خطبه 026-اعراب پيش از بعثت - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 026-اعراب پيش از بعثت

اين خطبه با عبارت «ان الله بعث محمدا صلى الله عليه نذيرا للعالمين» (همانا خداوند محمد (ص) را بيم دهنده براى همه جهانيان مبعوث فرموده است) شروع مى شود.

حديث سقيفه

روايات درباره ى داستان سقيفه مختلف است. آنچه كه شيعه به آن معتقد است و گروهى از اهل حديث هم به برخى از آن معتقد هستند و مقدار بسيارى از آن را روايت كرده اند چنين است كه على (ع) از بيعت خوددارى كرد تا آنجا كه او را به اجبار از خانه بيرون آوردند. زبير بن عوام هم از بيعت خوددارى كرد و گفت: جز با على عليه السلام با كس ديگرى بيعت نمى كنم. ابوسفيان بن حرب و خالد بن سعيد بن عاص بن اميه بن عبدشمس و عباس بن عبدالمطلب و پسران او و ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب و همه ى بنى هاشم نيز از بيعت خوددارى كردند. و گويند: زبير شمشير خود را بيرون كشيد و چون عمر بن خطاب همراه گروهى از انصار و ديگران آمدند، از جمله سخنان عمر اين بود كه گفت: شمشير اين مرد را بگيريد و به سنگ بزنيد و بشكنيد. و گويند: عمر بن خطاب خودش شمشير را از دست زبير گرفت س به سنگ زد و شكست و همه آنان را پيش انداخت و نزد ابوبكر برد و آنان را وادار به بيعت با ابوبكر كرد. و كسى جز على عليه السلام از بيعت خوددارى نكرد و آن حضرت به خانه فاطمه عليهاالسلام پناه برد و آنان از اينكه با زور او را از خانه بيرون آوردند حيا كردند و فاطمه عليهاالسلام كنار در خانه ايستاد و صداى خود را به گوش كسانى كه به جستجوى على عليه السلام آمده بودند رساند و آنان پراكنده شدند و دانستند كه على (ع) به تنهايى زيانى ندارد و او را به حال خود گذاشتند.

و گفته شده است: آنان على (ع) را هم همراه ديگران از خانه بيرون كشيدند و پيش ابوبكر بردند و على (ع) با او بيعت فرمود. و ابوجعفر محمد بن جرير طبرى بسيارى از اين موضوع را نقل كرده است.

اما داستان سوزاندن خانه و انجام كارهاى زشت ديگر و سخن كسانى كه گفته اند آنان على عليه السلام را گرفتند و عمامه بر گردنش افكندند و در حالى كه مردم او را احطاه كرده بودند او را مى كشيدند و مى بردند، امر بعيدى است و فقط شيعيان به آن اعتقاد دارند، در عين حال گروهى از اهل سنت هم آن را نقل كرده اند يا نظير آن را در آثار خود آورده اند و ما بزودى اين موضوع را نقل خواهيم كرد.

ابوجعفر طبرى مى گويد: انصار، همينكه آرزوى رسيدن به خلافت را از دست دادند، همگان يا گروهى از ايشان گفتند: ما جز با على با كس ديگرى بيعت نمى كنيم و نظير اين موضوع را على بن عبدالكريم معروف به ابن اثير موصلى هم در تاريخ خود آورده است.

[به ص 199 و صفحات بعد ج 3 تاريخ طبرى و ص 220 ج 2 الكامل و صفحات بعد مراجعه شود.
]

اما اين گفتار على عليه السلام كه فرموده است: «براى من ياورى جز افراد خاندانم نبود و خواستم مرگ را از ايشان بازدارم»، سخنى است كه على (ع) مكرر و همواره آن را مى گفت، آنچنان كه اندكى پس از رحلت پيامبر (ص) گفت: اى كاش چهل مرد با عزم استوار ياورم بودند و چهل تن پيدا مى كردم. اين سخن را نصر بن مزاحم در كتاب صفين خود آورده است و بسيارى از سيره نويسان و مورخان هم آن را نقل كرده اند.

اما آنچه كه عموم اهل حديث و بزرگان ايشان گفته اند اين است كه على (ع) شش ماه از بيعت خوددارى كرده و در خانه ى خود نشسته است و تا هنگامى كه فاطمه عليهاالسلام رحلت نكرد بيعت نفرمود و چون فاطمه (ع) درگذشت على (ع) با ميل و آزادى بيعت فرمود.

در صحيح مسلم و صحيح بخارى آمده است

[در صحيح مسلم در «كتاب الجهاد و السير» ج 3، ص 183 به نقل از عايشه و در صحيح بخارى در «كتاب المغازى» ج 3، ص 55، به نقل از عايشه آمده است. كه تا فاطمه (ع) زنده بود سران و بزرگان مردم متوجه على (ع) بودند و چون فاطمه (ع) درگذشت سران مردم از او رخ برتافتند و او از خانه بيرون آمد و با ابوبكر بيعت فرمود و مدت زندگى فاطمه (ع) پس از پدر بزرگوارش كه سلام و درود بر او باد شش ماه بوده است.
]

ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ خود از ابن عباس رضى الله عنه نقل مى كند كه مى گفته است: عبدالرحمان بن عوف در سفرى كه همراه عمر به حج رفته بوديم براى من نقل كرد و گفت: امروز اميرالمومنين عمر را در منى ديدم، مردى به او گفت: شنيدم فلان مى گفت: اگر عمر بميرد من با فلانى بيعت خواهم كرد. عمر گفت: همين امشب ميان مردم برمى خيزم و آنان را از اين گروهى كه مى خواهند خلافت و كار مردم را غصب كنند برحذر مى دارم. من گفتم: اى اميرالمومنين در موسم حج جمعى از اراذل و اوباش نيز شركت مى كنند و همانها هستند كه نزديك جايگاه تو مى نشينند و بر آن غلبه دارند و مى ترسم سخنى گفته شود و آن را درنيابند و حفظ نكنند و همان را همه جا پراكنده سازند و اكنون مهلت بده تا به مدينه برسى و فقط با اصحاب پيامبر (ص) باشى و آنچه مى گويى (با قدرت بگويى و) آنان سخن تو را بشنوند. عمر گفت: به خدا سوگند در نخستين خطبه ى نماز جمعه كه در مدينه بگزارم اين موضوع را طرح خواهم كرد.

ابن عباس مى گويد: چون به مدينه رسيدم نزديك ظهر و در گرماى نيمروز براى اينكه ببينم سخنى كه عبدالرحمان بن عوف گفت چه مى شود به مسجد رفتم و چون عمر بر منبر نشست

[در متن تاريخ طبرى تفاوتهاى مختصرى ديده مى شود. به صفحه 199 و صفحات بعد جلد 3 تاريخ طبرى مراجعه شود. حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و پس از آنكه سخنى درباره سنگسار كردن و حد زنا گفت چنين اظهار داشت كه: به من خبر رسيده است كسى از شما گفته است اگر اميرالمومنين بميرد من با فلان بيعت خواهم كرد. نبايد هيچكس را اين موضوع فريب دهد كه بگويد بيعت ابوبكر كارى ناگهانى و شتابزده بود، هر چند چنين بود، ولى خداوند متعال شر آن را حفظ فرمود و اكنون ميان شما كسى نيست كه همچون ابوبكر گردنها به سوى او كشيده شود و موضوع و خبر ما در اين مورد چنين است كه چون پيامبر (ص) رحلت فرمود على و زبير و همراهانشان از ما كناره گرفتند و در خانه ى فاطمه (ع) متحصن شدند، انصارهم از ما كناره گرفتند و مهاجران پيش ابوبكر اجتماع كردند. من به ابوبكر گفتم ما را پيش برادران انصار ببر و ما به سوى آنان رفتيم و دو مرد از افراد صالح انصار را كه هر دو در جنگ بدر شركت كرده بودند ديديم، يكى از ايشان عويم بن ساعده و ديگرى معن بن عدى بود ]

[عويم از قبيله اوس و از محترم ترين آنان و از شركت كنندگان در بيعت عقبه است و طبيعى است كه بسيار مورد توجه عمر بوده است. معن بن عدى هم از انصار و قبيله بلى است، او هم در جنگ بدر واحد و بيعت عقبه شركت داشته است. براى اطلاع بيشتر از هر دو مورد مراجعه فرماييد به صفحات 401 و 158 ج 4 اسدالغابه ابن اثير، چاپ افست 1336 ش، تهران. م.
]

آن دو به ما گفتند: بازگرديد و كار خود را ميان خويش بگذرانيد. ما پيش انصار رفتيم و ايشان در سقيفه ى بنى ساعده جمع بودند. ميان ايشان مردى گليم پوشيده بود. من گفتم: اين كيست؟ گفتند: سعد بن عباده و بيمار است. در اين هنگام مردى از ميان ايشان برخاست، سپاس و ستايش خدا را بجا آورد و گفت: اما بعد، ما انصار و لشكر اسلاميم و شما اى خاندان قريش، وابستگان پيامبر ما هستيد كه از پيش قوم و سرزمين خويش پيش ما آمديد و اينك هم مى خواهيد حكومت را با زور از ما بگيريد!

چون او سكوت كرد من پيش خود مطالبى آماده كرده بودم كه در حضور ابوبكر بگويم. همينكه خواستم سخن بگويم، ابوبكر گفت: بر جاى خود باش و آرام بگير و خود برخاست و خداى را سپاس و ستايش كرد و سخن گفت و آنچه را كه من در نظر خود آماده كرده بودم نظيرش يا بهتر از آن را بيان كرد و ضمن آن گفت: اى گروه انصار! شما هيچ فضيلتى را نام نمى بريد مگر آنكه خود شايسته و سزاوار آن هستيد، ولى عرب حكومت و اين خلافت را جز براى قريش كه از همه از لحاظ ريشه و نسب برترند نمى شناسد و من براى شما به خلافت يكى از اين دو مرد خشنودم و در اين هنگام دست من و دست ابوعبيده بن جراح را در دست گرفت، و به خدا سوگند من از همه سخنان او فقط همين را خوش نداشتم و اگر مرا پيش مى بردند و گردنم را مى زدند- به شرط آنكه در گناه نمى افتادم- برايم خوشتر از اين بود كه بر قومى ايمرى كنم كه ابوبكر ميان ايشان باشد.

چون ابوبكر سخن خود را به پايان رساند مردى از انصار برخاست

[گوينده ى اين سخن حباب بن منذر خزرجى است. اين گفتار او را زمخشرى در ص 181 ج 1 الفائق آورده و توضيح داده است. و گفت: من مرد كار آزموده و نخل پربار انصارم و مى گويم بايد اميرى از ما و اميرى از شما باشد.
]

در اين هنگام صداها بلند شد و خروش برخاست و من چون از اختلاف ترسيدم به ابوبكر گفتم: دست بگشاى تا با تو بيعت كنم. ابوبكر دست گشاد و من با او بيعت كردم و مردم هم با او بيعت كردند. سپس بر سعد بن عباده هجوم برديم. يكى از آنان گفت: سعد را كشتيد! من گفتم: بكشيدش كه خدايش بكشد! و به خدا سوگند ما هيچ كارى را قوى تر از بيعت ابوبكر نديديم و من ترسيدم اگر از انصار جدا شويم و بيعتى صورت نگرفته باشد پس از رفتن ما با كسى بيعت كنند و در آن صورت مجبور بوديم يا با آنان هماهنگ شويم و با كسى كه نمى خواهيم بيعت كنيم، يا با آنان مخالفت ورزيم كه در آن صورت فساد و تباهى پديد مى آمد.

اين حديثى است كه اهل سيره و تاريخ بر صحت آن اتفاق دارند و روايات ديگرى با افزونيهايى نيز وارد شده است، از جمله مداينى مى گويد: چون ابوبكر دست عمر و ابوعبيده را گرفت و به مردم گفت: من براى شما به خلافت يكى از اين دو مرد راضى هستم، ابوعبيده به عمر گفت: دست دراز كن تا با تو بيعت كنيم. عمر گفت: براى تو از هنگامى كه اسلام آمده است جز همين موضوع هيچ سفلگى نبوده است، آيا در حالى كه ابوبكر حاضر است چنين مى گويى! عمر سپس به مردم گفت: كداميك از شما راضى مى شود كه بر آن دو قدمى كه پيامبر (ص) آن را براى نمازگزاردن بر شما مقدم فرموده است پيشى بگيرد؟ و خطاب به ابوبكر گفت: پيامبر (ص) تو را براى دين ما پسنديد، آيا ما تو را براى دنياى خود نپسنديم! سپس دست دراز كرد و با ابوبكر بيعت كرد.

و اين روايتى است كه آن را قاضى عبدالجبار هم كه خدايش رحمت كناد در كتاب المغنى خود آورده است.

واقدى در روايت خود ضمن نقل سخنان عمر مى گويد: عمر گفته است: به خدا سوگند اگر مرا پيش ببرند و همانگونه كه شتر را مى كشند بكشند، براى من دوست داشتنى تر از آن است كه بر ابوبكر مقدم شوم و بر او پيشى گيرم.

شيخ ما ابوالقاسم بلخى مى گويد: شيخ ما ابوعثمان جاحظ گفته است: مردى كه گفت اگر عمر بميرد با فلان بيعت مى كنم، عمار بن ياسر بود كه گفت اگر عمر بميرد من با على عليه السلام بيعت خواهم كرد و همين سخن عمر را چنان به هيجان آورد كه آن خطبه را ايراد كرد.

افراد ديگرى از اهل حديث گفته اند: كسى كه گفته اند اگر عمر بميرد با او بيعت مى كنند طلحه بن عبيدالله بوده است.

اما اين سخن كه بيعت ابوبكر كارى ناگهانى و شتابزده و لغزشى بوده است سخنى است كه عمر پيش از اين آن را گفته است كه بيعت با ابوبكر لغزشى بود كه خداوند شر آن را نگهداشت و هر كس خواست آن را تكرار كند او را بكشيد.

و اين خبرى كه ما آن را از ابن عباس و عبدالرحمان بن عوف نقل كرديم، هر چند در آن از همان لغزش سخن رفته است، ولى مربوط به همان سخنى است كه قبلا آن را گفته است. مگر نمى بينى كه مى گويد: كسى را اين سخن فريب ندهد و بگويد بيعت ابوبكر ناگهانى و لغزش بود، هر چند كه چنين بود و اين نشان دهنده ى آنست كه اين سخن را او قبلا گفته بوده است.

و مردم درباره ى «حديث فلته» (موضوع فوق)، سخن بسيار گفته اند و مشايخ متكلم ما آن را توضيح داده اند. شيخ ما ابوعلى كه خدايش رحمت كناد مى گويد: لغت «فلته» در اينجا معنى لغزش و خطا ندارد، بلكه مقصود از آن كار ناگهانى است كه بدون مشورت و تبادل نظر پيش آيد و به شعرى استناد كرده است (كه در آن لغت افتلات به معنى ناگهانى اتفاق افتادن آمده است

[بيت مورد استناد در ص 348 ج 1 كامل مبرد، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم و سيد شحانه، مصر آمده است.).
]

شيخ ما ابوعلى كه خدايش رحمت كناد مى گويد: رياشى

[رياشى، ابولافضل عباس بن فرج، از ادباى بزرگ قرن سوم هجرى است كه در سال 257 هجرى به دست سالار زنگيان (صاحب الزنج) در بصره كشته شد. به ص 140 ج 12 تاريخ بغداد، ذيل شماره ى 6593 مراجعه فرماييد. م. گفته است كه عرب آخرين روز ماه شوال را فلته نام نهاده بودند، از اين جهت كه هر كس در آن روز انتقام خون خود را نمى گرفت فرصت را از دست مى داد، زيرا همينكه وارد ماههاى حرام مى شدند ديگر در صدد انتقام و خوانخواهى نبودند و ذى قعده از ماههاى حرام است و به همين سبب روز آخر شوال را «فلته» نام نهاده بودند و اگر كسى در آن روز انتقام خون خود را مى گرفت چيزى را كه ممكن بود از دست بدهد جبران و دريافت كرده بود. و مقصود عمر از اين سخن اين است كه بيعت ابوبكر پس از آنكه نزديك بود از دست برود تدارك و جبران شد.
]

و اين سخن عمر هم كه گفته است: «خداوند شر آن را نگه داشت» دليل بر تصويب بيعت اوست و مقصود اين است كه خداوند متعال شر اختلاف در آن را كفايت فرموده است.

و اين گفتارش كه «هر كس خواست آن را تكرار كند بكشيدش»، يعنى هر كس بخواهد بدون مشورت و بدون شركت شمارى كه بيعت با آن شمار از مردم صحيح باشد و بى آنكه بيعت ضرورتى داشته باشد به سوى مسلمانان دست بگشايد و آنان را با زور وادار به بيعت كند، بكشيدش.

[در صفحات بعد اعتراض سيد مرتضى قدس سره را ملاحظه مى فرماييد. وانگهى مگر بيعت با عمر با مشورت و راى بوده است؟ مگر ابوبكر او را شخصا به خلافت نگمارده است؟ م.
]

قاضى عبدالجبار مى گويد: آيا كسى در بزرگداشت عمر ابوبكر را و فرمانبردارى او نسبت به ابوبكر شك و ترديدى دارد! و ضرورى و روشن است كه عمر ابوبكر را بسيار بزرگ مى داشته و به رهبرى او معتقد و راضى بوده و او را مى ستوده است و چگونه جايز است كه در قبال سخنى چند پهلو كه مى توان آن را به چند وجه تاويل كرد چيزى را كه به ضرورت معلوم است رها كرد! و چگونه ممكن است كه اين گفتار عمر را بر نكوهش و تخطئه و بدى گفتار حمل كرد!

و بدان اين كلمه كه از زبان عمر بيرون آمده همچون كلمات بسيار ديگرى است كه آن را به مقتضاى درشتخويى و خشونت ذاتى كه خداوند در او سرشته است بر زبان آورده است و او را در اين موضوع چاره يى نبوده است كه سرشت او چنين بوده و نمى توانسته است آن را تغيير دهد و ما شك نداريم كه او كوشش مى كرده است نرم و لطيف باشد و الفاظ پسنديده و ملايم بگويد و سرشت سخت و طبيعت خشن خود را رها كند، ولى همان خوى و اقتضاى طبيعت او را به گفتن چنين كلماتى وا مى داشته است و نيت سويى نداشته و قصد او نكوهش و تخطئه نبوده است، همانگونه كه قبلا در مورد كلمه يى كه در بيمارى پيامبر (ص) بر زبان آورده بود توضيح داديم و مانند كلماتى است كه در سال صلح حديبيه

[براى اطلاع بيشتر در مورد گفته هاى عمر در صلح حديبيه به ترجمه ى مغازى واقدى و سيره ى ابن هشام مراجعه فرماييد. م. و موارد ديگر گفته است. و خداوند متعال مكلف را بر حسب نيت او پاداش و كيفر مى دهد و نيت عمر از پاك ترين نيات و از خالصانه ترين آنها براى خداوند و مسلمانان است. و هر كس انصاف دهد مى داند اين سخن حق است و مايه بى نيازى از تاويل شيخ ما ابوعلى جبايى است.
]

اكنون ما آنچه را سيد مرتضى، كه خدايش رحمت كناد، در كتاب الشافى

[مقصود كتاب «الشافى فى الامامه» است كه رد بر كتاب «المغنى» قاضى عبدالجبار است اين كتاب را شيخ طوسى تلخيص كرده است. كتاب شافى و تلخيص آن در سال 1301 ق در تهران چاپ شده است. به هنگام بحث در اين موضوع آورده است بيان مى كنيم. او گفته است: اين ادعاى قاضى عبدالجبار كه گفته است علم ضرورى به رضايت عمر به بيعت و پيشوايى ابوبكر موجود است، ما هم مى گوييم كه با علم ضرورى و بدون هيچ شبهه يى معلوم است كه عمر به امامت و پيشوايى ابوبكر راضى بوده است، ولى چنين نيست كه هر كس به كارى راضى شود معتقد به درستى آن هم باشد، زيرا بسيارى از مردم به كارهايى زيانبخش براى دفع امورى كه زيانش بيشتر است رضايت مى دهند، هر چند آن را منطبق بر صواب نبينند و اگر مختار مى بودند كار ديگرى غير از آن را اختيار مى كردند. آنچنان كه مى دانيم معاويه به بيعت مردم با يزيد و وليعهدى او راضى بود ولى به اين موضوع معتقد نبود و آن را صحيح نمى دانست، عمر هم از اين جهت به بيعت با ابوبكر راضى شد كه بيعت با او مانع از بيعت مردم با اميرالمومنين على (ع) بوده است و حال آنكه اگر عمر مى توانست و اختيار داشت كه خلافت را از نخست براى خود قرار دهد مايه ى شادى نفس او و روشنى چشمش بود. و اگر قاضى عبدالجبار چنين مدعى مى شود كه اعتقاد عمر به امامت ابوبكر و اينكه او به پيشوايى و امامت از عمر شايسته تر و سزاوارتر است نيز با علم ضرورى معلوم است، بايد بگوييم: در اين صورت اين موضوع به صورت استوارترى رد مى شود، زيرا اندكى پس از بيعت كارهايى از عمر سرزده و سخنانى گفته است كه دلالت بر ادعاى ما دارد، از جمله آنكه هيثم بن عدى ]

[هيثم، از مورخان و محدثانى است كه از هشام بن عروه و عبدالله بن عياش و مجالد، اخبارى نقل كرده است. ابن عدى مى گويد: او مورخ است. و ابن مدينى مى گويد: او از واقدى بيشتر مورد وثوق است. نسايى مى گويد: احاديث او متروك است. و ابونعيم مى گويد: در حديث او چيزهاى ناشناخته ديده مى شود. او به سال 206 درگذشته است.
]

عبدالله بن عياش بن عبيدالله همدانى از ناقلان اخبار تاريخى و آداب است كه در اخبار او هم چيزهاى ناشناخته ديده مى شود وى به سال 185 درگذشته است براى هر دو مورد به لسان الميزان ج 4 ص 210 و ج 3 ص 322 مراجعه شود. از عبدالله بن عياش همدانى

[هيثم، از مورخان و محدثانى است كه از هشام بن عروه و عبدالله بن عياش و مجالد، اخبارى نقل كرده است. ابن عدى مى گويد: او مورخ است. و ابن مدينى مى گويد: او از واقدى بيشتر مورد وثوق است. نسايى مى گويد: احاديث او متروك است. و ابونعيم مى گويد: در حديث او چيزهاى ناشناخته ديده مى شود. او به سال 206 درگذشته است.
]

عبدالله بن عياش بن عبيدالله همدانى از ناقلان اخبار تاريخى و آداب است كه در اخبار او هم چيزهاى ناشناخته ديده مى شود وى به سال 185 درگذشته است براى هر دو مورد به لسان الميزان ج 4 ص 210 و ج 3 ص 322 مراجعه شود. از سعيد بن جبير نقل مى كند كه مى گفته است: در حضور عبدالله بن عمر سخن از ابوبكر و عمر به ميان آمد. مردى گفت: به خدا سوگند آنان، دو خورشيد و دو پرتو اين امت بودند. ابن عمر گفت: تو چه مى دانى؟ آن مرد گفت: مگر آن دو با يكديگر ائتلاف نكردند؟ ابن عمر گفت: نه، كه اگر مى دانستيد با يكديگر اختلاف داشتند. گواهى مى دهم كه روزى پيش پدرم بودم و به من دستور داده بود هيچكس را پيش او راه ندهم، در اين هنگام عبدالرحمان پسر ابوبكر اجازه خواست كه پيش او آيد. عمر گفت: حيوانك بدى است، در عين حال همو از پدرش بهتر است. اين سخن مرا به وحشت انداخت و گفتم: پدرجان! عبدالرحمان از پدرش بهتر است! گفت: اى بى مادر چه كسى از پدر او بهتر نيست! به هر حال اجازه بده عبدالرحمان بيايد. او آمد و درباره ى حطيئه شاعر

[جرول بن اوس كه بيشتر به همين لقب معروف است كه به سبب كوته قامتى او به او داده شده است از شاعران مخضرم است كه در دوره جاهلى و اسلام زيسته و ظاهرا پس از رحلت پيامبر (ص) مسلمان شده است. براى اطلاع بيشتر به ص 238 الشعر و الشعراء ابن قتيبه، چاپ بيروت، 1969 ميلادى، مراجعه فرماييد. م. با عمر سخن گفت كه از او خشنود شود- عمر او را به سبب شعرى كه سروده بود زندانى كرده بود- عمر گفت: در حطيئه كژى و بدزبانى است، مرا آزاد بگذار تا او را با طول مدت زندان راست و درست گردانم، عبدالرحمان اصرار كرد و عمر نپذيرفت و عبدالرحمان رفت، آنگاه پدرم روى به من كرد و گفت: تو تا امروز در غفلتى كه چگونه اين مردك نادان خاندان تيم (ابوبكر) بر من پيشى گرفت و خود را مقدم داشت و بر من ستم كرد! گفتم: من به آنچه در اين مورد اتفاق افتاده است علم ندارم، گفت: پسركم اميدوار هم نيستم كه بدانى، گفتم: به خدا سوگند ابوبكر در نظر مردم از نور و روشنى چشمشان محبوبتر است، گفت: آرى، بر خلاف ميل پدرت و با وجود خشم او، ابوبكر همينگونه است، گفتم: پدرجان! آيا در حضور مردم از كار او پرده برنمى دارى و اين موضوع را براى آنان روشن نمى كنى؟ گفت: با اينكه خودت مى گويى كه او در نظر مردم از روشنى چشمشان محبوب تر است در آن صورت سر پدرت با سنگ كوبيده خواهد شد! ابن عمر مى گويد: پس از اين گفتگو پدرم دليرى كرد و جسارت ورزيد و هنوز هفته تمام نشده بود كه ميان مردم براى خطبه خواندن برخاست و گفت: اى مردم، همانا بيعت ابوبكر لغزش و شتابزدگى بود و خداوند شر آن را نگه داشت و هر كس شما را به چنان بيعتى دعوت كند او را بكشيد.
]

همچنين هيثم بن عدى از مجالد بن سعيد

[او مجالدين سعيد همدانى كوفى است. بخارى مى گويد: يحيى بن سعيد او را تضعيف مى كرده و ابن مهدى از او چيزى روايت نمى كرده است و احمد بن حنبل او را مهم نمى شمرده است. ابن معين هم مى گويد: ضعيف است و احاديث بى اساس دارد. وى به سال 144 درگذشته است. تهذيب التهذيب، ج 10، ص 39. نقل مى كند كه مى گفته است: يك روز هنگام چاشت پيش شعبى رفتم و مى خواستم از او درباره ى سخنى كه ابن مسعود مى گفته و از قول او برايم نقل كرده بودند بپرسم. چون به سراغ او رفتم، معلوم شد در مسجد قبيله است، قومى هم منتظر او بودند. چون آمد خود را به او معرفى كردم و گفتم: خداوند كارهايت را اصلاح فرمايد، آيا ابن مسعود مى گفته است هر گاه براى قومى حديث و سخنى را مى گفتم كه ميزان عقل ايشان به آن نمى رسيد مايه ى فتنه براى ايشان مى شد؟ گفت: آرى، عبدالله بن مسعود چنين مى گفته است و عبدالله بن عباس هم همين سخن را مى گفته است و نزد ابن عباس گنجينه هاى علم بوده كه آن را به كسانى كه شايسته ى آن بوده اند عرضه مى كرده و از ديگران باز مى داشته است. در همان حال كه من و شعبى سخن مى گفتيم، مردى از قبيله ازد آمد و كنار ما نشست. ما درباره ى ابوبكر و عمر شروع به گفتگو كرديم. شعبى خنديد و گفت: در سينه عمر كينه يى نسبت به ابوبكر وجود داشت. آن مرد ازدى گفت: به خدا سوگند ما نديده و نشنيده ايم كه مردى نسبت به مرد ديگرى فرمان بردارتر و خوش گفتارتر از عمر نسبت به ابوبكر باشد! شعبى به من نگريست و گفت: همين پاسخى كه به او مى دهم از مواردى است كه تو درباره ى آن مى پرسيدى. سپس روى به مرد مذكور كرد و گفت: اى برادر ازدى، در اين صورت با اين سخن عمر كه گفت: لغزشى بود كه خداوند شر آن را نگهداشت، چه مى كنى؟ آيا هيچ دشمنى را ديده اى كه نسبت به دشمن، در موردى كه بخواهد آنچه را او براى خود ساخته است ويران كند و موقعيت او را ميان مردم متزلزل سازد، سختى تندتر و بيشتر از سخن عمر نسبت به ابوبكر بگويد؟ آن مرد با حيرت گفت: سبحان الله! تو اى ابوعمر چنين مى گويى! شعبى گفت: عجبا، مگر اين سخن را من مى گويم؟ عمر آن را در حضور همگان گفته است! مى خواهى او را سرزنش كن مى خواهى رهايش كن. آن مرد خشمگين برخاست و با خود همهمه يى مى كرد كه مفهوم نبود و نفهميدم چه مى گويد. مجالد مى گويد: من به شعبى گفتم: خيال مى كنم. كه اين مرد به زودى اين سخن را از قول تو براى مردم نقل خواهد كرد و آن را منتشر خواهد ساخت، گفت: به خدا سوگند اعتنايى به آن نخواهم كرد، چيزى را كه عمر از گفتن آن در حضور مهاجران و انصار پروا نكرده است، من از آن پروا كنم! شما هم هر گونه كه مى خواهيد اين سخن را از قول من نقل كنيد.
]

شريك بن عبدالله نخعى

[شريك بن عبدالله بن شريك نخعى كوفى: ابن معين مى گويد او صدوق و مورد اعتماد است، در عين حال، در صورتى كه با چيزى مخالفت كند كس ديگرى غير از او در نظر ما بهتر است. ابن مبارك مى گويد. او به احاديث محدثان كوفه از ثورى هم داناتر است. جوزجانى مى گويد: حفظ او خوب نيست و حديث او هم مضطرب است. وى به سال 177 درگذشته است. به ص 335 ج 4 تهذيب التهذيب مراجعه كنيد. از محمد بن عمرو بن مره، از پدرش، از عبدالله بن سلمه، از ابوموسى اشعرى نقل مى كند كه مى گفته است: همراه عمر حج گزاردم و همينكه ما و بيشتر مردم فرود آمديم من از جايگاه خويش بيرون آمدم كه پيش عمر بروم. مغيره بن شعبه هم مرا ديد و همراهم شد و پرسيد: كجا مى روى؟ گفتم: پيش اميرالمومنين مى روم، آيا تو هم مى آيى؟ گفت: آرى. ما حركت كرديم و به سوى جايگاه عمر رفتيم. ميان راه درباره ى خلافت عمر و قيام پسنديده ى او در كارها و مواظبت او بر اسلام و دقت و بررسى او در كارى كه پذيرفته بود سخن مى گفتيم. سپس درباره ى ابوبكر سخن گفتيم. من به مغيره گفتم: براى تو خير پيش باشد! همانا كه به ابوبكر در مورد عمر راى صحيح و استوار داده شده بود، گويى ابوبكر به چگونگى قيام عمر پس از خود و كوشش و تحمل رنج و زحمت او براى اسلام آگاه بوده و مى نگريسته است. مغيره گفت: آرى همينگونه بوده است، هر چند قومى خلافت و امارت عمر را خوش نداشتند و مى خواستند او را از رسيدن به آن باز دارند و آنان را در اين كار بهره يى حاصل نشد. گفتم: اى بى پدر! آن قوم كه خلافت را براى عمر خوش نداشتند چه كسانى هستند! مغيره گفت: خدا خيرت دهاد! گويا اين قبيله قريش و حسدى را كه مخصوص به آن هستند و در مورد عمر بيشتر به كار بردند نمى شناسى! و به خدا سوگند اگر بتوان با محاسبه اين حسد را درك كرد، بايد بگويم نه دهم آن از ايشان است و يك دهم آن از تمام مردم ديگر است. من گفتم: اى مغيره! آرام باش كه قريش با فضيلت خود بر ديگر مردم برترى دارد و همينگونه سخن مى گفتيم تا به خيمه و جايگاه عمر رسيديم و او را نيافتيم. سراغ او را گرفتيم، گفتند: هم اكنون بيرون رفت. ما در پى او حركت كرديم و چون وارد مسجدالحرام شديم، ديديم عمر مشغول انجام طواف است، ما هم همراه او به طواف پرداختيم. چون طواف عمر تمام شد ميان من و مغيره آمد و در حالى كه به مغيره تكيه داده بود گفت: از كجا مى آييد؟ گفتيم: اى اميرالمومنين! براى ديدار تو بيرون آمديم و چون كنار خيمه ات رسيديم، گفتند: به مسجد رفته است و از پى تو آمديم. عمر گفت: خير باشد، سپس مغيره به من نگاه كرد و لبخندى زد كه عمر زير چشمى آن را ديد و پرسيد: اى بنده! چرا و از چه چيزى لبخند زدى؟ گفت: از سخنى كه هم اكنون كه پيش تو مى آمديم ميان راه با ابوموسى درباره ى آن گفتگو مى كرديم. عمر گفت: آن سخن چه بود؟ موضوع را براى او گفتيم تا آنجا كه درباره ى حسد قريش و اينكه گروهى مى خواستند ابوبكر را از جانشين كردن عمر باز دارند. عمر آه سردى كشيد و گفت: اى مغيره مادرت بر سوك تو بگريد! نه دهم حسد از قريش نيست! كه نود و نه درصد آن از قريش است و در يكصدم ديگر هم كه در همه ى مردم است قريش شريكند! در اين هنگام عمر در همان حال كه ميان ما دو تن آهسته حركت مى كرد سكوتى سنگين نمود و سپس گفت: آيا به شما از حسودترين فرد قريش خبر دهم؟ گفتيم: آرى، اى اميرالمومنين! گفت: در همين حال كه جامه بر تن داريد؟ گفتيم: آرى. گفت: چگونه ممكن است و حال آنكه شما جامه ى خود را مى پوشيد، گفتيم: اى اميرالمومنين اين چه ربطى به جامه دارد؟ گفت: بيم اين كه اين راز از آن جامه فاش شود. گفتيم: آيا تو از اين بيم دارى كه جامه سخن را فاش سازد! و حال آنكه از پوشنده جامه بيشتر بيم دارى و مقصودت جامه نيست كه خود ما را منظور مى دارى، گفت: آرى همينگونه است. سپس به راه افتاد و ما هم همراهش رفتيم تا به خيمه اش رسيديم، دستهاى خود را از ميان دستهاى ما بيرون كشيد و به ما گفت: از اينجا مرويد و خود داخل خيمه شد. من به مغيره گفتم: اى بى پدر! اين سخن ما با او و گزارش گفتگوى خودمان در او اثر كرد و چنين مى بينم كه او ما را اينجا نگهداشته است براى اينكه دنباله سخن خود را بگويد، گفت: ما هم كه خواهان همانيم. در همين هنگام اجازه ى ورود به ما دادند و حاجب گفت داخل شويد. ما داخل شديم و او را ديديم كه بر پشت روى گليمى دراز كشيده است. همينكه ما را ديد به اين دو بيت كعب بن زهير ]

[از شعراى بزرگ صدر اسلام كه پس از فتح مكه مسلمان شد و قصيده ى معروف «برده» را سرود، شرح حالش در كتابهاى ادب و تراجم اصحاب آمده است به عنوان نمونه به ص 89 الشعر و الشعراء ابن قتيبه، چاپ بيروت، 1969 ميلادى، مراجعه فرماييد. م. تمثل جست كه مى گويد:
]

«راز خود را جز براى كسى كه مورد اعتماد و با فضيلت و سزاوار باشد فاش مكن، اگر مى خواهى رازهايى را به وديعت بسپارى، سينه يى گسترده و دلى گشاده و شايسته كه هر گاه رازى به آن مى سپارى بيم افشاى آن را نداشته باشى».

دانستيم كه با خواندن ابيات مى خواهد ما تضمين كنيم كه سخنش را پوشيده خواهيم داشت. من گفتم: اى اميرالمومنين! اينك كه تو ما را به گفتن آن مخصوص كنى خود مواظب و متعهد و ملتزم آن خواهيم بود، عمر گفت: اى برادر اشعرى در چه مورد؟ گفتم: در مورد افشاى رازت و اينكه ما را در مهم خود شريك سازى و ما مستشاران خوبى براى تو خواهيم بود. گفت: آرى، كه شما هر دو همينگونه ايد، از هر چه مى خواهيد بپرسيد. سپس برخاست تا در را ببندد، ديد حاجبى كه به ما اجازه ى ورود داده است آنجاست. گفت اى بى مادر از اينجا برو! و چون او رفت در را پشت سرش بست و پيش ما آمد و با ما نشست و گفت: بپرسيد تا پاسخ داده شويد. گفتيم: مى خواهيم اميرالمومنين از حسودترين قريش كه به ما در آن مورد اعتماد نكرد ما را آگاه كند. گفت: از موضوع دشوارى پرسيديد و هم اكنون به شما مى گويم، ولى بايد تا هنگامى كه من زنده ام اين راز بر ذمه شما و به راستى محفوظ بماند و چون مردم، خود دانيد كه آن را اظهار كنيد يا همچنان پوشيده بداريد. گفتم: براى تو اين تعهد بر ما خواهد بود. ابوموسى اشعرى مى گويد: من با خويشتن مى گفتم مقصود عمر كسانى هستند كه خليفه ساختن او را از جانب ابوبكر خوش نداشتند، همچون طلحه و كسان ديگرى جز او كه به ابوبكر گفتند: مى خواهى شخصى درشت و تندخوى را بر ما خليفه سازى! ولى معلوم شد در نظر عمر چيز ديگرى غير از آنچه در نظر من است بوده است. عمر دوباره آهى كشيد و پرسيد: شما دو تن او را چه كسى مى پنداريد؟

گفتيم: به خدا ما نمى دانيم و فقط گمانى داريم. پرسيد گمانتان بر كيست؟ گفتيم: شايد قومى را در نظر دارى كه مى خواستند ابوبكر را از خليفه ساختن تو منصرف سازند. گفت به خدا هرگز! كه خود ابوبكر ناخوش دارنده تر بود و آن كس كه پرسيديد هموست و سوگند به خدا كه از همه ى قريش حسودتر بود. سپس مدتى طولانى سكوت كرد و سر به زير انداخت. مغيره به من نگريست و من به او نگريستم و ما هم به سبب سكوت او همچنان سكوت كرديم. سكوت او و ما چندان طول كشيد كه پنداشتيم او از آنچه آشكار ساخته و گفته است پشيمان شده است. عمر آنگاه گفت: اى واى بر اين شخص نزار و لاغرك خاندان تيم بن مره (يعنى ابوبكر)! كه با ظلم بر من پيشى گرفت و با ارتكاب گناه از آن به سوى من بيرون آمد. مغيره گفت: اى اميرالمومنين! پيشى گرفتن او را بر تو با ستم دانستيم، ولى چگونه با ارتكاب گناه از آن به سوى تو بيرون آمد؟ گفت: از اين جهت كه او از آن بيرون نشد مگر پس از نااميدى از آن و همانا به خدا سوگند اگر از يزيد بن خطاب و اصحاب او اطاعت مى كردم ابوبكر هرگز چيزى از شيرينى خلافت را نچشيده بود، ولى من با آنكه بررسى و دقت كردم و گاه گامى به جلو برداشتم و گاه گامى عقب رفتم و گاه سست و گاه استوار شدم، چاره يى جز چشم پوشى از آنچه او بر آن پنجه افكنده بود نديدم و بر خويشتن اندوه خوردم و آرزو بستم كه او خود متوجه شود و از آن برگردد، ولى به خدا سوگند چنان نكرد تا آنكه با تنگ نظرى از آن دور شد.

مغيره گفت: اى اميرالمومنين چه چيزى تو را از پذيرفتن خلافت باز داشت و حال آنكه روز سقيفه ابوبكر آن را بر تو عرضه داشت و تو را به پذيرفتن آن فراخواند! و اكنون از اين موضوع خشمگين هستى و اندوه مى خورى. عمر گفت: اى مغيره مادرت بر سوگ تو بگريد! كه من تو را از زيركان و گربزان عرب مى دانستم، گويى در آنچه در آنجا گذشت حضور نداشته اى! آن مرد مرا فريب داد و من نيز او را فريب دادم و او مرا هوشيارتر از مرغ سنگخواره

[اسفرود يا مرغ سنگخواره ضرب المثل است در مورد زيركى و ذكاوت. مى گويند فلان اهدى من القطاه. م. يافت. او همينكه ديد مردم شيفته ى اويند و همگان به او روى آورده اند، يقين كرد كه مردم كسى را به جاى او نخواهند پذيرفت و چون حرص و توجه مردم را نسبت به خود ديد و از ميل آنان به خود مطمئن شد دوست داشت بداند من در چه حالى هستم و آيا نفس من مرا به سوى خلافت مى كشد و با من در ستيز است؟ و نيز دوست داشت با به طمع انداختن من در آن مورد مرا بيازمايد و آن را بر من عرضه بدارد و حال آنكه او به خوبى مى دانست و من هم مى دانستم كه اگر آنچه را بر من عرضه مى كند بپذيرم مردم آن را نخواهند پذيرفت. از اين رو او مرا در عين اشتياق به آن مقام، بسى زيرك و محتاط يافت و بر فرض كه براى پذيرفتن آن پاسخ مثبت مى دادم، مردم آن را به من تسليم نمى كردند و ابوبكر هم كينه آن را در دل مى گرفت و از فتنه ى او هر چند پس از آن هنگام در امان نبودم. وانگهى كراهت مردم از من براى خودم آشكار شده بود. مگر تو هنگامى كه ابوبكر آن را بر من عرضه داشت صداى مردم را از هر سو نشنيدى كه مى گفتند: اى ابوبكر، ما كسى غير از تو را نمى خواهيم، كه تو شايسته آنى! در اين حال بود كه خلافت را به او وا گذاشتم و بر خودش بر گرداندم و با دقت ديدم كه چهره اش براى آن شاد و رخشان شد.
]

يك بار هم درباره ى سخنى كه از من براى او نقل كرده بودند بر من عتاب كرد و آن هنگامى بود كه اشعث بن قيس را اسير گرفته و پيش او آوردند و او بر اشعث منت نهاد و او را رها كرد و خواهر خود ام فروه را به همسرى او داد و من به اشعث كه مقابل ابوبكر نشسته بود گفتم: اى دشمن خدا آيا پس از مسلمانى خود كافر شدى و بر پاشنه هاى خود گرديدى و عقب برگشتى؟ اشعث نگاهى به من انداخت كه دانستم مى خواهد چيزى را كه در دل دارد بگويد. اشعث پس از آن مرا در كوچه هاى مدينه ديد و گفت: اى پسر خطاب آيا خودت آن سخنان را گفتى؟ گفتم: آرى اى دشمن خدا و پاداش تو در نظر من بسيار بدتر از اين است! گفت: چه پاداش بدى براى من در نظر تو موجود است؟ گفتم: به چه مناسبت از من پاداش پسنديده مى خواهى؟ گفت: زيرا من به خاطر تو كه مجبور به پيروى از ابوبكر شدى ناراحت شدم و چنان كارى انجام دادم و به خدا سوگند تنها چيزى كه مرا بر مخالفت با ابوبكر گستاخ كرد جلو افتادن او بر تو و عقب ماندن تو از او بود و حال آنكه اگر تو خليفه مى بودى هرگز از من كار خلاف و ستيزى نسبت به خود نمى ديدى. گفتم: اين چنين بود، اكنون چه فرمانى مى دهى؟ گفت: اينك وقت فرمان دادن نيست كه وقت صبر و شكيبايى است و از يكديگر جدا شديم. اشعث سپس زبرقان بن بدر را ديده بود و آنچه را ميان من و او گذشته بود براى او گفته بود و زبرقان هم اين گفتگو را براى ابوبكر نقل كرده بود و ابوبكر پيامى كه حاكى از سرزنش دردانگيزى بود براى من فرستاد. من هم به او پيام فرستادم كه به خدا سوگند اگر دست بر ندارى و بس نكنى سخنى خواهم گفت كه درباره ى من و تو ميان مردم منتشر شود و سواران آن را به هر كجا كه مى روند با خود ببرند، در عين حال اگر بخواهى، آنچه بوده است ناديده بگيريم. پيام داد: آرى ما هم چنان مى كنيم، وانگهى اين خلافت پس از چند روز ديگر به تو خواهد رسيد. من چنين گمان بردم كه پيش از پايان هفته و رسيدن جمعه خلافت را به من خواهد سپرد، ولى در اين كار تغافل كردم و به خدا سوگند پس از آن يك كلمه هم با من سخن نگفت تا درگذشت.

او در كار خلافت خود چندان دندان فشرد تا مرگش فرارسيد و از ادامه ى زندگى نا اميد شد و آنچه ديديد انجام داد. اينك آنچه را به شما گفتم از عموم مردم به ويژه از بنى هاشم پوشيده داريد و بايد همانگونه كه گفتم اين سخن پوشيده بماند. اكنون هر گاه مى خواهيد برخيزيد و در پناه بركت خدا برويد. ما برخاستيم و از سخن او در شگفت بوديم و به خدا سوگند راز او را تا هنگامى كه مرد فاش نكرديم.

[به صفحات 241 تا 244 الشافى مراجعه شود.
]

سيد مرتضى مى گويد: در اين طعن عمر بر ابوبكر دليلى بر فساد خلافت ابوبكر نيست، زيرا در آن صورت لازم مى آيد كه عمر خلافت خودش را با اجماع ثابت كند نه با اين موضوع كه ابوبكر او را بر خلافت گماشته و در اين مورد نص صريح كرده است.

/ 314