شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ربيع بن زياد حارثى

[براى اطلاع بيشتر از شرح حال اين مرد كه برخى او را از اصحاب و برخى از تابعين شمرده اند و بعد هم امير خراسان شده است، رجوع شود به ابن حجر عقلانى، الاصابه، ج 1، ص 504، ذيل شماره ى 2577، چاپ مصر، 1328 ق. م. مى گويد: از سوى ابوموسى اشعرى كارگزار بحرين بودم. عمر براى ابوموسى نوشت كه او و همه ى كارگزارانش كسى را به جاى خود بگمارند و همگى به مدينه و پيش عمر بروند. گويد چون به مدينه رسيديم من پيش يرفا حاجب و پرده دار عمر رفتم و گفتم: درمانده ام و راهنمايى مى خواهم. به من بگو اميرالمومنين كارگزاران خود را در چه هيات و لباسى ببيند خوشتر مى دارد؟ او مرا به پوشيدن لباس خشن راهنمايى كرد. من دو كفش پاشنه خوابيده، كه روى هم خم شده بود، بر پاى كردم و جبه يى پشمينه پوشيدم و عمامه ى خود را بر سرم نامرتب ساختم و همگى پيش عمر رفتيم و برابرش ايستاديم. او چشم بر ما انداخت و چشمش بر كسى جز من قرار نگرفت، مرا فراخواند و پرسيد: تو كيستى؟ گفتم: ربيع بن زياد حارثى. پرسيد: كارگزار چه منطقه اى؟ گفتم: كارگزار بحرينم. پرسيد: مقررى تو چقدر است؟ گفتم: هزار درهم. گفت: مبلغ بسيارى است، با آن چه كار مى كنى؟ گفتم: بخشى هزينه ى روزى خود من است و بخشى را به برخى از نزديكان خويش مى دهم و هرچه از ايشان افزون آيد، بر فقراى مسلمانان مى پردازم. گفت: عيبى ندارد. به جاى خودت در صف برگرد. به جاى خود برگشتم. دوباره به ما با دقت نگريست باز هم چشمش بر من قرار گرفت و دوباره مرا فراخواند و گفت: چند سال دارى؟ گفتم: چهل و پنج سال. گفت: هنگامى است كه بايد محكم و استوار باشى. آنگاه دستور داد غذا آورند. اصحاب و همراهان من هم همگى تازه به دولت رسيده و از زندگى مرفه برخوردار بودند، ولى من خود را در نظر عمر گرسنه نشان دادم! نان خشكى آوردند و پاره هايى از گوشت به استخوان چسبيده ى شتر. همراهان من نپسنديدند و آن را خوش نداشتند، ولى من شروع به خوردن كردم و با اشتها مى خوردم و به عمر زير چشمى مى نگريستم و او هم از ميان همه به من نظر دوخته بود. سخنى از دهانم بيرون آمد كه پس از آن آرزو كردم اى كاش در زمين فرومى شدم. آن سخن اين بود كه گفتم: اى اميرالمومنين! مردم نيازمند به صحت و سلامت تو هستند، اى كاش خوراكى نرم تر و بهتر از اين براى خود فراهم سازى. نخست تندى كرد و سپس گفت: چه گفتى؟ گفتم: اى اميرالمومنين مناسب است دقت كنى كه آرد بيخته يك روز پيش از مصرف براى شما پخته شود و گوشت را اينگونه نپزند و نان ملايم و گوشت تازه ترى بياورند. خشونت او تسكين يافت و گفت: آيا آنجا (بحرين) رفته اى؟ گفتم: آرى. سپس گفت: اى ربيع اگر ما بخواهيم مى توانيم اين ظرفها را آكنده از گوشتهاى تازه ى آب پز و بريان و آرد سپيد بيخته شده و انواع خورش كنيم، ولى مى بينم خداوند ضمن بر شمردن گناهان قومى، شهوتهاى آنان را بر شمرده و خطاب به ايشان فرموده است: «شما لذتها و خوشيهاى خود را در زندگى دنياى خود برديد». ]

[بخشى از آيه ى 20 سوره ى احقاف، در چند صفحه ى بعد ملاحظه خواهيد كرد كه جوانى از انصار در اين مورد و مصداق اين آيه براى عمر توضيحى مى دهد كه او را متوجه مى سازد. م. آنگاه عمر به ابوموسى اشعرى دستور داد مرا در كار خودم باقى بدارد و ديگران را عوض كند. ]

[تمام اين موضوع با توضيح مشكلات لغوى آن در صفحات 152 -157 ج 1 كامل محمد بن يزيد مبرد، در گذشته ى 286 ق، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم، مصر، بدون تاريخ، آمده است. م.
]

عمر پس از اينكه گروهى مسلمان شدند، اسلام آورد. چگونگى مسلمان شدنش بدينگونه بود كه خواهرش و شوهر او پوشيده از عمر مسلمان شدند. خباب بن ارت

[از مسلمانان نخستين و بزرگان اصحاب پيامبر و از سر سپردگان درگاه اميرالمومنين على (ع) كه با وجود بيمارى سخت در صفين در التزام ايشان بود و به سال 37 در هفتاد و سه سالگى درگذشت و در كوفه به خاك سپرده شد. مراجعه كنيد به ابن اثير، اسدالغابه، ج 2، ص 100. م. هم پوشيده به خانه ى آنان مى آمد و احكام دينى را به خواهر عمر و شوهرش مى آموخت. يكى از سخن چينان اين خبر را به عمر داد و او به خانه ى خواهرش آمد. خباب از عمر گريخت و خود را در پستوى خانه مخفى كرد. عمر پرسيد: اين هياهو چه بود كه در خانه شما شنيده مى شد؟ خواهرش گفت: چيزى نبود، خودمان با يكديگر سخن مى گفتيم. عمر گفت: چنين مى بينيم كه شما از دين خود برگشته ايد. شوهر خواهرش گفت: فكر نمى كنى كه بر حق باشد؟ عمر برجست و او را زير لگد گرفت. خواهرش آمد كه او را كنار زند، عمر بر او چنان سيلى زد كه چهره اش خونين شد. عمر سپس پشيمان شد و نرم گرديد و خاموش در گوشه يى نشست. در اين هنگام خباب بن ارت بيرون آمد و گفت: اى عمر! بر تو مژده باد كه اميدوارم دعايى كه ديشب پيامبر مى فرمود در مورد تو بر آورده شود و پيامبر ديشب مرتب و پيوسته دعا مى كرد و عرضه مى داشت: «پروردگارا! اسلام را با مسلمان شدن عمر بن خطاب يا عمرو بن هشام عزت و قوت بخش.»
]

گويد: عمر همچنان كه شمشير بر دوش داشت به سوى خانه يى كه كنار كوه صفا بود و پيامبر در آن ساكن بودند حركت كرد. حمزه و طلحه و تنى چند از مسلمانان بر در خانه بودند. آن قوم همگى از عمر ترسيدند غير از حمزه كه گفت:

عمر پيش ما آمده است اگر خداى براى او اراده ى خير فرموده باشد هدايتش خواهد فرمود و اگر چيزى جز اين اراده فرموده باشد كشتن او بر ما آسان است.

در اين حال پيامبر (ص) داخل خانه بودند و بر ايشان وحى مى شد. گفتگوى ايشان را شنيد، بيرون آمد و خود را به عمر رساند. بندهاى جامه و حمايل شمشير او را به دست گرفت و فرمود: «اى عمر تو نمى خواهى بس كنى تا آنكه همان بدبختى و عذابى كه به وليد بن مغيره رسيد به تو برسد؟ بار خدايا! اين عمر است. پروردگارا! اسلام را با مسلمانى عمر عزت بخش.» عمر گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله.

[موضوع مسلمان شدن عمر و چگونگى آن در منابع كهن با تفصيل بيشترى آمده است. براى اطلاع مراجعه شود به محمد بن سعد، طبقات، ج 3، صفحات 191 -194 بخش اول و ابوبكر احمد بن حسين بيهقى، دلائل النبوه، ج 2، صفحات 1 -7، چاپ مدينه، 1389 ق و به ترجمه ى هر دو كتاب به قلم ابن بنده. م.
]

روزى عمر در يكى از خيابانهاى مدينه مى گذشت. كسى او را صدا كرد و گفت: چنين مى بينم كه چون كارگزاران خود را بر كار مى گمارى فقط از ايشان عهد و پيمان مى گيرى و تصور مى كنى كه همين براى تو كافى و بسنده است و حال آنكه هرگز چنين نيست و اگر از آنان مواظبت نكنى تو را به گناه آنان خواهند گرفت. عمر پرسيد: چه پيش آمده و موضوع چيست؟ گفت: عياض بن غنم

[عياض اندكى پيش از صلح حديبيه مسلمان شد. پسر عمو يا پيش زاده ى ابوعبيده بن جراح است. به سال بيستم هجرت در شصت سالگى درگذشت. رجوع شود به ابن عبدالبر، الاستيعاب فى اسماء الاصحاب، ج 2، ص 128. م. جامه ى نرم مى پوشد و خوراك تازه و پاكيزه مى خورد و چنين و چنان مى كند. عمر گفت: آيا سخن چينى مى كنى؟ گفت: نه كه از عهده برمى آيم. عمر به محمد بن مسلمه گفت: خويشتن را به عياض برسان و او را به هر حال كه ديدى پيش من آور. محمد بن مسلمه حركت كرد و خود را به حمص ]

[حمص از شهرهاى آباد شام قديم و سوريه كنونى و براى اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به مقاله مفصل سوبرن هيم (Sobern Heim) در ص 106 ج 8 ترجمه ى دائره المعارف اسلام به عربى. م. و بر در خانه ى عياض رساند و عياض در آن هنگام امير و كارگزار حمص بود. ناگاه ديد كه او دربان دارد. به او گفت: به عياض بگو بر در خانه ات مردى است كه مى خواهد تو را ببيند. دربان گفت: چه مى خواهى بگويى؟ محمد گفت: برو به او همين كه مى گويم بگو. دربان با شگفتى اين موضوع را به عياض گفت.
]

عياض دانست كارى پيش آمده است و خود بر در خانه آمد. ناگاه محمد بن مسلمه را ديد. او را وارد خانه كرد. او بر تن عياض جامه يى نرم و ردايى ملايم و لطيف ديد و گفت: اميرالمومنين به من فرمان داده است از تو جدا نشوم و به هر حال كه تو را ببينم پيش او برم. محمد او را پيش عمر آورد و به او خبر داد كه عياض را در زندگى مرفه و آسوده ديده است. عمر دستور داد براى او عباى مويين و چوبدستى آوردند و به او گفت اين گوسپندان را به چرا ببر و آنها را نيكو چرا بده و پسنديده چوپانى كن. عياض گفت: مرگ از اين كار بهتر و سبك تر است. عمر گفت: دروغ مى گويى، ترك آن كار و زندگى مرفه آسان تر از اين است. عياض گوسپندان را با چوبدستى خويش پيش راند و عباى خود را بر گردن خويش نهاده بود. چون اندكى رفت و دور شد عمر او را بر گرداند و گفت: بر خود مى بينى كه اگر تو را بر سر كارت برگردانم كار خير و پسنديده انجام دهى؟ گفت: به خدا سوگند، اى اميرالمومنين آرى چنان خواهم بود و پس از آن خبرى كه آن را ناخوش داشته باشى از من به تو نخواهد رسيد. عمر او را به كار خود برگرداند و پس از آن چيزى كه ناخوش داشته باشد از او سر نزد و به اطلاع عمر نرسيد.

مردم پس از رحلت رسول خدا (ص) كنار درختى كه بيعت رضوان زير آن انجام گرفته بود مى آمدند و نماز مى گزاردند. عمر گفت: اى مردم! چنين مى بينم كه به بت عزى برگشته ايد. همانا از امروز هر كس اين كار را انجام دهد او را با شمشير خواهم كشت، همچنان كه از دين برگشته را مى كشند و سپس دستور داد آن را بريدند.

چون پيامبر (ص) رحلت فرمود و خبر مرگ آن حضرت ميان مردم شايع شد، عمر ميان مردم مى گشت و مى گفت: او نمرده است، ولى از ما غيبتى كرده است همانگونه كه موسى از ميان قوم خود غيبت كرد و همانا بر خواهد گشت و دستها و پاهاى كسانى را كه مى پندارند مرده است خواهد بريد

[خوانندگان عزيز توجه خواهند فرمود كه برخى از ريشه هاى اعتقاد به رجعت ممكن است از اينجا سرچشمه گرفته باشد. م. عمر به هر كس مى گذشت، كه مى گفت پيامبر مرده است، او را تهديد مى كرد و مخبط مى شمرد تا آنكه ابوبكر آمد و گفت: اى مردم! هر كس محمد را مى پرستيده است، همانا محمد (ص) درگذشته است و هر كس خداى محمد را مى پرستد، او زنده است و نخواهد مرد و سپس اين آيه را تلاوت كرد: «آيا اگر او بميرد يا كشته شود و به شهادت برسد باز به دين جاهلى خود رجوع خواهيد كرد؟» ]

[بخشى از آيه ى 144 سوره ى آل عمران. مى گويند: به خدا سوگند گويى مردم اين آيه را تا هنگامى كه ابوبكر خواند نشنيده بودند. عمر مى گويد: همينكه شنيدم ابوبكر اين آيه را مى خواند به سمت زمين خم شدم و دانستم كه پيامبر (ص) رحلت فرموده است.
]

چون خالد مالك بن نويره را كشت و با همسرش ازدواج كرد، ابوقتاده انصارى كه در قرارگاه خالد بود بر اسب خويش سوار شد و به ابوبكر پيوست و سوگند خورد كه هرگز در هيچ سريه و جنگى زير رايت خالد نرود و موضوع را براى ابوبكر نقل كرد. ابوبكر گفت: آرى، غنيمتهاى جنگى اعراب را شيفته و به فتنه در انداخته است و خالد آنچه را من فرمان دادم رها كرده است. عمر به ابوبكر گفت: بر عهده ى تو است كه خالد را در قبال خون مالك بن نويره بكشى. ابوبكر سكوت كرد، سپس خالد در حالى كه بر جامه هايش هنوز زنگ آهن و زرهش بود و بر عمامه ى او سه تير با پر باقى مانده بود وارد مسجد شد. همينكه عمر او را ديد گفت: اى دشمن خدا! خود نمايى و ريا مى كنى؟ بر مردى از مسلمانان حمله مى برى و او را مى كشى و با همسرش ازدواج مى كنى؟ همانا به خدا سوگند اگر بر تو دست يابم تو را سنگسار خواهم كرد و دست يازيد و آن تيرها را از عمامه او برداشت و شكست. خالد ساكت بود و پاسخى به او نمى داد كه مى پنداشت گفتار و رفتار عمر به فرمان و راى ابوبكر است. هنگامى كه خالد پيش ابوبكر رفت و داستان را به او گفت: ابوبكر سخن او را تصديق كرد و عذرش را پذيرفت. عمر همچنان ابوبكر را بر ضد خالد تحريك مى كرد و به او پيشنهاد مى داد كه خالد را قصاص كند و در قبال خون مالك بكشد. ابوبكر گفت: اى عمر آرام بگير و بس كن. او نخستين كس نيست كه خطا كرده است. زبان از او بردار و سپس خونبهاى مالك را از بيت المال مسلمانان پرداخت كرد.

[براى اطلاع بيشتر از اين موضوع در منابع كهن مراجعه شود به اين واضح يعقوبى، تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 131، چاپ بيروت، 1379 ق و به مقدسى، البدء و التاريخ، ج 5، ص 159، چاپ كلمان هوار، پاريس. م.
]

هنگامى كه خالد با مردم يمامه صلح كرد و ميان خود و ايشان صلحنامه نوشت و با دختر مجاعه بن مراره ى حنفى سالار ايشان ازدواج كرد، نامه يى از ابوبكر براى او رسيد كه در آن نوشته بود: اى پسر مادر خالد! تو بسيار آسوده و بى خيالى، آنچنان كه هنوز خون مسلمانان بر گرد حجره ات خشك نشده است همسر تازه براى خود مى گزينى و سخنان درشت ديگر هم نوشته بود. خالد گفت: نوشتن اين نامه از كارهاى ابوبكر نيست، اين كار آن مرد تندخوى چپ دست است. و منظورش عمر بود.

[در متن چاپ ابوالفضل ابراهيم، مصر، كلمه «اعيس» و در چاپ تهران «اعيش» و در نهايه الارب نويرى به صورت «اعيسر» است كه به معنى چپ دست است. م.
]

عمر خالد را از حكومت حمص در سال هفدهم هجرت عزل كرد و او را در حضور مردم برپا داشت و عمامه اش را بر دست و پايش بست و دستار را از سرش برداشت و گفت: به من بگو اين اموال براى تو از كجا فراهم شده است؟ و اين سوال عمر از آنجا سرچشمه گرفته بود كه خالد بن وليد به اشعث بن قيس ده هزار درهم پاداش داده بود. خالد گفت: ثروت و اموال من از انفال و سهم من از غنايم فراهم شده است. عمر گفت: به خدا سوگند چنين نيست و از اين پس هرگز نبايد از كارگزاران من باشى. و نيمى از اموال او را مصادره كرد و به شهرها هم نوشت كه خالد را عزل كرده است و چنين وانمود كرد كه مردم شيفته ى خالد شده اند و بيم دارم كه فقط به كارهاى او توكل كنند و دوست دارم بدانند كه اين خداوند است كه كارهاى مسلمانان را روبه راه و چاره سازى مى فرمايد.

چون هرمزان اسير شد او را از شوشتر به مدينه آوردند و گروهى از بزرگان مسلمانان همچون احنف بن قيس و انس بن مالك همراه هرمزان بودند. او را با جامه هاى پادشاهى و تاجش وارد مدينه كردند. در آن حال عمر در گوشه ى مسجد خفته بود. آنان همانجا نشستند و منتظر بيدار شدن او ماندند. هرمزان پرسيد: پس عمر كجاست؟ گفتند: همين شخص خوابيده عمر است. پرسيد: نگهبانان او كجايند؟ گفتند: او را پرده دار و نگهبانى نيست. گفت: بنابراين گويى كه اين شخص پيامبر است. گفتند: نه، ولى او همچون پيامبران عمل مى كند. در اين هنگام عمر از خواب بيدار شد و گفت: اين هرمزان است؟ گفتند: آرى. گفت: تا هنگامى كه چيزى از زيور و جامه هاى پادشاهى بر او هست با او سخن نمى گويم. آن جامه ها و زيورها را از تن او بيرون آوردند و جامه يى گشاد بر تنش پوشاندند و چون عمر خواست با هرمزان گفتگو كند، به ابوطلحه ى انصارى گفت با شمشير كشيده بالا سر او بايستد و او چنان كرد. آنگاه عمر به هرمزان گفت: دليل و عذر تو در شكستن صلح و پيمان چه بود؟ هرمزان نخست صلح كرده بود و سپس صلح و پيمان را در هم شكسته بود. او به عمر گفت: بگويم؟ گفت: آرى بگو. گفت: من سخت تشنه ام. نخست آبى به من بده تا سپس تو را از سبب آن آگاه كنم. براى او ظرف آبى آوردند و همينكه هرمزان آن را به دست گرفت شروع به لرزيدن كرد و دستش مى لرزيد. عمر گفت: تو را چه مى شود؟ گفت: بيم آن دارم كه چون گردنم را براى آشاميدن آب دراز كنم در همان حال شمشيرت مرا بكشد. عمر گفت: تا اين آب را نياشامى بر تو باكى نيست. او ظرف آب را از دست خود رها كرد. عمر گفت: تو را چه مى شود؟ و گفت: براى او دوباره آب بياوريد و او را تشنه مكشيد. هرمزان گفت: تو مرا امان داده اى. عمر گفت: دروغ مى گويى. هرمزان گفت: من دروغ نمى گويم. انس گفت: اى اميرالمومنين راست مى گويد. عمر گفت: اى انس واى بر تو! آيا ممكن است من قاتل مجزاه بن ثور و براء بن مالك را امان دهم؟ به خدا سوگند بايد براى من راهى پيدا كنى وگرنه تو را عقوبت خواهم كرد. انس گفت: اى اميرالمومنين تو گفتى تا اين آب را نياشامى بر تو باكى نيست. گروهى ديگر از مسلمانان هم سخن انس را تصديق كردند. عمر به هرمزان گفت: اى واى بر تو! آيا با من خدعه و مكر مى كنى؟ به خدا سوگند اگر مسلمان نشوى تو را خواهم كشت و در همين حال به ابوطلحه اشاره كرد. هرمزان شهادتين گفت. عمر او را امان داد و در مدينه مقيم كرد.

عمر از عمرو بن معدى كرب درباره سلاحهاى مختلف سئوال كرد و از او پرسيد: درباره ى نيزه چه مى گويى؟ گفت: برادر تو است، گاهى هم خيانت مى كند. پرسيد: تير چگونه است؟ گفت: فرستاده ى مرگ است كه گاه خطا مى كند و گاه به هدف مى خورد. پرسيد: درباره ى زره چه مى گويى؟ گفت: براى سواركار مايه ى سرگرمى و براى پياده مايه ى زحمت و با وجود اين همچون حصارى استوار است. گفت: سپر چگونه است؟ گفت: ابزار حفظ و نگهبانى است و دايره ى پيروزى و شكست بر آن مى گردد. عمر پرسيد: درباره ى شمشير چه مى گويى؟ گفت: آنجاست كه مادرت در خانه ى بدبختى و سوگ را مى كوبد. عمر گفت: مادر خودت چنين مى كند. گفت: باشد، مادر خودم آن را مى كوبد. سوز و تب مرا براى تو از پاى درمى آورد.

[ضرب المثلى است كه براى بيان خوارى و زبونى زده مى شود. به ص 209 ج 1 مجمع الامثال ميدانى مراجعه شود. م.
]

نخستين كسى را كه عمر با تازيانه ى خود در دوره ى حكومت خويش زده است، ام فروه دختر ابوقحافه است و چنان بود كه چون ابوبكر درگذشت زنان بر او شيون كردند. خواهر ابوبكر يعنى همين ام فروه هم ميان ايشان بود. عمر آنان را چند بار از اين كار منع كرد و آنان همچنان به شيون ادامه دادند. در اين هنگام عمر از ميان ايشان ام فروه را بيرون كشيد و تازيانه ى خود را بلند كرد و زنان ترسيدند و پراكنده شدند.

گفته مى شده است تازيانه ى عمر بيم انگيزتر از شمشير حجاج است و در خبر صحيح آمده است كه گروهى از زنان در محضر پيامبر (ص) بودند و درشت گويى مى كردند، همينكه عمر آمد از هيبت او گريختند. عمر به آنان گفت: اى دشمنان خويشتن! از من بيم مى كنيد، ولى هيبت رسول خدا را نمى داريد! گفتند: آرى، كه تو تندخوتر و خشن ترى.

عمر مكرر در مورد حكمى چيزى مى گفت و سپس برخلاف آن فتواى ديگرى مى داد. آن چنان كه در مورد ميراث پدر بزرگ، كه با برادران ميت در ميراث شريك باشند، احكام مختلف بسيارى صادر كرد و سپس از حكم كردن در مورد اين مساله ترسيد و گفت: هر كس مى خواهد بر گردنه هاى جهنم برآيد، در مورد ميراث جد و احكام آن، به راى خويش هر چه مى خواهد بگويد.

يك بار گفت: به من خبر نرسد كه مهريه و كابين زنى بيشتر از مهريه و كابين همسران پيامبر (ص) باشد و در آن صورت افزونى آن را از او باز خواهم ستد. زنى به او گفت: خداوند اين كار را در اختيار تو قرار نداده است، زيرا خداوند متعال چنين فرموده است: «اگر مال بسيارى مهريه ى او كرده ايد، البته نبايد چيزى از مهريه ى او بازگيريد. آيا به وسيله تهمت زدن به زن مهر او را مى گيريد؟ و اين گناهى فاش و زشتى اين كار آشكار است.»

[بخشى از آيه ى بيستم سوره ى نساء. عمر گفت: همه ى مردم حتى زنان صاحب خلخال و پاورنجن از عمر فقيه ترند. آيا تعجب نمى كنيد از امام و پيشوايى كه خطا مى كند و زنى كه مساله را صحيح مى گويد؟ او با امام شما در فضل مسابقه داد و برتر بود.
]

روزى عمر در حالى كه تشنه بود از كنار جوانى از انصار گذشت و از او آب خواست. او آبى با عسل آميخت و آورد. عمر آن را نياشاميد و گفت: خداوند متعال چنين مى فرمايد: «از خوشيها و خواسته هاى خود در زندگى دنيايى خويش بهره مند شديد.»

[بخشى از آيه ى بيستم سوره ى احقاف. آن جوان گفت: اى اميرالمومنين! اين آيه در مورد تو و هيچيك از افراد اين قبيله نيست. آنچه پيش از اين در آن آيه آمده است بخوان كه مى فرمايد: «روزى كه كافران را بر آتش عرضه دارند...»، عمر گفت: همه ى مردم از عمر فقيه ترند.
]

گفته شده است: عمر شبگردى مى كرد. شبى صداى زن و مردى را در خانه يى شنيد. شك كرد و از ديوار خانه بالا رفت. زن و مردى را ديد كه كوزه ى شرابى پيش آنان است. خطاب به مرد گفت: اى دشمن خدا! تصور مى كنى خداوند تو را در حال معصيت از انظار پوشيده مى دارد؟ مرد گفت: اى اميرالمومنين! اگر من يك گناه كردم تو هم اكنون مرتكب سه گناه شدى. خداوند مى فرمايد: «تجسس مكنيد»

[بخشى از آيه ى 12 سوره ى حجرات. و تو تجسس كردى و مى فرمايد: «به خانه ها از درهاى آن درآييد» ]

[بخشى از آيه ى 189 سوره ى بقره. و حال آنكه تو از ديوار برآمدى و خداوند فرموده است: «و چون وارد خانه ها شديد سلام دهيد» ]

[بخشى از آيه ى 61 سوره ى نور. و حال آنكه تو سلام ندادى.
]

همچنين عمر گفته است: دو متعه در عهد رسول خدا حلال بود و من آن دو را حرام كرده ام و هر كس را كه مرتكب آن شود عقوبت مى كنم، متعه كردن زنان و متعه ى حج. گرچه ظاهر اين سخن بسيار زشت و منكر است، ولى در نظر ما آن را تاويل و تفسيرى است كه فقهاى معتزلى در كتابهاى فقهى خود آن را نقل كرده اند.

در اخلاق و گفتار عمر نوعى بد زبانى و خشونتى آشكار بوده است كه شنونده از آن چيزى مى فهميده و تصور مطلبى مى كرده است كه خودش چنان قصدى نداشته است و از جمله ى همين موارد كلمه يى است كه در بيمارى رسول خدا از دهان عمر بيرون آمد و پناه بر خدا كه اگر او اراده معنى ظاهرى آن كلمه را كرده باشد، بلكه آن كلمه را به عادت خشونت و بدزبانى خود گفته است و نتوانسته است خود را از گفتن آن كلمه نگهدارد و بهتر بود كه مى گفت پيامبر در حال احتضارند يا مى گفت شدت مرض بر ايشان چيره است و بسيار دور است كه معنى و اراده چيز ديگرى كرده باشد. نظير اين كلمه براى مردم عادى و فرومايه ى عرب بسيار است. سليمان بن عبدالله در قحط سالى شنيد مردى عرب چنين مى گويد: «اى پروردگار بندگان! براى ما و براى تو چه چيزى پيش آمده است؟ تو كه همواره ما را سيراب مى كردى اكنون براى تو چه پيش آمده است؟ اى بى پدر بر ما باران فروفرست!»

سليمان بن عبدالله گفت: آرى گواهى مى دهم كه خداوند را نه پدرى است و نه همسرى و نه فرزندى و اين سخن او را به بهترين وجه تاويل كرده و از عهده آن بيرون آمده است.

سخن عمر در صلح حديبيه را هم كه به پيامبر (ص) گفت: آيا تو براى ما نگفتى كه به زودى وارد مكه خواهيد شد؟ و با الفاظ و كلمات زشتى آن را بر زبان آورد، آنچنان كه پيامبر (ص) از او پيش ابوبكر گله گزارى فرمودند و ابوبكر به عمر گفت: از سخن پيامبر پيروى كن و ملازم ركاب ايشان باش كه به خدا سوگند او رسول خداوند است.

[براى اطلاع بيشتر در اين مورد در منابع كهن، مراجعه فرماييد به صفحات 460 -461 ترجمه ى مغازى واقدى به قلم اين بنده، مركز نشر دانشگاهى 1362 ش. م.
]

عمر نسبت به جبله بن ايهم

[جبله بن ايهم از امرا و اشراف ناحيه ى شام است و براى اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به نويرى، نهايه الارب ج 15، ص 311 و ترجمه آن به قلم اين بنده. م. چنان خشونتى كرد كه او را وادار به هجرت از مدينه و سپس هجرت از تمام سرزمين اسلام كرد و او از آيين اسلام برگشت و مسيحى شد و اين به مناسبت سيلى يى بود كه به جبله زده شده بود، هر چند جبله پس از اينكه مرتد شده بود با حسرت و پشيمانى چنين سروده است:
]

«اشراف و بزرگان به جهت يك سيلى مسيحى شدند و حال آنكه اگر بر آن صبر كرده بودم زيانى نمى كردم. اى كاش مادر مرا نزاييده بود و اى كاش به همان سخنى كه عمر گفت برگشته بودم.»

داستان شورى

اين موضوع چنين است كه چون ابولولوه عمر را زخم زد و عمر دانست كه خواهد مرد، مشورت كرد كه چه كسى را پس از خود عهده دار حكومت كند. به او گفته شد پسرش عبدالله را جانشين و خليفه كند. گفت: خدا نكند كه دو تن از فرزندان خطاب عهده دار خلافت باشند، همان كه بر عمر تحميل شد، او را بس است. هر چه عمر بر شانه ى خود كشيد او را بس است. خدا نكند! ديگر خلافت را نه در زندگى و نه پس از مرگ خود تحمل مى كنم. سپس گفت: رسول خدا رحلت فرمود در حالى كه از شش تن از قريش راضى و خشنود بود و آنان على و عثمان و طلحه و زبير و سعد بن ابى وقاص و عبدالرحمان بن عوف هستند و چنين مصلحت ديدم كه موضوع را ميان ايشان به شورى بگذارم تا خود يكى را انتخاب كنند. و بعد گفت: اگر پس از خود كسى را به خلافت بگمارم، كسى كه بهتر از من بود چنين كارى كرد، يعنى ابوبكر و اگر اين كار را رها كنم كسى كه بهتر از من بود، يعنى رسول خدا (ص)، چنين فرمود. سپس گفت اين شش تن را براى من فراخوانيد و آنان را فراخواندند و پيش او آمدند و او بر بستر خويش افتاده و در حال جان كندن بود. عمر به ايشان نگريست و گفت: آيا همگى طمع داريد كه پس از من به خلافت رسيد؟ آنان سكوت كردند. عمر اين سخن را تكرار كرد. زبير گفت: چه چيزى ما را از شايستگى براى خلافت دور مى كند و حال آنكه تو خليفه شدى و به آن كار قيام كردى؟ ما از لحاظ منزلت ميان قريش و از نظر سابقه در اسلام و خويشاوندى با پيامبر (ص) از تو فروتر نيستيم. ابوعثمان جاحظ مى گويد: به خدا سوگند اگر زبير نمى دانست كه عمر همان روز خواهد مرد هرگز گستاخى آن را نداشت كه يك كلمه و يك لفظ از اين سخن را بر زبان آورد.

عمر گفت: آيا از خصوصيات شما و آنچه در نفسهاى شماست شما را آگاه كنم؟ زبير گفت: بگو كه اگر از تو خواهش كنيم نگويى باز هم خواهى گفت. عمر گفت: اى زبير! اما تو، مردى كم حوصله و رنگ به رنگى. در رضايت همچو مومن و به هنگام خشم همچون كافرى. روزى انسانى و روز ديگر شيطان و اگر خلافت به تو برسد چه بسا كه روز خود را صرف چانه زدن درباره يك مد جو كنى و كاش مى دانستم اگر خلافت به تو برسد آن روزى كه حالت شيطانى دارى و روزى كه خشمگين مى شوى براى مردم چه كسى عهده دار خلافت خواهد بود و تا هنگامى كه اين صفات در تو موجود است خداوند خلافت و حكومت اين امت را براى تو جمع نخواهد فرمود.

عمر سپس روى به طلحه آورد. او نسبت به طلحه از آن سخن كه روز مرگ ابوبكر درباره ى عمر گفته بود خشمگين بود. به همين جهت به طلحه گفت: آيا سخن بگويم، يا سكوت كنم؟ طلحه گفت: بگو كه در هر حال تو چيزى از خير نمى گويى. عمر گفت: من از آن هنگام كه انگشت تو در جنگ احد قطع شد و تو از آن اتفاق سخت خشمگين بودى مى شناسمت و همانا پيامبر (ص) رحلت فرمود در حالى كه از آن سخنى كه به هنگام نزول آيه ى حجاب گفته بودى بر تو خشمگين بود!

شيخ ما ابوعثمان جاحظ كه خدايش رحمت كناد مى گويد: سخن مذكور چنين بود كه چون آيه ى حجاب نازل شد، طلحه در حضور كسانى كه سخن او را براى پيامبر (ص) نقل كردند گفته بود: مقصود محمد (ص) از اينكه زنان خود را در حجاب قرار مى دهد چيست؟ بر فرض كه امروز چنين كند، فردا كه بميرد خودمان آنها را به همسرى برمى گزينيم و با آنان هم بستر مى شويم! ابوعثمان جاحظ همچنين مى گويد: اى كاش كسى به عمر مى گفت تو كه مدعى بودى پيامبر رحلت فرمودند در حالى كه بر تو به سبب سخنى كه گفتى خشمگين بودند و چنين تهمتى سنگين بر او مى زنى؟ ولى چه كسى جرات داشت اعتراضى كمتر از اين بر عمر كند تا چه رسد چنين سخنى بگويد.

عمر آنگاه روى به سعد بن ابى وقاص كرد و گفت: تو مى توانى سالار خوبى براى گروهى از سواركاران باشى و اهل شكار و تير و كمانى و قبيله ى زهره را با خلافت و فرماندهى بر مردم چه كار است؟!

آنگاه روى به عبدالرحمان بن عوف كرد و گفت: اما تو، اگر ايمان نيمى از مردم را با ايمان تو بسنجند ايمان تو بر آنان برترى دارد، ولى خلافت براى كسى كه در او ضعفى چون ضعف تو باشد صورت نمى گيرد و روبراه نمى شود، وانگهى بنى زهره را با خلافت چه كار است؟!

سپس روى به على عليه السلام كرد و گفت: به خدا سوگند اگر نه اين بود كه در تو نوعى شوخى و مزاح سرشته است به حق شايسته ى خلافتى و به خدا سوگند اگر تو بر مردم حاكم شوى آنان را به حق و شاهراه رخشان هدايت راهبرى مى كنى.

سپس روى به عثمان كرد و گفت: گويا براى تو آماده است! و گويى هم اكنون مى بينم كه قريش به سبب محبتى كه به تو دارند قلاده ى خلافت را بر گردنت خواهند افكند و تو فرزندان اميه و ابومعيط را بر گردن مردم سوار خواهى كرد و در تقسيم غنايم و اموال، آنان را بر ديگران چندان ترجيح خواهى داد كه گروهى از گرگان عرب از هر سو پيش تو خواهند آمد و تو را بر بسترت سر خواهند بريد و به خدا سوگند اگر آنان چنان كنند تو هم چنان مى كنى و اگر تو چنان كنى آنان هم چنان مى كنند. سپس موهاى جلو سرش را با محبت گرفت و كشيد و گفت: در آن هنگام اين سخن مرا يادآور كه در هر حال چنان خواهد شد.

تمام اين خبر را شيخ ما ابوعثمان جاحظ در كتاب السفيانيه خود آورده است و گروه ديگرى هم غير از او در باب زيركى عمر اين خبر را نقل كرده اند. جاحظ در همان كتاب خود پس از آوردن اين خبر اين موضوع را هم نقل مى كند كه معمر بن سليمان تيمى از پدرش از سعيد بن مسيب از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است. شنيدم عمر به اهل شورى مى گفت اگر با يكديگر معاونت و همكارى و خيرخواهى كنيد خلافت را خود و فرزندانتان خواهيد خورد و اگر رشك بريد و به يكديگر پشت كنيد و از يارى دادن خود فرونشينيد و نسبت به يكديگر خشم ورزيد، معاويه بن ابى سفيان در اين مورد بر شما چيره خواهد شد و در آن هنگام معاويه امير شام بود.

اكنون به بيان بقيه ى داستان شورى بپردازيم. عمر آنگاه گفت: ابوطلحه ى انصارى را براى من فراخوانيد. او را فراخواندند. عمر گفت: اى ابوطلحه دقت كن و بنگر كه چه مى گويم؟ چون از كنار گور من برگشتيد همراه پنجاه تن از انصار، در حالى كه شمشيرهاى خود را بر دوش داشته باشيد، اين شش تن را در خانه يى جمع كن و آنان را به تعجيل و تمام كردن انتخاب خليفه وادار و خود با يارانت بر در آن خانه بايست تا آنان مشورت كنند و يكى از ميان خويشتن به خلافت برگزينند. اگر پنج تن اتفاق كردند و يكى از ايشان از پذيرش آن خوددارى كرد او را گردن بزن. اگر چهار تن با يكديگر اتفاق و دو تن مخالفت كردند آن دو تن را گردن بزن. اگر سه تن با يكديگر موافقت و سه تن مخالفت كردند بنگر كه عبدالرحمان بن عوف با كدام گروه است و آن را انجام بده و اگر آن سه تن ديگر بر مخالفت خود پافشارى كردند گردن آن سه تن را بزن و اگر سه روز گذشت و بر كارى اتفاق نكردند گردن هر شش تن را بزن و مسلمانان را به حال خود بگذار تا براى خود كسى را برگزينند.

چون عمر به خاك سپرده شد، ابوطلحه آن شش تن را جمع كرد و خود همراه پنجاه تن از انصار با شمشير بر در خانه ايستاد. آن شش تن به گفتگو پرداختند و ميان ايشان نزاع در گرفت. طلحه نخستين كارى كه كرد اين بود كه آنان را گواه گرفت و گفت: من حق خود را در اين شورى به عثمان واگذار كردم و بخشيدم و اين بدان سبب بود كه مى دانست مردم على و عثمان را رها نمى كنند و خلافت براى او فراهم و خالص نمى شود و تا آن دو وجود داشته باشند براى او ممكن نخواهد بود، ولى با اين كار خود خواست جانب عثمان را تقويت و جانب على عليه السلام را تضعيف كند و كارى را كه براى خود طلحه سودى نداشت و نمى توانست به آن برسد، اينگونه بخشيد.

زبير براى معارضه با طلحه گفت: من هم شما را بر خود گواه مى گيرم كه حق خود را از اين شورى به على واگذار كردم و بخشيدم و اين كار را بدان سبب انجام داد كه ديد با بخشيدن طلحه حق خود را به عثمان جانب على عليه السلام تضعيف شده است. او را حميت خويشاوندى بر اين كار واداشت كه او پسر عمه ى على عليه السلام بود، مادرش صفيه دختر عبدالمطلب است و ابوطالب دايى اوست. طلحه بدين سبب به عثمان گرايش پيدا كرد كه از على عليه السلام منحرف بود. طلحه از قبيله تيم و پسر عموى ابوبكر صديق است و بنى هاشم از بنى تيم كينه ى شديدى به سبب خلافت در دل داشتند و بنى تيم هم از آنان سخت كينه در دل داشتند و اين چيزى است كه در نهاد بشر به ويژه در نهاد اعراب سرشته است و تجربه تاكنون اين موضوع را ثابت كرده است. بنابراين از آن شش تن چهار تن باقى ماندند.

سعد بن ابى وقاص هم گفت: من حق خودم از شورى را به پسر عمويم عبدالرحمان بن عوف بخشيدم و اين بدان سبب بود كه هر دو از قبيله بنى زهره بودند، وانگهى سعد بن ابى وقاص مى دانست كه كار خلافت براى او صورت نخواهد گرفت و چون فقط سه تن باقى ماندند عبدالرحمان بن عوف به على و عثمان گفت: كداميك از شما از حق خود در خلافت مى گذرد تا بتواند يكى از دو تن ديگر را به خلافت برگزيند؟ هيچكدام از آن دو سخن نگفتند. عبدالرحمان گفت من شما را گواه مى گيرم كه خويشتن را از خلافت كنار كشيدم به شرط آنكه بتوانم يكى از دو تن باقى مانده را به خلافت انتخاب كنم. در اين باره از اعتراض و سخن گفتن خوددارى كردند. عبدالرحمان بن عوف نخست خطاب به على عليه السلام گفت: من با تو بيعت مى كنم به اجراى احكام كتاب خدا و سنت رسول خدا و رعايت سيرت آن دو شيخ، يعنى ابوبكر و عمر. على (ع) گفت: بر كتاب خدا و سنت رسول خدا و آنچه اجتهاد راى خودم باشد. عبدالرحمان از على (ع) روى برگرداند و پيشنهاد خود را با همان شرط به عثمان گفت. عثمان گفت: آرى. عبدالرحمان دوباره پيشنهاد خود را به على (ع) عرضه داشت و على همان گفتار خود را تكرار كرد. عبدالرحمان اين كار را سه بار انجام داد و چون ديد على از عقيده ى خود برنمى گردد و عثمان همواره با گفتن آرى پاسخ مى دهد، دست بر دست عثمان نهاد و گفت: سلام بر تو باد اى اميرالمومنين.

[بسيار مناسب است كه براى اطلاع بيشتر در اين مورد به آنچه بلعمى در ترجمه ى تاريخ طبرى آورده است، صفحات 568 -573 تاريخنامه ى طبرى، چاپ استاد محمد روشن، نشر نو، تهران 1366، مراجعه شود. م.
]

گفته شده است على عليه السلام به عبدالرحمان فرمود: به خدا سوگند اين كار را نكردى مگر به اميدى كه دوست شما (عمر) از دوست خود (ابوبكر) داشت. خداى ميان شما عطر منشم

[منشم: نام زنى عطر فروش در مكه است كه قبايل خزاعه و جرهم هر گاه جنگ مى كردند از عطر او استفاده مى كردند و ضرب المثل به نحوست و شومى بود. به ص 2041 ج 5 صحاح جوهرى مراجعه شود. (زنگار نفاق) برافشاند. گويند همچنان شد و ميان عثمان و عبدالرحمان چنان كدورت و نفاقى پيش آمد كه هيچيك با ديگرى سخن نگفت تا عبدالرحمان درگذشت. در مورد اين گفتار اميرالمومنين على عليه السلام كه در اين خطبه مى گويد: «مردى از اعضاى شورى به سبب كينه ى خود از من رويگردان شد»، منظور طلحه است. هر چند قطب راوندى ]

[سعد بن هبه الله بن حسن از فقها و محدثان بزرگ شيعه در قرن ششم و از شارحان نخستين نهج البلاغه است. قطب راوندى در شوال 573 قمرى در گذشته است. براى اطلاع بيشتر از آثار او مراجعه فرماييد به مرحوم محدث قمى، الكنى و الالقاب، ج 3، ص 58 چاپ صيدا، 1358 ق. م. معتقد است كه منظور، سعد بن ابى وقاص است، زيرا على (ع) در جنگ بدر پدرش را كشته بود. و حال آنكه اين اشتباه است، زيرا ابى وقاص كه نام و نسب او بدينگونه است: مالك بن اهيب بن عبدمناف بن زهره بن كلاب بن مره بن كعب بن لوى بن غالب، در دوره جاهلى به مرگ طبيعى در گذشته است.
]

و اين گفتار على (ع) كه مى گويد: «و ديگرى به خاطر پيوند سببى با عثمان از من روى گرداند»، يعنى عبدالرحمان بن عوف، زيرا ام كلثوم دختر عقبه بن ابى معيط همسر او بوده است و اين ام كلثوم خواهر مادرى عثمان است و مادر هر دو اروى دختر كريز است.

قطب راوندى همچنين روايت مى كند كه چون عمر گفت همراه آن سه تنى باشيد كه عبدالرحمان بن عوف با آنان است، ابن عباس به على (ع) گفت: خلافت از دست ما بيرون رفت، اين مرد مى خواهد عثمان خليفه باشد. على عليه السلام فرمود: من هم اين موضوع را مى دانم، ولى با آنان در شورى شركت مى كنم، زيرا عمر اكنون مرا هم سزاوار خلافت دانسته است و حال آنكه قبلا مى گفت: پيامبر(ص) فرموده اند نبوت و امامت در يك خانواده جمع نمى شود. و من اكنون در شورى شركت مى كنم تا براى مردم نقض گفتار و رفتار عمر آشكار شود.

آنچه راوندى روايت مى كند غير معروف است و عمر اين موضوع را از قول پيامبر (ص) نقل نكرده است، ولى روزى به عبدالله بن عباس گفت: اى عبدالله! در مورد اينكه قوم شما از رسيدن شما به خلافت ممانعت كردند چه مى گويى؟ گفت: اى اميرالمومنين در اين باره چيزى نمى دانم. عمر گفت: با پوزش از پيشگاه خداوند، خيال مى كنم قوم و خويشاوندان شما خوش نداشتند كه پيامبرى و خلافت هر دو در خانواده ى شما باشد و شما با غرور، منزلت خود را به آسمان برسانيد. شايد شما خودتان معتقد باشيد كه ابوبكر مى خواست بر شما حكومت كند و او بود كه حق شما را ضايع كرد، هرگز چنين نيست، بلكه كار به گونه يى پيش آمد كه هيچ چيز بهتر و دور انديشانه تر از آنچه او انجام داد نبود. اگر راى ابوبكر در مورد خلافت من پس از مرگش نبود، ممكن بود حكومت شما را به خودتان برگرداند و اگر چنان مى كرد خلافت براى شما با اعمال خويشاوندان و اقوام خودتان گوارا نبود، آنان به شما همان گونه مى نگرند كه گاو نر نسبت به گازر خويش مى نگرد.

اما روايتى كه درباره ى حاضر نبودن طلحه در هنگام تعيين افراد شورى و شركت نكردن او در شورى آمده است، اگر صحيح باشد، در اين صورت آن كينه توزى كه به او اشاره شده است سعد بن ابى وقاص است، زيرا مادر سعد بن ابى وقاص، حميه، دختر سفيان بن اميه بن عبدشمس است و كينه ى سعد نسبت به على (ع) در مورد داييهاى اوست كه على (ع) سران و بزرگان ايشان را در جنگ كشته بود و در هيچ جا نيامده و معروف نيست كه على (ع) يك تن از بنى زهره را كشته باشد تا بتوان به سعد از لحاظ نياكان پدرى نسبت كينه داد. اكنون اين روايت را كه ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در كتاب تاريخ خود برگزيده و آورده است مى آوريم. او مى گويد:

[به صفحات 2065 تا 2083 ترجمه ى تاريخ طبرى مرحوم ابوالقاسم پاينده مراجعه فرماييد. م. چون عمر زخمى شد به او گفتند: اى اميرالمومنين! چه خوب بود كسى را به جانشينى خود مى گماشتى. گفت: چه كسى را خليفه و جانشين خود كنم؟ اگر ابوعبيده بن جراح زنده مى بود او را خليفه مى كردم و اگر خداى من در آن باره مى پرسيد، مى گفتم شنيدم پيامبرت مى فرمود ابوعبيده امين اين ملت است و اگر سالم، وابسته و آزاد كرده ابوحذيفه، زنده بود او را خليفه مى كردم و اگر پروردگارم در آن باره از من مى پرسيد، مى گفتم شنيدم پيامبرت مى فرمود: «همانا كه سالم خدا را بسيار دوست مى دارد». در اين هنگام مردى به عمر گفت: عبدالله بن عمر را به خلافت بگمار. گفت: خدايت بكشد كه از اين سخن خود، خدا را منظور نداشتى. واى بر تو! چگونه مردى را به خلافت بگمارم كه از طلاق دادن زن خود ناتوان است؟ ديگر براى عمر آرزو و دلبستگى به خلافت شما نيست. شيفته ى آن نبودم كه اكنون براى يكى از افراد خاندان خويش بخواهم. اگر خير بود كه بهره ى خود را از آن برديم و اگر شر بود از ما گذشت و براى خاندان عمر همين بس است كه از يك تن در اين مورد حساب كشند و از همو درباره ى كار امت محمد (ص) پرسيده شود.
]

مردم از پيش عمر رفتند و بازگشتند و گفتند: چه خوب است عهدى و وصيتى كنى. گفت: پس از آن سخنان كه به شما گفتم، تصميم گرفتم مردى را بر شما بگمارم كه از همه بهتر مى تواند شما را به راه حق هدايت كند و ببرد- و به على (ع) اشاره كرد- آنگاه از خود بى خود شدم و چنان ديدم كه مردى به باغى در آمد و شروع به چيدن تمام ميوه هاى تازه و رسيده كرد و آنها را زير دامن خويش جمع كرد و دانستم كه خداوند فرمان خويش را اجرا خواهد كرد و ترسيدم كه در زندگى و پس از مرگ بار آن را بر دوش كشم. اكنون بر شماست كه ملازم اين گروه باشيد كه پيامبر (ص) فرموده است آنان اهل بهشتند و سپس پنج تن را نام برد و آنان على و عثمان و عبدالرحمان بن عوف و سعد بن ابى وقاص و زبير بودند.

گويد: در اين مجلس سخنى از طلحه به ميان نياورد و در آن هنگام طلحه هم در مدينه نبود.

سپس عمر به ايشان گفت: برخيزيد و كنار حجره ى عايشه بنشينيد و مشورت كنيد و سر خود را بر بالين نهاد و زخمش شروع به خونريزى كرد. عباس به على گفت: با آنان مرو و خود را برتر از ايشان قرار بده. فرمود: مخالفت را دوست نمى دارم. عباس گفت: در اين صورت چيزى را كه خوش نمى دارى خواهى ديد. آنان وارد حجره ى عايشه شدند و نخست آهسته سخن مى گفتند و سپس صداهايشان بلند شد. عبدالله بن عمر گفت: هنوز اميرالمومنين نمرده است، اين هياهو چيست! عمر بيدار شد و صداهاى ايشان را شنيد و گفت: صهيب با مردم نماز بگزارد و نبايد چهارمين روز مرگ من فرارسد مگر اينكه براى شما اميرى تعيين شده باشد. عبدالله بن عمر هم به عنوان ناظر در جلسه شركت خواهد كرد ولى حق راى ندارد. اما طلحه بن عبيدالله شريك شما در راى دادن است، اگر پيش از پايان سه روز آمد كه او را در جلسات شركت دهيد وگرنه بعدا او را راضى كنيد و چه كسى رضايت طلحه را براى من مى گيرد؟ سعد بن ابى وقاص گفت: من براى تو اينكار را انجام مى دهم و به خواست خداوند هرگز مخالفت نخواهد كرد.

عمر سپس سفارش خود را به ابوطلحه ى انصارى انجام داد و در مورد عبدالرحمان بن عوف هم گفت: او در هر گروه باشد، حق با آن گروه است و به ابوطلحه دستور داد كسانى را كه مخالفت كنند بكشد. آنگاه مردم از پيش عمر بيرون آمدند و على عليه السلام به گروهى از بنى هاشم كه همراهش بودند، گفت: اگر از قوم شما كه قريشى هستند پيروى كنم هرگز شما به اميرى نخواهيد رسيد.

على (ع) به عباس گفت: اى عمو باز هم حكومت از دست من بيرون شد. عباس گفت: از كجا مى دانى؟ گفت: عثمان را با من قرين كردند. و از سوى ديگر عمر نخست گفت همراه اكثريت اعضاى شورى باشيد و از سوى ديگر گفت اگر دو تن با يكى و دوتن ديگر با يكى ديگر موافقت كردند همراه گروهى باشيد كه عبدالرحمان بن عوف با ايشان است. سعد بن ابى وقاص با پسر عموى خود عبدالرحمان بن عوف مخالفت نخواهد كرد و عبدالرحمان هم شوهر خواهر عثمان است و با يكديگر مخالفتى نخواهند كرد و بديهى است يكى از آن دو ديگرى را ايمر خواهد كرد و بر فرض كه دو تن ديگر با من باشند كارى ساخته نيست. عباس گفت: در هر موردى كه به تو پيشنهاد كردم نپذيرفتى و سرانجام با خبر ناخوشايند پيش من برگشتى. هنگام بيمارى پيامبر (ص) گفتم از ايشان بپرس خلافت از آن كيست نپذيرفتى و هنگام مرگ آن حضرت گفتم در كار بيعت گرفتن از مردم شتاب كن و نكردى. امروز هم كه عمر نام تو را از اعضاى شورى قرار داد گفتم برترى نشان ده و در آن شركت مكن، باز هم نپذيرفتى. اكنون يك چيز به تو مى گويم، بشنو و عمل كن و آن اين است كه هر كارى را به تو پيشنهاد كردند مپذير مگر آنكه تو را خليفه كنند و اين را هم بدان كه اين قوم همواره تو را از اين كار بر كنار مى زنند تا ديگرى عهده دار آن باشد و به خدا سوگند فقط با شرى به خلافت مى رسى كه هيچ خيرى با آن سود نخواهد داشت. على عليه السلام فرمود: همانا مى دانم كه آنان به زودى عثمان را خليفه خواهند كرد و او مرتكب بدعتها و كارهاى تازه خواهد شد و اگر زنده باشد به او خواهم گفت و اگر عثمان كشته شود يا بميرد، بنى اميه خلافت را ميان خود دست به دست خواهند برد و اگر زنده بمانم مرا چنان ببينند كه خوشايندشان نباشد و سپس دو بيت شعر به تمثل خواند.

در اين هنگام على عليه السلام برگشت و ابوطلحه ى انصارى را ديد و حضور او را خوش نداشت. ابوطلحه گفت: اى ابوالحسن! نزاع و ستيزى نيست. و چون عمر درگذشت و به خاك سپرده شد، آنان براى مشورت خلوت كردند و ابوطلحه هم بر در خانه ايستاد و مانع از آمد و شد اشخاص مى شد. در اين هنگام عمروبن عاص و مغيره بن شعبه آمدند و كنار در نشستند. سعد بن وقاص به آن دو ريگ زد و آن دو را بلند كرد و گفت: مقصود شما اين است كه مدعى شويد ما هم از اصحاب شورى بوديم و در آن حضور داشتيم.

اعضاى شورى در كار خلافت هم چشمى كردند و سخن بسيار گفته شد. ابوطلحه گفت: من از اينكه پذيرفتن خلافت را رد كنيد بيم داشتم، نه از اينكه درباره آن با يكديگر هم چشمى كنيد! و همانا سوگند به كسى كه جان عمر را گرفت من هيچ مهلتى بيشتر از همان سه روز به شما نمى دهم، هر چه مى خواهيد زودتر انجام دهيد!

(طبرى) گويد: آنگاه عبدالرحمان بن عوف به پسر عموى خود سعد بن ابى وقاص گفت: من خلافت را خوش نمى دارم و هم اكنون خويشتن را از آن خلع مى كنم و كنار مى روم، زيرا ديشب در خواب ديدم در باغى سرسبز و خرم و پر علف هستم، در اين هنگام شتر نرى، كه هرگز بهتر از آن نديده بودم، وارد آن باغ شد و شتابان همچون تير درگذشت و به هيچ چيزى از باغ توجه نكرد و بدون درنگ از آن بيرون رفت، سپس شترى وارد باغ شد و گام از پى آن شتر برداشت و از باغ بيرون رفت، سپس شتر نر زيبايى در حالى كه لگام خويش را مى كشيد درآمد و همچون آن دو عبور كرد، سپس شتر چهارمى در آن باغ درآمد، او در علفهاى باغ درافتاد و شروع به چريدن و جويدن علفها كرد و به خدا سوگند نمى خواهم من آن شتر چهارمى باشم و هيچكس نمى تواند بر جاى ابوبكر و عمر بنشيند و مردم از او راضى باشند.

(طبرى) سپس مى گويد: عبدالرحمان خود را كنار كشيد، به شرط آنكه اجازه داشته باشد، برترين آنان در نظر خود را به خلافت بگمارد و بگزيند. عثمان اين پيشنهاد را پذيرفت، ولى على (ع) سكوت كرد و چون دوباره به او مراجعه شد، پس از اينكه عبدالرحمان عهد و ميثاق آورد كه فقط حق را پيروى خواهد كرد و ترجيح خواهد داد و از هواى نفس خود پيروى نخواهد كرد و در اين باره خويشاوندى را منظور نخواهد كرد و چيزى جز خير امت را در نظر نخواهد گرفت، به آن راضى شد. عبدالرحمان بن عوف، در مورد على و عثمان، به ظاهر درنگ مى كرد، در عين حال گاه با سعد بن ابى وقاص و گاه با مسور بن مخرمه زهرى

[اين مرد كه از اصحاب است خواهر زاده ى عبدالرحمان بن عوف است. او در سال 64 هجرت در حالى كه همراه ابن زبير بود در مسجد الحرام به سبب اصابت سنگ منجنيق كشته شد. براى اطلاع بيشتر مراجعه فرماييد به ابن اثير، اسدالغابه، ج 4، ص 365. م. مشورت و خلوت مى كرد و چنان نشان مى داد كه در مورد گزينش يكى از آن دو تن على و عثمان سرگردان است. طبرى مى گويد: على (ع) به سعد بن ابى وقاص گفت: اى سعد «بترسيد از آن خدايى كه به نام او از يكديگر مسالت مى كنيد و درباره پيوند خويشاوندى» ]

[بخشى از آيه ى اول سوره ى نساء. م. و من اكنون به حرمت رحم اين فرزندم به رسول خدا (ص) و به رحم و خويشاوندى عمويم حمزه نسبت به خودت از تو مى خواهم كه مبادا با عبدالرحمان بن عوف پشتيبان عثمان باشى.
]

مى گويم (ابن ابى الحديد): منظور از خويشاوندى حمزه با سعد بن ابى وقاص اين است كه مادر حمزه هاله دختر اهيب بن عبدمناف بن زهره است. هاله مادر مقوم و حجل- كه نام ديگرش مغيره است- و عوام پسران عبدالمطلب هم هست و اين چهار پسر عبدالمطلب از هاله متولد شده اند و هاله عمه ى سعد بن ابى وقاص است، بنابراين حمزه پسر عمه ى سعد و سعد پسر دايى حمزه است.

[براى اطلاع بيشتر در مورد اسامى عموها و اختلاف اقوال به بحث نويرى در ص 193 ج 3 ترجمه ى نهايه الارب به قلم اين بنده مراجعه فرماييد. م.
]

طبرى مى گويد: چون روز سوم فرارسيد، عبدالرحمان بن عوف آنان را جمع كرد و مردم هم جمع شدند. عبدالرحمان گفت: اى مردم! درباره ى اين دو تن (على و عثمان) راى خود را براى من بگوييد! عمار بن ياسر گفت: اگر مى خواهى مردم در اين باره اختلافى نكنند با على عليه السلام بيعت كن. مقداد هم گفت: آرى، عمار راست مى گويد كه اگر با على بيعت كنى مى شنويم و اطاعت مى كنيم. عبدالله بن ابى سرح

[عبدالله بن ابى سرح، يعنى عبدالله بن سعد بن ابى سرح، اين مرد برادر شيرى عثمان است. مدتى از كاتبان وحى بود، مرتد شد و به كافران قريش پناه برد. پيامبر خون او را حلال فرموده بود. در فتح مكه عثمان از او شفاعت كرد. براى اطلاع بيشتر، در منابع كهن به صفحات 654 و 655 ترجمه ى مغازى واقدى به قلم اين بنده مراجعه فرماييد. م. گفت: اگر مى خواهى ميان قريش اختلاف پيش نيايد با عثمان بيعت كن، عبدالله بن ابى ربيعه مخزومى ]

[اين مرد از بستگان سببى عثمان است و از سوى او حاكم يمن شد و اموال فراوانى به چنگ آورد. به ص 123 كتاب الجمل شيخ مفيد، چاپ نجف و به ترجمه ى آن كتاب به قلم اين بنده مراجعه فرماييد. م. هم گفت راست مى گويد، اگر با عثمان بيعت كنى مى شنويم و اطاعت مى كنيم. عمار به عبدالله بن ابى سرح دشنام داد و گفت: تو از چه هنگام خيرخواه اسلام شده اى!
]

در اين هنگام بنى هاشم و بنى اميه سخن گفتند و عمار برخاست و چنين گفت: اى مردم! خداى شما را با پيامبر خويش گرامى داشت و شما را با دين خود عزت بخشيد، تا چه هنگام اين خلافت و حكومت را از اهل بيت پيامبرتان بيرون مى بريد؟! مردى از بنى مخزوم گفت: اى پسر سميه، از حد خود فراتر رفتى، تو را به اينكه قريش مى خواهد چه كسى را بر خود امير كند چه كار! سعد بن ابى وقاص گفت: اى عبدالرحمان! پيش از آنكه مردم به فتنه درافتند، كار خود را تمام كن. در اين هنگام بود كه عبدالرحمان بن عوف خلافت را بر على (ع) عرضه داشت، به شرط آنكه به روش و سيره ى ابوبكر و عمر كار كند و على عليه السلام فرمود: نه، كه به اجتهاد و راى خويش عمل خواهم كرد و چون عبدالرحمان همين پيشنهاد را به عثمان كرد پذيرفت و گفت آرى و عبدالرحمان با او بيعت كرد و على (ع) فرمود: اين نخستين روز و نخستين بار نيست كه با يكديگر بر ضد ما پشتيبانى مى كنيد، «چاره جز صبر جميل نيست و در آنچه اظهار مى داريد خداوند يارى دهنده من است»

[بخشى از آيه ى 18 سوره يوسف. به خدا سوگند كار را بر او واگذار نكردى مگر براى اينكه او هم به تو برگرداند و خداوند در هر عالم به شان و كارى پردازد. ]

[از آيه ى 29 سوره الرحمن.
]

عبدالرحمان به صورت تهديد گفت: اى على براى كشتن خود دستاويز و بهانه فراهم مكن- يعنى دستور عمر به ابوطلحه انحصارى كه گردن مخالف را بزند-، على (ع) برخاست و از مجلس بيرون رفت و فرمود: «اين نامه هم به زودى به سر خواهد رسيد»

[از آيه ى 235 سوره ى بقره اقتباس شده است. م. عمار گفت: اى عبدالرحمان، على را رها كردى و حال آنكه او از كسانى است كه به حق حكم مى كنند و در هر حالى به حق برمى گردند. مقداد هم گفت: به خدا سوگند هرگز اين چنين كه بر سر اين خاندان پس از رحلت پيامبرشان آمده است نديده ام. اى واى كه جاى بسى شگفتى از قريش است! همانا مردى را رها كرد كه درباره ى او چه بگويم، من هيچكس را نمى دانم كه از او در قضاوت عادل تر باشد و داناتر و پرهيزگارتر. اى كاش براى اين كار يارانى مى داشتم! عبدالرحمان گفت: اى مقداد از خدا بترس كه بيم دارم در فتنه بيفتى.
]

على عليه السلام مى فرمود: من آنچه را در نفسهاى ايشان است مى دانم. مردم به قريش مى نگرند و قريش هم مصلحت خويش را در نظر مى گيرد و مى گويد: اگر بنى هاشم كار خلافت را عهده دار شوند هرگز از ميان ايشان بيرون نخواهد رفت. و تا هنگامى كه خلافت بر عهده ى ديگران باشد در خانواده هاى مختلف قريش دست به دست مى شود.

(ابوجعفر طبرى) مى گويد: همان روز كه با عثمان بيعت شد، طلحه از راه رسيد. ساعتى درنگ كرد و سپس با عثمان بيعت كرد.

طبرى روايت ديگرى هم نقل كرده و سخن را در آن به درازا كشانيده است و خطبه ها و سخنان هر يك از افراد شورى را آورده است. از جمله مى گويد على عليه السلام در آن روز چنين فرمود:

«سپاس پروردگارى را كه از ميان ما محمد (ص) را به پيامبرى برگزيد و او را براى رسالت خويش پيش ما فرستاد. ما خاندان نبوت و معدن حكمت و امان مردم زمين و مايه ى رستگارى طالبانيم. ما را حقى است كه اگر به ما داده شود آن را مى گيريم و اگر ندهند بر پشت شتران سوار مى شويم، هر چند مدت شبروى دراز باشد. اگر پيامبر (ص) در اين مورد با ما عهدى فرموده بود عهدش را اجراء مى كرديم و اگر سخنى به ما گفته بود تا پاى جان و آنگاه كه بميريم بر سر آن مجادله مى كرديم. هيچكس هرگز پيش از من به پذيرش دعوت حق و رعايت پيوند خويشاوندى پيشى نگرفته است و قوت و توانى جز به خداى بلندمرتبه بزرگ نيست. اكنون سخن مرا بشنويد و گفتار مرا به جان و دل بپذيريد، شايد از پس اين اجتماع ببينيد كه درباره ى اين كار شمشيرها كشيده شود و پيمانها شكسته گردد، آن چنان كه براى شما اجتماع و اتفاقى باقى نماند و برخى از شما رهبران گمراهان و شيعيان مردم نادان قرار گيريد.»

مى گويم: هروى

[ابوعبيد احمد بن محمد هروى (درگذشته به سال 401 هجرى است). او در اين كتاب خود الفاظ دشوار قرآن و حديث را شرح داده است. (به ص 79 ج 1 وفيات الاعيان ابن خلكان، چاپ محمد محيى الدين عبدالحميد، مصر، 1948 ميلادى، مراجعه فرماييد. در كتاب الجمع بين الغريبين اين كلام على (ع) كه فرموده است «بر پشت شتران سوار مى شويم» را آورده و آن را دو گونه تفسير كرده است: نخست اينكه اين كار همراه با مشقت و سختى بسيار است و منظور على (ع) اين بوده است كه اگر حق ما داده نشود بر سختى صبر و شكيبايى مى كنيم، همان گونه كه شتر سوار تحمل سختى مى كند. دوم آنكه از كس ديگرى پيروى مى كنيم همان گونه كه آن كس كه پشت سر ديگرى بر شتر سوار است پيرو نظر كسى است كه جلو نشسته است. گويى على (ع) فرموده است: اگر حق ما را ندهند عقب مى مانيم و از ديگران پيروى مى كنيم، همانگونه كه شخصى كه پشت سر ديگرى سوار است از او پيروى مى كند.
]

ابوهلال عسكرى

[حسن بن عبدالله بن سهل معروف به ابوهلال عسكرى از دانشمندان قرن چهارم هجرى كه سال تولد و مرگش با اختلاف نقل شده است، براى اطلاع بيشتر از آثار او به ياقوت حموى، معجم الادبا، ج 3، صفحات 126 -135 چاپ مارگليوث، مراجعه فرماييد. م. در كتاب الاوائل خود مى گويد: نفرين على عليه السلام در مورد عثمان و عبدالرحمان برآورده و عملى شد و آن دو در حالى مردند كه از يكديگر متنفر و نسبت به هم دشمن بودند. عبدالرحمان به عثمان پيام فرستاد و ضمن سرزنش او به فرستاده گفت: به او بگو: اين من بودم كه تو را بر مردم ولايت دادم و براى من فضائلى است كه براى تو نيست. من در جنگ بدر حاضر بودم و تو در آن حضور نداشتى و من در بيعت رضوان شركت كردم كه تو در آن شركت نكردى و در جنگ احد گريختى و حال آنكه من پايدارى كردم. عثمان به فرستاده ى عبدالرحمان بن عوف گفت: به او بگو: اما در مورد جنگ بدر پيامبر (ص) به سبب بيمارى دخترش مرا برگرداند و حال آنكه من هم براى شركت در جنگ كه تو به قصد آن بيرون آمدى بيرون آمده بودم و چون هنگام بازگشت پيامبر (ص) از جنگ بدر، ايشان را ملاقات كردم، به من مژده دادند كه براى من هم پاداشى همچون پاداش شما منظور است و يك سهم از غنيمت هم كه معادل سهم شما از غنيمت بود، به من عطا فرمودند. اما در مورد بيعت رضوان پيامبر (ص) مرا به مكه گسيل فرمود تا از قريش درباره ى ورود ايشان به مكه اجازه بگيرم و چون به اطلاع پيامبر رسانده بودند كه من كشته شده ام، ايشان به همان سبب از مسلمانان بيعت ايستادگى تا پاى جان و مرگ گرفتند و فرمودند: اگر عثمان زنده باشد، من خود از سويش بيعت مى كنم و يك دست خود را بر دست ديگر زدند و گفتند: دست چپ من بهتر از دست راست عثمان است. اينك به من بگو آيا دست تو برتر است يا دست رسول خدا؟ اما پايدارى تو در جنگ احد و گريز من همين گونه است كه مى گويى، ولى خداوند در كتاب خود در اين باره و عفو و گذشت از من آيه نازل فرموده است ]

[براى اطلاع بيشتر در اين مورد به تفسير آيات 152 و 153 سوره ى آل عمران از جمله به ص 471 ج 1 كشاف زمخشرى، چاپ انتشارات آفتاب تهران مراجعه فرماييد. م. بنابراين تو مرا به گناهى سرزنش كرده اى كه خداوند آن را بخشيده است و گناهان خود را كه نمى دانى آيا خداوند بخشيده يا نبخشيده است فراموش كرده اى.
]

چون عثمان قصر مرتفع خويش را كه نامش زوراء

[زوراء نام كاخ عثمان است و از آن در ص 412 ج 4 معجم البلدان ياقوت حموى، چاپ مصر، 1906 ميلادى، ياد شده است. م. بود ساخت، خوراكى بسيار تهيه ديد و مردم را دعوت كرد. عبدالرحمان بن عوف هم آمد و چون ساختمان و چگونگى غذاها را ديد گفت: اى پسر عفان، ما آنچه را در مورد تو تكذيب مى كرديم (تبذير و اسراف را) اكنون تصديق مى كنيم و من از بيعت كردن با تو به خدا پناه مى برم. عثمان خشمگين شد و به غلام خود گفت: اى غلام! او را از مجلس من بيرون ببر و او را بيرون انداختند. عثمان به مردم فرمان داد با او همنشينى نكنند و هيچكس جز ابن عباس پيش او نمى رفت، او هم براى فراگرفتن قرآن و احكام پيش او مى رفت. عبدالرحمان بيمار شد، عثمان به عيادتش رفت و با او سخن گفت، ولى عبدالرحمان پاسخ نداد و تا هنگامى كه مرد با او سخن نگفت.
]

نمونه هايى از اخبار عثمان بن عفان

منظور از سومين آن قوم، عثمان بن عفان بن ابى العاص بن اميه بن عبدشمس بن عبدمناف است. كنيه ى او ابوعمرو، مادرش اروى دختر كريز بن ربيعه بن حنين بن عبدشمس است.

مردم پس از سپرى شدن مدت شورى و استقرار خلافت براى او، با او بيعت كردند و پيشگويى زيركانه ى عمر درباره ى او به وقوع پيوست و عثمان بنى اميه را بر گردن مردم سوار كرد و آنان را بر ولايات حكومت داد و زمينهاى خالصه ى بسيار به آنان بخشيد. به روزگار عثمان افريقيه

[افريقيه، در قديم به تونس اطلاق مى شد. دكتر محمد معين، فرهنگ فارسى، بخش اعلام. م. فتح شد و او تمام خمس آن را گرفت و به مروان بخشيد و عبدالرحمان بن حنبل جمحى در اين باره چنين سرود:
]

«سوگند مى خورم به خداوندى كه پروردگار آفريدگان است كه خداوند چيزى را ياوه رها نمى فرمايد، ولى (اى عثمان) تو براى ما فتنه يى پديد آوردى كه ما گرفتار تو شويم يا خود گرفتار آن شوى. همانا دو امين راه روشن را كه هدايت در آن است، روشن و واضح ساختند. آن دو يك درهم به زور نگرفتند و يك درهم در راه هوى و هوس هزينه نكردند و حال آنكه تو به مروان خمس درآمد شهرها را دادى و راه و كوشش تو چه دور است از آنان كه سعى و كوشش كردند!»

[اين ابيات با اندك اختلاف لفظى در ص 284 ج 4 عقد الفريد ابن عبدربه، چاپ مصر، 1967، آمده است. م.
]

در اين ابيات منظور از دو امين ابوبكر و عمرند.

عبدالله بن خالد بن اسيد از او صله و پاداش خواست و عثمان چهارصد هزار درهم به او بخشيد. حكم بن ابى العاص را كه پيامبر (ص) از مدينه تبعيد فرموده بود و عمر و ابوبكر هم او را برنگردانده بودند به مدينه برگرداند و صد هزار درهم به او جايزه داد.

پيامبر (ص) جايى در بازار مدينه را كه به «مهزور»

[فدك خالصه ى رسول خدا (ص) بوده است. براى اطلاع بيشتر از مهزور و فدك به ص 343 ج 6 و 217 ج 7 معجم البلدان ياقوت حموى، چاپ مصر، 1906 ميلادى، مراجعه فرماييد. م. معروف بود وقف بر مسلمانان فرموده بود. عثمان آن را به حارث بن حكم، برادر مروان بخشيد. همچنين فدك ]

[فدك خالصه ى رسول خدا (ص) بوده است. براى اطلاع بيشتر از مهزور و فدك به ص 343 ج 6 و 217 ج 7 معجم البلدان ياقوت حموى، چاپ مصر، 1906 ميلادى، مراجعه فرماييد. م. را كه فاطمه (ع) پس از رحلت پدرش، كه درودهاى خدا بر او باد، گاه به قاعده ى ميراث و گاه به عنوان بخشش، مطالبه كرده بود و به او نداده بودند از اموال خالصه ى مروان قرار داد.
]

چراگاههاى اطراف مدينه را براى چهارپايان همه مسلمانان ممنوع كرد مگر براى بنى اميه. به عبدالله بن ابى سرح تمام غنايمى را كه خداوند از فتح ناحيه ى شمال غربى افريقا، يعنى از طرابلس غرب تا طنجه، براى عثمان نصيب فرموده بود بخشيد، بدون اينكه هيچكس از مسلمانان را در آن شريك قرار دهد.

به ابوسفيان بن حرب در همان روز كه براى مروان صد هزار درهم از بيت المال بخشيده بود دويست هزار درهم بخشيد و او دختر خويش ام ابان را به همسرى عثمان داده بود. در اين هنگام زيد بن ارقم

[بدون ترديد زيد بن ارقم اشتباه است و عبدالله بن ارقم صحيح است كه از بنى زهره و خويشاوندان عبدالرحمان بن عوف است و خزانه دار عمر هم بوده است. به ص 285 ج 4 عقد الفريد و ص 115 ج 3 اسدالغابه مراجعه فرماييد. در چاپ تهران شرح نهج البلاغه هم زيد بن ارقم است و صحيح نيست. م. كه سرپرست خزانه و بيت المال بود كليدهاى آن را آورد و برابر عثمان نهاد و شروع به گريستن كرد. عثمان گفت: از اينكه رعايت پيوند خويشاوندى را كرده ام گريه مى كنى؟ گفت: نه، كه گمان مى كنم اين اموال را به عوض آنچه به روزگار پيامبر (ص) در راه خدا انفاق كرده اى برمى دارى. به خدا سوگند اگر به مروان صد درهم مى دادى بسيار بود. عثمان گفت: اى پسر ارقم كليدها را همين جا بگذار كه ما به زودى كس ديگرى غير از تو پيدا خواهيم كرد.
]

ابوموسى اشعرى هم براى او اموال فراوانى از عراق آورد كه تمام آن را ميان بنى اميه تقسيم كرد. عثمان دختر خود عايشه را به همسرى حارث بن حكم درآورد و صد هزار درهم از بيت المال به او داد و اين پس از آن بود كه زيد بن ارقم را از خزانه دارى بر كنار كرده بود.

عثمان افزون بر اين كارها اعمال ديگرى هم انجام داد كه مسلمانان بر او عيب گرفتند، مانند تبعيد ابوذر كه خدايش رحمت كناد به ربذه و زدن عبدالله بن مسعود تا آنجا كه دنده هايش شكست و براى خود پرده داران برگزيد و از روش عمر در اقامه و اجراى حدود و رد مظالم و جلوگيرى از دست يازى ستمگران و انتصاب كارگزاران و عمال منطبق با مصلحت رعيت خوددارى كرد و از آن راه برگشت و اين امور منتهى به اين مساله شد كه نامه هايى از او خطاب به معاويه بدست آوردند كه در آن نامه به معاويه دستور داده بود گروهى از مسلمانان را بكشد و گروه بسيارى از مردم مدينه همراه گروهى، كه از مصر براى برشمردن بدعتهاى او آمده بودند، جمع شدند و او را كشتند.

ياران معتزلى ما در مورد اين مطاعن عثمان پاسخهاى مشهورى داده اند كه در كتابهاى ايشان مذكور است و آنچه ما مى گوييم اين است كه هر چند كارهاى عثمان بدعت بود ولى به آن اندازه نرسيده بود كه ريختن خونش روا باشد، بلكه بر آن قوم واجب بود هنگامى كه او را شايسته ى خلافت نمى دانند او را از آن بر كنار و خلع كنند و در كشتن او شتاب نكنند. و اميرالمومنين على عليه السلام پاك و منزه ترين افراد از خون اوست و خودش در بسيارى از كلمات خويش به اين موضوع تصريح فرموده است و از جمله گفته است: «به خدا سوگند من عثمان را نكشتم و بر قتل او هم تشويق نكرده ام و كسى را بر آن وانداشتم.» و همينگونه است و راست فرموده است. درودهاى خدا بر او باد.

چند نكته ى ديگر

منظور از «ناكثين» در اين خطبه افرادى هستند كه در جنگ جمل شركت كردند و منظور از «قاسطين» آنانى هستند كه در جنگ صفين شركت كرده اند و پيامبر (ص) آنان را «قاسطين» نام نهاده اند و مقصود از «مارقين» كسانى هستند كه در جنگ نهروان شركت كردند. اينكه ما گفتيم پيامبر (ص) آنان را قاسطين نام نهاده اند اين گفتار پيامبر (ص) است كه به على (ع) گفته است: «به زودى پس از من با ناكثين و قاسطين و مارقين جنگ خواهى كرد»

[براى اطلاع بيشتر از اين گفتار رسول خدا (ص) در منابع اهل سنت مراجعه شود به بحث مستوفاى استاد محترم سيد مرتضى حسينى فيروز آبادى در صفحات 358 -363 ج 2 فضائل الخمسه من الصحاح السته، چاپ سوم، بيروت، 1393 ق. م. و اين خبر از دلايل و معجزات نبوت پيامبر (ص) است، زيرا به طور صريح، اخبار دادن به غيبت است و هيچگونه دروغ و خطايى در آن راه ندارد و نمى توان آن را مانند برخى از اخبار مجمل دانست و پيشگويى و سخن پيامبر (ص) كاملا و به راستى واقع شده است. در مورد خوارج هم تعبير مارقين شده و فرموده است: «آنان از دين خارج مى شوند همانگونه كه تير از كمان». ناكثين هم از اين روى كه بيعت خود را شكستند به اين نام معروف شدند و اميرالمومنين على (ع) هنگامى كه آنان بيعت مى كردند اين آيه را تلاوت مى كرد:
]

«و هر كس نقض بيعت كند همانا بر خود ستم كرده است».

[آيه دهم سوره ى فتح.
]

اما شركت كنندگان در جنگ صفين كه در نظر و به عقيده ى اصحاب ما كه خدايشان رحمت كناد همگى جاودانه در آتشند زيرا فاسق و تبهكارند و اين گفتار خداوند كه فرموده است: اما ستمكاران ما هيمه ى آتش جهنم گرديدند».

[آيه ى پانزدهم سوره جن.
]

در مورد سخن ابن عباس كه مى گفته است: «از اينكه سخن اميرالمومنين على عليه السلام ناتمام مانده است تاسف مى خورم...»، شيخ و استادم ابوالخير مصدق بن شبيب واسطى

[مصدق بن شبيب بن حسين صلحى واسطى، قفطى در ص 274 ج 3 انباه الرواه مى گويد به بغداد آمد و در محضر ابن خشاب و حبشى بن محمد ضرير و عبدالرحمان بن انبارى و گروهى ديگر كسب علم و دانش كرد و در سال 605 هجرى درگذشت. در سال ششصد و سه هجرى براى من نقل كرد كه اين خطبه را نزد ابومحمد عبدالله بن احمد معروف به ابن خشاب ]

[ابن خشاب از علماى صرف و نحو و انساب قرن ششم هجرى است و در گذشته رمضان 567 ق است. براى اطلاع درباره ى او مراجعه كنيد به مقاله ى فلايخ (Fleisch) در ص 531 دانشنامه ى ايران و اسلام. م. خواندم و چون به اين سخن ابن عباس رسيدم، ابن خشاب گفت: اگر من مى بودم و مى شنيدم ابن عباس چنين مى گويد، به او مى گفتم: آيا در دل پسر عمويت چيزى هم باقى مانده كه نگفته باشد كه چنين تاسف مى خورى؟ و به خدا سوگند او كه از كسى فروگذارى نكرده و هر چه در دل داشته گفته است و فقط حرمت پيامبر (ص) را در اين خطبه نگه داشته است.
]

مصدق مى گويد: ابن خشاب مردى شوخ طبع بود به او گفتم: يعنى مى گويى اين خطبه مجعول و ساختگى است؟ گفت: به خدا قسم هرگز و من به يقين و وضوح مى دانم كه اين گفتار على (ع) است، همانگونه كه مى دانم تو مصدق پسر شبيبى. گفتم: بسيارى از مردم مى گويند اين خطبه از كلام خود سيدرضى است كه خدايش رحمت كناد. گفت: اين سخن و اين اسلوب و سبك چطور ممكن است از سيد رضى و غير او باشد؟ ما به رسائل سيد رضى آشناييم، طريقه و هنر او را هم در نثر مى شناسيم و با همه ى ارزشى كه دارد در قبال اين كلام ارزشى ندارد، نه سركه است و نه شراب ابن خشاب سپس گفت: به خدا سوگند من اين خطبه را در كتابهايى ديده ام كه دويست سال پيش از تولد سيد رضى تاليف شده است و آن را با خطهايى كه نويسندگانش را مى شناسم و همگان از علما و اهل ادب هستند ديده ام و آنان پيش از آنكه نقيب ابواحمد پدر سيد رضى متولد شود مى زيسته اند.

من (ابن ابى الحديد) مى گويم: بسيارى از اين خطبه را در كتابهاى شيخ خود ابوالقاسم بلخى

[ابوالقاسم بلخى را نديم در المفهرست نام برده و گفته است: از مردم بلخ است كه به سير و سياحت مشغول است و به فلسفه و علوم قديمى آگاه است...» ص 299 الفهرست و ص 252 ج 1 وفيات الاعيان ابن خلكان. كه پيشواى معتزله بغداد است و به روزگار مقتدر عباسى يعنى مدتها پيش از آنكه سيد رضى متولد شود ديده ام. همچنين مقدار بسيارى از اين خطبه را در كتاب ابوجعفر بن قبه كه يكى از متكلمان بزرگ اماميه است ]

[ابن قبه به كسر قاف و فتح با، ابوجعفر محمد بن عبدالرحمان بن قبه رازى از فقيهان و متكلمان بزرگ شيعه در قرن چهارم هجرى است. به گفته ى ابوالعباس نجاشى، وى نخست معتزلى بوده و سپس امامى شده است. ابوالقاسم بلخى بر كتاب «الانصاف» او ردى با نام «المسترشد» نوشته و او پاسخى با نام «المستثبت» براى او نوشته است. براى اطلاع بيشتر از شرح حالش مراجعه فرمائيد به نجاشى، رجال النجاشى، ص 265، چاپ داورى، قم. م. ديده ام. اين كتاب او معروف به كتاب الانصاف است اين ابوجعفر بن قبه از شاگردان شيخ ابوالقاسم بلخى است و در همان عصر و پيش از آنكه سيد رضى متولد شود درگذشته است.
]

/ 314