خطبه 201-در باب حديثهاى مجعول - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 201-در باب حديثهاى مجعول

و از سخنان آن حضرت عليه السلام در پاسخ كسى كه از او درباره احاديث نوآورده و از اختلاف اخبارى كه ميان مردم است پرسيده بود.

[براى اطلاع از منابع اين خطبه كه در كافى كلينى، ج 2، ص 62 و تحف العقول حرانى، ص 136، و خصال صدوق، ج 1، ص 333، و الامتاع و الموانسه، ج 3، ص 197 آمده است به مصادر نهج البلاغه، ج 3، ص 115، مراجعه فرماييد. م.
]

اين خطبه چنين آغاز مى شود: «ان فى ايدى الناس حقا و باطلا و صدقا و كذبا»

(همانا كه در دست مردم حق و باطل و راست و دروغ موجود است).

خبر پاره يى از احوال منافقان پس از رحلت پيامبر (ص)

بدان كه اين موضوع و اين تقسيم صحيح است. به روزگار پيامبر (ص) منافقانى بودند كه پس از او زنده ماندند و ممكن نيست گفته شود كه نفاق با مرگ پيامبر (ص) مرده است و علت اصلى پوشيده ماندن حال و نام منافقان پس از رحلت رسول خدا اين است كه آن حضرت همواره آياتى را كه در قرآن مشحون از نام و ياد ايشان است و نازل مى شد تلاوت مى فرمود و متذكر مى شد. مگر نمى بينى بسيارى از آيات قرآنى كه در مدينه نازل شده است آكنده از نام و ياد منافقان است و سبب اصلى در انتشار نام و پراكنده شدن احوال و حركات ايشان قرآن است. چون با رحلت رسول خدا (ص) وحى قطع شد ديگر كسى باقى نماند كه خطاهاى آنان را بازگو و آنان را در قبال كارهاى زشت شان سرزنش كند و ديگران را فرمان دهد تا از آنان پرهيز كنند و گاهى آشكارا و گاهى به صورت مجامله و مدارا با آنان رفتار كند. كسانى هم كه پس از پيامبر (ص) عهده دار حكومت شدند نسبت به همه مردم با مدارا و بر حسب ظاهر رفتار مى كردند و در حكم شرع و از لحاظ سياست دنيوى هم مى بايست همينگونه رفتار مى شد، برخلاف پيامبر (ص) كه تكليف آن حضرت با ايشان غير از اين بود. مگر نمى بينى كه خطاب به پيامبر (ص) گفته شده است «ديگر هرگز بر هيچ يك از آنان كه مى ميرد نماز مگزار و كنار گورش براى دعا كردن نايست»

[آيه 84 سوره توبه. اين آيه دلالت بر آن دارد كه پيامبر (ص) آنان را مى شناخته و بر ايشان آگاه بوده است و گرنه نهى كردن آن حضرت از نمازگزاردن بر آنان تكليف ما لايطاق بوده است، در حالى كه حاكمان پس از آن حضرت آنان را بدانگونه كه پيامبر مى شناخته است نمى شناخته اند، وانگهى به خلفا چنان خطابى كه به پيامبر شده است نشده است و به مناسبت سكوت آنان پس از پيامبر منافقان گمنام ماندند و حداكثر كار ايشان اين بود كه آنچه در دل داشتند نهان مى داشتند و به ظاهر با مسلمانان بودند و مسلمانان هم بر طبق ظاهر با آنان معاشرت داشتند و رفتار مى كردند، سپس براى مسلمانان شهرها و سرزمينها گشوده شد و غنايم چندان فراوان شد كه به آن سرگرم شدند و به كارهايى كه به روزگار رسول خدا مى پرداختند نپرداختند. خلفا همان منافقان را هم همراه اميران به سرزمينهاى ايران و روم گسيل داشتند و دنيا آنان را از انجام كارهايى كه به روزگار پيامبر انجام مى دادند و بر آنان اعتراض مى شد بازداشت. برخى از منافقان هم درست اعتقاد و پاك نيت شدند و اين به سبب آن بود كه فتوحات را ديدند و دنيا، نعمتها و اموال گران و گنجينه هاى گران قيمت بر ايشان ارزانى داشت و گفتند اگر اين دين حق نمى بود ما به آنچه كه رسيديم نمى رسيديم و خلاصه آنكه چون آنان كارهاى خود را رها كردند مردم هم آنان را به حال خويش گذاردند و چون در مورد آنان سكوت شد ايشان هم سكوت كردند و ديگر درباره ى مسلمانان و اسلام سخنى نگفتند مگر در مورد دسيسه هاى پوشيده مانند جعل حديث و دروغ بستن كه اميرالمومنين عليه السلام در اين خطبه به آن اشاره فرموده است و از سوى مردمى كه داراى عقيده صحيح نبودند و مى خواستند گمراهى پديد آورند و عقايد و دلها را بر هم بريزند دروغهاى بسيارى با احاديث آميخته شد. پاره يى از ايشان قصدشان از جعل و ساختن احاديث دروغ بلند آوازه كردن افرادى بود كه براى ايشان غرض و سود دنيايى داشت. گفته شده است كه بويژه در روزگار معاويه احاديث بسيارى از اين دست جعل شده است. البته كه محدثان بزرگ و كسانى كه در علم حديث راسخ بودند در اين مورد سكوت نكرده اند بلكه بسيارى از اين احاديث جعلى را روشن كرده اند و مشخص ساخته اند كه مجعول است و راويان آنها مورد اعتماد نيستند. اما محدثان فقط در مورد راويانى كه از اصحاب نبوده اند گفته اند و اين گستاخى را نداشته اند كه بر هيچيك از صحابه خرده بگيرند زيرا در پناه نام «صحابى» قرار داشته اند هر چند گاهى بر كسانى هم كه اندكى افتخار مصاحبت پيامبر را داشته اند خرده گرفته اند نظير بسر بن ارطاه و نظاير او.
]

اگر بگويى: منظور از پيشوايان گمراه كه منافقان خود را به آنان نزديك مى ساختند و منافقانى كه پيامبر (ص) را ديده اند و با زور و بهتان در خدمت پيامبر روزگار گذراندند كيستند؟ آيا اين موضوع تصريح به آنچه اماميه معتقدند و مى گويند نيست!

مى گويم: اين مسئله آن چنان كه تو گمان كرده اى و ايشان پنداشته اند نيست، بلكه منظور معاويه و عمروبن العاص هستند و كسانى كه در گمراهى از آن دو پيروى كردند. همچون خبرى كه گروهى در مورد معاويه روايت كرده اند كه پيامبر (ص) درباره او فرموده است «بار خدايا، او را از عذاب و حساب مصون دار و كتاب (قرآن) را به او بياموز» يا رواياتى كه عمرو بن عاص براى جا دادن خود در دل معاويه نقل كرده است كه «خاندان ابوطالب اولياى من نيستند دوست و ولى من خداوند و مومنان صالح هستند». همچون اخبار فراوانى كه به روزگار معاويه به قصد تقرب به او در فضائل عثمان جعل كردند. ما منكر فضل و سابقه عثمان نيستيم ولى مى دانيم پاره يى از اخبار كه درباره او نقل شد جعلى و دروغ است، مثل خبر عمرو بن مره

[براى اطلاع بيشتر در مورد عمرو بن مره به اسدالغابه ابن اثير، ج 4، ص 131، مراجعه فرماييد. م. درباره او كه خبرى مجعول و مشهور است. عمرو بن مره از كسانى است كه اندكى افتخار مصاحبت داشته و اهل شام بوده است.
]

ذكر برخى از آزار و شكنجه كه بر اهل بيت رسيده است.

اينكه ما گفتيم، پاره يى از اخبارى كه در مورد شخص فاضلى نقل شده ممكن است جعلى و ساخته و پرداخته باشد، هيچگونه صدمه اى به فضيلت آن شخص نمى زند زيرا ما با آنكه معتقديم على افضل مردمان است معتقديم برخى از اخبارى كه در فضائل او وارد شده ساخته و پرداخته شده است.

روايت شده است كه ابوجعفر محمد بن على باقر عليه السلام به يكى از ياران خود فرموده است: اى فلان، چه ستمى از قريش و اتحاد ايشان بر ضد ما، بر ما رفته است و شيعيان و دوستداران ما از مردم چه كشيده اند! همانا رسول خدا (ص) رحلت فرمود در حالى كه خبر داده بود كه ما سزاوارترين مردم براى حكومت بر آنان هستيم، ولى قريش چنان بر ضد ما دسته بندى كردند تا آنكه حكومت را از معدن آن بيرون كشيدند و با آنكه به بهانه حفظ حق ما و حجت ما با انصار دليل و برهان آوردند ولى قريشيان يكى پس از ديگرى حكومت را بدست گرفتند تا سرانجام حكومت به ما برگشت. بيعت با ما گسسته و جنگ براى ما برپا شد و صاحب اصلى حكومت همواره راههاى دشوارى پيمود و بر گردنه هاى سخت برآمد تا كشته شد. آن گاه با پسرش حسن (ع) بيعت شد و با او پيمان استوار بستند و سپس نسبت به او مكر و خدعه شد و ناچار تسليم گرديد. عراقيان بر او شورش كردند تا آنجا كه به تهيگاهش خنجر زدند و لشكرگاهش تاراج شد و خلخال هاى كنيزكانش را درربودند. او با معاويه صلح كرد و بدان گونه خون خويش و اهل بيت خود را كه به راستى شمارشان نيز اندك بود نگاه داشت، سپس بيست هزار تن از عراقيان با حسين عليه السلام بيعت كردند و سپس نسبت به او مكر ورزيدند و بر او خروج كردند در حالى كه بيعت با او برگردن آنان بود او را كشتند. سپس همواره ما اهل بيت زبون و درمانده و خوار و كاسته و نوميد و كشته شديم و اينك هم در حال بيم هستيم و بر خون خود و خون دوستان خويش در امان نيستيم. دروغگويان و منكران فضيلت ما براى دروغ و انكار خود دستاويزى هم يافتند و آن تقرب جستن به آن وسيله به دوستان خود و حاكمان و قاضيان بدسرشت و كارگزاران ناستوده در هر شهر و ديار بود، براى آنان احاديث ساختگى و دروغ روايت كردند و از ما چيزهايى را نقل كردند كه نه گفته بوديم و نه انجام داده بوديم. اين بدان سبب بود كه كينه ى مردم را بر ما برانگيزند و بيشتر و بزرگتر مقطع اين كار به روزگار معاويه و پس از مرگ امام حسن عليه السلام بود. شيعيان ما را همه جا كشتند و با اندك گمان دستها و پاها بريده شد، و هر كس متذكر دوستى و گرايش به ما مى شد زندانى و اموالش تاراج مى شد و خانه اش ويران. اين بلا همچنان سخت تر و افزون تر مى شد تا روزگار عبيدالله بن زياد - قالت امام حسين عليه السلام. سپس حجاج آمد و شيعيان را در قبال هر تهمت و بدگمانى فروگرفت و آنان را قتل عام كرد و كار به آنجا رسيد كه اگر به مردى «كافر» و «زنديق» مى گفتند برايش خوشتر از آن بود كه به او شيعه على بگويند. سرانجام چنان شد كه مردانى خوشنام، شايد هم راستگو و پارسا، احاديث عجيب بسيارى در مورد برترى داشتن برخى از خليفگان گذشته نقل مى كردند كه خداوند متعال چيزى از آن را نيافريده بود و صورت نگرفته و چنان نبوده است. در عين حال مى پنداشته كه آنها صحيح است و اين به سبب بسيارى ناقلان اين روايتها بوده كه به دروغ و كم پارسايى معروف نبوده اند.

ابوالحسن على بن محمد بن ابى يوسف مدائنى در كتاب الاحداث نقل مى كند كه معاويه سال پس از سال «جماعت» بخشنامه يى براى همه كارگزاران خود صادر كرد كه در آن آمده بود ذمه من از هر كس كه چيزى از فضائل ابوتراب و اهل بيت او را نقل كند برداشته است. و سخنوران در هر منطقه بر منابر على (ع) را لعنت مى كردند و از او تبرى مى جستند و به او و افراد خاندانش دشنام مى دادند. در آن هنگام گرفتارترين مردم كوفيان بودند كه در آن شهر شيعيان از همه جا بيشتر ساكن بودند. معاويه زياد بن سميه را به حكومت كوفه گماشت و بصره را هم ضميمه آن كرد و او كه به شيعيان آشنا بود و به روزگار حكومت على عليه السلام خود از آنان شمرده مى شد ايشان را به سختى تعقيب كرد و آنان را زير هر سنگ و كلوخ كه يافت كشت و شيعيان را به بيم انداخت، دستها و پاها را مى بريد و بر ديده ها ميل مى كشيد و آنان را بر تنه هاى درختان خرما بردار مى كشيد تا جايى كه ايشان را از عراق بيرون راند و پراكنده ساخت و در عراق هيچ شيعه نام آور باقى نماند.

آنگاه معاويه به همه كارگزاران خويش در سراسر منطقه حكومت خود نوشت: گواهى هيچ يك از شيعيان على و اهل بيت او را مپذيريد و نوشت: بنگريد كه شيعيان و دوستان و هواداران عثمان را در منطقه حكومت خود و كسانى را كه فضايل و مناقب او را نقل مى كنند گرامى داريد و به خود نزديك سازيد و جايگاه نشستن آنان را به خود نزديك تر قرار دهيد و آنچه را كه هر يك از ايشان روايت مى كند همراه نام خود و پدر و عشيره اش براى من بنويسيد. آنان چنان كردند. چون معاويه براى آنان نقدينه و جامه و پاداش و زمين مى داد در بيان فضايل و مناقب عثمان زياده روى كردند و از ايشان ميان عرب و موالى شايع شد و به سبب چشم و هم چشمى براى رسيدن به دنيا و منزلت در هر شهر و ديار اين موضوع رايج شد، آن چنان كه هيچ گمنام و فرومايه يى كه در فضيلت و منقبت عثمان روايتى نقل مى كرد و پيش يكى از كارگزاران عثمان مى آمد نبود مگر اينكه نامش را در ديوان مى نوشت و او را به خود نزديك مى ساخت و شفاعتش را مى پذيرفت و مدتها چنين بودند. معاويه سپس به كارگزاران خود نوشت كه حديث درباره عثمان فراوان و در هر شهر و هر سو پراكنده شده است، اينك چون اين نامه من به شما رسيد مردم را به جعل روايت در مورد فضايل صحابه و خلفاى اولى فراخوانيد و هيچ خبرى را كه هر كس از مسلمانان درباره على نقل مى كند رها مكنيد مگر اينكه نظير آن را براى صحابه بسازيد و پيش من آوريد كه اين كار براى من خوشتر و مايه چشم روشنى بيشتر است و حجت و برهان ابوتراب و شيعيان او را بيشتر درهم مى شكند تا آنكه مناقب و فضيلت عثمان را روايت كنيد.

چون اين نامه او براى مردم خوانده شد، اخبار بسيارى كه ساخته و پرداخته و خالى از حقيقت بود در مناقب صحابه منتشر شد و مردم در اين مورد چندان كوشش كردند كه اندك اندك روى منابر گفته شد و به مكتب داران القاء مى شد كه بسيارى از رواياتى از اين دست را به كودكان و پسر بچه ها آموزش دهند. آنان نيز چنان كردند و همانگونه كه قرآن را به آنان مى آموختند آن روايات را هم آموزش دادند. سپس كار به آنجا كشيد كه به دختركان و زنان و خدمتگزاران و وابستگان خود نيز آموزش دادند و سالها بدين گونه گذشت.

معاويه سپس بخشنامه يى به همه كارگزاران خويش در همه شهرها نوشت:

بنگريد، در مورد هر كس كه با دليل ثابت شد على و اهل بيت او را دوست مى دارد نامش را از ديوان حذف كنيد و مقررى ساليانه و عطاى او را ببريد.

همراه اين بخشنامه نامه ديگرى هم بود كه هر كه را به دوستى اين قوم متهم مى دانيد شكنجه دهيد و خانه اش را ويران سازيد.

بلا و گرفتارى در هيچ جا بيشتر و دشوارتر از عراق نبود، بويژه كوفه و چنان شد كه مردى از شيعيان على (ع) اگر كسى پيش مى آمد كه به او اعتماد داشت او را به خانه و حجره خود مى برد و در خانه پس از آنكه او را سوگندهاى استوار مى داد در حالى كه از خدمتگزار و برده خود مى ترسيد راز و حديث خود را به او مى گفت. بدين گونه بسيارى از احاديث مجعول و بهتان رايج و منتشر شد و فقيهان و قاضيان و واليان بر اين روش بودند و از همه مردم گرفتارتر به اين بدبختى قاريان رياكار و سست بنيادهاى فريبكارى بودند كه خود را زاهد و خاشع نشان مى دادند و براى بهره گيرى از واليان احاديثى جعل مى كردند. واليان هم جايگاه نشستن آنان را به محل خود نزديك مى ساختند و به منزلت و اموال و املاك مى رسيدند، تا آنكه اين احاديث و اخبار به دست دين دارانى رسيد كه هرگز دروغ و بهتان را حلال نمى شمردند ولى چون گمان مى كردند كه آنها بر حق و صحيح هستند پذيرفتند و روايت كردند و اگر مى دانستند آن احاديث باطل است هرگز روايت نمى كردند و به آن معتقد نمى شدند. كار همين گونه بود و چون حسن بن على عليه السلام رحلت فرمود گرفتارى و فتنه افزون شد و از شيعه و آن گروه از مردم هيچ كس باقى نماند جز آنكه در زمين سرگشته و بر جان خود بيمناك بود.

پس از شهادت حسين بن على عليهماالسلام كار پيچيده و دشوارتر شد.

عبدالملك بن مروان حاكم شد و بر شيعه سخت گرفت و حجاج بن يوسف را بر شيعيان حاكم ساخت و شگفتا كه اهل صلاح و عبادت و دين هم با دشمنى به على و دوستى با دشمنان او و موالات با كسانى كه مدعى دشمنى على (ع) بودند به حجاج تقرب مى جستند و در مورد جعل روايت در فضيلت و سابقه و مناقب آنان و خرده گيرى و سرزنش و عيب و اظهار ستيز نسبت به على عليه السلام زياده روى كردند و كار به آنجا كشيد كه مردى برابر حجاج ايستاد - و گفته مى شود پدربزرگ اصمعى يعنى عبدالملك بن قريب بوده است - او فرياد برآورد و گفت هان اى امير! خانواده من مرا عاق كردند و على نام نهادند و من فقيرى درمانده ام و محتاج بخشش اميرم. حجاج به او لبخند زد و گفت به سبب لطافتى كه به آن متوسل شدى تو را حاكم فلان جا كردم

[خوانندگان گرامى توجه دارند كه مدائنى (135 - 225 ه. ق) از دانشمندان پركار است كه ابن نديم دويست و چند كتاب او را نام برده است و در تاريخ، اهل نظر او را بر ديگران مقدم مى دارند به الاعلام زركلى ج 5، ص 140 مراجعه فرماييد. م.
]

ابن عرفه كه معروف به نفطويه

[ابن عرفه متولد به سال 244 و در گذشته به سال 333 هجرى است. به الكنى و الالقاب ج 3، ص 218 مرحوم محدث قمى ( ره) مراجعه شود. م. و از افراد بزرگ و سرشناس محدثان است در تاريخ خود مطلبى نوشته كه با اين مسئله مناسبت دارد. او مى گويد: بيشتر احاديث مجعول در مورد فضايل صحابه به روزگار حكومت بنى اميه، براى تقرب جستن به آنان آن هم با اين پندار كه بدان وسيله بينى بنى هاشم را به خاك مى مالند، صورت گرفت
]

مى گويم: نبايد از اين سخن چنين تصور كرد كه على عليه السلام از اينكه اصحاب و كسانى كه در حكومت بر او مقدم شده اند به نيكى و فضيلت ياد شوند ناراحت مى شده است ولى معاويه و بنى اميه كه با سوءظن مى پنداشتند على عليه السلام دشمن كسانى است كه در حكومت بر او پيشى گرفته اند به خيال خود با اين كار با او مبارزه مى كرده اند، و حقيقت كار چنان نبوده است. البته على (ع) معتقد بوده است كه از آنان برتر و افضل است و آنان در تصرف خلافت بر او پيشى گرفته و بر او ستم روا داشته اند بدون اينكه آنان را فاسق بداند و يا از آنان تبرى جويد.

اما درباره ى اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است «و مردى كه چيزى از رسول خدا (ص) شنيده ولى آن چنان كه بايد و شايد آن را حفظ نكرده است و در آن گرفتار پندار خود و اشتباه شده است» مى گويم: در اين مورد اصحاب معتزلى، درباره خبرى كه عبدالله بن عمر آن را نقل كرده و گفته است مرده با گريستن اهل او بر او عذاب مى شود توضيح داده و گفته اند چون اين خبر براى ابن عباس به اين صورت نقل شد، گفت ابن عمر گرفتار فراموشى شده است، پيامبر (ص) از كنار گور مردى يهودى عبور فرمود و گفت «همانا اهلش بر او مى گريند و او شكنجه و عذاب مى شود». همچنين مى گويند عايشه هم چون شنيد آن را انكار كرد و گفت: ابوعبدالرحمان در اين مورد هم مثل خبر گفتگوى پيامبر كنار چاه بدر گرفتار فراموشى شده است كه پيامبر (ص) فرموده است «آنان بر او مى گريند و او به گناه و جرم خويش عذاب مى شود».

مى گويم: گفته اند اشتباه ابن عمر در مورد خبر چاه بدر هم بدين گونه است كه روايت را اين چنين نقل مى كرده است كه پيامبر (ص) كنار چاه بدر

[چاهى كه اجساد كشته شدگان كفار را در آن افكنده بودند. ايستاد و فرمود «آيا آنچه را كه پروردگارتان وعده داده بود حق يافتيد!» سپس فرمود «آنان هر چه را من به آنان بگويم مى شنوند». عايشه اين مورد را هم درست ندانست و گفت: پيامبر فرموده اند: «آنان مى دانند چيزى را كه به آنان گفتم همان حق است» همچنين مى گويند عايشه اين گفتار خداوند متعال را شاهد مى آورده كه فرموده است «تو نمى توانى به مردگان سخن بشنوانى» ]

[سوره نمل، بخشى از آيه 80. خوانندگان گرامى توجه دارند كه در اين گونه مباحث به اظهار نظر يك تن يا گروه نمى توان بسنده كرد و بايد به كتابهاى «درايه» مراجعه كرد. م.
]

اما گروه سوم، يعنى مردى كه حديثى را كه نسخ شده شنيده و ناسخ آن را نشنيده است، فراوان اتفاق افتاده است و كتابهاى حديث و فقه آكنده از آن است همچون كسانى كه با استناد به خبرى كه روايت شده است خوردن گوشت خر را مباح دانسته اند و خبر ناسخ آن را نقل و روايت نكرده اند.

اما گروه چهارم، دانشمندانى هستند كه در علم راسخ اند، و اين سخن على (ع) كه مى فرمايد «و ممكن است سخنى از پيامبر (ص) را نقل كنند كه داراى دو وجه است» كه اين هم در زمره همان گروه دوم است البته جنس آن يكى ولى نوع آن متفاوت است و وهم و غلط جنس است كه انواع مختلفى را شامل است.

بدان كه اميرالمومنين عليه السلام از ميان همه اصحاب، كه رضوان خداوند بر ايشان باد! مخصوص به جلسات خصوصى و خلوتهايى با رسول خداوند است كه هيچ كس بر آنچه ميان آن دو گفتگو مى شده آگاه نبوده است، على عليه السلام در مورد معانى قرآن و معانى گفتار رسول خدا (ص) فراوان از ايشان سوال مى كرده است و هرگاه هم كه او سوال نمى كرده است پيامبر (ص) خود آغاز به تعليم و آموزش دادن او مى فرموده و هيچ يك از اصحاب پيامبر (ص) آن چنان نبوده است بلكه اقسام مختلف بودند! برخى از صحابه به واسطه ى هيبت ايشان از آن حضرت نمى پرسيدند و آنان همان كسانى هستند كه دوست مى داشتند عربى يا پرسنده يى بيايد و از پيامبر سوالى كند و آنان پرسش و پاسخ را بشنوند. برخى از اصحاب در مورد بحث و نظر كند ذهن و كم همت بودند. برخى هم به تحصيل علم و فهم معانى قرآن و حديث سرگرم بودند يا به عبادت يا به كارهاى دنيايى. برخى نيز مقلد بودند و چنان اعتقاد داشتند كه آنچه برايشان واجب است سكوت و ترك سوال است. برخى هم چنان كينه جو و خرده گير بودند كه دين در نظرشان چنان ارزشى نداشت كه وقت خود را صرف پرسيدن از دقايق و مشكلات دينى كنند. وانگهى در مورد على عليه السلام علاوه بر اين موضوع خاص كه گفته شد بايد هوش سرشار و زيركى و پاك سرشتى و روشن ضميرى و درخشش ويژه او را نيز در نظر گرفت و چون زمينه ى آماده و پسنديده از يك سو و فاعل موثر از سوى ديگر دست به دست دهد و موانع هم مرتفع شود نتيجه به بهترين صورت ممكن حاصل مى گردد. به همين سبب است كه على عليه السلام همانگونه كه حسن بصرى گفته است «ربانى» و «صاحب فضل» اين امت است. به همين مناسبت فلاسفه او را «امام همه امامان» و «حكيم عرب» ناميده اند.

فصلى در مورد احاديثى كه شيعيان از يك سو و طرفداران ابوبكر از سوى ديگر جعل كرده اند.

بدان كه اصل جعل احاديث دروغ در مورد فضائل از سوى شيعيان بوده است كه آنان در آغاز كار احاديث مختلفى در مورد سالار خود (على عليه السلام) ساختند و چيزى كه آنان را بر اين كار واداشت ستيزه جويى دشمنان ايشان بود، نظير حديث «سطل»

[آنچه كه تذكر آن را براى خوانندگان گرامى سود بخش مى بينم اين است كه به عنوان مثال همين حديث «سطل» را بزرگان اهل سنت، چه پيش از ابن ابى الحديد و چه پس از او، بدون هيچ اظهار نظر و استغرابى نقل كرده اند. براى نمونه به مناقب ابن مغازلى (درگذشته به سال 483)، ص 94 و به اخطب خوارزم به نقل مولف طرايف در ص 22 و به قندوزى در ينابيع الموده، ص 142 به نقل از انس بن مالك مراجعه فرماييد. م. و حديث «رمانه» (انار) و حديث جنگ على (ع) كنار چاهى كه در آن شياطين سكونت داشتند و آن چنان كه پنداشته اند به جنگ «ذات العلم» معروف است و حديث «غسل دادن جنازه سلمان فارسى» و در نورديدن زمين و حديث «جمجمه» و نظاير آن را كه جعل كردند. چون بكريه (طرفداران ابوبكر) آنچه را كه شيعه انجام دادند ديدند آنان هم در مقابل اين احاديث براى سالار خود احاديثى جعل كردند. نظير حديث «اگر براى خود دوستى برمى گزيدم ابوبكر را انتخاب مى كردم» كه آن را در قبال حديث بستن درهاى مسجد وضع كردند كه بدون ترديد اصل آن براى على عليه السلام بوده است و همان را هم بوبكريان براى او نقل كردند و نظير اين حديث مجعول كه پيامبر فرمودند «براى من دوات و كاغذ سپيدى بياوريد تا در آن براى ابوبكر عهدى بنويسم كه در مورد او دو نفر هم اختلاف نكنند» كه آن را در قبال حديثى كه پيامبر (ص) در بيمارى خود فرمودند «براى من دوات و كاغذ سپيدى بياريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد» جعل كرده اند و همان هنگام هم در محضر رسول خدا با يكديگر اختلاف كردند و گروهى از ايشان گفتند درد بر پيامبر چيره شده است، كتاب خدا ما را بسنده است. و نظير اين حديث مجعول كه «من از تو راضى هستم آيا تو از من راضى هستى» و امثال آن. چون شيعه آنچه را كه بوبكريان جعل كردند ديدند دامنه ى جعل احاديث را گسترده تر كردند و حديث حلقه آهنين را كه پنداشته اند على عليه السلام در گردن خالد بن وليد پيچانده است و حديث لوحى كه پنداشته اند در گيسوان مادر محمد بن حنفيه قرار داشته است و حديث «خالد نبايد كارى را كه به او فرمان داده ام انجام دهد» و حديث صحيفه اى كه در سال فتح مكه در كعبه آويختند و حديث پيرمردى كه روز بيعت با ابوبكر به منبر رفت و در نتيجه مردم به بيعت كردن با او پيشى گرفتند و احاديث دروغ ديگرى كه مقتضى نفاق و كفر گروهى از بزرگان صحابه و تابعين است جعل كردند و على (ع) در اين مورد فروترين طبقات است. بكريه هم مطاعن فراوان در مورد على و دو پسرش به دروغ ساختند و پرداختند. گاهى او را به سست عقلى و گاه به ضعف سياست و گاه به محبت دنيا و حرص بدان نسبت دادند و حال آنكه هر دو گروه از اين موارد بى نياز بودند و حال آنكه در فضائل ثابت و صحيح على عليه السلام و فضائل درست ابوبكر آن قدر حقيقت نهفته است كه از تعصب بى نياز مى سازد.
]

تعصب هر دو گروه را از ذكر فضائل به نشر رذائل و از برشمردن محاسن به شمردن زشتيها و معايب واداشته است. از خداوند متعال مسئلت مى كنيم كه ما را از گرايش به هواى دل و تعصب بازدارد و ما را همانگونه كه عادت كرده ايم بر محبت حق، هر جا كه باشد و يافت شود. پايدار بدارد. هر كه خواهد از اين سخن به خشم آيد و هر كه خواهد به آن خشنود شود. بمنه و لطفه.

/ 314