خطبه 068-سرزنش ياران - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خطبه 068-سرزنش ياران

از سخنان آن حضرت در نكوهش ياران خود

(در اين خطبه كه در نكوهش ياران خود ايراد فرموده است و با عبارت: «كم اداريكم كما تدارى البكار العمده و الثياب المتداعيه» (تا چند با شما مدارا كنم همانگونه كه با شتران جوان فرسوده كوهان و جامه هاى ژنده مدارا مى كنند) شروع مى شود، پس از توضيح برخى از لغات و اصطلاحات نخست اشعارى در نكوهش ترس و سپس اخبار برخى از افراد مشهور به ترس را آورده است كه برخى از آنها در كمال لطافت است):

اخبار ترسويان و برخى از داستانهاى لطيف ايشان

از جمله اخبار ايشان داستانهايى است كه ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبار نقل كرده است. او مى گويد: روزى معاويه عمروعاص را ديد و خنديد. عمرو گفت: اى اميرالمومنين! خداوند لبت را همواره خندان بدارد، از چه چيز خنديدى؟ گفت: از حضور ذهن تو در آشكار ساختن عورت خودت در جنگ با پسر ابوطالب مى خندم و به خدا سوگند، على را بزرگوار و بسيار بخشنده يافتى و حال آنكه اگر مى خواست مى توانست ترا بكشد. عمرو گفت: اى اميرالمومنين به خدا سوگند من در آن هنگام كه على ترا به جنگ تن به تن دعوت كرد بر جانب راست تو بودم، چشمهايت از بيم كژ شد و نفس در سينه ات بند آمد و چيزها از تو ظاهر شد كه خوش نمى دارم براى تو بازگو كنم. بنابراين، بر خويشتن بخند يا خنديدن را رها كن.

[عيون الاخبار، ج 4، ص 169.
]

ابن قتيبه مى گويد: حجاج در حالى كه زره بر تن و عمامه سياهى بر سر داشت و كمانى عربى و تيردان بر دوش افكنده بود پيش وليد بن عبدالملك آمد. ام البنين دختر عبدالعزيز بن مروان كه در آن هنگام همسر وليد بود به وليد پيام فرستاد و گفت: اين مرد عرب كه سراپا پوشيده از سلاح است در خلوت پيش تو چه كار دارد و حال آنكه تو فقط يك پيراهن بر تن دارى؟ وليد به همسرش پيام فرستاد كه آن مرد حجاج است. ام البنين فرستاده را برگرداند و گفت: به خدا سوگند، اگر فرشته مرگ با تو خلوت كند براى من خوشتر از اين است كه حجاج با تو خلوت كند. وليد خنديد و سخن او را براى حجاج نقل كرد و با او به شوخى پرداخت. حجاج گفت: اى اميرالمومنين با زنان خنده و شوخى را با ياوه گويى مياميز و اسرار خود را با آنان بازگو مكن و آنان را از كيد و مكر دشمن خويش آگاه مگردان كه زن گياه خوشبوست نه كار فرما و چيره.

چون حجاج برگشت، وليد پيش همسر خويش بازآمد و سخن حجاج را براى او نقل كرد.

ام البنين به وليد گفت: اى اميرالمومنين امروز خواسته و نياز من از تو اين است كه به حجاج فرمان دهى فردا در حالى كه سراپا پوشيده در سلاح باشد پيش من آيد. وليد پذيرفت. فرداى آن روز حجاج نزد ام البنين آمد. نخست تا مدتى او را نپذيرفت و سپس به او اجازه ورود داد، ولى اجازه نشستن نداد و حجاج همچنان برپاى بود، ام البنين سپس به حجاج گفت: اى حجاج! گويا تو به سبب آنكه پسر زبير و پسر اشعث را كشته اى بر اميرالمومنين منت مى نهى؟ و حال آنكه به خدا سوگند، اگر نه اين است كه خدا مى داند تو بدترين خلق اويى ترا گرفتار سنگسار كردن كعبه محترم و كشتن پسر ذات النطاقين (يعنى عبدالله بن زبير) كه نخستين مولود در اسلام است، نمى فرمود. اما اين سخنت كه اميرالمومنين را از شوخى و خنده كردن با زنان و لذتجويى و كاميابى از ايشان منع كرده اى، آرى اگر ايشان فرزندانى چون تو بزايند كه چه نيكو گفته اى و اين پيشنهادت را بايد پذيرفت و اگر قرار باشد فرزندانى چون اميرالمومنين بزايند بديهى است كه نبايد سخن ترا بپذيرد، به خدا سوگند، در آن هنگام كه تو سخت گرفتار بودى و نيزه هاى دشمن بر تو سايه افكنده بود و جنگ و ستيز سرگرمت مى داشت زنان اميرالمومنين عطر و مشكى را كه مى بايست در زلفهاى خود بكار برند براى پرداخت حقوق مردم شام مى فروختند و اميرالمومنين در نظر ايشان محبوب تر از پدران و پسران ايشان بود و خداوند ترا به سبب دوستى ايشان با اميرالمومنين از دست دشمن نجات داد. خدا بكشد آن كسى را كه به تو مى نگريست و نيزه غزاله

[غزاله: نام همسر شبيب خارجى است. ميان شانه هايت بود و چنين سرود:
]

«بر من همچون شير است و حال آنكه در جنگها همچون شترمرغ بدون حركت است كه از صداى سوت زدن رم مى كند، اى كاش در جنگ به نبرد با غزاله مى پرداختى يا آنكه دلت ميان بال پرنده يى قرار مى داشت.»

ام البنين سپس به كنيزكان خود فرمان داد او را بيرون كنند و او را بيرون كردند. ديگر از داستانهاى نغز ترسويان داستان زير است كه آن را هم ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبار آورده است:

مى گويد: پيرمردى از خاندان نهشل بن دارم به نام عروه بن مرثد كه كنيه اش ابوالاغر بود در بصره ميان خواهرزادگان خويش كه از قبيله ازد بودند در كوچه بنى مازن زندگى مى كرد. قضا را در ماه رمضان مردان آن كوچه به كشتزارها و زنان براى گزاردن نماز به مسجد رفته بودند و جز تنى چند از كنيزان كسى در خانه باقى نمانده بود، شبى سگى ولگرد در خانه يى را گشوده ديد، داخل شد در هم از روى او بسته شد. يكى از كنيزان صدايى شنيد، پنداشت دزدى است كه به خانه درآمده است. كنيزى خود را به ابوالاغر رساند و اين خبر را به او داد. ابوالاغر گفت: دزد از ما چه مى خواهد؟ عصاى خود را برداشت و آمد و كنار در خانه ايستاد و گفت: هان! اى فلان، به خدا سوگند من ترا مى شناسم، آيا از دزدهاى بنى مازنى كه باده ترشيده ى بدى آشاميده اى و چون بر سرت اثر گذاشته است با خود پنداشته و در اين آرزو بر آمده اى و گفته اى: به خانه هاى بنى عمرو دستبرد بزنم كه مردانشان غائبند و زنهايشان در مسجد نماز مى گزارند و مى توانم از اموال ايشان چيزى بدزدم. بدا به حال تو! به خدا سوگند، آزادگان چنين نمى كنند و خدا را گواه مى گيرم كه اگر بيرون نيايى چنان بانگ نافرخنده يى مى زنم كه دو قبيله عمرو و حنظله به يكديگر روياروى شوند و به شمار ريگهاى بيابان مردان از اين سو و آن سو فرارسند و ترا فروگيرند و اگر چنين كنم در آن صورت تو بدبخت ترين فرزند خواهى بود.

ابوالاغر همينكه ديد پاسخى نمى دهد شروع به نرمى كرد و با ملايمت گفت: پدرم فداى تو باد! پوشيده بيرون آى و به خدا سوگند، خيال نمى كنم مرا بشناسى كه اگر مرا مى شناختى به گفتارم قانع مى شدى و به اين خواهرزادگان مهربان و نيكوكارم اطمينان پيدا مى كردى، قربانت گردم! من ابوالاغر نهشلى و دايى اين قوم و همچون چشم ايشانم. آنان از فرمان من سرپيچى نمى كنند و امشب زيانى به تو نمى رسد و تو در امان من خواهى بود، وانگهى مرا دو جامه نرم و پاكيزه است كه خواهرزاده نيكوكارم به من بخشيده است يكى از آن دو را براى خود بردار كه به فرمان خدا و رسول بر تو حلال باد.

سگ چون سخن ابوالاغر را مى شنيد آرام و بى حركت مى ماند و چون ابوالاغر سكوت مى كرد به جست و خيز مى پرداخت و در جستجوى راه گريز برمى آمد. ابوالاغر هياهويى كرد و باز خنديد و خطاب به سگ گفت: اى فرومايه ترين مردم! مگر نمى بينى كه امشب من در اين سو هستم و تو در آن سو؟ كنيزكان سياه و سپيد جمع شده اند و تو گاه دم برمى آورى و گاه خاموش مى شوى و چون من سكوت مى كنم به جست و خيز برمى آيى و آهنگ بيرون شدن مى كنى؟ به خدا سوگند، اگر بيرون نيايى در اين خانه در مى آيم. چون مدت توقف ابوالاغر بر در خانه دراز شد يكى از كنيزكان آمد و گفت: به خدا سوگند، اين مرد عربى ديوانه است. من كه در اين خانه چيزى نمى بينم، در را گشود و سگ گريزان از خانه بيرون آمد در حالى كه ابوالاغر خود را از او كنار كشيد و پاهايش سست شد و بر پشت افتاد و مى گفت: به خدا سوگند، داستانى چون امشب نديده بودم. اين كه فقط سگى بود و اگر مى دانستم خودم بر او حمله مى بردم.

[عيون الاخبار، ج 1، ص 168.
]

نظير اين داستان داستان ابوحيه نميرى است كه سخت ترسو بوده است. گويند ابوحيه را شمشيرى بوده كه ميان آن و چوب فرقى وجود نداشته است، خودش آنرا « لعاب المنيه» مى ناميده است. يكى از همسايگانش حكايت مى كند و مى گويد: شبى ابوحيه را ديدم كه شمشيرش را كشيده و بر در يكى از حجره هاى خانه اش كه از آن صدايى شنيده بود ايستاده است و مى گويد: اى كسى كه گول خورده اى و نسبت به ما گستاخى كرده اى، به خدا سوگند، چه بد چيزى براى خود برگزيده اى، خيرى اندك و شمشيرى كشيده كه «لعاب المنيه» است و نامش را شنيده اى، صولت آن مشهور است و خطا نمى كند. تو خود بيرون بيا تا ترا عفو كنم و مگذار كه من به قصد عقوبت تو بر تو وارد شوم. به خدا سوگند، اگر من قبيله قيس را فراخوانم فضا را انباشته از سواران و پيادگان براى جنگ با تو مى كنند. سبحان الله! چه گروه بسيار و فرخنده يى كه در آن صورت ميان موج آن فروخواهى شد و از آن گريزى نخواهى يافت.

گويد: در اين هنگام بادى وزيد در حجره باز شد و سگى شتابان بيرون آمد و گريخت. ابوحيه بر جاى خود خشك شد و پاهايش لرزيد و در افتاد. زنان قبيله پيش او دويدند و گفتند: اى ابوحيه آرام بگير و آسوده خاطر باش كه سگى بود. او نشست و مى گفت: سپاس خداوندى كه ترا به صورت سگ درآورد و جنگ را از من كفايت فرمود.

[عيون الاخبار، ج 1، ص 168.
]

مغيره بن سعيد عجلى همراه سى مرد در پشت كوفه قيام كرد و چون حمله آوردند خالد بن عبدالله قسرى امير عراق بر منبر بود و خطبه مى خواند، چنان عرق كرد و نگران و سرگردان شد كه فرياد مى كشيد آب به من بدهيد آب. ابن نوفل در اين مورد او را هجو گفته و اشعارى سروده است كه از جمله اين دو بيت است.

«تو به هنگام خروج مغيره كه برده يى سفله بود از ترس و بانگ هياهوى ايشان بر خود ادرار كردى، از بيم فرياد برداشتى كه به من آب بياشامانيد و سپس بر تخت شاشيدى».

ديگرى هم او را هجو گفته و چنين سروده است:

«از بيم و وحشت بر منابر ادرار كرد و چون براى گريز كوشش مى كرد آب خواست».

و از جمله سخنان ابن مقفع در نكوهش ترس اين است: ترس، خود مايه مرگ و آزمندى مايه ى محروميت است. در آنچه ديده و شنيده اى بنگر و دقت كن آيا كسانى كه به جنگ روى آورده اند بيشتر كشته شده اند يا آنان كه گريخته اند! و بنگر و ببين هر كس به نحو پسنديده و با كرامت از تو چيزى مى طلبد سزاوارتر به بخشيدن است و نفس تو در بخشش به او آرامتر است يا آن كس كه با حرص و آز مطالبه مى كند؟

/ 314