نامه 014-به سپاهيانش - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


نامه 014-به سپاهيانش

از سفارشى از آن حضرت به لشكر خويش پيش از ديدار دشمن

[اين نصيحت و سفارش را افراد پيش از سيد رضى در حد تواتر نقل كرده اند. نصر بن مزاحم در صفين، در صفحه ى 203 و محمد بن جرير طبرى در تاريخ طبرى، جلد 6، چاپ ليدن، صفحه ى 3282 و كلينى در فروع كافى، جلد 5، صفحه ى 38 و مسعودى در مروج الذهب، جلد 2، صفحه ى 731 و اعثم كوفى در كتاب الفتوح، جلد 3، صفحه ى 44. لطفا به مصادر نهج البلاغه، جلد 3، صفحه ى 229 نيز مراجعه فرماييد. م.
]

در اين سفارش كه با عبارت «لا تقاتلونهم حتى يبدوكم فانكم بحمد الله على حجه...» (با آنان جنگ مكنيد تا آنان بر شما دست يازند- شروع كنند- كه سپاس خداى را شما بر حجت هستيد...) شروع مى شود ابن ابى الحديد پس از توضيح پاره اى از لغات و اصطلاحات و بيان نكاتى در مورد صرف و نحو، مباحث زير را آورده است: از مواردى كه اين معنى در شعر آمده است اين گفتار شاعر است كه مى گويد: همانا از بزرگترين گناهان كبيره در نظر من كشتن بانوى آزاده ى سپيد جوان است، كشتار و كشته شدن براى ما مردان مقرر شده است و براى پرده نشينان دامن بر زمين كشاندن- خراميدن- است.

[دينورى در اخبارالطوال، صفحه ى 353، ترجمه ى آن به قلم اين بنده مى گويد اين ابيات را شاعرى در مورد اعدام عمره دختر نعمان بن بشير انصارى همسر زيبا و جوان مختار ثقفى كه مصعب بن زبير او را اعدام كرد سروده است و به جاى دو بيت سه بيت است. استاد محمد ابوالفضل ابراهيم در پاورقى مى گويد اين اشعار منسوب به عمر بن ابى ربيعه است كه در صفحه ى 490 ملحقات ديوانش آمده است. م.
]

پس از اينكه على (ع) در جنگ جمل پيروز شد، چون از در خانه همسر عبدالله بن خلف خزاعى عبور فرمود، آن زن گفت: اى على! اى قاتل ياران محبوب، خوشامد بر تو مباد، خداوند فرزندانت را يتيم كند كه فرزندان عبدالله بن خلف را يتيم كردى. على (ع) پاسخى نداد، ولى ايستاد و اشاره به گوشه اى از خانه ى آن زن كرد، زن متوجه اشاره على شد و سكوت كرد و بازگشت. او در خانه ى خود عبدالله بن زبير و مروان بن حكم را پنهان كرده بود. على (ع) به آنجا اشاره فرمود كه آن دو پنهان بودند، يعنى اگر بخواهم آن دو را بيرون مى كشم و آن زن همينكه فهميد سكوت كرد و برگشت و على (ع) بردبار و بزرگوار بود.

عمر بن خطاب هرگاه فرماندهان لشكرها را گسيل مى داشت مى گفت: به نام خدا و يارى و بركت خداوند و به اميد تاييد و نصرت خداوند برويد، شما را به پرهيز از خداوند و پاى بندى به حق و صبر سفارش مى كنم. در راه خدا با كسانى كه به خدا كافرند جنگ كنيد و ستم و عدوان مكنيد كه خداوند ستمگران را دوست نمى دارد. هنگام رويارويى با دشمن ترسو نباشيد و به هنگام حمله و هجوم كسى را مثله مكنيد و چون پيروز شديد در كشتار زياده روى مكنيد. هيچ مرد فرتوت و زن و كودكى را مكشيد و برحذر باشيد كه به هنگام رويارويى و گرمى حمله ها و هجوم اين افراد را لگدكوب مكنيد. به هنگام غارت كردن غل و غش مورزيد، جهاد را از اغراض اين جهانى پاك داريد و بر شما مژده باد به سودهاى معنوى در معامله اى كه انجام داده ايد كه آن رستگارى بزرگ است.

قومى با اكثم بن صيفى درباره ى جنگ با گروهى ديگر مشورت كردند و از او خواستند آنان را نصيحت و به چيزى سفارش كند، او گفت: مخالفت با اميران خود را كم كنيد و پايدار باشيد كه دورانديش تر و شكيباتر دو گروه نيرومندتر است و چه بسا شتاب مايه درنگ و عقب ماندگى است. قيس بن عاصم منقرى

[در متن به صورت قيس بن عامر آمده كه بدون ترديد اشتباه است. قيس بن عاصم منقرى صحيح است و در چاپ سنگى تهران به همين صورت آمده است. او از دليران دوره ى جاهلى است كه در سال نهم هجرى مسلمان شد و به سال بيستم هجرت در بصره در گذشت. به اعلام زركلى، جلد 6، صفحه ى 57 مراجعه فرماييد. م. هرگاه به جنگ مى رفت، سى تن از پسرانش او را همراهى مى كردند و به آنان مى گفت: هان از ستم و سركشى بپرهيزيد كه هيچ قومى ستم نمى كند مگر آنكه خوار و زبون مى شود و گاه نسبت به برخى از فرزندانش ستم مى شد و از ترس زبونى انتقام گيرى نمى كرد.
]

ابوبكر به روز جنگ حنين گفت: امروز از كمى جمعيت و به سبب اندكى مغلوب نخواهيم شد و شمار مسلمانان در آن جنگ دوازده هزار تن بود و به زشت تر صورتى گريختند و خداوند متعال اين آيه را نازل فرمود: «و روز جنگ حنين كه بسيارى شما، شما را شيفته كرد و براى شما كارى نساخت»

[سوره ى توبه، بخشى از آيه ى 25. زمخشرى در تفسير كشاف، جلد 2، صفحه ى 182 مى گويد گفته اند ابوبكر شيفته شد و چنان گفت. م. و گفته شده است با ستم پيروزى نيست و با آزمندى سلامتى نيست و با تكبر ستايشى نيست و با بخل ورزى سرورى نيست.
]

داستان فيروز پسر يزدگرد هنگام جنگ او با شاه هياطله

از سخنان پسنديده كه در بدفرجامى ستم گفته شده است مطلبى است كه ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبار آورده است: كه چون فيروز، پسر يزدگرد، پسر بهرام به پادشاهى رسيد با لشكرهاى خود آهنگ سرزمين هياطله كرد. چون به سرزمين ايشان رسيد، پادشاه آنان، كه نامش اخشنوار بود، به شدت از او ترسيد و با وزيران و ياران خود در كار او رايزنى كرد. مردى از آنان به اخشنوار گفت: اگر براى من به خدا سوگند خورى و عهدى كنى كه آرام بگيرم و بدانم اندوه خاطرم را در مورد زن و فرزندانم كفايت مى كنى و نسبت به آنان محبت مى ورزى، كارى مى كنم كه آنان را به ورطه ى هلاك مى كشانم، در آن صورت تو دستها و پاهاى مرا قطع كن و مرا در راه فيروز بينداز و چون او و يارانش از كنار من بگذرند، من كار ايشان را از تو كفايت خواهم كرد. اخشنوار به او گفت: در صورتى كه تو خود هلاك شوى و در پيروزى ما شريك نباشى از صلاح حال و سلامت ما چه بهره اى مى برى؟ گفت: من به آنچه از دنيا دوست داشته ام رسيده ام و يقين دارم كه از مرگ چاره اى نيست و باقى مانده ى روزگار اندك است. بر فرض كه مرگ چند صباحى ديرتر برسد، بدين سبب دوست مى دارم كارنامه ى عمر خود را با بهترين اعمال كه خير خواهى نسبت به پادشاه خودم و درمانده ساختن دشمن است به پايان برم و خود به بهره و سعادت جهان ديگر برسم و اعقاب من به شرف برسند. اخشنوار نسبت به او چنان كرد و او را به جايى كه گفته بود برد و در راه افكند. فيروز با سپاهيان خود از كنارش گذشت و از حالش پرسيد. او به فيروز گفت: اخشنوار اين كار را كه مى بيند بر سرش آورده است و او بسيار متاسف است كه نمى تواند پيشاپيش سپاه فيروز در جنگ با اخشنوار و ويران كردن سرزمين او شركت كند ولى شاه را به راهى كه نزديكتر و پوشيده تر است راهنمايى خواهد كرد، به گونه اى كه اخشنوار بدون آنكه متوجه شود مورد هجوم قرار خواهد گرفت و خداوند به دست شما از او انتقام خواهد گرفت و افزود در اين راهى كه مى گويم هيچ ناخوشايندى جز اينكه دو روز در بيابان سپرى كنيد نيست و سپس به آنچه دوست مى داريد دست خواهيد يافت.

با آنكه وزيران فيروز به او سفارش كردند كه از آن مرد برحذر باشد و او را متهم ساختند و سخنان ديگر هم گفتند، ولى او با راى ايشان مخالفت كرد و همان راهى را كه آن مرد پيشنهاد كرده بود پيمود. پس از دو روز به جايى از بيابان رسيدند كه نه آب همراه داشتند و نه بيرون رفتن از آن بيابان ممكن بود و نزديكى آنان هم نشانى از آب نبود و براى آنان روشن شد كه ايشان را فريب داده اند. در آن بيابان به جستجوى آب از چپ و راست پرداختند، تشنگى بيشتر آنان را كشت و فقط شمارى اندك با فيروز به سلامت ماندند. اخشنوار با سپاه خود به ايشان رسيد و آنان را در آن حال درماندگى و سختى و كمى شمار فروگرفت و ايشان پس از تحمل درماندگى و رنج بسيار تسليم شدند.

فيروز اسير شد و به اخشنوار پيشنهاد كرد بر او و باقيماندگان سپاهش منت گزارد و آزادشان سازد و فيروز عهد و پيمان الهى مى كند كه ديگر هرگز تا زنده باشد با آنان جنگ نكند و ميان كشور خود و كشور ايشان مرزى را مشخص كند كه سپاهيانش از آن نقطه تجاوز نكنند. اخشنوار راضى شد و او را رها كرد و ميان دو كشور مرزى مشخص كردند كه هيچ يك از آن تجاوز نكنند (آنجا سنگى نهادند).

فيروز مدتى بر آن عهد باقى ماند، ولى كبر و سركشى او را بر آن واداشت كه به جنگ هياطله بازگردد و ياران خود را بر آن كار فراخواند. ايشان او را منع كردند و گفتند تو با او پيمان بسته اى و ما بر تو از فرجام بد ستم و مكر مى ترسيم، علاوه بر آنكه در اين كار ننگ و عار نهفته است و موجب ياوه گويى است.

فيروز گفت: من براى او شرط كرده ام كه از آن سنگ درنگذرم، اينك مى گويم آن سنگ را بر گردونه اى قرار دهند و پيشاپيش ما ببرند.

گفتند: پادشاها! عهد و پيمانى كه مردم ميان يكديگر مى نهند بر مبناى آنچه در سينه پنهان دارند نيست و فقط برخواست دل پيمان دهنده استوار نمى باشد بلكه بر مبناى چيزى است كه طرف مقابل آشكارا بيان مى دارد و تو براى او عهد و پيمان و سوگند را بر مبناى چيزى كه مى شناسد، تعهد كرده اى نه بر مبناى چيزى كه به خاطر او نگذشته است. فيروز نپذيرفت و به جنگ او رفت و چون به سرزمين هياطله رسيد و دو لشكر براى جنگ صف كشيدند، اخشنوار به فيروز پيام داد كه از صف بيرون آيد تا با او سخن گويد. فيروز پيش او رفت، اخشنوار گفت: گمان نمى كنم هيچ چيز جز غيرت و غرور از آنچه بر سرت آمده است تو را بر اين كار واداشته باشد و به جان خودم سوگند اگر ما نسبت به تو آن گونه كه تو مى انديشيدى، رفتار مى كرديم با التماس چيزهاى بزرگترى را مى خواستى. ما نسبت به تو آغاز به ستم و ظلم نكرديم و فقط مى خواستيم تو را از خويشتن دفع كنيم و از حريم خود دفاع كنيم و حال آنكه شايسته بود در قبال آنكه ما بر تو و همراهانت منت نهاديم و از شكستن عهد و ميثاقى كه به صورت استوار پذيرفتى، غيرت بيشترى داشته باشى تا شكستى كه از ما به تو رسيده است، در صورتى كه ما شما را كه اسير بوديد رها ساختيم و در حالى كه مشرف بر هلاك بوديد بر شما منت نهاديم و در حالى كه بر ريختن خون شما توانا بوديم، خون شما را حفظ كرديم. وانگهى ما تو را مجبور به پذيرفتن شرطى كه براى ما پذيرفتى نكرديم و اين تو بودى كه چنان پيشنهادى دادى و براى ما متعهد شدى. اينك در اين مورد بينديش و بنگر كه كدام يك داراى ننگ و عار بيشتر و زشت تر است. اينكه مردى در پى كارى باشد و بر آن دست و پيروزى نيابد و راهى را رفته باشد كه به سبب بغى و ستم به نتيجه نرسيده باشد و دشمن بر او پيروز شده باشد و او و همراهانش را كه در بدبختى و تباهى بوده اند دستگير كرده باشد، در عين حال بر آنان منت نهاده و با شرطى كه خودشان پيشنهاد كرده اند با آنان صلح كرده باشد، اگر شخص مغلوب با سرنوشت ناخوشايند خود صبر و از شكستن پيمان و غدر و مكر خوددارى كند، بهتر از آن نيست كه گفته شود پيمان شكنى و سست عهدى كرده است؟ و گمان مى كنم چيزى كه موجب فزونى لجبازى تو شده است اعتمادى است كه بر بسيارى سپاهيان خوددارى و به شمار و ساز و برگ ايشان متكى هستى و حال آنكه من در اين موضوع هيچ ترديد ندارم كه همه يا بيشتر سپاهيان تو اين كار را ناخوش مى دارند كه ايشان را با خود آورده اى و مى دانند كه به ناحق آنان را بر اين راه كشانده اى و به چيزى فراخوانده اى كه خداوند را خشمگين مى كند و در جنگ با ما بينش و شناختى ندارند و نيت آنان در مورد خير خواهى تو تباه است. اينك بنگر كسى كه با چنين حال جنگ مى كند، چه ارزشى دارد و بعيد است دشمن را درمانده سازد. وانگهى خودش مى داند، بر فرض كه پيروز شود، همراه ننگ و عار است و اگر كشته شود مسيرش دوزخ است. من تو را به همان خداوندى كه او را بر خود كفيل قرار دادى سوگندت مى دهم و نعمتى را كه بر تو و همراهانت ارزانى داشتم فرايادت مى آورم كه پس از نا اميد شدن شما از زندگى و قرار گرفتن شما در پرتگاه مرگ- شما را رها ساختم- و تو را فرامى خوانم كه به بهره و سعادت خودت در وفاى عهد بنگرى و به شيوه ى نياكانت كه در اين باره در آنچه خوش و ناخوش مى داشتند رفتار كنى كه فرجام پسنديده و حسن اثر آن را در خود ديدند. با همه ى اين احوال تو نمى توانى مطمئن باشى كه بر ما پيروز مى شوى و به خواسته ى خود در مورد ما مى رسى و تو در صدد كارى هستى كه ديگرى هم در مورد تو در صدد همان كار است و دشمنى را به جنگ فرامى خوانى كه شايد پيروزى بر تو نصيب او شود. بنابراين، اين پند و خير انديشى را كه بر تو عرضه داشتم بپذير كه من در حجت آوردن بر تو مبالغه كردم و در پوزش خواهى و متوجه ساختن تو پيشگام شدم. ما به خداوندى كه حجت بر او عرضه داشتيم پشتگرم هستيم و به آنچه از عهد خداوند كه با ما بستى اعتماد داريم، بر فرض كه تو بر بسيارى سپاهيان و شمار افزون ياران خود مستظهر باشى. و بر تو باد كه اين نصيحت را بپذيرى و به خدا سوگند كه هيچ يك از ياران تو بيشتر از آن در خيرخواهى تو مبالغه نمى كند و افزون از آن نمى گويد و نبايد به بهانه ى آنكه اين سخن را من مى گويم از به كار بستن آن محروم بمانى زيرا در نظر خردمندان صدور مصالح و منافع از سوى دشمنان چيزى از ارزش آن نمى كاهد، همان گونه كه صدور كارهاى زيانبخش از سوى دوستان چيزى از زيان و صدمه آن كاهش نمى دهد. اين را هم بدان كه اين گفتگوى من با تو از ناتوانى و كمى سپاه من سرچشمه نمى گيرد بلكه دوست دارم كه برهان و استظهار خود را بيفزايم و از خداوند متعال يارى و نصرت يابم و من تا هنگامى كه راه به عافيت و سلامت داشته باشم هيچ گاه چيز ديگرى را بر آن دو ترجيح نمى دهم.

فيروز گفت: من از كسانى نيستم كه تهديد و بيم دادن و ترس آنان را از كار بازمى دارد و اگر آنچه را كه در طلب آن هستم غدر و فريب بدانم هيچ كس از خودم شايسته تر و سزاوارتر نيست كه خويشتن را از آن كنار خواهم كشيد و خداوند مى داند كه من براى تو عهد و ميثاقى جز آنچه در ضمير داشته ام نكرده ام و مبادا كه مغرور شوى و آن حال ضعف و درماندگى و كمى سپاهيان ما را كه در گذشته ديدى گولت بزند.

اخشنوار به فيروز گفت: مبادا اين خدعه و فريبى كه ساز كرده اى و آن سنگ را پيشاپيش خود حركت مى دهى، تو را مغرور سازد كه اگر قرار بر اين باشد كه مردم عهد و پيمان را بر مبناى اظهار موضوعى و پوشيده داشتن نيت خود ببندند، نبايد هيچ كس به هيچ عهد و امان اعتماد كند و نبايد هيچ تعهدى را بپذيرند، پيمانها بر مبناى همان چيزى است كه آشكار مى گويند و بر نيت كسى است كه پيمان براى او بسته مى شود. و برگشت.

فيروز به ياران خود گفت: اخشنوار خوش گفتار بود و من براى اسبى هم كه زير او بود هيچ مانندى ميان اسبها نديدم، كه در تمام مدتى كه ايستاده بوديم، پايش را تكان نداد. و سمهاى خود را بلند نكرد و شيهه نكشيد و هيچ كارى كه موجب قطع گفتگو شود انجام نداد. اخشنوار هم به ياران خود گفت: همان گونه كه ديديد من با فيروز ايستادم و سخن گفتم و او تمام سلاحها را بر تن داشت، با وجود آن تكان نخورد و پاى خود را از ركابش بيرون نكشيد و پشت خود را خم نكرد و به چپ و راست توجه نكرد، در حالى كه من چند بار بر اسب خود حركت كردم و اين پا و آن پا نمودم و به پشت سر خود نگريستم و چشم به مقابل خود دوختم و او همچنان پابرجا و بر يك حال بود و اگر گفتگوى او با من نبود، تصور مى كردم مرا نمى بيند. فيروز و اخشنوار اين سخنان را از اين جهت مى گفتند كه ميان مردم منتشر شود و با گفتگو درباره ى آن سرگرم شوند و درباره ى حقيقت گفتگوى آن دو نينديشند. روز دوم اخشنوار صحيفه اى را كه فيروز عهد خويش را براى ايشان بر آن نوشته بود بيرون آورد و بر نيزه اى نصب كرد تا لشكريان فيروز آن را ببينند و مكر و فريب او را بشناسند و از پيروى هواى نفس او خود را بيرون كشند، همينكه آن عهدنامه را ديدند ميان ايشان اختلاف افتاد و لشكرگاه آنان درهم ريخت و اندكى درنگ كردند و سپس روى به گريز نهادند و گروهى بسيار از ايشان كشته شدند و فيروز هم هلاك شد.

اخشنوار گفت: چه نيكو و راست گفته است آن كس كه گفته است، براى آنچه مقدر شده است بازدارنده اى نيست و هيچ چيز چون هوس و لجبازى منافع انديشه را از ميان نمى برد و هيچ چيز تباه تر از پند و خير خواهى به كسى كه پذيراى آن نباشد نيست به ويژه كه ياراى صبر بر ناخوشايندى آن نداشته باشد. و هيچ چيز سرعت عقوبت و بد فرجامى ستم و فريب را ندارد و هيچ چيز به اندازه ى تكبر و خود شيفتگى موجب ننگ و رسوايى نيست.

/ 314