خطبه 025-رنجش از ياران سست - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 025-رنجش از ياران سست

اين خطبه با عبارت «ماهى الا الكوفه اقبضها و ابسطها» (چيزى جز كوفه در تصرف من نيست...) شروع مى شود.

نسب معاويه و بعضى از اخبار او

كنيه ى معاويه ابوعبدالرحمان است. او پسر ابوسفيان است و نام و نسب ابوسفيان چنين است: صخر بن حرب بن اميه بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصى.

مادر معاويه هند دختر عتبه بن ربيعه بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصى است. هند مادر برادر معاويه يعنى عتبه بن ابى سفيان هم هست. و ديگر پسران ابوسفيان يعنى يزيد و محمد و عنبسته و حنظله و عمرو از زنان ديگر ابوسفيان هستند.

ابوسفيان همان است كه در جنگهاى قريش با پيامبر (ص) رهبرى و سالارى قريش را بر عهده داشته است و پس از اينكه عتبه بن ربيعه در جنگ بدر كشته شد، ابوسفيان به رياست خاندان عبد شمس رسيد. ابوسفيان سالار كاروان بود و عتبه بن ربيعه سالار گروهى كه براى جنگ بدر حركت كرده بود و در اين مورد ضرب المثلى هم گفته اند و براى شخص گمنام و فرومايه گفته مى شود: «نه در كاروان است و نه در سپاه

[موضوع اين ضرب المثل به تفصيل ذيل شماره ى 3543 در ص 221 ج 2 مجمع الامثال ميدانى، چاپ 1379 ق، مصر آمده است. م.»
]

زبير بن بكار روايت مى كند كه عبدالله، پسر يزيد بن معاويه، پيش برادر خود خالد آمد و اين موضوع به روزگار حكومت عبدالملك بن مروان بود. عبدالله بن خالد گفت: اى برادر! امروز قصد كردم كه وليد پسر عبدالملك را غافلگير سازم و بكشم. خالد گفت: بسيار تصميم بدى درباره ى پسر اميرالمومنين كه ولى عهد مسلمانان هم هست داشته اى! موضوع چيست؟ گفت: سواران من از كنار وليد گذاشته اند، آنها را بازيچه قرار داده و مرا هم تحقير كرده است. خالد گفت: من اين كار را براى تو كفايت مى كنم. خالد پيش عبدالملك رفت وليد هم همانجا بود. خالد گفت: اى اميرالمومنين! سواران عبدالله بن يزيد از كنار وليد گذاشته اند، وليد آنها را مسخره و پسر عموى خود را تحقير كرده است. عبدالملك سرش پايين بود، سر بلند كرد و اين آيه را خواند: «پادشاهان چون به ديارى حمله كنند و در آيند آنرا تباه مى سازند و عزيزان آنرا ذليل مى كنند و شيوه ى آنان همينگونه است و چنين رفتار مى كنند.»

[آيه 34 سوره نمل. خالد در پاسخ او اين آيه را خواند: «و چون اراده كنيم كه اهل ديارى را هلاك سازيم پيشوايان و متنعمان آن را امر كنيم كه در آن تباهى كنند و عذاب بر آن واجب مى شود، سپس آنرا نابود مى سازيم نابود ساختنى.» ]

[آيه ى 16 سوره بنى اسرائيل (الاسراء).
]

عبدالملك به خالد گفت: آيا درباره ى عبدالله با من سخن مى گويى؟ به خدا سوگند ديروز پيش من آمد و نتوانست بدون غلط و اشتباه سخن بگويد! خالد گفت: اى اميرالمومنين آيا در اين مورد مى خواهى به وليد بنازى؟ (يعنى او كه بيشتر غلط و اشتباه سخن مى گويد). عبدالملك گفت: بر فرض كه وليد چنين باشد برادرش سليمان چنين نيست. خالد گفت: بر فرض كه عبدالله بن يزيد چنين باشد برادرش خالد بدانگونه نيست. در اين هنگام وليد پسر عبدالملك به خالد نگريست و گفت: واى بر تو! ساكت باش كه به خدا سوگند نه از افراد كاروان شمرده مى شوى و نه از افراد سپاه. خالد نخست خطاب به عبدالملك گفت: اى اميرالمومنين، گوش كن! و سپس روى به وليد كرد و گفت: اى واى بر تو! جز نياكان من چه كسى سالار كاروان و چه كسى سالار سپاه بوده است. نياى پدريم ابوسفيان سالار كاروان بوده است و نياى ديگرم عتبه سالار سپاه بوده است. آرى، خدا عثمان را رحمت كناد، اگر مى گفتى كه من از سالارى بر چند بزغاله و بره و بر چند تاك انگور در طايف محروم بوده ام، مى گفتم راست مى گويى.

اين گفتگو از گفتگوهاى پسنديده و الفاظ آن صحيح و پاسخهاى آن دندان شكن است و ابوسفيان سالار كاروانى بوده است كه پيامبر (ص) و يارانش تصميم گرفتند آنرا تصرف كنند و اين كاروان با كالاى عطر و گندم از شام به مكه بر مى گشت و ابوسفيان از قصد مسلمانان آگاه شد و كاروان را به كنار دريا كشاند و از تعرض مصون داشت و موضوع جنگ بزرگ بدر به سبب همين كاروان اتفاق افتاد، زيرا كسى پيش قريش آمد و آنان را آگاه كرد كه پيامبر با اصحاب خود در تعقيب كاروان بر آمده اند و سالار لشكرى كه بيرون آمد عتبه بن ربيعه بن عبد شمس بود كه نياى مادرى معاويه است.

[براى اطلاع بيشتر در اين مورد به كتابهاى سيره و مغازى و از جمله به صفحات 224 تا 228 ج 2 ترجمه ى دلائل النبوه بيهقى، تهران، 1361، مراجعه فرماييد. م.
]

اما موضوع «چند بره و بزغاله و چند تاك انگور» چنين است كه چون پيامبر (ص) حكم بن ابى العاص را به سبب كارهاى زشتى كه انجام داد تبعيد و از مدينه بيرون كرد، او در طايف در تاكستان كوچكى كه خريد مقيم شد و چند گوسپند و بز را كه گرفته بود مى چراند و از شير آنها مى آشاميد و چون ابوبكر به حكومت رسيد، عثمان شفاعت و استدعا كرد كه حكم را به مدينه بر گرداند و او نپذيرفت و چون عمر به حكومت رسيد باز هم عثمان شفاعت كرد و او هم نپذيرفت، ولى چون عثمان خود به حكومت رسدى او را به مدينه برگرداند و حكم پدربزرگ عبدالملك است و خالد بن يزيد با اين سخن خود آنان را به كردار حكم سرزنش كرده است.

بنى اميه دو گروهند كه به آنان اعياص و عنابس مى گويند. اعياص عبارتند از: عاص و ابوالعاص و عيص و ابوالعيص، وعنابس: عبارتند از حرب ابوحرب و ابوسفيان. بنابراين خاندان مروان و عثمان از اعياص هستند و معاويه و فرزندش از عنابس هستند و در مورد هر يك از اين دو گروه و پيروان ايشان سخن بسيار است و اختلاف شديدى در برترى دادن برخى از ايشان به برخى ديگر مطرح است.

از هند مادر معاويه در مكه به فساد و فحشاء نام برده مى شد.

زمخشرى در كتاب ربيع الابرار

[تا آنجا كه اين بنده اطلاع دارم يك جلد از اين كتاب اخيرا چاپ شده است. م. خود مى گويد: معاويه را به چهار شخص نسبت مى دادند: به مسافر بن ابى عمرو و عماره بن وليد بن مغيره و عباس بن عبدالمطلب و به صباح كه آوازه خوان عماره بن وليد بود. زمخشرى مى گويد: ابوسفيان مردى زشت روى و كوته قامت بود، صباح جوان و خوش چهره و مزدور ابوسفيان بود، هند او را به خود فرا خواند و او با هند در آميخت.
]

و گفته اند: عتبه پسر ابوسفيان هم از صباح است و چون هند خوش نمى داشت آن كودك را در خانه ى خود نگه دارد، او را به منطقه ى اجياد برد و آنجا نهاد و در آن هنگام كه مشركان و مسلمانان يكديگر را هجو مى گفتند و اين موضوع به روزگار پيامبر (ص) و پيش از فتح مكه بوده است، حسان بن ثابت در اين باره چنين سروده است:

«اين كودك در خاك افتاده كنار بطحاء كه بدون گهواه است از كيست؟ او را بانوى سپيد روى و خوش بوى و لطيف چهره يى از خاندان عبد شمس زاييده است».

[براى اطلاع بيشتر به ص 87 ديوان حسان بن ثابت، چاپ بيروت، 1386، مراجعه فرماييد كه شش بيت در آن آمده است. م.
]

كسانى كه هند را از اين تهمت پاك مى دانند به گونه ديگرى روايت مى كنند. ابوعبيده معمر بن مثنى مى گويد: هند، همسر فاكه بن مغيره مخزومى بوده است و او را خانه يى بود كه ميهمانان و مردم بدون اينكه از فاكه اجازه بگيرند به آن «مضيف خانه» وارد مى شدند. روزى اين خانه خالى بود و هند وفا كه خود آنجا خوابيده بودند. در آن ميان كارى براى فاكه پيش آمد كه برخاست و بيرون رفت و پس از اينكه برگشت به مردى برخورد كه از آنجا بيرون آمد. فاكه پيش هند رفت و به او لگدى زد و گفت: چه كسى پيش تو بود؟ هند گفت: من خواب بودم و كسى پيش من نبوده است، فاكه گفت: پيش خانواده ى خودت برگرد و هند هماندم برخاست و به خانواده ى خود پيوست و مردم در اين باره سخن مى گفتند. عتبه پدر هند به او گفت: دخترم! مردم درباره ى كار تو بسيار سخن مى گويند، داستان خود را به راستى به من بگو! اگر گناهى دارى كسى را وادار كنم تا فاكه را بكشد و سخن مردم درباره ى تو تمام شود. هند سوگند خورد كه براى خود گناهى نمى شناسد و فاكه بر او دروغ بسته و تهمت زده است. عتبه به فاكه گفت: تو تهمتى بزرگ به دختر من زده اى، آيا موافقى در اين باره محاكمه پيش يكى از كاهنان بريم؟ فاكه همراه گروهى از بنى مخزوم و عتبه هم همراه گروهى از خاندان عبد مناف به راه افتادند. عتبه، هند و چند زن ديگر را هم همراه خود برد و چون نزديك سرزمين كاهن رسيدند حال هند دگرگون شد و رنگ از چهره اش پريد پدرش كه چنين ديد گفت: مى بينم در چه حالى و گويا كار ناخوشى كرده اى! اى كاش اين موضوع را پيش از حركت ما و مشهور شدن پيش مردم گفته بودى. هند گفت: پدرجان! اين حال كه در من مى بينى به سبب گناه و كار زشتى كه مرتكب شده باشم نيست، ولى اين را مى دانم كه شما پيش انسانى مى رويد كه ممكن است خطا كند يا درست بگويد و در امان نيستم كه به من لكه و مهرى بزند كه ننگ آن نزد زنان مكه بر من باقى بماند. عتبه گفت: من پيش از سوال از او، او را خواهم آزمود. عتبه در اين هنگام صفيرى زد و يكى از اسبهاى خود را پيش خواند، اسب پيش آمد، عتبه دانه گندمى را در سوراخ آلت اسب نهاد و آنرا با پارچه يى بست و رهايش كرد. و چون پيش كاهن رسيدند ايشان را گرامى داشت و شترى براى آنان كشت. عتبه گفت: ما براى كارى پيش تو آمده ايم و براى اينكه ترا بيازمايم چيزى را پنهان كرده ام، بنگر و بگو چيست؟ گفت: ميوه يى است بر سر آلتى. عتبه گفت: روشن تر از اين بگو! كاهن گفت: دانه گندمى بر آلت اسبى است. عتبه گفت: راست گفتى و اينك در كار اين زنان بنگر. كاهن به هر يك از ايشان نزديك مى شد و مى گفت برخيز و چون پيش هند رسيد بر شانه اش زد و گفت: برخيز كه نه زناكارى و نه دلاله ى محبت و همانا كه پادشاهى به نام معاويه خواهى زاييد. در اين هنگام فاكه برجست و دست هند را گرفت و گفت: برخيز و به خانه ى خويش باز آى. هند دست خود را از ميان دست او بيرون كشيد و گفت: از من دور شو كه به خدا سوگند آن پادشاه از تو به وجود نخواهد آمد و از كس ديگرى خواهد بود و سپس ابوسفيان بن حرب با هند ازدواج كرد.

[اين داستان در كتب كهن و مقدم بر شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد به تفصيل در عقد الفريد ابن عبدربه ص 86 و 87 ج 6، چاپ مصر، 1967، آمده است. م.
]

معاويه چهل و دو سال عهده دار امارت و ولايت بود، بيست و دو سال عهده دار امارت شام بود، يعنى از هنگامى كه برادرش يزيد بن ابى سفيان در سال پنجم خلافت عمر درگذشت تا هنگام شهادت اميرالمومنين على عليه السلام به سال چهلم هجرت و پس از آن هم بيست سال عهده دار خلافت بود تا در سال شصت هجرت درگذشت.

هنگامى كه معاويه پسر بچه يى بود و با ديگر كودكان بازى مى كرد كسى از كنار او گذشت و گفت: گمان مى كنم اين پسر بچه به زودى بر قوم خود سرورى خواهد كرد. هند گفت: اگر مى خواهد فقط بر قوم خود سرورى كند بر سوگ او بنشينم! (يعنى بايد بر همه اقوام سيادت و سرورى كند).

معاويه همواره داراى همتى عالى بوده و به جستجوى كارهاى بزرگ بر آمده و خويش را آماده و شايسته ى رياست مى دانسته است. او يكى از دبيران رسول خدا (ص) هم بوده است، هر چند درباره چگونگى اين موضوع اختلاف است.

[براى اطلاع بيشتر در اين مورد به صفحات 23 و 27 مقدمه استاد محترم آقاى على احمدى بر جلد اول مكاتيب الرسول، چاپ 1379 ق، قم، مراجعه فرماييد. م. آنچه كه محققان سيره نويس بر آنند اين است كه وحى را على (ع) و زيد بن ثابت و زيد بن ارقم مى نوشته اند و حنظله بن ربيع تيمى و معاويه بن ابى سفيان نامه هاى آن حضرت را براى پادشاهان و روساى قبايل و برخى امور ديگر و صورت اموال صدقات و چگونگى تقسيم آنرا ميان افراد مى نوشته اند.
]

معاويه از ديرباز على عليه السلام را دشمن مى داشته و از او منحرف بوده است و چگونه نسبت به على (ع) كينه نداشته باشد و حال آنكه برادرش حنظله و دايى او وليد بن عتبه را در جنگ بدر كشته است و با عموى خود حمزه در كشتن پدربزرگ مادرى او عتبه- يا در كشتن عموى مادرش شيبه به اختلاف روايات- همكارى كرده است و گروه بسيارى از خاندان عبد شمس را كه پسر عموهاى معاويه بوده اند و همگى از اعيان و برجستگان ايشان بوده اند كشته است. سپس هم كه واقعه ى بزرگ قتل عثمان پيش آمد و معاويه با ايراد اين شبهه كه على (ع) از يارى عثمان خوددارى كرده، تمام گناه آنرا بر عهده آن حضرت گذاشت و گفت: بسيارى از قاتلان عثمان بر گرد على جمع شده اند. و كينه استوارتر شد و برانگيخته گرديد و امور پيشين را به ياد آورد تا كار به آنجا كشيد كه كشيد.

معاويه با همه ى عظمت قدر على عليه السلام در نفوس و اعتراف همه اعراب به شجاعت او اينكه او دلاورى است كه نمى توان برابرش ايستاد، در حالى كه عثمان هنوز زنده بود، او را تهديد به جنگ مى كرد و از شام نامه ها و پيامهاى خشن و درشت براى على (ع) مى فرستاد، تا آنجا كه ابوهلال عسكرى در كتاب الاوائل خود نقل مى كند كه معاويه در روى على (ع) چنين گفت:

ابوهلال مى گويد: معاويه در اواخر خلافت عثمان به مدينه آمد. عثمان روزى براى مردم نشست و از كارهاى خود كه بر او در آن باره اعتراض شده بود پوزش خواست و گفت: پيامبر (ص) توبه كافر را هم مى پذيرفتند و من عمويم حكم را از اين جهت به مدينه برگرداندم كه توبه كرد و من توبه اش را پذيرفتم و اگر ميان او و ابوبكر و عمر هم همين پيوند خويشاوندى كه با من دارد مى بود، آن دو هم او را پناه مى دادند. اما آنچه كه در مورد عطاهاى من از اموال خداوند اعتراض مى كنيد، حكومت بر عهده ى من و واگذار شده به من است، در اين مال به هر نوع كه آنرا به صلاح امت ببينم حكم و تصرف مى كنم و گرنه پس براى چه چيزى خليفه باشم! در اين هنگام معاويه سخن عثمان را بريد و به مسلمانانى كه پيش او بودند گفت: اى مهاجران! خود به خوبى مى دانيد هيچيك از شما نبوده مگر اينكه پيش از اسلام ميان قوم خويش چندان اعتبارى نداشته و كارها بدون حضور او انجام مى يافته است، تا اينكه خداوند رسول خويش را مبعوث فرمود و شما بر گرويدن به او پيشى گرفتيد و حال آنكه مردمى كه اهل شرف و رياست بودند، از گرويدن به او خوددارى كردند و شما فقط براى سبقت به اسلام و نه به سبب چيز ديگرى به سيادت رسيديد، تا آنجا كه امروز گفته مى شود: گروه فلان و خاندان فلان و حال آنكه قبلا نامى هم از آنان برده نمى شد و تا هنگامى كه راست باشيد و استقامت كنيد اين موضوع براى شما ادامه خواهد داشت و اگر اين پيرمرد و شيخ ما (عثمان) را رها كنيد كه در بستر خود بميرد، سيادت از دست شما بيرون مى رود و ديگر نه سبقت شما به اسلام و نه هجرت براى شما سودى خواهد داشت.

و على عليه السلام به معاويه گفت: اى پسر زن بوى ناك تو را با اين امور چه كار است! معاويه گفت: اى اباالحسن از نام بردن مادر من آرام بگير و خوددارى كن كه او پست ترين زنان شما نبوده و پيامبر (ص) با او در روزى كه اسلام آورد مصافحه فرمود و با هيچ زنى ديگر غير از او مصافحه نفرموده است.

[اين ادعاى معاويه كه پيامبر (ص) با مادرش هند مصافحه فرموده اند استوار نيست. واقدى در مغازى ضمن فتح مكه مى نويسد كه تقاضاى هند پذيرفته نشد. به ص 650 ج 2 ترجمه ى مغازى، چاپ مركز نشر دانشگاهى، 1362 ش، مراجعه فرماييد. م. اگر كس ديگرى جز تو مى گفت پاسخش را داده بودم. على (ع) خشمگين برخاست تا بيرون رود، عثمان گفت: بنشين، فرمود: نمى نشينم، گفت: از تو مى خواهم و سوگندت مى دهم كه بنشينى. على (ع) نپذيرفت و پشت كرد. عثمان گوشه ى رداى او را گرفت و على (ع) رداى خويش را رها كرد و رفت. عثمان نگاهى از پى او افكند و گفت: به خدا سوگند خلافت به تو و هيچ يك از فرزندانت نخواهد رسيد.
]

اسامه بن زيد مى گويد: من هم در آن مجلس حاضر بودم و از سوگند خوردن عثمان شگفت كردم و چون موضوع را به سعد بن ابى وقاص گفتم، گفت: تعجب مكن كه من از رسول خدا (ص) شنيدم، مى فرمود: «على و فرزندانش به خلافت نمى رسند».

اسامه مى گويد: فرداى آن روز من در مسجد بودم، على و طلحه و زبير و گروهى از مهاجران نشسته بودند، ناگاه معاويه آمد. آنان با خود قرار گذاشتند كه ميان خود براى او جايى بازنكنند. معاويه آمد و مقابل ايشان نشست و گفت: آيا مى دانيد براى چه آمده ام؟ گفتند: نه، گفت: به خدا سوگند مى خورم كه اگر اين پيرمرد خودتان را به حال خودش باقى نگذاريد كه به مرگ طبيعى و در بستر خود بميرد، چيزى جز اين شمشير به شما نخواهم داد و برخاست و بيرون رفت.

على (ع) فرمود: پنداشتم مطلبى دارد. طلحه گفت: چه مطلبى بزرگ تر از اين كه گفت! خدايش بكشد كه تيرى رها كرد و هدفش را گفت و به نشانه زد و به خدا سوگند اى اباالحسن كلمه يى نشنيده ايى كه اين چنين سينه ات را انباشته كند.

معاويه به اعتقاد مشايخ معتزلى ما كه رحمت خدا بر ايشان باد متهم به زندقه و دين او مورد طعن است و ما در نقض كتاب السفيانيه ابوعثمان جاحظ كه خود از مشايخ ماست آنچه را كه اصحاب ما در كتابهاى كلامى خود، درباره ى الحاد او و تعرضش به رسول خدا (ص) و آنچه كه بعدا در مورد اعتقاد به مذهب جبر و ارجاء كوشش كرده است، آورده اند نقل كرده ايم و بر فرض كه هيچ يك از اين امور نبود، مساله ى جنگ و قتال او با امام على (ع) براى فساد او كافى است، به ويژه بر طبق اعتقاد اصحاب ما حتى با ارتكاب فقط يك گناه كبيره، در صورتى كه توبه نكرده باشد، حكم به آتش و جاودانگى در آن مى دهند.

بسر بن ارطاه و نسب او

بسر بن ارطاه، كه به او بسربن ابن ابى ارطاه هم گفته اند، پسر ارطاه است و او پسر عويمر بن حليس بن سيار بن نزار بن معيص بن عامر بن لوى بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانه است.

معاويه او را با لشكرى گران به يمن گسيل داشت و به او دستور داد همه ى كسانى را كه در اطاعت على عليه السلام هستند بكشد و او گروهى بسيار را كشت و از جمله كسانى كه كشت دو پسر بچه ى عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلب بودند كه مادرشان در مرثيه ى آن دو چنين سروده است:

«اى واى! چه كسى از دو پسرك من كه چون دو گهر از صدف و صدف از آنها جدا شد خبر دارد؟»

[اين ابيات در ص 26 ج 4 الكامل مبرد، چاپ استاد محمد ابوالفضل ابراهيم، مصر، شش بيت است و با اندك تفاوتى در ص 384 ج 3 الكامل فى التاريخ ابى اثير، چاپ بيروت، 1385 ق، هم آمده است. م.
]

عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلب

عبيدالله كارگزار على عليه السلام بر يمن بوده است. او عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف بن قصى است. مادر او و برادرانش: عبدالله و قثم و معبد و عبدالرحمان، لبابه دختر حارث بن حزن، از خاندان عامر بن صعصعه است. عبيدالله در مدينه درگذشت. او مردى بخشنده بود و اعقاب او باقى بوده اند و از جمله ايشان شخصى است به نام قثم بن عباس بن عبيدالله بن عباس كه ابوجعفر منصور او را والى مدينه قرار داد و او هم مردى بخشنده بوده است و ابن المولى

[در ص 33 كتاب نسب قريش همينگونه است، ولى در ص 20 ج 6 و ص 169 ج 9 اغانى چاپ دارالكتب، به داود بن سلم و ص 369 الكامل چاپ اروپا، به سلمان بن قنه نسبت داده شده است. در مدح او چنين سروده است:
]

«اى ناقه ى من، اگر مرا به قثم برسانى از نور ديدن كوه و دشت و كوچ آسوده خواهى شد، همان مردى كه در چهره اش نور و سخت بخشنده و نژاده والاگهر است.»

و گفته شده است: گورهاى برادرانى دورتر از پسران عباس ديده نشده است. گور عبدالله در طايف و گور عبيدالله در مدينه و گور قثم در سمرقند و گور عبدالرحمان در شام و گور معبد در افريقا است.

(پس از اين مباحث تاريخى، ابن ابى الحديد شرحى در مورد مردم عراق و خطبه هايى كه حجاج بن يوسف ثقفى در نكوهش آنان ايراد كرده آورده است، او مى گويد):

ابوعثمان جاحظ گفته است: سبب عصيان اهل عراق بر اميران و فرمانبردارى مردم شام از حكام خود اين است كه عراقيان اهل نظر و مردمى زيرك و خردمندند و لازمه ى زيركى و تيزهوشى بررسى و دقت در كارهاست و آن هم موجب مى شود كه به برخى طعن و قدح بزنند و برخى ديگر را ترجيح دهند و ميان فرماندهان فرق بگذارند و بد و خوب را از يكديگر تمييز دهند و در نتيجه عيوب اميران را اظهار دارند و حال آنكه مردم شام مردمى ساده دل و اهل تقليدند و بر يك راى و انديشه بسنده اند و اهل نظر نيستند و در جستجوى كشف احوال پوشيده نمى باشند. و مردم عراق همواره موصوف به كمى طاعت و ايجاد مشقت و ستيز براى فرماندهان خود هستند.

(آنگاه چند خطبه از خطبه هاى حجاج را آورده است كه ترجمه آن در حدود كار اين بنده نيست. سپس ابن ابى الحديد مى گويد): اميرالمومنين عليه السلام اين خطبه را پس از جنگ صفين و موضوع حكمين و خوارج ايراد فرموده و از خطبه هاى آخر ايشان است.

در اينجا جزء اول از شرح نهج البلاغه به پايان مى رسد و اين به لطف و عنايت خداوند بود و سپاس خداوند يگانه عزيز را و درود خداوند بر محمد و آل پاك و پاكيزه اش باد.

[اين تقسيم بندى از سوى خود مولف صورت گرفته است و متن فوق در آخر نسخه «ب» است و در نسخه «الف» چنين آمده: «اين پايان جزء اول است و به خواست خداوند پس از اين جزء دوم خواهد آمد.».
]

گسيل داشتن معاويه بسربن ارطاه را به حجاز و يمن

اما خبر گسيل داشتن معاويه بسربن ارطاه عامرى را كه از خاندان عامر بن لوى بن غالب است براى حمله بردن به سرزمينهايى كه زير فرمان اميرالمومنين على عليه السلام بود و خونريزيها و تاراجهاى او به شرح زير است:

مورخان و سيره نويسان نوشته اند چيزى كه معاويه را به اعزام بسربن ارطاه- كه به او ابن ابى ارطاه هم مى گويند- به حجاز و يمن واداشت، اين بود كه گروهى از پيروان و هواداران عثمان در صنعاء

[صنعاء شهر بزرگ يمن كه داراى هوايى معتدل و در قديم مركز حكومت و استقرار پادشاهان يمن بوده است. به ص 129 ترجمه ى تقويم البلدان به قلم استاد عبدالمحمد آيتى، چاپ بنياد فرهنگ مراجعه شود. م. بودند و موضوع كشته شدن او را بسيار بزرگ مى شمردند و چون سالار و نظام مرتبى نداشتند با همان اعتقاد كه داشتند با على (ع) بيعت كردند. در آن هنگام كارگزار على (ع) بر صنعاء عبيدالله بن عباس ]

[عبيدالله بن عباس از برادر خود عبدالله يك سال كوچكتر بوده است. او پيامبر (ص) را ديده و از آن حضرت احاديثى شنيده و حفظ كرده است. سعيد بن نمران همدانى كاتب على عليه السلام بوده، چند سالى هم از زندگانى پيامبر (ص) را درك كرده است. براى اطلاع بيشتر در هر دو مورد به صفحات 404 و 542 استيعاب ابن عبدالبر مراجعه كنيد. و كارگزارش بر جند ]

[جند به فتح اول و دوم، شهرى است در چهل فرسنگى صنعاء كه بيشتر مردمش شيعه اند. به ص 125 ترجمه ى تقويم البلدان مراجعه شود. م. سعيد بن نمران ]

[عبيدالله بن عباس از برادر خود عبدالله يك سال كوچكتر بوده است. او پيامبر (ص) را ديده و از آن حضرت احاديثى شنيده و حفظ كرده است. سعيد بن نمران همدانى كاتب على عليه السلام بوده، چند سالى هم از زندگانى پيامبر (ص) را درك كرده است. براى اطلاع بيشتر در هر دو مورد به صفحات 404 و 542 استيعاب ابن عبدالبر مراجعه كنيد. بود.
]

و چون در عراق مردم با على (ع) اختلاف نظر پيدا كردند و محمد بن ابى بكر در مصر كشته شد و حمله ها و تاراجهاى شاميان بسيار شد، اين گروه با يكديگر گفتگو كردند و مردم را به خونخواهى عثمان فراخواندند. اين خبر به عبيدالله بن عباس رسيد. پيش گروهى از سران ايشان كسى فرستاد و پيام داد: اين خبرى كه از شما به من رسيده است چيست؟ آنان گفتند: ما همواره موضوع كشته شدن عثمان را كارى زشت مى دانسته ايم و معتقد بوده ايم با هر كس كه در آن كار دست داشته است بايد جنگ و پيكار كرد. عبيدالله بن عباس آنان را زندانى كرد. ديگران به ياران خويش در جند نوشتند كه بر سعيد بن نمران شوريده، او را از شهر بيرون رانده اند و كار خود را آشكار ساخته اند. كسانى هم كه در صنعاء بودند خود را به آنان رساندند و همه كسانى كه با آنان هم عقيده بودند به آنان پيوستند، گروهى هم كه با آنان هم عقيده نبودند به منظور نپرداختن زكات با آنان همراه شدند.

عبيدالله بن عباس و سعيد بن نمران در حالى كه شيعيان على (ع) همراهشان بودند با يكديگر ملاقات كردند. ابن عباس به ابن نمران گفت: به خدا سوگند كه ايشان جملگى اجتماع كرده اند و نزديك ما هستند و اگر با آنان جنگ كنيم نمى دانيم به زيان كداميك خواهد بود. اكنون بايد با شتاب براى اميرالمومنين على عليه السلام نامه بنويسيم و خبر ايشان و آتش افروزى و پايگاهى را كه در آن اجتماع كرده اند اطلاع دهيم و براى اميرالمومنين على عليه السلام نامه بنويسيم و خبر ايشان و آتش افروزى و پايگاهى را كه در آن اجتماع كرده اند اطلاع دهيم و براى اميرالمومنين چنين نوشت:

«اما بعد، ما به اميرالمومنين عليه السلام خبر مى دهيم كه پيروان عثمان بر ما شورش كردند و چنين وانمود ساختند كه حكومت معاويه استوار شده است و بيشتر مردم به سوى او كشيده شده اند. ما همراه شيعيان اميرالمومنين و كسانى كه بر طاعت اويند به سوى ايشان حركت كرديم و اين موضوع آنان را بيشتر به خشم واداشت و شوراند و آماده شدند و از هر سو افراد را به جنگ با ما فراخواندند. گروهى هم كه با آنان هم عقيده نبودند فقط به قصد اينكه زكات و حق واجب خدا را نپردازند آنان را بر ضد ما يارى مى دهند. هيچ چيز ما را از جنگ با آنان جز انتظار وصول فرمان اميرالمومنين، كه خداوند عزتش را مستدام بدارد و او را تاييد فرمايد و در همه ى كارهايش فرجام پسنديده مقدر دارد، بازنداشته است. و السلام».

چون نامه آن دو رسيد، على عليه السلام را خوش نيامد و او را خشمگين ساخت و براى ايشان چنين نوشت:

«از على اميرالمومنين، به عبيدالله بن عباس و سعيد بن نمران. من با شما سپاس و حمد خداوندى را گويم كه جز او خدائى نيست. اما بعد، نامه شما رسيد كه در آن از خروج اين قوم خبر داده بوديد و اين موضوع كوچك را بزرگ كرده بوديد و شمار اندك ايشان را بسيار شمرده بوديد. من مى دانم كه ترس دلها و كوچكى نفس شما و پراكندگى راى و سوء تدبير شما كسانى را كه نسبت به شما خطرى ندارند خطرناك نشان داده است و كسانى را كه ياراى رويارويى با شما را نداشته اند گستاخ كرده است. اكنون چون فرستاده ام پيش شما رسيد، هر دو پيش آن قوم برويد و نامه يى را كه براى آنان نوشته ام براى ايشان بخوانيد و آنان را به پرهيزگارى و ترس از خداوند فراخوانيد. اگر پاسخ مثبت دادند خدا را مى ستائيم و عذر ايشان را مى پذيريم و اگر قصد جنگ دارند از خداوند يارى مى جوئيم و بر پايه ى عدالت با آنان جنگ مى كنيم كه خداوند خيانت پيشگان را دوست نمى دارد.»

[اين نامه ضمن نامه هاى نهج البلاغه نيامده است. م.
]

گويند: على عليه السلام به يزيد بن قيس ارحبى

[از بزرگان قبيله همدان كه درك محضر پيامبر (ص) را كرده و در جنگهاى اميرالمومنين همراه ايشان بوده است و برخى گفته اند در جنگ صفين شهيد شده است و در اين صورت جاى تامل است كه در اين قضيه كه ظاهرا پس از صفين بوده مورد خطاب واقع شده باشد. به ص 241 ج 9 الاعلام زركلى مراجعه فرماييد. م. فرمود: مى بينى قوم تو چه كردند؟ او گفت: اى اميرالمومنين! در مورد اطاعت از تو نسبت به قوم خويش حسن ظن دارم. اينك اگر مى خواهى به سوى ايشان حركت كن و آنان را كفايت فرماى و اگر مى خواهى نامه يى بنويس و منتظر پاسخ ايشان باش. و على عليه السلام براى آنان چنين نوشت:
]

«از بنده ى خدا على اميرالمومنين به مردم صنعاء و جند كه مكر و ستيز كرده اند. و سپس نخست خداوندى را ستايش مى كنم كه خدايى جز او نيست و هيچ حكم و فرمان او در نمى شود و عذابش از قوم گنهكار باز داشته نمى شود.

خبر گستاخى و ستيز و روى برگرداندن شما از دين خودتان، آن هم پس از اظهار اطاعت و بيعت كردن، به من رسيد. از مردمى كه خالصانه متدين و به راستى پرهيزگار و خردمندند از سبب اين حركت شما و آنچه در نيت داريد و چيزى كه شما را به خشم آورده است پرسيدم. سخنانى گفتند كه در آن مورد براى شما هيچگونه عذر موجه و دليل پسنديده و سخنى استوار نديدم. بنابراين هر گاه فرستاده ام پيش شما رسيد پراكنده شويد و به خانه هاى خويش بازگرديد تا از شما درگذرم و گناه افراد نادان شما را ناديده بگيرم و كسانى را كه كناره گيرى كنند حفظ كنم و به فرمان قرآن ميان شما عمل كنم و اگر چنين نكنيد آماده شويد براى آنكه لشكرى گران با انبوه شجاعان سواركار و استوار، آهنگ كسانى كنند كه طغيان و سركشى كرده اند و در آن صورت همچون گندم در آسياب آن آرد خواهيد شد «هر كس نيكى كند براى خود نيكى كرده است و هر كس بدى كند بر خود بدى كرده است و پروردگارت نسبت به بندگان ستمگر نيست.»

[سوره ى فصلت آيه ى 45.
]

اميرالمومنين آن نامه را همراه مردى از همدان فرستاد كه چون نامه را براى آنان برد پاسخ مناسبى ندادند. آن مرد به ايشان گفت: من در حالى از پيش اميرالمومنين آمدم كه قصد داشت يزيد بن قيس ارحبى را همراه لشكرى گران به سوى شما اعزام دارد و تنها چيزى كه او را از اين كار باز داشته است انتظار پاسخ شماست. آنان گفتند: اگر اين دو مرد يعنى عبيدالله بن عباس و سعيد را از حكومت بر ما عزل كند ما شنوا و فرمانبرداريم.

آن مرد همدانى از پيش ايشان به حضور على عليه السلام آمد و اين خبر را آورد. گويند: چون اين نامه على (ع) به آنان رسيد، نامه يى براى معاويه فرستادند و ضمن نوشتن اين خبر شعر زير را هم نوشتند:

«اى معاويه! اگر شتابان به سوى ما نيايى، ما با على يا با يزيد يمانى بيعت خواهيم كرد.»

[به نقل ابن حجر عسقلانى در اصابه ذيل شماره ى 9407، ابن كلبى اين شعر را از مردى بنام ثمامه دانسته است. م.
]

چون اين نامه به معاويه رسيد بسربن ابى ارطاه را كه مردى سنگدل و درشت خو و خونريز و بى رحم و رافت بود خواست و به او فرمان داد راه حجاز و مدينه و مكه را بپيمايد تا به يمن برسد و گفت: در هر شهرى كه مردم آن در اطاعت على هستند چنان زبان بر دشنام و ناسزا بگشاى كه باور كنند راه نجاتى براى ايشان نيست و تو بر آنان چيره خواهى بود. آنگاه دست از دشنام ايشان بردار و آنان را به بيعت با من دعوت كن و هر كس نپذيرفت او را بكش و شيعيان على را هر جا كه باشند بكش.

/ 314