حکمت 102 - شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


حکمت 102

ان الله تعالى افترض عليكم فرائض فلا تضيعوها و حد لكم حدودا فلا تعتدوها و نهاكم عن اشياء فلا تنتهكوها و سكت لكم عن اشياء و لم يدعها نسيانا فلا تتكلفوها.

[ابن الشيخ در امالى، جلد دوم، صفحه ى 124 و صدوق در من لا يحضره الفقيه جلد چهارم، صفحه ى 53 و مفيد در مجالس، صفحه ى 94 با اندك تفاوتى آورده اند. م.
]

«خداوند متعال فرايضى را بر شما واجب كرده است، آنها را ضايع - رها - مكنيد و حدودى براى شما مشخص كرده است، از آن مگذريد، شما را از چيزهايى منع كرده است، حرمت آن را مشكنيد، در مورد چيزهايى سكوت كرده است و آن را از روى فراموشى وانگذارده، پس در آن باره خود را به رنج ميفكنيد.»

خداوند متعال فرموده است: «مپرسيد از چيزهايى كه اگر براى شما روشن شود شما را بد مى آيد»

[آيه ى 101 سوره ى پنجم، مائده.
]

يكى از صالحان به يكى از فقيهان گفت: چرا مسائلى را كه اتفاق نيفتاده، واجب مى كنى و در آن باره فكر خود را به زحمت مى اندازى، به همين چيزها كه ميان مردم متداول است بسنده باش. و در خبر آمده است آنچه را خداوند مبهم قرار داده است همچنان مبهم بگذاريد.

حکمت 103

لا يترك الناس شيئا من امر دينهم لا ستصلاح دنياهم، الا فتح الله عليهم ما هو اضر منه.

[آمدى اين كلمه را در غرر الحكم، صفحه ى 351 آورده است و پيش از آن اين سخن را نقل كرده است: «مردم چيزى از كار دنياى خود را براى آخرت رها نمى كنند مگر اينكه خداوند سبحان بهتر از آن را برايشان ارزانى مى دارد.».
]

«مردم چيزى از كار دين خود را براى بهبود بخشيدن كار دنياشان رها نمى كنند مگر اينكه خداوند براى آنان چيزى كه زيان بخش تر است، پيش مى آورد.»

مثل اين موضوع چنان است كه انسانى وقت نماز واجب را ضايع مى كند و سرگرم محاسبه كارهاى وكيل خود مى شود كه مبادا در موردى خيانت كرده باشد و او با آزمندى چنان سرگرم اين كار مى شود كه نمازش قضا مى شود.

على عليه السلام فرموده است: كسى كه نظير اين كار را درباره ى امور دنياى خود انجام دهد، خداوند در همان كار زيان بيشترى متوجه او خواهد كرد.

حکمت 104

رب عالم قد قتله جهله و علمه معه لا ينفعه.

[اين جمله اى است از خطبه اى از اميرالمومنين عليه السلام كه آن را ابومخنف در كتاب الجمل خويش آورده است. ابومخنف روزگارى دراز پيش از سيد رضى بوده است. شيخ مفيد هم در الارشاد، صفحه ى 144 آورده است. م.
]

«چه بسيار دانشمندى كه نادانى او بكشدش و دانش او با او بود و او را سودى نبخشد.»

اين موضوع بسيار اتفاق افتاده است، آن چنان كه براى عبدالله بن مقفع اتفاق افتاده است و حال آنكه فضل و حكمت او مشهورتر از آن است كه گفته شود و اگر او را كتابى جز اليتيمه نمى بود براى او بسنده بود.

گرفتارى ابن مقفع

ابن مقفع با خليل بن احمد معاشرت داشت و هر يك از ديگرى حرف شنوى داشت. از خليل درباره ى ابن مقفع پرسيدند، گفت: علم او را بيش از عقل او يافتم و همچنين بود. ابن مقفع با همه ى حكمت خويش گستاخ بود و همين گستاخى او را از پاى درآورد. او امان نامه اى براى عبدالله بن على عموى منصور نوشت كه به خط خود ابن مقفع بود و ضمن آن نوشته بود: «هرگاه اميرالمومنين منصور نسبت به عموى خود عبدالله مكر ورزد يا چيزى در نهان بر خلاف آشكار انجام دهد، يا در اجراى يكى از شرطهاى اين امان نامه درنگ كند، همه ى زنانش مطلقه و همه ى مركوبهايش بازداشت و همه ى بردگان و كنيزكانش آزاد خواهند شد و مسلمانان از بيعت او رها و آزاد خواهند بود.» چون منصور بر اين امان نامه آگاه شد، بر او گران آمد و پرسيد: چنين امان نامه اى را براى او كه نوشته است؟ گفتند: عبدالله بن مقفع دبير دو عموى تو عيسى و سليمان پسران على و در بصره نوشته است. منصور به كارگزار خود در بصره كه سفيان بن معاويه بود نامه نوشت و فرمان داد ابن مقفع را بكشد.

و گفته شده است، منصور گفت: آيا كسى هست كه ابن مقفع را از من كفايت كند! و ابوالخصيب اين سخن را براى سفيان بن معاويه مهلبى كه در آن هنگام اميربصره بود نوشت. سفيان بر ابن مقفع خشمگين بود كه ابن مقفع همواره او را بازى مى داد و ريشخند مى زد. روزى سفيان از سخن ابن مقفع خشم برآورد و بر او تهمتى زد. ابن مقفع كه خود را در پناه عيسى و سليمان پسران على بن عبدالله بن عباس مى ديد، پاسخى زشت و درشت داد و به سفيان گفت: اى پسر زن لوند غلام باره. سفيان كينه ى اين سخن را از او در دل گرفت و چون درباره ى ابن مقفع چنان نوشته شد، تصميم به كشتن او گرفت. قضا را گروهى از مردم بصره كه ابن مقفع هم از ايشان بود از او اجازه ى ديدار خواستند و به ايشان اجازه داد. ابن مقفع مدتى پيش از ديگران آمد و او را درآوردند و به حجره اى در دهليز خانه سفيان بردند. غلام ابن مقفع همراه مركب او بر در نشست و منتظر ماند. ابن مقفع در آن حجره سفيان را همراه چاكرانش ديد و تنور آتشى روشن بود. سفيان به ابن مقفع گفت: به ياد دارى فلان روز چه به من گفتى؟ اينك اگر تو را چنان نكشم كه هيچ كس را چنان نكشته باشند، مادرم لوند و غلام باره باشد، سپس شروع به بريدن اندامهاى او كردند و در حالى كه مشاهده مى كرد در تنور مى انداختند و بدين گونه او را پاره پاره كردند و در تنور انداختند و سر تنور را بستند. سفيان سپس پيش مردم آمد و با آنان به گفتگو پرداخت و چون همگان از خانه ى او بيرون رفتند، غلام ابن مقفع منتظر او ماند ولى ابن مقفع نيامد. غلام پيش عيسى بن على و برادرش سليمان رفت و آن دو را از موضوع آگاه كرد. آن دو از سفيان در آن باره پرسيدند، او آمدن ابن مقفع را به خانه ى خود منكر شد. آن دو سفيان را پيش منصور فرستادند و شاهدان گواهى دادند كه ابن مقفع زنده و سالم وارد خانه ى سفيان شده و از آنجا بيرون نيامده است. منصور گفت: به خواست خداوند فردا اين كار را رسيدگى مى كنم. سفيان شبانه پيش منصور آمد و گفت: اى اميرالمومنين! در اين كار كه به خواست خود تو صورت گرفته است و درباره ى كسى كه فرمان تو را انجام داده است، از خدا بترس. منصور گفت: مترس، فردا آنان را احضار كرده گواهان گواهى دادند و سليمان و عيسى از منصور خواستند سفيان را قصاص كند. منصور در حالى كه به درى كه پشت سرش بود اشاره مى كرد، گفت: اگر من سفيان را در قبال خون ابن مقفع بكشم و ابن مقفع از اين در زنده بيرون آيد چه كسى خود را تسليم من مى كند كه او را در قبال خون سفيان بكشم؟ همگان خاموش ماندند و كار متوقف ماند و عيسى و سليمان هم ديگر سخنى از ابن مقفع بر زبان نياوردند و خون او هدر رفت.

به اصمعى گفته شد: كدام يك از ابن مقفع و خليل بن احمد زيرك تر و باهوش تر بودند؟ گفت: ابن مقفع سخن آورتر و حكيم تر بود و خليل مودب تر و خردمندتر و گفت: چه تفاوت بسيارى است ميان زيركى اى كه منجر به كشته شدن دارنده آن شود و زيركى اى كه دارنده ى خود را به پارسايى و زهد در اين جهان برساند و اين بدان سبب بود كه خليل پيش از مرگ خويش عابد و پارسا شده بود.

حکمت 105

لقد علق بنياط هذا الانسان بضعه هى اعجب ما فيه و هو القلب و ذلك ان له مواد من الحكمه و اضدادا من خلافها فان سنح له الرجاء اذله الطمع و ان هاج به الطمع اهلكه الحرص و ان ملكه الياس قتله الاسف و ان عرض له الغضب اشتد به الغيظ و ان اسعده الرضا نسى التحفظ و ان غاله الخوف شغله الحذر و ان اتسع له الامر استلبته العزه و ان اصابته مصيبه فضحه الجزع و ان افاد ما لا اطغاه الغنى و ان عضته الفاقه شغله البلاء و ان جهده الجوع قعدت به الضعه و ان افرط به الشبع كظته البطنه، فكل تقصير به مضر و كل افراط له مفسد.

[برگرفته از خطبه ى وسيله است كه آن خطبه را پيش از سيدرضى (ره) گروهى از دانشمندان شيعه و سنى نقل كرده اند. كلينى در روضه كافى، صفحه ى 31 و حرانى در تحف العقول، صفحه ى 95 مبرد در الفاضل، صفحه ى 2، مسعودى در مروج الذهب، جلد دوم، صفحه ى 433 و مفيد در ارشاد، صفحه ى 171 آن را آورده اند. براى اطلاع بيشتر به مصادر نهج البلاغه، جلد چهارم، صفحه ى 101 مراجعه فرماييد. م.
]

«همانا به رگهاى دل آدمى پاره گوشتى آويخته است و آن دل است و شگفت تر چيزى كه در آن است، اين است كه در آن ماده هاست از حكمت و ضدهاى آن. اگر در آن اميدى پديد آيد آزمندى زبونش مى سازد و اگر آز بر آن هجوم آرد و بشوراند حرص تباهش مى سازد، اگر نوميدى بر آن چيره شود اندوه مى كشدش و اگر خشم بگيرد كينه اش سخت مى شود، اگر خوشبختى ياريش دهد خويشتن دارى را فراموش مى كند، اگر بيم او را فروگيرد ترس او را به خود مشغول مى دارد و اگر در كار فراخى يابد فريفتگى مى ربايدش، اگر سوگى رسدش ناشكيبايى رسوايش مى سازد، اگر مالى به دست آرد توانگرى او را به سركشى وامى دارد، اگر تنگدستى بر او چنگ و دندان افكند دچار بلا مى شود، اگر گرسنگى آزارش دهد ناتوانى فرومى نشاندش، اگر سيرى او بسيار شود پرى شكم آزارش مى دهد. بدين گونه هر تقصير او را زيان بخش و هر افراط او را تباه كننده است.»

حکمت 106

نحن النمرقه الوسطى التى يلحق بها التالى و اليها يرجع الغالى.

[اين سخن با تفاوتهايى اندك در عقدالفريد، جلد دوم، صفحه ى 370، عيون الاخبار، جلد اول، صفحه ى 326 و تحف العقول، صفحه ى 216 و جاهاى ديگر آمده است. به مصادر نهج البلاغه، جلد چهارم، صفحه ى 102 مراجعه فرماييد. م.
]

«ما پشتى و تكيه گاه ميانه ايم، آنكه از آن بازمانده به آن مى رسد و آن كس كه مبالغه و غلو كننده است به آن بازمى گردد.»

مقصود اين است كه آل محمد عليهماالسلام حد ميانه و پسنديده ميان چيزهايى هستند كه هر كس از حد ايشان در گذرد، بايد به حد ايشان بازگردد و هر كس قصور و كوتاهى كرده باشد، بايد خود را به ايشان برساند.

و جايز است كه كلمه ى «وسطى» به معنى برتر باشد نه به معنى ميانه. چنانكه خداوند فرموده است: «قال اوسطهم»

[بخشى از آيه ى 28 سوره ى قلم.)
]

«يعنى افضل و برتر ايشان گفت» و «جعلناكم امه وسطا»

[بخشى از آيه ى 143 سوره ى بقره. «يعنى شما را برترين امت قرار داديم.»
]

حکمت 107

لا يقيم امرالله سبحانه الا من لا يصانع و لا يضارع و لا يتبع المطامع.

[آمدى در غرر الحكم با تفاوتهاى لفظى و مجلسى در بحارالانوار جلد صد و چهارم، صفحه ى 273 آورده اند و به روشهاى تحقيق، صفحه ى 301 مراجعه فرماييد. م.
]

«فرمان خداى سبحان را برپا نمى دارد جز كسى كه مدارا نكند و خود را خوار نسازد و آزمنديها را پيروى نكند.»

حکمت 108

و قال عليه السلام و قد توفى سهل بن حنيف الانصارى بعد مرجعه من صفين معه و كان احب الناس اليه:

لو احبنى جبل لتهافت.

قال الرضى رحمه الله تعالى: و معنى ذلك ان المحنه تغلظ عليه، فتسرع المصائب اليه و لا يفعل ذلك الا بالاتقياء الابرار، المصطفين الاخيار. و هذا مثل قوله عليه السلام: «من احبنا اهل البيت فليستعد للفقر جلبابا» و قد يوول ذلك على معنى آخر ليس هذا موضع ذكره.

[براى اطلاع بيشتر از شرح اين سخن و منابع آن به امالى سيد مرتضى، جلد اول، صفحه ى 17 مراجعه شود كه معنى آن را از غريب الحديث ابوعبيد و ابن قتيبه نقل فرموده است. م.
]

«چون سهل بن حنيف انصارى پس از شركت در جنگ صفين كه همراه على عليه السلام بود، در كوفه درگذشت و محبوب ترين مردم در نظرش بود، فرمود: «اگر كوهى مرا دوست بدارد، درهم فرومى ريزد.»

سيدرضى كه خدايش رحمت كناد گويد: معنى آن اين است كه رنج بر او سخت مى شود و مصيبت ها به سوى او شتاب مى گيرد و چنين كارى جز نسبت به پاكيزكان نيكوكار و گزيدگان پسنديده كردار صورت نمى گيرد و اين همانند گفتار ديگر اوست كه فرموده است: «هر كه ما اهل بيت را دوست مى دارد بايد براى درويشى آماده شود و جامه ى درويشى بپوشد» و گاه اين سخن را به معنى ديگرى تاويل كرده اند كه اين جا جاى آوردن آن نيست.

اين موضوع ثابت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه السلام فرموده است: «كسى جز مومن تو را دوست نمى دارد و كسى جز منافق تو را دشمن نمى دارد.»

و نيز ثابت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است: «گرفتارى به سوى مومن شتابان تر است از آب به سوى گوديها.» در حديثى ديگر آمده است: «مومن روياروى - با رنجها - است و كافر مصون است.» و در حديثى ديگر آمده است «بهترين شما در پيشگاه خداوند آن كس از شماست كه در نفس و مال و فرزندان خويش مصائب بزرگتر بيند.»

اين مقدمات اين نتيجه را دارد كه اگر كوهى على عليه السلام را دوست بدارد از هم فرومى پاشد، شايد منظور سيدرضى هم از معناى ديگر همين معنى باشد.

حکمت 109

لا مال اعود من العقل و لا وحده اوحش من العجب و لا عقل كالتدبير و لا كرم كالتقوى و لا قربن كحسن الخلق و لا ميراث كالادب و لا قائد كالتوفيق و لا تجاره كالعمل الصالح و لازرع كالثواب و لا ورع كالوقوف عند الشبهه و لا زهد كالزهد فى الحرام و لا علم كالتفكر و لا عباده كاداء الفرائض. و لا ايمان كالحياء و الصبر و لا حسب كالتواضع و لا شرف كالعلم و لا عز كالحلم و لا مظاهره اوثق من المشاوره.

[اين هيجده كلمه از سخنان مشهور آن حضرت است كه بيشتر آنها در خطبه ى معروف به وسيله آمده است و آن خطبه بيش از نهج البلاغه در روضه كافى، صفحه ى 17 و تحف العقول، صفحه ى 94 نقل شده است و براى اطلاع بيشتر به مصادر نهج البلاغه، جلد چهارم، صفحه ى 104 مراجعه فرماييد. م.
]

«هيچ مالى از خرد سودبخش تر نيست و هيچ تنهايى از به خود شيفته بودن وحشتناك تر نيست، هيچ خردى چون چاره انديشى و هيچ بزرگوارى چون پرهيزگارى و هيچ همنشينى چون خوش خويى و هيچ ميراثى چون ادب و هيچ راهبرى چون توفيق و هيچ تجارتى چون كردار نيك نيست و هيچ كاشتى

[در نسخه ى ابن ابى الحديد «زرع» است و در بسيارى از نسخه هاى ديگر «ربح». م. چون ثواب اندوختن نيست و هيچ پارسايى چون درنگ كردن به هنگام شبهه نيست و هيچ پرهيزكارى همچون زهد ورزيدن در حرام نيست و هيچ دانشى چون انديشيدن نيست و هيچ عبادتى همچون انجام دادن واجبات نيست و هيچ ايمانى چون آزرم و شكيبايى نيست و هيچ تبارى چون فروتنى نيست و هيچ شرفى چون علم و هيچ عزتى چون بردبارى و هيچ پشتيبانى استوارتر از رايزنى نيست.»
]

درباره ى همه اين سخنان حكمت آميز پيش از اين سخن گفته شد.

در مورد مال ترديد نيست كه عقل از آن سودبخش تر است، زيرا احمق صاحب مال چه بسا كه مال خود را با حماقت خويش از ميان ببرد و فقير شود و عاقل بدون مال چه بسا كه در پناه عقل خويش مال به چنگ آورد و عقلش هم براى او باقى مى ماند. به خود شيفتگى موجب دشمنى مى شود و كسى كه از لحاظ ديگران ناخوشايند است از مراوده با ديگران بازمى ماند و در تنهايى و وحشت مى افتد و شك نيست كه تدبير و چاره انديشى برترين عقل است كه خوب زيستن همه اش در پناه چاره انديشى است.

اما درباره ى تقوى همين بس كه خداوند متعال فرموده است: «همانا گرامى ترين شما در پيشگاه خداوند پرهيزگارترين شماست.»

[بخشى از آيه ى 13 سوره حجرات.
]

درباره ى ادب حكيمان گفته اند: پدران هيچ ميراثى چون ادب براى پسران خود باقى نگذارده اند. درباره ى توفيق هم امكان ندارد كه دارنده اش گمراه شود. درباره ى كردار نيك كه بهترين تجارت است، خداوند متعال فرموده است: «آيا شما را به تجارتى دلالت كنم كه شما را از عذاب دردناك برهاند».

[آيه ى دهم سوره ى صف.
]

در مورد ثواب ترديد نيست كه سود واقعى آن است كه سود اين جهانى شبيه خوابهاى شخص خوابيده است.

درباره ى درنگ كردن به هنگام شبهه ترديد نيست كه حقيقت ورع همان است و بدون شك آن كس كه در مورد شبهه و حرام درنگ مى كند افضل از كسى است كه در كارهاى مباح نظير خوراكهاى خوشمزه و لباسهاى نرم خوددارى مى كند.

خداوند متعال آنان را كه مى انديشند نيكو وصف كرده و فرموده است: «در آفرينش آسمانها و زمين مى انديشند».

[بخشى از آيه ى 191 سوره ى آل عمران.
]

و مكرر فرموده است «آيا نمى نگرند.»

و عبادت در انجام فرايض بالاتر از عبادت در انجام دادن مستحبات است. و آزرم و مغز ايمان است، همچنين شكيبايى و تواضع ابزار شكار كردن شرف است كه همان تبار و حسب است. شريف ترين چيزها علم است كه مختص آدمى است و حد فاصل ميان او و ديگر جانداران است. مشورت و رايزنى هم از دورانديشى است كه عقل ديگرى را هم بر عقل خود مى افزايى و از سخن يكى از حكيمان است كه گفته است: اگر دشمنت با تو رايزنى كرد، در راى خود براى او خيرانديش باش كه اگر به انديشه ى تو عمل كند و سود برد در دشمنى خود با تو پشيمان مى شود و دشمنى او به دوستى مبدل مى شود و اگر با تو مخالفت كند و زيان بيند، باز هم قدر نصيحت تو را مى شناسد و آرزوى تو هم درباره ى او برآورده شده است.

حکمت 110

اذا استولى الصلاح على الزمان و اهله ثم اساء رجل الظن برجل كم تظهر منه حوبه، فقد ظلم و اذا استولى الفساد على الزمان و اهله، فاحسن رجل الظن برجل، فقد غرر.

[آمدى در غررالحكم، صفحه ى 143 و زمخشرى در ربيع الابرار با اندكى تفاوت اين سخن را آورده اند. م.
]

«هرگاه نيكوكارى بر روزگار و مردمش چيره باشد و كسى به كس ديگرى كه از او گناهى آشكار نشده است گمان بد برد، همانا ستم كرده است و چون تباهى بر روزگار و مردمش چيره باشد و كسى به كس ديگر خوش گمان باشد خود را فريفته است.»

مقصود آن حضرت اين است كه چون روزگار تباه شود بر عاقل است كه بدگمان شود و حال آنكه هرگاه روزگار و مردمش پسنديده باشند، سزاوار نيست كه گمان بد برد. در خبر مرفوع از گمان بد بردن مسلمان به مسلمان ديگر نهى شده است و البته اين در مورد مسلمانى است كه از او معصيتى آشكار نشده است، همان گونه كه على عليه السلام اشاره فرموده است. آن خبر را جابر روايت كرده و گفته است: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به كعبه نگريست و فرمود: «درود بر تو اى خانه چه بزرگى و حرمت تو چه بزرگ است، در عين حال به خدا سوگند كه مومن در پيشگاه خداوند حرمتش از تو بزرگتر است كه خداوند متعال در مورد تو يك حرمت را ملحوظ داشته است و حال آنكه در مورد مومن سه چيز را حرمت داشته است خونش و مالش و اينكه به او گمان بد برده نشود.»

از جمله سخنان عمر است كه كار برادرت را به بهترين وجه بدان تا آنكه مرتكب گناهى شود كه تو را از آن بازدارد و به سخنى كه از دهان برادر مسلمانت بيرون مى آيد تا آنجا كه براى آن محملى در خير مى يابى بدگمان مشو و هر كس خود را در معرض تهمتها قرار دهد اگر كسى به او بدگمان شود، نبايد او را سرزنش كند.

شاعرى چنين سروده است: «آن گاه كه به شما گمان پسنديده بردم، بد كردم كه دورانديشى در بدگمانى به مردم است.»

به دانشمندى گفته شد: بدحال ترين مردم كيست؟ گفت: آن كس كه به سبب بدگمانى خويش به كسى اعتماد نكند و به سبب بدى كردارش كسى به او اعتماد نكند.

شاعر گفته است: «خوش گمانى يكى از روشهاى من بود ولى اين روزگار و مردمش مرا ادب كرد.»

به صوفى يى گفته شد: كار تو چيست؟ گفت: حسن ظن به خدا و سوءظن به مردم.

و گفته شده است: گمان پسنديده بردن چه نيكوست جز آنكه در آن ناتوانى نهفته است و گمان بدبردن چه ناپسند است جز آنكه در آن دورانديشى نهفته است.

ابن معتز چنين سروده است:

«مواظب نگاههاى شخص مورد ترديد باش كه چشمها چهره ى دلهاست و تراوش سخنان او را بررسى كن كه بدان وسيله معايب را به چنگ مى آورى.»

حکمت 111

و قيل له عليه السلام: كيف تجدك يا اميرالمومنين؟ فقال:

كيف يكون حال من يفنى ببقائه و يسقم بصحته و يوتى من مامنه.

[ابن ابى الحديد در شرح اين سخن فقط دو بيت از عبده بن طبيب و دو بيت از شاعر ديگرى گواه آورده است، ولى آنچه قابل تذكر است اين كه استاد محترم سيدعبدالزهرا حسينى خطيب در مصادر نهج البلاغه جلد چهارم، صفحه ى 106 نوشته اند كه سوال كننده عبدالله بن جعفر بن ابى طالب رضى الله عنهم بوده است و اين سخن را شيخ طوسى در امالى، جلد دوم، صفحه ى 254 آورده است. عبدالله بن جعفر مى گويد: اميرالمومنين عليه السلام بيمار بود، من بامدادى به حضورش رفتم و احوالش را پرسيدم چنين پاسخ فرمود. در روضه بحارالانوار چاپ جديد، جلد هفتاد و هشتم، صفحه ى 90 هم آمده است. م.
]

«و از او پرسيدند اى اميرمومنان خود را چگونه مى يابى؟ فرمود: «چگونه است حال آن كس كه به بقاى خود فانى مى شود و با تندرستى خويش بيمار مى شود. و از آنجا كه در امان است مرگش مى رسد.»

حکمت 112

كم من مستدرج بالاحسان اليه و مغرور بالستر عليه و فمتون بحسن القول فيه و ما ابتلى الله احدا بمثل الا ملاء له.

[در روضه كافى، صفحه ى 112 و تاريخ يعقوبى جلد دوم، صفحه ى 1882 و تحف العقول، صفحه ى 203 آمده است. م.
]

«چه بسا كسانى كه با نيكويى كردن به دام افتاده اند و با پرده پوشى از ايشان فريفته گشته اند و با سخن نيك كه درباره شان گفته شده است شيفته شده اند و خداوند هيچ كس را به چيزى همچون مهلت دادن نيازموده است.»

درباره ى استدراج و مهلت دادن سخن گفته شد. همچنين در مورد شيفته شدن آدمى به سخنان پسنديده به حد كافى گفته شد، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به مردى كه مرد ديگرى را ستود و او نشنيده بود فرمود: اى واى بر تو نزديك بود گردنش را بزنى و اگر اين سخن را شنيده بود رستگار نمى شد.»

حکمت 113

هلك فى رجلان: محب غال و مبغض قال.

[اين سخن ماخوذ از گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است و به شكلهاى گوناگون از اميرالمومنين عليه السلام نقل شده است. در خطبه ى 125 و در كلمه ى قصار 469 هم تكرار شده است و به مصادر نهج البلاغه، جلد چهارم، صفحه ى 108 مراجعه فرماييد. م.
]

«دو كس در مورد من هلاك شدند، دوستدار مفرط و دشمن از حد گذرنده.»

در اين باره قبلا سخن گفته شد و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است: «به خدا سوگند اگر نه اين است كه بيم دارم گروههايى از امت من درباره ى تو- على عليه السلام- همان را بگويند كه مسيحيان درباره ى پسر مريم مى گويند، امروز درباره ى تو سخنى مى گفتم كه به هيچ كس نگذرى مگر اينكه براى بركت، خاكهاى زير پايت را بردارد.»

و با آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چنان سخن را درباره ى او نفرموده است، گروه بسيارى از غلوكنندگان در جهان پراكنده اند كه درباره ى او همان اعتقاد مسيحيان را در مورد پسر مريم بلكه تندتر و بدتر از آن را دارند. در مورد دشمن مفرط، ما كسانى را ديده ايم كه على عليه السلام را دشمن مى دارند و به او كينه توزى مى كنند ولى كسى را نديده ايم كه او را لعنت كند و به صراحت از او تبرى جويد. گفته مى شود در عمان و صحراهاى اطراف آن و بيابانهاى آن منطقه گروهى هستند كه درباره آن حضرت همان عقيده خوارج را دارند و من از ايشان به پيشگاه خدا تبرى مى جويم.

حکمت 114

اضاعه الفرصه غصه.

«از دست دادن فرصت، اندوهى گلوگير است.»

حکمت 115

مثل الدنيا كمثل الحيه لين مسها، السم الناقع فى جوفها،

يهوى اليها الغر الجاهل و يحذرها ذواللب العاقل.

«مثل دنيا چون مار است كه دست كشيدن به آن نرم و درون آن زهركشنده ست، فريفته نادان آهنگ آن مى كند و خردمند داناتر از آن برحذر است.»

/ 314