خطبه 128-فتنه هاى بصره - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 128-فتنه هاى بصره

از سخنان آن حضرت (ع) درباره خونريزيهاى آينده در بصره

(اين خطبه با عبارت «يا احنف كانى به وقد سار بالجيش الذى لايكون الذى له غبار و لالجب» (اى احنف گويى او (صاحب زنج) را مى بينم كه با سپاهى حركت مى كند كه گرد و خاك و بانگ هياهو ندارد) شروع مى شود و ضمن همين خطبه به موضوع تركان هم اشاره فرموده است. ابن ابى الحديد پس از توضيح چند لغت و اصطلاح دو مبحث تاريخى مهم زير را آورده است).

اخبار و فتنه صاحب زنج و معتقدات او

صاحب زنج، «سالار زنگيان» به سال دويست و پنجاه و پنج هجرى در ناحيه فرات بصره ظهور كرد و خودش به ياوه نسب خويش را چنين بيان كرد كه على بن محمد بن احمد بن عيسى بن زيد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام است

[زركلى در الاعلام، ج 5، ص 140 چنين نوشته است: «على بن محمد ورزنينى علوى كه به صاحب زنج معروف شده است از بزرگترين فتنه انگيزان دوره عباسى است و فتنه او معروف به فتنه زنج است كه بيشتر يارانش زنگى بودند. او در «ورزنين» كه از دهكده هاى رى است متولد شد و به روزگار حكومت المهتدى بالله عباسى به سال 255 قمرى خروج كرد. او عقيده خوارج را داشت و سياهان و افراد فرومايه بصره گرد او جمع شدند و بصره را تصرف كرد و بر «ابله» هم دست يافت. لشكرهاى بسيارى پياپى براى جنگ با او گسيل شد كه بر آنان پيروز شد. او در «بطائح» فرود آمد و اهواز را متصرف شد و بر واسط حمله و غارت برد و شمار لشكريانش به سيصد هزار تن رسيد و در قصرى در مختاره اقامت كرد و خليفگان از جنگ با او ناتوان ماندند تا آنكه موفق بالله بر او پيروز شد، او را كشت و سرش را به بغداد فرستاد. مرزبانى مى گويد اشعار فراوانى از او در مورد دليرى و غافلگير ساختن دشمن نقل شده كه خود مى سروده است و به ديگران نسبت مى داده است، در نسب او و اينكه علوى باشد خلاف است. و سياهانى كه به لايروبى و تخليه قناتها و نمك رودخانه ها اشتغال داشتند همگى در بصره پيرو او شدند.
]

بيشتر مردم و به ويژه طالبيها در مورد نسب او طعن مى زنند و آن را درست نمى دانند. عموم نسب شناسان اتفاق نظر دارند كه او از قبيله عبدالقيس است و نام و نسب اصلى او على بن محمد بن عبدالرحيم است و مادرش از قبيله اسد و از تيره اسد بن خزيمه است و جد مادرش محمد بن حكيم اسدى و از مردم كوفه است، او يكى از كسانى بوده كه همراه زيدبن على بن حسين عليه السلام بر هشام بن عبدالملك خروج كرده است و چون زيد كشته شد محمد گريخت و خود را به رى رساند و در دهكده يى كه نامش ورزنين

[ياقوت حموى در معجم البلدان، ج 8، چاپ مصر مى نويسد ورزنين به بزرگى شهركى است. م. بود مقيم شد، او مدتها در همين دهكده اقامت داشت و على بن محمد صاحب زنج در اين دهكده متولد شد و همانجا پرورش يافت. نام جدش عبدالرحيم و مردى از قبيله عبدالقيس است و محل تولد عبدالرحيم طالقان ]

[دو شهر در ايران، معروف به طالقان است: يكى در خراسان ميان مرو و بلخ و ديگرى شهرى ميان قزوين و ابهر كه چند روستا دارد. به نقل از معجم البلدان ياقوت حموى، ج 4، ص 7. م. بود بعدها به عراق آمد و كنيزى از مردم سند خريد و آن كنيز محمد را براى عبدالرحيم زاييد.
]

على بن محمد به گروهى از وابستگان و بردگان بنى عباس از جمله غانم شطرنجى و سعيد صغير و بشير كه خدمتكار منتصر عباسى بود پيوسته و زندگى او از ناحيه ايشان و گروهى از نويسندگان و دبيران دستگاه خلافت اداره مى شد او آنان را با شعر خويش ستايش مى كرد و از آنان تقاضاى بخشش داشت و به كودكان خط، نحو و نجوم مى آموخت. شعرش پسنديده و دلنشين و روان بود،

[مرزبانى در معجم الشعراء اشعارى از او نقل مى كند، براى اطلاع بيشتر به همين كتاب، ص 29 چاپ كرنكو، كتابخانه قدسى قاهره، 1354 ق مراجعه فرماييد. م. لهجه او در شعر فصيح و روان و خود داراى همت بلند بود و به خويش وعده رسيدن به كارهاى بلند مرتبه را مى داد و راهى براى رسيدن به آن نداشت و از جمله اشعار او اين قصيده مشهور اوست كه مطلع آن چنين است:
]

«درنگ كردن و قناعت بر اقتصاد و ميانه روى را، ميان بندگان زبونى و خوارى مى بينم».

و در همين قصيده مى گويد:

«هرگاه شمشير برنده در نيام خود قرار گيرد به روز شجاعت شمشير ديگر از آن پيشى مى گيرد».

از ديگر اشعار منسوب به او اين ابيات است.

«همانا شمشيرهاى ما فقط براى روزى كه در آن بسيار خون بريزد بركشيده مى شود، كف دستهاى ما قبضه ى آنها و سرهاى پادشاهان نيام آنهاست».

و از شعر او در غزل اين ابيات است:

«چون منازل معشوقكان در ديار آنان آشكار شد و نتوانستم نياز كسى را كه به آنجا مى رسد برآورم...»

و از شعر او خطاب به نفس خود چنين است:

«چون با من ستيز مى كند به او مى گويم يا به مرگى كه تو را راحت كند بساز يا به بالا رفتن از منبر، آنچه مقدر شده است بزودى صورت مى گيرد، بر آن شكيبا باش و آنچه كه مقدر نشده است براى تو امان خواهد بود».

مسعودى در كتاب مروج الذهب خود مى نويسد: كارهاى على بن محمد صاحب زنج دلالت بر اين دارد كه او از اعقاب ابوطالب- و علوى- نيست و حق با كسانى است كه ادعاى او را در مورد نسبش نمى پذيرند، زيرا ظاهر احوال او و كارهاى او در مورد كشتن زنان و كودكان و پيرمردان فرتوت و بيمار نشان اين است كه او پيرو مذهب خوارج بوده است و روايت شده است كه يك بار خطبه خواند و ضمن خطبه خود گفت: «لا اله الا الله و الله اكبر الله اكبر لا حكم الا لله» وانگهى ارتكاب گناهان را شرك مى دانست.

[مروج الذهب، ج 4، ص 194.
]

برخى از مردم در مورد دين او هم طعنه زده و او را متهم به الحاد و زنديق بودن دانسته اند و از ظاهر كار او نيز همين گونه استنباط مى شود كه در آغاز كار خود به جادو گرى و تنجيم و كار با اسطرلاب سرگرم بوده است.

ابوجعفر محمد بن جرير طبرى گفته است:

[تاريخ طبرى، ج 3، ص 1743، چاپ اروپا و ترجمه آن، ص 6306 -6343. على بن محمد كه در سامرا معلم كودكان بود و دبيران و نويسندگان را ستايش مى كرد و مدح مى گفت و از مردم تقاضاى بخشش مى كرد به سال دويست و چهل و نه به بحرين رفت و آنجا مدعى شد كه او على بن محمد بن فضل بن حسن بن عبيدالله بن عباس بن على بن ابى طالب عليه السلام است و در شهر «هجر» مردم را به اطاعت از خويش فراخواند. گروه بسيارى از مردم هجر از او پيروى كردند و گروه ديگرى دعوت او را نپذيرفتند، به همين سبب ميان كسانى كه دعوت او را پذيرفته بودند و آنان كه آن را رد كرده بودند نوعى تعصب و درگيرى پديد آمد كه در آن ميان گروهى كشته شدند. با اين پيشامد او از هجر به احساء رفت و به گروهى از تيره بنى سعد قبيله بنى تميم كه به آن بنى شماس مى گفتند پناه برد و ميان ايشان ماند.
]

مردم بحرين چنانكه گفته اند او را ميان خودشان همچون پيامبر (ص) مى دانستند و سرانجام براى او خراج جمع مى شد و فرمانش ميان ايشان نافذ شد و به پاس او با ماموران و كسان حكومت جنگ كردند و گروه بسيارى از ايشان كشته شدند. آنان اين موضوع را براى او ناپسند شمردند او ناچار شد از پيش ايشان به صحرا و باديه كوچ كند. چون به صحرا رفت گروهى از مردم بحرين و از جمله ايشان مردى از مردم احساء كه نامش يحيى بن محمد ازرق و وابسته بنى دارم بود و يحيى بن ابى تغلب كه بازرگانى از مردم هجر بود و يكى از سياهان وابسته به بنى حنظله كه نامش سليمان بن جامع بود و در بحرين فرمانده لشكر صاحب زنج بود، با او همراه شدند.

على بن محمد صاحب زنج در صحرا از قبيله يى به قبيله ديگر مى رفت و از او نقل كرده اند كه مى گفته است: در همين روزها نشانه ها و آياتى از امامت و رهبرى من به من ارزانى شد، از جمله اين نشانه ها اين بود كه سوره هايى از قرآن كه حفظ نبودم به من القاء شد و بر زبانم جارى گرديد و در يك ساعت همه را حفظ شدم و آنها سوره هاى سبحان- اسراء- و كهف و صاد بود، ديگر از نشانه ها آن بود كه خود را بر بستر خويش افكندم و فكر مى كردم كه آهنگ كجا كنم كه صحرا براى من نامناسب بود و از نافرمانى ساكنانش به ستوه آمده بودم در همين حال ابرى آشكار شد و بر من سايه افكند و رعد و برق زد، آواى رعد به گوشم رسيد كه مرا مخاطب قرار داد و به من گفته شد به بصره برو. به يارانم كه بر گرد من بودند گفتم: با بانگ اين رعد به من فرمان داده شد به بصره بروم.

همچنين درباره او نقل شده به هنگام رفتن به صحرا مردم آنجا را دچار اين توهم كرد كه او همان يحيى بن عمر

[يحيى بن عمر بن حسين بن زيد بن على بن حسين (ع) به روزگار متوكل خروج كرد و در سال 250 هجرى به روزگار مستعين كشته شد و شاعران او را بسيار مرثيه گفتند. ابوالفرج اصفهانى مى گويد: درباره هيچ يك از كشته شدگان خاندان ابى طالب در دوره ى بنى عباس آن مقدار شعر و مرثيه سروده نشده است. براى اطلاع بيشتر به مقاتل الطالبيين ص 639 -664 مراجعه كنيد. است كه به روزگار حكومت مستعين در كوفه كشته شده است.
]

بدين گونه گروهى از آنان را فريب داد و گروهى از ايشان بر او جمع شدند. صاحب زنج با آنان به ناحيه اى از بحرين كه نامش «ردم» بود حمله كرد و ميان او و مردم ردم جنگى سخت درگرفت كه به زيان صاحب زنج و يارانش تمام شد و گروه بسيارى از ايشان كشته شدند. عربها از گرد او پراكنده شدند. و مصاحبت با او را خوش نمى داشتند.

چون اعراب از گرد او پراكنده شدند و ماندن در صحرا براى او نامناسب شد از آنجا به بصره آمد و در محله بنى ضبيعه فرود آمد و گروهى از او پيروى كردند كه از جمله ايشان على بن ابان معروف به مهلبى بود كه از اعقاب مهلب بن ابى صفره بود و دو برادرش محمد و خليل و كسان ديگرى بودند. ورود او به بصره به سال دويست و پنجاه و چهار بود و كارگزار سلطان در آن شهر محمد بن رجاء بود. ورود او به بصره هنگامى بود كه ميان دو طائفه بلاليه و سعديه فتنه اى درگرفته بود و صاحب زنج طمع و آرزو داشت كه يكى از آن دو گروه به او گرايش پيدا كنند، او چهار تن از ياران خويش را گسيل داشت تا مردم را به بيعت با او دعوت كنند و آن چهار تن محمد بن سلم قصاب هجرى و بريش قريعى و على ضراب و حسين صيدنانى بودند و در بحرين از ياران صاحب زنج بودند. هيچكس از مردم شهر بصره به آنان پاسخ نداد و لشكريان بر آنها تاختند، آنان پراكنده شدند و على بن محمد از بصره گريخت. محمد بن رجاء، عامل سلطان در بصره، به تعقيب او پرداخت ولى به او دست نيافت. به محمد بن رجاء خبر دادند كه گروهى از اهل بصره به على بن محمد، صاحب رنج، گرايش يافته اند، او آنان را گرفت و زندانى ساخت. همسر على بن محمد و پسر بزرگش و كنيز باردارى را هم كه داشت با آنان به زندان افكند. على بن محمد، صاحب زنج آهنگ بغداد كرد و گروهى از ويژگانش همراهش بودند كه از جمله ايشان محمد بن سلم و يحيى بن محمد و سليمان بن جامع و بريش قريعى بودند. آنان چون به بطيحه رسيدند يكى از وابستگان باهلى ها كه كارهاى بطيحه را عهده دار بود متوجه ايشان شد و آنان را گرفت و پيش محمد بن ابى عون كه عامل سلطان در واسط بود فرستاد. صاحب زنج چندان نسبت به محمد بن ابى عون حيله گرى و چاره انديشى كرد كه خودش و يارانش از دست او رها شدند و به بغداد رفت و يك سال در آن شهر مقيم بود. او در آن سال خود را از منسوبان و اعقاب محمد بن احمد عيسى بن زيد معرفى مى كرد و چنان مى پنداشت كه در آن سال هنگام اقامت در بغداد برايش نشانه ها و آياتى آشكار شده است و آنچه را در ضمير يارانش بوده و آنچه را كه هر يك از ايشان، انجام مى داده است شناخته و دانسته است و از خداوند خود خواسته است حقيقت امورى را كه در نفس اوست به او بشناساند. او براى خود كتابى را مى ديده كه روى ديوار نوشته مى شده است و نويسنده آن ديده نمى شده است.

ابوجعفر طبرى مى گويد: سالار زنگيان در بغداد توانست گروهى را به خود مايل كند كه از جمله ايشان جعفر بن محمد صوحانى از اعقاب زيد بن صوحان عبدى

[زيد بن صوحان: برادر صعصعه و از اصحاب پيامبر (ص) و ياران وفادار على (ع) است كه در جنگ جمل به شهادت رسيد. براى اطلاع بيشتر به اسدالغابه ابن اثير، ج 2، ص 233 مراجعه فرماييد. م. و محمد بن قاسم و دو غلام از خاندان خاقان بنامهاى مشرق و رفيق بودند، صاحب زنج مشرق را حمزه نام نهاد و كنيه ابواحمد به او داد و رفيق را جعفر نام نهاد و كنيه ابوالفضل به او داد.
]

چون آن سال را در بغداد گذراند آخر سال محمد بن رجاء از بصره معزول شد و سران آشوب از قبايل بلاليه و سعديه در بصره قيام كردند و زندانها را گشودند و هر كس را كه زندانى بود رها كردند و از جمله خويشاوندان و فرزندان صاحب زنج هم همراه ديگران رهايى يافتند، چون اين خبر به او رسيد از بغداد بيرون آمد و آهنگ بصره كرد و در رمضان سال دويست و پنجاه و پنج در حالى كه على بن ابان مهلبى همراهش بود وارد بصره شد. هنگامى كه او در بغداد بود فقط مشرق و رفيق و چهار تن ديگر از ويژگانش همراهش بودند و آن چهار تن يحيى بن محمد و محمد بن سلم و سليمان بن جامع و ابويعقوب معروف به جربان بودند و آنان همگى حركت كردند و در جايى كه نامش «بر نخل» و از سرزمين هاى بصره بود و در كوشكى كه معروف به كوشك قريشى بود و كنار جويى كه معروف به عمود ابن منجم بود و آن را فرزندان موسى بن منجم حفر كرده بودند، فرود آمدند. سالار زنگيان آنجا چنان وانمود كه نماينده و وكيل فرزندان واثق عباسى است كه نمك شوره زارهاى آنان را بفروشد.

طبرى مى گويد: از ريحان بن صالح كه يكى از بردگان شورگى زنگى و نخستين برده سياه پوستى است كه به صاحب زنج پيوسته است چنين نقل شده كه مى گفته است: من بر بردگان و غلامان مولاى خود گماشته بودم و براى آنان آرد مى بردم همان هنگام كه صاحب زنج ساكن كوشك قرشى بود و چنين وانمود مى كرد كه نماينده فرزندان واثق است، از آنجا مى گذشتم ياران او مرا گرفتند و پيش او بردند و به من فرمان دادند بر او به امارت سلام دهم و چنان كردم، سالار زنگيان پرسيد: از كجا مى آيم: به او گفتم كه: از بصره آمده ام. گفت: آيا در مورد ما در بصره خبرى شنيده اى؟ گفتم: نه. پرسيد: خبر قبايل بلالى و سعدى چيست؟

[در متن تاريخ طبرى و ترجمه مرحوم پاينده تفاوتهاى مختصر و كاستى و افزونى هاى اندكى دارد. به ص 6311 ترجمه طبرى مراجعه شود. م. گفتم: در مورد ايشان خبرى نشنيده ام. در مورد بردگان شورگى كه در نمكزارها كار مى كنند از من پرسيد و گفت: براى هر يك از ايشان چه مقدار خرما و سويق و آرد داده مى شود و شمار كارگران آزاد و برده شوره زارها چند است؟ هر چند مى دانستم به او گفتم و او مرا به آيين خويش فراخواند، پذيرفتم، به من گفت: چاره سازى كن و هر كس از بردگان را كه مى توانى پيش من بياور و به من وعده داد كه مرا بر همه كسانى كه پيش او بياورم فرمانده خواهد ساخت و نسبت به من نيكى خواهد كرد و مرا سوگند داد كه هيچكس را به محل او آگاه نگردانم و پيش او برگردم، آنگاه مرا رها كرد و من آردى را كه همراه داشتم براى بردگان مولاى خود بردم و آن خبر را به ايشان دادم و براى صاحب زنج از آنان بيعت گرفتم و از سوى او به ايشان وعده نيكى و ثروتمند شدن دادم.
]

فرداى آن روز پيش صاحب زنج برگشتم، رفيق، همان غلام خاندان خاقان كه او را براى دعوت از بردگان كارگر شوره زارها فرستاده بود، پيش او برگشته بود و يكى از دوستان خود را كه نامش شبل بن سالم بود با خود آورده بود و گروهى ديگر از ايشان را هم به بيعت با صاحب زنج فراخوانده بود. رفيق پارچه حريرى را كه صاحب زنج فرمان داده بود براى پرچم بخرد خريده و با خود آورده بود، صاحب زنج با مركب سرخ

[در طبرى آمده است با مركب سرخ و سبز و تفاوتهاى مختصر ديگرى دارد. م. اين آيه را بر آن پارچه نوشت كه: «همانا خداوند از مومنان جانها و مالهاى ايشان را مى خرد با تعهد به اينكه بهشت براى آنان است و در راه خدا جنگ كنند...» تا آخر آيه، همچنين نام خود و پدرش را بر آن درفش نوشت و آن را بر سر پارويى آويخت و سحرگاه شب شنبه دو شب باقى مانده از رمضان خروج كرد. چون به پشت كوشكى كه در آن مقيم بود رسيد، گروهى از بردگان مردى از صاحبان شوره زارها كه معروف به عطار بود و در حال رفتن بر سر كار خود بودند او را ديدند، صاحب زنج فرمان داد سر كارگر ايشان را گرفتند و شانه هايش را بستند و از بردگان كارگر كه پنجاه تن بودند خواست به او ملحق شوند و آنان به او پيوستند. از آنجا به جايى رفت كه معروف به سنايى بود. بردگانى كه آنجا بودند و شمارشان پانصد تن بود به او پيوستند و برده يى كه به ابوحديد معروف بود ميان ايشان بود. سالار زنگيان فرمان داد سركارگر آن گروه را هم گرفتند و شانه هايش را بستند و از آنجا به جايى كه به سرافى معروف است رفت. بردگان آنجا هم كه يكصد و پنجاه تن بودند و زريق و ابوالخنجر هم در زمره آنان بودند به او پيوستند، سپس به شوره زار ابن عطاء رفت و طريف و صبيح چپ دست و راشد مغربى و راشد قرمطى را گرفت و اين اشخاص سران و بزرگان سياهان بودند كه به امارت و فرماندهى لشكر زنگيان رسيدند و او همراه ايشان هشتاد برده ديگر هم گرفت.
]

آنگاه به جايى كه معروف به نام برده سهل آسيابان است آمد و همه بردگانى را كه آنجا بودند به خود ملحق ساخت و در آن روز پيوسته چنين مى كرد تا آنكه گروه بسيارى از سياهان پيش او جمع شدند، صاحب زنج آخر آن شب ميان ايشان به پا خاست و خطبه يى ايراد كرد و به آنان وعده و نويد داد كه آنان را به رياست و فرماندهى خواهد رساند و صاحب اموال و املاك خواهند شد و سوگندهاى استوار خورد كه نسبت به ايشان هيچگونه مكر و خيانت نخواهد كرد و آنان را خوار و زبون نخواهد ساخت و از هيچ نيكى نسبت به آنان خوددارى نخواهد كرد.

آنگاه گماشتگان بر آن بردگان و سر كارگران را احضار كرد و گفت: مى خواستم به سبب رفتارى كه با اين بردگان داشتيد و آنان را با زور به استضعاف كشانديد و كارهايى را كه خداوند بر شما حرام داشته است نسبت به آنان روا داشتيد و آنچه را كه يارا و توانش را نداشتند بر آنان بار كرديد گردن بزنم ولى يارانم درباره شما با من سخن گفتند و چنان مصلحت ديدم كه آزادتان كنم.

سركارگران به سالار زنگيان گفتند: خداوند كارهايت را اصلاح كند! اينان همگى غلامان و بردگان گريزپا هستند و بزودى از پيش تو خواهند گريخت، نه ترا رعايت مى كنند و نه ما را، بهتر آن است كه از صاحبان آنان اموالى بگيرى و ايشان را رها كنى- صاحب زنج به بردگان فرمان داد تا شاخه هاى سبز و تر و تازه خرما آوردند و هر گروه نماينده و سركارگر خود را بر زمين افكند و به هر يك پانصد ضربه شاخه زد و به طلاق زنانشان سوگندشان داد كه كسى را از جايگاه او آگاه نسازند و آنان را رها كرد.

آنان همگى به بصره رفتند و مردى از ايشان

[در طبرى آمده است كه نامش عبدالله و معروف به كريخ بود. از رودخانه دجيل (اهواز) عبور كرد و به شورگيان گفت: مواظب بردگان خود باشيد و آنان را حفظ كنيد و آنجا پانزده هزار برده سياه بود. صاحب زنج حركت كرد و از رود دجيل گذشت و با ياران خويش به نهر ميمون رفت و سياهان و زنگيان از هر سو پيش او جمع شدند. ]

[در تاريخ طبرى چند سطر افزونى دارد. به ص 6313 ترجمه مرحوم ابوالقاسم پاينده مراجعه فرماييد. م. چون روز عيد فطر رسيد بردگان را جمع كرد و سخنرانى كرد و ضمن آن گفت: آنان در چه سختى و بدبختى بودند و خداوند رهايشان ساخت و او مى خواهد قدر و منزلت آنان را بالا ببرد و مالك بندگان و اموال و خانه كند و ايشان را به بلند مرتبه ترين كارها برساند و سپس در اين باره براى آنان سوگند خورد و چون سخنرانى خويش را تمام كرد به كسانى كه عربى مى دانستند و سخن او را فهميده بودند دستور داد سخنان او را به زنگيان غير عرب بفهمانند تا بدينگونه راضى و خوشحال شوند و آنان چنان كردند.
]

ابوجعفر طبرى مى گويد: روز سوم شوال، حميرى كه يكى از كارگزاران سلطان بود همراه گروه بسيارى به رويارويى صاحب زنج آمد، صاحب زنج همراه ياران خود به جنگ او بيرون شد و او را عقب راند و يارانش را به گريز واداشت و شكست داد و تا كنار دجله عقب نشينى كردند، در اين هنگام مردى از سران سياهان كه معروف به ابوصالح قصير بود همراه سيصد تن از زنگيان از او امان خواست كه امانشان داد و چون شمار سياهان كه بر او جمع شدند بسيار شد او فرماندهان را مشخص و معين كرد و به آنان گفت: هر كس از ايشان كسى از زنگيان را بياورد به خود او پيوسته خواهد بود.

ابوجعفر طبرى مى گويد: به صاحب زنج خبر رسيد كه گروهى از ياران سلطان در آن حدودند كه خليفه بن ابى عون كارگزار ابله و حميرى هم از جمله ايشانند و آهنگ جانب او كرده اند. صاحب زنج به يارانش فرمان داد براى رويارويى به آنان آماده شوند، آنان براى جنگ آماده شدند در حالى كه در آن هنگام ميان همه سپاه او فقط سه شمشير وجود داشت، شمشير خودش و شمشير على بن ابان و شمشير محمد بن سلم، در اين هنگام آن قوم رسيدند و زنگيان فرياد برآوردند، يكى از زنگيان كه نامش مفرج و از مردم نوبه (سودان) و كنيه اش ابوصالح بود و ريحان بن صالح و فتح حجام (خونگير) پيش دويدند، فتح در آن هنگام مشغول خوردن چيزى بود و چون جنگ برخاست بشقابى را كه پيش روى او بود برداشت و با همان بشقاب پيشاپيش ياران خود حركت كرد، يكى از لشكريان سلطان- خليفه- با او روياروى شد، فتح همينكه او را ديد با همان بشقاب بر او حمله كرد و آنرا بر چهره اش زد، آن سپاهى اسلحه خود را بر زمين افكند و پشت كرد و گريخت و همه آن قوم كه چهار هزار سپاهى بودند گريختند و سر خويش گرفتند. گروهى از ايشان كشته شدند و گروه بسيارى از ايشان اسير شدند و آنان را پيش صاحب زنج آوردند، فرمان داد سرهاى آنان را بزنند كه زده شد و جمجمه هاى آنان را بر استرانى كه از شورگيان گرفته بودند و- آنها بر آنان شوره و نمك بار مى كردند- بنهاد.

ابوجعفر طبرى مى گويد: صاحب زنج در راه خود از كنار دهكده يى كه محمديه نام داشت

[در طبرى قادسيه آمده است. گذشت مردى از وابستگان بنى هاشم از آن دهكده بيرون آمد و بر يكى از سياهان حمله كرد و او را كشت و به درون دهكده پناه برد، ياران صاحب زنج گفتند: اجازه بده تا اين دهكده را غارت كنيم و قاتل دوست خود را بگيريم. گفت: اين كار روا نيست مگر اينكه بدانيم عقيده مردم و ساكنان اين دهكده چيست و آيا قاتل كارى را كه مرتكب شده است با اطلاع و رضايت ايشان بوده است كه در آن صورت بايد از آنان بخواهيم قاتل را به ما بسپرند اگر آن كار را انجام دادند كه هيچ و گرنه در آن صورت جنگ با آنان براى ما حلال خواهد بود. صاحب زنج شتابان از كنار آن دهكده گذشت و آن را به حال خود رها كرد و رفت ]

[عبارات متن با آنچه كه در تاريخ طبرى و ترجمه آن آمده است تفاوتهايى دارد، گويا ابن ابى الحديد تلخيص كرده است يا نسخه يى از طبرى كه در اختيارش بوده چنين بوده است. براى اطلاع بيشتر از اين تفاوتها كه چندان زياد نيست به ترجمه طبرى، به قلم مرحوم ابوالقاسم پاينده، ص 6316 مراجعه فرماييد. م.
]

ابوجعفر طبرى مى گويد: سپس از كنار دهكده معروف به كرخ گذشت، بزرگان آن دهكده پيش او آمدند و براى او سفره گستردند و ميزبانى كردند او آن شب را پيش آنان گذراند و چون صبح شد مردى از اهالى دهكده يى كه جبى نام داشت اسبى كه از سرخى به سياهى مى زد به او هديه داد ولى نه زين پيدا كردند نه لگام ناچار ريسمانى را لگام قرار داد و ليف خرما بر آن بست و سوار شد.

مى گويم (ابن ابى الحديد): اين وضع تصديق گفتار اميرالمومنين عليه السلام در اين خطبه است كه فرموده است: گويى صاحب زنج ميان لشكرى حركت مى كند و همراه سپاهى است كه آن را هيچ گرد و غبار و هياهو و آهنگ برخورد لگام ها و شيهه اسبها نيست و آنان با پاهاى خود كه همچون پاى شتر مرغ است زمين را مى پيمايند.

ابوجعفر طبرى مى گويد: نخستين مالى كه به دست او رسيده دويست دينار و هزار درهم بود و موضوع آن چنين است كه چون در دهكده اى معروف به جعفريه فرود آمد يكى از سران دهكده را احضار كرد و از او مال خواست گفت ندارم فرمان داد گردنش را بزنند او كه چنين ديد ترسيد و همين مقدار براى او آورد و سه ماديان هم كه سرخ و سياه و ابلق بود براى او آورد، صاحب زنج يكى را به محمد بن سلم و دومى را به يحيى بن محمد و سومى را به مشرق برده خاقانى داد. آنان در يكى از خانه هاى هاشميان اسلحه يافتند و تاراج كردند و از آن روز در دست برخى از زنگيان شمشير و ابزار جنگ و سپر ديده مى شد.

ابوجعفر مى گويد: پس از آن هم ميان او و كارگزاران خليفه كه در مناطق نزديك او بودند مانند حميرى و رميس و عقيل و ديگران جنگهايى درگرفت كه در همه آنها پيروزى با او بود. صاحب زنج فرمان مى داد همه اسيران را بكشند و سرها را جمع مى كرد و با خود مى برد و چون در منزل ديگر فرود مى آمد آنها را مقابل خويش بر نيزه مى زد و از فراوانى كشته شدگان بيم و هراس در دل مردم افتاد و مى ديدند كه عفو و گذشت او چه اندك است به ويژه درباره اسيران كه هيچ يك از آنان را زنده نگه نمى داشت و گردن همه را مى زد.

ابوجعفر مى گويد: پس از اين او را جنگ ديگرى با مردم بصره بود و چنان بود كه با شش هزار زنگى آهنگ بصره كرد، مردم ناحيه يى كه به جعفريه معروف است براى جنگ با او از پى او حركت كردند. صاحب زنج همانجا لشكرگاه ساخت و كشتارى بزرگ در آنان كرد كه به بيش از پانصد مى رسيد و چون از كشتار آنان آسوده شد آهنگ بصره كرد، مردم بصره و سپاهيانى كه آنجا بودند همگى جمع شدند و با او جنگى سخت كردند كه به زيان او بود و يارانش شكست خوردند و گروه بسيارى از ايشان در دو رودخانه معروف به «كثير» و «شيطان» افتادند، او بر آنان فرياد مى كشيد و مى خواست آنان را برگرداند برنمى گشتند و گروهى از سران و فرماندهان سپاه او غرق شدند كه از جمله ابولجون و مبارك بحرانى و عطاء بربرى و سلام شامى بودند.

در همان حال كه صاحب زنج روى پل رودخانه كثير بود گروهى از سپاهيان بصره خود را به او رساندند او در حالى كه شمشير در دست داشت به سوى آنان برگشت و آنان نيز برگشتند و از روى پل به زمين آمدند، صاحب زنج در آن حال دراعه اى

[نوعى جامه كه قسمت جلوى آن شكافته است. بر تن داشت و عمامه يى بر سر و كفش برپا داشت، در دست راستش شمشير و در دست چپش سپرى بود، او از پل پايين آمد و مردم بصره در جستجوى او بالاى پل رفتند، ناگاه برگشت و نزديك پل و در فاصله پنج قدمى آن مردى از ايشان را به دست خويش كشت و شروع به فراخواندن ياران خود كرد و جايگاه خود را به آنان نشان مى داد و در آنجا از يارانش كسى غير از ابوالشوك و مصلح و رفيق و مشرق، يعنى همان دو برده خاندان خاقان، باقى نمانده بود و يارانش او را گم كرده بودند، در همين حال عمامه او هم از سرش باز شده بود و فقط يك يا دو دور از آن بر سرش باقى مانده بود و آن را در پشت سر خود بر زمين مى كشيد و سرعت دويدنش مانع از آن بود كه بتواند عمامه خويش را جمع كند. آن دو برده خاقانى تندتر از او حركت مى كردند و مى گريختند و صاحب زنج از آن دو عقب ماند آن چنان كه آن دو از نظرش ناپديد شدند دو مرد از مردم بصره با شمشيرهاى خود او را تعقيب مى كردند، به سوى آن دو برگشت و آن دو از تعقيب او منصرف شدند، صاحب زنج خود را به جايى رساند كه محل اجتماع يارانش بود، آنان كه سرگردان شده بودند همين كه او را ديدند آرام گرفتند.
]

ابوجعفر طبرى مى گويد: صاحب زنج از مردان و ياران خود جويا شد معلوم شد كه گروه بسيارى از ايشان گريخته اند و چون دقت كرد و نگريست دريافت كه از تمام يارانش فقط حدود پانصد مرد باقى مانده اند از اينرو دستور داد شيپورى را كه هرگاه مى زدند بر اثر صداى آن يارانش جمع مى شدند بزنند، چنان كردند ولى هيچ كس پيش او برنگشت.

گويد: مردم بصره كشتى ها و زورق هاى صاحب زنج را غارت كردند و به پاره يى از كالاها و كتابها و نامه ها و اسطرلابهايى كه همراهش بود دست يافتند. آنگاه گروهى از كسانى كه گريخته بودند به او پيوستند آن چنان كه بامداد فرداى آن روز هزار مرد با او بود، او محمد بن سلم و سليمان بن جامع و يحيى بن محمد را پيش مردم بصره فرستاد و ضمن پند و اندرز دادن به مردم بصره به اطلاع آنان رساند كه او فقط براى خدا و دين و نهى از منكر خشم گرفته و قيام كرده است.

محمد بن سلم از پل گذشت و خود را به مردم بصره رساند و شروع به گفتگو با آنان كرد، بصريان ديدند مى توانند او را غافلگير كنند برجستند و او را كشتند و سليمان و يحيى پيش صاحب زنج برگشتند و موضوع را به او خبر دادند، به آن دو فرمان داد اين موضوع را از يارانش پوشيده بدارند تا خودش به آنان خبر دهد.

سالار زنگيان همين كه با ياران خود نماز عصر را گزارد خبر مرگ محمد بن سلم را به آنان داد و گفت: شما فردا به عوض او ده تن از مردم بصره را خواهيد كشت.

ابوجعفر طبرى مى گويد: جنگى كه به شكست و زيان صاحب زنج تمام شد روز يكشنبه سيزدهم ذوالقعده سال دويست و پنجاه و پنج هجرى بود. فرداى آن روز كه دوشنبه بود مردم بصره همگى براى جنگ با او فراهم آمدند كه پيروزى خود را بر او روز يكشنبه ديده بودند، مردى از مردم بصره كه نامش حماد ساجى و از جنگجويان دريا و به چگونگى جنگ در بلم و كشتى آشنا بود و مى دانست چگونه بايد بر آن سوار شد، بسيارى از كسانى كه داوطلبانه براى انجام كار خير جنگ مى كردند و تيراندازان ورزيده و مردم مسجد جامع و گروهى از قبيله هاى بلاديه و سعديه و افراد ديگرى از بنى هاشم و قرشى ها و كسانى كه دوست مى داشتند شاهد و ناظر جنگ باشند جمع شدند آن چنان كه سه بلم بزرگ آكنده از تيراندازان شد و مردم براى سوار شدن در بلم ازدحام كرده بودند كه همگى آرزومند شركت در اين جنگ بودند و بيشتر مردم پياده حركت كردند گروهى از آنان سلاح داشتند و گروهى سلاح نداشتند و فقط تماشاچى بودند، بلم ها پس از نيمروز وارد رودخانه معروف به ام حبيب شد و رودخانه در حال مد بود و مردم هم پياده از كنار رودخانه مى رفتند چه آنان كه جنگجو بودند و چه آنان كه نظاره گر و چنان بود كه تا جايى كه چشم مى ديد انباشته از مردم بود.

سالار زنگيان دوستان خود، زريق و ابوالليث اصفهانى را گسيل داشت و آن دو را در منطقه خاورى رودخانه «شيطان» به فرماندهى كسانى كه كمين ساخته بودند گماشت، صاحب زنج خود در جايگاهى مستقر بود، سپس دو دوست ديگر خود شبل و حسين حمامى را دستور داد همراه گروهى در بخش باخترى رودخانه كمين كنند، به على بن ابان مهلبى هم دستور داد با بقيه كسانى كه همراه او بودند به مردم حمله برد و به او دستور داد كه خود و يارانش با سپرهاى خود چهره خويش را بپوشانند و هيچيك از ايشان به آنان حمله نكنند تا آن قوم برسند و با شمشيرهاى خود حمله آورند. در آن هنگام به آنان حمله بردند و به نيروهايى كه در دو سوى رودخانه كمين كرده بودند پيام داد وقتى آن جمع از شما گذشتند و احساس كرديد كه يارانتان بر آنان حمله كرده اند از سوى رودخانه بيرون آييد و فرياد برآوريد و حمله كنيد.

صاحب زنج پس از اين جنگ به ياران خود مى گفته است همينكه جمع مردم بصره فرارسيدند و آنان را ديدم متوجه شدم كه كارى سخت هول انگيز است و چنان مرا به بيم انداخت و سينه ام را انباشته از ترس و خوف كرد كه ناچار متوسل به دعا شدم و از ياران من جز تنى چند كسى با من نبود كه مصلح از جمله ايشان بود و هر يك از ما كشته شدنش در نظرش مجسم بود، مصلح مرا از بسيارى لشكر دشمن آگاه مى ساخت و به شگفت وامى داشت ناچار به او اشاره مى كردم كه ساكت و آرام باش و همينكه آن قوم به من نزديك شدند عرضه داشتم: پروردگارا، اين ساعت درماندگى و دشوارى است مرا يارى فرماى! ناگاه پرندگانى سپيد ديدم كه روى آوردند و با آن جمع روياروى شدند! هنوز دعاى من تمام نشده بود كه ديدم قايقى از قايقهاى ايشان واژگون شد و همه كسانى كه در آن بودند غرق شدند پس از آن بلمى غرق شد و پياپى يكى پس از ديگرى غرق مى شد! و در همين حال ياران من بر آنان حمله كردند و كسانى بر دو سوى رودخانه كمين ساخته بودند از كمين بيرون آمدند و فرياد برآوردند و به جان مردم درافتادند، مردم از خود بى خود و گروهى غرق و گروهى به اميد نجات به طرف رودخانه گريختند و شمشيرها آنان را فروگرفت، هر كس پايدارى كرد كشته شد و هركس خود را در آب انداخت غرق شد تا آنجا كه بيشتر آن لشكر نابود شدند و جز شمارى اندك كسى از ايشان رهايى نيافت و شمار گمشدگان در بصره بسيار شد و بانگ ناله و زارى زنان ايشان بلند گرديد.

ابوجعفر طبرى مى گويد: روز بلم و جنگ بلم كه مردم آن را در اشعار خويش بسيار ياد كرده اند و شمار كشتگان آنرا بسيار دانسته اند همين جنگ است، و از جمله افراد بنى هاشم كه در اين جنگ كشته شدند گروهى از فرزندان جعفر بن سليمان هستند

[در طبرى پس از اين عبارت آمده است: و چهل تن از تيراندازان ورزيده و گروهى بى شمار از مردم كشته شدند. آنگاه صاحب زنج برگشت و سرهاى كشتگان را جمع كرد كه چند بلم از آنها انباشته شد و از رودخانه ام حبيب بيرون آورد و سرها را سوار بر شتران كرد و سرها به بصره رسيد و كنار آبشخورى كه به آبشخور قيار معروف بود شتران را نگه داشتند و مردم كنار آن سرها مى آمدند و سر هر كس را وابستگانش برمى داشتند. كار صاحب زنج پس از اين روز بالا گرفت و نيرومند شد و دلهاى مردم بصره از بيم او انباشته شد و از جنگ با او خوددارى كردند و براى سلطان خبر او نوشته شد. سلطان- خليفه- جعلان تركى را همراه لشكرى گران با ساز و برگ به يارى مردم بصره گسيل داشت. ]

[در طبرى آمده است خليفه فرمان داد ابوالاحوص باهلى به كارگزارى ابله برود و او را با اعزام مردى از تركان به نام جريج يارى داد. در همان كتاب آمده است آن ناپاك مى گويد يارانش به او گفته اند.
]

ابوجعفر طبرى مى گويد: ياران على بن محمد صاحب زنج

[در طبرى آمده است خليفه فرمان داد ابوالاحوص باهلى به كارگزارى ابله برود و او را با اعزام مردى از تركان به نام جريج يارى داد. در همان كتاب آمده است آن ناپاك مى گويد يارانش به او گفته اند. به او گفتند: ما جنگجويان مردم بصره را كشتيم و در آن شهر كسى جز افراد ناتوان و بى جنب و جوش باقى نمانده اجازه بده تا بر آن حمله بريم. او ايشان را از اين كار منع كرد و آراء آنان را ناپسند شمرد و گفت: بر عكس چون بصره را به بيم و هراس انداخته ايم بايد از آن فاصله بگيريم و دور شويم، وقتى ديگر آن را مى گشاييم و با ياران خود به شوره زارى در كنار دورترين آبهاى بصره موسوم به شوره زار ابوقره كه نزديك رود حاجر قرار دارد كوچ كرد و همانجا مقيم شد و به يارانش دستور داد براى خود پرچين و كوخ بسازند، اين شوره زار از لحاظ درختان خرما و دهكده ها متوسط است، يارانش را به چپ و راست گسيل داشت و آنان بر دهكده ها غارت مى بردند مزدوران را مى كشتند و اموال آنان را به تاراج مى بردند و دامهاى ايشان را به سرقت.
]

در اين هنگام يكى از يهوديان اهل كتاب كه نامش مارويه

[در ص 6321 ترجمه طبرى مرحوم پاينده نام اين شخص ماندويه است. م. بود پيش او آمد و دستش را بوسيد و براى او سجده كرد و سپس از صاحب زنج سوالهاى بسيارى پرسيد كه پاسخش داد، آن يهودى به ياوه چنين مى پنداشت كه صفات او را در تورات ديده است! و معتقد است كه بايد همراه او جنگ كند و از نشانه هايى در دست و بدنش پرسيد و گفت: همگى در كتابهاى يهوديان آمده است! آن يهودى همراه صاحب زنج ماند.
]

ابوجعفر طبرى مى گويد: هنگامى كه جعلان تركى با لشكر خويش به بصره رسيد شش ماه همانجا ماند و با صاحب زنج جنگ مى كرد ولى هرگاه دو گروه روياروى مى شدند فقط سنگ و زوبين به يكديگر پرتاب مى كردند و جعلان راهى براى جنگ با او پيدا نمى كرد زيرا محل استقرار صاحب زنج زمينى بود پر از درختان خرما و خاربن هاى پيچيده در هم آن چنان كه اسب نمى توانست در آن بتازد وانگهى سالار زنگيان گرد خود و يارانش خندق كنده بود. او بر لشكر جعلان شبيخونى زد كه گروهى از يارانش را كشت و ديگران از او سخت در بيم و هراس افتادند. جعلان به بصره برگشت و جنگجويان بلاليه و سعديه را همراه لشكرى گران به جنگ او فرستاد. صاحب زنج با ايشان درافتاد و آنان را مقهور ساخت و گروهى بسيار از ايشان را كشت و آنان گريزان برگشتند جعلان هم با ياران خود به بصره برگشت و در حالى كه داخل ديوارهاى آن شهر پناه گرفته بود عجز خود را از جنگ با صاحب زنج براى سلطان ظاهر ساخت، سلطان او را از آن كار بازداشت و به سعيد حاجب دستور داد براى جنگ با آنان به بصره برود.

طبرى مى گويد: يكى از خوشبختى هايى كه براى سالار زنگيان اتفاق افتاد اين بود كه بيست و چهار كشتى دريانورد كه آهنگ آمدن به بصره داشتند چون از اخبار صاحب زنج و راهزنى ياران او آگاه شده بودند با توجه به اموال و كالاى بسيارى كه در كشتى ها بود تصميم گرفتند كه آن كشتى ها را به يكديگر ببندند و به صورت جزيره يى درآوردند كه اول و آخر آن به يكديگر باشد و اين كار را انجام دادند و وارد جلسه شدند، سالار زنگيان مى گفته است شبى براى نماز برخاستم و شروع به دعا و تضرع كردم، مورد خطاب قرار گرفتم و به من گفته شد: هم اكنون پيروزى بزرگى بر تو سايه افكنده است، نگريستم و چيزى نگذشت كه كشتى ها آشكار شد ياران من با زورقها و بلمهاى خود به سوى آنها رفتند، جنگجويان ايشان را كشتند و بردگانى را كه در كشتى ها بودند به اسيرى گرفتند و اموالى بيرون از شمار به غنيمت آوردند كه مقدارش شناخته شده نبود، سه روز آنرا در اختيار ياران خويش قرار دادم كه هر چه خواستند به تاراج بردند و دستور دادم باقى مانده آنرا براى من قرار دهند.

ابوجعفر مى گويد: آنگاه در ماه رجب سال دويست و پنجاه و شش زنگيان وارد شهر «ابله»

[شهركى است بر كنار رودى به همين نام كه از دجله منشعب مى شود و در چهار فرسنگى بصره است. به ترجمه تقويم البلدان به قلم استاد عبدالمحمد آيتى، ص 353 مراجعه شود. م. شدند و چنين بود كه جعلان ترك از مقابل زنگيان به بصره عقب نشينى كرد، سالار زنگيان گروههاى جنگى خود را به جنگ مردم ابله گسيل مى داشت و او با مردم ابله از سوى نهر عثمان با پيادگان يا كشتى هايى كه از ناحيه دجله براى او فراهم بود جنگ مى كرد و دسته هاى جنگى خود را به ناحيه رودخانه معقل هم گسيل مى داشت.
]

از قول سالار زنگيان نقل شده كه مى گفته است، ميان ابله و عبادان (آبادان) دودل بودم كه به كداميك حمله كنم، به رفتن سوى آبادان راغب شدم و مردان را براى اين كار فراخواندم و آماده ساختم، به من خطاب شد كه نزديك ترين دشمن و دشمنى كه سزاوار است از او به كس ديگرى نپردازى مردم ابله هستند و بدين سبب سپاهى را كه براى رفتن به آبادان فراهم ساخته بودم به سوى ابله برگرداندم. زنگيان با مردم ابله پيوسته جنگ مى كردند تا سرانجام آنرا گشودند

[در طبرى آمده است شب چهارشنبه پنج شب باقى مانده از رجب سال 256 ابله گشوده شد. به طبرى ترجمه مرحوم پاينده، ص 6399 مراجعه شود. و آتش زدند و چون بسيارى از خانه هاى آن شهر با چوب ساج ساخته و به يكديگر پيوسته شده بود آتش شتابان شعله ور شد، قضا را تندبادى هم برخاست و شراره هاى آتش را تا كنار رودخانه عثمان رساند و در ابله گروه بسيارى كشته شدند و با آنكه بسيارى از اموال در آتش سوخت باز هم اموال بسيارى به تاراج برده شد، مردم آبادان هم پس از سوختن ابله خودشان تسليم فرمان صاحب زنج شدند كه دلهايشان ناتوان شده بود و از او بر جان و حريم و ناموس خود بيم داشتند، اين بود كه به دست خود شهرشان را به او سپردند و ياران و سپاهيان سالار زنگيان وارد آبادان شدند و همه بردگانى را كه در آن شهر بود بردند و صاحب زنج آنرا ميان ياران خويش تقسيم كرد و مردم آبادان اموالى هم به سالار زنگيان دادند تا از ايشان دست بدارد.
]

/ 314