و ما مى بخشيم، شايد عفو چيزى باشد كه تو را اصلاح كند.

و گفته شده است بهترين كار كسى كه قدرت يافته است، عفو است و زشت ترين كار او، انتقام كشيدن است.

و از جمله بردباريها و گذشتى كه با آنكه همراه با افتخار و كبر باشد، پسنديده است. كارى است كه مصعب بن زبير انجام داده است و چنان بود كه چون والى عراق شد، مردم را به حضور پذيرفت تا مقررى ايشان را پرداخت كند. منادى او ندا داد عمرو بن جرموز- قاتل زبير- كجاست؟ به مصعب گفته شد: او گريخته و به جايگاه بسيار دورى رفته است. گفت: آن احمق پنداشته است كه من او را در قبال خون زبير خواهم كشت، به او بگوييد ظاهر شود و در كمال امان و سلامت مقررى خود را بگيرد. مردى به احنف فراوان دشنام داد و احنف پاسخى نداد. آن مرد گفت: اى واى چيزى او را از پاسخ دادن به من بازنمى دارد، جز آنكه در نظرش خوار هستم.

مامون چون بر ابراهيم بن مهدى پيروز شد به او گفت: در كار تو رايزنى كردم و به من به كشتن تو اشاره شد ولى من منزلت تو را فراتر از گناه تو ديدم و به سبب لزوم حرمت تو، كشتنت را خوش نمى دارم. ابراهيم گفت: اى اميرالمومنين آن كس كه با او مشورت كرده اى به مقتضاى سياست و عادت نظر داده است ولى تو مى خواهى پيروزى را در پناه عفوى كه به آن عادت كرده اى، به دست آورى، اگر بكشى تو را نظير بسيار است و اگر عفو كنى نظيرى نخواهى داشت. گفت: تو را بخشيدم، در كمال امان برو و به حال خود باش.

اعشى در راه خود گم شد و چون صبح فرارسيد كنار خيمه هاى علقمه بن علاثه بود- كه دشمن سرسخت او بود. عصاكش اعشى گفت: اى ابوبصير، واى از اين بامداد نافرخنده و به خدا سوگند كه اين چادرهاى چرمى خانه هاى علقمه است. در اين هنگام جوانان قبيله بيرون آمدند و اعشى را گرفتند و او را پيش علقمه بردند. همين كه اعشى مقابل او قرار گرفت، علقمه گفت: خداى را سپاس كه مرا بدون هيچ عهد و پيمانى بر تو پيروزى داد. اعشى گفت: فدايت گردم، مى دانى اين كار به چه منظور صورت گرفته است؟ گفت: آرى براى اينكه در قبال سخنان ياوه اى كه در حق من گفته اى آن هم با نيكيهاى من نسبت به تو، اينك از تو انتقام بگيرم. اعشى گفت: نه به خدا سوگند اين چنين نيست، بلكه خداوند تو را بر من پيروزى داد تا اندازه بردبارى تو را در مورد من بيازمايد. علقمه خاموش شد و اعشى اين ابيات را خواند:

«اى علقمه! كارها مرا به سوى تو آورد و بدگمان نبوده و نيستم، علاثه جامه هاى شرف خود را بر شما پوشانده و بردبارى پوشيده خود را ميراث شما قرار داد، اينك جانها فداى تو باد، جان مرا به من ببخش كه همواره فزونى يابى و كاستى پيدا نكنى.»

علقمه گفت: چنين كردم و حال آنكه به خدا سوگند اگر اندكى از آنچه در ستايش عامر بن عمر سروده اى درباره ى من مى سرودى تو را براى تمام مدت زندگانى بى نياز مى كردم و اگر اندكى از نكوهشهايى كه مرا سروده اى براى عامر گفته بودى، تو را زنده نمى گذاشت.

معاويه به خالد بن معمر سدوسى گفت: به چه سبب على را اين همه دوست مى داشتى؟ گفت: براى سه چيز، بردباريش چون خشم مى گرفت و راستى او هرگاه كه سخن مى گفت و وفاى او به هر وعده اى كه مى داد.

حکمت 011

اعجز الناس من عجز عن اكتساب الاخوان و اعجز منه من ضيع من ظفر به منهم.

«ناتوان تر مردم كسى است كه از به دست آوردن برادران ناتوان باشد و ناتوان تر از او كسى است كه- دوستانى- را كه به دست آورده است، تباه سازد و از دست بدهد»

[ابوعلى قالى كه پيش از سيدرضى مى زيسته است، در ذيل الامالى، صفحه ى 110 با ذكر سلسله اسناد خود اين سخن را از قول على عليه السلام آورده است. م.
]

ابن ابى الحديد ضمن شرح اين سخن شواهدى از روايات و اخبار و اشعار آورده است كه براى نمونه به ترجمه ى يكى دو مورد بسنده مى شود.

در حديث مرفوع آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از كشته شدن جعفر در جنگ موته گريست و فرمود: مرد با برادرش فزون است.

جعفر بن محمد عليه السلام فرموده است: هر چيز را زيورى است و زيور مرد دوستان صميمى اويند.

ابن الاعرابى

[ابوعبدالله محمد بن زياد، معروف به ابن اعرابى از دانشمندان و اديبان قرن دوم هجرى است. او متولد به سال 150 و در گذشته ميان سالهاى 230 تا 233 هجرى است. تاليف بيست كتاب به او نسبت داده شده است. لطفا به ترجمه ى مقاله ى شارل پلا )talleP.hC( در دانشنامه ايران و اسلام، صفحه ى 425 مراجعه فرماييد. م. چنين سروده است «سوگند به جان خودت كه ثروت جوانمرد، اندوخته ى پسنديده نيست، بلكه برادران با صفا، اندوخته هاى پسنديده ترند.»
]

ابوايوب سختيانى

[در برخى نسخه ها به صورت سجستانى است و صحيح آن همين است كه ما از نسخه «ا» آورده ايم. مى گفته است: هرگاه خبر مرگ يكى از دوستانم- برادرانم- به من مى رسد، چنان است كه گويى اندامى از اندامهاى من فرومى افتد.
]

گفته شده است، دوست تو همچون رقعه پيراهن توست، بنگر پيراهن خود را با چه چيزى وصله مى زنى.

/ 314